تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمیکردم با خودم فکر میکردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه!
آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی...
شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی!
صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من!
بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم...
مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر میرسید! گفتم:
_نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است!
لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت:
_نمیدونم از دیروز خیلی بیحالم فک کنم ضعف کردم!
گفتم: _یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم میکنه!
گفت :_ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی مرضیه!
فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت:
_نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمیمونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید میخوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن!
متعجب تر نگاهش کردم و گفتم:
_جدی میگی!؟
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:
_تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه!
گفتم: _آخه امیررضا هم میخواد این چهارده روز بره کمک...
چشمهایش چهارتا شد و گفت:
_نه! آخه آقات....
و بقیه ی حرفش را خورد!
هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم:
_حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای #خدا قدم برداره هیچوقت ضرر نمیکنه!
مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت:
_کاش میپرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه!
گفتم: _خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ...ولی راست میگی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره!
چشمکی زد و گفت :
_چکار کنیم که خراب رفیقیم!
بعد با هیجان ادامه داد :
_اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد میکنم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۴۱ و ۴۲
محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت:
_عزیزم آروم باش. ما اولا به خاطر خدا میریم دوما این مردمی که میگی من خودم رو در مقابلشون مسئولم. نفس جان الان به آدمایی مثل من احتیاج هست. من باید برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی علیهالسلام توهین شه نفس میفهمی؟
نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت
با مشت های محکم به سینه ی محمدحسین کوبید و گفت :
_تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری چرا اومدی خواستگاری من؟ چرا منو وابسته خودت کردی؟ چرا منو بدبخت کردی؟ چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟ هان؟چرا ؟با تو ام
محمدحسین حالش خرابتر از نفس بود
چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟ سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت :
_نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم؟ میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه
نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد :
_هه تو دربرابر مردم مسئولی؟ ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری. بعد رفتنت بهت توهین میکنن و میگن به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!..خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز دارن برو به جهنم برو دست از سرم بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی من بیرون برووووو....
در آخر صدای روی زمین افتادن نفس .
نفس محمدحسین روی زمین بود خدایا چرا؟
نفسی که محمدحسین حاضر است بمیرد برایش؟
نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمدحسین به این روزگار افتاده؟
چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی زمین بیفتد
خیلی سخت است خیلی...
محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود:
میشود لیلای دنیایم تو باشی؟!
گریهی پشت پلکان ام تو باشی؟!
میشود عاشق شوی مجنون شود دل؟!
می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟!
میشود عاقل شوی اندک در این عشق؟!
شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟!
میشود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟!
میشود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟!
میشود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟!
میشود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟!
هر دو عاشق هم بودند
ولی قبل از این عشق، عاشق خدا بودند.. و #خدا و #ائمه اش از همه چیز واجبتر بود ...
محمد حسین کلافه در بیمارستان راه میرفت و می آمد.
آرام و قرار نداشت
آخر تمام زندگی اش نفسش تمامدنیایش ناراحت است مگر میشود عاشق باشی و درد جانانت را ببینی آرام و قرار داشته باشی؟
ناگهان نفس پلک زد .
با شتاب به سمتش رفت و گفت :
_بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟
نفس : _آ.... آب
محمدحسین لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد . نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت :
_زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم
محمد حسین: _اما ما خودمون خونه داریم
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
همهمهای در کلاس به پا میشود و صدا به صدا نمیرسد.از میان بچه ها فرار میکنم و خود را به دفتر میرسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد.
مدیر به خانم می گوید:
_خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچهها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟
خانم غلامی با چشمانی مصمم درحالیکه رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید:
_خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرفهای مشکوک من چی بوده؟
_بچهها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین.
+والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزهای هم اگه هست برای همه ی ماست.
خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و میگوید:
_بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید! من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید.
+من سر موضوع حجاب، صحبت کردم.
_جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟
+بله!
_و نتیجه؟
+اینکه حجابم رو حفظ کنم.
خانم مدیر تای ابرویش را بالا میدهد و میگوید:
_این تصمیم شماست یا اداره؟
+تصمیم خداست که بر گردن منه.
_حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ.
خانم غلامی کیفش را برمیدارد و خداحافظی میکند.نگاهم که در دفتر میچرخد را کنترل میکنم و سر برمیگردانم.
خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش میروم.صدایش میکنم که می ایستد.
_چیشده ریحانه جان؟
نفس نفس میزنم و میگویم:
_شما مدرسه نمیاین؟
+فعلا نه! ولی انشاالله برمیگردم.
_کی؟
+هر موقع وعده خدا برسه.
_کدوم وعده؟
+«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق.(سوره انبیا آیه ۱۸) »... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود میشود.
با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم میرسد و با شوق فراوان برای وعده الهی میتپد. رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه #نهضت انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به #حجابم افتخار کنم و برای #حفاظت از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود.
دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگیهایش را برایم شمرد.
وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال میشود بهش سری بزنم.او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم.
وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد.سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم.
زینب ناراحتی ام را احساس میکند و دلداری ام میدهد. آن روز را با تمام رنجش میگذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد.
نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس.فرانک اول امتحانات با پوزخند به من میگوید:
_امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم میکنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی!
من هم جوابش را با لبخند میدهم و میگویم:
_اولا جوجه رو آخر پاییز میشمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد #جامعهام و از مهمتر #خدا بخوره.این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم. اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره.
زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق میکند.
_آفرین خوب روشو کم کردی.
+هدفم رو کم کنی نبود.
_وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه!
+اتفاقا به خاطر #خدا باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه.
من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم!
_مگه میشه نباشه!
+نتیجه دست خداست من باید #وظیفمو انجام بدم.
_کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه.
+برای همینم اول نشدی.
شانه ای بالا میاندازد و زیر لب میگوید:
_شاید.
درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد. طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
_کجا میری؟
+هر جا برم قلبم پیش توعه!
میدانم میخواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمیگذارم و حتی پا پیچ اش هم نمیشوم که باز چیزی از من مخفی کند.
باشه میگویم و کتش را برمیدارد و میرود.
خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم.
چشمانم را میبندم اما افکار مزاحم راحتم نمیگذارند.به بالکن میروم و لباسها برمیدارم و تا میکنم.
خودم را با کار سرگرم میکنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل میکند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل میپیچد.
وضو میگیرم و سجاده را به سوی قبله پهن میکنم.دستانم را بالا میگیرم و نیت میکنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و.....
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.دستانم را روی پاهایم میکشم و الله اکبر الله اکبر میگویم. روایتی را از امام زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) شنیده ام
که میفرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی میشود و خودم هیچ احساس نمیکنم. دست به دعا بلند میکنم
و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد
صدای در بلند میشود و به عقب برمیگردم. مرتضی سلام میدهد و قبول باشد میگوید. جعبه شیرینی را جلویم میگیرد و میگوید:
_بردار.
از او میپرسم:
_شیرینی؟ برای چی؟
_کار پیدا کردم.
+کجا؟
_چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم.
آهانی میگویم و برایش آرزوی موفقیت میکنم.
سجاده اش را جلوتر از من پهن میکند و دستانش را به گوشش میرساند.میخواهد نیت کند که به طرفم برمیگردد و میگوید:
_نمازتو بخون که بریم.
+کجا؟
اخم مصنوعی میکند و میگوید:
_گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من!
میخندم و باشه ای میگویم. وقتی نمازمان تمام میشود، لباس میپوشم و چادرم را سر میکنم.متوجه حضورش نمیشوم که دقیقه هاست از آینه نگاهم میکند
_چیه؟
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
_نه!
دوباره سرگرم روسری و چادرم میشوم که پشت سرم ظاهر میشود. از اینکه چیزی متوجه نمیشوم، شوک میشوم و میگویم:
_چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟
+راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم
_چی؟
+با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرقهایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری
_خوب منم میخوام خودمو به نمایونم!
اخم میکند و میگوید:
_یعنی چی؟
از اینکه اینطور #غیرتی میشود خوشم می آید و میگویم:
_من دلم میخواد با این کارام خودمو به #خدا به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی!
گره اخمهایش را باز میکند و میخندد.باهم از خانه خارج میشویم و مرتضی به ماشین اشاره میکند و میگوید:
_درست شد
توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمیتوانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی میگوید میفهمم این فلوکس خودش است.جلویش را نگاه میکنم و میگویم:
_خوب شده ها!
_آره
سوار میشویم و به راه می افتد.سعی دارم صورتم را بپوشانم که مرتضی متوجه میشود و میگوید:
_داری استتار میکنی؟
+خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه!
میخندد و میگوید:
_اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟
+نه، چطوری؟
_یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن.بین اونا افراد سازمانم بود.
+به همین راحتی؟
_به همین راحتی!
جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه میشویم.منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده.معده ام التماس میکند تا زودتر چیزی بخورم.
مرتضی سفارش چهار سیخ میدهد. فروشنده کباب را لای نان میپیچد و با جعفری و پیاز روی میز میگذارد.
شروع میکنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه میخورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر میدهد.هر چه اصرار می کنم بسه! میگوید باید جون بگیری، خیلی کم میخوری.
خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد.وقتی میبیند نمیخورم خودش لقمه برایم میگیرد و مجبورم میکند بخورم.
سومین لقمه را به دستم میدهدکه نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه میکنند.به طرف مرتضی خم میشوم و میگویم:
_میگم زشته! دارن نگاه میکنن.
+ما که کار بدی نمیکنیم! نگاه بکنن.
مرتضی پول کبابها را حساب میکند و از پله ها پایین می آییم.خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم میکند و میگوید:
_میشه باهاتون حرف بزنم؟
من و مرتضی متعجب میشویم و زن میگوید:
_تنها البته! زیاد وقتتونو نمیگیرم
سری تکان میدهم و به مرتضی میگویم و برود و من هم میآیم.کمی که مرتضی از ما فاصله میگیرد، زن میگوید:
_چیکار میکنی که اینقدر دوستت داره؟
اشکهایش باعث میشود آرایشش بهم بریزند. آرامش میکنم و میگویم:
_من کار خاصی نمیکنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم
+یعنی چی؟
_به نامحرم نگاه نمیکنیم و منم حجابمو رعایت میکنم
_من چیزی برای گفتن ندارم و اونا خیلی علاقه به شنیدن دارن. از کاه، کوه میسازن!
بعد خودم را به بی خبری میزنم و میپرسم:
_مگه شرکت توی راهپیمایی جرمه؟
لبهایش آویزان میشود و میگوید:
_معلومه که جرمه! از من گفتن بود. بگو و خودتو خلاص کن.
پاسبانی دم در می ایستد و میگوید:
_گفتن ببرمش
دکتر رو به جوان پاسبان میگوید:
_هنوز سرمش تموم نشده.
_ولی آقا آرش گفتن.
بعد نگاهی به من می اندازد و سرم را از توی دستم بیرون میکشد. جایش را الکل میزند و میگوید که بروم.
پاسبان دستش را به طرف دستم میگیرد که دستم را عقب می آورم. اخم میکنم و میگویم:
_من خودم میام. دستمو نگیر!
نمیدانم دلش به حالم سوخت یا اخم باعث شد دستم را نگیرد. باز مرا به اتاق آرش ملعون برگرداندند. پشت در منتظر هستم که صدای آرش و مردی می آید که بهم میگویند:
_اگه از فلانی اعتراف بگیرم خیلی خوب میشه. میدونی چقدر ترفیع بهم میدن؟
صدای بمی به آرش می گوید:
_نه! تو نمیتونی اعتراف بگیری. تو اصلا خوب نمیزنی، باید بیشتر بزنیشون. سر کابلو بیشتر لخت کن تا زجر بکشن.
پاسبان تقی به در میزند که مکالمه شان به اتمام میرسد.
با خودم میگویم مگر اینها با دلهایشان چکار کرده اند؟ چطور آدم میتواند قلبش اینگونه سنگ شود؟
چطور میشود تا حد مرگ کسی را زد و احساس وجدان نداشته باشد؟ تمام سوالاتم جوابش این میشود که وقتی انسان #خدا را از یاد ببرد و مقام دنیا و ثروت جایش را بگیرند همین است.
پاسبان مرا به دست آرش میسپرد. توی اتاقش تختی است که چهار طرفش طناب است.
مرد سیبیلویی هم کنار او ایستاده و نیشش باز است. اخم غلیظی میان پیشانی ام مینشانم و آرش خوابهایی که برایم دیده است را میگوید:
_خوب استراحت کردی؟ حالا باید تاوانشو پس بدی!
به زور مرا به طرف تخت میبرند و مرا صلیبی مانند به بند میکشند. آرش سر کابل را لخت میکند و به کف پایم میزند.
دادم به هوا میرود که دیگری دستش را روی دهانم میگذارد.
سرم را تکان میدهم و از خدا میخواهم کمکم کند تا حرفی نزنم. دلم نمیخواهد از خانم مومنی و آن پنج دختر جوان صحبت کنم.
نام مرتضی را که اصلا به زبان نمی آورم. چهرهی جوان کتابفروش لحظه ای از پیش چشمانم دور نمیشود.
قلبم سوز عجیبی میگیرد و با درد کابل یکی میشود. چشمانم را میبندم و نام خدا را میبرم. حضورش را حس میکنم، مطمئنم تحمل این دردها بدون او غیرقابل ممکن است!
آرش هر از گاهی توقف میکند و از من اسم میخواهد و من همان چیزهایی که نوشته ام را تکرار میکنم.
بدنم به لرز می افتد و از پاهایم خون میرود. دست و پایم را باز میکنند و مجبورم میکنند تا روی پایم بایستم.
هر لحظه که خم میشوم یا می افتم شلاقی را حوالهی جسم نحیفم میکنند.
آرش با کفشهای پوزه دارش روی پاهایم می آید.
انگشت به دهان میگیرم و درد زجر آورش را تحمل میکنم. با لبخند نگاهم میکند و میگوید:
_باید کف پات جون داشته باشه! اگه عفونت کنی که تموم بدنت کبود میشه. نباید باد کنه!
اینطور میگوید که با این کار و فشار آوردن به پا میتواند باز هم به پایم شلاق بزند.مرا به حیاط میبرند تا دور فضای دایره مانند بدوم.
لحظه ای درنگ م کنم که کابل را به کمر و سرم میزنند. هنوز سرم تیر میکشد اما تحمل میکنم.
وقتی مرا از دایره بیرون می آوردند مردی را میبینم که وادارش میکنند ادای سگ دربیاورد.
شکنجه های روحی بیشتر آدم را زجر میدهد، آنها اینگونه میخواستند عزت نفسش را لگدکوب کنند.
وارد بند دیگری میشوم که پر از هیاهو است. از سپیدی نوری که در حیاط استوانه دیدم متوجه شدم باید صبح یا ظهر باشد.
هر چند که برایم به اندازهی هفته ها و ماه ها میگذرد. توی سلول شلوغی پرتم میکنند و روی چند نفری می افتم.
توان بلند شدن ندارم و روی زمین ولو میشوم. جای دراز کشیدن نیست و چند نفری به هم میچسبند تا من دراز بکشم.
یکی اسمم را سوال میکند و دیگری ترحمم می کند.
صدای "الهی، چیکارش کردن." را هم می شنوم و چشمانم میروند. درد رهایم نمی کند و خیلی زود بیدار میشوم.
مرا به دیوار تکیه میدهند. زیر لب درخواست خاک میکنم تا تیمم کنم.
_________
۱. فریدون توانگری (با اسم مستعار آرش؛ متولد ۱۳۲۹ در تهران-اعدام شده در ۳ تیر ۱۳۵۸)، یکی از شکنجهگران ساواک در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. او به حکم دادگاه انقلاب،اعدام شد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۵ و ۱۶
روز جمعه ای دیگر طلوع کرد و فاطمه و روح الله کمی آسوده تر از قبل، دعای ندبه را خواندند و فاطمه در تدارک نهار بود و بعد از آن هم قصد رفتن به تبریز را داشتند.
و روح الله در عالم خود فرو رفته بود، او به راستی دنیای دور خودش را خاکستری میدید، اصلا رنگ شاد و روح بخشی در این زندگی نمیدید و نمیتوانست از احساساتش سخن بگوید و در همین حین گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد.
روح الله نگاهی به اسم روی صفحه انداخت، دلش نمیخواست جواب بدهد اما انگار اختیاری در کار نبود، انگشتش دکمه وصل را لمس کرد. فاطمه که مشکوک شده بود چه کسی به روح الله زنگ زده، از داخل آشپزخانه، حرکات روح الله را زیر نظر داشت.
روح الله ابتدا آهسته صحبت میکرد بطوریکه که فاطمه متوجه حرف های او نمیشد، اما ناگهان روح الله مانند اسپند روی آتش از جا بلند شد و با صدای بلند که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت:
_گفتم صبر کن...الان میام...دست نگه دار، میگمممم دست نگه دار..
