🍁خانم زینب مداح همسر شهید میگوید :
آقا مهدی قبل از رفتنش حرف عجیبی به من زد، پشت گردنش را نشان داد و گفت قرار است ترکش از همین جا رد شود😧.
🍁وقتی که پیکر آقا مهدی😭 را آوردند نگاهش کردم دیدم واقعا تیر از همانجا رد شده است و نصفی از پشت سرش رفته بود. 😫👣
🍁شب شهادتش هم خواب دیدم در همین مسجدی که مراسم ختمش را برگزار میکنیم،یک اسب سفیدگذاشتهاند و به من میگویند سوار شو. سوار شدم و اسب شروع کرده به آسمان اوج گرفتن. به قدری سریع میرفت که نگران بودم چطور #حجابم را حفظ کنم. به زیر پایم نگاه کردم دیدم همه جا سرسبز است و بعد اسب مرا دوباره به همین مسجد برگرداند.
🍁وقتی که خبر شهادت آقا مهدی را به من دادند یکدفعه حس کردم پشتم خالی شده است😢 و باور نمیکردم.فکر میکردم که به من دروغ میگویند ولی وقتی پیکرش را دیدم، دلم آرام گرفت❤️
🍁صحبت خانم مداح در مورد نحوه شهادت همسرش:
آقا مهدی تقریباً 22 روز در سوریه بود. اینطور که تعریف کردهاند، تویوتایی که در آن آقا مهدی و همرزمانش مستقر بودند در 30 کیلومتری جنوب حلب سوریه مورد اصابت خمپاره تروریستها قرار میگیرد و ایشان به شهادت میرسد.
✨اللهم الرزقنا🌹 شهادت 🌹 فی سبیلک✨
📚منبع؛
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/04/04/1113513
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۵۹
به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم...
سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدواج کرده بود
یه دختر یک ساله و نیم داشتن
مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری از اقوام گریه میکردن
اما عجب #رفتار مائده سادات بود
خیلی آروم بود
زینب سادات دخترشون یه دقیقه هم از پدرش جدا نمیشود
رسول هم میگفت :
_دخترم میدونه... روزای آخری که پیششم.. داره لوس میشه
- نگو پسردایی ان شاالله به سلامت میری و میای
رو به مرتضی گفت
_پر پروازت آمادست ؟
+ تقریبا.. دعاکن حاجی جان
سید رسول: ان شاالله میپری برادر
تا ساعت ۱۲ شب خونه پسرداییم اینا بودیم
انقدر خسته بودم
یادم رفت از مرتضی معنی حرفش بپرسم
۱۵ روز از رفتن پسرداییم میگذشت
ترم ۵ دانشگاه شروع شده بود
مرتضی ۵ روزی بود تو نیروگاه نطنز شروع کرده بود
حجم کاریش خیلی زیاد بود
برای سعی میکردم بیشتر پیشیش باشم
تا خستگی کاری روح و روانش خسته نکنه
رسیدم خونمون
دم در خونه ماشین مرتضی بود
چندمتر اونطرف تر هم ماشین سیدهادی و سیدمحسن بود
باخودم گفتم آخجون نرجس از قم اومده در با کلید باز کردم رفتم تو
تا وارد خونه شدم دیدم
همه سیاه پوشیدن... خیلی ترسیده بودم
- سلام چی شده.. چراهمه مشکی پوشیدید !
مامان چرا گریه میکنه
_چی شده ؟
مرتضی اومد سمتم :
_نترس عزیزم... هیچی نشده بیا بریم تو حیاط... خودم بهت میگم
- چی شده مرتضی
+ نترس عزیزم... سید رسول مجروح شده
- برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟برای مجروحیت مامان گریه میکنه؟سیدرسول شهید شده؟مگه نه
سرش انداخت پایین و حرفی نزد
- یاامام حسین
رفتیم خونه پسرداییم..
مائده سادات #خیلی_باآرامش بود
وقتی جنازه آوردن داخل خونه
در تابوت باز کرد... زینب سادات هم گرفت بغلش
•• ببین آقایی....هم من هم دخترت مدافع #حجابم هستیم.... نگران نباشی یه حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره...
بعد سرش گذشت رو سینی سیدرسول شروع کرد به گریه کردن
وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بذارن تو مزار
زینب سادات دختر کوچلوش
بابا... بابا میکرد... خیلی سخت بود
من که فکر نکنم یه درجه از صبر مائده سادات داشته باشم
هفتمین روز شهادت «سید رسول» بود
مرتضی داشت منو میبرد خونه خودشون
نمیدونم چرا تواین هفت روز انقدر آروم شده.. انگار میخاد چیزی بهم بگه
اما نمیتونه
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت ۳
من و برادرم عباس،
در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد
و حرف دلم را خواند
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی،
نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم
_این ڪیه امروز اومده؟
زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب.
و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم،
ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن #شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود،
تا چند روز بعد،
ڪه دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها،
به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان،
به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال ڪوچڪم سر و صورتم را بهدرستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی ڪه پر از لباس بود،
بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام ڪرد،
و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم
و با دست دیگر،
شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود،
تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد.
در خانه خودمان،
اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم
نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم.
دیگر چاره ای نداشتم،
به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم،
و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم،
ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم.
و او همچنان زبان میریخت....
ادامه دارد....
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
☘☘☘🌷💣🌷☘☘☘
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۳ و ۱۴
_....ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟ برای هر حرفی که میزنی...
من میگم #اسلام متمدن، مترقی و حامی صلحه دلیل هم دارم براش... تو میگی ذات اسلام با صلح و تمدن در تضاده تو هم برای حرفت دلیلی داری؟ میتونی عقلانی قانعم کنی یا باز میخوای به نظرسنجی حواله م بدی؟!...
_معلومه که دلیل دارم... معلومه که حرفم منطق داره. منطق واقعی نه مثل شما که آسمون ریسمون به هم میبافید تا یه چیزی از توش دربیاد!...
_داری کار خودتو سخت میکنی اینم به لیست اتهاماتت اضافه شد...
برای هر حرفی که تاحالا زدی باید دلیل بیاری وگرنه از درجه اعتبار ساقطه و اونوقته که تو بخاطر این تهمت ها بدهکار من میشی...
و البته که من هم دلیلی برای ترک خونه م بدون دلیل موجه نمیبینم...
اگر میخوای منو از اینجا بیرون کنی از عقلت کمک بگیر و با زبان عقل حرف بزن نه داد و بیداد و فحش و فضیحت...اگرم حرفی برای گفتن نداری من که اینجا خیلی راحتم...
پوزخندی زد:
_خیلی ام راحت نباش به نظرم از همین الان شروع کن کم کم وسایلت رو جمع کن که یبارکی اذیت نشی...
برگشت طرف مبل که کیفش رو برداره و بره...
سرخوش پرسیدم:
_حالا کی شروع کنیم؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:
_چی رو؟
_همین الان داشتی رجز میخوندی حواست کجاست... مباحثه رو میگم...کی حرفات رو ثابت میکنی و شر منو از سر دوستت کم میکنی؟
لبخند کجی زد:
_خیلی طول نمیکشه... امشب میام که ببینم چی میگی الان دیرم شده باید برم قراردارم... ژانت مواظب خودت باش. فعلا...
طوری به ژانت گفت مواظب خودت باش که انگار با افعی تنهاش میگذاره... معلوم نیست این چهار ماه کجا بوده!... به زحمت خنده م رو کنترل کردم... خداروشکر عصبانیتم خوابیده بود...
اون که رفت ژانت هم نگاه نفرت آمیزی به سر تاپای من کرد و برگشت اتاقش..
نگاهم روی کیسه داروها موند... روی میز جا مونده بودن...اونقدر عصبانی بود که یادش رفت ببردشون...
خواستم ببرم دم اتاقش ولی ترسیدم از لج من داروهاش رو بندازه دور!
احتمالا خودش میاد دنبالشون... منم باید برگردم سر پروژه م و بعدش هم یک فکری به حال شام بکنم... میهمان داریم!...
*
بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بعد هم رفتم سراغ شام.... قرمه سبزی بهترین گزینه برای آشنایی بود...
تمام مدتی که آشپزی میکردم به این فکر میکردم که علی رقم تمام رفتار های عجیب و بعضا زننده ای که توی این دوسال و چند ماه توی آلمان و حالا هم اینجا بخاطر #حجابم که معرف #دینم بود دریافت کردم،
رفتار ژانت کمی بیش از حد عجیب و غیر معمول بود و همه اتفاقها کنار هم میگفت رازی در این رفتار هست که اینبار عزم کرده بودم کشفش کنم...
ساعت تقریبا هشت و نیم بود که صدای زنگ در واحد بلند شد. من پای اجاق بودم. ژانت از اتاقش اومد بیرون و در رو برای دوستش باز کرد.
با هم اومدن داخل پذیرایی و روی کاناپه ی رو به روی آشپزخونه نشستن. همونطور مشغول ولی بلند سلام کردم. ژانت که البته جواب نداد و کتایون هم خیلی کوتاه و بی حوصله گفت:
_سلام
داشتم برنج رو آبکش میکردم. کارم تقریبا رو به پایان بود که صدای کتایون در اومد: _بیا بشین نمیخواد پخت و پز کنی شام آخر رو مهمون من. زنگ میزنم یه چیزی بیارن...
