eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۹ و ۹۰ نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم +ادامه بده نازنین با دو دلی میگوید _میخوای.... با اطمینان میگویم +نازنین گفتم ادامه بده من حالم خوبه بی‌میل، ادامه میدهد _یه مدت که از آشناییم با تو گذشت شهروز گفت حالا وقتشه که تو رو بترسونم تا دیگه دور و بر شهروز پیدات نشه. شهروز فکری که تو سرش داشت رو بهم گفت من اولش اصلا حاضر نبودم این کار رو انجام بدم ولی شهروز بهم گفت اگه این کار رو انجام ندم برای همیشه باید باهم خداحافظی کنیم. بهش گفتم اگه این کارو بکنم ممکنه پلیس گیرم بندازه ، بهم گفت وقتی کارم تموم شد با یه پرواز میریم خارج تا بعدا برای ازدواج توی خارج اقدام کنیم. اون خانمی که اول اومد دم در مادربزرگم بود، شهروز بهم گفت برای مادرم بزرگمم یه پرستار و یه خونه میخره تا راحت زندگی کنه . نگاه پرسشگرم را به چشم هایش میدوزم +میتونم بپرسم چرا با مادربزرگت زندگی میکنی ؟ البته اگه دوست نداری جواب نده . لبخند محزونی میزند و به دست هایش خیره میشود _وقتی ۵ سالم بود تو یه تصادف خیلی ناجور کردیم، پدرم در جا فوت کرد مادرمم بعد چند روز توی بیمارستان فوت کرد. منم ۲ ماه تو بیمارستان بستری بودم بعد مرخص شدم . سر به زیر می اندازم +خدا رحمتشون کنه، ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم _مهم نیست.....بعد از یه مدت کلنجار رفتن با خودم بالاخره قبول کردم.راستش اولش فکر نمیکردم نقشه شهروز بگیره، آخه چرا باید تو وقتی از من هیچ شناختی نداری بهم کمک کنی ؟ ولی شهروز گفت تو آدم ساده ای هستی و حتما برای کمک میای، یه جورایی شهروز از حس انسان دوستی تو سوءاستفاده کرد . نازنین با خجالت سرش را پایین می اندازد و با صدایی لرزان میگوید _نورا من بابت اون اتفاق واقعا متاسفم، خیلی پشیمونم، یه جورایی شهروز مجبورم کرد. همونطور که خودت داری میبینی من اصلا آدم ترسناک و خودخواهی نیستم ولی اون روز نقش بازی کردم تا تو رو بترسونم . جدی و محکم میگویم +فعلا بقیه ی ماجرا رو تعریف کن بعدش راجب این موضوع هم صحبت میکنیم سر تکان میدهد و بحث را از سر میگیرد _همه چیز طبق خواسته ی شهروز پیش رفت و در آخر وقتی از ساختمون اومدم بیرون شهروز بهم گفت یک ساعتی منتظر بمونم اگه کسی نیومد دنبال تو شهروز، شهریار میفرسته برای کمک _تو شهریار میشناسی؟ یعنی نسبتش رو با من و شهروز میدونی؟ لبخند عجیبی میزند _آره، من بیشتر از اونی که فکر کنی راجب شهروز و اقوامش میدونم با کمی مکث میگوید _داشتم میگفتم، وقتی کاری که شهروز خواست رو انجام دادم روز بعدش رفتم پیش شهروز؛ وقتی ازش پرسیدم بلیطای هواپیما کجاست برگشت خیلی ترسناک نگاهم. یه پوزخند زد و گفت :نازنین من نه عاشقتم، نه ازت خوشم میاد،یادته بهم گفتی نورا چقدر سادست ؟ تو از نورا هم ساده تری.دیدی چه راحت فریبت دادم ؟ با صدایی که از شدت بغض میلرزد ادامه میدهد _خیلی راحت شهروز بهم گفت:من فقط از تو بعنوان یه استفاده کردم تا نورا رو کنم فکر کردی .......😭 بغضش میترکد و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. آزادانه اشک هایش روی گونه هایش سر میخورند.باورم نمیشود این همان نازنینی هست که فکر میکردم قلبی از سنگ دارد.دلم به حالش میسوزد، او فقط خواسته های شهروز شده است درست همانطور که فکر میکردم. البته خودش هم بی تاثیر نبوده است.کم کم صدای هق هقش بلند میشود.دستی به کمرش میکشم.بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر میخورد.چه راحت شهروز برای رسیدن به خواسته هایش احساسات یک دختر را نابود کرد . آرام نازنین را در آغوش میکشم و با ملایمت میگویم +میخوای دیگه ادامه ندی؟ با صدای گرفته ای میگوید _نه بزار بگم ؛ بزار بگم تا خالی بشم ؛ بزار بگم تا شهروز تو رو هم مثل من نابود نکنه. بزار بگم تا بدی هایی که در حقت کردم جبران بشه و دوباره صدای گریه هایش در حیاط کوچکشان میپیچد.بعد از چند دقیقه بلاخره آرام میگیرد و بعد از شستن صورتش به تعریف ادامه ماجرا میپردازد _شهروز منو نابود کرد.اون روز منو به خاطر وضعیت مالیم کرد و گفت همه ی وعده وعیداش الکی بوده. بهم گفت اگه چیزی برای تو تعریف کنم یا اگه گیر پلیس بیوفتم اسمی از شهروز ببرم بلایی بدتر از اون بلایی که سر تو آورد سرم میاره. منم از شهروز قبول کردم و برای اینکه گیر پلیس نیوفتم خونمون رو عوض کردم.میدونی نورا بعد از شهروز من داغون شدم . +چرا قبول کردی اینا رو برای من تعریف کنی؟اگه شهروز بفهمه میخوای چیکار کنی؟ _بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم.اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه،درضمن تو به شهروز نمیگی.اگرم بگی ...اگرم بگی ... 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۹ و ۲۶۰ پوزخندی نثارم میکند. _الان کی اونو نمیشناسه؟یه دنیا پشتشن. ما حقمون رو پس میگیریم. _پیمان هنوزم حق حق میکنی؟ _معلومه! _بعد از اون همه کشتو کشتار؟بعد از کمک به کومله‌ها و تجزیه‌طلبا؟واقعا فکر میکنی هنوز حقے داری؟ شما بدهکار این ملتم هستین.. با مشت سخن دهانم را میبندد. _رویا ازین حرفا نزن. هیچوقت!تو دلت نگهدار و نگو! _چرا؟ من چیزی که بهش دارم رو میگم.میخوام خودمو از صف شما جدا کنم. _برای جونت. هیچ چیز ارزش جون آدمو نداره..منی که میبینی تا الان زنده‌ام بخاطر اینکه جونمو نگه داشتم مثل رجوی!با اینکه با خیلی کاراش موافق نیستم ولی خب فعلا دور، دور اونه.دور، دورِ آدمای زبون بازه. وگرنه یه مبارز باید صف اول باشه! از بی‌ارادگی پیمان خوشم نمی‌آید.بنظرم خیلی چیزها درجهان هستند که ارزششان از جان مادی انسان بیشتر است.اگر همه اینطور فکر کنند که حب نبود! روزبه‌روز بر تعداد اعضا اضافه میشود. هرکسی یکطور خودش را به عراق رسانده. انگار مے خواهند آخرین تیر ترکششان را بزنند و به کسو ناکس رو بیاندازند.دست در کاسه‌ی و فرو برده‌اند.انگلیس و آمریکایی که از خیلی وقت پیش کمر به نابودی این کشور بسته بودند.از قحطی و کودتاها...تا جدایی سرزمینهای مختلف از دامان میهن. سازمان به اسم ریشه‌کن کردن فقر در خانه‌های تنگ و تاریک سر میکردند اما به فکر همه چیز بودند به جز فقر.! عطش قدرت هر بینایی را کور میکند و اکنون این حس با مکیدن خون مردم سیراب نشده و میخواهند ننگ همکاری با دشمن بعثی را به پیشانی بزند. این همان سازمانی‌ست که سپاه را خائن معرفی میکرد حال رجوی در کنار صدام عکس یادگاری می‌اندازد.در فکر فرو میروم.سازمان بدنبال حق نبود! بہ دنبال آزادی نبود! تنها بدنبال حکومت استبدادی دیگر بر مردم بود. حال با چه و چه همدستانی مهم نبود.تنها یک انسان با میتواند این چنین جوانانی را شیدا کند و عاشقانه برایش لباس رزم بپوشند.تنها ست که میتواند مرهم بگذارد بر جراحت چندین و چند ساله‌ی استکبار. استان دیالمه شد مقرّی برای رفت و آمد این سازمان ضدبشریت.باز آموزشهای نظامی. پیمان مرا به اجبار در کلاسهای عقیدتی مینشاند. تا تغییر کنم اما تنها یک آیه از قرآن تمام حرفهایشان را برایم باطل میکرد.بارها لطف خدا را به وضوح میدیدم که چطور در قلب کفر و نفاق مرا محفوظ میساخت. شبها از فرط خستگی در اتاقهای پرخاک سر میکردم و روزها نظافت و کلاس. اجازه‌ی ورود به خیلی از قسمتها را نداشتم. بیشتر در آشپزخانه بودم. بارها و بارها مادرانی را میدیدم که سرکلاسها تحقیر و توهین میشدند فقط بخاطر چہ؟ بخاطر محبت به فرزند یا شوهر! روزگار سختی بود...رنج اسارت یک سو و شکنجه شدن بااتفاقات هرروز سوی دیگر! پیمان را هم کم و بیش میدیدم.میگفتند حکومت خمینی اختناق ایجاد کرده است. راست میگفتند!حکومت خمینی اهل اختناق بود در برابر کسانیکه بیش از حق خود میخواستند از ملت و کشور کِش بروند. در یکی از روزهای عذاب آور پادگان اشرف درحال نظافت دستشویی‌ها بودم که چهره‌ای آشنا مرا جذب کرد.دستهایم را شستم و به طرفش رفتم. _سَ...سلام. با دیدنم در شوک فرو رفت و تنها مرا نگاه میکرد. _تُ..تویی رویا؟فکر نمیکردم اینطور ببینمت. _دنیا کوچیکه.من خیلی وقته دنیام عوض شده.سرنوشت بدجور ما رو به یه نقطه میکشونه. ابرو بالا داد. _پس پیمان راست میگفت بدجور مختو شستن. _تو کجا اینجا کجا؟ _قصه‌ی طولانی داره. _حالا میخوای برو به کارت برس بعدا باهم حرف میزنیم. او رفت بطرفی و من به طرف آشپزخانه رفتم.فقط یک نگاه میخواست تا چشم باز شود! مشخص بود ما یک بودیم تا غربیها بر ما سوار شوند و از این استفاده کنند. ✍☆" گاه اسرا را مجبور میکردند فحش و ناسزا بگویند به رژیم، گاه آمار اسرا و کشتگان ایران را زیاد بازگو میکردند. میدان را شبیه‌سازی میکردند با آتش زدن سطل آشغال و شعار تجمع میکردند. و بعد چند نفر مثل سپاهی وارد گود میشد و تیر میزدند.بعد هم این فیلمها را در رسانه‌های مختلف جهان میچرخاندند و از اختناق و استبداد حکومت اسلامی میگفتند! در صورت اینکه تمام اینها برنامه‌ریزی شده بود!☆ به پایان تیرماه ۶۷ نزدیک میشدیم.خبرهای ضدونقیض زیادی شنیده‌ام از پیروزی‌های پی در پی نیروهای ایرانی تا دست به دامان شدن عراق از سازمان بین‌الملل.به طرف آشپزخانه میروم بوی پیازداغ سرآشپز که به صورتم میخورد عُق میزنم! به دستشویی میروم. __________ ✍پی‌نوشت؛ تمام این شیوه‌های پلید و کثیف واقعیت دارد و از گفته‌های اعضای سازمان است که سالها در پادگان اشرف بودند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