فاطمه لیوان را پر آب کرد و همانطور به طرف اوپن آشپزخانه می آمد گفت:
_چیشده؟!
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_شراره بود، زنگ زده منو تهدید میکنه، میگه خودم را میکشم...من نمیدونم اون از کجا تمام برنامه های منو میدونه، قشنگ میفهمید الان با هم میریم تبریز و میفهمید میخوام دادخواست طلاق بدم،
روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و ادامه داد:
_من نمیدونم چه طوری از ریز مسائل خبردار میشه، دارم دیوونه میشم، منو گیج کرده، الانم توی ترمینال تهران بود، میخواد برای تبریز بلیط بگیره، میگفت اگر تا یک ساعت دیگه نیای میرم تبریز و به محض رسیدن اونجا ،میرم جلو اداره ات خودم را معرفی میکنم و بعدم همونجا خودم را آتیش میزنم..
لیوان آب از دست فاطمه سر خورد و با صدای شکستن لیوان، به خود آمد و با لکنت گفت:
_ا..ا..الان میخوای چکار کنی؟!
روح الله با عصبانیت شانه ای بالا انداخت وگفت:
_چکار میتونم بکنم؟! باید برم جلوی این لعنتی را بگیرم
و با زدن این حرف به سمت اتاق حرکت کرد. فاطمه روی صندلی آشپزخانه نشست، انگار بُعد زمان و مکان از دستش رفته بود، خیره به نقطه ای نامعلوم بود و با صدای گریه حسین به خود آمد و تازه متوجه شد، روح الله به سمت تهران رفته است...
ساعت به کندی میگذشت...فاطمه چشم از ساعت شماطه دار روی دیوار برنمیداشت، انگار هر دقیقه اش یک ماه طول میکشید، نه دوست داشت و نه صلاح میدانست به روح الله زنگ بزند، فاطمه به روزهایی فکر میکرد که هر روزش خواستگاری درِ خانهٔ آنها را میزد،اما او سپرده بود به #خدا و #شهدا و ایوب مانندی از خدا طلب میکرد، درست یادش می آمد دقیقا شب همان روزی که فتانه زن بابای روح الله، زنگ زد برای خواستگاری، او خواب دیده بود که مقام معظم رهبری پیشاپیش جمعی که بیشتر به فرشته ها شبیه بودند به خانه آنها آمده و او را برای پسرش خواستگاری میکند و فاطمه سرشار ازشوق از خواب بیدار شد،
آن روز بی قرارتر از همیشه به حوزه رفت و وقت ظهر در راه برگشت، برادرش را دید که با لبخندی موزیانه به طرفش می آید و بعد با دست، قلبی برایش فرستاد و گفت:
_برو خونه، خبرایی هست، انگار قراره عصر یه خانم بیاد برا خواستگاری خانم خانما...
و فاطمه نمیدانست چگونه خود را به خانه برساند، باید پرواز میکرد...دم دم غروب بود که صدای ماشین روح الله که از پشت پنجره اتاق به گوش فاطمه رسید نوید آمدن همسرش را میداد.
فاطمه به سرعت از جا بلند شد و خود را به هال رساند، همزمان با ورود فاطمه به هال، در ورودی باز شد و صورت خسته و قامت خمیده روح الله از پشت در پدیدار شد. فاطمه هراسان جلو رفت و همانطور که کیف دست روح الله را میگرفت گفت:
_چیشد؟!
روح الله روی مبل کنار در نشست و گفت:
_چی میخواستی بشه؟! همه اش بدبختی... همه اش دربه دری...همه اش بیچارگی، شراره را توی ترمینال دیدم درحالیکه یه پوکه خالی قرص روانگردان داخل دستش بود و وانمود میکرد خودکشی کرده، تا وقتی میومدم درگیرش بودم و وقتی پرستار خیالم را راحت کرد که وضعش خوبه چیزیش نیست مرخصش کردم و یک راست هم اومدم قم...
فاطمه با ترس گفت:
_یعنی الان نمیخوای طلاقش بدی؟!
روح الله نگاه تندی به فاطمه کرد و گفت:
_نه طلاقش میدم البته با کمک تو..
