🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
همهمهای در کلاس به پا میشود و صدا به صدا نمیرسد.از میان بچه ها فرار میکنم و خود را به دفتر میرسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد.
مدیر به خانم می گوید:
_خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچهها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟
خانم غلامی با چشمانی مصمم درحالیکه رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید:
_خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرفهای مشکوک من چی بوده؟
_بچهها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین.
+والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزهای هم اگه هست برای همه ی ماست.
خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و میگوید:
_بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید! من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید.
+من سر موضوع حجاب، صحبت کردم.
_جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟
+بله!
_و نتیجه؟
+اینکه حجابم رو حفظ کنم.
خانم مدیر تای ابرویش را بالا میدهد و میگوید:
_این تصمیم شماست یا اداره؟
+تصمیم خداست که بر گردن منه.
_حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ.
خانم غلامی کیفش را برمیدارد و خداحافظی میکند.نگاهم که در دفتر میچرخد را کنترل میکنم و سر برمیگردانم.
خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش میروم.صدایش میکنم که می ایستد.
_چیشده ریحانه جان؟
نفس نفس میزنم و میگویم:
_شما مدرسه نمیاین؟
+فعلا نه! ولی انشاالله برمیگردم.
_کی؟
+هر موقع وعده خدا برسه.
_کدوم وعده؟
+«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق.(سوره انبیا آیه ۱۸) »... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود میشود.
با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم میرسد و با شوق فراوان برای وعده الهی میتپد. رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه #نهضت انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به #حجابم افتخار کنم و برای #حفاظت از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود.
دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگیهایش را برایم شمرد.
وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال میشود بهش سری بزنم.او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم.
وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد.سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم.
زینب ناراحتی ام را احساس میکند و دلداری ام میدهد. آن روز را با تمام رنجش میگذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد.
نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس.فرانک اول امتحانات با پوزخند به من میگوید:
_امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم میکنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی!
من هم جوابش را با لبخند میدهم و میگویم:
_اولا جوجه رو آخر پاییز میشمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد #جامعهام و از مهمتر #خدا بخوره.این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم. اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره.
زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق میکند.
_آفرین خوب روشو کم کردی.
+هدفم رو کم کنی نبود.
_وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه!
+اتفاقا به خاطر #خدا باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه.
من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم!
_مگه میشه نباشه!
+نتیجه دست خداست من باید #وظیفمو انجام بدم.
_کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه.
+برای همینم اول نشدی.
شانه ای بالا میاندازد و زیر لب میگوید:
_شاید.
درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد. طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود.