eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸ _....جاتون توی خونه خالیه اما از ته قلبم دعای برات میکنم.پیمانو و دلتو کن. _این حرفو نزنین.من واقعا بهتون مدیونم. مهم نیست...اون موقع از هم شناختی نداشتیم.شما هم مثل مادر نداشته‌ی من. من اگه از این خونه هم رفتم شما حتما باید بیاین و امید و من رو ببنین.ولے فعلا که مشخص نیست تا ببینیم خدا چی میخواد. با اینکه پیمان راه زندگی‌ام را به کلی دگرگون کرد و وارد وادی کابوسی تلخ شدم اما او را میبخشم.او هم خودش یک فریب خورده بود.زندگیمان را سازمان پر از حسرت کرد و هیچوقت پاسخگوی این نبود.با پوپک و پژمان دیگر انگار خواهر و برادر شده بودیم. خیلی زود یک جلسه‌ی ساده که نمیتوان اسمش را خواستگاری گذاشت در خانه شکل میگیرد.بابااسماعیل خیلی هوایم را دارد.آن شب حس میکنم من هم بابا دارم. بی‌بی‌رعنا مدام نگاهم میکند و از من تعریف میکند.عفت خانم هم حرفش را تایید میکند.بابا اسماعیل میگوید: _رویاخانم خیلی سختی کشیده.ما تا عمر داریم شرمنده هستیم... دلم نمیخواد از آرامش و زندگی محروم بشه.با پوپکم هیچ فرقی نداره. شما به خواستگاری عروسم نیامدین! رویا جان دخترمه!خواهش میکنم اون چیزی که لایقش هست رو بهش برسونین.امید هم نفسمه... پسر عزیزمه! رویا خانم سختی‌ها برای این بچه کشیده و نخواسته اون به سختی بیوفته. آقا محسن براش پدری کنین... منم هر کاری..هر کاری بگید براش انجام میدم. بغض مانع حرفش میشود.آقا محسن سرش را پایین می‌اندازد و میگوید: _میفهمم. خدا برای بنده‌هاش آزمایشهای زیادی میگذاره.شاید امتحان من امیدعزیز هست.من تمام تلاشمو میکنم از این امتحان سر بلند بیرون بیام. مهریه‌ام را نمیخواهم سکه بگذارم اما بی‌بی‌رعنا اصرار میکند و دو سکه مینویسیم. باقی‌اش را تنها تحفه‌ی معنوی میخواهم و یک جلد قرآن مجید.آن جلسه تمام میشود.فردایش به اصرار برای خرید حلقه راهی تهران میشوم.بابا اسماعیل نمی‌آید تا من راحت باشم.همان مغازه‌های اول یک حلقه‌ی خیلی ساده انتخاب میکنم.آقامحسن هم یک انگشتر عقیق زیبا میگیرد.به اصرار بی‌بی‌رعنا چند دست لباس میگیرم. همه چیز به خوبی میگذرد.بابا اسماعیل و عفت خانم فردا برای محضر می‌آیند. محضردار وقتے میفهمد پدر و مادرشوهرم آمده‌اند جا میخورد.حق هم دارد... واقعا عجیب است!چادر رنگی را سرم میکنم و روی صندلی کنار آقامحسن مینشینم.عاقد شروع میکند به خواندن خطبه. همان دفعه‌ میخواهم بله را بگویم که بی‌بی‌رعنا میگوید عروس رفته گل بچینه.بار دوم میگوید عروس خانم رفتن گلاب بیاره.در چشمان بابا اسماعیل اشک حلقه زده.استرسم در لحظه‌ی آخر تبدیل به یک آرامش عجیب میشود و به آرامی بله را میگویم.همان چند نفر دست میزنند.آقا محسن هم بله را میگوید.حلقه‌ها را با دستانی لرزان در دست هم میکنیم.نگاهم به حلقه‌ی ساده‌ام است و تپش عشق پنهان شده در درونش... بابا اسماعیل با بغض بهم میگوید: _خوشبخت بشی بابا...آرامشتو ببینم. عفت خانم هم با اینکه دودل است اما تبریک میگوید.امید تا مرا میبیند خودش را در آغوشم پرت میکند.بی‌بی‌رعنا بوسه به گونه‌هایم میکارد و میگوید: _مبارکه عزیزم! تشکر میکنم.بابا اسماعیل دوباره سفارشم را به آقامحسن میکند.بعد از اتمام کارمان در محضر بیرون می‌آییم.بی‌بی‌رعنا بابا اسماعیل و عفت خانم را برای ناهار به خانه دعوت میکند.ناهار را دور هم کباب میخوریم.برای پوپک و پژمان هم کنار میگذارد.دم رفتنشان بغضم میگیرد.عفت خانم را در آغوشم میفشارم و میگویم: _فراموشم نکنین. بابا اسماعیل با لبخندی شیرین میگوید: _مگه میشه؟ جات خالیه حتما پوپک و پژمان بهونه‌ت رو میگیرن. _حتما بیارینشون ببینمشون. چشم میگویند.تا دم در بدرقه‌شان میکنیم.با خجالت برمبگردم خانه.امید مشغول اسباب بازی‌هاییست که بی‌بی‌رعنا برایش خریده. _مادر میخواین با محسن برین بیرون.برید یه چرخی توی شهر بزنین.من امیدو نگه میدارم. اول نمیپذیرم.میگویم حتما امید اذیتش میکند اما بعد وقتی میبینم خوب باهم انس گرفته‌اند قبول میکنم.آقامحسن ماشین را دم درمی‌آورد.چادرم را محکم به خود میچسبانم و دستگیره‌ی در را فشار میدهم.تکان میدهم و خداحافظی میکنم. آقامحسن هم سوار میشود و به راه میافتیم.سرم تا آخرین حد پایین است.گاه نگاهم را بالا می‌آورم و به خیابانها نگاه میکنم.با شنیدن صدایش مغزم قفل میکند. _کجا بریم بنظرتون؟ _والا نمیدونم _شما مقصدو انتخاب کنین. کمی فکر میکنم و میگویم: _اگه میشہ بریم شاه عبدالعظیم. از پیشنهادم خوشش می‌آید.توی راه خیلی کم حرف میزنیم.به آنجا که میرسیم تقریبا غروب شده.تصمیم میگیریم برای نماز هم بمانیم. قرارمان میشود گوشه‌ی دیواری که با دستش نشانم میدهد.آرامش عجیبی در آن فضا جاریست.دست به ضریح میکشم و از ته دل برای خوشبختی و انس باخدا میطلبم.در طول نماز