eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ 🕊_✨"وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُون‏"(سوره نحل ایه ۱۲۷)✨ به یکباره سر بلند میکنم. این آیه عجیب به دلم مینشیند. انگار چنین لفظی را قبلا شنیده بودم.بعد از کمی فکر کردن به خاطر می‌آورم و میگویم: _این یعنی چی؟ چیزی که خوندین از قرانه؟ آهسته سر تکان میدهد که یعنی بله بعد هم از حفظ معنی اش را برایم آشکار میکند. 🕊_صبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو. و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو می‏کنند.دخترم از صبر بخواه! باش بهت میده. اندکی با خودم خلوت می کنم..خدا؟ خدای من کیست؟ من که جز پیمان کسی را ندارم که از او کمک بخواهم. _خدا؟ من خدایی ندارم. دوباره لبش به گلی شکوفا میشود و می گوید: 🕊_بله ! پدیدآورنده‌ی زمین و آسمان. تو خدایی نداری ولی خدا که تو رو داره. . حرفهای او برایم گنگ است.از بچگی سعی کرده بودم روی پای خودم بایستم و حتی خیلی کم از پدر درخواستی میکردم، ذات من اینگونه بود که هر چه بخواهم خودم فراهم بیاورم‌‌. به امید چیزی که نه دیده میشود و نه کسی آن را دیده دلخوش کنم. این برای من حرف غیرعقلانی است. _من خدا رو قبول ندارم.ما توی این دنیا به دنیا اومدیم و یه روزی هم میمیریم. خدا چیه؟ ادم به جای این حرفهای الکی دلخوش کن، باید یه فکری بحال خودش کنه! آن تکه کاغذ را پایین میگذارد و همانطور که اثرات درد در صورتش هویدا میشود، به آهستگی میگوید: 🕊_این لباسی که تنتون هستش رو هیچکی ندوخته. _مگه میشه؟ حتی یه نخ رو یه کسی میسازه! 🕊_نه خودش درست شده. زیر لب می غرم: _به سرتون زده؟ مخ تون عیب کرده؟ خنده ای کوتاه میکند. 🕊_نه! میشه بگین چطور این لباس تولید کننده داره اما این نه؟یعنی یکهو از زمین بیرون اومدن؟ یا خودشون خودشون رو ساختن؟ زمین هم مادرزادیست؟ میمانم چه بگویم. _گیرم که خدا هم هست اما اینجا میتونه برام معجزه کنه؟ میتونه دست غیبشو بیاره سمتم و راه فرار رو نشونم بده؟ 🕊_نه خدا معجزه نمیکنه البته که اگه بخواد میشه اما خدا رو میده. شما جز کدوم دسته‌ای دخترم؟ لبم را آویزان میکنم و چیزی جواب نمیدهم. 🕊_البته که حزب و دسته کار درستی نیست اما تو هر گروهی که هستی باید تا تهش باشی البته اگر بهش ایمان داری. اگه نداری بهتره ازش بیای . کردی برو دنبال . توی هر راهی که هستی با جون و دل بپذیر. حس خوبی نسبت به این مرد ندارم. انگار میخواهد با زبانش مرا از چیزی هایی که سازمان بهم یاد داده دور کند.خوب می فهمم میخواهد را در مغزم بکارد. _من جز هر گروه و دسته ای هستم بهش اعتماد و آگاهی دارم.شما همیشه عادتون اینه آدمو موعظه کنین و منبر برین. پیرمرد بیچاره که تا به آن زمان به زور کلمات را ادا میکند خاموش میشود‌.با آن حال نزارش برمیخیزد. دستانش را کنار گوش قرار میدهد و الله اکبر میگوید. با خودم میگویم این جماعت چقدر سر سخت اند! مگر خدا واجبش کرده که نماز بخواند آن هم با زجری که میکشد. مگر خدا محتاج نماز چنین کسی است...؟صدایی از بیرون سلول به گوش می‌آید.کمی نگذشته که با فحش و کتک کسی را میبرند اما صدای جیغ و دادی بلند نمیشود.برمیگردم و پیرمرد را میبینم که در حالت آن چنان گریه میکند که تمام تنش به لرز می‌آید.گمان میکنم او از این زندان و دردهایش بریده و از خدا میخواهد کاری برای آزادی اش کند.باخودم میگویم او که تا چند دقیقه ای پیش رجز میخواند حال چطور شده که اینگونه عجز و ناله میکند! کمی صدایش بالا میرود و می توانم کلمه‌ی "الهی العفو" را بشنوم.تمام تصوراتم فرو میریزد. به یک باره دیواری بین افکار خودم و این پیرمرد میبینم.در گوشه‌ی سلول و جایی که دست احدی به ما نمیرسد به جای این که دکتر بخواهد یا راهی برای فرار...او طلب مغفرت میخواهد! پیرمرد بعد از نماز برمیخیزد و مقابلم می‌ایستد.سر بلند میکنم اما به من نیست.درحالیکه به سویی دیگر خیره شده به من میگوید: 🕊_دم در نشینید. اون ور گلیم سالمه میتونین اونجا استراحت کنید. به بدن رنجور و لاغرش نگاه می کنم.با این حال گرفته نمیتوانم سخاوتش را بپذیرم. _من راحتم. 🕊_دخترم، من اینطور ناراحتم.من به زمین سرد و خشک عادت دارم. برمیخیزم و روی آن طرف گلیم مینشینم. پیرمرد با نفسی که به سختی از گلویش به درمی‌آید دوباره شروع میکند به گفتن ذکر و دعا. از خودم بیزار می شوم که رفتار زشت و زننده ای با چنین مرد بخشنده ای کرده ام.میخواهم بیشتر بدانم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ به همراه آدرس خوب به حافظه میسپارم. چشمی میگویم. اما سوالی که ذهنم را هم درگیر کرده میپرسم: _حاج آقا اینقدر ناامید نباشین. من مطمئنم آزاد میشین و خودتون اون نامه رو به صاحبش میرسونین. باز هم همان تبسم چشم نواز... 🕊_ما دیگه عمرمون رو کردم.این بمونه برای بقیه. بخدا قسم این روزا روزای عمرم بود.هیچوقت اینطور نشده بود که احساس کنم به نزدیک شدم.این روزها بیشتر تونستم به اندازه‌ی سر سوزنی، امامان مظلومم مثل امام کاظم، امام عسکری، امام هادی (علیهم‌السلام) رو کنم که در زندان‌های عباسی چه میکشیدن. خوشحالم اگه بتونم ناقابلم رو در راه خدمت به و از دست بدم. و ایثار او کجا و من کجا! واقعا انسان به کجا میرسد که حاضر است شیرینش را با چیزی کند؟دوباره در باز میشود.با اشاره‌ی پاسبان برمیخیزم.با خود فکر میکنم عجیب است پیرمرد به من کرده؟ پیرمرد با خودش فکر نمیکند شاید من نفوذی باشم؟ درحالیکه دارم از راهروها عبور میکنم از لای دری که باز است نگاهم به مرد جوانی می‌افتد که با دیدن سوزن داغ رنگ به سفیدی گچ میزند.با فشار دادن آن سوزن به زیرناخن حالم دگرگون میشود. دادهای مرد هنوز در گوشم است که میگوید: _نمیگم! نمیگم ملعون...! سعی میکنم نگاه به کف سالن باشد تا چیزی را نبینم.اما کف سالن هم ردی از میبینم. درباز میشود.کیانوش با قیافه ای حق به جانب دستگاه ضبطی را روشن میکند. بعد هم صوتی پخش میشود که میگوید: 📞_سلام من میخوام به اداره‌ی شهربانی گزارشی بدم.من متوجه شدم زنی از خرابکارها و عضو سازمان سوار ماشین زاهدان شد و به طرف تهران میاد.این زن شال سوسنی و لباس پاکستانی به پشت زمینه‌ی زرد داره.... بعد هم شروع میکند به تشریح کردن صورتم که درست نشانی‌های خودم است. خوب به لحن و صدا گوش میدهم اما اثراتی از صدای پیمان در آن نمیبینم.پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم: _هه! این بود؟ با این سیانمایی‌ها نمیتونی منو نسبت به سازمان بدبین کنی! از کجا معلوم که رفقای خودت این صوت جعلی رو درست نکردن؟ با لبخندی کج جواب میدهد: _اگه رفقای من بودن چرا فقط نشونی تو رو دادن؟ ما تحقیق ازتون کردیم و تحت نظرمون بود. ما میدونستیم شما باهم ازدواج کردین. پس باید نشونی اون شوهرت هم میداد اما چرا فقط تو؟شاید تو طعمه ای بودی تا ما شکارت کنیم،حتما سازمان هم میبره وگرنه نباید عضو فعالی مثل تو رو دور بندازه! _دور ننداخته! اینم یه سیانمایی دیگتونه. با این استدلالها میخوای کارت واقعیتر به نظر برسه.فکر کردی من بچه‌م؟ من این چیزا رو نمیفهمم؟ سخت در اشتباهی سازمان نسبت به اعضاش خیلی حساسه. مطمئن باش همین حالا داره نقشه انتقام میکشه. اگه بلایی سرم بیاد سازمان‌انتقام خونمو از دولت و حکومتتون میگیره! خشم جمع شده در مشتهایش را بر روی میز خالی میکند و سرم داد میزند: _من قصد ندارم بلایی سرت بیاد! اگه نگاهی به خودت بندازی اینو میفهمی.نگاه کن! اینجا همه باید پاسخگو باشن اما تو چموشی میکنی.کسی که چموش باشه پوست از سرش میکنن اما تو چی؟کسی از گل بهت نازکتر گفته؟ اینا همش کار منه که تو بفهمی دوست کیه دشمن کیه!بفهمی به کسایی اعتماد کردی که تور برات پهن کردن. حرفهایش را جدی نمیگیرم. کیانوش خوب بلد است نقش بازی کند و نمیتواند مرا با حرفهایش خام کند.کیانوش از سکوتم استفاده میکند _میخواستم اگه همکاری کنی صحبت کنم تا آزادت کنن اما مثل اینکه نمیشه! تنها کاری که میتونستم برات انجام بدم این بود که نزارم اینجا کسی بهت اسیب بزنه چون تو دخترِ بهترین دوست پدرم بودی اما دیگه کاری ازم برنمیاد. بهتره قانون درموردت تصمیم بگیره! بیخیالترین نگاهش را به من می‌اندازد و پاسبان را خبر میکند.دوراهی‌ها و افکارهای جورواجور مرا اذیت میکند. ندانستن حال پیمان...حرف هایی که از زبان پیرمرد در مورد اسلام شنیدم.تناقض ها را چه کار کنم؟گوشه ای مینشینم. پیرمرد لب به ذکر میجنباند.ذهن آشوبم را به میان حرفهای حاج آقا میبرم: _ببخشید شما هم ناآرام میشین؟ اینطور که ذهنتون درگیر بشه؟ او سر تکان می دهد و بعد لب می زند: 🕊_بله! هر انسانی ممکنه براش مشکل پیش بیاد. _چطور خودتون رو آروم میکنین؟ لبخندش حکایت‌ها دارد! 🕊_الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، همان کسانى که ایمان آورده ‏اند و دلهایشان به آرام می‌گیرد آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش میابد.یاد خدا طوفان دلها رو آرامش میده! دخترم سعی کن به فکر کنی و ذکر بگی. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ _اما من که خدایی ندارم! 🕊_خدایی داری، هر کسی خدا نداشته باشه باید بدونه خدا که دارتش! _اما من جایی هستم که خدا رو نفی میکنن. اونا میگن خدایی وجود نداره. بهشت و جهنم الکیه تا ما به حرف آخوندا کنیم. با سری که است، میگوید: 🕊_شما جاتون اونجا نیست. اعماق‌قلب هر انسانی وجود داره اونا نفی‌ میکنن ولی شما فرق دارید. خودتون قاطی این آدمها نکنین. بهشت و جهنم نیست؟ پس چطور این ساواکی‌ها که آدمهای زیادی میکشن و یا شاه مملکت که حقوق میلیون ها فرد رو به دست آمریکا میده، میشن؟ آیا کسی که یک انسان کشته با کسی که جان چندین انسان رو گرفته ؟ کمی فکر میکنم و میگویم:_نه! 🕊_قصاص کسی که یک نفر رو کشته مرگه همونطور که اون ساواکی که چندین نفر رو کشته مرگه! _اینکه درست نیست. اون ساواکی باید بیشتر عذاب بکشه. 🕊_درسته! برای همین بعضی اعمال باید در یعنی بهشت و جهنم تسویه بشن.کسی که جانش رو در مقابل امر خیری کرده چطور پاداشش رو در این دنیا میدن؟ اون که دیگه نیست! اون ساواکی هم باید به تعداد قتل‌هایی که کرده بشه که امکانش در این جهان نیست.پس برای و هم که شده باید جهان آخرتی هم باشه. در دل احساس خوشایند میکنم. چه دین جالبی! چه عدالتی! برای من اینکه دیگر بعد از این دنیا به دیار فنا و نابودی بروم است.دنیا میدان است برای امتحانات الهی که کارنامه آن را در آخرت به دستمان میدهند.آن ساعت تا خیلی وقت با پیرمرد مشغول بحث هستیم.هرچه او میگوید و من کمی به خرج میدهم میبینم کاملا درست است! بهانه‌ای نمیتوانم بیاورم. هرچه پیش میرود انگار پیش به سوی دریایی میروم که هیچگاه در آن غرق نمیشوم. بین افکارم ایجاد شده.حال من سوالاتی که در مورد اسلام داشته‌ام همه اش پاسخ داده شده اما فکری مرا میترساند که اگر مسلمان شوم پیمان مرا ترک میکند.گوشه‌ی دلم می تپد و میگوید: "تو به هر سوراخی خزیدی اسلام رو بد معرفی کردن حالا که خدا خواسته اینجا با اسلام آشنا بشی پس داره! حتما دین اسلام هم دین حقیقی است که و دنیاپرست به دیدنش به خطر می افتند و برایش نقشه ها می کشند..."به خودم اجازه‌ی دادن میدهم.👈شک در همه‌ی گفت و شنودهای پیشینم.👈شک در اسلامی که در اروپا دیدم، 👈شک در حرف های رضاپور و امثال او در اردوگاه.👈شک در ! من فقط پیمان را دارم.. بدون پول ، امنیت و سرپناه در این شهر بلایی به سر یک زن تنها می آید.و ثانیاً هر کس به سازمان پشت کند و سراغ اسلام برود تسویه در انتظار اوست! همان سرنوشتی که شریف واقفی را به آن دچار کردند! پس هر طور هست من باید در سازمان بمانم.در سلول باز میشود و پاسبان پیرمرد را صدا می زند.او دستانش را به دیوار میگیرد و برمیخیزد. 🕊تبسمش از هر وقت دلنشین‌تر است. به نظر میرسد، در چهره‌اش مرا مغلوب میکند.ناخودآگاه برمیخیزم و پیش میروم. _حاج آقا کجا؟ 🕊_به دیدار معشوق... نمیتوانم سکوت کنم و این دلشوره را در دل خفه کنم. _شما رو برای شکنجه میبرن، دیدار معشوق چیه؟ شیرینی آن لبخند در روحم رسوخ می کند. 🕊_من چیزی برای گفتن ندارم و کسیکه چیزی برای گفتن نداره جاش دیگه اینجا نیست.از خدا میخوام دختر گلم رو کنه. شما قلبت پاکه دخترم برای من هم دعا کن. پاسبان که کلافه شده تنه‌ای به پیرمرد میزند.در را می بندد و از پنجره‌ی کوچک نگاهم را به بیرون میدهم.بی اختیار دانه ای اشک از گونه‌ام پایین میچکد.