معلوم بود حسابی خسته است اما از اون عصبانیت وحشتناک سر ظهر خبری نبود که کنایه و طنز از کلامش سر در آورده بود...
لبخند کمرنگی زدم و همونطور که پشتم بهش بود در جواب کنایه شام آخرش بلند گفتم:
_غذا رو که بخوری مشتری میشی از این به بعد هر شب اینجایی.
یک جور کری خوانی پنهان برای اثبات نتیجه مبارزه ای بود که در آستانه آغازش بودیم...
وقتی برگشتم طرفش و چشم تو چشم شدیم خیلی جدی گفت:
_من این وقت شب خسته و کوفته ی کار نیومدم اینجا دستپخت حضرت عالی رو میل کنم خیال هم نکن با یه بشقاب قرمه سبزی میتونی خاممون کنی نخورده نیستیم... بیا بشین ببینم چه خوابی برامون دیدی و کی دست از سر مون برمیداری...
از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت مبل تک نفره ی زیر کانتر:
_من برات دعوت نامه نفرستاده بودم حضرت والا شما یه سری تهمت و اتهام به من و تفکرم زدی که باید بتونی ثابت کنی... وگرنه من که تو خونه م نشسته بودم داشتم زندگیمو میکردم...
_خودتم میدونی این بحثا هیچ فایده ای نداره نه ما نه تو هیچ کدوم نظرمون عوض نمیشه فقط وقت کشیه پس اگر میخوای بری برو اگرم میخوای بمونی حداقل دست از سرمون بردار...
واقعا هدفت رو از این معرکه گیری ها درک نمیکنم...
شما که مثلا ادعای ایمان و اخلاق هم دارید از خون مردم رو تو شیشه کردن و اذیت کردنشون چه لذتی میبرید؟همینه دیگه همتون همینید...
خونسرد گفتم:
_اتهام جدید... اینم به لیست اثبات هات اضافه شد...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
همهمهای در کلاس به پا میشود و صدا به صدا نمیرسد.از میان بچه ها فرار میکنم و خود را به دفتر میرسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد.
مدیر به خانم می گوید:
_خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچهها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟
خانم غلامی با چشمانی مصمم درحالیکه رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید:
_خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرفهای مشکوک من چی بوده؟
_بچهها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین.
+والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزهای هم اگه هست برای همه ی ماست.
خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و میگوید:
_بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید! من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید.
+من سر موضوع حجاب، صحبت کردم.
_جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟
+بله!
_و نتیجه؟
+اینکه حجابم رو حفظ کنم.
خانم مدیر تای ابرویش را بالا میدهد و میگوید:
_این تصمیم شماست یا اداره؟
+تصمیم خداست که بر گردن منه.
_حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ.
خانم غلامی کیفش را برمیدارد و خداحافظی میکند.نگاهم که در دفتر میچرخد را کنترل میکنم و سر برمیگردانم.
خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش میروم.صدایش میکنم که می ایستد.
_چیشده ریحانه جان؟
نفس نفس میزنم و میگویم:
_شما مدرسه نمیاین؟
+فعلا نه! ولی انشاالله برمیگردم.
_کی؟
+هر موقع وعده خدا برسه.
_کدوم وعده؟
+«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق.(سوره انبیا آیه ۱۸) »... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود میشود.
با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم میرسد و با شوق فراوان برای وعده الهی میتپد. رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه #نهضت انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به #حجابم افتخار کنم و برای #حفاظت از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود.
دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگیهایش را برایم شمرد.
وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال میشود بهش سری بزنم.او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم.
وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد.سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم.
زینب ناراحتی ام را احساس میکند و دلداری ام میدهد. آن روز را با تمام رنجش میگذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد.
نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس.فرانک اول امتحانات با پوزخند به من میگوید:
_امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم میکنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی!
من هم جوابش را با لبخند میدهم و میگویم:
_اولا جوجه رو آخر پاییز میشمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد #جامعهام و از مهمتر #خدا بخوره.این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم. اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره.
زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق میکند.
_آفرین خوب روشو کم کردی.
+هدفم رو کم کنی نبود.
_وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه!
+اتفاقا به خاطر #خدا باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه.
من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم!
_مگه میشه نباشه!
+نتیجه دست خداست من باید #وظیفمو انجام بدم.
_کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه.
+برای همینم اول نشدی.
شانه ای بالا میاندازد و زیر لب میگوید:
_شاید.
درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد. طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود.