🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۲۷ و ۴۲۸
_راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟ دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش
لبخندی زد:
_دورش بگردم من قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا از دیروز رفتن مشهد حالا برگردن سر میزنن احتمالا
لب برچیدم:
_خوش بحالشون من که چهار ساله نتونستم برم
_اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن با ماشین میرن
متعجب اسکاچ رو کف زدم:
_وا پس چرا چیزی نگفتن
_کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمیبینمش اصلا!
_چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش منم ولش کنم غریبی میکنه
سری تکان داد:
_آره خب من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا
.......
در اتاق رو باز کردم و وارد شدم:
_سلام
همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون توی دستش انداختم
عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه
نگاهم رو از عکسها گرفتم:
_امروز کجا رفته بودید؟!
_دربند
خیلی خوش گذشت جاتون خالی
فردا و پس فردا جایی نمیرم
میمونم که از نذری بی نصیب نمونم!
ژانت فوری گفت:
_راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ و بعدش چه کسی؟!
_گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله(ص) و امام حسن مجتبی (ع)
یعنی امشب و فردا و بعدش شهادت امام رضا(ع)
_امام رضا (ع)که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟!
_بله
رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: _راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید
ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید:
_پس فردا شهادت امام رضاست؟!
رضوان سر تکان داد:
_آره دیگه
فکری کرد و چشمهاش رو ریز:
_میگم ضحی ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم
معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران
من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم!
ژانت ذوق کرد:
_وای منم همینطور خیلییی
رضوان با لبخند گفت:
_عزیزم... چقدر حیف ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم
هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود!
شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت
من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود!
با قیافه کج رو به رضوان غر زد:
_چی میگی منظورم اینه که الان بریم تو این چند روز
چشمهای رضوان از حدقه خارج شد:
_کجا بریم نمیشه ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن
بی خیال سر تکان داد:
_من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم
لبخندی زدم:
_نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد
هتلم که هیچی
فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد:
_خب میشه... چهارشنبه رفت
احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد برگشتشم پنج شنبه
چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخواد خرج همتونم با من نه نگید!
نگاهش پر از اشتیاق بود
دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش!
نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم
رضوان غر زد:
_چی میگید شمام یهو میبرید میدوزید
من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم!
لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش:
_مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست
رضوان فوری گفت:
_بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم
همونطور که سرش توی گوشی بود گفت:
_نگران نباش من اجازتون رو میگیرم
روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمیندازن!
فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم
چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت:
_گرفتم!
چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟!
پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف
پرسیدم: _خوشحالی؟!
_باورم نمیشه
امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد!
نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته
بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته!
رضوان با لبخند دستش رو گرفت:
_خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه!
از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم:
_ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی
رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم!
نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد:
_تا کی میخوای تو خونه بشینی!
_تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۲۹ و ۴۳۰
_ ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم!
خندید:_حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون
پشت دستم رو نشونش دادم:
_فوضولی موقوف
ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت:
_بابا چی شد خبرت؟!
رضوان روی پیشانیش زد:
_وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی
فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم
کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم:
_بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر
......
کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم:
_میخوای ادامه بدیم؟!
لبخندی زد:
_آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟!
_یه ساعت و ده دقیقه تقریبا
_خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟!
_بذار ببینم
۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم
کمی خم شد و رو به کتایون گفت:
_کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟ داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران
کاملا واقعیه تو هم گوش کن
کتایون سری تکون داد:
_باشه میشنوم
و من مشغول شدم
......
هواپیما که نشست حال هر چهارتامون غریب و درهم بود
آهسته و با صدایی گرفته گفتم: فقط ده صفحه اش مونده که
بعدا میخونم برات
و از جا بلند شدم و به تبع من بقیه
هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت
فعلا سکوت بهترین واکنش بود
هیچ چمدانی همراه نداشتیم چون قرار به موندن نبود
قرار بود فقط یک شب توی حرم بمونیم
در سکوت از فرودگاه خارج شدیم و سوار تاکسی شدیم
توی مسیر هم کسی حرفی برای گفتن نداشت
سکوت بود تا لحظه ای که ماشین وارد خیابان منتهی به حرم شد و مقابلمون گنبد و گلدسته های طلایی رنگش با ابهتی بی نظیر قد علم کرد
اونقدر دلتنگ بودم که حتی یک لحظه هم چشم برنداشتم.
اشکهام جاری شد و زیر لب سلام کردم
چیزی نگذشت که ماشین متوقف شد و پیاده شدیم
تا جلوی بست نواب جلو رفتیم و ایستادیم
ژانت که از خوشحالی صورتش به سرخی میزد و جلوتر از همه قدم برمیداشت به عقب چرخید:
_چی شد چرا ایستادید؟!
اشاره ای به تابلوی روبرو کردم:
_ اینجا این متن رو میخونیم و بعد وارد میشیم
کنارم ایستاد و به تابلو نگاه کرد:
_خب چرا؟
_بهش میگیم اذن دخول
اجازه ای برای وارد شدن یه جور رعایت ادبه نسبت به حریم امام
صورتش جمع شد:
_خب من که عربی بلد نیستم بخونم چجوری اجازه بگیرم!
لبخندی زدم:
_من بلند میخونم تو گوش کن
دستم رو روی سینه گذاشتم و اون هم به تبعیت از من همون کار رو کرد
و شروع به خواندن کردم
و وقتی به پایان رسید راه افتادیم سمت ورودی
وارد بخش بازرسی که شدیم نگاه ژانت به همه چیز متعحب و شگفت زده بود
وقتی وارد حرم شدیم پرسیدم:
_ژانت چرا انقد تعجب کردی؟
_آخه... فکر نمیکردم اینجا انقدر بزرگ و منظم باشه
_خب اینجا ایامی مثل دیروز و مناسبتهای خاص تا پنج میلیون زائر داره
وقتی این میزان از اقبال رو داره باید فضاش فراهم بشه دیگه همین الان حداقل چهار میلیون نفر توی حرم هستن
چشم دراند: _چهار میلیون نفر؟!
کمی بین فضای خارجی صحن ها چشم چرخوند
اگر چه بسیار شلوغ بود اما قانع نشد:
_ولی این جمعیت به چهارمیلیون نمیرسه مطمئنم!
به تصورش خندیدم:
_ژانت عزیزم! این بخش ورودی حرمه
حرم امام رضا(ع) ۹ تا صحن بزرگ داره
اونجاها هم پر از آدمه
با حیرت گفت:
_چی؟! خدای من جدی میگی؟!
لبخندم عمیقتر شد:
_بله جدی میگم حالا بیاید بریم صحن آزادی سلام کنیم و بعد بریم صحن جامع برای نماز چون تا حالا حتما بقیه صحن ها پر شده
ژانت که هیچ چیز از این اسامی سر درنمی آورد به امید همراهی من دیگه سوالی نپرسید و خودش رو به ما سپرد
وقتی وارد صحن ازادی شدیم و سلام دادیم ژانت پرسید:
_من توی عکسها دیدم که گنبد و گل دسته کامل دیده میشه ولی اینجا اینطور نیست
باز میون اشک لبخندم دراومد:
_گنبد از صحن انقلاب و صحن گوهرشاد راحت دیده میشه الان توی این شلوغی موقع نماز نمیشه واردش شد.
بیاید بریم نماز بخونیم و بعد که خلوت تر شد میریم اونجا تا خوب حرم رو ببینی
بعد ان شاالله میریم داخل
_میتونیم بریم داخل؟!
_آره چرا نتونیم؟!
.....
نماز جماعت که به پایان رسید بلند شدیم تا خودمون رو به صحن انقلاب برسونیم
توی راه ژانت اسامی صحن ها و معانیش رو میپرسید و سعی میکرد به خاطر بسپاره
ولی وقتی فهمید حرم چندین در هم داره دیگه درباره اسامیشون کنجکاوی نکرد!
وارد صحن انقلاب که شدیم از دیدن قاب طلایی و زیبایی که بر تارک شب میدرخشید قطره اشکی روی گونه ام افتاد
سلام دادم و حرفهام با نگاهم به صاحب خانه زدم فارغ که شدم به چهره بچه ها نظری انداختم
رضوان ساکت و توی خود فرورفته اشک میریخت و کتایون هم زیر لب چیزهایی میگفت
ژانت اما با چشمان خیس تنها نگاه میکرد
اشاره کردم تا...
🌱ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۳۱ و ۴۳۲
اشاره کردم تا حرکت کنیم و جای خالی برای نشستن پیدا کنیم که البته اون لحظه اونجا بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا بود
همونطور که چشم میچرخوندم ژانت زیر گوشم گفت:
_میخوام عکس بگیرم اشکالی نداره؟!
_نه بگیر
_آخه اون خانومه یه جوری به دوربینم نگاه میکنه
رد نگاهش رو گرفتم و به خادمی رسیدم که به ما نگاه میکرد
بازخندیدم:
_عزیزم اون خانوم خادم حرمه اینجا اجازه نمیدن کسی دوربین داخل بیاره مگر اینکه ایرانی نباشه برای همین توی گیت پاسپورتت رو خواستم وگرنه برای ورود به حرم مدرک شناسایی لازم نیست
اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم
با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم
با اشاره مقصدمون رو بهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم
همین که نشستیم کتایون پرسید:
_اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟!
رضوان جوابش رو داد:
_داخل هم در همین حده
_پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟!
وارد بحث شدم:
_شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه
چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت:
_این معماری فوق العاده ست محشره
کلی عکس گرفتم
بعد به حرم خیره شد و آهسته تر ادامه داد:
_هر چند مطمئنم فقط اثر معماری و ترکیب رنگ نیست اینجا حس داره
زنده ست مثل نجف و کربلا
بعد انگار یاد موضوع مسکوتی که میانمون پیش اومده بود افتاد که بی مقدمه پرسید:
_ضحی واقعا اون پلیس آمریکایی امام دوازدهم رو دید؟!
_من فکر میکنم آره چون این ویژگی امامه که همه ما رو مثل کف دست میشناسه
و به زبان و منطق خودمون هدایتمون میکنه
امامی که هم امام همه ست؛
مثل کشتی نجاتی که برای همه ناجیه نه فقط گروه خاصی
و هم امام تک تک ماست
برای من یه جور امامت میکنه برای تو یه جور دیگه برای کتی و رضوان و اون پلیس آمریکایی و بقیه هم هرکدوم یه جور
اونجوری که بهترین روش برای هرکدوم ماست
ژانت فکورانه به حرم زل زد و پرسید:
_یعنی مایی که برای زیارت امام هایی که از دنیا رفتن اینهمه راه میایم
امامی داریم که الان زنده ست و روی زمین راه میره!
به ما فکر میکنه و برای ما برنامه داره
ولی ما نمیبینمش اینکه خیلی بده!
_آره بده
امکان بزرگی که از ما دریغ شده ولی ما اصلا متوجه چیزی که از دست میدیم نیستیم فراق ولی بدترین اتفاق ممکنه
کلی که میتونه تمام مشکلات ما رو حل کنه!
کسی که بقول تو دوستمون داره، به ما فکر میکنه، برای تک تکمون طرح و برنامه داره ولی ما توی خودمون و دنیای خودمون غرقیم
لیوانی که مقابل صورتم قرار گرفت به کلامم پایان داد
رضوان بود که برای هممون از سقاخانه آب آورده بود اصلا نفهمیدم کی از جاش بلنده شده!
با تشکر لیوان رو گرفتم و مشغول خوردن شدم
رضوان هم مثل من عاشق این آب بود
آبی که همسایه آفتاب بود و از این همسایگی بی نصیب نبود
رضوان مشغول جواب دادن باقی سوالات ژانت شد و من به گنبد خیره شدم
آهسته زیر لب زمزمه کردم
_خدایا به حق امام رئوف رویای ما رو تعبیر کن
مصلح جهانی رو به ما برگردون و زمین رو دوباره احیا کن با حق و عدالت و صلح
آمین!