🔥ترانه🔥 خسته از روزی پر از مشغله روی تختش دراز کشید که صدای گوشی اش بلند شد، گوشی را برداشت و با بیحالی نیم خیز شد و تا چشمش به اسم شراره افتاد دکمه وصل تماس را لمس کرد و سپس سرش را روی متکا گذاشت و در حالیکه با موهای شرابی رنگش بازی می کرد گفت:
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلکهای شراره سنگین بود و هنوز خوابش میآمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد
و با دیدن شئ ای آتشین، مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانهاش چیزی شبیه دو مار🐍 که مدام تکان میخوردند روییده بود، به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز دربرگرفته بود،
زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخنهای بلند که انگار #مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به #آرایشگاه مراجعه میکردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخنهای این زن، میلیونی پول خرج میکردند،
از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود میتوانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت:
👹_تو میخواستی مرا به استخدام بگیری، پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار میکنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم، قبول؟!
شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت میداد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست، زن شروع کرد به صحبت کردن:
👹_اولین شرطم این است، روح الله را از راه #راست منحرف کن، باید او را از #خدا دور کنی، تو باید هر ماه #زندگی_زوجهایی را از هم بپاشی تو باید...
درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد:
👹_اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو...
تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سر دادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون میکشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد:
🔥_باشه تمام شرایطت را قبول میکنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچوقت خودت را به من نشان نده
و درحالیکه از ترس میلرزید از پلهها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد میگذشت، دو هفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا میکردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود.
شب شده بود، فاطمه خیلی بیصدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچهها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت میکرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت.
در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را میخواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده میکند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد.
فاطمه داخل اتاق شد و میخواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
. 🔥ادامه کارهای شیطانی👇 ×مانیکور کردن ناخن ×خوردن مسکرات ×تفرقه و از هم پاشیدن زندگیها ×لباسهای ب
.
.
🔥توضیح در مورد مانیکور کردن ناخن🔥
🌱کار شیطانی هست که؛؛؛
🥺چون ادم رو از خدا دور میکنه که باعث بشه وضو و غسلها رو باطل کنه وگرنه #تمیزی و #نظافت توصیه دین ماست
.
🥲چون برای مانیکور کردن لاک میزنین یا حداقل برق ناخن زده میشه
.
🙄چون مانیکور کردن از کشورهای روسی، آمریکایی و فرانسوی به کشور ما اومده وگرنه دین اسلام این چیزا رو نداره
.
👈کاشت ناخن، مانیکور کردن، لمینت، ژلیش و... همه اینها چون مانع وضو و غسل هست باعث دوری از #خدا و بندگی #شیطان میشه
✍خدایا کمکمون کن بتونیم در برابر وسوسههای شیطان تصمیم درست بگیریم
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰
زهرا لبهای سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت:
_من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم.
بوسهای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم:
_خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم
و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم:
_پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی..
زهرا لبخندی زد و گفت:
_اوهوم...
و نگاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت:
_این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که #اسرائیلیا ما را گرفتند...
هانیل و هانا که بغلم بودند، انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستشون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم:
_انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟
هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم. هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت. هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم:
_ببین زهرا جان، همین جا روی تخت بخواب، من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را...
نمیدونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم:
_تبشون را پایین بیارم
زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت:
_نعم امی...
و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه. نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد.. سریع برگشتم طرف زهرا، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم:
_زهرا، عزیزم، اینها نمیدونن تو انگلیسی بلد هستی، فکر میکنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچکس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟!
زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار #خدا این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی #آرامشی باشه روی دل من.. از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت:
🔥_چیشده؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_دو تا از اون دختر بچهها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم..
کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت:
🔥_صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست..
ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت:
🔥_به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب از عوارض سفر هست...
قرصها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم:
_اینا برای این بچههای نحیف، زیادی قوی نیستند؟
کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت:
🔥_بده بخورن، من برا بچههای خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه..
و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم. سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم. قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال میکرد..
قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز...از داخل چمدان لباسها، دو تا شال نخی را برداشتم، شالهایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شالها افتاد، آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم:
"براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمیدانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را.."
تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شالها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم. زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد، چون هنوز نمیدانستم بیماریشان چی هست،
شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط میکردم. دقایق به کندی میگذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم،
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶
زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت:
_اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟ و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن..
ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دستهای کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم:
_مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟
زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت:
_اوهوم، من از آمپول نمیترسم، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم..
