eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۱۷۳ صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می‌کرد که از تأسفِ زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: _«عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می‌کنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتاب‌های تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمی‌دونم چه نقشه‌ای دارن...» دستش را روی فرمان گذاشته و می‌دیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم: _«عبدالله! نوریه و خونواده‌اش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!» که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمی‌رسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: _«میگی چی کار کنم؟!!! فکر می‌کنی من نمی‌فهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه‌اش، عذر فریادش را خواست: _«الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه‌گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!» سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با لحنی لبریز تأسف ادامه داد: _«بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعه‌ها فحش می‌داد و دعا می‌کرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمی‌فهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا می‌خوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت می‌کنه، پس چرا دعا می‌کنی سقوط کنه؟👈 می‌گفت اگه حکومت سقوط کنه،👈 بعدش حکومت هم سقوط می کنه، 👈بعدش نوبت که حکومتش سقوط کنه و !👈 می‌گفت باید هر کاری می‌تونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!» سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمی‌گنجید، رو به من کرد: _«الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این که به دستور و دارن تو سوریه گَلّه گَلّه آدم می‌کشن، می‌گه برادر مجاهد!!!!» و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه‌ام می‌لرزید. دیگر گوشم به گلایه‌های عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته‌ای که در خانه‌مان لانه کرده بود، می‌لرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی‌ام را برای برادرم به زبان آوردم: _«عبدالله! من خیلی می‌ترسم، من از نوریه خیلی می‌ترسم! می‌ترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟» و حالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره‌های افتاده به جانم، همان حرف‌های مجید را بزند: _«الهه! من نمی‌فهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و مجید رو اذیت می‌کنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب می‌کشه و فقط به خاطر تو داره تحمل می‌کنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر می‌کشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟» که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا می‌زدم، زیر لب پاسخ دادم: ادامه👇👇
👓 وقتی حتی بازیکن با اینکه برده و صعود کرده، از باخت و ناراحتی ایرانی ناراحته، تویی که رفتی تو خیابون بوق زدی و رقصیدی را تاریخی کردی! ❗️ تو انقد بی‌ریشه‌ای که حتی هم نیستی!
مقایسه ثروت اوباما در ابتدا و انتهای مسئولیت 🔹 برشی از کتاب 📚 در بخشی از کتاب به مقایسه ثروت بنیان‌گذار ، بنیان‌گذار حکومت و بنیان‌گذار جمهوری اسلامی پرداخته شده است. 🌐 جهت تهیه کتاب به آدرس زیر مراجعه نمایید https://soada.ir 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ ✍نکته: دیگه بچه خوبی شده بودم و کله شق بازی درنمی‌آوردم و نمیگفتم محافظ نمیخوام.. چون بحث خانوادم درمیان بود.. بیست دیقه بعد محافظا رسیدن... و تیم حفاظتم خبر دادند تیم دوم برای مراقبت از منزل و اهلش رسیدن..منم که خیالم جمع شد رفتم پایین.. توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و با تیم حفاظتم رفتیم سمت اداره.. بعد از ورود به داخل حیاط دیدم حاجی توی محوطه اداره داره زیر درختا راه میره و دستش توی جیبشه انگار ناراحته... به راننده گفتم : +نزدیک حاجی من و پیاده کنید.. بعدش برید پارکینگ و برید دفتر تا خبرتون کنم.. ماشین نگه داشت و پیاده شدم و رفتم نزدیکش.. +سلام علیکم پیرمرد دلاور. _سلام.. حوصله ندارم عاکف سر به سرم نزار. +هروقت شوخی میکنم باهات حوصله نداری مشتی. _الان بیخیال... +باشه.. حالا چیشده حاجی؟ _یکی دو روزه اومدی، قرار بود چه اتفاقی بیفته این روزا توی کشور؟؟ ما برای چی این همه جون کندیم و تلاش کردیم. +خب چرا عصبی هستی؟ باز چیزی شده مگه؟؟ مگه رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی توی پرونده آخری که باهم بحثتون شد علیه‌ت کاری کرد؟؟ _نه بابا اون که بعدا باهم حلش کردیم.. خب عصبانی بودیم و استرس عملیات بود.. +پس چیه موضوع که من و کشوندی تا اینجا. حدود بیست_سی ثانیه سکوت کرد و یه کم توی چشم هم نگاه کردیم و بهم گفت: _ماهواره پرتاب نمیشه +نفهمیدم،،چییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _ماهواره پرتاب نمیشه. +چرا و به چه دلیلی؟؟؟؟ _میگن آمریکایی ها با وزارت خارجه تماس گرفتن و گفتن اگر پرتاب بشه و و همه چیز بهم میخوره... خدا میدونه دیگه نفهمیدم حاجی چی داره میگه.. همین الآن که دارم می‌نویسم پر از خشم و نفرت هستم از و جریان حاکم در کشور.... یه لحظه از ناراحتی و فشار و شوک عصبی شدیدی که بهم وارد شد، فقط با یه دستم که سالم بود، جمجمه و قسمت گیجگاه خودم و گرفتم و فشار دادم با دستم تا یه کم آروم شم.. حاجی گفت: _عاکف چت شده. به حالت رکوع رفتم از فشاری که به مغزم وارد شد و عصبی شدم.. گفتم: + هیچچی حاجی.. ولم کن.. خسته شدم دیگه از این همه سیاست بازی و لجن‌بازی توی این مملکت. _بشین پسر آروم باش.. بیا بشین روی این صندلی. +حاجی جدی گفتی این حرفارو؟ _آره من دارم از سکوی پرتاب میام... زنگ زدن اونجا و با بچه ها بحث کردن آقایون... +خب تو چراکاری نکردی؟ _عاکف ما نمیتونیم دخالت کنیم توی این مسائل..ما کارمون اطلاعاتی امنیتیه.. مسائل سیاسی و جناحی به ماربطی نداره... +نمیدونی از کجا بود دقیق اون تماس؟ _پیگیر شدم، گفتن هم از بود و هم از نهاد .. دانشمندامون بهشون گفتن چرا، آقایون گفتن به شما ربطی نداره. +جالبه.. خیلی جالبه.. این همه بدبختی میکشیم اینجا.. اونم نه فقط خودمون.. کل ناموس و خانوادمونم درگیر میشن، تهش میشه این.. کجا رفت پس یه عده.. یه عده.. کجا رفت آرمان های امام و رهبری پس.. کجا رفت اون و بودنشون پس. همین؟؟ چون گفت اینا قبول کردن.... هییییییی.. باشه.. کاری نداری؟؟ شنیدم حرفات و حاجی.. دارم میرم. ولی امروز و این ساعت و یادت باشه آقای حاج‌کاظم آقا، معاون عملیات(......)این آمریکایی که این آقایون براش دم تکون میدن، از این خارج خواهد شد.. باش ببین.. اون روز من مرده و تو زنده.. _عاکف... نگاش کردم و دیدم اومد سمتم..پیشونیم و بوسید و گفت: _نگران نباش، چوبش و از و و میخورن.. ته این برجام مشخصه که چی میشه.. همونی که این رهبر مملکت از روی و گفته همون خواهد شد.. من هم مثل تو معتقدم نهایتش تا دو سه سال دیگه، یعنی ۹۷-۹۸ بکشه.. و شک نکن ایران به تعهداتش عمل میکنه و ؟؟؟ و چی؟؟ +و اینکه آمریکا عمل نمیکنه، و از برجام خارج میشه.. و جناح لیبرال و نفوذی کشور، مثل قبل سرشکسته تر میشه.. و تقصیرارو میندازن دوباره به گردن رهبری وجناح انقلابی کشور.. _آفرین.. حالا مواظب خودت باشو برو خونه استراحت کن.. +حاجی ؟ _جانم! +عاصف و بچه ها فهمیدن؟؟ _نمیدونم. من چیزی نگفتم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۹ و ۲۶۰ پوزخندی نثارم میکند. _الان کی اونو نمیشناسه؟یه دنیا پشتشن. ما حقمون رو پس میگیریم. _پیمان هنوزم حق حق میکنی؟ _معلومه! _بعد از اون همه کشتو کشتار؟بعد از کمک به کومله‌ها و تجزیه‌طلبا؟واقعا فکر میکنی هنوز حقے داری؟ شما بدهکار این ملتم هستین.. با مشت سخن دهانم را میبندد. _رویا ازین حرفا نزن. هیچوقت!تو دلت نگهدار و نگو! _چرا؟ من چیزی که بهش دارم رو میگم.میخوام خودمو از صف شما جدا کنم. _برای جونت. هیچ چیز ارزش جون آدمو نداره..منی که میبینی تا الان زنده‌ام بخاطر اینکه جونمو نگه داشتم مثل رجوی!با اینکه با خیلی کاراش موافق نیستم ولی خب فعلا دور، دور اونه.دور، دورِ آدمای زبون بازه. وگرنه یه مبارز باید صف اول باشه! از بی‌ارادگی پیمان خوشم نمی‌آید.بنظرم خیلی چیزها درجهان هستند که ارزششان از جان مادی انسان بیشتر است.اگر همه اینطور فکر کنند که حب نبود! روزبه‌روز بر تعداد اعضا اضافه میشود. هرکسی یکطور خودش را به عراق رسانده. انگار مے خواهند آخرین تیر ترکششان را بزنند و به کسو ناکس رو بیاندازند.دست در کاسه‌ی و فرو برده‌اند.انگلیس و آمریکایی که از خیلی وقت پیش کمر به نابودی این کشور بسته بودند.از قحطی و کودتاها...تا جدایی سرزمینهای مختلف از دامان میهن. سازمان به اسم ریشه‌کن کردن فقر در خانه‌های تنگ و تاریک سر میکردند اما به فکر همه چیز بودند به جز فقر.! عطش قدرت هر بینایی را کور میکند و اکنون این حس با مکیدن خون مردم سیراب نشده و میخواهند ننگ همکاری با دشمن بعثی را به پیشانی بزند. این همان سازمانی‌ست که سپاه را خائن معرفی میکرد حال رجوی در کنار صدام عکس یادگاری می‌اندازد.در فکر فرو میروم.سازمان بدنبال حق نبود! بہ دنبال آزادی نبود! تنها بدنبال حکومت استبدادی دیگر بر مردم بود. حال با چه و چه همدستانی مهم نبود.تنها یک انسان با میتواند این چنین جوانانی را شیدا کند و عاشقانه برایش لباس رزم بپوشند.تنها ست که میتواند مرهم بگذارد بر جراحت چندین و چند ساله‌ی استکبار. استان دیالمه شد مقرّی برای رفت و آمد این سازمان ضدبشریت.باز آموزشهای نظامی. پیمان مرا به اجبار در کلاسهای عقیدتی مینشاند. تا تغییر کنم اما تنها یک آیه از قرآن تمام حرفهایشان را برایم باطل میکرد.بارها لطف خدا را به وضوح میدیدم که چطور در قلب کفر و نفاق مرا محفوظ میساخت. شبها از فرط خستگی در اتاقهای پرخاک سر میکردم و روزها نظافت و کلاس. اجازه‌ی ورود به خیلی از قسمتها را نداشتم. بیشتر در آشپزخانه بودم. بارها و بارها مادرانی را میدیدم که سرکلاسها تحقیر و توهین میشدند فقط بخاطر چہ؟ بخاطر محبت به فرزند یا شوهر! روزگار سختی بود...رنج اسارت یک سو و شکنجه شدن بااتفاقات هرروز سوی دیگر! پیمان را هم کم و بیش میدیدم.میگفتند حکومت خمینی اختناق ایجاد کرده است. راست میگفتند!حکومت خمینی اهل اختناق بود در برابر کسانیکه بیش از حق خود میخواستند از ملت و کشور کِش بروند. در یکی از روزهای عذاب آور پادگان اشرف درحال نظافت دستشویی‌ها بودم که چهره‌ای آشنا مرا جذب کرد.دستهایم را شستم و به طرفش رفتم. _سَ...سلام. با دیدنم در شوک فرو رفت و تنها مرا نگاه میکرد. _تُ..تویی رویا؟فکر نمیکردم اینطور ببینمت. _دنیا کوچیکه.من خیلی وقته دنیام عوض شده.سرنوشت بدجور ما رو به یه نقطه میکشونه. ابرو بالا داد. _پس پیمان راست میگفت بدجور مختو شستن. _تو کجا اینجا کجا؟ _قصه‌ی طولانی داره. _حالا میخوای برو به کارت برس بعدا باهم حرف میزنیم. او رفت بطرفی و من به طرف آشپزخانه رفتم.فقط یک نگاه میخواست تا چشم باز شود! مشخص بود ما یک بودیم تا غربیها بر ما سوار شوند و از این استفاده کنند. ✍☆" گاه اسرا را مجبور میکردند فحش و ناسزا بگویند به رژیم، گاه آمار اسرا و کشتگان ایران را زیاد بازگو میکردند. میدان را شبیه‌سازی میکردند با آتش زدن سطل آشغال و شعار تجمع میکردند. و بعد چند نفر مثل سپاهی وارد گود میشد و تیر میزدند.بعد هم این فیلمها را در رسانه‌های مختلف جهان میچرخاندند و از اختناق و استبداد حکومت اسلامی میگفتند! در صورت اینکه تمام اینها برنامه‌ریزی شده بود!☆ به پایان تیرماه ۶۷ نزدیک میشدیم.خبرهای ضدونقیض زیادی شنیده‌ام از پیروزی‌های پی در پی نیروهای ایرانی تا دست به دامان شدن عراق از سازمان بین‌الملل.به طرف آشپزخانه میروم بوی پیازداغ سرآشپز که به صورتم میخورد عُق میزنم! به دستشویی میروم. __________ ✍پی‌نوشت؛ تمام این شیوه‌های پلید و کثیف واقعیت دارد و از گفته‌های اعضای سازمان است که سالها در پادگان اشرف بودند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