حرف او انقدر محکم بود که دیگر نمی‌بینمش.🌷🕊به در و دیوار میزنم و میگویم: _حاج رسول رو کجا میبرین؟..حاج رسووول... زیر لب ناله سر میدهم و نام حاج رسول میشود ذکر لبم.اشک تمام صورتم را خیس کرده و گونه‌ام میسوزد.به خدایی فکر میکنم که حاج رسول به او فکر میکرد.به خدایی که از لطف و بیکرانش میگفت.وقتی حرف از بخشندگی اش پیش می‌آمد، قطره اشک چشمانش را نمدار میکرد.واقعا خدای او که بود؟ آن چه خدایی ست که اینگونه حاج رسول او را دوست میداشت؟ آن چه خدایی ست که انسان را معاوضه کند؟ با خدای حاج رسول است؟ پس چیست؟ نمیفهمم! سر به دیوار میکوبم و با اینگونه حرف میزنم: "خدای حاج رسول که نمیدونم چی هستی اما حاج رسول میگفت که همیشه در کنار بنده‌هات هستی.من نمیدونم بنده ات هستم یا نه! اما همه جا داری. میخوام بهت بگم که این پیرمرد بیچاره رو کمک کن تا آزاد بشه.نزار خونش رو بریزن. خدای حاج رسول من هنوز تو رو میشه بیشتر حاج رسولت رو ببینم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ _رویا بس کن! اون بدبخت اگه چیزی میگه بخاطر خودته.قسمم داد بهت چیزی نگم اما نمیتونم. اینجام گیر کرده! به گلویش اشاره میکند: _کیانوش از نفوذ خودش و پدرش برای تو گذاشته. یه مبلغ درشتی به دادگاه رشوه داده تا تو رو اعدام نکنن، وگرنه با یه دوتا چهارتا باید بدونی کسی که اسلحه دست میگیره بی برو و برگشت اعدامه! _هه! پس اومدی گروکِشی؟ مگه من گفتم که اعدامم نکن؟ اصلا برام مهم نیست. اون به چه حقی همچین لطفی کرده؟ شاید من نخوام کسی در حقم لطف کنه. با همان لحن به عشوه آمیخته میگوید: _این چه حرفیه؟ به جای تشکر خشک و خالی اینا رو میگی؟ خنگ بدبخت فکر کردی خیلی برای اون سازمان ارزش داری؟ اعدامت میکردن فوقش میشدی یه عکس توی بنر تبلیغاتی شون و والسلام!...رویا اصلا کیانوش رو ول کنیم.کاریه که شده. من مطمئنم اگه یه روی خوش به این پاسبون و رئیسشون بدی تخفیف خیلی خوبی توی حکمت میدن.من شنیدم اونایی که پشیمونن رو آزاد میکنن.برای چی جوونی تو پشت این میله ها تلف کنی؟ _سیما من راضیم به این راه.تو دوست داری زندون مزون و مد باشی من دوست دارم زندون این چاردیواری باشم.زیاد فرقی بینمون نیست! بعدشم من اینجا دارم که تا پیداش نکردم هر جا برم زندانیم. _باشه. امیدوارم ارزششو داشته باشه. تلفن را سر جایش برمیگرداند و میرود. میدانم سیما اجیر کرده‌ی کیانوش است. چهره‌ی پیمان را آن سوی شیشه ها تجسم میکنم.با صدای پاسبان خیالاتم آشفته میشود. _وقت تمومه! پاشو! برمیخیزم.سر روی بالشت میگذارم و چشمانم را میبندم.مرواید غلتانی از گوشه‌ی چشمم میچکد.روزم با یاد پیمان تلخ می شود.با ورود نرگس نگاهش میکنم. با دیدن چهره‌ی من قیافه اش وا میرود. فهمیده که دوست ندارم حسم را بداند.به روی خودش نمی‌آورد.میخواهد برود که صدایش میکنم.مثل همیشه با همان لبخند برمیگردد. _جانم؟ _میشه با هم حرف بزنیم؟ قبول میکند. کنارش مینشینم و شروع میکنم به تعریف.از سیما میگویم و حرفهایش و از حدسهایی که در مورد کیانوش زده‌ام. _بعد این همه یه دوست سر کلش توی زندان پیدا بشه اصلا اتفاقی نیست!حتما به اصرار و حرف های پسره اومده.مطمئن باش! _آره منم میدونم.خودشم میگفت باهام حرف زده راجب رشوه‌ی کیانوش به دادگاه میگویم. _چی بگم؟ البته همه رو اعدام نمیکنن اما ممکنه بخاطر فعالیت فرامرزیت ممکنه و کیانوش هم ممکنه رشوه داده باشه.حتما دوستت داره! _دوست؟ من مطمئنم بویی به مشامش خورده.حتما سودی ازین کار میبره.من این آدمو میشناسم. تو نمیدونی! اخر سیاسته! عشق کیلو چنده؟بعدشم من شوهر دارم. غلط کرده مردتیکه... تا میخواهم چیزی بگویم نرگس جلویم را با استغفراللهی میگیرد. _ان شاالله خدا همه مونو هدایت کنه. از دعایش چیزی دستگیرم نمیشود. عصر نرگش کنارم مینشیند.از سوالاتی میگوید که ذهنم را پر کرده.از ، از و چگونگی ..برایم جالب بوده که مردی که نداشته بتواند در مدت کم سواد یاد بگیرد.حتما کسی هست که یادش داده.مگر میتوان چنین کسی که هیچوقت سابقه‌ی قلم گرفتن نداشته را دانست؟قرآنی که و روح را صیقل میدهد.صبح بعد از هواخوری سمیرا جلوی راهم سبز میشود.رفتار خوبی با نرگس ندارد. _چیزی شده؟ _چیز؟ نه؟ مگه باید بشه؟ شما که هم میدوزین و هم میپوشین و تمام! من هم کشک و پشم! دوست ندارم تو رو از دست بدم. اینا یه مشت دروغ تحویلت میدن. مگه نگفتم باهاش حرف نزن؟ کارد به استخوانم میرسد. _پشم و کشک منم که هیچ نقشی تو زندگیم ندارم. مگه من بچم؟ میشه اینا رو بهم نگی؟ دوست ندارم ارزشت پیشم کم بشه. من اختیار و عقل دارم و همچنین قرار نیست عقایدمو ول کنم. _امیدوارم همینطور باشه.در ضمن مراقب رفتارت باش تا بتونی بعد از آزادیت دوباره به سازمان برگردی. حرفهایش بودار است و از روی قصد. _خبری شده؟ _خبر که خیلی وقته شده. میگن خیابونا حکومت نظامیه و توی خیابون پر . جون این رژیم دراومده و تمام!چیزی نمونده دیگه. رنگ تهدید را در صدایش میبینم.مجبور میشوم در جلسه‌های سمیرا شرکت کنم. اخر دیماه رسید. آمار زندانیها هرروز کم میشود. حکومت وقتی جلوی خشم ملت نمیتواند مقاومت کند دست به ازادی میزند.در محوطه زندان جمع شدیم و رئیس زندان پشت تریبون ابتدا با ستایش شاهنشاه و بعد از عفو ملوکانه سخن به زبان می‌آورد.یک جوری حرف میزند که منت سرمان میگذارند.اسامی افرادی که آزاد شدند را خواند.با شنیدن نام نرگس دلم میشکند. سر برمیگردانم،آنهایی که ذره‌ای با نرگس برخورد داشتند ناراحتند و از طرفی هم به او تبریک آزادی میدهند. برق چشمان سمیرا و خنده‌هایش با دار و دسته اش بر غضبم می‌افزاید. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ بعضی‌ها شروع میکنند به گریه کردن. از وقت استفاده میکنم و زودتر به طرف بند میروم.سرم را روی بالشت میگذارم و از ته دل زار میزنم.دوباره حس بی‌پناهی به من دست میدهد.همان حسی که بعد از بردن حاج رسول کابوسم شد.صدای رفت و آمد که بلند میشود خودم را جمع و جور میکنم.نرگس دم در ایستاده و زل زده به من.میپرسم: _چیه؟ نگاهش سراسر حسرت و دلتنگی.بی‌اختیار زیر گریه میزنم.دستانم را میگیرد. _من بدون تو چیکار کنم؟ _من؟ من مگه چیکارم؟ _چی کاره ای؟ تو این هفته ها فقط بخاطر تو بود که تونستم زندانو تحمل کنم.تو بری من دووم نمیارم! _استغفار کن دختر! دووم نمیارم چیه؟تو بخاطر اراده‌ی خودت بود که تا حالا دووم اوردی ازین به بعدم .خیلی این دوری طول نمیکشه مطمئنم ازاد میبینمت. _اگه نشد چی؟ من حبس ابد خوردم! _اولا که حتما حتما میشه. اگرم نشد ساکمو برمیدارم و بست دم در اوین میشینم و میگم منو برگردونین تو.آزادی به ما نیومده! بین گریه‌ها خنده‌ام میگیرد.زیر لب دیوانه ای نثارش میکنم. _چجوری پیدات کنم تو این شهر؟ _خیلی راحت! بهت آدرس خونمونو میدم. باید قول بدی هر وقت آزادی شدی اول اول بیای پیش خودم وگرنه حلالت نمیکنم! آهسته میخندم. وقتی میفهمد که حالم را جا آورده کاغذی می‌آورد و آدرسش را داخل مینویسد‌. _رویا جون؟ _جانم؟ _هروقت احساس تنهایی کردی و فکر کردی کسی رو نداری به فکر کن. حتی میتونی امتحان کنی و ببینی چقدر وجودش به آدم انرژی میده. نصیحتش را به جان میخرم.وقتی همه‌ی آزاد شده‌ها آماده میشوند.دیگران دم در برایشان به صف میشوند.بیشتر از همه با نرگس خداحافظی میکنند.چشمانم از بس که اشک ریخته بدجور میسوزد.نرگس میگوید: _قولت رو که فراموش نمیکنی؟ _هیچوقت! حتما میام. وقتی از او جدا میشوم انگار از هستی جدا شده ام و پر میشوم از خلاء هایی که به تنهایی از پسشان برنمی‌آیم.رو به نرگس داد میزنم: _نرگس! نرگس جان سر قولم هستم. نرگس از دور برمیگردد و با خنده دستش را تکان میدهد و میرود...در بین احساس غربت هستم که صدای نحس سمیرا به گوشم میرسد: _تو نباید بهش وابسته میشدی. بدون نگاه کردن به او میگویم: _من وابسته نشدم! صدای پوزخندش بر گوشهایم خراش میگذارد. _از قیافت مشخصه. خودتو جمع کن! تو چیریکی ناسلامتی. تو اینجوری واسه یه دختری که نه به لحاظ فکری بهمون می خوره نه سیاسی، بیتابی میکنی.مگه نمیدونی تعلقات توی زندگی یه چیریک یعنی هیچ و پوچ؟ با این کارا سابقت رو خراب نکن! بعدشم یکم بعد که رژیم تغییر کنه بهشون نیاز داری.وقت غنیمت جمع کردن یکهو دیدی یه نفر آتویی از تو داره! حرفهایش پر است از بی‌مهری و تهدید! جوابی به او نمیدهم.تا بدانم حرف هایش برایم به اندازه بال یک پشه اهمیت ندارد! نمیدانم چقدر میگذرد اما این را میدانم که آدرس را خوب حفظ شده ام و حتی به چین و خم کاغذ واقفم! عصر یکی که تازه وارد است از اوضاع بیرون میگوید.از اعتصاب شهرداری،از اعلامیه‌های آیت الله خمینی و خبرهایش.سمیرا که اسم آیت الله را میشنود دندان بهم میساید: _از رهبرای خودمون بگو. چرا از خمینی میگی؟ بحث را عوض میکنند.اگر کسی به شک من باخبر شود شاید دیگر هیچوقت نتوانم پیمان را ببینم.روزها میگذرد.کبری وارد میشود. _مُشتلوق بده! _واسه چی؟ دهانش را به گوشم نزدیک میکند: _شاه فرار کرده. با چشمان گرد نگاهش میکنم. _تُ.. تو مطمئنی؟ _آره! روزنامه چیا خبرشو تو بوق و کرنا کردن.منم خبرشو دارم. باورم نمی شود! یعنی همه چیز را رها کرده؟ به همین وضع فرار کرده؟کبری پوزخندی میزند: _گفته میرم استراحت کنم و برگردم. آره مرگ خودش! میگن یه عالمه پول و طلا کش رفته و برده. از حلقومش پایین نره ایشالا! رفتن شاه مرا دلگرمتر میکند.به پیمان فکرمیکنم. جای دلتنگی هنوز بر قلبم درد میکند.در بند ولوله افتاده و بعضی‌هانقشه‌ی شورش میکشند. پاسبان از پشت میله‌ها نام مرا صدا میزند.با تردید برمیخیزم و پیش میروم.نمیدانم چه شده اما در دلم رخت میشویند.پاسبان با ورود فوراً ادای احترام میکند و بعد مرا وارد میکند. _به به خانم توللی! مهمان ویژه‌ای دارین. سر بلند میکنم.چشمانم با دیدن کیانوش پر از نفرت و خشم میشود.سریع نگاهم را میدزدم. _مهمان عزیزی هستند و باید احترامشون رو هم نگه دارین بعد رو به کیانوش میکند: _کاری که با من ندارین؟ با لبخندی از رئیس تشکر میکند.با رفتن او و پاسبان من میمانم و کیانوش.نگاه سنگینش دمی مرا رها نمیکند. _بیا بشین. بدون اینکه نیم‌وجب هم را خرجش کنم به علامت منفی سر تکان میدهم. _من که برات ارزشی ندارم و خوب اصرار نمیکنم.اصلا هرطور راحتی. _کارم داشتی؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ _مَ... منم رویا توللی. در که باز میشود زنی با پوست چروکیده و گیس‌های حنایی بیرون می‌آید‌.مرا بررسی میکند. _شما؟ _رویا هستم‌. دوست نرگس جان. _نَ...نرگس؟ با تعجب میگویم بله.پیرزن کمی فکر میکند که صدایی از پشتش شنیده میشود. _کی بود ننه رضا؟ به گمان صدای نرگس است. از ظریفی و مهربانی آن میفهمم.چادر گل‌گلی‌اش را به دندان گرفته _رویا؟ کلی از دیدنم ذوق میکند.مرا تعارف به داخل میکند اما نمیپذیرم.دست آخر ننه رضا دستم را محکم میکشد _بیا تو ننه! بیا که چاییم تازه دمه! از دو پله وارد حیاط میشوم.کفشهایم رادرمی‌آورم و بعد از ننه رضا وارد خانه میشوم.توی یکی از اتاقها مینشینیم. _چطوری؟ خوش میگذره آزادی؟ _خدا رو شکر. آره خوبه میگذره ولی روزی نبود که بهت فکر نکنم.دوست داشتم هم بندت بودم تا رفیق نیمه راه. _نیمه راه؟ تو همیشه همراهمی حتی اگه کنارم نباشی. برق شادی در چشمانش به وضوح دیده می شود‌.فنجان‌های چای جلویمان قرار میگیرد و ننه رضا به نرگس میگوید: _عروس برو قندون رو بیار. نرگس لبخندی میزند و میرود.بعد که برمیگردد آهسته میخندم: _کلک توی این چند روز که نبودم کی وقت کردی عروس بشی؟ نزدیک است شاخ دربیاورد. _عروس؟ چی میگی؟ _ننه رضا چی میگه؟ نرگس خنده ای طولانی میکند: _آها... ننه رضا؟ هیچی بابا! ننه رضا مادربزرگمه. بیچاره یکم آلزایمر داره، این مدت که نبودم منو یادش رفته. بیشتر تو دوران قدیم زندگی میکنه. وقتی که مامانو بابام تازه ازدواج کرده بودن و موقتاً با ننه رضا و حاج بابا زندگی میکردن. اون موقع‌ها رو خیلی یادشه.بعدشم چون من شبیه مامانمم منو عروس صدا میزنه! نگاهی به ننه رضا میکنم.لبخندی میزنم.از نرگس در مورد این روزها میپرسم و او میگوید: _روزای عجیبی شده. دولت سماجت‌میکنه و فرودگاه رو روی به امام میبنده.مردم اعتراضاتو بیشتر میکنن و انشاالله جواب میده. _نرگس؟ فرض کن انقلاب پیروز شد اما ما خیلی ضعیفیم. اگه حمله کنن که دوباره مملکت به دستشون میوفته! _نه! با ماست.نباید به قلیلی و کثرت دشمن نگاه کرد. ایمانه که ما بیشترشو داریم. بعدشم اگه این رو بخوان ازش محافظت میکنن شک نکن. کمی به حرفهایش گوش میدهم.دوباره گوشها و زبانی پیدا کردم که مملو از است.نرگس میخواهد مرا بیشتر نگه دارد اما نمیپذیرم و هر چه زودتر میخواهم به دیدار پیمان بروم.با شرم از او کمی پول برای کرایه میخواهم.از ننه رضا خداحافظی کرده و بیرون می‌آیم.سریع خود را به خیابان رسانده و تاکسی میگیرم. بعد از دادن کرایه پیاده میشوم.کوچه مان را که میبینم قدمهای مُرَددم را آهسته برمیدارم. دستم را جلو میبرم و زنگ را فشار میدهم.مرد هیکلی میپرسد: _فرمایش؟ بعد از سکوتی طولانی به سخت میگویم: _مَ... منزل آقای خسروانی؟ _خسروانی دیگه کیه نه خواهرم اشتباه اومدین. میخواهد در را ببندد که هول میشوم.پایم را لای در قرار میدهم: _ولی اونا اینجا زندگی میکردن. _ببینید من کسی با این فامیل نمیشناسم. ما این ملکو از آقای به اسم صباحی کرایه کردیم.خسروانی نمیشناسم‌.حتما ازینجا رفتن شایدم شما آدرس اشتباه اومدین. قدمی به عقب برمیدارم.کوچه‌ خودش است. همان درخت، همان در که رویش دو لوزی بزرگ کار شده بود.نه! من درست آمدم! مرد که حسابی کلافه شده میگوید: _یکم بیشتر فکر کنین. خداحافظ! در را که میبندد اشک شوق تبدیل به اشک غم میشود.روی زمین سرد مینشینم. رهگذری دلش به حالم میسوزد و سکه‌ای کنارم میگذارد.خیلی دلم میگیرد.دختری که روزی از مال دنیا بی‌نیاز و در مهمانی ها دورش شلوغ بوده حالا به چه رسیده! کمی توی خیابان قدم میزنم و فکر میکنم یعنی کجا رفتند؟ کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ تنها کسی که دارم نرگس است.اما روی رفتن به خانه‌شان را ندارم. خودم را یکدل میکنم و سوار بر اتوبوس به خانه‌ی نرگس میروم.دوباره حس شرم بر من غالب میشود.چند دقیقه‌ای پشت در می‌ایستم.صدای مردی این بار می‌آید. میپرسد با که کار دارم.میرود و طولی نمیکشد که نرگس میرسد.با دیدن من خوشحال میشود و وقتی غم را از چهره ام میخواند حالم را میپرسد.بغضم میترکد.آغوشش را پر از محبت میکند: _نبود... رفته بود... او هم از همه جا بی‌خبر میپرسد: _کی؟ چی؟ _پیمان. دم خونه‌مون رفتم اما یه آقایی اومد گفت نیستن اصلا پیمان رو نمیشناخت. _غصه نخور. پیداش میکنیم. بعد هم مرا به داخل تعارف میکند اما من خجالت زده میگویم نه.اخم میکند: _نه چیه؟ دم غروبی یه زن میخواد چیکار کنه بیرون؟بیا تو گلم. یه امشب استراحت کن. عقلامونو رو هم بریزیم و ببینیم چی میشه کرد. یا الله میکند و با هم به آن سوی حیاط میرویم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ برادر کوچکش بعد از سلام دادن از اتاق خارج میشود.میرود تا چای بیاورد و من هم جلوی بخاری نفتی می‌ایستم تا یخ وجودم آب شود.در که باز میشود کنارم مینشیند و سینی را وسط میگذارد.همان عطر و طعم را دارد. _بخور که گرم شی. _ممنون که هستی. اگه تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم. من کسی رو جز پیمان ندارم و اونم که نیست. لبخند شیرینی میزند و میگوید: _تو رو داری.باید از خدا تشکر کنیم که ما رو بهم رسوند. حس خوبی نسبت به خدایی که میگوید دارم.نامش را در سختیهای زندگی شنیدم. نمیدانم این خدا کیست اما حضورش سراسر زندگی‌ام را احاطه کرده‌.تقی به در میخورد و نرگس برمیخیزد.در باز میشود و زنی که بسیار به نرگس شباهت دارد با سینی وارد میشود.برمیخیزم و با مادرش دست میدهم. _خوش اومدی دخترم. قدمت رو چشم. بعد رو به نرگس میکند: _خوب از مهمونت پذیرایی کن. مهمون حبیب خداست. با شنیدن چشم نرگس خیالش جمع میشود. و میرود.نرگس میان غذا از دستپخت مادرش میگوید: _مامان نسرین آشپزیش فوق‌العاده‌س.کلا زنای فامیل مامانم آشپزی شون خوبه‌. مادربزرگم که به کدبانویی مشهور بود. _پس خوش به حال اون مردی که میخواد با تو ازدواج کنه. _چرا؟ چه ربطی داره؟ _برای این که یک عمر شکم از عزا درمیاره! تو هم دست پرورده‌ی همین مادری! نرگس خنده ریزی میکند.و سینی را میبرد. برمیخیزم و نگاهی به اتاق نرگس میکنم. یک میز تحریر کوچک که روی طبقه‌هایش کتاب چیده شده.کتابهای مذهبی از نهج‌البلاغه و تفسیر المیزان تا داستانهای پیامبران و...دست می رم و کتاب داستانی برمیدارم.در حال ورق زدن هستم که عکسی پایین میپرد.خم میشوم.به کلمات پشت عکس نگاه میکنم که نوشته: "دست خدا بر سر ماست، خمینی رهبر ماست." بعد هم عکس را برمیگردانم. عکس یک روحانی است خوب که دقت میکنم میفهمم این همان روحانی مبارزه است که بارها نامش را شنیده ام. "روح الله خمینی..."صدای پا که میشود عکس را لای کتاب گذاشته و به قفسه برمیگردانم. _خسته نیستی؟ _خسته؟ تو بگو کوفته! میخندد: _پس چرا جاها رو ننداختی؟ _گفتم خودت باشی بهتره. نرگس می گوید: _برنامت برای فردا چیه؟ کمی فکر میکنم و میگویم نمیدانم. _بهتره سراغ دوستاش و آشناهاش بری. فامیلی اینجا نداره؟ _چرا مادر و پدرش توی روستاهای اطراف تهرانن اما سال تا سال از هم خبر ندارن. مادرشم با من خوب نیست. فکر میکنه من پیمانو توی این وادیا کشیدم. _آها... دوست چطور؟ _دوست... اعضای سازمان چرا! یکهو فکری به ذهنم میرسد و داد میزنم: _فهمیدم! کیوان! آره اون حتما میدونه کجاست. _کیوان؟ _آره! فردا باید برم ببینمش.صبح زود بلند میشم. به هول بودنم میخندد: _میخوای خروس خون موقع اذون بیدارت کنم؟ اصلا آدرسی ازش داری. کافی است به یکی از اعضا متصل شوم آن وقت پیدا کردن کیوان خیلی راحت است. خیال میبافم که فردا پیمان را میبینم. صبح گوشه‌ی پلکم را حرکت میدهم. هنوز هوا تاریک است.به جای نرگس نگاه میکنم اما او نیست!صدای آب را از حیاط میشنوم.از پنجره به بیرون نگاه میکنم و نرگس را در هوای سرد بهمن ماه در حال وضو گرفتن میبینم.به خدای نرگس حسودی‌ام میشود.عجب دلداده‌ای دارد.. وقتی به طرف اتاق می‌آید خودم را به سر جایم میرسانم و وانمود میکنم خوابم. نرگس چادر به سر میکند و سجاده‌ای پهن میکند.وقتی نمازش تمام میشود با خود میگویم زشت نیست که مهمان او شده‌ام نماز نخوانم؟همه‌ی اینها بهانه است تا من سر به سجده بگذارم.نرگس وقتی میبیند بیدار شده‌ام میپرسد: _بیدار شدی؟ ای وای! نکنه من بلند خوندم؟ _نه! خودم بیدار شدم.میخواستم نماز بخونم. میداند من اهل نماز نیستم اما به رویم نمی‌آورد.برمیخیزد: _وایستا برم آب گرم کنم برات. _نه! من با آب سرد مشکل ندارم. اتفاقا سرحال‌ترم میشم. _نه اصلا... سرما میخوری. به حیاط میروم و وضو میگیرم.چه حس خوبیست. سردی پوستم را اذیت میکند اما به وضوح میتوانم این را حس کنم که شاداب میشود. نرگس چادر را برایم درست میکند و از او میخواهم موهایم را .خجالت میکشم که به نرگس بگویم من سوره‌ای یاد ندارم.اصلا چیزی از ذکرهای نماز هم نمیدانم.مانده ام بین دوراهی... _نَ... نرگس؟ _جانم؟ _من یاد ندارم نماز بخونم. یعنی ذکرو سوره‌ها رو نمیدونم. شماتتم نمیکند. برخلاف تصور لبخند میزند. _اینکه اشکال نداره! همه که از اول چیزی رو یاد ندارن. تو رکوع، سجود و حرکاتش رو برو من ذکراشو میگم. ذوق میکنم و میپذیرم. بعد از نیت،با همان لحن زیبا حمد را برایم شمرده شمرده میخواند...چه نمازی شد...یاد اولین نماز خواندنم افتادم. وقتی که با پری در هتل بودیم.برخورد زشت پری با برخورد نرگس قابل نیست. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: _تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقده‌ای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی! نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامه‌هاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعده‌ی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته! سازمان از انقلاب بودجه‌ی کمی داشت و کفاف بریز و بپاش‌های بالایی‌ها را بیشتر نمیداد. انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را و نگیرند. مصادره‌ها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحه‌ها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال عتیقه‌هایی بوده‌اند که دست و بوده. که آن سوی مرزها برایش له‌له میزنند.گاه در صحبت‌هایشان طوری حرف میزنند که انگار بنامشان است و و هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمت‌ها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند: _آبجی رویا؟ برمیگردم سمتش.خجالت میکشد. _امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم. تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغه‌ی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفته‌ها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست. چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است: " سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها . از همان اول که رو کنار گذاشتن از ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگی‌ای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو بدید.از اینکه بی‌خبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد." نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانه‌ی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با که چهره‌ای و را قاب گرفته.چشماشان رنگ و ، و بہ هم تنیده شده. با عمامه‌ی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همه‌ی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که می‌ایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند: _تو اینجا چیکار میکنی؟ _اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا. _باید با مرکز تماس بگیرم. و عصر وقتی پیمان خبر می‌آورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتا‌ً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان اداره‌ی امور را بہ دست دارد. با خود گرمای را آورد. خاطره‌ی شیرینش برف بازی در کوچه‌ها و درست کردن آدم‌برفی نبود...بازگشت و ملت بہ آغوش آزادی از جنس بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقع‌ها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسه‌ی خون میماند. با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد. _چاییت رو بخور! از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشته‌ی این کارها را دارد موقتا‌‌ً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد. _نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟ نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد. _نه! باید تا عصر تحویلش بدم ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه می‌ایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه می‌افتم. چایخانه در فروشگاه‌های مصادره‌ای بود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ گاه به صراحت در مصاحبه‌هایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفره‌های طولانی میگفتند ! را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودی‌اش میشود. ●●بیست و هشتِ خرداد شصت●● ماههای پر تنشی را از سر گذرانده‌ایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است.... خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنی‌صدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. همچین شعاری بدهم!اصلا مگر چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنی‌صدر گفت "اینهایی که ظاهر دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنی‌صدر جز و خونریزی، کاری برای این کشور نداشت! چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکش‌های آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوش‌هایی را که برای لازم بود او مینوشت!👈به و سپاه مردم را خونین میکردند و همه‌اش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به دستور میدهد با خود سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی.... بین جنگ و خشونت‌ها روی پله‌ها مینشینم و به می‌اندیشم.به خدای که تنها و را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم کن. خدایا! شدم از این همه و . خدایا! خسته شدم از راه . خدایا! کلافم کرد این . چیکار کنم؟ در خونه‌ی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگه‌ای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این به بن‌بست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟" یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش می‌افتم حالم دگرگون میشود و حس پیدا میکنم.آن اوایل سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمی‌آید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند. به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.‌. چه کنم؟ خود را کنار میکشم. سر در مغازه‌ها را نگاه میکنم.با دیدن گونی‌های گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم. _سلام. شما عطارے هستین؟ _بله دیگه. _یعنے خود خود عطاری؟ انگار متوجه منظورم نیست و میگوید: _عطار هستیم دیگه. وا میروم! _نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن. _آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما. _میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟ _اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش. تشکر میکنم. هیجان زده شده‌ام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی‌ صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود. _سَ.. سلام. متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد. _عیلک‌سلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟ _خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه. _وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه. _شما خانم عطاری هستین؟ _آره. چطور مادر؟ _من از طرف حاج رسول اومدم. هست که باید از شما تحویل بگیرم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ بین آجرهای دیوار حیاط فاصله‌ای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانه‌ی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید: _از طرف مینا اومدم. تعجب میکنم. هندوانه‌ای دستم میدهد: _از این بہ بعد رابطتتون دکه‌ی روزنامه‌ی سر کوچه‌س.از بچه‌های خودمونه.اوضاع بحرانی‌تر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین. قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه‌ میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟ کم‌کم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند از جبهه می‌آورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کرده‌ام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبی‌ها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بی‌تابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکی‌های او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم. میگویند چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت می‌ایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند. را مهار میکند و میگوید: 🎙_ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم..فرزند من فدای ... فدای ... فدایی ..اصلا تمام بچه‌هایم فدای او. جبهه‌ی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو کردن.ما مردم باید باشیم. باید بایستیم مثل همین .اینها یک مشت هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت میزنه.من بچم رو در راه دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم... حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمه‌اش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشه‌ای مینشینم و به حالم میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم میکنم. اینکار را من برای سازمان . خوب است الکی کلی ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست. _بفرمایین. امروز هستین. بعد هم میگوید: _عجله‌ای نیست ظرف رو بیارین ولی خونه‌ی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین. ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشه‌ی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم شهید میشوم؟ بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانه‌ی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در می‌آید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای می‌آید. کفش‌هایم را درمی‌آورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند: _ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟ کمی منّ و من میکنم: _ثُ...ثریا _خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی. همگی دوست هستند و میانشان موج میزند. _خوشبختم خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند. _بنام خدا که رحمتش بی‌اندازه است. و مهربانی‌اش همیشگی.... چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ خیابان به خاک و خون کشیده شده.در بیمارستان خمینی قیامتی شده.افراد سازمان هرکسی که لباس نظامی دارد یا ته‌ریش بیرون میکشد.با شنیدن صدای تیر چشمانم را میبندم و دست روی گوشهایم میگذارم.اینها روی پستی و نامردی را هم سفید کرده‌اند. این بی‌صفت‌ها به کودک هم رحم نمی‌کنند. کودک ۱۰ساله‌ای با قنداق تفنگ به سر و گردنش میزنند و او را سیاه و کبود میکنند. نمیتوانم تحمل کنم.از کنار پری فاصلہ میگیرم و بہ صدا زدنش گوش نمیدهم.بر سر آن نامردی که بچه را میزند داد میکشم: _ولش کن! این بچس! آتش کینه را به وضوح در چشمان محاصره‌‌ شده‌اش میبینم. _بچه باشہ! همین کثافتا هستن که بزرگ میشن و دردسر میسازن. آستینش را میگیرم و او را متوقف میکنم. صدای گریه و ناله‌ی آن بچه دلم را خون میکند.دستی به سرش میکشم.بغض صورتش را جمع کرده و اشک بیصدا روی گونه‌اش میغلتد. _خوبی؟ تنها سرش را تکان میدهد.دستش کبود شده و صورتش به قرمزی میزند. دوستانش به طرفش می‌آیند و دستش را میگیرند.همه چیز در اینجا روحم را می‌آزارد.سازمان خوی وحشیگری و بغض چندین و چند ساله‌اش را امروز بر سر مردم خالی میکند.صدای ناله‌گون به گوشم میخورد.دنبال صدا میگردم.از فرصت استفاده میکنم و تا پری برنگشته میروم پی صدا.هرچه نزدیکتر میشوم این صدا زجرآورتر میشود. ناله‌ی لبهای تشنه و گلوی خشک...صدای آب آب شان قطع نمیشود.پشت دیوار مخروبه‌ای می‌ایستم و به داخل سرک میکشم.شش،هفت نفری دست بسته، با لباس نظامی و کردی نشستند.یکی هم بالای سرشان با اسلحه ایستاده و با خشم داد میزند خفه شید! دلم آتش میگیرد و دود میشود از اینهمه نامردی و غیر انسانیت! خدای من! چرا من اینجام؟چرا باید این صحنه ها رو ببینم؟ دیگری می‌آید پوزخندی میزند و با دست علامت میدهد که با اسلحه به همه‌شان تیرخلاص بزنند. نمیتوانم نگاه کنم. رویم را برمیگردانم و گوشهایم را میگیرم.صدای شلیک بلند است.دست روی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم را کسی نشنود.صدای شلیک که قطع میشود آن دو نفر میروند. نمیتوانم برگردم!نه! من طاقت دیدنش را ندارم.به سختے تن فروریخته‌ام را جمع میکنم. وجدانم میگوید نرو! شاید یک نفر هم زنده باشد.شاید بتوانم کمکی کنم.هر چند این اتفاق را بعید میدانستم اما برمیگردم.بر حجم ضربان قلبم افزوده میشود.با دیدن تن غرق به خون آن افراد جلوی دهانم را میگیرم.😭دستم را در خاک مشت میکنم و به سرم میریزم.دلم برای چشمان نگران مادر اینها و دلهای مبتلای همسرانشان میسوزد.آخر به هرکس بگویند اسیر بود... تشنه بود.. لبهایش جان تکان خوردن نداشت.. این را بہ هرکس بگویند دلش تکه‌تکه میشود.😭هیچکدامشان زنده نمانده بودند. تیر تن و حلق همگی‌شان را دریده بود. نمیدانم چطور توصیفش کنم؟کاش به زبانی بگویم که دیگران هم بتوانند تصورش کنند.. صدای غرش هواپیما به گوشم میرسد.ابتدا فکر میکنم همان هواپیماهای عراقیست اما نه! سر بلند میکنم و میبینم قیامتی شده! سیل ترافیک در جاده‌ پیش آمده. یک نفر شتابان پیش می‌آید.نفس زنان به شیشہ میزند و میگوید: _جلوتر نمیشہ رفت! پیمان جا میخورد و میپرسد: _چرا؟ _توی تنگه‌ی چهارزبر گیر افتادیم.هواپیماهای ایرانی میرند میان. جاده زیر آتیشه! صداشون میاد... گوش بده! با شنیدن این خبر خوشحال میشوم!میدانستم اینها به تهران نخواهند رسید! نیرویش را در بازوهای ارتش ریخته و حال آنها نمیگذارند این هجوم مغولی باری دیگر ایران را به خاک و خون بکشد! پیمان عصبی پیاده میشود: _زود پیاده شین من و پری باتعجب میپرسیم چرا و پیمان با تشر داد میزند: _کر بودین؟؟؟ نشنیدین این یارو چی گفت؟؟ تنگه رو دارن میزنن نمیشه رفت من یه کار فوری دارم با فرمانده تیم. ما هم همراهش میرویم. فرصت کم است و عواقبش را پای خودمان مینویسد.پیمان از میان تانکها و ماشینها میرود.حواسم به پری است که با چشمانش میان کشته‌ها و مجروحان دنبال امیر میگردد. پری دستانم را میگیرد: _بنظرت امیر زنده‌س؟ نمیتوانم چیزی بگویم. پیمان را دیگر نمیبینم. کم‌کم شب دامن خود را بر شهر میکشد. گه‌گاهی صدای تیراندازی بلند میشود. اصلا حال خوشی ندارم هر دم حس تهوع گلویم را میفشارد. صبح خبر میرسد که نیروهای زمینی حصر را کشته و پیش می‌آیند. در این میان امیر را میبینم. پری مثل تیر از چله رها شده به طرفش میشتابد. چندین بار به من نگاه میکند. نگران میشوم. به طرفشان میروم. پری رویش را از من میگیرد _چیشده؟ به چهره‌ی گریان پری نگاه میکنم در بغلم میپرد. کپ میکنم _چیشده!!؟ امیر میگوید: _پیمان تیر خورده _کو؟ کجاست؟ میشه ببینمش؟ _آره خودشم گفت برید پیشش بعد با دست نشانم میدهد.پری هم میخواهد.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۸۹ و ۹۰ _.... یه سری مامور خاص میذاره محافظ این درخت با شمشیر برق آسا(همون رعد و برق) که انسان دیگه دستش بهش نرسه چون این الان تنها مزیت خدا بر انسانه و باید مراقبت کنه ازش که مغلوب نشه حالا این تدابیر امنیتی که انجام دادی از اول نمیتونستی انجام بدی که انسان به دانش هم دست پیدا نکنه؟ حالا انسان که میوه رو خورد آگاه شد چرا همون موقع تا خدا هنوز برا قدم زدن نیومده میوه درخت حیات رو نخورد؟! اینکه واضحه این داستان مضحک تماما انسان ساخته و با عقل سلیم کاملا مغایره رو کاری ندارم... به که پشت ساخت این داستانه کار دارم در این نگاه آدم میاد روی زمین با یک هدف. فتح درخت حیات و رسیدن به جاودانگی و مقام در این فلسفه خدا رسما دشمنه دشمنی که باید شکستش بدی و جاش رو بگیری و نابودش کنی! درخت دانش رو که به دست آوردی حالا نوبت درخت حیاته... همون سِفر پیدایشِ تورات میگه انسان ها توی بابل داشتن متحد میشدن علیه خدا که برن این درخت حیات رو بگیرن بین خودشون میگفتن درسته خدا یه مزیت داره نسبت به ما انسان ها ولی ما هم یه مزیت داریم ما زیادیم! اگر درخت حیات رو فتح کنیم دیگه کار خدا تمومه میکشیمش پایین ملکوتش رو تصرف میکنیم میشیم خدا... فقط باید باشیم این اتحاد مزیت ماست نباید از دستش بدیم توی همون بین النهرین یه برجی هم داشتن میساختن که مثلا برن بالا برسن به ملکوت که همون صائقه های آتشین بهشون خورد کارشون متوقف شد! بعد خدا گفت برم پایین ببینم مثل اینکه اینا دارن علیه من توطئه میکنن باید یه فکری به حالشون بکنم! باید زبانشون رو تغییر بدم که دیگه حرف همدیگه رو نفهمن جنگ و دعوا بشه متحد نشن این هدف رو فراموش کنن! بینداز حکومت کن! ظاهرا این اول شعار خدا بوده بعدا بریتانیا قرض گرفته ازش! علی ای حال خدا رو زمین بین آدما انداخت که این هدف از یادشون بره و اینا کماکان دارن تلاش میکنن که متحد بشن و به اون هدف برسن... بعدا کامل میگم که تلاششون شامل چه کارهایی میشه! ولی شما به این نکته دقت کنید؛ خدایی که عامل دشمنیه! توقع داری این خدا رو بپرستن؟ حالا تعریف قرآن از ماجرای خلقت چیه؟ تو همین آیات و جاهای دیگه قرآن میبینید که؛ منطق قرآن میگه خدا انسان رو بر اثر بیکاری خلق نکرد. تمام کائنات رو با هدف خلق کرد. _چه هدفی؟ _ ! به وجود آوردن یک فضای خاص که همه مخلوقات پتانسیل ها و ظرفیت های وجودی شون رو متبلور کنن و کنار هم در آرامش رو پیدا کنن و کنن و رشد کنن خدا علم رو همون ابتدا به انسان داد اصلا خدا دوست داره انسان آگاهی کسب کنه و رشد کنه هدف و و انسانه که قطعا با آگاهی میسر میشه *علم الانسان ما لم یعلم* من خودم بهت علم دادم! و درنهایت جایزه ی استفاده ی درست از این نعمت عقل و آگاهی هم جاودانگی در بهشته... من خودم اینها رو بهت میدم تو فقط مسیر رشدت رو درست طی کن امتحانت رو خوب بده و نمره قبولی بگیر جایزه ش دیگه با من خدا بخلی به بنده هاش نداره اصلا بر اساس محبتش به مخلوقات دنیا رو خلق کرده مثل هنرمندی که به اثر هنری خودش عاشقه!ما هنر دست خدا هستیم خدا از دیدن ما لذت میبره... این خدا پرستیدن داره خدایی که بنا نداره ما رو از چیزی محروم کنه اصلا خلق کرده که غرق نعمت کنه مشکلی هم نداره اونقدر بزرگه که دلیلی نداره نبخشه نامحدوده مجموعه نامتناهیه نه کم میاره و با کسری مواجه میشه نه خطری تهدیدش میکنه چون خدایی فقط و فقط مال خودشه چیزی شبیه انسان نیست که انسان رقیبش باشه اصلا این مقایسه خنده داره اگر انسان عظمت خدا رو درک میکرد خودش از این مقایسه بی معنی شرمنده میشد چطور خالق و مخلوق در قیاس با هم قرار بگیرن ؟ اگر انسان خیال کنه روزی میتونه به مقام خدایی دست پیدا کنه زهی خیال باطل خدا وجودیه در منطق قرآن که حتی وصفش در خیال نمیگنجه چه برسه خودش. خدایی که کلام در وصفش به بی وزنی میفته به نظر من که فقط این خدا لایق پرستیدنه قدرت مطلق، مهربانی و خیرخواهی بی نهایت و اقتدار بی نظیر. وگرنه یکی مثل خودت رو بپرستی که چی بشه! قبلا هم گفتم خدا یه وجه داره و یه وجه . وجه ذاتش همون چیز غیر قابل تصور بی نهایته که اونا درکی ازش ندارن خیال میکنن وجود خدا هم مثل انسانه وگرنه درک میکردن که هیچ وقت نمیتونن خودشون رو با خدا مقایسه کنن چه برسه رقابت! و وجه صفاتش که از این وجه انسان باید سعی کنه به شناخت برسه و شباهت و قرابت پیدا کنه چون این صفات همه در وجود انسان هم هست چون روح خدا در انسان دمیده شده تمام این صفات رو داره و میپسنده! فقط باید سعی کنه این صفات رو هر چه بیشتر رشد بده و متبلور کنه مسیر تربیت و پرورشش همینه کتایون..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ _...زندگی به همین شکل ادامه داره تا اینکه خداوند یک روز در عبادت به مریم وحی میکنه که به بیت المقدس برو و در مراسم دعا شرکت کن! درحالیکه این مراسم کاملا مردونه ست و هیچ وقت زنها توش شرکت نکردن! به هر حال هرچند خیلی عجیبه ولی مریم اینکارو میکنه و سرش هم کلی جنجال درست میشه ولی میگذره تا اینکه یک روز که برای عبادت میره خارج از شهر توی یک غار جبرئیل نازل میشه و بهش بشارت یک مولود رو میده خب مریم هم میترسه هم تعجب میکنه میگه من اصلا ازدواج نکردم! باور نمیکنه... _تو خودت یکم به این ماجرا فکر کن! واقعا به نظرت شدنیه؟ _معلومه که شدنیه بله عجیبه و اصلا بناست که عجیب باشه چون است و از قضا معجزه خیلی خاصی هم هست ولی حالا میگم چطور جبرئیل جواب سوال مریم رو اینطور میده که اهمیتی نداره خداوند اینطور اراده کرده و خدا قادره که فرزند بدون پدر مولد کنه یادتون میاد؟ افسانه مصری... این تو دهنی خدا به کابالیستای یهودیه که بگه اون خدایی که قادر به انجام این کارای عجیب و غریبه منم نه شیطان! اون افسانه است روح شیطان در آیسیس حلول نکرد ولی روح خدا در مریم حلول کرد چون میخواد خدایی و برتریش رو ثابت کنه از اونجایی که احساس فخر و قدرت میکنن بهشون ضربه میزنه اونا افسانه میسازن میکنه! به لحاظ علمی هم اونقدری که میگی بعید نیست، منطقا برای تشکیل نوزاد چیزی که ضروریه وجود سلول مادره نه سلول پدر همین الان توی آزمایشگاه بدون نیاز به اسپرم از تخمک نوزاد میسازن از هر نوعش فقط کافیه یه سری تغییرات کروموزومی درون تخمک شکل بگیره که البته ما اعتقاد داریم از خدا برمیاد! خدایی که DNA اولیه رو طراحی کرده و هی جهش رو جهش موجودات رو تکامل داده یه جا برای یک نفر یه تغییر کروموزومی اصلا کاری به حساب نمیاد! شاید اون زمان برای مردم پذیرش این اتفاق خیلی سخت بود ولی امروز با فهم مسئله ژنتیک که دیگه نباید انقد سخت باشه! علی ای حال مریم باردار میشه و از شهر دور میمونه تا بچه ش به دنیا بیاد بعد از تولد نوزاد برمیگرده داخل شهر با توجه به پیشینه ای که داره اونقدر پاک و عابد شناخته شده که مردم نمیتونن باور کنن ولی با این وجود شروع میکنن مذمت کردن و کنایه میزنن خدا میدونه که توضیح دادن درباره این مسئله و دفاع چقدر برای مریم سخته و اصلا از توانش خارجه برای همین بهش میگه وارد که شدی حرف نزن اشاره کن روزه ی سکوت نذر کردی و به فرزندت اشاره کن که از اون سوال کنن! من خودم جوابشونو میدم... همین کار رو هم میکنه مسیح در بغل مادرش با جمعیت صحبت میکنه و همه رو متحیر میکنه... لبخندی زد: _مجموعه داستانهای باور نکردنی چرا باید انقدر اتفاق عجیب و غریب و غیر منطقی بیفته؟! _برای بار دهم خاصیت معجزه اینه که بعید باشه وگرنه معجزه محسوب نمیشه خصوصا اینجا که یه امر بعید رخ داده خب باید یه اتفاقی بیفته که مردم این معجزه رو باور کنن اما اینکه چطور ممکنه این که خیلی ساده است... انسان از زمان تولد همون تارهای صوتی رو داره همون زبان رو داره همون مغز رو داره در زمان مرگ هم همونا چیزی نیست که نداشته باشه و کم کم به دست بیاره دلیل اینکه حرف نمیزنه ذهن خالیه وگرنه صدا که در میاره حالا اگر این دیتا به یکباره بهش داده بشه نمیتونه حرف بزنه؟ چرا نتونه اونوقت دادن این اطلاعات از خدا برنمیاد؟ یه فلش به یه سیستم وصل میشه کلی اطلاعات جابه جا میشه بازم بحث بر سر همون پذیرش خداست... ما خدا رو به اندازه ابزارهایی که روزانه باهاشون سر و کار داریم هم قبول نداریم! علی ای حال عیسی(ع) بزرگ شد و به سن اعلام رسالت رسید عیسی از بدوتولد پیامبر بوده اما از زمان خاصی شروع کرد به اعلامش... شروعش همون وقتیه که با همون چهارپای معروفش میره به بیت المقدس و شروع میکنه سر خاخام ها فریاد کشیدن که چرا شریعت یهود رو ضایع کردید یه جمله ی خیلی قشنگی هم داره میفرماید *همینک شما فتوا میدهید که غذاخوردن در کاسه مطلا حلال است یا حرام حال آنکه فراموش کرده اید چه چیزی درون آن میریزید!*... یعنی حلال و حروم اون چیزی که داری میخوری که اصل مطلبه اصلا برات مهم نیس که از کجا اومده پول سود رباست یا چیه! بند کردی به حاشیه و توی احکام فرو رفتی! بنی اسرائیل دقیقا همین وضعیت رو داشتن در اصول به ناکجاآباد رفته بودن ولی درباره احکام و جزئیات دین اونچنان دقیق فتوا میدادن که مثلا اگر مرغی توی روز شبات(شنبه که روز تعطیلی یهودی هاست و کار کردن براشون ممنوعه) تخم بزاره فرداش میشه خورد یا نه! حضرت عیسی بهشون یادآوری میکنه یکم به اصل کارتون دقت کنید چون همه کار میکردن دیگه ربا که میگرفتن، ارتباط با شیاطین واین کارا هم که الی ماشاالله... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ _...و دوچرخه سواری هم باز کسی خانومها رو نهی نمیکنه فقط کافیه توی یک محیط زنانه ورزش کنن واقعا لازم و واجبه که خانومها در حضور آقایون شنا کنن و اگر اینطور نباشه چیزی ازشون کم میشه؟ اینهمه استخر وجود داره که خانومها مستقلا اونجا شنا میکنن پیست های دوچرخه سواری توی پارک های بانوان خانوما اونجا راحتترم هستن میتونن اصلا بدون حجاب ورزش کنن اصلا به نظر من خانمها باید به سمتی برن که فضاهای تفریحی مخصوص به خود داشته باشن هم ورزشی هم هنری! چرا که نه... ضمنا تو هنوز بخش دوم صحبت من رو جواب ندادی دقیقا چه کسانی میتونن برای حدود حجاب قانون بگذارن و همه جای دنیا رعایت بشه؟ _خب یه عده روانشناس بشینن اظهار نظر کنن _ژانت قبول داری که این دنیا و داره؟ _این چه سوالیه من که قبلا عقیده م رو گفته بودم _میدونم ولی با این حرفت لازمه دوباره بپرسم اگر قبول داری، قبول داری که اون خدا که خالق ماست ما رو با تمام ویژگی های جسمی و روانی و روحی بسیار بسیار دقیقتر و عمیق تر از شناخت تجربی و ناقص بشر از خودش میشناسه؟ من علم رو نفی نمیکنم روانشناسی و جامعه شناسی علوم بسیار مفیدی هستن اما در مقام قیاس با خدا آیا واقعا میشه گفت بشر علم کاملتری از خودش نسبت به خالقش داره؟ _من کی اینو گفتم _وقتی خدا که خالق ماست برای پوشش متناسب شناختی که داره حدود مشخص کرده و تو میگی کارشناس ها بشینن و از نو چارجوب طراحی کنن میشه بگی معنی حرفت چیه؟ ضمنا اینجور مباحث صفر و صدی نیست که به این راحتی حولش اجماع صورت بگیره کلی نژاد و فرهنگ و مذهب و رفتار متفاوت وجود داره اصلا ممکن نیست چند تا کارشناس بتونن نظر اجرایی و پروتکل درباره پوشش جهانی یا حتی بومی بدن و قابل اجرا باشه معقول در مورد اینطور مسائل اینه که دستور از بالا برسه یعنی کسی قانون رو بگذاره که شانیت فراانسانی داره و همه قبولش دارن که حولش توافق کنن و اختلافی پیش نیاد و به یک نظم و همگونی اجتماعی برسیم ضمنا خانومها خودشون معمولا برای خودشون یه حریمی دارن به لحاظ روانی اخلاقی و حتی جسمی و فیزیولوژیک خب به نظر شما راحتترین راه برای نشون دادن این حریم به دیگران چیه؟ کمک میکنه به زنها که در اجتماع با بُعد مادینگی ظاهر نشن! حرف هاشون تفکرات و ایده هاشون رو بیان کنن بدون اینکه بخوان از ظاهرشون برای تصاحب جایگاه یا موقعیتی سوء استفاده کنن یا بالعکس کسی از اونها سوء استفاده کنه حجاب بزرگترین خدمت رو به میکنه چون در حوزه امور اجتماعی اونها رو از قیود ظاهری خلاص میکنه تا بیشتر روی اهداف تخصصی و حرفه ای شون تمرکز کنن حجاب آرامش روانی عجیبی داره اینکه دیگه نگران نباشی که در چشم بقیه چطور به نظر میای! اینکه ساعتها وقتت رو صرف ارائه خدمات به دیگران نکنی! دیگرانی که مفت! از این زیبایی حظ بصری و بعضا جنسی میبرن! حجاب جلوی تنوع طلبی کاذب رو میگیره برای همین برای مدلینگ و فشن مد های کاذب یه خطره اگر مدل های جدید برندهای لباس رو تو چند سال اخیر رصد کرده باشید متوجه منظورم میشید که چطور این سیر تنوع طلبی به قهقهرا میره و دنبال کننده هاش رو هم با خودش میبره مثلا مدل لباس کیسه زباله رو دیدید اخیرا؟!* خلاصه اینکه حجاب یعنی کار مفید، عادلانه و بدون تبعیض و امنیت برای خانومها و آرامش روانی بیشتر برای آقایون میبینی که اگر سختیش برای خانومهاست سهم خانومها هم از فواید و اثراتش بیشتره مهمترین ره آوردش که انجمن ها مدتهاست برای تامینش به در و دیوار میزنن ولی دائم بدتر هم میشه اوضاع! اسلام میخواد فضای اجتماعی فضایی باشه بدون تنش یا با حداقل تنش که توش مهمترین و زیبا ترین وجوه توانمندی های انسانی متبلور بشه و امت به معنای تک تک اعضای جامعه، با حداقل دغدغه های روانی و غریزی به مسائل مهمتر بپردا برای همین منظور هم خانواده رو به عنوان یک نظام طراحی کرده که کارکرد چند وجهی داره هم همه نیاز های جسمی و روانی انسان ها درش پاسخ داده میشه و هم در عالی ترین وجه رشد و پرورش برای همه اعضا هر یک به نحوی حاصل میشه و میشه گفت مهمترین حاصل حجاب حفظ بنیان ست که گفتم برای اسلام از اهم اموره چون تربیت از اهم اموره چون سلامت جسمی، روانی و روحی از اهم اموره این ارکان که حفظ بشه جامعه افراد سالم و متعادلی رو درون خودش میبینه و جامعه ای که انسان ها رو با ساختار به بدافزار تبدیل میکنه مطمئنا دچار خلا ایدئولوژیک تربیتیه اما حالا حجاب چطور کمک میکنه به حفظ خانواده؟ تشکیل خانواده در نگاه خدا بسیار با عظمت و با اهمیته و بسیار موکد سفارش شده و خیر کثیر مادی و معنوی برای این مدل زندگی طراحی شده چون اثرات مثبت فردی اجتماعی داره که گفتم مهمتر از اون بزرگترین و... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۳۵ و ۳۳۶ _با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم _این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه _من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم _نگران هیچی نباش بزرگه تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟ کن مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه این قول خداست! لبخندی زد: _چقدر حالمو خوب کردی عاشقتم! پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار _منم برات پرس و جو میکنم به نظرم کتی هم... _نمیخوام به کتی رو بندازم امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده! نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم _تو چه جوابی دادی؟ _گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تا ابد سختی ادامه داشته باشه شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه! حالا به هر وسیله ای لبخندم عمیق شد: _آفرین همینطوره... با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: _من میرم برای تسویه وقتی برگردم تو رفتی درسته؟! _آره این هفته سرم خیلی شلوغه ولی پیگیر هستم نگران نباش ‌_نیستم! به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه من فقط بهش اعتماد میکنم خوبه؟ _عالیه برو به سلامت! *** سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود هر روز با رضوان حرف میزدم بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید: _چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟ ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد: _نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار می‌کنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه کتایون دوباره پرسید: _میخوای منم بسپرم برات؟ فوری گفت: _نه ممنون خودم یه جوری... حرفش رو قطع کردم: _چرا نه اگر میتونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره میدونستم مشکلش چیه نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده! گفتم: _اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد رضوان بود جواب دادم: _به به سلام مسافر کرب و بلا چه میکنی کربلایی خانوم؟ با ذوق و ناز تواضع کرد: _سلام دعا به جان شما _خب در چه حالید؟ _ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود پرسید: _داری صدامو ضحی؟ به سختی گفتم: _آره عزیزم چرا اینقدر زود؟ _خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم بعدم بعد میریم یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم: _خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید _ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم کاش میشد همراه هم باشیم طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت کلافه گفت: _ضحی گریه میکنی؟ جواب ندادم دوباره پرسید: _آره ضحی؟ چت شد یهو؟ بی حوصله گفتم: _نمیدونی؟ این سال چندمه که جا میمونم! _اینجوری نگو کاره دیگه ان شاالله سال های بعدی با هم میریم _کی سال بعدی رو دیده؟ _ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا! بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم این غم فقط مال خودم بود: _خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟ نفس عمیقی کشید و بعد.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
سوار ماشین شدیم و سمت خونمون حرکت کردیم محمد: -بابا این ماسکو دربیار دیگه چرا نمیخوای باور کنی همه چی تموم شد -فعلاکه احتیاط شرط عقله محمدجان محمد: الان من بی عقلم؟ نگاهی به محمد انداختم و تک خنده ای زدم -نه منظورم این نبود، بلاخره که باید تا چند صباحی قوانین پرتوکل بهداشتی رو رعایت کنیم تا اوضاع بهتربشه محمد: -آره خب شما راست میگویی ولی ماالان تو ماشین هستیم، شیشه های ماشینو هم پایین دادم، هوا خوبه، پس همه چی اوکیه حالاام ماسکتو دربیار هرچقدر به مغزم فشاراوردم فهمیدم حق بامحمده . ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم محمد: -آاااها حالاشد خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم. نگاهمو به بیرون شیشه ماشین دادم و به این فکرمیکردم که چقدر سختی کشیدیم، چقدر با غم و غصه خونواده ها روبه روشدیم، چقدر پرستار از دست دادیم، ولی بااین وجود حواسش به ما بود و کمکمون کرد که بتونیم از پسش بربیایم، هیچوقت تنهامون نذاشت و همیشه به امید خدا بود با کمک و و تو این سختی و مشکلات روی پای خودمون بودیم و تونستیم واکسن بسازیم با بهترین ترکیب و بهترین کیفیت. اسم واکسن رو " " گذاشتن. خدا رو به خاطر همه این‌ها شکر میکنم.. 🌼وخدایی که در تنهایی هایمان تنها پناه است... 💚‌پایان رمان💚 نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷ و ۸ حالا باید چیکار میکردم..... اول رفتم چاقومو تحویل گرفتم. دست کردم تو جیبم کارت هتلی که برا اتاق گرفته بودم در آوردم "هتل مدینة الرضا " خسته و کلافه رفتم یه ماشین بگیرم مغزم دیگه کار نمیکرد. نیاز به استراحت داشتم . برای اولین تاکسی منتظر دست تکون دادم و بعد از سوارشدن اسم هتل رو بهش گفتم و حرکت کرد. _آقا خیلی دور هتلش؟ راننده کمی سرشو چرخوند طرفم و با همان لهجه‌ی شیرین مشهدی گفت : _نه تا حرم فاصله‌ای نداریم ولی الان میبینی که چه ترافیکی شده یکم طول میکشه. گفتم:_مردم به چی دلشون خوشه که این مراسم ها رو میگیرن؟ راننده پرسید: _برادر مگه نیستی؟ +آره شیعه ام...! ولی دیگه نه به امامی اعتقاد دارم نه به خدا. راننده تاکسی با تعجب و دهن باز نگام میکرد +پس تو حرم چیکار میکردی؟ _نمیدونم!... تو الان داری مسافرکشی میکنی؟ خوب تو هم برو به جمع شون.... مگه میلاد امامت نیست .... راننده گفت: +من ام _خوب پس تو هم اعتقادی بهشون نداری راننده باصدای بلند و متعجب سریع پرسید: _کی بهت گفته که ما اعتقادی نداریم؟ سکوت کردم ... ادامه داد: _امام رضا علیه‌السلام و تمام امامان شیعیان فرزندان پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وآله و سلمه...چطور ممکنه پیامبر اکرم (ص) رو دوست داشته باشیم...ولی فرزندانشو دوست نداشته باشیم؟ و به اونا نداشته باشیم...قبور اونا هم برای ما مانند قبر نبی اکرم قابل احترامه، هر گونه بی احترامی به این قبور بی احترامی به شخص پیامبر میدونیم...حالا تو مذهب شما روز میلاد این بزرگواران محترم هست و شیعیان این روزها رو جشن میگیرند، مذهب من در مورد این مسایل یه اعتقاد دیگه داره... درست ماها توسل به مردگانو جایز نمیدونیم ولی این بزرگوارانو قبول داریم و قابل احترام‌اند برای ما ،همینجوری که واسه شیعه قابل احترام اند...برادر از حرفی که الان میزنم بهت ناراحتی نشی ولی تو اصلا خدا رو قبول نداری؟ حالا میخوای پیامبرو اهلبیت کنی؟ این رو بدون کسی که اعتقاد به نداره هیچ چیزی نداره...هر کاری هم دلش بخواهد میکنه! چون فکر میکنه وجود نداره! تعجب کرده بودم از حرفش نمیتونستم چیزی بگم تا آخر مسیر دیگه حرفی نزدم. بعد از سکوت طولانی بلاخره جلوی هتلی ایستاد _بفرمایید اینم هتل مدينة الرضا. +ممنون... پیاده شدم کرایه رو حساب کردم...به سمت در ورودی حرکت کردم... وارد هتل شدم هتل شیک و قشنگی بود سمت پذیرش هتل رفتم . _سلام خانم من محمد عباسیم دو روز پیش تلفنی اتاق رزو کرده بودم! +سلام بله صبر کنید چک کنم . بعد از کلی معطلی برگشته بهم میگه: +آقای عباسی اتاق شما تا یک ساعت دیگه تخلیه میشه! نه اینکه هم خسته بودم، هم کلافه با عصبانیت رو به خانم گفتم: _خانم محترم من دو روز پیش اتاق رزرو کردم اونوقت شما.... چرا اتاق منو دادید به یکی دیگه؟؟؟ صدامو کمی بلند کردم با خشم کنترل شده گفتم: _اینجا مگه صاحب نداره این چه طرز مدیریت کردنه؟؟؟ همکارش که دید عصبانی شدم دنبال جوابم سمتم اومد و رو به همکارش گفت: _خانم موسوی چی شده؟؟ +به ایشون میگم یک ساعت دیگه اتاق تخلیه میشه عصبانی شدن! تمام اتاق ها پُر اند نمیتونم اتاق دیگه ای رو بهشون بدم. همکارش نگاهی بهم کرد و گفت: _سلام جناب شما بفرمایید اینجا استراحت کنید الان میگم سریع اتاق تون رو خالی کنند. بابت این کوتاهی‌از طرف مدیریت از شما معذرت میخام. بعد رو کرد به خانم موسوی گفت: _زود بگید برای آقای‌ عباسی کیک و چای بیارند تا اتاق شون تخلیه کنیم تحویل بدیم. برگشتم سمت صندلی‌ها زیرلب گفتم به خوشکی شانس اینجا هم که همه‌ی صندلی‌ها پره... به جز یه صندلی که اونم کنار یه روحانی بود! مجبور شدم کنار روحانی بشینم! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ روی صندلی که اشاره کرد نشستم.سرم پایین بود دقیقه‌ای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت: +امشب این همه کار کردید که بیایید اینجا و سکوت کنید؟ _نه خب...من...خواستم... دلم.... نه... راستش... چه جوری بگم؟ فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو خواستم حالتون رو بپرسم همین! +آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم... چشم هام رو محکمتر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده واای دلم...متوجه شد که دارم خجالت میکشم. آروم گفت: +خب بپرسید! نگاهم سمتش کشیده شد که دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره +آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده تماس گرفتن هم بعد از محرمیت مجازه شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب... تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود؟ انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت!! _من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟ +اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده! درست میگفت انگاری خنگ شده بودم _ببخشید درسته +خدا ببخشه من چه کاره‌ام نشستن برام سخت بود فضا سنگین هم بود. بلند شدم خواستم برم که خودش هم متوجه شد هم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت: _بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟ نگاهم سمتش کشیده شد جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دلم شروع کرد اصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها با لبخند برلب گفتم: _الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید. برای اولین بار با صدای بلند خندید... صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود _آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همه‌ی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره! درست میگفت ؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن! ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد! دلم فقط اون خنده ها رو میدید و اون نگاه مهربونش رو... خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم: _میشه خواهشی داشته باشم؟ +بله حتما _ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید! سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه. آروم گفت: _چشم در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم. مگه قند فقط باید تو دل دخترا باید آب بشه! کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم: _چشماتون پرنور سوجان خانم بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم. نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم. خودش سریع گفت: _آقامحمد دلم به حالتون سوخت. آخه نمیدونین چطور نگاهش میکردین.موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو از راه به در میکرد. با بامزگی گفت: _میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم _امشب از اینکه دختر عموم هستین یه کوچولو بهتون افتخار کردم. یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کار جبران کردین _خداااروشکر خیالم راحت شد. درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم. با هربار چشم بستن تصور خنده‌ی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش می‌بست لحظه ای به این فکر کردم چطور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟ به خودم گفتم در حال زندگی کن ... به قول حاجی امید به خدا... منم امیدم رو دادم دست خود ، کردم به خودشو چشمامو بستم... چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم. _اصلا چی میگی تو؟؟؟ مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟!؟ هر چی گفتی کردم! باید دیگه چه کار کنم که شماها دست از سر من بردارید؟؟؟ 🔥_بس کن محمد ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه تو چیکار کردی تا حالا که چیزی پیش نرفته. درسته ما هر کار گفتیم تو انجام دادی ولی نتیجه ای نگرفتیم! بهتره بیشتر بهشون نزدیک بشی! تا بتونی اطلاعاتی رو که ما میخواهیمو به دست بیاری از دست نازنین و دوستاش و کاراشون سری تکون دادم... و سمت گوشیم رفتم شماره ی حاجی رو گرفتم و بعد از مدت کمی گفتم: _الو سلام حاجی حالتون چه طوره؟ +سلام آقا محمد خوبیم الحمدالله شما چطوری ؟ _الهی شکر . مزاحم شدم ببینم عصری میتونم بیام دنبال روجا تا با هم بریم پارک؟ +پسرم من که خبر ندارم از کاراشون ولی به سوجان میگم خودش بهت خبر بده _باشه حاجی پس مزاحمتون نمیشم خدانگهدار +مراحمی بابا ....یاعلی نازنین رفت... منم سرگرم درست کردن نهار بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۱۱ و ۱۲ با بچه‌ها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود... یکدفعه مرضیه منقلب شد و گوشه ای نشست از یکطرف میخواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت! بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم: _می شناختیش؟ با بغض گفت: _آره گفتم:_از آشناهایت هست؟ سرش را تکان داد و گفت: _نه! ادامه داد: _من عصرها از اینجا میرفتم بیمارستان برای کمک...چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمیدانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی میترسید...کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست میشود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینه‌ای دارند... حق دادم به مرضیه... بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...کنار مادرش تمام تلاشش را میکرد! هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود... یکی از خانواده ی متوفی میپرسید: _برای دفن رویشان آهک میریزید!؟ با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه میدانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را میگرفتم با حالت خاصی گفتم: _فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟ تنها به این جمله اکتفا کرد: _روی جنازه که نمیریزند بعد از سنگ لحد میریزند تا مورچه‌هایی که در قبرها رفت و آمد میکنند آلودگی را جابه‌جا نکنند! مورچه ها...مورچه ها... و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کرد "ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)" نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست... تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیزتر میشود! هرچند زینب تمام تلاشش را میکرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچه‌ها ذکر و عاشورا میخوانند... کار که تمام میشود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه میشویم داخل ماشین که مینشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد! پیاده میشویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را میرساند دیگر تقریبا همه‌ی بچه‌ها رفته‌اند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است... آقای جوانی بود و سر به زیر ه چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد! با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچکس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلی‌ها هم میترسیدند! مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من میدانستم بیشتر ناراحتی‌اش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا میداند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهرحال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد! بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود! آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی میکرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را... در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: _با این سرعت دوباره برمیگردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی! من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم: _برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی! مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...فردا ماجرا را که برای زینب تعریف میکردم خنده اش گرفته بود میگفت: _بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی میکرد! مرضیه با زبان تند و تیزی گفت: _زینب خانم چرا طرف این آقا را میگیری! چرا نمیگویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم! زینب با چشمکی رو به من گفت: _فوقش می‌آمدید زیر دست من درست و حسابی میشستم‌تان... هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند بامزه‌ای گفت: _خواهرم شما که هر روز ما را میشوری می اندازی روی بند! زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمیدهد زودتر تسلیم شد! جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی میکردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا... یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه میرفتیم و برمیگشتیم حالات روحیم خیلی کرده بود! احساس میکردم را بیشتر حس میکنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از جمعی که در بین آنها بودم میدیدم...
نفس عمیقی میکشم احساس میکنم چقدر من از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت... به خود میگویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود... روز سختی بود... جنازه پشت جنازه...پیر و جوان...آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده... بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که میمیرد تنش سنگین میشود و جابه‌جا ایش سخت است! و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می‌آید!؟ و حالا خوب در می‌یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را! مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله‌ی عجیبی گفت: _بچه‌ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می‌آید بند بند وجود انسان را پر از هوای میکند... در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: _بچه ها چی میشد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم! و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد! ! ضدعفونی! زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: _مرضیه امروز عرفانی میزنی! مرضیه با یه جمله‌ی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: _زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم! زینب کم نیاورد و گفت: _خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش! مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند! هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر... موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور! در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر میشود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر میکند... و براستی چقدر و های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمیکردم با خودم فکر میکردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه! آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی... شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی! صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من! بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم... مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر میرسید! گفتم: _نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است! لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت: _نمیدونم از دیروز خیلی بیحالم فک کنم ضعف کردم! گفتم: _یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم میکنه! گفت :_ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _یعنی چی مرضیه! فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت: _نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمیمونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید میخوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن! متعجب تر نگاهش کردم و گفتم: _جدی میگی!؟ نگاه خاصی بهم انداخت و گفت: _تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه! گفتم: _آخه امیررضا هم میخواد این چهارده روز بره کمک... چشمهایش چهارتا شد و گفت: _نه! آخه آقات.... و بقیه ی حرفش را خورد! هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم: _حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای قدم برداره هیچوقت ضرر نمیکنه! مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت: _کاش میپرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه! گفتم: _خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ...ولی راست میگی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره! چشمکی زد و گفت : _چکار کنیم که خراب رفیقیم! بعد با هیجان ادامه داد : _اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد میکنم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۱ و ۴۲ محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت: _عزیزم آروم باش. ما اولا به خاطر خدا میریم دوما این مردمی که میگی من خودم رو در مقابلشون مسئولم. نفس جان الان به آدمایی مثل من احتیاج هست. من باید برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی علیه‌السلام توهین شه نفس میفهمی؟ نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت با مشت های محکم به سینه ی محمدحسین کوبید و گفت : _تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری چرا اومدی خواستگاری من؟ چرا منو وابسته خودت کردی؟ چرا منو بدبخت کردی؟ چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟ هان؟چرا ؟با تو ام محمدحسین حالش خراب‌تر از نفس بود چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟ سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت : _نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم؟ میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد : _هه تو دربرابر مردم مسئولی؟ ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری. بعد رفتنت بهت توهین میکنن و میگن به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!..خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز دارن برو به جهنم برو دست از سرم بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی من بیرون برووووو.... در آخر صدای روی زمین افتادن نفس . نفس محمدحسین روی زمین بود خدایا چرا؟ نفسی که محمدحسین حاضر است بمیرد برایش؟ نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمدحسین به این روزگار افتاده‍؟ چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی زمین بیفتد خیلی سخت است خیلی... محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود: می‌شود لیلای دنیایم تو باشی؟! گریه‌ی پشت پلکان ام تو باشی؟! می‌شود عاشق شوی مجنون شود دل؟! می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟! می‌شود عاقل شوی اندک در این عشق؟! شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟! می‌شود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟! می‌شود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟! می‌شود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟! می‌شود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟! هر دو عاشق هم بودند ولی قبل از این عشق، عاشق خدا بودند.. و و اش از همه چیز واجب‌تر بود ... محمد حسین کلافه در بیمارستان راه میرفت و می آمد. آرام و قرار نداشت آخر تمام زندگی اش نفسش تمام‌دنیایش ناراحت است مگر میشود عاشق باشی و درد جانانت را ببینی آرام و قرار داشته باشی؟ ناگهان نفس پلک زد . با شتاب به سمتش رفت و گفت : _بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟ نفس : _آ.... آب محمدحسین لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد . نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت : _زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم محمد حسین: _اما ما خودمون خونه داریم 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ همهمه‌ای در کلاس به پا میشود و صدا به صدا نمیرسد.از میان بچه ها فرار میکنم و خود را به دفتر میرسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد. مدیر به خانم می گوید: _خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچه‌ها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟ خانم غلامی با چشمانی مصمم درحالیکه رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید: _خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرفهای مشکوک من چی بوده؟ _بچه‌ها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین. +والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزه‌ای هم اگه هست برای همه ی ماست. خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و میگوید: _بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید! من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید. +من سر موضوع حجاب، صحبت کردم. _جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟ +بله! _و نتیجه؟ +اینکه حجابم رو حفظ کنم. خانم مدیر تای ابرویش را بالا میدهد و میگوید: _این تصمیم شماست یا اداره؟ +تصمیم خداست که بر گردن منه. _حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ. خانم غلامی کیفش را برمیدارد و خداحافظی میکند.نگاهم که در دفتر میچرخد را کنترل میکنم و سر برمیگردانم. خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش میروم.صدایش میکنم که می ایستد. _چیشده ریحانه جان؟ نفس نفس میزنم و میگویم: _شما مدرسه نمیاین؟ +فعلا نه! ولی انشاالله برمیگردم. _کی؟ +هر موقع وعده خدا برسه. _کدوم وعده؟ +«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق.(سوره انبیا آیه ۱۸) »... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود میشود. با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم میرسد و با شوق فراوان برای وعده الهی میتپد. رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به افتخار کنم و برای از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود. دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگیهایش را برایم شمرد. وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال میشود بهش سری بزنم.او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم. وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد.سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم. زینب ناراحتی ام را احساس میکند و دلداری ام میدهد. آن روز را با تمام رنجش میگذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد‌. نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس.فرانک اول امتحانات با پوزخند به من میگوید: _امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم میکنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی! من هم جوابش را با لبخند میدهم و میگویم: _اولا جوجه رو آخر پاییز میشمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد و از مهمتر بخوره.این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم. اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره. زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق میکند. _آفرین خوب روشو کم کردی. +هدفم رو کم کنی نبود. _وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه! +اتفاقا به خاطر باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه. من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم! _مگه میشه نباشه! +نتیجه دست خداست من باید انجام بدم. _کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه. +برای همینم اول نشدی. شانه ای بالا می‌اندازد و زیر لب میگوید: _شاید. درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد. طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود.
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ _کجا میری؟ +هر جا برم قلبم پیش توعه! میدانم میخواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمیگذارم و حتی پا پیچ اش هم نمیشوم که باز چیزی از من مخفی کند. باشه میگویم و کتش را برمیدارد و میرود. خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم. چشمانم را میبندم اما افکار مزاحم راحتم نمیگذارند.به بالکن میروم و لباسها برمیدارم و تا میکنم. خودم را با کار سرگرم میکنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل میکند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل میپیچد. وضو میگیرم و سجاده را به سوی قبله پهن میکنم.دستانم را بالا میگیرم و نیت میکنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و..... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.دستانم را روی پاهایم میکشم و الله اکبر الله اکبر میگویم. روایتی را از امام زمان (عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف) شنیده ام که میفرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی میشود و خودم هیچ احساس نمیکنم. دست به دعا بلند میکنم و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد صدای در بلند میشود و به عقب برمیگردم. مرتضی سلام میدهد و قبول باشد میگوید. جعبه شیرینی را جلویم میگیرد و میگوید: _بردار. از او میپرسم: _شیرینی؟ برای چی؟ _کار پیدا کردم. +کجا؟ _چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم. آهانی میگویم و برایش آرزوی موفقیت میکنم. سجاده اش را جلوتر از من پهن میکند و دستانش را به گوشش میرساند.میخواهد نیت کند که به طرفم برمیگردد و میگوید: _نمازتو بخون که بریم. +کجا؟ اخم مصنوعی میکند و میگوید: _گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من! میخندم و باشه ای میگویم. وقتی نمازمان تمام میشود، لباس میپوشم و چادرم را سر میکنم.متوجه حضورش نمیشوم که دقیقه هاست از آینه نگاهم میکند _چیه؟ به دیوار تکیه میدهد و میگوید: _نه! دوباره سرگرم روسری و چادرم میشوم که پشت سرم ظاهر میشود. از اینکه چیزی متوجه نمیشوم، شوک میشوم و میگویم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟ +راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم _چی؟ +با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرق‌هایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری _خوب منم میخوام خودمو به نمایونم! اخم میکند و میگوید: _یعنی چی؟ از اینکه اینطور میشود خوشم می آید و میگویم: _من دلم میخواد با این کارام خودمو به به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی! گره اخمهایش را باز میکند و میخندد.باهم از خانه خارج میشویم و مرتضی به ماشین اشاره میکند و میگوید: _درست شد توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمیتوانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی میگوید میفهمم این فلوکس خودش است‌.جلویش را نگاه میکنم و میگویم: _خوب شده ها! _آره سوار میشویم و به راه می افتد.سعی دارم صورتم را بپوشانم که مرتضی متوجه میشود و میگوید: _داری استتار میکنی؟ +خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه! میخندد و میگوید: _اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟ +نه، چطوری؟ _یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن.بین اونا افراد سازمانم بود. +به همین راحتی؟ _به همین راحتی! جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه میشویم.منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده.معده ام التماس میکند تا زودتر چیزی بخورم. مرتضی سفارش چهار سیخ میدهد. فروشنده کباب را لای نان میپیچد و با جعفری و پیاز روی میز میگذارد. شروع میکنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه میخورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر میدهد.هر چه اصرار می کنم بسه! میگوید باید جون بگیری، خیلی کم میخوری. خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد.وقتی میبیند نمیخورم خودش لقمه برایم میگیرد و مجبورم میکند بخورم. سومین لقمه را به دستم میدهدکه نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه میکنند.به طرف مرتضی خم میشوم و میگویم: _میگم زشته! دارن نگاه میکنن. +ما که کار بدی نمیکنیم! نگاه بکنن. مرتضی پول کبابها را حساب میکند و از پله ها پایین می آییم.خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم میکند و میگوید: _میشه باهاتون حرف بزنم؟ من و مرتضی متعجب میشویم و زن میگوید: _تنها البته! زیاد وقتتونو نمیگیرم سری تکان میدهم و به مرتضی میگویم و برود و من هم می‌آیم.کمی که مرتضی از ما فاصله میگیرد، زن میگوید: _چیکار میکنی که اینقدر دوستت داره؟ اشکهایش باعث میشود آرایشش بهم بریزند. آرامش میکنم و میگویم: _من کار خاصی نمیکنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم +یعنی چی؟ _به نامحرم نگاه نمیکنیم و منم حجابمو رعایت میکنم
_من چیزی برای گفتن ندارم و اونا خیلی علاقه به شنیدن دارن. از کاه، کوه میسازن! بعد خودم را به بی خبری میزنم و میپرسم: _مگه شرکت توی راهپیمایی جرمه؟ لبهایش آویزان میشود و میگوید: _معلومه که جرمه! از من گفتن بود. بگو و خودتو خلاص کن. پاسبانی دم در می ایستد و میگوید: _گفتن ببرمش دکتر رو به جوان پاسبان میگوید: _هنوز سرمش تموم نشده. _ولی آقا آرش گفتن. بعد نگاهی به من می اندازد و سرم را از توی دستم بیرون میکشد. جایش را الکل میزند و میگوید که بروم. پاسبان دستش را به طرف دستم میگیرد که دستم را عقب می آورم. اخم میکنم و میگویم: _من خودم میام. دستمو نگیر! نمیدانم دلش به حالم سوخت یا اخم باعث شد دستم را نگیرد. باز مرا به اتاق آرش ملعون برگرداندند. پشت در منتظر هستم که صدای آرش و مردی می آید که بهم میگویند: _اگه از فلانی اعتراف بگیرم خیلی خوب میشه. میدونی چقدر ترفیع بهم میدن؟ صدای بمی به آرش می گوید: _نه! تو نمیتونی اعتراف بگیری. تو اصلا خوب نمیزنی، باید بیشتر بزنی‌شون. سر کابلو بیشتر لخت کن تا زجر بکشن. پاسبان تقی به در میزند که مکالمه شان به اتمام میرسد. با خودم میگویم مگر اینها با دلهایشان چکار کرده اند؟ چطور آدم میتواند قلبش اینگونه سنگ شود؟ چطور میشود تا حد مرگ کسی را زد و احساس وجدان نداشته باشد؟ تمام سوالاتم جوابش این میشود که وقتی انسان را از یاد ببرد و مقام دنیا و ثروت جایش را بگیرند همین است. پاسبان مرا به دست آرش میسپرد. توی اتاقش تختی است که چهار طرفش طناب است. مرد سیبیلویی هم کنار او ایستاده و نیشش باز است. اخم غلیظی میان پیشانی ام مینشانم و آرش خوابهایی که برایم دیده است را میگوید: _خوب استراحت کردی؟ حالا باید تاوانشو پس بدی! به زور مرا به طرف تخت میبرند و مرا صلیبی مانند به بند میکشند. آرش سر کابل را لخت میکند و به کف پایم میزند. دادم به هوا میرود که دیگری دستش را روی دهانم میگذارد. سرم را تکان میدهم و از خدا میخواهم کمکم کند تا حرفی نزنم. دلم نمیخواهد از خانم مومنی و آن پنج دختر جوان صحبت کنم. نام مرتضی را که اصلا به زبان نمی آورم. چهره‌ی جوان کتابفروش لحظه ای از پیش چشمانم دور نمیشود. قلبم سوز عجیبی میگیرد و با درد کابل یکی میشود. چشمانم را میبندم و نام خدا را میبرم. حضورش را حس میکنم، مطمئنم تحمل این دردها بدون او غیرقابل ممکن است! آرش هر از گاهی توقف میکند و از من اسم میخواهد و من همان چیزهایی که نوشته ام را تکرار میکنم. بدنم به لرز می افتد و از پاهایم خون میرود. دست و پایم را باز میکنند و مجبورم میکنند تا روی پایم بایستم. هر لحظه که خم میشوم یا می افتم شلاقی را حواله‌ی جسم نحیفم میکنند. آرش با کفشهای پوزه دارش روی پاهایم می آید. انگشت به دهان میگیرم و درد زجر آورش را تحمل میکنم. با لبخند نگاهم میکند و میگوید: _باید کف پات جون داشته باشه! اگه عفونت کنی که تموم بدنت کبود میشه. نباید باد کنه! اینطور میگوید که با این کار و فشار آوردن به پا میتواند باز هم به پایم شلاق بزند.مرا به حیاط میبرند تا دور فضای دایره مانند بدوم. لحظه ای درنگ م کنم که کابل را به کمر و سرم میزنند. هنوز سرم تیر میکشد اما تحمل میکنم. وقتی مرا از دایره بیرون می آوردند مردی را میبینم که وادارش میکنند ادای سگ دربیاورد. شکنجه های روحی بیشتر آدم را زجر میدهد، آنها اینگونه میخواستند عزت نفسش را لگدکوب کنند. وارد بند دیگری میشوم که پر از هیاهو است. از سپیدی نوری که در حیاط استوانه دیدم متوجه شدم باید صبح یا ظهر باشد. هر چند که برایم به اندازه‌ی هفته ها و ماه ها میگذرد. توی سلول شلوغی پرتم میکنند و روی چند نفری می افتم. توان بلند شدن ندارم و روی زمین ولو میشوم. جای دراز کشیدن نیست و چند نفری به هم میچسبند تا من دراز بکشم. یکی اسمم را سوال میکند و دیگری ترحمم می کند. صدای "الهی، چیکارش کردن." را هم می شنوم و چشمانم میروند. درد رهایم نمی کند و خیلی زود بیدار میشوم. مرا به دیوار تکیه میدهند. زیر لب درخواست خاک میکنم تا تیمم کنم. _________ ۱. فریدون توانگری (با اسم مستعار آرش؛ متولد ۱۳۲۹ در تهران-اعدام شده در ۳ تیر ۱۳۵۸)، یکی از شکنجه‌گران ساواک در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. او به حکم دادگاه انقلاب،اعدام شد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