با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم:
_کی؟!چه وقت بهتون واکسن زدن؟!
زهرا شانه ای بالا انداخت وگفت:
_نمیدونم، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچهها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون..
آهی کشیدم و با خودم فکر میکردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچههای معصوم امتحان میکنند.. از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد..
_کریستا به اون آقا گفت: حیف شد، امشب میخواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: _خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: _این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلیمون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم..
لاوی؟!...لاوی بزرگ... خدایا این واژه را کجا شنیدم.. مطمئن بودم یک جا شنیدمش، اما کجا؟! لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم:
_نترس، من نمیگذارم بهت آسیبی بزنن
حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری میفهمیدم این مراسمی که کریستا میگه چی هست
با هر لقمه ای که در دهان زهرا میگذاشتم یکبار اسم لاوی را تکرار میکردم.. اوه خدای من! خودشه درسته... چند سال پیش بود هنوز داداش سعید زنده بود و منم دبیرستان درس میخوندم، با اسم سعید بغض گلوم را گرفت و یاد اون شب افتادم. یک شب که یواشکی رفتم تو اتاق سعید، غرق مطالعهٔ یک کتاب دیدمش، اینقدر غرق بود که متوجه حضور من نشد، من یک واژه از کتاب خوندم(لاوی) و آهسته در گوش سعید گفتم :
_منم لاوووی
سعید هراسان از جا برخواست، انگار دیوانه شده بود، دور تا دور اتاق را میگشت و به در و دیوار خیره میشد، آخر کار رفتم دستهاش را گرفتم و گفتم:
_ببخش داداش، من بودم، بخدا نمیخواستم بترسونمت
و به زور به طرف صندلی کشوندمش و دوباره پشت میز تحریرش نشست.خیره به کتاب بود و آرام آرام گفت:
_مبحث ترسناکی هست، به کسی نگی من اینجور شدم، مسخرهام میکنن، اگر تو هم این کتاب را میخوندی مطمئنا بدتر از من میشدی..
اون لحظه برام جالب شده بود که این کتاب درباره چی هست که سعید را... سعیدی که از هیچکس ترسی نداشت را اینجور هراسان کرده بود. پس شیطنتم گل کرد و گفتم:
_ببین داداش یا مو به مو بهم میگی داخل این کتاب چی نوشته یا میرم به همه میگم که چه حرکتی کردی...
سعید اوفی کرد و گفت:
_نمیشه سحر، اصرار نکن...
از سعید انکار و از من اصرار، اولش با تهدید شروع شد و آخرش با خواهش و تمنا قبول کرد. سعید همانطور که کتاب را میبست به من گفت:
_این کتاب درباره #فراماسونها هست، یا همون شیطان پرستان، اینا به بزرگ خودشون میگن لاوی، یعنی یه شخصی بوده که اسمش لاوی بوده ،اون شخص تقریبا پایه ریز این ماسونها هست، اینا رسم و رسوم عجیب و غریبی دارن، اول اینکه #خدا را قبول ندارن و به #شیطان تعظیم میکنن و معتقدن هر کسی یک شیطان داخل وجودش هست که باید به او کرنش کنه و باید این شیطان درون را بال و پر بدن، بعد که شیطان را پرورش دادن، نوبت جامعه هست، جامعه هم باید روی نظم جدیدی حرکت کنه که این ماسون ها بهش میگن نظم نوین جهانی، نظمی که در اون دین وجود نداره و انسان به میل خودش و شیطان درونش عمل میکنه و متاسفانه موفق شدند این نظم نوین جهانی را داخل خیلی از کشورها پیاده کنن و البته کشور ما و حزبالله دو تا نقطه هستند که توی خاورمیانه این نظم نوین را بر هم زدند...
حرفهای سعید خیلی تخصصی شد و من حوصلهٔ گوش دادن نداشتم و ازش پرسیدم، اینا را ولش کن، رسم و رسوم این ماسونها را بگو که سعید ادامه داد... وای خدای من!! درسته...همینه...این مراسمی که کریستا ازش حرف میزنه میتونه یکی از همین رسوم احمقانه فراماسونها باشه... با این فکر تنم داغ شد، ناخودآگاه زهرا را به آغوش کشیدم و همانطور که اشکم جاری بود زیر لب گفتم:
"خدایا...نه...."