......
ژانت با دقت بین آینه کاری ها چشم میچرخوند و با ذوق تمام هر چند ثانیه یکبار میگفت:
_فوق العاده ست!
لبخندی زدم:
_خسته نشدی؟!
لبخندی به لبخندم زد:
_نه آرامش اینجا مسحور کننده ست
آدم دلش میخواد فکر دنیا رو کنار بگذاره و تا ابد همینجا بشینه
چقدر حیف که انقدر دیر به اینجا اومدم
امروز برای اولین بار آرزو کردم کاش مثل شما توی یک کشور مسلمان به دنیا می اومدم
_ولی اشتباه میکنی!
_چرا؟!
_چون تو الان به ما برتری داری!
تو توی شرایط سخت تری ایمان آوردی
_خیلی از این بابت خوشحالم که بقول تو این گنج رو پیدا کردم و با محبتی آشنا شدم که قبل از این حسش نکرده بودم
دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم
رضوان و کتایون از دور پیدا شدن
گفتم:
_خب اینا هم زیارتشون رو کردن
دیگه باید کم کم بریم فرودگاه فکر کنم هوا کامل روشن شده باشه!
ژانت انگار اصلا جمله من رو نشنیده باشه خیره به محوطه اطراف ضریح آهسته گفت:
_میدونی این تصویر من رو یاد چی میندازه؟!
_چی؟!
_کندوی عسل
یه مکعب طلایی که کلی زنبور عسل دورش میچرخن
لبخندی زدم:
_چه تعبیر زیبایی میدونستی این تعبیر امیرالمومنینه؟!
تعجب راضیش کرد بالاخره چشم از ابن کندوی عسل بگیره:
_واقعا؟!
_بله
امیوالمومنین میفرماید شیعیان ما مانند زنبور عسل هستند اگر میدانستند چه شهدی در دل دارند، هر آینه شکم میدریدند و از شهد خویش مینوشیدند
عسل همون محبتیه که تو قلب این مردم موج میزنه ببین با چه عشقی به سمتش میرن چرا انقدر دوستش دارن؟!
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۳۳ و ۴۳۴
_چرا چیز دیگه ای رو اینطور دوست ندارن؟!
بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن
قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید:
_تا چند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه
یعنی باور کنم که...؟
_مطمئن باش
اگر دوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای!
_دلم نمیخواد برگردم! کاش میشد تا ابد اینجا بمونم اینجا خیلی انرژیک و جذابه!
این آرزوی قلبی خودم هم بود
هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم
.......
به محض بازگشت به تهران فهمیدیم زن عمو قرار خواستگاری رضوان رو برای شب جمعه گذاشته و خیالم راحت شد
دلم میخواست شاهد عقدش باشم و بعد برگردم
کتایون و ژانت هم با من هم نظر بودن و از این بابت خوشحال
اما خودش پر ار هیجان بود
بعد از ظهر پنجشنبه زودتر از همه حنانه با روشنا اومد با ذوق بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم
با ناز فراوان گفت:
_سلام ضحی جون
ضعف کرده گفتم:
_وای خدا چقدر تو نازی روشنا خانوم
یادته حنانه من میرفتم چند ماهش بود!
ماشاالله
با وقار و ناز دخترانه با کتایون و ژانت هم دست داد:
_سلام خوشبختم!
کتایون که با لبخند و چشمهای کاملا باز بهش خیره شده بود اما ژانت تند تند و با ذوق از صورت و چشمهای زیبا و موهای ناز و پیراهن قشنگش تعریف میکرد
البته حیف که روشنا
هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد!
بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد:
_انگلیسی بلد نیست ژانت جون
هینی کشید و با خجالت گفت:
_چی بهش بگم؟!
گفتم:
_بگو سلام خوبی
اون هم ربات وار تکرار کرد:
_سلام خوبی
روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت:
_سلام خوبم شما خارجی هستی؟
ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو:
_بله
و اونهم تکرار کرد!
تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن!
در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت
......
مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص)
با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید:
_بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده
نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم:
_ولی خیلی قشنگه
طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد:
_ممنون ان شاالله عروسی خودت
کتایون موشکافانه پرسید:
_رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه!
رضوان پشت دستش زد:
_میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه ولی خیالت راحت واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم اونارم دعوت میکنیم اونوقت سر از کارشون در میارم!
متعجب گفتم:
_خجالت بکش مگه مفتشی بعدم حق نداری دعوتشون کنی!
_چرا؟
_چون من میگم چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون
_خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن!
حرصی گفتم:
_تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟
_تو نگران چی هستی؟اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟!
نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد:
_کاش یه ذره درکم میکردی!
کتایون بجای رضوان ادامه داد:
_تو چرا فرار میکنی؟! میترسی بفهمی ازدواج کرده؟ بالاخره که چی
مرگ یه بار شیونم یه بار
تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد:
_انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم!
......
مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد:
_سلام خونه عموت اینا غلغله شده
همه اونجان فقط تو اینجاییا
چرا نمیری؟!
جواب ندادم:
_سلام مامانت خوب بود؟!
مشغول تن کردن لباس مهمانی شد:
_از تو بهتر بود! تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی از چی میترسی؟!
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
_از هیچی نمیترسم خجالت میکشم
بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم بقول خودت درکم کن!
غر زد:
_بیخود امشب رضوان عروسه
کس دیگه هم که نیست بشناسدشون
خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری
تک خنده ی بلندی کردم:
_حتما
ژانت از سرویس به اتاق برگشت:
_اِ کتی اومدی؟ چه زود حاضر شدی!
بریم ضحی؟!
به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود ناچار راه افتادم:_بریم
.....
وارد منزل عمو که شدیم...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۳۵ و ۴۳۶
همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم
قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود!
بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم
قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود
همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد:
_سمت راستت ته سالن روی مبل نشستن
مامانمم کنارشونه برو سلام علیک کن!...
با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم:
_بچه ها اینجا بشینید من الان میام
با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم
حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند
بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: _سلام
و بعد به زحمت لبخندی زد
الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد
از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم:
_خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید با اجازتون
تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت:
_یکم بشین ضحی خانوم تازه برگشتی به سلامتی؟
اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم:
_حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم خیلی منور کردید
ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم!
نشستم درحالیکه برق از سرم پریده بود
یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟!یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو روفرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟
یعنی اون هنوز؟!...
حمیده خانوم با حوصله پرسید:
_خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟
لبخندی زدم:
_نه دوترم دیگه مونده من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم
_آها بسلامتی زیارتت قبول اونوقت تا کی میمونی؟
_والا دقیق معلوم نیست بستگی به دوستام داره که کی برگردن
_آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟
_دقیق نه ولی خیلی نمیمونم تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم
_ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟!
با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم:
_بله ان شاالله
صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت
بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید
....
آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم
اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن
رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست:
_ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید
کتایون فوری گفت:
_چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم خب رضوان...چی شد؟!
با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم:
_تو به زن عمو چی گفتی؟!
_هیچی بخدا
سری تکان دادم
پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده
اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه!
صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد:
_میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن!
با ذوق تمام به من چشم دوخت:
_وای ضحی چی میشه اگر...
حرفش رو قطع کردم:
_بیخود رویا نباف اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم!
طلبکار گفت:
_بیخود مگه دست خودشه خیلی ام دلش بخواد!تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی
کتایون فوری گفت:
_ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه
یعنی...دی ماه ترم جدید اونموقع شروع میشه!
اخمی کردم:
_چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟
_مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم!
حرصی گفتم:
_شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟
_شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم!به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل
من و رضوان همزمان گفتیم:
_بشین بابا!
ژانت گرفته گفت:
_پس من باید تنها برگردم؟
🌱ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۳۷ و ۴۳۸
رضوان لبخندی زد:
_عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟!
_خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم
اینبار کتایون گفت:
_بشین بابا!تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست!
_خب همون دیگه تا کی!
قاطع گفتم:
_تا وقتی من اینجام با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟
ژانت لبخندی زد:
_به شرطی که یکم بریم بیرون
همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم
گفتم: _اونم چشم چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟!
با لبخند سر تکان داد:
_عالیه!
رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید:
_پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟
تازه یادم افتاد بپرسم:
_واسه تو چه فرقی میکنه؟
_کاریت نباشه!
......
در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم
از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم دستی بلند کردم و با ذوق گفتم:
_سلام داداش خوبی؟
از جا بلند شد کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد:
_سلام تو خوبی خوش گذشت؟
بعد رو به ژانت با سر پایین گفت:
_سلام خوش گذشت بهتون؟
ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد :
_بله خیلی عالی بود
رضا دوباره پرسید:
_تهران رو چطور شهری دیدید؟!
ژانت راحت گفت:
_خوب فضای گرم و مردم مهربونی داره
رضا با لبخند دستی به موهاش کشید:
_به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟!
ژانت فوری گفت:
_چرا اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی بهرحال با نیویورک قابل مقایسه نیست توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی! اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن
رضا:_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره
خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟!اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده
ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید:
_تابحال بهش فکر نکرده بودم اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم
_اونقدرا هم سخت نیست
رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم چرا به ذهن خودم نرسید؟!!
صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم:
_میگم رضا هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟!
خودش رو زد به اون راه:
_چه خبری؟
مرموز خندیدم:
_هیچی فعلا
داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت:
_براش ترجمه کن بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم
با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم
با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت
بعد گفت:
_دخترم ببین همونه که میخواستی؟!
ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت:
_میتونم بغلتون کنم؟
مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد!
با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود
رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه!
....
آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که...دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش
حس کردم حالا بهترین فرصته فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم
و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم بی سر و صدا نزدیکش شدم
تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد سرم رو روی کتابش خم کردم:
_چی میخونی؟!
هینی کشید و سر بلند کرد لبخندی زد:
_کی اومدی؟ بشین
کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم "عارفانه" پرسیدم:
_شب گرد شدی؟!
_چی؟!
_میگم چرا خواب از سرت پریده؟چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟!
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۳۹ و ۴۴۰
لبخندی زد و سر به زیر انداخت:
_شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید
رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد
چه چیز خاصی؟!
_یعنی تو نمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟تازه من قل تم! مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون دادتصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد:
_پس تو که میدونی چرا میپرسی؟!
_خب پس چکار کنم؟!
_بگو درسته یا نه؟!
_چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟
_میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال...
دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم:
_خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم. اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم اگر مشکلی نبود خواستگاری هم میکنم برات!
فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد
_من عجله ای ندارم هرطور صلاح میدونی پیش برو فقط از واکنش مامان میترسم
اون خودش کلی مورد زیر سر داره!
لبخندم عمیق تر شد:
_نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید:
_تو رو نداشتم چکار میکردم؟همیشه حواست به همه چی هست!
.....
روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم
مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده! آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود
دوباره پرسیدم:
_خب نظر شما چیه؟
آقاجون سوالم رو به خودم پس داد:
_نظر خودت چیه بابا؟!
_خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره
مامان سری تکون داد:
_به دل منم خیلی میشینه اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی...این دخترم چیزی کم نداره حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده! من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره شما چی میگی حاجی!
حاجی دستی به محاسنش کشید:
_تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه البته ما فعلش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه
فوری گفتم:
_ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون
حاجی سری تکان داد:
_من که حرفی ندارم فقط هیچکس رو نداره که...
سرتکان دادم:
_هیچکس خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه
مامان فوری گفت:
_خب باهاش حرف میزنیم برو یه دقیقه صداش کن
فوری گفتم:
_نه نه نه...الان که نمیشه یه خواهشی ازتون دارم شما هیچ حرفی نزنید یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده! خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید باشه؟!
اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم
تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقتهایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم
مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره
یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه
یا اینکه ما ایرانی ها انسانهای خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم!
و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم
که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون میداد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست!
و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد!
اون روز رو خوب به خاطر دارم
سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸
زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم
تصمیم داشتم...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۴۱ و ۴۴۲
تصمیم داشتم همون روز همه چیز رو رک و صریح با ژانت درمیون بگذارم و نظرش رو بپرسم
اگر چه نسبت به واکنش و جوابش خیلی مضطرب بودم اما خودم رو قانع کردم تا قبل از بازگشت کتایون و رضوان به منزل باهاش حرف بزنم اما...
درست وقتی همه چیز مهیای گفتن بود و من برای آخرین بار جملات رو توی ذهنم مرتب میکردم زنگ در حیاط به صدا در اومد...
پایین پله ها که رسیدم مامان رو دیدم که با عجله دیس میوه و پیش دستی روی میز میچید
با دیدنم به در اشاره کرد:
_در رو باز کن حمیده خانومه!
با چشمهای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم پاهام انگار مال خودم نبود
نزدیک بود بیفتم
مامان بی صدا تشر زد:
_درو باز کن!!
خودم رو تا کنار در کشیدم و بازش کردم
حمیده خانوم و الهه دخترش و البته امیرعلی نوه کوچکش توی قاب ایستاده بودن
اگرچه حضور سر زده شون اونهم بعد از چندسال بسیار غیر مترقبه بود اما سعی کردم عادی باشم
از جلوی در کنار رفتم و لبخند به لب احوال پرسی کردم:
_سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید
مامان هم جلو اومد و با حمیده خانوم حال و احوال کرد و سمت پذیرایی برای نشستن راهنمایی شون کرد
بعد از نشستن حمیده خانوم رو به مامان بابت اینهمه سال دوری و کدورت ابراز ناراحتی کرد و گفت که ان شاالله من بعد مثل قبل روابط بهتری داشته باشیم و رفت و آمدها احیا بشه
و من گمان کردم تنها دلیل حضورش همینه و از حسن رفتارش خوشحال شدم ولی گفتم حالا که طرف صحبت مامانه بهتره من برم بالا و به ژانت که تنها مونده و ماموریتم برسم
اما تا از جا بلند شدم و با عذرخواهی قصد رفتن کردم حمیده خانوم گفت:
_دخترم ضحی جان میشه خواهش کنم بشینی؟ ما بخاطر تو اومدیم!
با بهت مضاعفی سر جام نشستم:
_بله چشم درخدمتم
_ضحی جان من اومدم با تو در حضور مادرت حرف بزنم میخوام ازت خواهش کنم که کدورت های گذشته رو فراموش کنی همونطور که ما فراموش کردیم
با خجالت سر به زیر انداختم:
_خواهشا بیشتر از این خجالتم ندید حمیده خانوم من باید از شما طلب بخشش و حلالیت کنم دلیل و باعث کدورت منم و البته شما با اومدنتون بزرگواری رو تموم کردید
_پس خیالم راحت باشه که بابت اون قضایا مکدر نیستی؟!
_اگر شما حلالم کرده باشید نه
خندید:
_من چرا باید حلالت کنم دخترم چک رو یکی دیگه خورده از خودش حلالیت بگیر!
لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین تر بردم
مامان که احساس میکرد در حال اذیت شدنم میانجیگری کرد:
_حمیده خانوم جون جریان چیه؟
حمیده خانوم با نگاه خریداری براندازم کرد:
_والا چی بگم! حاج خانوم شما که میدونی من از دار دنیا همین یه پسرو دارم همه عمر آرزوم بودم دومادیشو ببینم ولی الان سی سالش شده و هرکی رو براش نشون میکنم میگه نه!
هم من هم شما میدونیم چرا اصلا انگار گِل دل ایمان منو با اسم ضحی برداشتن
به هیچ دختر دیگه ای روی خوش نشون نمیده مردم و زنده شدم تو این چهارسال ولی...
لبخندش به خنده تبدیل شد:
_اون چَکی هم که ضحی جون خورد جای اینکه منصرفش کنه مصر ترش کرد!
قلبم توی دهنم میزد و درست صداش رو نمیشنیدم! حس میکردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و همرنگ لبو شدم
زبونم بند اومده بود از حرفهایی که میشنیدم
اما حمیده خانوم بی خبر از دل بی طاقت من همچنان ادامه میداد:
_منم که از همون نوجوونیشون پا پیش گذاشتم شما شاهدید! اما حالا خب اتفاقاتی افتاد که نشد حالا که الحمدلله دیگه مانعی نیست اگر اجازه بدید برای خواستگاری مزاحم بشیم!!
چیزی به بیهوش شدنم نمونده بود
مامان با تعلل جواب داد:
_والا چی بگم خود ایمان اینطور خواسته؟
_بله خانوم خودش خواسته الان که بوشهره البته سه سالی میشه منتقل شده پایگاه شکاری بوشهر ولی امشب پرواز داره میاد تهران منتها سه روز بیشتر نمیتونه بمونه اگر شما اجازه بدید همین شب جمعه که اتفاقا شب میلاد هم هست برای خواستگاری مزاحمتون بشیم
مامان فوری گفت:
_قدمتون روی چشم فقط...اجازه بدید من از حاج آقا کسب تکلیف کنم امشب بهتون تلفن میکنم
حمیده خانوم با لبخند تشکر کرد و مهیای رفتن میشدن که من به هر زحمتی بود زبون باز کردم:
_ببخشید... حمیده خانوم من یه سوال ازتون دارم
_جانم دخترم
_شما واقعا با دلتون اومدید این پیشنهاد رو دادید؟ یا فقط بخاطر... پسرتون؟
نفس عمیقی کشید:
_بهت دروغ نمیگم من خیلی از دستت دلخور بودم تمام این سه چهار سال هم هر چی ایمان گفت من مخالفت کردم
ولی اونروز عقد رضوان که دیدمت دیدم ماشاالله برا خودت خانومی شدی کینه از دلم رفت باز مهرت به دلم افتاد مثل بچگیات...با ایمان تلفنی حرف زدم و گفتم راضی ام اونم گفت اواسط ماه میتونه بیاد تهران و... منم مزاحمتون شدم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ببخشید اما یه مطلب دیگه هم هست!
