eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۰ رسیدیم خونه شهید... من زنگ زدم _سلام خانم حسینی +سلام نرگس جان بیاید داخل حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود ‌-سلام حاج خانم مادرشهید:سلام دخترم خوبی؟ _ممنون شما خوبی ممنونم دستم گرفتم سمت زهرا... _حاج خانم ایشان دوستم هستن ایشانم برادر و همسرشون هستن واز رفقای حسین آقا هستن _خدابهشون سلامتی بده برای مادراشون حفظ کنه آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم -حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم مادرشهید:خواهش میکنم دخترم - اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم مادرشهید_ بفرمایید -بسم الله الرحمن الرحیم امروز مورخ تاریخ ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید مادر شهید:_بسم الله الرحمن الرحیم بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم سیدحسین حسینی هستم - خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟ مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت... حسین سال ۶۸ دنیا اومد... پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود حسین تو محرم دنیا اومد مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت _ خداباز یه پسر بهتون داده همسرم گفت _فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده قائل بود یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن تو مدرسه خورده بود زمین... سرش شکسته بود... سیدحسین ۶ سالش بود.... بهش گفتم پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا... یه دوساعت کارم طول کشید اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده درباز کردم اومدم تو دیدم.... نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم ... خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار بعداز چندتاسوال گفتم _حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریهپ +ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود... رفتیم دیدن اون باهم... توراه گفت مامان اجازه بده منم برم مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم عمه جانم وسط دشمنه یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم - حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود +حجاب و نماز و ولایت فقیه . . . یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم یک هفته ای از دیدارما میگذشت رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم - آقاجون آقاجون : جانم بابا - میخام برای چادر سرکنم آقاجون : آفرین دخترم پس بالاخره عاشقش شدی - خیلی شرمنده چادرم 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۵ بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،.. میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان نمیشد، حرفش را زده بود، را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!! بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!! از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت، _سلام آقابزرگ _سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟ _سلامتی. مهمون نمیخاین؟! _خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم. _مزاحم که نیستم از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد _این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای _چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام. چیزی نمیخاین، بخرم؟! _نه باباجان، _پس میبینمتون. یاعلی _یاعلی . . . . چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه. ساعت کمی به ٧ مانده بود.. که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد: _الو بفرمایید. +سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟ _ممنون. بله. چند لحظه گوشی.. بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد. _به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟ +سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم. _نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟ +دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم _نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم +نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم.. خیلی دوستش میداشت.. همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای و را داشت. عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود. عمومحمد با خنده گفت: _باشه عموجون. وارد کوچه شان شد. از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه. چشمهایش را رساند. با حجب و ، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد. فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس بود و محجوب و زهرایی. عمو محمد جلو نشست. طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت: _راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم. +اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟ عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد. تا به خانه برسند،.. باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق. رسیدند.... درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد. عمارتی به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد. خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال. دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده. ماشین را پارک کرد... باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد. وارد سالن پذیرایی شدند... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۲ چقدر شرمنده بانویش بود... به یکشنبه فکر کرد. روزی که سوم ماه رجب بود.هم تمام میشد.و هم محرم میشدند.. علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را. یوسف برای حرفی به آقابزرگ... دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد. _شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید. _چی باباجان _هم اینکه یه برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. آقابزرگ لبخند پهنی زد. _منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان _اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین.. _چرا خودت نمیگی؟! _اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما ، رو حرف شما حرف نمیزنن آقابزرگ پسرانش را صدا زد. کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد. _نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟! کوروش خان_ من حرفی ندارم عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون. یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت: _وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...! یاشارهم محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما محرمیت کجا و کجا...! فرق یاشار با یوسف درهمین بود..!یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی به دلبرش کند..! یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و واجب. حق داشت درک نکند..درکی نداشت،از اوج عشق ،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، و الهی میشد.‌ درکی نداشت از ها.از حرمت دلبرش که باید رعایت میکرد.از پرده های حجب و .از حجاب های .از محرم بودن تا نامحرم بودن.از هایی که با محرمیت کمتر میشد.. آقابزرگ که قبلا تجربه داشت. بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، داشت محرمیت خواندن آقابزرگ... کم کم سفره پهن میشد... همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست.این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد.. بعد از صرف شام،.. همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم... یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت. _میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد. شرمنده تون شدم. _میدونم پسرم با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت. _مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم. طاهره خانم لبخندی زد و گفت: _از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین. کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت. _خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته. حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید. نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد. باعلی دست داد... علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ۳ من و برادرم عباس، در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد و حرف دلم را خواند _چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟ رنگ صورتم را نمیدیدم، اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی، نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم _این ڪیه امروز اومده؟ زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد _پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب. و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد _نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم! خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم، ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن ، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود، تا چند روز بعد، ڪه دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها، به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان، به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال ڪوچڪم سر و صورتم را به‌درستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی ڪه پر از لباس بود، بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سلام ڪرد، و من فقط به دنبال حفظ و بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم و با دست دیگر، شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود، تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد. در خانه خودمان، اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم. دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباس ها را روی طناب ریختم، و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم _من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟ دلم میخواست با همین دستانم، ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم. و او همچنان زبان میریخت.... ادامه دارد.... 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ ☘☘☘🌷💣🌷☘☘☘
کنترل رو برداشتم و تلویزیون روخاموش کردم -عرض میکنم خدمتتون کمی خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشیدم -مامان، برام میری خواستگاری؟ سرمو گرفتم بالا و باچشمای پرتعجب مامان روبه روشدم -خواستگاری؟! -بله دیگه -جل‌الخالق، تو و خاستگاری؟ -مامان مگه من چمه -چیزیت نیس، فقط تعجب کردم بعد چشماشو ریزکرد و لبخند مرموزی زد و پرسید: -حالا اون دختر خوشبخت کیه؟میشناسمش؟ -مامان خودتونو به اون راه نزنید میدونید منظورم کیه خندیدوگفت: -نکنه ازش نظرشو هم پرسیدی؟ -امروز باهاش حرف زدم -خب خداروشکر یهو صدای سارا اومد سارا: -کی قراره بریم خاستگاری مائده جون؟ سر برگردوندم و دیدم سارا دست به کمر کنار در ایستاده -علیک سلام -سلام بر داداش داماااادم -ببینم مگه تو نگفتی امروز تاساعت شیش دانشگاهی؟ مامان: -باایلیا کلاس آخری رو پیچوندن سارا: عههههه، مامااااان -پیچوندین؟ سارا؟! -خب حالا کی میریم خاستگاری؟ مامان: امشب باپدرتون حرف میزنم یه قرار تعیین میکنیم میریم . . . 💞دیشب رفتیم خواستگاری، همراه بابابزرگ و عزیز. وقتی بابابزرگ صیغه رو خوند و انگشتر نشون رو دست مائده کردن از خوشحالی نزدیک بود بال دربیارم، امروز هم رفتیم آزمایشگاه. حالا که دارم دقت میکنم میبینم چقدر مائده شده. اصلا این مائده کجا و اون مائده‌ی دوسال پیش کجا. از تمام حرکات و رفتارهاش و میریزه. الان دیگه دلم میخواد واسه این مائده رو بدم، دوست داشتنش که چیزی نیست. جواب آزمایش که مثبت شد یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونمون، زن‌عمو خونمون بود. رو کردم سمت مائده و گفتم: -میگم مائده خانم موافقی یکم نگرانی بهشون وارد کنیم؟ -منظورت چیه؟ -یخورده بترسونیمشون -ببخشید اینو میگم مگه دیوانه ایم؟ تک خنده ای زدم وگفتم: -نه، ولی میخوام واکنششونو ببینم -اووومممم، چشم هرچی شما بگی -یکمم به قلبم رحم کن خب خندیدمو مائده با شرم سرش انداخت پایین. از ماشین که پیاده شدیم گفتم: -سعی کن چهره‌ت رو ناراحت نشون بدی -ولی خندم میگیره دوتایی آروم زدیم زیرخنده، وارد هال که شدیم با مامان و زن عمو روبه رو شدیم مامان: -چیشد؟ مثبته نه؟ قیافمو ناراحت کردم و سرمو انداختم پایین، مائده هم همینکارو کرد زن‌عمو: -وا شما دوتا چتون شده؟ مائده: -جواب آزمایش... منفیه مامان:-یعنی چی منفیه مطمئنید؟ -بله مامان، منفیه مامان و زن‌عمو با نگرانی به هم نگاه کردن مامان: -آخه شمادوتا چرا اینقدر بدشانسین زن عمو: -ناراحت نباشین دوباره میرید آزمایش میدین شاید اشتباهی شده دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم زدیم زیرخنده زن عمو: -خدا مرگم بده، این دوتا چرا اینجوری شدن؟ مامان: -شمادوتا چتونه؟ مائده با ذوق گفت: -جواب مثبتههه قهقهه خنده‌م به هوا رفت ¤¤سه دقیقه بعد: ¤¤ -غلط کردمممم مامان: -جرعت داری سرجات وایسا امیرعلی وایسا بینم صدای خنده های مائده و زن عمو بلند شد، کنار یکی از درختای حیاط ایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم با ناراحتی گفتم: -مامان اخم نکن شوخی بود بخدا مامان: -این شوخی بود؟ مائده بی‌طاقت گفت: -زن‌عمو تقصیر من شد. واقعا ببخشید خواستیم شوخی کنیم مامان چیزی نگفت.. بعد راه کج کرد و همراه زن عمو برگشت تو خونه، روکردم سمت مائده وگفتم: -مگه قرار نشد صادق باشیم و دروغ نگیم -دروغ که نگفتم. شما بخاطر من این نظر رو دادی پس تقصیر منه.... گونه‌هاش سرخ شد -خب اصلا راستش دلم نیومد شما رو ناراحت ببینم باعشق نگاهش کردم و اروم گفتم: -مگه نگفتم به فکر قلبم باش؟ لبخند محجوبی زد. جعبه شیرینی رو از ماشین برداشتم و باهم برگشتیم تو خونه ¤¤روز عقد....¤¤ ❤️مائده نگاهی به خودم تو آینه انداختم و جیغ خفیفی کشیدم و بعد محکم زدم تو سر سارا -مائدههههه، گفتم اینقدر نزن تو سرممم -این چیه سارا چرا اینقدر منو شبیه میمون کردی -مگه چشههه -گفتم آرایش ملایم باشه ملاااااایمممم خندیدوگفت: -خب ملایمه دیگه با حرص گفتم: -بنظرت این ملایمههه؟؟؟ -خیلی خب بشین الان برات درستش میکنم بلاخره یک ساعت بعد سارا موفق شد آرایشمو ملایم تر کنه سارا: -الان چطور شد؟ -خوبه. ممنون -آخخیییش در بازشد و مامان اومد تواتاق مامان: -شمادوتا کارتون تموم نشد؟ -چرا مامان تموم شد مامان: -الهی قربونت برم عزیزم ماه شدی -خدانکنه مامان جون. میگم مامان مشخص نیست الان ارایشم؟ مامان:- -نه فداتشم خیلی ملیح شده دست ارایشگرت درد نکنه همه خندیدیم. همراه سارا و مامان از اتاق رفتیم بیرون و تو پذیرایی منتظر بقیه نشستیم. نیم ساعت بعد امیرعلی همراه عمو و زن عمو، بابابزرگ و عزیز رسیدن خونمون. سوار ماشین شدیم و.....
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷ و ۸ مردها را کنار میزنم و دستم را دراز میکنم تا بچه دستم را بگیرد. پسر دست کمکم را می‌بیند اما پس میزند. عصبی میشوم و داد میزنم: _دستمو بگیر!!! نگاهش را از من میگیرد و با لحنی همراه با می گوید: _نه! خواهش میکنم برین. الان گاز اشک‌آور میزنن. چند نفری که میان‌مان فاصله انداخته‌اند را کنار میزنم. _دستمو بگیر! الان خفه میشی! لبش را میگزد و درحالیکه سعی دارد. خودش را از زیر تن ها نجات دهد،میگوید: _من معذرت میخوام ولی شما ! به قیافه اش نگاه میکنم و با شنیدن حرفش آتش میگیرم. وقتی راضی نمیشود خودم را از لای جمعیت بیرون میکشم و به طرف ماشین میدوم. آقا رحمت دور و بر را نگاه میکند و مرا صدا میزند. وقتی چشمش به من می‌افتد جلو می‌آید و با نگرانی میپرسد: _کجا بودین خانم؟ نفسم بریده بریده بالا می‌آید و به سختی به او می‌فهمانم که آن بچه را نجات دهد. آقا رحمت با عجله میرود. خانم صبوری دستم را میگیرد و شانه هایم را ماساژ میدهد. هر آنچه در ذهنم میگذرد را به او میگویم: " آخه پسر تو هنوز بچه ای..!! دستمو دراز کردم تا کمکش کنم. داشت خفه میشد میگه "شما نامحرمی..!" واقعا که مزخرفه! آقا رحمت که می آید مقابلم می ایستد. _خانم پسره رفت. گفت ازتون تشکر کنم. سری تکان میدهم و سوار ماشین میشویم. آن روز همه اش فکرم پیش آن پسر است. برایم بود، او داشت خفه میشد ولی راضی نشد دستم را بگیرد! تقی به در اتاق میخورد و قامت خانم صبوری میان در آشکار میشود. _رویا خانم، آقای وکیل اومدن. سری تکان میدهم. جلوی آینه می ایستم و دستی به موهایم میکشم. آقای افشارمنش با دیدن من از روی مبل برمیخیزد. _سلام خانم. تسلیت میگم. سرم را تکان میدهم و میگویم: _سلام. ممنون. اشاره میکنم بنشیند و من هم مبل رو به رویش می نشینم. از توی کیفش برگه ای درمی‌آورد و روی میز میگذارد. _این مدرکِ که پدرتون تموم اموال شونو به نامتون کردن. _بله، گفته بودن. من نمیتونم ایران بمونم. اینجا خاطرات زیادی هست که بدون پدر واقعا تحملش سخته. میخوام تمام داراییم رو بفروشم و برگردم فرانسه. افشار منش کمی سکوت میکند و بعد لب‌هایش را به سخن حرکت میدهد: _باشه... من آدمشو دارم که به قیمت خوبی اموالتونو بفروشه. میان همین حرف‌ها خانم‌صبوری با دستان لرزان پیش می آید و سینی را میگذارد. به آقای وکیل اشاره میکنم: _بفرمایید چای، در ضمن ممنونم. سود شما هم محفوظه. _میدونستم مثل پدرتون با معرفت هستین. بعد از خوردن چای کیفش را به دست میگیرد و میرود. تا دم در همراهی اش میکنم. حوصله‌ی خانه را ندارم برای همین بعد از ناهار، لباس عوض میکنم تا به دوست قدیمی ام سر بزنم. به موهایم شانه میزنم و آنها را روی لباسم پخش میکنم. گوشواره‌های گِردم را گوشم میکنم و با آرایش ساده‌ای رنگ به رخسارم برمیگردانم. از خانم صبوری خداحافظی میکنم.مرسدس نوک مدادی را سوار میشوم و به راه می‌افتم‌. از قنادی دو کیلو شیرینی زبان می خرم. جلوی آپارتمان سیما پارک میکنم و پیاده میشوم.عینک آفتابی ام را برمیدارم و از پله ها بالا میروم. زنگ خانه‌ی سیما را میزنم مادر سیما در را باز میکند و من را راهنمایی میکند.با صدا زدن مادرش، سیما به پذیرایی می‌آید و با دیدن من جیغ میکشد. به طرفش میروم و او مرا در آغوشش غرق میکند. دستم را میگیرد و به اتاقش میبرد. چشمانش را مثل بادام ریز میکند و میپرسد: _خانم فرانسوی، یادی از فقیر فقرا کردی؟ ظاهراً از مرگ پدر باخبر نبود. سرم را پایین می اندازم و جواب میدهم: _این چه حرفیه. فقیر و فقرا ماییم. بخاطر بابا برگشتم. قیافه اش در هم میرود. _آها... شنیدم پدرت مریض هستن _نه دیگه... _خوب شدن؟ خب خدا رو شکر. بغض در گلویم سرسره‌بازی میکند. به سختی کلمات را ادا میکنم: _آره راحت شد. همین امروز دفنش کردن. حسابی جا میخورد. از روی صندلی بلند میشود و روی تخت، کنار من مینشیند.مرا بغل میگیرد و دلداری ام میدهد. از این که فضا را سنگین کرده‌ام حس خوبی ندارم. _سیما، من اومدم پیش تو تا حالم خوب بشه. نمیدونی چقدر عذاب وجدان دارم که چرا زودتر نیومدم! بابا توی زندگی برام هیچی کم نزاشت و من کردم! دستم را میان دستان گرمش میگیرد و اینگونه آرامش را به وجودم تزریق میکند. _این چه حرفیه! مگه تو میدونستی پدر فوت میشه؟ مطمئناً اگه میدونستی هرجور شده برمیگشتی. خیلی اتفاقا توی زندگی ادم میوفته که نمیشه پیش‌بینیش کرد! تو نباید خودتو سرزنش کنی. قطره اشک سمجی از چشمم می‌افتد. سیما روی گونه‌ام دست میکشد و اشک را پاک میکند. لبخندی روی لبش می‌نشاند و میگوید: _اصلا نظرت چیه بریم دربند؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ _هه! چرا اون اتاق؟ من دوست دارم تو اون یکی وسایلمو بذارم. دندان بهم میسایم و می‌غرّم: _من مافوق تون هستم و تعیین میکنم کی چی بکنه! قهقهه شان اعتماد به نفسم را با پتک میخورد. توجهی بهشان نمیکنم.کیفم را برمیدارم و وارد اتاقی که برای خودم در نظر گرفته‌ام میشود.تا صبح کنج اتاق کز کرده ام و گاهی صدای خنده و صداهای مردانه شان به گوشم میخورد.اصلا احساس نمیکنم و شب با و سپری میشود.صبح از خانه بیرون میزنم تا با کیوان ملاقاتی داشته باشم. هنوز چند قدمی دور نشدم که صدای بوق مکرر به گوشم میرسد. ماشین پیمان کنارم متوقف میشود و میگوید بنشینم.در را با تردید باز میکنم و مینشینم. _کیوان ازم خواست حالا که رابط شدی بهت کار با اسلحه رو یاد بدم. سر تکان میدهم و بی‌هیچ حرف قبول میکنم.از شهر میگذریم و با تعجب میپرسم: _کجا میریم؟ _هر کسی برای کار اسلحه از شهر تا جایی که میتونه باید فاصله بگیره.این قانون سازمانه! الانم باید بزنیم بیرون تا جایی که کسی صدای شلیک‌هامون رو نفهمه. بالاخره بعد از دو ساعت رانندگی در به خاکی میپیچد و از جاده فاصله میگیریم.از توی ماشین هم هرچه قوطی و کنسرو است بیرون می‌آورد.به او نگاه میکنم که دارد خودش را با فاصله‌ی قوطی ها هماهنگ میکند.با دقت حواسش را جمع میکند تا از فاصله‌ی چند متری قوطی را بزند.خوب نگاهش میکنم.صدای شلیک پرده‌ی گوشم را میدرّد. بعد توضیح داد. راستای دستم باید با چشم و اسلحه هماهنگ باشد.باید خوب تمرکز کنم و بعد تکرارها یاد میگیرم.دو تیر دیگر شلیک میکند.بعد از کمی تمرکز به سختی ماشه را میکشم و با پرت شدن قوطی،پیمان توی شوک است و باورش نمیشود در اولین دفعه بتوانم قوطی را بزنم.غرورش را نمیتواند پنهان کند و میگوید: _خوب بود! همونطوری که گفتم نیاز به تمرکز و تمرین داره. دوباره دستم را به زاویه قبلی میگیرم‌.حواسم هست که با هدف تنظیم باشد چون اگر به قوطی نخورد حتما پیمان با خودش میگوید شانسی بوده! این بار هم به هدف میخورد! _آفرین! واقعا که معلم خوبی داری‌‌.خوب چم و خم کارو یادت دادم ها! بی‌توجه به حرفش دوباره ژست تیراندازی میگیرم‌.از ژستم خارج نمیشود که صدای پیمان مرا شوکه میکند. _من از شما خوشم میاد...با من ازدواج میکنی؟ اسلحه از دستم می‌افتد.با چشمانی گرد شده به طرفش برمیگردم. میپرسد: _ازدواج میکنی؟ با خودم میگویم خجالت نمیکشه! آخه مادر و خواهر نداره؟چجوری روش شد بگه؟اصلا با چه رویی توقع داره جواب بدهم!اسلحه را از روی زمین برمیدارم اما لرزش دستم قوطی را هم لرزان نشان میدهد.اسلحه را پایین می‌آورم.به طرفش برمیگردم.نگاهم را فوری از او میگیرم و کم کم حس شادی بعد از مرور دوباره‌ی حرفهایش در من شکل میگیرد‌.سکوت بینمان بالا میگیرد و او با رفتنش به طرف ماشین به طرف تپه میروم مینشینم. مرا متهم میکند و خودش را به دیوار سینه ام‌ میکوبد.سریع بلند میشوم. خیلی جدی رفتار میکند. فاصله‌ی قوطی را بیشتر میکند.بعد هم بدون در نظر گرفتن احساسات میگوید: _وقتی هدف ازت دور باشه باید... تیرش به هدف میخورد و این بار قوطی با سرعت دور میشود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش چه چیزی از من درخواست کرده بود.خیلی سنگین رفتار میکند و اشاره میکند تا من شلیک کنم.خوب به قوطی نگاه میکنم و درست وقتی که دستم روی ماشه است حرفهایش در ذهنم اکو میشود.دستی به چشمانم میکشم و سعی میکنم دوباره تمرکز کنم. با صدای شلیک دستم میلرزد و اسلحه را پایین می آورم.اندکی گرد خاک به اطراف میپاشد و قوطی پا برجا میماند.دوباره به طرف دیگری میروم. بی‌مقدمه سر اصل مطلب میرود. _نگفتی، با من ازدواج میکنی؟ از خودم میپرسم واقعا به این زودی میخواهد جواب بله بگیرد؟چقدر و است! ها را که بوسیده و کنار گذاشته و را هم درسته قورت داده و اکنون هم است! _من باید فکر کنم. ابرو بالا می دهد و با آهان آهانی به طرف قوطی برمی گردد.همان طور که دستش روی ماشه میسُرَد میگوید: _باشه فکر کن! بعد هم با یک حرکت دوباره به هدف میزند.به بهانه‌ی سردرد خودم را به ماشین میرسانم.خیلی زود ماشین را روشن میکند. جو سنگینی میانمان نشسته. وقتی به خودم می آیم که جلوی در خانه‌ی تیمی متوقف شده. _رسیدیما! کیفم را از روی صندلی برمیدارم.تشکر و خداحافظی میکنم و کلید را توی قفل زنگ زده به سختی میچرخانم.آن دو مرد از خانه بیرون می‌آیند و بی‌توجه به من تنه میزنند. _خانم مسئول ما میریم یه قدمی بزنیم. سعی دارم خشمم را کنترل کنم اما واقعا نمیتوانم تحمل کنم. _نخیر!!! تردد زیاد و الکی درست نیست. شما اومدین.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۹ و ۷۰ انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد.شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظه‌ای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده.کمی سرش را چرخاند نیم‌نگاهی کرد. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیه‌ای که زده بود قابل شناسایی نبود.نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد: -راحله خانم؟ بابا؟ گوشهایش کیپ شد.آخر پدرجان این چه وقت صدا زدن بود؟ میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بی‌ادبی بود و شرم میکرد از این بی‌ادبی . با اکراه برگشت.پدر به سمتش آمد. خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند..که البته با آن سبد گل در دستش،دم‌در ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند. وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند..این دیگر چه مدلی بود؟ تا به حال این حجم از و را!آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد بر لبانش. شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشک مقدس بازی میخواند اما او را میشناخت.او تنها ظاهر دین را نداشت.اخلاقش هم دینی بود. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد. سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام.دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها.بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد میدهد عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود. برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتی‌ست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده.او جمعی از خوبیها بود.برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست.پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود. با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد.خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. کم‌کم داشت خاطرات بد از ذهنش پاک میشد. دروغ چرا؟وقتی خواهرش و" آقا حامد جانش" (لفظی که معصومه برای توصیف همسرش جلوی خواهرش به کار میبرد) را میدید که یک عشق چقدر خوب است.او ذاتا آدم سازگاری بود.قرار نیست در این دنیا بدون مشکل باشیم.چرا که "خلق الانسان فی کبد.(آیه۴ سوره مبارکه بلد)" وقتی تو وظیفه‌ات را طبق خواست او انجام دهی زندگی درهرحالی زیبا خواهد بود.و خواهی رسید به آن "ما رایت الا جمیلا!" راحله هم این روزها آرام بود چون او آنقدر آرام و شاکر بود، طبق سنت " لئن شکرتم، لازیدنکم..(آیه ۷ سوره مبارکه ابراهیم)". آن شب خانه خاله مهمان بودند.سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد.راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگی‌اش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذرخواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده. آخرشب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید: -شیما خوابه؟ -بله بابایی پدر حس کرد فرصت خوبیست.نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشمهایش را به نشانه تایید بست گفت: -راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این‌ خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی؟ میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری. راحله از این مدل حجب‌وحیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود.اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند،اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانه‌ای که قربانش برود سر خواهد چرخاند. بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۵۳ و ۵۴ 🍃محمد خودشه همین درگیری ها میتونست بهانه‌ای باشه واسه بلیط گرفتنم سرخوش از روزنه ی امیدی که پیدا کرده بودم گفتم: _ اوه حاجی مثل اینکه اعتراض ها هم خیلی سنگینه ؛حالا چه طور برم بلیط بگیرم تو این شلوغی؟ +کارهای دنیا راحت شده آقامحمد ناراحت نباش ؛ اینترنتی؛ بدون هیچ دردسری بلیط میگیریم ای بابای تو دلم گفتم چی فکرکردی محمد که حاجی بچه اس که راحت گول بخوره اون تیز تر از حرفاست. _نمیشه بابا ؛اینترنتی نمیشه بلیط گرفت صدای دختر حاجی بود .. ایستادم و سلام کردم نمیدونم چی شده بود که وقتی این دختر رو با این و میدیدیم اختیار پاهام دست خودم نبود. این رو از تعجب کردن نازنین هم میشد فهمید وقتی چشماش رو گرد کرده بود و با پوزخند نگاهم میکرد جواب کوتاه و آرومی بهم داد برعکس نازنین که صداش مثل شیپور بود تو مغزم.. همه که نشستند حاجی رو به دخترش گفت: _سوجان بابا ؛ چرا اینترنتی نمیشه بلیط گرفت؟ _ اینترنت قطع کردن باید برای خرید بلیط حتما حضوری رفت. تعلل دیگه نباید میکردم سریع پاشدم گفتم: _بلیط‌های برگشت با من و منتظر اعتراض حاجی نموندم. بعد از خرید بلیط قطار به هتل برگشتم وقتی به هتل رسیدم تصمیم گرفتم بلیط‌ها رو خودم بدم به حاجی . به در اتاق حاجی رسیدم بعد از در زدن سر پایین منتظر موندم تا بیاد و بلیط رو بهشون بدم در که باز شد با لبخند گفتم: _بفرماییدحاجی ...... سرمو که بلند کردم دیدم جای حاجی دخترش درو باز کرده _سلام +سلام ببخشید فکر کردم پدرتون هست. بلیط رو گرفتم سمتشون _بفرمایید. _پدر بیرون کار داشتند نیستند بعد بلیط هارو گرفت و ملایم تشکری کرد و ادامه داد: _اینم هزینه ی بلیط ها بفرمایید. سرمو که تا اون موقع پایین بود کمی بالا آوردم و نگاهمو روی گل های چادر سفیدش نگه داشتم بیشتر از این اجازه ی بالا اومدن به نگاهم رو ندادم دلخور گفتم : _قابلی نداره از طرف من به حاجی بگید همین که تو این سفر باهاشون آشنا شدم کفایت میکنه بعد هم سریع یک یاعلی گفتم برگشتم سمت اتاقم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۵ و ۶ و نفس ماند و کلی خیال... آیا استاد را دوست داشت؟حرف های مهدی هم حق بود . چرا من اینطور شدم؟اینم یکیه مثل قبلیا .وای نفس چته ؟ "آی خدایا همیشه پشتم باش" ناگهان فکری به سرش زد و سریع با عمو کمیل‌ش تماس گرفت و از او خواست برایش استخاره بگیرد و جواب استخاره خیلی خوب آمد. آخر خدایا چرا من اینطور شدم؟ چرا آنقدر ذهنم درگیرشه ولی من استاد حسینی رو اصلا دوست ندارم. نه ندارم ... چرا دارم.. نفس چند ماه پیش را به یاد آورد.... که گویا دست استاد شکسته بود و بچه‌ها به عیادتش رفتند و فقط نفس بود که به خاطر حفظ و به عیادت استاد نرفت ولی اخبار و احوال استاد را از بچه ها جویا میشد. من چه بخوام چه نخوام یه حسی نسبت به استاد دارم. با خود گفت..بیخیال بابا دراز کشید و به خواب رفت . در خواب در باغی زیبا بود که خانمی زیبا با چادری سبز به سمتش آمد و دستش را گرفت و گفت : _دخترم به زودی به تو داده خواهد شد به سبب حفظ حجاب و رعایت دین سپس به سمتی رفت و استادش را که کنار مردی نورانی بود را به نفس نشان داد. نفس سراسیمه از خواب پرید.... ساعت ۷ غروب بود رفت و آبی به سر و رویش زد و باخود گفت این یعنی من و استاد برای هم مناسبیم اینو اون خانم سبز پوش گفت. قامت برای نماز بست. دلش پرکشید به سوی فردا جوابش چیست؟ منفی؟مثبت؟نمیدونم نمی‌دونم خدایا خودت کمکم کن.... برای شام به طبقه پایین رفت و شام را در کنار هم خوردند و سریال هر شب پخش شد و سپس نخود نخود هر که رود اتاق خود. نفس روی تختش دراز کشیده بود و به فردا فکر میکرد که تقه ای به در خورد و محمد مهدی وارد شد و روی تخت کنار نفس نشست. نفس روی تخت نشست و به مهدی چشم دوخت. مهدی:_نفس باورم نمیشه بخوای بری نفس: _وایییییی مهدی چرا آنقدر بزرگش میکنی؟ کی گفته من میرم؟ مهدی:_رنگ پریدت،تو فکر بودنت، مضطرب بودنت. خانوم نفس آروین قلبت درگیر شده خواهر من! نفس :_قلبم به چی درگیر شده مهدی؟ مهدی:_یه چیز خیلی قشنگ نفس:_خب چی؟ مهدی:_عــــشــــق نفس بالشت را به سمت مهدی پرت کرد که مهدی شب بخیر گفت و رفت. نفس صبح با صدای اذان بیدار شد نمازش را خواند و با خدایش صحبت کرد و جزوه اش را مرور کرد... ساعت ۷:۳۰ پایین رفت و سلام داد. زهرا خانوم:_سلام دخترم حاج محسن:_سلام نفس بابا محمدمهدی: _بابا چرا به اون میگی نفس بابا به من میگی پسر؟؟آخه تبعیض تا چه حد؟من و این امین بیچاره همیشه مظلوم بودیم همه خندیدند که نفس گفت : _آقای دکتر حسودی خوب نیستا واسه مغزت ضرر داره مهدی:_اوخی بشه جون مقشاتو نوشتی نفس:_ای درد مقش چیه؟؟ 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