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸
فاصلهای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم، اریک توقف کرد، نمیدانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دوباره وارد راهرویی که به پلههایی رو به بالا میرسید، شدیم. اریک از پلهها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پلهها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل میتابید نمایان شد.
اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که باز نشده بود. هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت:
🔥_میدونی که اینجا کجاست؟!
جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت:
🔥_فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست.
اریک سری تکان داد و گفت:
🔥_درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمیگردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یا نه؟!
جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد. از حرفها و حرکات این دو نفر برمیآمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟!
همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه میکردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم، یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما درحقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید.
بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم:
_چه زود دیر میشود.
جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت:
🔥_چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟!
در بین اینهمه بغض و دلتنگی، خنده ام گرفت و گفتم:
_با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم.
جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد،انگار میخواست من را خفه کند و گفت:
_تو کی هستی #لامذهب ؟!
دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهگاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم. خندهام را فرو خوردم و گفتم:
_آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟!
و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم:
_جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم.
با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد، مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچههایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود. منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت:
🔥_خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت درنیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم.
با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد. مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوار شدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در...در بسته شد.
جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود. نمیدانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با #خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که #آزادی_واقعی چی هست.. با صدای جولیا به خودم آمدم:
_آقا کجا میرین؟ مسیر ما، اینطرف نیست.
مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت:
_حرف نزن وگرنه میمیری....
جولیا با لرزشی در صدایش گفت:
🔥_تو..تو کی هستی؟
و بعد مچ دستم را محکم تر فشار داد و درحالیکه دندان هایش را بهم میسایید گفت:
🔥_دخترهٔ عوضی، تو کی هستی؟ اینا کی هستن؟!
آن مرد لولهٔ اسلحه را از زیر بارانی اش کمی بیرون آورد و گفت:
_نشنیدی که چی گفتم؟!
جولیا ناگهان ساکت شد، احساس کردم فشار دستش دور مچمن کمتر شد،انگار نقشه هایی در سرش داشت یک لحظه دست من را ول کرد و میخواست از داخل کیفش که بین من و خودش قرار داشت، بی صدا چیزی بردارد. احساس خطر کردم و با زیان انگلیسی رو به مردی که ما را به نوعی دزدیده بود کردم و گفتم:
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
در باز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دستهاش را از هم باز کرد و گفت:
🍀_زبونت را موش خورده که سلام هم نمیکنی؟!
شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم:
_س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟!
الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و گفت:
🍀_بیداری عزیزم، میخوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم
انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانههای الی محکمترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، ناخوداگاه شروع به گریه کردم... الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز میکرد. در بین هق هق هام گفتم:
_تو کجا رفتی؟ الان خدا تو رو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم، اما خدا میدونه سخت پشیمانم
یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم:
_اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن.. یعنی اینا،داین ابلیسها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم.. الی تو یک فرشته ای فرشته..
الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش، صورتم را قاب گرفت و گفت:
🍀_ #خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کارهای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هرکسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه، اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی
الی بوسهای از گونهام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت وگفت:
🍀_بیا بشین اینجا اعجوبه...
تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:
_من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟!
الی با تعجب گفت:
🍀_یعنی خودت متوجه نشدی؟!
با تعجب نگاه الی کردم و گفتم:
_داری از چی حرف میزنی؟
الی خنده ریزی کرد و گفت:
🍀_خوشم میاد که خودتم نمیدونی چکار کردی
و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد:
🍀_اون قلب طلایی را چکار کردی؟
چشام را ریز کردم و گفتم:
_چه ربطی به قلب طلایی داره؟
الی خنده بلندی کرد و گفت:
🍀_آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد
با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم میپیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش..
الی ناگهان از جا برخاست وگفت:
🍀_خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود..
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_گذاشتم زیر زبونم چون جولیا میخواست بازرسیم کنه، ناخواسته قورتش دادم.
الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
🍀_پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی
و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت:
🍀_باید یه غذای چرب وچیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه..
اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم:
_بنظرم تو اون الی که میگفتی نیستی،تو کسی دیگه ای هستی..
الی نگاهی بهم انداخت و گفت:
🍀_منظورت کدوم الی هست؟
بهش خیره شدم و گفتم:
_همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان، مجبور شدی که به فرار فکر کنی ..
الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: