eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۱ نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم.ترجیح میدهم بقیه ی نامه را بماند روز دیگر بخوانم . . . سجاد شیشه ی گلاب را باز میکند و شروع به شستن مزار رفیق شهیدش میکند . بعد از اینکه سنگ قبر کاملا تمیز شد ، چند تا از شاخه گل هایی که خریده به دست من میدهد تا روی سنگ قبر بگذارم.قدرشناسانه نگاهش میکن و شاخه گل ها را روی مزار میگزارم . باقی گل هارا بر میدارد و همانطور آنها را پر پر میکند با لبخند به سنگ قبر چشم میدوزد _صادق ببین کیو برات آوردم ، همونی که سفارششو بهت کرده بودم.دستت درد نکنه رفیق با مرام، هرچی تو با معرفتی به جاش من بی معرفتم و تا وقتی که کارم گیر نکنه سراغت نمیام . لبخندش را جمع میکند و دستی به چشم های اشک آلودش میکشد . دستم را روی سنگ قبر میگزارم و آرام روی نوشته محمد صادق محمدی دست میکشم . نگاهی به سجاد می اندازم ، برای گفتن و نگفتن چیزی که در ذهنم است دو دل هستم . کلمات را در ذهنم کنار هم میچینم و با تردید میپرسم +میشه یه چیزی ازت بخوام ؟ سر بلند میکند و نگاهم میکند _بفرما +من دلم نمیخواد مراسم نامزدی بگیریم ، دلم میخواد فقط مراسم عروسی بگیریم . ابرو بالا می اندازد _چرا ؟ با انگشتم روی سنگ قبر ضرب میگیرم +میخوام با هزینش عروسکای کوچولو بخریم، ببریم یه بهزیستی.ثوابشم ...... ثوابشم هدیه کنیم به روح رفیق شهیدتون . چشم هایش برق شادی میزنند و لبخندش عمیق تر و پهن تر میشود . سر تکان میدهد _من که خیلی موافقم ، واقعا پیشنهادت عالی هست. به نظر من فقط مراسم عروسی باشه کافیه . فقط باید با خانواده هامون هم صحبت کنیم . از تایید سجاد خوشحال میشوم .لبخند میزنم و چشم به او میدوزم . +من با خانوادم صحبت کردم ، مشکلی ندارن.شما هم با خاله شیرین و عمو محمود صحبت کنید مطمئنم اونا هم قبول میکنن . سری به نشانه تایید تکان میده.با شادی نگاهش را به سنگ قبر میدوزد . _این همه تو در حق من برادری کردی حالا منو خانومم میخوایم جبران کنیم . با شنیدن لفظ ,,خانومم,, بی اختیار ذوق میکنم اما حیای‌دخترانه ام در ذوقم دخیل میشود و باعث میشود نگاهم را از سجاد بدزدم . زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد. خم میشود و کلمه ی شهید سرخ رنگ روی سنگ قبر را آرام اما طولانی میبوسد . سر بلند میکند و نگاهم میکند _بریم ؟ سر تکان میدهم و همزمان بلند میشویم . سجاد انگار چیزی را بیاد می آوردد ، خطاب به من میگوید _یه لحظه صبر کن الان میام . و بعد سریع از من دور میشود و به سمت ماشین میدود .نگاهم را از سجاد میگیرم و دور تا دور گلزار شهدا میچرخانم ، افراد زیادی در گلزار حضور دارند . دختری با وضع حجاب نا مناسب نظرم را جلب میکند.چند مزار آن طرف تر با وضع حجاب نامناسبی نشسته و گریه میکند. بخاطر گریه کردنش آرایش روی صورتش ریخته است . با صدای سجاد نگاه از او میگیرم و به سجاد میدوزم .جعبه شیرینی بزرگی به دست گرفته و جعبه ی دیگری به سمتم میگیرد . _لطفا این جعبه رو بگیر . جعبه را از دستش میگیرم و با تعجب میپرسم +این جعبه ها برای چیه ؟ لبخند مهربانی میزند _امروز تولد صادقه ، میخوام به مناسبت تولدش تو گلزار شیرینی پخش کنم . لبخندی از سر شادی میزنم +چه کار خوبی لبخندش را عمیق تر میکند و درجعبه را باز میکند . همانطور که از من دور میشود میگوید _شما اون سمتو پخش کن منم این سمتو پخش میکنم . هر وقت پخش کردی و تموم شد دوباره برگرد سر مزار صادق . لبخند عمیقی میزنم و شروع به حرکت میکنم . اول به سمت همان زن بد حجاب میروم . وقتی رو به رویش می ایستم اخم میکند و سریع جبهه میگیرد . لبخندم را پهن تر میکنم و جعبه را پایین می آورم تا بردارد +بفرما . بمناسبت تولد یکی از شهیدا داریم شیرینی میدیم . گره ابرو هایش را باز میکند. لبخند ملایمی تحویلم میدهد و دماغش را بالا میکشد . همانطور که شیرینی بر میدارد میگوید _دستتون درد نکنه . +خواهش میکنم و بعد از او دور میشوم . کمی که حرکت میکنم سر بر میگردانم و نگاهی به زن بد حجاب می اندازم.موهایش را به زور زیر شال نصف و نیمه اش میچپاند و گازی به شزینی دانمارکی اش میزند.با شادی نگاه از او میگیرم و به سمت بقیه ی افراد حرکت میکنم . بعد از اینکه همه ی شیرینی ها را پخش میکنم دوباره سر مزار شهید صادق محمدی بر میگردم . سجاد دست در جیب سلوارش کرده و با لبخند آمدن من را انتظار میکشد . وقتی کنارش میرم به ماشین اشاره میکند _بریم دیگه سری به نشانه ی تایید نکان میدهم و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم . لبش را با زبان تر میکند _ان‌شاالله دفعه ی بعد که میایم گلزار با ماشین خودمون میایم . بعد من را نگاه میکند
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۲ همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم . _نه میبینم که سلیقت خوبه ، آفرین ، الحق که رفیق خودمی . میگم خوب شد با من دوست شدی من خوش سلیقه گی رو یادت دادم و گرنه الان شوهر درست حسابی هم نداشتی . آرام روی دستش میزنم . +اولش که داشتیم حرف میزدیم بهم میگفتی ، عشقم ، عزیزم ، حالا که یَخِت آب شده اینطوری حرف میزنی . با پایان جمله ام هر دو شروع به خندیدن میکنیم . . . . با ذوق نگاهم را به ضریح حضرت معصومه میدوزم . همزمان با پدر و مادرم خم میشوم و به حضرت معصومه سلام و ادای احترام میکنم . پدر با چشم هایی شاد و لبخند متینش مدام به من نگاه میکند و مادر با مهربانی های همیشگی اش قربان صدقه ام میرود. چادر سفیدم را محکم تر میکنم و آرام در قهوه ای رنگ اتاق «پیوند آسمانی» را باز میکنم . مکانی که در آن قرار است پیوند آسمانی من و سجاد بسته شود . چند روز پیش به خاطر اصرار من و سجاد قرار بر این شد که از تهران راهی قم شویم و خطبه ی عقد بین من و سجاد در اتاق مخصوص عقد، در حرم حضرت معصومه خوانده شود . امروز، روز موعد فرا رسید و ما بعد از گذارندن ۲ ساعت مسیر بین تهران و قم بلاخره به مکان مورد نظر رسیده ایم . نگاهم را به پله ی رو به رویم میدورم و همراه پدر و مادرم پله ها را طی میکنم.به محض رسیدن به پله آخر با چشمم دنبال سجاد ، عمو محمود و خاله شیرین میگردم . پشت در اتاق عقد پر از زوج های جوانی مثل من و سجاد است که همراه خانواده هایشان منتظر رسیدن نوبتشان هستند . بلاخره بعد از جست و جوی زیادمیابمشان . سجاد کت شلوار مشکی همراه با بلیز سفید به تن کرده ، کلاه گیش مشکی اش را گذاشته و آنها را مرتب شانه کرده . صورت را شس تیغ اصلاح و عطر مست کننده ای به خود زده . با ذوق به سمت سجاد میروم . وقتی به سجاد میرسم تازه متوجه ۳ خاله ، ۲ دختر خاله و ۳ سوهر خاله سجاد میشوم که آنجا حضور دارند . سریع و بدون دقت به صورتهایشان با آنها سلام و روبوسی میکنم و بعد از تشکر از آمدنشان سراغ خاله شیرین و عمو محمود میروم . بعد از گذارندان آنها بلاخره فرصت پیدا میکنم با سجاد سلام و احوالپرسی کنم . سجاد با شیطنت نگاهم میکند و بعد دسته گل رز قرمز تزئین شده ای را از پشتش بیرون میگشد و به سمتم میگیرد . به ذوق به گل ها نگاه میکنم +دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی ؟ _قابل نداره ، ۱۵ تا شاخه گل رز قرمز طبیعی ، همون‌طور که قول داده بودم متعجب ابرو بالا می اندازم +قول داده بودی، کی ؟ _مهریه ی عقد موقته دیگه همانطور که گل ها را از دستش میگیرم میگویم +دستت درد نکنه ، خیلی خوشگلن . نگاهم را به او میندازم. چشم های ذوق زده و لب های خندانش تپشم قلبم را بیشتر میکند . بخاطر ذوق و استرس دست هایم یخ کرده اند. خاله شیرین با محبت به ما نزدیک میشود و تراور ۵۰ تومانی از کیفش بیرون میکشد و همانطور که دور سر من و سجاد میگرداند میگوید _ماشالا هزار ماشالا انقدر خوشگل شدید میترسم چشم بخورید . تشکر میکنم و با محبتی بی ریا صورت خاله شیرین را میبوسم .سجاد میخندد و خم میشود و قبل از اینکه خاله شیرین فرصت پیدا کند دستش را کنار بکشد ، آن ها را میبوسد . خاله شیرین اخم تصنعی میکند _این چه کاری بود مادر میدونی که من بدم میاد . سجاد دوباره میخندد و آرام پیشانی خاله شیرین را میبوسد.خاله شیرین هم میخندد و با قدم هایی بلند از ما دور میشود.نگاه پر از محبتم را به رفتن خاله شیرین میدوزم . سجاد دوباره چشم به من میدوزد ، دهانش را باز میکند اما قبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید با صدای عمو محمود ، با اکراه از من چشم میگیرد و به عمو محمود میدوزد _گفتن ۲۰ دقیقه دیگه نوبت ما میشه ، میخواید برید زیارت ؟ سجاد سری به نشانه نفی تکان میدهد +نه ، میخوایم بریم نمازخونه کار داریم . بعد رو به پدرم میپرسد +عیبی که نداره ؟ پدر سر تکان میدهد و لبخند تحسین آمیزی حواله اش میکند _نه پسرم ، هرجور راحتید . رو به من میکند و همانطور که به در قهوه ای رنگ ، در گوشه ای از سالن اشاره میکند میگوید +اونجا نماز خونس ، میای بریم ؟ لبخند میزنم _آره حتما سوالات زیادی در سرم چرخ میخورند اما ترجیح میدهم سکوت کنم و ببینم سجاد میخواهد چه کار کند .بعد از اینکه ار بقیه بخاطر ترک جمع عذر خواهی میکنیم ، به رحمت از میان جمعیت عبور میکنیم و به نماز خانه میرسیم . نمازخانه ای ۱۲ متری با مکتی تمیز و قهوه ای رنگ که ۴ زوج در آن مشغول نماز خواندن هستند . همان‌طور که نماز خانه را میکاوم میگویم +من نماز خوندما . سجاد همانطور که کفش هایش را در می آورد میگوید _میدونم ، برای کار دیگه ای اینجا اومدیم .
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۳ لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید . نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد _ان‌شاالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم . با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود _عروس رفته گل بچینه . عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید +عروس زیر لفظی میخواد خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند.گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد.گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است.بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید _برای بار سوم میگویم. دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی دربیاورم ؟ چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم +با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند . نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند . نگاهم را به سجاد میدوزم . دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند . باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام . حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم . برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم . سجاد نگاهم میکند . دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم . خاله شیرین تور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد _بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم . خاله شیرین خطاب به ما میگوید _الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه هر دو دست به دعا بلند میکنیم . در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم . سجاد انگار چیزی به یاد می آورد _یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم . لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست . چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم . قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم . همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید _مبارکه ، دینتون کامل شد لبخند میزنم و تشکر میکنم . سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند . این صمیمی بودنشان را دوست دارم بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم . قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند . من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم . نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم . سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود _چادر مشکی نیاوردی؟ نگاهش میکنم +چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم . لبخند میزند و سر تکان میدهد _خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه . لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم .از حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم . سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم +چیزی شده ؟ سر تکان میدهد _۳ تا خبر خوب دارم لبخند مهربانی میزنم +خب بگو _هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کن گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم +پس ماشین عمو محمود کو ؟ سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد _حتما رفتن دیگه با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم +پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند _ما قراره با اون بریم نگاهش به ماشین می اندازم +اون که ماشین .....
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۴ از ادامه شروع به خواندن میکنم ✍«....از این حرفا بگذریم، میدونم آدم خوبی نیستم، میدونم آدم بدی هستم، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم. به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی، هم پدرت.یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علیارقم میل باطنیم میگم، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم .آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم، همش برام سخت بود، خیلیم سخت بود. هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود.فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم.» نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم .پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست . چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد . نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ، ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم . تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم . با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم . با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم 📲_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من میخندم و پیام را مجزا میخوانم . معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است . برایش شروع به نوشتن میکنم 📲_چرا این وقت شب بیداری ؟ چند لحظه بعد پاسخ میدهد 📲_خودت چرا این وقت شب بیداری ؟ داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم . وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد .اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی . بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست . با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم ۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم.این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .روز بسیار قشنگی بود .بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند . بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند . آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم . ۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند . از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم . . . . از در دانشگاه خارج میشوم . سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد . با دقت نگاهش میکنم . دقیقا ۲ماه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است.معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری‌اش رنگ پوستش باز شده است . لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیدن به سجاد صدایی متوقفم میکند _خانم رضایی . جرعت سر برگرداندن را ندارم .در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است . علیرام چند قدمی دورتر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند . سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود . آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود . از ما دور تر می ایستد و مدام کلافه دست در موهایش میکشد . علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود _سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم . با تن صدای پایینی میگویم +نه همسرم هستن متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند _شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۵ و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید _من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن . بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده . و بعد از اتاق خارج میشود . با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم . هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست . با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم .بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، ✨درباره همسر شهیدان ، ✨درباره خاطراتشان . نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم . راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم . با صدای در به خودم می آیم . دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم .دقیقا ۱ ساعت گذشته است . از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم +بفرمایید در را باز میکند و آرام وارد میشود . لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند .تصمیم را گرفتم ، میگذارم برود . دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خودخواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد .برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است .دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است . روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید _بیا بشین . کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم . نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند .چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم . انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است . _تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای +تصمیم گرفتم . لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود _خب نتبجه چی شد ؟ +میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم چقدر گفتن این یک جمله برایم سخت بود . مردم و زنده شدم تا آن را گفتم . چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید _مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری . سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم . قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است +سالم برمیگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم...... میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد +یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند _مگه شهادت بَده ؟ کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد +من نمیگم بَده ، میگم اگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حداقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من ..... میان صحبتم ساکت میشوم .اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد . چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری . _ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم . گفتم که اگه شهید شدم...... +باشه ، بسه ، ادامه نده بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند . سجاد متوجه بغضم میشود . نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم . _نورا پاسخی نمیدهم _سرتو بلند کن باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود . اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد . با محبت میگوید _نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه . گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم . این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند . آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم . هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم . دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد .تن صدایش را پایین می آورد _منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟ دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم . دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم . سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند . هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامش‌بخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است . . . . در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم . همانطور که در را میبندم با خنده میگویم +صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۶ لبخند پر رنگی میزند _نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام آرام سرم را روی پاهایش میگذارم . چقدر شب سختی‌ست . چه خوب گفت شاعر 《مکن ای صبح طلوع》 حالم خوش نیست . غم همه جا را فرا گرفته . از دَر و دیوار غصه میریزد .سجاد انگشت هایش را میان موهایم فرو میبرد و آرام نوازش میکند _ بغض که میکنی میسوزم .با خودم میگم سجاد ببین چقدر آدم بدی شدی ، این همه خودتو کشتی نورا رو به دست آوردی ، حالا این دختر بیگناه از صب تا شب داره از دست تو بغض میکنه . هیچ نمیگویم ، فقط چشم هایم را آرام میبندم تا اگر اشک به پشت چشم هایم رسید از چشم هایم جاری نشود . _نورا اگه میخوای گریه کنی گریه کن ، وقتی بغض میکنی و سعی میکنی به روی خودت نیاری فکر میکنم منو محرم نمیدونی ، منو رفیق خودت نمیدونی ، من هم درد خوبی نمیدونی . به سختی لب هایم را باز میکنم +تو همه اینا که گفتی هستی ، هم رفیقی هم همدردی ، هم محرمی. همه چی هستی . ولی الان وقت گریه کردن نیست . نفس عمیقی میکشد و چشم هایش را نبیندد.وقتی چشم هایش را باز میکند با دقت به آنها خیره میشوم . رگ های چشمش بیرون زده و سفیدی چشم هایش را به رنگ قرمز تبدیل کرده . این رگ های قرمز خستگی و کم خوابیش را نشان میدهد . نگاهم میکند _بخند . بزار خنده ها تو خوب یادم بمونه تا رفتم اونجا حسرت نخورم لبخند میزنم _بیشتر بخند لبخندم را عمیق تر میکنم .سجاد دست زیر گلویم میبرد و قلقلکم میدهد.بی اختیار قهقهه میزنم . از ته دل میخندم ، میخندم تا هم سجاد حسرت نخورد هم خودم حسرت نخورم . نمیخواهم وقتی سجاد رفت حسرت بخورم که چرا در نبودش نخندیدم ، چرا وقتی بود افسردگی گرفتم و او را هم اذیت کردم . چرا در بهترین لحظات زندگی ام نخندیدم . سجاد که خنده ام را میبیند از ته دل میخنذ _آفرین دختر خوب ، حالا شد ، حتما باشد زور بالا سرت باشه ؟ با صدای در اتاق سریع سرم را از روی پای سجاد بلند میکنم . خاله شیرین وارد اتاق میشود _ببخشید مزاحم جمع دونفرتون شدم لبخند میزنم +این چه حرفیه بفرمایید . سجاد با خنده بلند میشود خاله شیرین را در آغوش میکشد . مدام سر به سر خاله شیرین میگذارد تا خنده اورا هم ببیند نه خواب به چشم خاله شیرین آمده نه عمو محمود . آنها هم تصمیم گرفتند تا صبح بیدار باشند . برای اینکه دور هم باشیم همگی به حال میرویم و سجاد مدام سر به سر همه میزارد تا بخندیم . کمی بعد صدای زنگ در بلند میشود . همه تعجب میکنیم اما با دیدن چهره شهریار در آیفون تعجب هایمان به خنده تبدیل میشود . از شهریار بیش از این نمیشود توقع داشت . نه به ساعت توجه دارد نه به شرایط ، هر وقت بخواهد کاری بکند و دلش هوای چیزی را کند ، تمام منطق ها و استدلال ها را زیر پا میگذازد و کارش را میکند . با آمدن شهریار جمعمان صمیمی تر و شوخی خندیمان بیشتر میشود . مگر میشود در محفلی شهریار باشد و از آن جمع صدای خنده بلند نشود.همه می خندیدیم ، از ته دل می خندیدیم اما با غم میخندیدیم . خنده هایمان مثل شکلات تلخ بود . اسم شکلات آدم را یاد چیز های شیرین می‌اندازد اما شکلات تلخ با دیگر شکلات ها متفاوت است.ظاهرش مثل شکلات معمولیست ، اسمش هم شکلات است ، اما تا آن را نچشی تلخی اش را درک نمیکنی. خنده های ما هم درست همینطور است . اسمش خنده است ، ظاهرش هم مثل خنده های از سر شادیست ، اما فقط کسانی تلخی این خنده ها را درک میکنند که آن را چشیده باشند . کسانی که مثل ما مدافع حرم دارند . کسانی که مثل ما عزیزانشان را به جایی میفرستند که بازگشتشان با خداست . . . . سجاد از آغوش خاله شیرین بیرون میاید و رو به روی من می استد .سر تا پایش را برانداز میکنم . چقدر خوب لباس سبز رنگ نظامی در تنش نشسته . ابهتش را بیشتر کرده . مرد تر شده است . دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و لبخند بی جانی میزنم . سجاد با نگاهش تک تک اجزای صورتم را میکاود . نگاهش آغوش طلب میکند اما خودش را بخاطر بزرگتر ها کنترل میکند.تنها خم میشود و پر چادرم را میبوسد و بعد لبخند شیرینش را میهمان چشم های خسته ام میکند . چشم هایش برق شادی میزنند . من هم اگر جای او بودم ذوق میکردم ، بعد این همه سال به آرزوی پنهانت برسی ذوق کردن ندارد ؟ با خودم میگویم کاش بتوانم یک دل سیر نگاهش کنم ، اما هر چقدر هم نگاهش کنم دلم سیر نمیشود .
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۷ تک مصرعی که بیش از هزار بار سجاد برایم خوانده . خودش میگفت هر بار که این شعر را بیاد می‌آورده و من در ذهنش نقش می‌بستم عذاب وجدان میگرفته .چه عذاب وجدان ها که گرفته بود و بخاطرش بیخوابی کشیده بود . دفترچه را میبندم و چشم هایم را محکم روی هم میفشارم .دلم طاقت خواندنش را نداند ، وقتی حالم بهتر شد میخوانم . به سمت تخت میروم و روی آن دراز میکشم . صاعدم را روی چشمهایم میگذارم و سعی میکنم بخوابم، بخوابم تا شایدخواب سجاد را ببینم ، بخوابم تا شاید غمم را فراموش کنم، بخوابم تا......... . . . بغض میکنم و مینالم +یعنی چی که میخوام برم ؟ شهریار لبخند میزند تا آرام شوم _مدت زیادی نمیمونم، بخاطر شهروز باید برم، میرم زود برمیگردم. فوق فوقش ۲۰ روز طول میکشه . کلافه میشوم +شهروز چه کاری داره که مهمتر از وضعیت الان منه ، به خدا داغونم تو ام بزاری بری من چیکار کنم؟ تازه یه هفتس سجاد رفته شهریار در مانده نگاهم میکند ، دیگر نمیداند چه کار کند تا قانع شوم _نورا باور کن اگه واجب نبود نمیرفتم . فقط ۲۰ روز . میرم ایتالیا یه سری هم به خانواده پدریم بزنم قطع رحم نشه . نفس عمیقی میکشم و بین موهایم دست میکشم .او چه گناهی کرده که باید بخاطر من بماند ؟ تا همینجایش هم بزرگواری کرده که از من اجازه گرفته برای رفتنش.دلم میخواهد لبخند بزنم تا نازاحت نشود اما نمیتوانم +باشه برو . ان‌شاالله به سلامتی بری و برگردی . لبخند شیرینی میزند _میدونستم اجازه میدی. شرمندتم که باید برم، اگه میتونستم بمونم میموندم این‌بار لبخند تصنعی میزنم +چرا تو شرمنده ای من باید شرمنده باشم ، تو وظیفه ای نداری که بخوای بمونی _اختیار داری ان‌شاالله برمیگردم برات حسابی جبران میکنم لبخندم عمیق تر میشود و سکوت میکنم . . . شهریار چمدان را کنار پایش میگذارد.نگاهی به اطراف می اندازم، مردم با دشته گلهای بزرگ و زیبا کمی آن طرف تر به استقبال مسافرانشان آمده اند.با دیدن آنها لبخند میزنم.‌ ۲۰ روز دیگر من هم اینطور به استقبال شهریار می آیم . شهریار بلاخره با همه خداحافظی میکند و در آخر به سمت من می آید _میخواستم باهات آخر سر خدافظی کنم چون برات هدیه دارم . لبخند میزنم و ابرو بالا می اندازم .شهریار با شادی کتاب بزرگی به دستم میدهد . با دقت نام کتاب را میخوانم 《دیوان شهریار》 کمی پایین تر ، کوچک نوشته شده 《سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار》 و روی کتاب عکس بهجت تبریزی(شهریار) چاپ شده است . سر بلند میکنم و نگاه پرسشگرم را به شهریار میدوزم ، لبخند پهنی روی صورتش نقش میبندد _دیوان شهریار ، خیلی برام با ارزشه، همیشه وقتی دلم میگیره میخونم ، بهت دادم تا تو ام هروقت دلت گرفت بخونیش . جدا از شعرای قشنگش اسمشم دوست دارم چون هم اسم خودمه .خوب ازش نگهداری کن چون برام با ارزشه . با ذوق لبخندم میزنم به آبی چشم هایش خیره میشوم . +خیلی هدیه خوبی بود ، واقعا جز بهترین هدیه های عمرم بودم لبخندش عمیق تر میشود .خم میشود و روی سرم را میبوسد و بعد به من چشم میدوزد . با دقت چشم هایش را میکاوم . دریای چشمهایش آرام است ، آرام تر از همیشه ، بی هیچ موجی و تلاطمی . دسته چمدانش را میگیرد و بعد از خداحافظی از جمع، دور میشود و میرود . بغض نمیکنم ، گریه ام نمیگیرد ، دلم میگوید زود برمیگردد، خیلی زود.......... . . . درست ۳ روز از رفتن شهریار میگذرد، خسته و بی حوصله ام، وقتی شهریار بود سرحال بودم ، با اینکه سجاد نبود اما انقدر بی حوصله نبودم . همه چیز از ۱ ماه قبل شروع شد . سجاد با من صحبت کرد و برای سوریه اجازه گرفت، ۲۰ روز بعد به سوریه اعزام شد، یک هفته بعد از رفتنش شهریار رفت ایتالیا و حالا من تنها مانده ام.نه شهریاری هست که لخندانتم ، نه سوگلی که با من همدردی کند و نه سجادی که سر روی شانه اش بگذارم . دیوان شهریار را میبندم و از پنجره به آسمان چشم میدوزم . یکی از شعر های شهریار را بیاد می آورم 《سخن بی تو مکر جان شنیدن دارد نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد》 حق با اوست ، شهری که در او یار نباشد حتی ارزش دیدن هم ندارد . کشوی میز تحریر را باز میکنم و دفترچه سجاد را از آن بیرون میکشم.یکی از صفحه را باز میکنم و شعری که به ذهنم رسیده را در آن مینویسم .
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۸ _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم بغضم را نگه دارم ، سریع تلفن را بی خداحافظی قطع میکنم و میزنم زیر گریه ، دلم نمیخواهد مادرم متوجه گریه ام بشود ، دل نگران میشود . سجاد شهید شده ، شهید شده و به من نمیگویند ، اگر سالم بود مادرم میگذاشت با او صحبت کنم . دست هایم به شدت میلرزند و رگ های سرم نبض میزنند. به راحتی صدای ضربان قلبم را میشنوم. اشک امانم را بریده ، حتی فرصت تفس کشیدن هم به من نمیدهد . موبایلم در دست هایم میلرزد ، به صفحه نگاه میکنم. دوباره مادرم زنگ زده.لب هایم را روی هم میفشارم تا جلوی گریه ام را بگیرم، تماس را وصل میکنم _مادر چی شد ؟ میگم سجاد سالمه دردت به جونم ، بیا خونه ببینش +پس چرا ...... بغض کردید ؟ _خوشحالم عزیز دلم ، بیا ببین چقدر خاله شیرینت خوشحاله ، بیا عزیز دلم بیا سجادو ببین . فقط نزدیک خونه شدی به من زنگ بزن +باش تماس را قطع میکنم، هیچکدام از حرف‌های مادرم را باور نکردم ، همه ی شواهد نشان میدهد سجاد من رفته . سریع تاکسی میگیرم و خودم را به خانه میرسانم . به محض رسیدن به درخانه پیاده میشوم . راننده بلند میگوید _کجا خانم ؟ کرایه رو حساب نکردید برمیگردم و با عذر خواهی زیاد کرایه را میدهم . آنقدر ذهنم درگیر است که حتی زمان و مکان را هم مدام از یاد میبرم . کلید می اندازم و سریع وارد خانه میشوم . صدای گریه و شیون تا حیاط هم می آید . پاهایم شُل میشود و روی زمین می افتم . حتی توان اشک ریختن ندارم ، احساس میکنم مغزم از کار افتاده است . با کمک دیوار به سختی روی پاهایم می‌ایستم . خودم را به در ورودی میرسانم و در را باز میکنم . نگاهم را داخل خانه میگردانم . چند پسر جوان ، هم سن و سال سجاد با لباس سپاهی ایستاده اند و گریه میکنند . آرام روی سرم میکوبم +یا جده سادات صدای شیون و گریه از اتاق مهمان است . سریع به سمت اتاق میدوم ، در اتاق باز است . میترسم ، از اینکه وارد اتاق بشوم میترسم ، میترسم جسد سجاد را ببینم . چرا هیچ کدام از اعضای خانواده نیستند ؟ آرام وارد اتاق میشوم ، پدرم و عمو محمود کنار در ایستاده اند ، با ورود من پدرم سریع سر بلند میکند و بهت زده نگاهم میکند . انگار انتظار حضور من را نداشته ، سریع میگوید _اینجا چیکار میکنی ؟ میزنم زیر گریه و با دلخوری میگویم +نمیخواستید به من بگین ؟ به من که اصل کاری ام؟؟ _نه نورا جان.... با برگرداندن سرم گریه ام متوقف میشود . بهت زده میشوم و چشم هایم را مدام میبندم و باز میکنم ، احساس میکنم چشم من دارد اشتباه میبیند .میزنم زیر خنده ، بلند قهقهه میزنم +دیوونه شدم ، بدبختیام کم بود دیوونگی هم بهش اضافه شد میخندم ، تلخ میخندم ، به بدختی هایم میخندم . دیوانه شده ام سجاد را میبینم . با لباس سپاهی خاکی و خونی به دیوار تکیه داده . موهایش پریشان و چشم هایش کاسه ی خون است . سرش لَق میخورد ، انگار توانایی نگه داری سرش را ندارد . با عشق نگاهم میکند ، دلتنگی در چشم هایش موج میزند ، اما انگار توان تکان خوردن از کنار دیوار را ندارد . با تکان خوردن شانه ام به خودم می آیم اما نگاه از سجاد نمیگیرم . صدای مادرم در گوشم میپیچد _نورا جان مگه نگفتم نزدیک خونه شده به من زنگ بزن و ریز ریز گریه میکند سر بر میگردانم و بی توجه به مادرم به سمت تابوت وسط اتاق قدم برمیدارم ، نکند دارم روح سجاد را میبینم ؟ سرم را خم میکنم ، و با دقت داخل تابوت را نگاه میکنم . با دیدن جسد داخل تابوت روی زمین می افتم . مادرم و خاله شیرین سریع به سمتم می‌آیند ، و کنارم مینشینند . حرف میزنند اما نمیدانم چه میگویند ، صداها برایم مبهم است . حالم خوش نیست . گوش هایم سوت میکشند ، روحم برای خروج از بدنم تقلا میکند . مدام منتظرم از خواب بپرم ، همیشه در جاهای بد خوابم ، از خواب میپرم اما حالا چرا بیدار نمیشوم ؟ چرا هیچکس نیست من را از این خواب بد بیدار کند . دوباره خم میشوم و به جسد نگاه میکنم ، بعد سر بلند میکنم و به سجاد نگاه میکنم . جسد داخل تابوت شهریار است !!!!! احساس میکنم چشم هایم سجاد و شهریار را جا به جا میبیند . آنقدر مبهوتم که نمیتوانم گریه کنم ، اصلا نمیدانم ماجرا چیست که بخواهم برایش گریه کنم .
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۹ آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم . با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم . سجاد لبخند محزونی میزند _بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟ سر تکان میدهم و بلند میشوم . سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم . از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم . هنوز کامل باور نکرده‌ام شهریار شهید شده.محاسبه سر انگشتی میکنم، ۱۷ روز پیش شهریار رفت . درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت . بهاره خانم از اتاق من خارج میشود .برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده . زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است . گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد . سرم را به سمت سجاد برمیگردانم . +حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟ سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند _بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست +اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم . تا آرومم بهم بگو . بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم . سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود . آهی از سر حسرت میکشد . دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زیاد به روی خودش نمی آورد . با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .زیر آفتاب سوریه سوخته است.آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم.نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن‌هایش بگویم . فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است . نگاهی به دور و بر می اندازم . مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گریه میکنند . پدرم و عمو محمود همراه پسرهای بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند، این را از میان حرفهای مادرم و خاله شیرین متوجه شدم . سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند _از اولشم شهریار نرفت ایتالیا، قرارم نبود بره. قبل از رفتنم باهم هماهنگ کردیم.قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کارهای شهروز و غیره بیاد سوریه . این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن.گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .همین کارم کرد . بلاخره با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه.خودشم ناراحت بود از اینکه داره این کارو میکنه. حتی بعضی شبا گریه میکرد.ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیذاشتن .وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه.هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن ندادست دلش نمیخواد وقتی شهید شد پیکرش بره تو همچین خونه ای . با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند . به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است . با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند . لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود . دستش را از روی گونه ام پایین میکشد . نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند . قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .بهاره بی حال به دیوار تکیه داده . خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۳۰ سر تکان میدهم +هیچی ، خودم اومده بودم بهش تسلیت بگم نگاهش را از شهروز میگیرد و گره میان ابرو هایش را باز میکند . . . . روز شهادت شهریار ، با هر مشقتی که بود گذشت . آنقدر روز سختی بود که هر لحظه اش برایم اندازه یک سال میگذشت . دلم نیامد از شهریار دل بکنم و سراغ جعبه ای که به من داده بروم . ترجیح دادم چند روز بعد به سراغ جعبه بروم . . . . در جعبه را آرام باز میکنم . نامی ای تو یه جعبه است . ابتدا نامه را بر میدارم و آن را باز میکنم .نامه ای بلند و طولانی ، فکر میکنم بتوانم جواب همه ی سوال هایم را بگیرم . نفس عمیقی میکشم و بعد از فرستادن صلواتی شروع به خواندن نامه میکنم ✍«به نام خالق مولود کعبه نورا جان سلام ! میدانم از من دلگیری ، میدانم هزار سوال در سرت تاب میخورد ، میدانم خسته و دلشکسته ای ، میدانم ، همه چیز را میدانم . آمدم تا یه سوال هایت جواب بدهم ، آمدم تا رفع کدورت کنم ، آمدم بگویم از من دلگیر نباش که هر چه کرده ام بخاطر خودت بوده از اول خلاصه میگویم . به بهانه رفتن به ایتالیا به سوریه رفتم تا خانواده ام مخالفت نکنند . وقتی رسیدم سوریه از خانواده حلالیت خواستم و ماجرا را برایشان شرح دادم .بعد به مادرم گفتم سر یکی از کشوهایم برود .۳جعبه داخل کشو بود .یکی برای تو ، یکی برای پدر و مادرم و یکی برای پدر و مادر تو . گفتم اگر شهید شدم قبل از تشییع جعبه ها را به صاحبانشان بدهید . بحث را با بزرگترین سوالی که در ذهن داری شروع میکنم . چرا به تو نگفتم ؟ نگفتم چون نخواستم اذیت شوی ، نکفتم چون نخواستم علاوه بر استرس سوریه رفتن سجاد ، استرس سوریه رفتن من را هم تحمل کنی .نگفتم چون با هر قطره اشک تو دل من هم میسوزد.اگر نگفتم فقط بخاطر خودت نگفتم ، چون دوستت داشتم .باز هم اگر دلخوری ببخش و حلالم کن و بگذار روحم در آرامش باشد .سراغ سوال دوم میروم. چرا به سوریه رفتم ؟رفتم چون نخواستم آن داعشی های پست فطرت ذره ای از خاک کشورم را غصب کنند.رفتم چون نخواستم دست آن حرامی ها به ناموشم بخورد.رفتم چون تو برایم مهم بودی ، رفتم چون مادرم برایم مهم بود.رفتم چون غیرتم اجازه نمیداد یکی از زنان سرزمین به دست این نامردهای بی غیرت بیافتد .امیدوارم جواب همه ی سوال هایت را گرفته باشی.اما .....سجاد پسر بسیار خوب و پاکیست ، به خوبی و پاکی تو .برایتان زندگی زیبا و خوش را از حضرت مهدی عجل‌الله میخواهم .داخل جعبه ۲ انگشتر است ، روزی عروسیتان من نیستم ، این هدیه من به شماست . انگشتر ها متبرک به ضریح امام رضا هستند و از مشهد برایتان خریدم .انگشتر کوچک از جنس طلاست و برای تو ، انگشتر بزرگ هم برای سجاد و از جنس نقره است .و اما در آخر تو یکی از مهم ترین شخصیت های زندگی من بودی . از این که داشتمت خوشحالم و امیدوارم بهترین ها نصیبت شود .یا علی دوست دارت : شهریار» نامه را میبندم و میزنم زیر گریه . صدای هق هقم در کل اتاق میپیچد .نگاه اشک آلودم را به داخل جعبه میدوزم .۲ انگشتر زیبای فیروزه داخل جعبه خود نمایی میکنند . انگشتر کوچک را برمیدارم ، انگشتری با رکابی نازک و نگینی فیروزه و بسیار زیبا که دور تا دورش نگین زده شده است . انگشتر را میبوسم و به سینه ام میفشارم . شهریار از قبل میدانسته که شهید میشود، چون خودش گفته عروسیمان نیست . یاد روزی می افتم که اولین بار نماز خواندن شهریار را دیدم ، چقدر دلش میخواست مثل شهدا باشد ، حالا خودش هم در جمع شهداست و در جایگاه و مرتبه آنها . با باز شدن در سر بلند میکنم . قبل از اینکه شخصی که وارد اتاق شده را ببینم صدای مادرم در گوشم میپیچد _چی شد مادر ؟ انگشتر ها را بلند میکنم و نشانش میدهم . به سختی میان گریه ام میگویم +شهریار برای من و سجاد ....... کادوی عروسی داده و بعد گریه ام شدت میگیرد . مادرم با قدم هایی بلند جلو می آید و انگشتر ها را از دستم میگیرد .مدام قطره های اشکش را از گوشه چشمش پاک میکند و تمام سعی اش را میکند که خودش را کنترل کند نشیند کنار من زار زار گریه کند زیر لب میگویم +متبرک به ضریح امام رضاست . با شنیدن حرفم مادرم هر دو انشگتر را محکم میبوسد.کنارم مینشیند و آرام در آغوش میکشدم .با صدایی بغض آلود میگوید +برا من و باباتم یه جعبه داده .هنوز بازش نکردم . میترسم نتونم طاقت بیارم و از حال برم ادامه👇
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۳۱ متقابلا لبخند میزنم +چه خونه شیک و خوشگلی، دوستت از این بچه مایه داراست ؟ سر تکان میدهد و نگاهش را دور تا دور حیاط میگرداند _آره وضعشون خیلی خوبه ، البته با اینکه باباش پولداره ولی خودش کار میکنه ، میگه نمیخوام تن پروری کنم و از صبح تا شب بخورم بخوابم ، البته پدرش این درآمدی که داره همش پول حلاله ، آدم دست به خیری هم هست هم به فقرا زیاد کمک میکنه هم به بهزیستی ها لبخندم عمیق تر میشود +چه خوب _راستی دوستم گفت طبقه ی پایین اینجا یه استخر بزرگ هست میخندم +برم فردا یه سر به استخره بزنم ببینم چه شکلیه میخندیم و باهم شروع به حرکت میکنیم . از سرمای بیرون به داخل خانه پناه میبریم ، همانطور که از ظاهر خانه پیدا بود داخل خانه هم بسیار شیک و جذاب است . ۲ اتاق بسیار بزرگ و هال ۱۰۰ متری مجلسی همراه با دکوری ساده اما دلنشین دارد . خودم را روی یکی از مبل ها می اندازم ، + آخیش پدرم درومد . . . سر بلند میکنم و نگاهم را به ضریح میدوزم .دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و همزمان با سجاد خم میشوم و زمزمه میکنم +السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی علیه السلام سجاد بی مهابا اشک هایش را آزادانه رها میکند .نگاهم میکند و دستم را محکم میگیرد _من ۲ تا چیز خیلی مهم زندگیمو مدیون امام رضام ، یکی بدست آوردن سلامتیم ، چون وقتی سرطان داشتم امام رضا برام معجزه کرد ، نمیتونم برات تعریف کنم ولی بدون من خیلی مدیونم .دوم به دست آوردن تو، من فقط تو رو از امام رضا خواستم. گفتم امام رضا اگه عشق بی ثمری هست از دلم ببر ، ولی اگه به صلاحمه خودت کمک کن که........ دستش را روی چشم هایش میگذارد و لبش را به دندان میگیرد تا صدای هق هقش بلند نشود . دستم را روی شانه های لرزانش میگذارم +امام رضا به همه از این لطف و محبتا کرده ، بیا بریم تو باهم نماز شکر بخونیم . دستش را از روی چشم هایش پایین میکشد و لبخند میزند ، دستم را محکم میفشارد و به راه می افتد . دستم را روی گونه هایم میکشم و اشک های داغم را از صورتم پاک میکنم .خوشحالم ، از اینکه کسی مثل سجاد را از اهلبیت گرفتم ، از اینکه آنقدر لیاقت داشتم که امام رضا به من لطف کرد و باعث پیوند آسمانی من و سجاد شد . واقعا آن هایی که بدون اهلبیت زندگی میکنند چکار میکنند ؟ وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟ درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟ نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز ......... بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم .از میان جمعیت به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۳۲ (قسمت آخر) روی تپه کنار سجاد می نشینم . +چقدر اینجا سر سبزه ؟ نگاه پر عشقی حواله چشم هایم میکند و لبخند شیرینی به صورتم میپاشد _آره ، مشهد دشت و پارکای سر سبز و خوشگل زیاد داره . سر تکان میدهم ، با دیدن موبایلش که کنار دستش گذاشته بی اختیار لبخند مرموزی میزنم و موبایلم را از جیبم بیرون میکشم . شماره سجاد را میگیرم و به صفحه‌موبایلش چشم میدوزم . با بلند شدن صدای زنگ سجاد نگاهی به موبایلش می اندازد ، دقیق به نام روی صفحه چشم میدوزم 《لبخند بهشتی》 نگاهم را بلند میکنم و به سجاد میدوزم ، با دیدن تعجب در چشم هایم خودش همه چیز را متوجه مشود . میخندد _دلیل داره که اسمتو اینجوری تو گوشی سیو کردم اخم تصنعی میکنم و حق به جانب میگویم +زود ، تند ، سریع توضیح بده ، وگرنه اسمتو تو گوشیم از عشقم به پسر عمو تغییر میدم با بلند شدن صدای قهقهه سجاد میخندم . نگاهش را به رو به رو میدوزد قفل لب‌هایش را باز میکند . _خدا روزی که انسان رو خلق کرد، به خودش افتخار کرد، بابت این آفریده خاصش، بابت آفریده ی بی نظیرش که شد اشرف مخلوقات . یه لبخند شیرین زد ، از جنس بهشت ، با لذت گفت : _《فَتَبارَکَ الله اَحسَنُ الخالِقین》تو برای من مثل اون لبخندی ، از جنس بهشتی ، خاصی . تو برای من مثل لبخند خدایی . بخاطر همین اسمتو ذخیره کردم لبخند بهشتی چشم هایم را آرام میبندم ، قطره ایکش که در چشمم پنهان شده بود سرازیر میشود . میخندم +احساساتی شدم ، خیلی خاص بود میخندد، خنده اش را میخورد و نگاهم میکند، در نگاهش غم لانه کرده _میدونی شهریار اسمتو جی ذخیره کرده بود ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهم _گوهر، من اولش فک کردم اسم یه دختره، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود، خیلی تعجب کردم ، ولی وقتی شماره رو چک کردم شماره تو بود میخندم +آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه . هر دو قهقهه میزنیم _داشته سر به سرت میذاشته سر تکان میدهم +میدونم . حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم +میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟ سجاد به رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند _آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته . الان تو آسمونا پیش همن . اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد .خواهر من با برادر تو ازدواج میکرد، خواهر شهریار با برادر سوگل . چقدر دلتنگوشونم سر به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم +منم همینطور سجاد می ایستد و خودش را میتکاند _پاشو بریم تا اشکمون در نیومده . بلند میشوم، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد . جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم .خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده . نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش . نگاهم میکند و بعد بلند میخندد.با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخندد ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد . نگاهم را به آسمان میدوزم و به خاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم . با لبخند به سجاد نگاه میکنم و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود 《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》 💞پایان💞 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