eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۴۸ ... که ناگهان فرود آمد و گفت: (اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این را بر تو ببخشد و این را گواراى وجودت گرداند... پس که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در بمانند و هرگز میان تو و آنان نیفتد. هر چقدر تو هستى ، آنان گرامى شوند و هر که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو شوى و از رضایت هم روى. ، در این دنیا بسیار مى کشند و فراوان مى بینند، به دست که ، مى نامند و از مى شمارند، در حالیکه و از آنها . آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را به قتل مى رسانند آنچنانکه و از هم مى گیرد و مى شود. را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این او باش.)من خداوند را گفتم و به این چنین دادم.سپس گفت : (اى محمد! پس از تو و خواهد شد و از دست دشمنان تو خواهدکشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به خواهد رسید.قاتل او و موجود روى زمین است همانند کشنده در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى و آن شهر، شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست. و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به با و و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار و در سرزمینى که خوانده مى شود به خاطر که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن است و حسرت آن ماندگار. ، و بارگاه روى است و قطعه اى است از قطعات . و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه و ، محاصره شان مى کنند،... زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته وپریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست... یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد. ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که : ''این منم فرمانرواى قدرتمند! کسى که هیچ از حیطه بیرون نیست و هیچ او را به عجز نمى آورد. و من در امر یارى و انتقام. به و که قاتلان فرزند پیامبرم را و به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که و پیامبر را شکستند، او را کشتند و به خاندان او ستم کردن...'' تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۵۹ با تو چه خواهد کرد!؟ ''شام '' ى که از مقر حکومت بنى امیه بوده است... و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، على خطبه خوانده اند و به او گفته اند، ''شام '' ى که دست پرورده و اند،... ''شامى '' ى که اش را به با بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟! چهار ساعت، این کاروان و و را بر '' دروازه جیران'' نگاه مى دارند... تا شهر را براى این پیروزى بزرگ مهیا کنند.... به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته ، '' '' نام مى گیرد. پیش از رسیدن به شام ، تو خودت را به مى رسانى و مى گویى : _✨بیا و یک در بکن. شمر مى گوید: _باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است. با تعجب و تردید مى گویى : _✨نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که باشد و چشمهاى کمترى نگران کاروان شود. شمر مى زند و مى گوید: _عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از دروازه شهر وارد مى شویم ؛ جیران! و براى اینکه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند: _یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. اش با دارالاماره بیشتر است و در شهر مى توانند کنند. کاروان در ایستاده است... و تو به و کودکانى مشغولى... که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست ، کمى دورتر مى ایستد... و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید: _من اسمم '' زینبه'' است. آمده ام براى خانمم خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید. تو سؤ ال مى کنى: _✨خانم شما کیست ؟ کنیز مى گوید: _اسمش؛ است از طایفه بنى هاشم. و به جوان اشاره مى کند: _آن جوان هم پسر اوست. اسمش است سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود. تو مى گویى : _✨حمیده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب. و آن سرها که بر نیزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزیزان من است . بگو که... پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد،... کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد. سر بلند مى کنى، جوان را مى بینى که و مى گریزد. به زحمت از مرکب فرود مى آیى... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۳ سر به بلند مى کند و مى گوید: _خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از آل محمد مى جویم. سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد: _آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟ امام مى فرماید: _✨آرى ، خداوند توبه پذیر است. پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ، را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد: _مردم ! ما فریب خوردیم. اینها نیستند. اینها پیامبرند، اینها؛ دشمنان خدایند، دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید! که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد،... آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد.... مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه و متنبه شوند، مرعوب و مى شوند. بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحت نیست... کاروان را در زیر بار سنگین به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند. 🏴پرتو شانزدهم🏴 ، همه اعیان و و بزرگان و و و را براى شرکت در این جشن بزرگ دعوت کرده است... را به انواع زینتها و گوناگون تدارك دیده است . پیداست که یزید به زندگى خود، دست یافته است.... یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى وسرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغها را مى شنود و با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند: _در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، کلاغ ناله کرد و من گفتم : چه ناله کنى ، چه نکنى ، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم. هم اکنون نیز، با و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را مى کند.... او که خود را براى این کاروان و دم و دستگاه خود به کار گرفته است،... اکنون به تماشاى و خود و و خوارى نشسته است. همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک ، با به یکدیگر بسته اند. یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند.... طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه... و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر... و اهل کاروان به گونه اى به هم شده اند.... که اگر کسى و یا برود، را با خود و اسباب و شود.... به مجلس، رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از و و مى گوید: _✨اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند؟! با همین امام ، حال مجلس مى شود.... یزید فرمان مى دهد... که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز کنند.... یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است.... براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است.... و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است.... و تا مى توانند مى برند... و به درون هم مى خزند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۲۶ ✨عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: _عقیق یمن، به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: *افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....* خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: ✨این یه است ... ✨ از طرف یه و یه مجاهد فی سبیل الله ... ✨یعنی ، تو رو و پذیرفتن ... ✨تو دیر نرسیدی ... ✨حالا که به موقع اومدی، باید ... و مثل و این انگشتر، باید ، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... . 💎این مسیری بود که کرده بودم ... به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... در بین اونها و که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... . در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... من ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین باشم ... 💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۸ میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود.. سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود.. وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند. مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع) به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع) به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه.. افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴۹ و ‌۵۰ فضه تا سخن ام‌سلمه را خدمت مولایش عرض کرد، بانوی خانه سریع از جا بلند شد و به طرف چادرش رفت، علی علیه السلام هم عبا بر دوش نهاد... و فضه هم چون میخواست از قافله عقب نماند و میدانست که حادثه ای بزرگ در شرف وقوع است، چادر به سر کرد و دست بچه ها را گرفت و به سمت خانه ام سلمه راهی شدند... از خانه علی علیه السلام تا خانه پیامبر صلی الله علیه واله راهی نبود، درب خانه‌ای که در آن همسر پیامبر ،ام سلمه ساکن بود باز مانده و زنی که بی‌شک همسر پیامبر بود، بی صبرانه جلوی درب ، نگاه به بیرون داشت و با آمدن این جمع ملکوتی ،لبخندی کل صورتش را پوشانید و شادمان برای استقبال آنها قدم به بیرون درب نهاد و همانطور که شتابان جلو می‌آمد خود را به آنان رسانید،بوسه ای از گونه بچه‌ها چید و سپس با لبخند جواب سلام این زوج خوشبخت را داد و دست زهرا را در دست گرفت و به سمت خانه می‌کشید انگار می‌خواست با تمام حرکات نشان دهد که امری بزرگ در پیش است... در حین ورود به خانه، ام سلمه با هیجانی در صدایش تعریف میکرد...که امین وحی بر پیامبر نازل شده، گویا خداوند برنامه ای ویژه برایتان چیده و براستی که چنین بود، چون خدا عاشق علی و اولاد اوست، خداوند با عشق و از نور خود این خانواده را آفرید و عاشقانه آنان را دوست می‌داشت و این ملکوتیان فرشی نیز همان خلیفه‌الله روی زمین بودند، انسانهایی که تمام وجودشان وقف خداوند و اجرای فرامین الهی بود.. وارد اتاق شدند، بوی بهشت در همه جا پیچیده بود، پیامبرصلی الله علیه واله نشسته بود و را بر سر کشیده بود، با وارد شدن این خانواده آسمانی، یکی یکی آنان سلام دادند و در زیر کسای پیامبر و در آغوش این بزرگترین ستودهٔ هستی جا شدند،.. در این هنگام ام سلمه که عظمت این صحنه را میدید و از شوق،اشک از دیدگانش جاری شده بود از پیامبر خواست تا او را نیز در زیر کسا جای دهد... و رو به پیامبر فرمودند: _اجازه می‌فرمایید من هم در نزد شما زیر کسا جای گیرم؟ پیامبر با محبتی در کلامش فرمود: _تو در جای خودت باقی بمان، هر چند که زن خوبی هستی، یعنی اینجا نه تنها جای تو نیست، بلکه هیچ‌کس دیگر لیاقت چنین جایگاهی را ندارد و سپس دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت : _بارالها! اینان منند پس هر گونه پلیدی را از ایشان دور کن و پاک و معصومشان گردان... در این هنگام بود که انگار عشق خداوند بار دیگر به جوشش افتاد،باز هم شاعر شد و در مدح بهترین بندگانش غزل‌های عاشقانه سرود...جبرییل بر پیامبر نازل شد و پیام پروردگار را اینچنین ابلاغ نمود : _«همانا خداوند خواسته است که پلیدی را از شما اهل بیت بدور باشد و شما را پاک گرداند «احزاب ۳۳»» و فضه شاهد بود که پس از این ماجرا به مدت شش‌ماه ،هر گاه که پیامبر برای نماز صبح به مسجد میرفت ،کنار در خانهٔ علی و فاطمه می‌ایستاد ،به آنان سلام میکرد و با صدای بلند میفرمود _«اصلوة یا اهل البیت» و سپس آیه تطهیر را تلاوت می فرمود. و هر انسانی میدانست که هیچ کار پیامبر بی‌حکمت نیست و هر کار و حرف وحرکتش هزاران معنا دربردارد. و وقتی چندین ماه بر کاری مداومت کند،یعنی الا یا اهل العالم بدانید که فقط این فرشتگان زمینی این خانواده آسمانی اهل بیت من هستند تا قیامت که خداوند در وصفشان غزل ها گفته و آیات نازل کرده...فضای مسجد معطر به عطر خدا بود و بوی خدا در کالبد جهان آفرینش پیچیده بود.نماز ظهر و عصر به امامت پیامبر صلی الله علیه واله ،اقامه شد..فضه به همراه اهل بیت پیامبر،همانها که زیر کسا جمع شدند و در مدحشان از آسمان آیه نازل شد، به مسجد آمده بود . نماز بیش از هر روز طول کشید، گویا هنگامی که محمد صلی‌الله‌علیه‌واله بر آستان خدایش می‌سایید، حسن و حسین این دو کودک شیرین سخن و زیبارو ، بر کول پدر بزرگ سوار بودند ، تا خداوند عشق کند از آفریدن معشوقانی چون این انوار دوست داشتنی... حال که نماز به اتمام رسیده بود و جمعیت کم کم از جا بر می خواست تا متفرق شود ، ناگاه صدای هیاهویی از بیرون مسجد به گوش رسید..صدا نزدیک و نزدیک تر شد ، تا اینکه ، همگان متوجه مرد عربی شدند که دست فرزند خردسالش را در دست داشت و او را کشان کشان به مسجد آورده بود. مرد عرب که از خشم صورتش کبود شده بود، نزدیک پیامبر آمد ، همانطور که سلام عرض میکرد، عرق پیشانی اش را با پشت دستش گرفت.. پیامبر نگاهی به پسرک ترسان که رد ناخن های پدرش هنوز دور مچش برجا مانده بود، نمود و سپس نگاهی به مرد عرب کرد و‌گفت : _چه شده برادر؟ چرا اینچنین هراسان و خشمگینی؟چرا این پسرک چنین حال و روزی دارد...
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۵۵ همه منتظر رسیدن روز موعود بودند و فکر میکردند آیا چه خواهد شد؟ اصلا منظور خداوند از این نبرد عجیب چیست؟ اما فضه با اینکه سن کمی داشت و در اسلام هم تازه مسلمان محسوب میشد ، با جان و دل فهمید که چه خواهد شد، او‌ مطمئن بود بار دیگر،عشق خداوند را به علی اعلی شاهد خواهد بود...او خوب می دانست که هر حکم خداوند هزاران راز و رمز پوشیده و آشکار دارد و در اینجا یکی از آشکارترین اهداف خداوند ، چیزی نیست مگر نشان دادن مقام مولا علی به جهانیان و اینبار پروردگار اراده کرده بود که این منزلت را نه تنها به چشم مسلمانان، بلکه بین مسیحیان نیز جار بزند و برملا کند. روز ۲۴ذی الحجه بود، همه در مکان تعیین شده گرد هم آمده بودند و منتظر رسیدن پیامبر بودند... و محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آمد و چه با شکوه آمد...جلال و جبروتش آنچنان بود که چشمان ملائک آسمان را به خود خیره نموده بود، مسیحیان که جای خود داشتند. شکوه آمدن پیامبر،نه آن شکوه پوچ و ظاهری بود که مسیحیان فکر میکردند. آنها دیدند که پیامبر، حسین را در آغوش دارد ، دست حسن را در دست گرفته است یعنی بدانید که اینان فرزندان محمد،برگزیدهٔ خداوند است. دخترش فاطمه زهرا در یک طرف او قدم برمی‌داشت و به کل ملت این اشاره آشکار بود که مقصود از زنانمان در آیه مباهله، کسی جز حضرت صدیقه‌طاهره سلام‌الله‌علیها نمی‌باشد و در سمت دیگر پیامبر صلی الله علیه واله ، علی اعلی قدم برمی‌داشت و این علی را اگر با همان آیه مباهله می‌خواستیم تفسیر کنیم میشد«جانهایمان»...آری پیامبر با عظمتی آسمانی و بی نظیر قدم به میدان مباهله نهاده بود... و چه زیبا خداوند پیامبر را به رخ عالمیان کشید و چه زیباتر به همگان گفت که علی علیه السلام نیست مگر جان محمد و محمد همان علی ست... و این اشاره ظریف را عاشقانی که دل در گرو مهر محمد و آل او داده بودند به تمامی گرفتند و سرمست از این صحنه ملکوتی بودند. مسیحیان با دیدن این صحنه تکان دهنده یقین کردند که اگر این پنج وجود مقدس که خداوند آنها را برگزیده ، دست به دعا بردارند و آنها را نفرین کنند، بی شک عذابی سخت بر آنان نازل می‌شود و کل جامعه مسیحیت کن فیکون می‌شود. پیامبر در آن روز بر فراز تپه ای قرار گرفت و حسن و حسین را به دوش گرفت و فاطمه و علی را در دوطرفش در آغوش کشید و به همگان اعلام کرد که اینان اهل بیت منند و فرمود آی دنیا از الان تا قیام قیامت بدانید که : _علی.....جان من است..علی جان محمد مصطفی است و گواهش آیه ۶۱سوره آل عمران.... و کاش که دنیا طلبان ان زمان دل در گرو این پیر غدار نمیدادند و پس از پیامبر دست به دامان ولیّ بلا فصل او‌میزدند ، محمد رفته بود ،اما جانش را در بین امت به ودیعه گذارده بود،تا امتش منحرف نشود... اما شیاطین دست به کار شدند تا امت محمد صلی الله علیه واله ،از مسیر اصلی اسلام منحرف گردد.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت: _چون نکته ی جالبی به نظرم اومد یادداشتش کردم بذار از رو بخونم اشتباه نگم، حالا اگه بین این همه وسیله پیدا بشه! آهان دیدم ببین حاج قاسم میگه: تیزفهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلی‌ها آمدند به آن‌ها گرویدند، خیلی‌ها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار میداد؛ شعار اولی برای بود، حکومت داعش چه بود؟ عراق و شام... ما برای با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی میخواهد.. گفتم:_وای چه نکته ی مهمی! اسلام اسلام! فهم اینکه کدام اسلام حقه و کدام اسلام باطل چقدر گاهی ! فرزانه سری تکون داد و گفت: _سخت هست ولی با فهم انسان میتونه راه را پیدا کنه و میشه تشخیص داد فرق بین حق و باطل...مثلا همین جهاد نکاح اصلا با عقل و فطرت آدم جور درنمیاد! یا همین سر بریدن‌های زنها و بچه های مظلوم و خیلی کارهای باطل دیگه‌ایی که میکنن! گفتم: _حرفت درست ولی گاهی با زیبا نشون دادن گناه طرف نه تنها فکر نمیکنه که گناه! بلکه فکر میکنه به بهشت هم میرسه! فرزانه گفت: _من فکر میکنم منابعی هم که دست آدم قرار میگیره مهمه فرض کن ما تو آفریقا بودیم و بین قبیله ی سوسمار پرست! خوب طبیعیه که ما هم همون راه را می رفتیم... گفتم: _قبول ولی خدا به انسان عقل داده حتی به همون آدم آفریقایی! البته مهمه دنبالش بره یا نه! فرزانه درحالیکه با چشمهاش سقف را نگاه میکرد گفت: _اینکه عقل هم گفتی، انسان را به جای خوبی برسونه بدون و آخرش ناکجا آباده! هر چند که واقعا جای داره ما تو زندگی میکنیم و وصل به منابع اصلی هستیم... یکدفعه نگاهش را از سقف به چشمهای من خیره کرد و گفت: _اما یه چیزی خانم مائده ایرانیه! و از ایران هم رفته سوریه! و از اون روزهاش با جهاد سخت ولی شیرین یاد می‌کنه! واقعا چطور تونسته؟ هنوز برام حل نشده با اینکه دو جلسه باهاش صحبت کردیم جز اینکه بیشتر گیج شدم چیزی دستگیرم نشد؟؟! 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ ✍نکته: دیگه بچه خوبی شده بودم و کله شق بازی درنمی‌آوردم و نمیگفتم محافظ نمیخوام.. چون بحث خانوادم درمیان بود.. بیست دیقه بعد محافظا رسیدن... و تیم حفاظتم خبر دادند تیم دوم برای مراقبت از منزل و اهلش رسیدن..منم که خیالم جمع شد رفتم پایین.. توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و با تیم حفاظتم رفتیم سمت اداره.. بعد از ورود به داخل حیاط دیدم حاجی توی محوطه اداره داره زیر درختا راه میره و دستش توی جیبشه انگار ناراحته... به راننده گفتم : +نزدیک حاجی من و پیاده کنید.. بعدش برید پارکینگ و برید دفتر تا خبرتون کنم.. ماشین نگه داشت و پیاده شدم و رفتم نزدیکش.. +سلام علیکم پیرمرد دلاور. _سلام.. حوصله ندارم عاکف سر به سرم نزار. +هروقت شوخی میکنم باهات حوصله نداری مشتی. _الان بیخیال... +باشه.. حالا چیشده حاجی؟ _یکی دو روزه اومدی، قرار بود چه اتفاقی بیفته این روزا توی کشور؟؟ ما برای چی این همه جون کندیم و تلاش کردیم. +خب چرا عصبی هستی؟ باز چیزی شده مگه؟؟ مگه رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی توی پرونده آخری که باهم بحثتون شد علیه‌ت کاری کرد؟؟ _نه بابا اون که بعدا باهم حلش کردیم.. خب عصبانی بودیم و استرس عملیات بود.. +پس چیه موضوع که من و کشوندی تا اینجا. حدود بیست_سی ثانیه سکوت کرد و یه کم توی چشم هم نگاه کردیم و بهم گفت: _ماهواره پرتاب نمیشه +نفهمیدم،،چییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _ماهواره پرتاب نمیشه. +چرا و به چه دلیلی؟؟؟؟ _میگن آمریکایی ها با وزارت خارجه تماس گرفتن و گفتن اگر پرتاب بشه و و همه چیز بهم میخوره... خدا میدونه دیگه نفهمیدم حاجی چی داره میگه.. همین الآن که دارم می‌نویسم پر از خشم و نفرت هستم از و جریان حاکم در کشور.... یه لحظه از ناراحتی و فشار و شوک عصبی شدیدی که بهم وارد شد، فقط با یه دستم که سالم بود، جمجمه و قسمت گیجگاه خودم و گرفتم و فشار دادم با دستم تا یه کم آروم شم.. حاجی گفت: _عاکف چت شده. به حالت رکوع رفتم از فشاری که به مغزم وارد شد و عصبی شدم.. گفتم: + هیچچی حاجی.. ولم کن.. خسته شدم دیگه از این همه سیاست بازی و لجن‌بازی توی این مملکت. _بشین پسر آروم باش.. بیا بشین روی این صندلی. +حاجی جدی گفتی این حرفارو؟ _آره من دارم از سکوی پرتاب میام... زنگ زدن اونجا و با بچه ها بحث کردن آقایون... +خب تو چراکاری نکردی؟ _عاکف ما نمیتونیم دخالت کنیم توی این مسائل..ما کارمون اطلاعاتی امنیتیه.. مسائل سیاسی و جناحی به ماربطی نداره... +نمیدونی از کجا بود دقیق اون تماس؟ _پیگیر شدم، گفتن هم از بود و هم از نهاد .. دانشمندامون بهشون گفتن چرا، آقایون گفتن به شما ربطی نداره. +جالبه.. خیلی جالبه.. این همه بدبختی میکشیم اینجا.. اونم نه فقط خودمون.. کل ناموس و خانوادمونم درگیر میشن، تهش میشه این.. کجا رفت پس یه عده.. یه عده.. کجا رفت آرمان های امام و رهبری پس.. کجا رفت اون و بودنشون پس. همین؟؟ چون گفت اینا قبول کردن.... هییییییی.. باشه.. کاری نداری؟؟ شنیدم حرفات و حاجی.. دارم میرم. ولی امروز و این ساعت و یادت باشه آقای حاج‌کاظم آقا، معاون عملیات(......)این آمریکایی که این آقایون براش دم تکون میدن، از این خارج خواهد شد.. باش ببین.. اون روز من مرده و تو زنده.. _عاکف... نگاش کردم و دیدم اومد سمتم..پیشونیم و بوسید و گفت: _نگران نباش، چوبش و از و و میخورن.. ته این برجام مشخصه که چی میشه.. همونی که این رهبر مملکت از روی و گفته همون خواهد شد.. من هم مثل تو معتقدم نهایتش تا دو سه سال دیگه، یعنی ۹۷-۹۸ بکشه.. و شک نکن ایران به تعهداتش عمل میکنه و ؟؟؟ و چی؟؟ +و اینکه آمریکا عمل نمیکنه، و از برجام خارج میشه.. و جناح لیبرال و نفوذی کشور، مثل قبل سرشکسته تر میشه.. و تقصیرارو میندازن دوباره به گردن رهبری وجناح انقلابی کشور.. _آفرین.. حالا مواظب خودت باشو برو خونه استراحت کن.. +حاجی ؟ _جانم! +عاصف و بچه ها فهمیدن؟؟ _نمیدونم. من چیزی نگفتم
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰ _... و هل من مبارز میطلبه از مسلمانان فقط یک نفر داوطلب مبارزه باهاش میشه اون هم علی بن ابیطالب پسر عموی پیامبر بود که اون زمان سن و سال زیادی نداشت شاید ۲۰ و خورده ای برای همین ایشون از پیغمبر سه بار اجازه میخواد و پیغمبر بهش اجازه نمیدن بار سوم چون کس دیگه داوطلب نمیشه پیغمبر بهشون اجازه میده که بجنگه امیرالمومنین با یه ضرب شمشیر سرش رو میندازه همون پهلوانی که افسانه شکست ناپذیری داشت! با یک ضربه کارش رو تمام می‌کنه و این خبر مثل یک بمب سپاه احزاب رو منهدم میکنه یه طوفانی هم در میگیره و خیلی زود لشکر از دور مدینه متفرق میشن و برمیگردن و این پیروزی برای مسلمانان حاصل میشه این جنگ نقطه عطفی بود که بعدش دوره پیروزی‌های صدر اسلام رقم میخوره حدیثی هست که می فرماید ضربه علی بن ابی طالب در روز خندق برتر است از عبادت ثقلین ثقلین یعنی جن و انس از ازل تا ابد! چون کلید پیروزی اسلام شد چه به لحاظ نظامی چه به لحاظ فرهنگی یعنی این باور شکست ناپذیری رو در اونها فرو ریخت یک جوان مسلمان یک یل نامی رو زمین زد و از اون نقطه پیروزی اسلام مسجل و دنباله دار شد آیه ۲۱ صریحا میگه : پیغمبر و رفتارش و زندگیش اسوه و الگوی شماست... جزء 22 آیه 50... کتایون:_صبر کن آیه ۳۳ داره به زنها میگه که توی خونه بمونید خب چرا! _اشتباه ترجمه میکنی میگه "در خانه‌هایتان آرام بگیرید" این به این معنی نیست که نباید بره بیرون بلکه معنیش اینه که مامن و مرجع زن است نه خیابون یعنی بدون دلیل و به قصد تجمل نرو بیرون اون زمان باب بود بعضی خانمها آرایش کرده و خوشتیپ می‌اومدن بیرون نه به قصد انجام کاری فقط برای مانور و تو چشم اومدن برای اینکه دیده بشن و یه سری رابطه ها شکل بگیره و اسلام به شدت از این کار نهی میکنه و اسم اون دوره قبل از اسلام رو هم میگذاره جاهلیت اولی جاهلیت ثانی همین عصر ماست که دوباره همه اون کار ها شده ارزش و روال این آیه ، هم هست آیه معروفیه ذیلش در روایات بسیار سخن گفته شده _ خب واضحه منظور زنهای پیامبر هستن چون داره درباره همسرانش صحبت میکنه _ پس چرا یهو ضمیرش تغییر میکنه؟ تو تمام این آیه داره میگه "کنً" داره با خانم ها صحبت میکنه ضمیر مونث میاره ولی تو همین یه تیکه از آیه میگه "کم" ضمیر مذکر میاره؟! نقل شده که ام سلمه از پیامبر سوال کرد اهلبیت کیا هستند من هم جزوشون هستم؟ ایشون فرمودند شما همسر من هستی ولی من دختر و دامادم و فرزندانشون (حسن و حسین) هستن* حالا اینکه چرا خدا خواسته اینها پاک بشن و فلسفه اش چیه رو توضیح میدم دقیق بعدا آیه ۵۰ با فرض شما واقعا چرا خودش رو محدود و محروم میکنه؟ چرا میگه اصلا نه دیگه میتونی ازدواج کنی نه حتی میتونی جایگزین کنی خب چرا؟ یا با فرض ما خدا چرا با پیغمبرش این کارو میکنه؟ قبلا هم گفتم ازدواج‌های پیغمبر بیشترشون بود بعضا هم بود و دیگه داشت به جاهای باریک می کشید که خدا اینجوری در واقع متوقف شون کرد چون پیغمبر خوش اخلاق بود رعایت شون رو میکرد اونها سوء استفاده می‌کردن و اهدافشون رو پیش میبردن که مثلا با پیغمبر فامیل بشن و پس فردا فامیل خلیفه بعدی باشن ولی خداوند با قاطعیت تمام جلوی این جریان رو گرفت مثلا همین ابوسفیان دخترش ام حبیبه رو داد به پیغمبر ولی باردار نشد اومد به پیغمبر گفت بیا اون یکی دخترمو بهت بدم پیغمبر گفت جمع بین دو خواهر حرامه گفت خب اون یکی رو طلاق بده این یکی رو بگیر پیغمبر عصبانی شد از این برخورد بعد از نماز رفت منبر گفت دیگر خواهران و دخترانتان را به من عرضه نکنید من دیگه زن نمیگیرم و چون خدا میدونست که به حرف پیامبر اعتنا نمیکنن و قطعیت نیاز داره این آیه نازل شد و کار پیغمبر رو راحت کرد دقت کن حتی میگه عوض هم نمیشه کرد! که شبیه اون درخواست دوم ابوسفیان هم مقدور نباشه و پرونده فامیلی با پیغمبر بسته بشه اصلا اگر درست نگاه کنی وقتی یه شیخ عشیره دویست تا زن میگرفت پیغمبر و خلیفه مسلمین اگر میخواست خیلی بیشتر از این حرفها براش مقدور بود با اون مقیاس 9 تا اصلا عددی نیست پیغمبر خیلی هم مقاومت کرده تازه! _ چرا آیه ۵۱ برای پیغمبر استثناء قائل میشه؟ _ به چند دلیل یکی اینکه خدا بعضی جاها با آوردن قوانین متمایز میخواد تفاوت پیغمبر با باقی امت رو مشخص کنه از اونورشم میگه اگر برای همه نمازشب مستحبه برای تو واجبه حالا یه سری اختیارات هم بهش میده که به بقیه نداده برای اینکه نشون بده کلا این آدم با شما متمایز و متفاوته یه فرقی داره فقط پستچی نیست که بگید حسبنا کتاب الله حرفش اهمیت داره هم اینکه اگر دقت کنید هر چی قانون متمایز توی قران در مورد پیغمبر هست در رابطه با..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