eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۱ فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد.. نام "یاابالفضل العباس(ع)"روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت.. _اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..! اشاره ای به سربند کرد.. _تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس.. فاطمه شکه شده بود.. مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست.. _چرا چیزی نمیگین..!؟ _مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟! _اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی نی..! از جملات عباس.. اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد.. _من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون.. فاطمه هم ایستاد. عباس گفت _ ناراحت شدید؟ _نه اصلا.! عباس نگاهش را به سربند دوخت.. _خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..! فاطمه لبخندی زد و گفت _نه چیزی نیست. منم حرفی ندارم دیگه، بریم! عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد.. باهم وارد پذیرایی شدند.. اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟! ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.! فاطمه لبخند محجوبی زد.. و سر به زیر انداخت..چشم های عباس می‌درخشید..با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت _مایه افتخاره اقاسید..! حسین اقا_ به به پس مبارکه..! عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟ اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت _بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین.. زهرا خانم.. بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست.. عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.! فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!تروخدا زشته.! زهراخانم انگشتری زیبا.. که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت.. _اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم.. ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان! اقاسید_زحمت کشیدید.. همه با لبخند.. به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی می‌کرد و سر به زیر می انداخت.. ایمان و عاطفه.. مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند.. مدت های زیادی بود.. خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت.. حدود یک ماه و نیمی.. که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود.. به پیشنهاد حسین اقا.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۲ به پیشنهاد حسین اقا.. روز عید قربان.. صیغه محرمیتی.. میانشان خوانده شود.. و اقاسید هم قبول کرده بود.. کم کم حرف ها.. به مراسم ها.. و مقدمات ازدواجشان کشیده شده بود.. هربار که اقاسید یا حسین اقا.. از عروس و داماد نظر میخواستند.. آن دو.. با لبخند رضایت داشتند.. غیر از مهریه.. و تاریخ عروسی.. تصمیم برای بقیه کارها گرفته شد.. کم کم وقت اذان بود.. همه به مسجد رفتند.. نماز را خواندند.. و خانواده حسین اقا.. به خانه شان برگشتند.. روز عرفه رسید.. عباس نمیدانست عرفه چیست..! چکار میکنند.! سال های گذشته نه عرفه میفهمید.. نه قربان و نه غدیر را..! فقط وضو گرفت.. و وارد مسجد شد.. گوشه ای غمیگن نشسته بود.. بلد نبود چکار کند.. دعا شروع شد.. «حاج یونس» دعای فرج خواند.. دعای عرفه را با سوز بصورت مناجات میخواند.. عباس فقط گوش میداد.. از اعماق وجودش.. زار میزد.. از اشتباهاتش.. از نوجوانی و عمری که بیهوده گذرانده بود.. از تمام حقوقی که زایل کرده.. لحظه ای اشک چشمش.. خشک نشد..دعا که تمام شد.. دلش نمیخواست به خانه برگردد.. نماز که تمام شد.. به بانویش قول داده بود.. که راه رفتنش را درست کند.. عباس بود و قولش.. کفشش را برخلاف همیشه درست پوشید.. پایش را روی پاشنه کفش نگذاشت.. برای هر قدم.. پایش را بلند میکرد.. نمیکشید روی زمین.. که صدا ایجاد کند.. باز ناخودآگاه صدا میداد.. اما دوباره تمرین کرد.. که درست و بهتر راه رود.. وقتی به خانه رسید.. پدر و مادرش زودتر رسیده بودند.. عید قربان از راه رسید.. ساعت ۶ عصر شد.. فاطمه چند بار روسری اش را.. به مدل های مختلف.. می‌بست.. که کدام مدل بهتر.. و جذابتر است.. ساراخانم _ فاطمه مادر آماده شدی..! الان میان...! جمله ساراخانم که تمام شد.. زنگ آیفون خانه بصدا درآمد.. فاطمه با چادر نباتی.. که گلهای ریزی داشت را سر کرد و از اتاق بیرون آمد.. با دستش.. مچ دست دیگرش را لمس کرد.. قوت قلب گرفته بود.. با سربندی که عباس به او داده بود.. سربند را.. به مچ دست چپش بسته بود.. در نهایت صمیمیت.. خانواده حسین اقا و اقاسید.. باهم خوش و بش می‌کردند.. نیمساعتی گذشت.. اقاسید خود.. محرمیت را خواند.. 💞فاطمه و عباس..💞 با اینکه محرم شده بودند.. هر دو با خجلت و حیا با کمی فاصله کنار هم نشسته بودند.. اقاسید رو به فاطمه گفت _خب باباجان.. از روزای دیگه برای دانشگاهت.. راحت میتونی با همسرت بری.. بین راه بیشتر باهم حرف بزنین.. شناخت بهتری داشته باشین.. فاطمه با لبخند.. سر به زیر انداخت.. عباس نگاه بامحبتی به اقاسید کرد.. پیشانی اش.. زیر نگاه اطرافیان.. خیس عرق شده بود.. مدام با دستمال کاغذی عرقش را میگرفت.. ایمان در ادامه حرف سید گفت 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۳ ایمان در ادامه حرف سید گفت _آره بیشتر حرف بزنین.. که بدرد هم نخوردین.. خرج یه کت شلوار از دست ما برداشته میشه..! عباس به شوخی..نیم خیز شد.. که بلند شود.. ایمان پشت سر زهراخانم سنگر گرفت.. _اقا یکی اینو از برق بکشه بیرون!!!! غلط کردم.. نزنیااااا....!! همه از شوخی ایمان و عباس میخندیدند... بعد از پذیرایی.. حسین اقا و زهراخانم.. کم کم قصد رفتن کردند.. که به اصرار اقاسید و ساراخانم.. برای شام هم ماندند.. فاطمه نگاهی کرد.. کسی حواسش به آنها نبود.. کنار عباسش رفت.. انگشتر را از دستش درآورد.. و مقابل دلدارش گرفت.. عباس_ خوشت نیومده..!؟ _نشون وقتی نشون هست.. که.. نگاهش را به انگشتر دوخت _که... اقامون... خودش.. عباس تا ته قصه را خواند.. با ذوق انگشتر را گرفت.. و دست همسرش کرد.. نگاه همه روی عروس و داماد قفل شده بود.. که بعد از کار عباس.. همه دست زدند و صلوات فرستادند..... سر سفره.. زهراخانم.. دست عروسش را گرفت.. و کنار پسرش نشاند.. اما ناخودآگاه باز.. با فاصله نشست. عباس هم نزدیکتر نرفت.. که نشکند دلهره دلبرش را.. خواست ظرف سالاد را بردارد.. آستین لباسش کمی بالارفت.. گرچه فاطمه سریع ساق دستش را روی آن کشید.. اما عباس سربند را دید.. تا پایان شام هر از گاهی.. فقط عباس نگاهش میکرد.. فاطمه متوجه شده بود.. که عباس فهمیده.. اما نگاهش نمیکرد.. و فقط لبخند میزد.. ساعت از ١٠ گذشته بود.. همه مشغول خداحافظی بودند.. بیشتر از ده بار.. به دلبرش نگاه کرد.. هرچه حرف داشت.. همه را با نگاه میگفت.. فاطمه کمتر نگاه می‌کرد.. اما حرف های چشم دلدارش را میخواند.. و نگاهش را پاسخ میداد.. لحظات اخر.. عباس خم شد.. دست اقاسید را بوسید..