eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اثبات محبت و دوستی اهل‌بیت(ع) در عمل به اذکار عاشورایی🌹 💞همسر شهید 💞: آقا سجاد مانند خیلی از شهدا سجایای اخلاقی زیادی دارد ازجمله یکی از بارزترین خصوصیات ایشان ✅ و تحت امر ولی بودن، به‌طوری‌که با فدا کردن جانش در راه اسلام و امام زمانش و نائبش در عمل ولایتمداری‌اش را ثابت کرد. ✅ به اطرافیان به‌ ویژه به و اینکه همیشه دوست داشت که تا جایی که در توان دارد به پدر و مادرش خدمت کند. ✅ از و صحبت با نامحرم پرهیز می‌کردند. ✅اهل ، حتی در سخت‌ترین شرایط مأموریتی و تأکید بر بجا آوردن داشتند. ✅ به علاقه‌مند و اهل بودند. ✅ و به همه و در همه کارها جز به خدا نمی‌کرد و از نیازمندان نیز در حد توان دستگیری می‌کردند، به‌طوری‌که با یکی از دوستانشان که بعد از آقا سجاد شهید شدند (شهید الوانی) گروهی از خیرین تشکیل دادند که در این مسیر مبلغی از اطرافیان و دوستان برای جمع‌آوری می‌کردند. منبع:خبرگزاری تسنیم 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜وصیتنامه شهید محمدحسین حمزه📜 با سلام خدمت کسانیکه وصیت نامه این حقیر را می خوانند... این وصیت نامه را می نویسم چراکه یک مسلمان و مومن واقعی باید همانند بزرگان دین به فکر آخرت خویش باشد و از یاد مرگ غافل نباشد 🌷و وصیت نامه و کفنش آماده باشد.🌷 نمی دانم زمانی که این وصیت نامه به دستتان می رسد... در چه حالی هستید ولی خواهش می کنم 👈قبل از هرکاری👉 برای اینجانب . 🌷🌷🌷 پدر و مادر عزیزم... که خداوند شما را کند و باشید و سالهای سال در کنار هم به خوشی زندگی کنید و خدا را شکر می کنم بعد از خودش و ائمه ، شما را اینجانب قرار داد تا در زندگی موفق باشم و هر آنچه که دارم از شما عزیزان است. 🌸پدر عزیزم🌸 شرمنده که اینگونه وصیت می کنم ولی خودتان به این حقیر آموختید که در بیاورم و حتی مال و مصرف نکنم و را رعایت کنم. خدا را شکر که از مال دنیا مقدار کمی به ما رسید که تا جایی که توانستم هرسال آن را حساب کرده ام و حساب آن را همسر عزیزم دارد.👉 🌸و به دوستان و عزیزان همکار🌸.... توصیه می کنم که در خود کوتاهی نکنند و وقتی هم بدهید چراکه این مال به صورت در دست شما قرار گرفته و اگر این امانت الهی را بازنگردانید بدانید که پشیمان می شوید و حتی در زمان🌤 حضرت ولی عصر 🌤اول از سوال می کنند. و اما بدانید.... 🌸ای فرزندانم🌸 محمد محسن و زینب گلم ( البته شاید سومی هم در راه باشد و من بی خبر ) که می خواهد شما را کند وارد می شود؛ باشید که که فراهم می کند نشوید... چراکه می خواهد👉👇 ❌اول را از جدا کند ❌و بعد دینتان را ❌در آخر هم را ؛ 👈پس خودتان را با سلاح تقویت کنید و به این سلاح کمک بخواهید و در راه حرکت کنید و باشید. منبع؛ http://modafeharam.tstabriz.ir/?p=1420 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
وصیت نامه 🌷شهید سجاد مرادی🌷 💫بسم رب الشهدا و الصدیقین مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشاالله این پل با شهادت رقم بخورد. صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد ٬ در مصیبت ها فقط برای امام حسین (ع) گریه کنید . 💚۲ روز روزه بدهکارم. 💚۱ سال از مالم برای روزه و نماز صرف شود. 💚یک سوم مال قانونی بنده را صرف ایتام هیئت های سیدالشهدا (ع) ٬ فقرا و امور خیریه صرف شود . 💚در قبرم تربت سیدالشهدا ٬ شب اول قبر نماز وحشت ٬ زیارت عاشورا فراموش نشود . از همه اقوام ٬ دوستان و آشنایان طلب حلالیت دارم . پدر و مادر عزیز هیچ وقت نتوانستم خدمتی به شما بکنم حلالم کنید🙏 . همسر عزیزم که همیشه رنج داده ام شما را حلالم کنید 🙏. 👈فرزند عزیزم را به درس خواندن ٬ و توصیه می کنم . حلالم کن . خواهرانم و برادرم حلالم کنید . رهبر عزیزم را که راه را ادامه میدهد فراموش نکید و یاریش نمائید . از ۱۳۹۴/۰۴/۱۸ به بعد مالم را حساب کنید . در صورت امکان آشنایان ۱ روز برایم نماز قضا بخوانید . بدهکاری هایم در سررسید موجود است . وکیل پدرم می باشد (در کلیه امور پولی) والسلام ۱۳۹۴/۰۸/۱۶ منبع؛ http://shohada-esf.ir/post/ _بفرما😭🙏 😣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۰ فاطمه از استرس.. کف دستش عرق کرده بود... نمیدانست چطور بگوید.. که خش برندارد غرور عباسش.. عباس از سکوت فاطمه اش استفاده کرد.. _انتظار زیادی ازتون ندارم.. فقط و بیشتر واسم مهمه تا هرچی دیگه.. فاطمه هنوز هم ساکت بود.. عباس با لحن شوخی گفت.. _چیزی نمیگین.. نکنه امشب.. فقط من باس حرف بزنم.!؟ فاطمه لبخندی زد و گفت _همه این ها رو قبول دارم.. ولی یه چیزی هست که کمی منو آزار میده.. و اصلا نمیپسندم.. عباس _چی هست.!؟ بگو.!! فاطمه _خب.. خب.. شاید ناراحت بشین..! _شما که هنوز چیزی نگفتی! _خب راستش.. طرز راه رفتن شما رو دوست ندارم.. البته چون دور از و شماست.. عباس دست روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام..خب دیگه.! _همین..! _همین!؟ شرطی..! حرفی...؟! چیزی....!؟ فاطمه سر بلند کرد و گفت _از تمام معیارها و اصل ها رو شما تقریبا دارید.. و نگاهش را پراکنده کرد.. _.. .. .. بودن.. بودن.. شعور و .. برای یک لحظه عباس.. به فاطمه خیره شد.. و سریع نگاهش به زیر انداخت.. باور این تصویر را نداشت.. که فاطمه برایش مجسم کرده بود.. فاطمه _ اساس زندگی از دید من.. محبتی که باشه.. که خدا قرار داده.. تو زندگی باشه.! و مهمتر از همه اینها از همه چی واجبتره.! عباس غمگین گفت _اگه از احکام خدا.. منظورتون گذشته منه.. که من توبه کردم.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع).. گذشتم از هرچی که سياهی بود.. شمام بگذرین.! اگه.. اگه.. فاطمه نگران و ناراحت میان کلام عباس پرید.. _نه بخدا.. من منظورم.. گذشته شما نبود.! کلا معیارها و انتظاراتم رو گفتم.. حرفم کلی بود بخدا.. جون خودم! عباس دو زانو نشست.. با اخم.. به صورت بانویش زل زد.. _دیگه نشنوم قسم جون خودتون بدید.. این بار نشنیده میگیرم.! فاطمه سربالا کرد.. چهره عباس با اخم.. با ابهت و پرجذبه تر شده بود.. ولی با لبخند گفت _چه اخمتون ترسناکه.!. عباس لبخندی زد.. _شوما باس ببخشید.. اینایی که گفتین رو مدتی هست که انجامش میدم.. البته قبلا هم بوده اما الان و .. از احکام خدا غیر نماز و روزه.. و کلا چیزای مربوط به رو انجامش میدم.. اگه قبلا کوتاهی کردم.. اطلاعاتم کم بوده.!.. دیگه عباس قدیم نیسم.! _خب.. الهی شکر _راستی... سربند را از جیب کتش درآورد.. _این مال شماس.. واس شما آوردم.. فاطمه با تعجب.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۷۴ (قسمت آخر) حسین اقا برگشت..نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت.. _رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش. لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت _ یــــــــــا زینـــب.! عباس پشت سر هم وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد.. ساعت نزدیک ١١ شب بود.. خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند.. حسین اقا و اقاسید با کمک هم.. خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد.. سرورخانم که گویی از قبل.. خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت.. پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند.. پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند.. سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه می‌کردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند.. هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع) نبود.. مثل سری قبل.. دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند.. تا صبح هیچکس.. خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود.. حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند.. 🌷شهید رضا شریفانی🌷 را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند.. 😭بگذریم از زخم‌هایی که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند.. 😭بگذریم از سپیدشدن موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش.. 😭بگذریم از.. شکسته شدن چهره همسر شهید.. 🕯دیگر این ها را .. در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت هنوز هم حسین اقا.. به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد.. وامی برای ابراهیم و ایمان..جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند.. یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت.. جشن شیرین و عباس و فاطمه برگذار شد.. شیرین بود.. چون هزینه کردند و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. (عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند.. طبقه بالای خانه حسین اقا.. لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند.. عباس گرچه مدام.. روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..اما .. میکرد.. مدام میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. از دهانش نمی افتاد.. هرسال مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی بود.. 🌟خدا را بود.. برای تمام .. برای لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع).. برای که با تمام وجود او را میخواست.. برای و که در زندگیش بود.. و برای و ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند.. ✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس.. آیه ٣ سوره انسان.. 🌺پایان🌺 ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۱ و ۸۲ _خودت میدونی دارم راجب چی صحبت میکنم سر تکان میدهم +هم تعجب کردم هم خیلی خوشحالم دوباره آبی چشم هایش را به چشم هایم میدوزد و لبخند کوچکی محزونی میزند _حق داری ، من تو خانواده ای بزرگ شدم که حتی تو خونشون قرآن پیدا نمیشه و بعد پوزخندی میزند سعی میکنم آرامش کنم +چرا از یه دید دیگه بهش نگاه نمیکنی . تو انقدر آدم خوبی بودی حتی با وجود همچین خانواده ای خدا این توفیق رو بهت داده که بتونی راه درست رو انتخاب کنی . سکوت میکند و به فکر فرو میرود .سعی میکنم بحث را عوض کنم +میتونم بپرسم چند وقته نماز میخونی ؟ _خیلی وقت نیست، ۸ روزه لبخندی از سر شادی میزنم +پس الان خیلی پاکی برای من حتما دعا کن سرش را پایین می اندازد ادامه میدهم +وقتی انسان توبه میکنه همه ی گناهانش پاک میشه عین بچه ای که تازه متولد شده _میدونی نورا دلم میخواد عوض بشم ، دلم میخواهد مثل شهدا باشم +میشی . اگه خودت بخوای میشی قطره ی اشکی از گوشه ی چشم سر میخورد اما سریع با پشت دست پاکش میکند .چقدر این لحظه ها برایم شیرین است با احتیاط میپرسم +خانوادت میدونن ؟ _نه ؛ فعلا بهتره ندونن . دلم برایش میسوزد . اگر شهروز بفهمد دمان از روزگارش درمی‌آورد . +چطوری تا الان نفهمیدن ؟ _چون کل این ۸ روز رو تو مسجد نماز خوندم با تعجب نگاهش میکنم . ادامه میدهد _اگه میخواستم هم نمیتونستم تو خونمون نماز بخونم چون پولی که باهاش این خونه رو خریدم نزدیک ۲ سال تو بانک بود و ندادس بخاطر همین نماز توی خونه ی ما ابرو بالا می اندازم +پس خود عمو محسن و بهاره خانم چطوری تو خونتون نماز میخونن؟؟ با لحنی تاسف بار میگوید _مامان بابام که یکی در میون نماز میخونن ولی همونایی هم که میخونن باطله!!! دلم برایش میسوزد . مظلوم تر از چیزیست که فکرش را میکردم . +میخوای با مامان بابای من صحبت کنی ؟ حتما میتونن کمکت کنن لبخند پر محبتی به صورتم میپاشد _عمو محمد و خاله میدونن اخم تصنعی میکنم و با دلخوری میگویم +مامان بابام میدونن ؟ پس فقط من اضافه بودم که بهم نگفتی بلند میخندد _شما که تاج سری . حالا که فهمیدی دیگه از چی ناراحتی ؟ شانه بالا می اندازم و بعد از کمی مکث میگویم +راستی چی شد که یهویی تصمیم گرفتی عوض بشی ؟ _راستشو بخوای خیلیم یهویی نبود بعد از چند وقت تحقیق این تصمیمو گرفتم ولی ماجراش مفصله بعدا برات تعریف میکنم اما فعلا در همین حد بدون که سجاد باعث و بانیش بوده پس بخاطر همین شهریار و سجاد مدام پیش هم بودند و با هم صمیمی شده بودند . شهریار بعد از کمی مکث و من و من کردن میگوید _نورا من خیلی وقته میخوام ازت عذرخواهی کنم ؛ فکر کنم الان بهترین موقعیته ابرو بالا می اندازم +بابت ؟ سرش را پایین می اندازد و به تسبیح در دستش خیره میشود _بابت اون روزی که فهمیدیم به هم محرمیم. میدونی.........