من هنوز شیش ماه....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۴۳ و ۴۴۴
_...من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چند روز دیگه باید برگردم آمریکا
_میدونم عزیزم همون روز گفتی منم به ایمان گفتم اجازه بده حرفای مقدماتی رو بزنیم و اگر خدا خواست نامزد کنید وقتی برگشتی عروسی میگیریم! شیش ماه که چیزی نیس چشم رو هم بذاری تموم شده ان شاالله تا اونموقع ایمان هم منتقل شده تهران دنبال کارای انتقالیش هست
مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد
من ولی گیج و گم میان پذیرایی ایستاده بودم
باورش سخت بود خیلی سخت!
بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه حسابی با جیغ و داد و تبریک و ماچ و بغل خودشون رو تخلیه کردن تمام مدت تا موعد قرار رو به تحلیل اوضاع و شرایط و البته توجیه کمی خصمانه ی من برای جواب مثبت بی چون و چرا گذروندن
اما من کماکان گیج بودم
از طرفی باور نمیکردم اینهمه سال این رابطه دوطرفه باشه و بابت این اتفاق دلم میخواست ساعتها پای سجاده اشک بریزم و سجده شکر به جا بیارم
اما از طرفی هنوز برای دادن جواب مثبت مصمم نبودم
اگر چه دلم بهش میکشید اما...
واقعیت این بود که اون اتفاق هیچ وقت از ذهن هیچ کس پاک نمیشد و برای همیشه مایه شرمندگی بود
علی ای حال زودتر از اونچه فکر میکردم پنجشنبه شب از راه رسید قبل از اینکه من با حال پریشونم کنار بیام
رضوان لباسی که به سلیقه خودش برام خریده بود رو به ضرب و زور تنم کرده بود و مقابل آینه کنارم به تماشا ایستاده بود
خوب که تماشا کرد رو به بچه ها گفت:
_می بینید سلیقه رو...میدونستم هلویی خیلی بهش میاد
کتایون کلافه اخم درهم کشید:
_تو چرا قیافه ت شبیه کساییه که کتک خوردن! بابا یکم بخند ناسلامتی به آرزوت رسیدی
اخمی کردم:
_خبه شماهام آبرومو بردید آرزو آرزو...
کی گفته من همچین آرزویی داشتم؟
چشم دراند:
_چه رویی داری تو!
ژانت خواهرانه از جا بلند شد و دست روی شانه هام گذاشت:
_الان مشکلت چیه ضحی جون؟مگه تو دوستش نداری؟
سرم رو پایین انداختم:
_خب چرا ولی من نسبت بهش شرمنده ام نمیتونم با این حس کنار بیام یعنی منظورم اینه که...
صدای زنگ در همه مون رو از جا پروند
رضوان در اتاق رو باز کرد و از پله سرک کشید بعد باحرص غر زد:
_اونقدر شیربرنج بازی درآوری که دیر شد
این شال رو سر کن بعدم برو تو آشپزخونه تا صدات کنم بچه ها بیاید بریم پایین
کتایون_ما دیگه کجا بیایم؟!
رضوان_خب بیاید دیگه ابنهمه آدم اون پایینن فقط جا واسه شما تنگه؟واقعا میخوای این لحظه استثنائی رو از دست بدی؟
کتایون با چشمکی از جابلند شد و دست ژانت رو هم کشید:
_البته که نه گفتم شاید خوششون نیاد غریبه تو مراسم باشه وگرنه مگه میشه از خیر دیدن لحظه دیدار یار غایب بعد چهار سال گذشت!
پریدم و دست رضوان رو گرفتم تمام بدنم از درون میلرزید:
_تو رو خدا نرید من نمیتونم چای بگردونم مطمئنم یه گندی میزنم تو رو خدا رضوان... تو رو خدا تو چای ببر
کتایون_حالا حتما باید یکی چای بگردونه؟
رضوان_حتما که نه...نگاش کن چه هم میلرزه دیوونه اصلا ولش کن از خیر چای گذشتیم بیا باهم بریم بشینیم موقع پذیرایی شد من خودم چای میارم
نفس راحتی کشیدم و خواستم شالم رو سر کنم که رضوان از دستم گرفت و روی سرم تنظیم کرد:
_چته چرا انقدر میلرزی رنگت پریده زشته اینطوری ببیننت کتی تو کیفت شکلاتی چیزی نداری بهش بدیم؟
کتایون فوری از قوطی بزرگی آبنبات آبی رنگی بیرون کشید و زیر زبونم گذاشت
هیچ کدوم نمیتونستن حال من رو درک کنن حتی تصور دیدنش بعد از اینهمه سال قبض روحم میکرد
اونهم بعد از آخرین دیدار و رفتاری که باهاش کردم طول کشید تا تونستم درست راه برم و همراهشون از پله ها پایین رفتم
وقتی وارد پذیرایی شدیم همه دور هم روی زمین نشسته بودن
همه... آقاجون و عمو مامان و زن عمو
رضا و احسان حمیده خانوم و حاج آقا صادق رئوف دختر و داماد و نوه شون... و...
دیدمش که سر به زیر بین پدر و دامادش نشسته بود و نگاهش به گل قالی بود
تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم
از ذوق یا دلتنگی یا شاید هم حسرت هدر دادن چندین سال اشک به چشمهام هجوم آورده بود و من فقط بهشون التماس میکردم آبروم رو نبرن
پشت بچه ها پنهان شده بودم تا کمتر دیده بشم
اما وقتی وارد پذیرایی شدیم همه به احترامم بلند شدن و ناچار برای دیده بوسی با حمیده خانوم و سلام و علیک با حاج صادق جلو رفتم
تمام تلاشم رو میکردم که نگاهم سمتش نره آروم و سر به زیر برگشتم و بین بچه ها گوشه پذیرایی کز کردم
نه سر بلند میکردم و نه گوشم میشنید که بین مهمانها و خانواده م چه جملاتی رد و بدل میشه
فقط گاهی با سقلمه و توضیح رضوان سربلند میکردم و جواب سوال حمیده خانوم یا حاج صادق رو میدادم زیر پوست پیشانی و گونه ها و پلکهام انگار ذغال گر گرفته بود اما....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۴۵ و ۴۴۶
اما دست ها و پاهام از شدت یخ زدگی بی حس شده بود درون دلم هم انگار هر لحظه سنگی به سطح آب میخورد و موج میساخت
تا لحظه ای که این جمله از زبان حمیده خانوم ادا شد:
_اگر حاج آقا اجازه بدن این دو تا جوون برن حرفاشون رو با هم بزنن
با تردید به حاج بابا چشم دوختم که با خیال راحت گفت:
_خواهش میکنم حتما
و بعد رو به من کرد:
_ضحی جان بابا با آقا ایمان برید تو حیاط حرفاتون رو بزنید ان شاالله هر چی خیره
صدای ان شاالله جمع پیچید و من هم ناچار به بلند شدن بودم اما نفسم به شماره افتاده بود
میترسیدم قدم از قدم برنداشته تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم
به هر زحمتی بود بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم...
فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینم
ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته
دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن
طولی نکشید که صدا توی گوشم پیچید:
_سلام
و بعد ساکت شد
از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی میکنه حال اونهم بهتر از من نبود...
کمی که گذشت دوباره گفت:
_بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته
دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
_میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی..
خودمم باید بگم من ضحی خانوم؛ البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم
ناراحت نمیشید
لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم
و ایمان با لبخند ادامه داد:
_من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم چون شما منو میشناسی منم شما رو میشناسم با هم بزرگ شدیم خودتونم میدونید که...حتی اون روز که... دعوامون شد؛ من فقط عصبانی بودم بابت...ولش کنید اصلا مهم نیست
فقط میخوام عذرخواهی کنم بابت حرفایی که اون روز زدم بذارید پای عصبانیت و ببخشید حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا...
با صدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم:
_لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه
صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید:
_دارید گریه میکنید؟!
صورت سمت صورتش چرخوندم با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم:
_لطفا بیشتر از این خجالتم ندید! من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم
سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: _میشه خواهش کنم گریه نکنید؟
اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم:
_ببخشید دست خودم نبود شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه!
_ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدید؟!
فوری گفتم:
_ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟ اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست
_ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردید یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته چه اهمیتی داره کی چی میگه بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟ من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه!
لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه با تانی گفتم:
_شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟
_بله میدونم منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون
سر برگردوندم و چشم درشت کردم: _امشب؟
_آره امشب من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید همو که نمیبینیم
لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم
دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه دوباره پرسید:
_بالاخره بله؟!
سر تکون دادم:
_بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم
و از جا بلند شدم برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد
وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت:
_دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زدیم که اگر راضی باشی امشب یه محرمیت بخونیم و نامزد کنید چون ایمان پس فردا راهیه تو هم که باید بری حالا اگر نظرت مثبته که ان شاالله هست دهنمون رو شیرین کنیم
آب دهنم رو فرو دادم و نگاهی به ایمان انداختم هیچ اضطرابی نداشت! انگار از جوابم مطمئن بود یعنی اینقدر واضح بود که چقدر دوستش دارم؟
نگاهی به حاج بابا کردم و وقتی با لبخند پلک روی هم گذاشت با خجالت لب باز کردم:
_هر چی نظر پدر و مادرم باشه من حرفی ندارم...
حمیده خانوم لبخندی زد:
_خب الحمدلله...
🌱ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۴۷ و ۴۴۸
_ خب الحمدلله بله رو هم گرفتیم برای سلامتی عروس و داماد یه صلوات بفرستید...
.......
لبخندی به روی بازش زدم:
_برام نامه بنویس
همونطور که کفشش رو میپوشید نمک ریخت:
_کبوتر نامه رسون نداریم اونورا مجبوری دوریمو تحمل کنی!
چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود هم حسابی صمیمی شده بودیم و هم حالا صدبرابر قبل دلتنگش میشدم ولی چاره ای جز تحمل نبود!
آقاجون جلوی در منتظرش بود:
_برو به سلامت باباجون خیلی مواظب خودت باش درسته خانومت نیست ولی هروقت اومدی تهران یه سر به ما بزن!
خندید:_چشم حاجی اون که حتما
پرسیدم:
_از مامانت اینا خداحافظی کردی دیگه؟
میخوای من برسونمت فرودگاه؟
فوری گفت:
_نه بابا اینهمه راه تو ترافیک کجا بیای زنگ زدم حمید دامادمون الان میاد میرسوندتم
بابا پیشانیش رو بوسید و برای اینکه راحتتر باشیم داخل منزل رفت هر دو میخندیدیم ولی بغض پشت پلکها و بیخ گلومون سنگینی میکرد
از اینکه باز هم برای این مدتی طولانی باید از هم دور میشدیم
ایمان زودتر به حرف اومد:
_اونجا که میرید خیلی مواظب خودت باش یه شماره کارتم برام بفرس برات پول بریزم یادت نره
لبخندی زدم:
_پولاتو نگه دار واسه عروسی لازمت میشه!
قبل از اینکه جوابی بده صدای بوق ماشین حمید ناچارش کرد در رو باز کنه
دوباره نگاهی انداخت و بجای هر حرفی که تا نوک زبونش می اومد فقط گفت:
_برو داخل هوا سرده خداحافظ
نتونستم بگم خداحافظ
فقط لب برچیدم تا بغضم سرباز نکنه
سوار ماشین که شد دستی براش تکون دادم و برگشتم داخل در رو بستم و حلقه ظریف نشونم رو توی دست جا به جا کردم حالا میتونستم دل سیر گریه کنم!
تا شب حالم گرفته بود و به شوخی و طعنه های بچه ها محل نمیگذاشتم
بعد از شامی که نخوردم خواستم زود بخوابم اما رضوان به در اتاق زد و گفت رضا پایین منتظرته!
از یادآوری کار رضا ضربه ای روی پیشانیم زدم و بلند شدم
تا وارد حیاط شدم از دیدن لبخندش شرمنده گفتم:
_ببخشید داداش بخدا همون روز که حمیده خانوم اومد اینجا من میخواستم باهاش حرف بزنم ولی...
_بله میدونم
ایشون که رفت هوش و هواس شمارم برد! فدا سرت بالاخره آبجی بزرگه ای اولویت با توئه ولو سر یه دقیقه! اما حالا که شما سر و سامون گرفتی یه فکری به حال ما هم بکن پونزده روز دیگه باید برگردیدا!
پیشونیش رو بوسیدم:
_دورت بگرده خواهرت خیالت راحت فردا شب هرطور شده باهاش حرف میزنم
سری تکان داد:
_دور از جونت ببینیم و تعریف کنیم!
....
تمام طول روز رو با ژانت حرف زده بودم و مقدمه چیده بودم و حالا بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از برگشت بچه ها از بیرون، تنهایی دونفره مون دقیقا بهترین زمان برای مطرح کردن موضوع خواستگاری بود اما انگار سنگ به زبونم وصل کرده بودن
ژانت متعجب پرسید:
_ضحی چرا به یه گوشه خیره شدی؟
چیزی شده؟!
_ها؟ نه...میگم ژانت... باید حرف بزنیم
_خب بزنیم درباره چی؟
_درباره ازدواج!
خندید:_تمام امروز رو درباره همین موضوع حرف زدیم من که گفتم خیلی برای تو و رضوان خوشحالم و به نظرم ازدواج اتفاق خوبی توی زندگی هر دختر و پسره حالا چرا دوباره راجع بهش حرف بزنیم؟
_میخوام بدونم نظرت درباره ازدواج خودت چیه؟ یادته قبلا که حرف میزدیم گفتم ازدواج میتونه تو رو از تنهایی دربیاره و صاحب خانواده کنه
مسئولیتهای سنگینی که مال تو نیست رو از دوشت برداره و نیاز عاطفیت رو تامین کنه
_آره یادمه به نظر میاد اتفاق خوبی باشه ولی میدونی که اونجا کسی به ازدواج فکر نمیکنه بنابراین من چطور میتونم توقع داشته باشم به این راحتی که شما ازدواج میکنید من هم ازدواج کنم
لبخند پر از استرسی زدم:
_خب...خب مگه حتما باید اونجا این اتفاق بیفته تصور کن آدمی از یه ملیت دیگه ازت خواستگاری کنه یه مسلمان معتقد و خوش رفتار اونوقت جوابت چیه؟
بلند خندید:
_اگر چنین شانسی بیارم قطعا از دستش نمیدم! ولی قبول کن یکم رویاییه!
با این جواب جرئت بیشتری برای بیان جمله بعدی پیدا کردم:
_پس میشه گفت آدم خوش شانسی هستی چون این اتفاق افتاده!
گیج نگاهم کرد:
_منظورت چیه؟
سعی کردم لبخند از لبم نیفته:
_خب...خب یه بنده خدایی تو رو از من خواستگاری کرده و خواسته نظرت رو بپرسم
گیح و ناباور خندید:
_چی داری میگی کسی منو اینجا نمیشناسه از کی حرف میزنی؟
آب دهانم رو فرو دادم و یک کلمه گفتم:
_رضا...
و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم...
نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند
ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم:
_این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام...
با ذوق عجیبی لب باز کرد:
_بگم نه؟!
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۴۹ و ۴۵۰
_بگم نه؟! چرا باید بگم نه! برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی! مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی...
با هیجان خندید:
_باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟!
ناباور لب زدم:
_آره خودش گفت حالا تو نظرت...
خیلی راحت گفت:
_واضحه که نظرم مثبته!
چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید:
_رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه! تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم
با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: _وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی!
ناباور خندیدم باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه...
درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم:
_نه شوخی نمیکنم پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم خوبه؟!
لبخندی زد:_عالیه!
.......
وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد! چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد
وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد
مدام میپرسید:
_یعنی انقدر زود جواب داد؟مطمئنی حاضره ایران بمونه؟
و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم
با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم
و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم!
آقاجون و مامان رضا و رضوان و من و کتایون و ژانت...
خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه
همون ابتدای جلسه آقاجون گفت:
_چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم!
رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد
به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: _ممنون
علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت!
آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید
بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد:
_دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با
رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید
ژانت بی تعارف از جا بلند شد:
_بله حتما کجا باید بریم؟
لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم
رضا با خجالت گفت:
_تشریف بیارید
و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش
مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت:
_الهی بگردم چقدر به هم میان! ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه
کتایون لبخندی زد:
_ممنون لطف دارید
ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه
طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان
تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت:
_ما حرف زدیم از نظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم
فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم
حاجی فوری گفت:
_چه شرطی؟
رضا به سختی جواب داد:
_والا حاجی میگن که میخوان بعد از... ازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم!
مامان ذوق زده به طرف ژانت برگشت و صورتش رو بوسید:
_عزیزدلم چی از این بهتر خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه
ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت:
_خیلی دوستتون دارم
اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد
و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن
با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم
اما حالا کتایون که مطمئن شده بود ژانت موندنی شده برای برگشت به آمریکا مستاصل شده بود
مدام میگفت:
_ژانت که موندگار شد تو هم که شیش ماه دیگه برمیگردی! مامانمم که اینجاست
من برم اونجا چکار!
و من هم میگفتم:
_خب بمون کی مجبورت کرده اگرم نمیخوای بری خونه همسر مادرت بی پول که نیستی خونه اجاره کن!
و بعد اون جواب میداد:
_تنها دلیل تعللم شرکته خیلی براش زحمت کشیدم نمیتونم ولش کنم
و باز من میگفتم:
_لازم نیست ولش کنی به قول خودت از دور مدیریتش کن! هر چند ماه یکبارم سربزن
ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه
اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت باهاش حرف زدیم و دلیل و برهان آوردیم که قانع شد بمونه
اما گفت باید برگرده و چندماهی بمونه تا....