eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۱۴۲ با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه می‌کشید، به زحمت از پله‌ها بالا می‌رفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه می‌فهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، می‌خواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمی‌فهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر با پدر، قصه را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده‌اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید. مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه‌هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده‌ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: _«این پسره تو رو کجا دیده؟» مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه‌اش حق می‌دادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته‌تر کرد: _«الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟» نیم‌خیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: _«یه بار اومده بودن درِ خونه...» و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: _«خُب تو رو کجا دیدن؟» لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم: _«من رفته بودم در رو باز کنم...» که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد: _«مگه نوریه خودش نمی‌تونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟» در برابر پرسش‌های مکرر و قاطعانه‌اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه‌ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم می‌لرزید، جواب دادم: _«اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...» و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده‌ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد _«پس اینا اینجا چه غلطی می‌کردن؟!!!» نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب‌های خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم: _«همون هفته‌های اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...» و نمی‌دانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش می‌زند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفس‌هایی که بوی غم می‌داد، زمزمه کرد: _«اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه می‌اومدن با ناموس من حرف می‌زدن؟...» در مقابل بارش باران احساس عاشقانه‌اش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی که برای ریختن بی‌تابی می‌کردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش می‌کردم، مظلومانه پرسیدم: _«تو به من شک داری مجید؟» و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناه‌آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: _«من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بی‌حیا...» و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی می‌کرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده‌ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گام‌های بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست... 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۰ فاطمه از استرس.. کف دستش عرق کرده بود... نمیدانست چطور بگوید.. که خش برندارد غرور عباسش.. عباس از سکوت فاطمه اش استفاده کرد.. _انتظار زیادی ازتون ندارم.. فقط و بیشتر واسم مهمه تا هرچی دیگه.. فاطمه هنوز هم ساکت بود.. عباس با لحن شوخی گفت.. _چیزی نمیگین.. نکنه امشب.. فقط من باس حرف بزنم.!؟ فاطمه لبخندی زد و گفت _همه این ها رو قبول دارم.. ولی یه چیزی هست که کمی منو آزار میده.. و اصلا نمیپسندم.. عباس _چی هست.!؟ بگو.!! فاطمه _خب.. خب.. شاید ناراحت بشین..! _شما که هنوز چیزی نگفتی! _خب راستش.. طرز راه رفتن شما رو دوست ندارم.. البته چون دور از و شماست.. عباس دست روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام..خب دیگه.! _همین..! _همین!؟ شرطی..! حرفی...؟! چیزی....!؟ فاطمه سر بلند کرد و گفت _از تمام معیارها و اصل ها رو شما تقریبا دارید.. و نگاهش را پراکنده کرد.. _.. .. .. بودن.. بودن.. شعور و .. برای یک لحظه عباس.. به فاطمه خیره شد.. و سریع نگاهش به زیر انداخت.. باور این تصویر را نداشت.. که فاطمه برایش مجسم کرده بود.. فاطمه _ اساس زندگی از دید من.. محبتی که باشه.. که خدا قرار داده.. تو زندگی باشه.! و مهمتر از همه اینها از همه چی واجبتره.! عباس غمگین گفت _اگه از احکام خدا.. منظورتون گذشته منه.. که من توبه کردم.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع).. گذشتم از هرچی که سياهی بود.. شمام بگذرین.! اگه.. اگه.. فاطمه نگران و ناراحت میان کلام عباس پرید.. _نه بخدا.. من منظورم.. گذشته شما نبود.! کلا معیارها و انتظاراتم رو گفتم.. حرفم کلی بود بخدا.. جون خودم! عباس دو زانو نشست.. با اخم.. به صورت بانویش زل زد.. _دیگه نشنوم قسم جون خودتون بدید.. این بار نشنیده میگیرم.! فاطمه سربالا کرد.. چهره عباس با اخم.. با ابهت و پرجذبه تر شده بود.. ولی با لبخند گفت _چه اخمتون ترسناکه.!. عباس لبخندی زد.. _شوما باس ببخشید.. اینایی که گفتین رو مدتی هست که انجامش میدم.. البته قبلا هم بوده اما الان و .. از احکام خدا غیر نماز و روزه.. و کلا چیزای مربوط به رو انجامش میدم.. اگه قبلا کوتاهی کردم.. اطلاعاتم کم بوده.!.. دیگه عباس قدیم نیسم.! _خب.. الهی شکر _راستی... سربند را از جیب کتش درآورد.. _این مال شماس.. واس شما آوردم.. فاطمه با تعجب.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