باید مراعات میکردم ولی من چون خانوادم حساسیت نداشتم رو این موضوعات نمیدونستم کار اشتباهی تازه الان دارم متوجه میشم لبخند میزنم و سر تکان میدهم +میفهمم ؛ گذشته ها گذشته دیگه بهش فکر نکن ، کاری هم که کردی گناه نبود که بخوای خودتو بخاطرش سرزنش کنی لبخند خجولی میزند و چیزی نمیگوید . بعد از چند دقیقه تصمیم میگیرم موضوعی را که بخاطرش به اتاق شهریار آمدم را بیان کنم با احتیاط میگویم +شهریار یه خواهشی ازت دارم لطفا نه نیار نگاه پرسشگرش را به صورتم میدوزد _بستگی داره خواستت چی باشه با حالت خواهشگرانه ای میگویم +ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی ابرو هایش را در هم میکشد _متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم +ازت خواهش کردم شهریار «شنیدم مصرعی شیوا ، کی شیرین بود مضمونش منم مجنون آن لیلا، که صد لیلاست مجنونش» فریدون مشیری «غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی» احسان نصری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۹ آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم . با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم . سجاد لبخند محزونی میزند _بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟ سر تکان میدهم و بلند میشوم . سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم . از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم . هنوز کامل باور نکرده‌ام شهریار شهید شده.محاسبه سر انگشتی میکنم، ۱۷ روز پیش شهریار رفت . درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت . بهاره خانم از اتاق من خارج میشود .برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده . زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است . گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد . سرم را به سمت سجاد برمیگردانم . +حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟ سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند _بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست +اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم . تا آرومم بهم بگو . بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم . سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود . آهی از سر حسرت میکشد . دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زیاد به روی خودش نمی آورد . با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .زیر آفتاب سوریه سوخته است.آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم.نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن‌هایش بگویم . فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است . نگاهی به دور و بر می اندازم . مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گریه میکنند . پدرم و عمو محمود همراه پسرهای بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند، این را از میان حرفهای مادرم و خاله شیرین متوجه شدم . سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند _از اولشم شهریار نرفت ایتالیا، قرارم نبود بره. قبل از رفتنم باهم هماهنگ کردیم.قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کارهای شهروز و غیره بیاد سوریه . این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن.گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .همین کارم کرد . بلاخره با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه.خودشم ناراحت بود از اینکه داره این کارو میکنه. حتی بعضی شبا گریه میکرد.ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیذاشتن .وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه.هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن ندادست دلش نمیخواد وقتی شهید شد پیکرش بره تو همچین خونه ای . با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند . به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است . با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند . لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود . دستش را از روی گونه ام پایین میکشد . نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند . قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .بهاره بی حال به دیوار تکیه داده . خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ _...گناه تو جهت گیری خلاف جهت اونهاست مثل شنا کردن خلاف جریان وقتی گناه میکنی تمام کائنات حتی سلول های بدنت باهات دشمن میشن و دیگه باهات هماهنگ نیستن پس خودتو به وضعیت بدی انداختی توبه هم این نیست که بگی خدایا من رفتم خوش گذروندم تو رو ناراحت کردم نه... باید بگی خدایا من به خودم به پاکی و طهارت روحم صدمه زدم تو غصه ی منو خوردی! ببخشید... مثل بچه ای که دستشو می برّه میره بغل مادرش! باید احساس درد کنی یه عبارتی در قرآن هست در دعای کمیل هم هست میفرماید ظلمتُ نفسی. من گناه کردم خودمو زدم! پس خودتو بیچاره کردی! یا وقتایی که آدم توی چالشی که توش هست به بن بست میرسه و سختی میکشه این لحظه ها به خدا هم سخت میگذره ولی اگر دخالت کنه تو دیگه هیچ وقت دوچرخه سواری یاد نمیگیری کتایون گرفته گفت: _پس چکار باید بکنیم؟! _بچه چکار میکنه این مواقع؟ خودش میره بغل مادرش یکم خودشو لوس میکنه مامان ببین پام خونی شده ببین لباسم پاره شده... مامانشم نازشو میکشه باز سوار دوچرخه میکنه دوباره تمرین میکنه تلاش میکنه اینبار دیگه زمین نخوره و بالاخره دوچرخه سواری یاد میگیره! هر بار که انسان یه کار خوبی میکنه چون با اختیاره تمام کائنات شاد میشن بیشتر از همه خود خدا... همه می ایستن تماشاش میکنن طبیعت، ذرات، فرشتگان میگن خدایا ببین این دیگه چه موجودیه خودش همینجوری بلند شد رفت اینکار خوب رو کرد بخاطر تو! بذار کلی هدیه معنوی بهش بدیم بذار جایزشو بدیم وجودش رو پر از نور کنیم! خدا هم خیلی خوشحاله دوست داره اون بنده رو بغل کنه نوازش کنه ولی میگه نه... صبر کنید انقدر زود جواب ندید نمیخوام خودش رو تکرار کنه بذارید جلو بره کنه بیشتر خودش رو نشون بده باز مثل مادری که بچه ش یه کار جدید یاد گرفته مثلا یه کلمه ی جدید خیلی خوشحاله دوست داره کلی قربون صدقه ش بره ولی بابت اون یه کلمه اگر خیلی تشویقش کنه اون بچه هی همون کلمه رو تکرار میکنه که هی تشویق بشه میخواد بیشتر یاد بگیره پس ذوقش رو پنهان میکنه باز باهاش تمرین میکنه برای همینه که ما گاهی توی صحنه های مختلف زندگیمون احساس تنهایی میکنیم فکر میکنیم خدایی نیست ولی هست فقط سکوت کرده منتظر حرکت بعدی توئه! البته بعضی جاها هم خودشو نشون میده اگر خواب نباشی حتما میبینی... خب... آیه ۲۷۰ میفرماید ببخش تا بخشیده شوی رفتار عادلانه خدا با بشر یعنی همین تو این صفات رو از خدا گرفتی که رشد بدی و در خودت تقویت کنی هدف رشد توئه پس اگر بخشش خدا رو میخوای همون صفت رو درخودت تقویت کن ببینید چه معامله زیباییه! هم موجب رشد تو و هم موجب رشد جامعه ت میشه... ژانت:_از آیه 277 من یه سوال دارم زکات پولی هست که شما به پیامبر میدید در حالی توی قرآن گفته پیامبر از شما پول نمیخواد خب این یعنی چی؟ _میگه پیامبر مزد پیغمبری نمیخواد که نمیخواد! پول زکات که تو جیب پیغمبر نمیره! پولیه که برای اداره جامعه اسلامی و کمک به نیازمندان استفاده میشه حتی برای رفع همین شبهه خانواده پیامبر که سادات میشه و بنی هاشم حتی فقراشون هم حق ندارن از زکات دریافتی داشته باشن برای اینکه به اونها هم به سبب خویشاوندی با پیامبر ظلم نشه و حقشون بهشون برسه یه حساب جدا براشون باز میکنه به اسم خمس که نگن دست فامیل پیغمبر تو بیت الماله کتایون فوری گفت: _بله حساب جداگانه اگر صدقه چیز خوبیه چرا خانواده پیامبر نمیگیرن؟ _میخواستم اینو تو آیه خمس توضیح بدم ولی حالا که گفتی همینجا میگم اولا علت حساب جداگانه رانت یا تکریم یا بخور بخور یا هر چیز دیگه نیست علتش رو گفتم فقط به خاطر اینه که خانواده پیغمبر با سهم که سهم بسیار بزرگتریه ارتباط نداشته باشن تا شک و شبهه ای پیش نیاد منبع مالی و خزانه در برابر زکات اصلا به حساب نمیآد! برای درک این مسئله باید موارد تعلقات زکات و خمس رو بررسی کنیم زکات به چه چیزهایی تعلق میگیره؟ زراعت مردم تقریباً ۷۰ درصد مردم اون زمان تولید کننده بودن و در تامین صندوق زکات سهم داشتن اما خمس به چه چیزهایی تعلق میگیره؟ فقط یک پنجم مال بلا استفاده در طول سالیان چند درصد مردم مال بلا استفاده در طول سالیان دارن که یک پنجم سهمش رو بخوان بدن اینجا؟ تامین کنندگان صندوق خمس قشر خاصی از جامعه هستند و بسیار اندک تازه کلی راه در رو داره پولت رو خرج کنی و خمس رو ندی ولی زکات رو باید حتماً بدی اگر بخور بخور هدف بود زکات شرایط بهتری داشت خمس پول اندکیه که به دست ولی جامعه میرسه که به صلاحدید برای فقرای سادات که فامیلشن و سهمیه زکات ندارند و البته در امور دیگه مصرف بشه حکم خمس برای حیات و تنفس اقتصاد جامعه بسیار مفیده و باعث به گردش درآوردن پول در جامعه و جلوگیری از حبس مال میشه تنها راه چاره.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