اقاسید هم.. سر عباس را بوسید و گفت _عاقبتت بخیر باباجان.! آن شب به خیر و خوشی گذشت.. عباس باذوق و آرامش خوابید..اما فاطمه در اتاقش..خواب به چشمش نمی آمد..! از جملاتی که عباس گفته بود.. از سربندی که گرفت.. میترسید..نکند عباس قدیم شود.. که شر شود.. عصبی و تندخو باشد.. که مدام دعوا کند و به کلانتری رود.. که به حقوق مردم و حق الناس توجهی نکند.. که اهمیت کسب مال حلال برایش کمرنگ شود.. باید بیشتر حرف بزند.. بیشتر بشناسد.. یکماه تا پایان ترم باقی نمانده بود.. میدانست چه روزها و ساعاتی.. فاطمه کلاس دارد.. ساعت ٨ کلاس داشت.. فاطمه ساعت ٧:٣٠ صبح.. که از خانه خارج شد.. عباس را در ماشین.. آماده و منتظر دید.. در عقب را باز کرد و نشست.. عباس از آینه.. نگاهی کرد.. با دلخوری گفت _بانو؟ _جانم _عقب؟! _اخه... عباس میدانست.. از خجالت و حیاست که عقب مینشیند..پیاده شد.. در سرنشین را باز کرد.. دستانش را روی در ماشین گذاشت.. و خیره به انتظار ایستاد..فاطمه با خجلت پیاده شد.. _نمیشه..!!حالا!؟!.. عباس ابروی چپش را بالا انداخت و گفت _نوچ..! فاطمه با شرم نشست.. عباس در را بست و با لبخند گفت _حالا شد تا رسیدن به دانشکده.. عباس حرف میزد.. گاهی فاطمه جواب میداد.. و گاهی فقط لبخند میزد.. چند روزی از محرمیتشان گذشت.. در ماشین بطرف دانشکده میرفتند.. عباس_نزدیک ماه محرمه.. قبل ماه محرم باس عقدم باشی.. که ان شاالله بعد محرم و صفر مراسم بگیریم.. _یعنی کی؟ _هفته دیگه عیدغدیر هس _ولی خیلی زوده..! _کاری ک نی..! همشو دو روزه ردیف میکنم.. اون حله.! فقط شما بعله بده.. خودم نوکرتم _به یه شرط..! 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۴ فاطمه _به یه شرط...! عباس_جانم بگو.. _شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. نباشه.. تمام هزینه ها رو بدیم به نیازمند.. یه حلقه و یه مراسم تو محضر بگیریم.. عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد.. _اینجوری چند تا حسن داره..! هم راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های ..! زندگیمون هم داره.. عباس هنوز ساکت بود.. راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت.. _گوشیتو بده فاطمه گوشی اش را از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت.. فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد.. عباس ماشین را روشن کرد.. دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..! به این دلیل بود.. که نکند تصمیمش عجولانه باشد.. از روی احساسات باشد.. بعدا پشیمان شود.. همین شرط.. چالش زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند.. زیاد از دانشکده دور نشده بود.. که تلفن همراهش زنگ خورد.. شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت _بله بفرمایید _سلام آقامون..! عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت _فاطمه تویی..؟!نرفتی سرکلاس چرا..!؟ _آره.. استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ... عباس سریع میان کلام بانویش پرید _همون جا وایسا اومدم... چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد.. فاطمه با ذوق سوار شد.. با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت _چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟! _ نیتت درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..! _چالش..؟! عباس باز سکوت کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۵ _چالش..؟! عباس باز سکوت کرد.. باید طوری جمله بندی میکرد.. که بانویش خش برندارد.. جواب را به بعد موکول کرد.. به خانه رسیدند.. فاطمه که پیاده شد.. عباس به سمت مغازه راند.. به مغازه رسید.. لحظاتی که مشتری نبود.. گوشی دستش بود.. یا پیام میداد.. یا پیام میخواند..و یا تماس می‌گرفت.. به محض رسیدن به مغازه.. مشتری که نبود.. با خیال راحت.. روی صندلی نشست... و پیام داد.. _احوال جانانم.. _بسته به احوال شماست..جان دل _همون عید غدیر باس عقد باشه.. هیئت.. اربعین.. دوماه محرم و صفر.. کم نی..! حله بانو..؟! _پس شرط من چی آقاااا...! _تا اخر عمر به دلت میمونه.. ینی.. ینی.. نمیشه..! هی میخای بگی.. من مراسم نداشتم..! قبول کن.. چالش داره! _نه خب... به دلم نمیمونه.. پشیمون هم نمیشم.! مشتری آمد.. عباس گوشی را کنار گذاشت..باانصاف و به کمربند و پیرهنی فروخت.. وقتی مشتری رفت.. دوباره سراغ گوشی اش رفت..حسین اقا.. گاهی از حرکات پسرش لبخندی میزد.. عباس بیرون از مغازه رفت.. و تماس گرفت.. _مشتری اومد.. معذرت.! _میدونم..! فداسرت تاج سر عباس راه میرفت و با دلبرش حرف میزد.. _خب چی میگفتیم... اها.. اگه..پشیمون شدی چی..؟! _کاری نداره عزیزم..! خب.. عروسی جبران کن عباس با خنده گفت _عهههه....!؟!؟! نه بابا....!!!بچه زرنگ کجایی..؟! از خنده فاطمه عباس بلندتر خندید..و بعد با لبخندی گفت _اون که.. رو جف چشام..!ولی یه چیزی دوست دارم باشه..! البت میل خودته.. اما من دوس دارم که باشه.. _که مهریه م ١٣٣ تا باشه..؟! عباس متحیر و متعجب.. ساکت شده بود.. از سکوت عباس.. فاطمه طاقت نیاورد و گفت _چیه خب..! _تو از کجا فهمیدی..!؟! _خب دیگه..! به سمت مغازه برگشت.. _نه بگو.. میخام بدونم..! _از محبتت به اهلبیت(ع) خبر دارم.. از عشق و ارادتت به حضرت ابوالفضل(ع) هم خبر دارم.. عباس با لبخند.. در سکوت گوش میداد.. _از سربندی که بهم دادی.. از اینکه وقتی روز محرمیتمون.. سر سفره سربند رو دیدی.. خیلی ذوق کردی.. همه حسم همین بود.. که دوست داری مهریه م.. به حروف ابجد.. حضرت اباالفضل(ع) ١٣٣ تا باشه.. عباس دلش قرص شده بود..با لحن عاشقانه و محکمی گفت _آخ... دقیقا همینه..! حقا که بهت میاد بانو.. چند روزی گذشت.. خانواده اقاسید و حسین اقا.. در تدارک مراسم عقد مختصر و ساده ای بودند.. ساعت حدود ٢ ظهر شده بود.. حسین اقا عزم رفتن به خانه را داشت.. طبق معمول.. برای ناهار.. به خانه میرفت.. و عباس در مغازه میماند.. تا غروب.. چند سفارش کلی به عباس کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۶ چند سفارش کلی به عباس کرد.. از مغازه بیرون آمد.. به سمت ماشین میرفت.. ابراهیم را در راه دید.. که به سمتش می‌آمد.. از غم و اندوهش.. مشخص بود که اتفاقی در شرف وقوع هست.. _چیشده بابا.. از رضا خبری شده..؟ باهم به سمت ماشین حسین اقا رفتند.. ابراهیم اشک در چشمش حلقه زده بود.. _عمو...!!!...زن داداش... نرجس خانم.. به ماشین رسیده بودند.. حسین اقا نگران تر از قبل گفت.. _نرجس چیشده...!؟!؟ _دیشب حالش بد شد.. بردنش بیمارستان.. الان اتاق عمل هست.. سریع سوار شدند.. حسین اقا به سمت بیمارستان راند.. وقتی به بیمارستان رسیدند.. سرور خانم، زهراخانم، عاطفه، ایمان، امین، ابراهیم، سمیه و پدر و مادر نرجس.. در حیاط بیمارستان ایستاده بودند.. از میان همه وضعیت روحی امین.. از همه بدتر بود.. روی صندلی کلافه نشسته بود.. حسین اقا مانند یک پدر کنارش رفت.. امین را به گوشه ای برد.. کمی با او حرف زد.. مردانه آرامش کرد.. چند شب بود.. که امین خواب به چشمش نیامده بود.. هرچه حسین اقا میگفت..که به نمازخانه رود.. یا در ماشین استراحتی کند.. اما قبول نمیکرد.. همه نگران.. در حیاط بيمارستان ایستاده بودند.. امین.. بی حرف..به سمت بخش زنان رفت.. پشت در اتاق عمل.. گوشه ای روی صندلی نشست.. مادر نرجس هم پشت سر امین وارد بخش شد.. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.. امین و مادر نرجس نگران جلو رفتند.. مادرنرجس_ چیشد خانم دکتر..؟ دخترم سالمه.. نوه‌م خوبه..؟؟!! امین نگران و بی تاب چشم به دهان دکتر دوخته بود..خانم دکتر سریع رو به امین گفت _تو شوهرشی..!؟! امین سر تکان داد.. خانم دکتر _سریع برید رضایت نامه امضا کنید.. باید عملش کنیم.. فشارخونش بالاست.. لااقل بتونیم فقط بچه رو نجات بدیم.. مادر نرجس.. به صورت خود میزد.. گریه میکرد.. امین _یعنی چی لااقل..؟!؟ الان دوساعته تو اتاق عمل هست.. چرا..؟! یعنی چی..؟؟ چیشده..؟!؟ خانم دکتر _ من شما رو درک میکنم... ولی ما وقت نداریم.. هرچه بیشتر معطل کنیم.. به ضرر بچه تون هست.. خیلی دیر خانمتون رو آوردید بیمارستان.. همون دو روز پیش باید میومد.. که تحت نظر باشه و بستری بشه.! الان هم بجای بحث کردن.! رضایت نامه امضا کنید تا بتونیم بچه رو سالم بدنیا بیاریم..! مادر نرجس.. حال خوبی نداشت.. با کمک امین.. روی صندلی راهرو نشست.. امین به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. رضایت نامه را امضا کرد.. تا نرجس عمل شود.. مادر نرجس روی صندلی.. دعا میخواند.. و گریه میکرد.. و امین.. عرض راهرو را قدم میزد.. نیمساعتی گذشت.. بچه را به اتاق نوزادان منتقل کردند.. الحمدلله سالم بود.. مشکلی نداشت.. اما نرجس.. به کما رفت.. و خانم دکتر نتوانست کاری کند.. حسین اقا.. کارهای ترخیص نوزاد امین را انجام داد.. در گوش نوزاد.. اذان گفت.. همه را به خانه امین برد.. اما امین نیامد.. روز اول را.. پرستاران چیزی نگفتند.. اما روز دوم.. اجازه نمیدادند.. که امین بماند.. به ناچار.. به خانه آمد.. امین وارد خانه شد.. فرزندش را که دید.. یاد غم دوری همسرش نرجس.. دیوانه اش کرده بود.. سرور خانم و مادر نرجس.. ساعت ها با امین حرف میزدند.. تا آرامش روحی اش را برگردانند.. نوزاد را با تشک در آغوش گرفت و به گوشه ای خلوت رفت.. عباس تماسی به مادرش گرفت.. زهراخانم خبر را به عباس داد.. و عباس هم به خانه امین آمد زهراخانم، عاطفه، ایمان، سرور خانم، سمیه، ابراهیم و پدر و مادر نرجس.. همه و همه درتلاش بودند.. که نوزاد کم و کسری نداشته باشد.. غم دوری مادر را حس نکند.. گریه های بی تاب نوزاد.. دل هر سنگی را آب میکرد.. ناخودآگاه اشک همه را درمی آورد.. همه کنار هم نشسته بودند.. حسین اقا_خب باباجان.. اسم بچه ت رو چی میخای بذاری..؟! امین در حالی که نوزادش در آغوشش بود.. نگاه غمگینی به حسین آقا کرد.. _باهم اسمشو علی انتخاب کردیم.. پدر نرجس _ای جانم.. چه اسم قشنگی.! سرور خانم _به به.! افرین مادر.. اسم خوبیه.. عباس_ زیر سایه مولا باشه حسین اقا_ زندگیت پربرکت میشه بابا سمیه_سرباز اقا باشه ان شاالله..! همه گفتند.. ان شاالله.. از انرژی مثبت همه لبخندی روی لب امین آمد.. و آرام.. ان شاالله گفت.. خانم ها.. غذایی مختصر درست کردند.. اما کسی اشتها به خوردن نداشت.. سر سفره نشسته بودند.. که حسین اقا گفت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۷ سر سفره نشسته بودند.. که حسین آقا رو به بزرگترهای مجلس (پدر و مادر نرجس، و سرور خانم) گفت.. _روز عید غدیر.. یه مراسم خیلی ساده و کوچیک.. برای عباس میخایم بگیریم.. که خب فقط بزرگترها هستن.. رو به پدر و مادر نرجس کرد.. _حتما تشریف بیارید.. پدر نرجس_مبارکه.. بسلامتی ان شاالله.. عید غدیر هیئت محله میخواد طعام بده.. باید حتما باشم.. باید برم روستا.. ممنون حسین اقا.. ان شاالله یه وقت دیگه.. همه به عباس و پدر مادرش تبریک میگفتند.. زهرا خانم به مادرنرجس گفت _شما بمونید..مراسم هم حتما بیاید.. امین هم به مادرخانمش گفت _مادرجون مگه قراره شما برید..؟! مادرنرجس_ تو و نرجس فرقی برای من ندارید.. نرجس دخترمه.. تو هم پسرم.. با اینهمه نگرانی نمیتونم برم.! امین محجوبانه لبخندی زد..حسین اقا غمگین گفت.. _خیلی جای رضا خالیه..! عاطفه _اره واقعا کاش عمو رضا هم بود..! تا عصر همه کنار امین ماندند.. مادر نرجس ماند.. تا نوه اش را نگهداری کند.. کم کم همه خداحافظی میکردند.. خانواده حسین اقا هم به خانه بازگشتند.. 🎊روز عید فرا رسید.. ساعت ۶ عصر بود.. فاطمه، عباس و خانم ها وارد اتاق عقد شدند.. غیر از پدرمادر عروس و داماد.. ایمان و عاطفه، سُرورخانم، مادرنرجس و حاج یونس.. کل افراد این مراسم را تشکیل میدادند.. زهراخانم چادر سپیدی.. که برای نوعروسش.. قبلا از حج آورده بود را.. خواست به سمت ساراخانم بگیرد.. اما عباس دستش را دراز کرد.. و زودتر چادر را گرفت..از حرکت عباس.. خانم ها خندیدند.. و کل زدند.. فاطمه چادرش را درآورد.. و به مادرش داد.. عباس با نگاهی عاشقانه.. چادر سپید را بر سر عروسش کرد.. گرچه فاطمه چادر پوشیده بود.. اما عباس اجازه نداد وارد اتاق شود.. و عروسش را ..ایمان و حاج یونس در راهرو روی صندلی نشستند.. هر دو در جایگاه نشستند.. عاقد بار سوم بود..که خطبه را خواند.. عروس و داماد.. کلام الله را زیر لب زمزمه میکردند.. عباس قرآن را روی رحل گذاشت.. فاطمه _ با توکل بر خدا..و با اجازه از پدرمادرم و برادرهای شهیدم... بله عباس هم بله را داد.. وقت این بود که حلقه های ساده را دست هم کنند.. عباس در حالی که حلقه را به دست خانومش میکرد.. گفت _مطمئن باش علیرضا و محمدجواد اینجا هستند.. فاطمه بی هیچ حرفی.. حلقه را به دست همسرش کرد.. لحظه ای سر بالا کرد.. چشم در چشم شدند.. عباس حلقه اشکی بزرگ درچشم یارش دید.. لحظه ای اخم کرد و گفت _بجانم قسم.. بریزه پایین خودت میدونی..! فاطمه _نمیدونی چقدر دلتنگشونم.! خیلی دوست داشتم اینجا بودن.. میان همه سر و صداها و تبریک ها.. عباس ناخودآگاه بلند شد.. چشمش را بست و نفس عمیقی کشید.. _الانم هستن.. بوی عطرشون حس میشه..! ناگاه فاطمه جلو دهانش را گرفت.. بویی عجیب🕊 اتاق عقد را فراگرفته بود.. اشک چشمش جاری شد.. هر کسی که جلو می‌آمد.. کادو میداد.. عباس دست به سینه گذاشته بود.. چشم از و نمیکند.. جواب تبریک ها را می‌داد.. اما فاطمه.. در حال و هوای دیگری سیر میکرد.. زهراخانم و ساراخانم.. با اشاره میپرسیدند.. که علت اشک چشمش چیست.. اما فاطمه باز لبخند میزد.. عاطفه کنار فاطمه رفت و گفت.. _هیچ معلومه تو چت شده..!؟چرا گریه میکنی!!..؟؟ فاطمه چیزی نگفت.. فقط لبخندی زد.. اما همه حواسش به بود..که اتاق را گرفته بود.. اقاسید و حسین اقا.. یاالله گفتند..و وارد اتاق عقد شدند.. تبریک گفتند و کادویی به عروس و داماد تقدیم کردند.. دفتر اسناد را آوردند.. امضا میکردند.. و کنار گوش هم حرف میزدند.. لحظه ای فاطمه.. دست عباس را بالا آورد.. و پشت دستش را بوسید.. عباس _عه..!! عه..!! چکار میکنی جان دل..!!! فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۸ فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد.. _ و کادو عقد رو بهم دادی..! ممنونم ازت عباسم.. _ داداش شهید بوده..! خود علیرضا و محمدجواد خواستن که باشن.. من کاره ای نیسم عزیزم..! با لحن شوخی ادامه داد.. _یه کم بخند بااا... نکنه میخای اشک منم دربیاری..؟! فاطمه لبخند دلنشینی زد.. و محجوبانه نگاهش را به زیر انداخت.. کم کم وقتشان تمام بود.. چرا که زوج بعدی در راهرو.. به انتظار نشسته بودند.. ایمان در راهرو.. شیرینی پخش میکرد.. فاطمه چادر مشکی اش را با چادر سپید عقدش عوض کرد.. رویش را بیشتر گرفت.. و دست در دست همسرش از اتاق عقد بیرون رفتند.. ایمان و حاج یونس.. سخت عباس را در آغوش گرفتند.. تبریک و شادباش گفتند.. حاج یونس پاکتی را در جیب کت عباس گذاشت.. _ناقابله عباس جان..! خوشبخت و عاقبت بخیر بشید.! قرار بر این شده بود.. که همه به خانه حسین اقا روند.. و ساعاتی را باهم باشند..سمیه، ابراهیم، امین، و نوزادش علی.. در خانه منتظر بودند..تا از محضر به خانه برسند.. ماشین حسین اقا زودتر رسید.. زهراخانم سریع به آشپزخانه رفت..اسپندی را آماده کرد.. تا دود کند.. ماشین حاج یونس هم.. با موتور ایمان و عاطفه.. همزمان باهم رسید.. هرچه اصرار کردند.. حاج یونس داخل نیامد.. خداحافظی کرد و رفت.. فاطمه بر مرکب عشقشان.. سوار شد.. لبخند به لب داشت..گاهی، نگاهی به عباسش میکرد..عباس، نیز ساکت بود.. اما لحظه ای چنان لبخندی میزد.. از ته دل.. که دل بانویش را می‌برد.. به خانه حسين اقا رسیدند.. عباس ماشین را نگه داشت..و پارک کرد.. زودتر پیاده شد.. در را برای عشقش باز کرد.. و فاطمه پیاده شد.. در خانه باز بود.. و همه به انتظار عروس و داماد بودند.. زهراخانم، و ساراخانم.. به پیشواز آمدند.. زهراخانم.. اسپند دود کرده را.. روی سر عروس و داماد میگرفت.. همه شاد.. دست میزدند.. صلوات میفرستادند.. خانم ها کل می‌کشیدند.. تمام اهل کوچه به بیرون از خانه هاشان آمده بودند.. و تبریک میگفتند..با صلوات و دست و شادی.. وارد خانه شدند.. خانم ها یکطرف بودند..و اقایان هم سمتی دیگر.. ابراهیم وایمان مسول پذیرایی در اقایان.. و سمیه و عاطفه مسول پذیرایی در خانم ها بودند.. امین.. علی کوچکش در آغوش گرفته بود.. و گاهی که نوزاد.. بهانه میگرفت.. به دست مادر نرجس یا زهراخانم میرساند.. فاطمه قبل از رفتن به محضر.. متنی در کاغذی نوشت.. کاغذ را تا کرده و در کیفش گذاشته بود.. وقت نماز بود.. همه وضو گرفته صف بسته بودند.. اقاسید جلو..مردها پشت سرش..و خانم ها هم پشت سر آقایون ایستادند... بعد از نماز... فاطمه پشت سر عباس رفت.. ارام برگه را در جیبش گذاشت.. خیلی آرام در گوشش زمزمه کرد.. _بعدا بخونش.. حسین اقا غذا سفارش داده بود.. تا زحمت کمتری بر دوش خانم ها باشد.. همه دور سفره نشسته بودند.. هرکسی در کنار همسرش نشسته بود.. همه مشغول بودند.. و کسی به آنها نگاه نمیکرد.. فاطمه خیلی آرام در گوشش نجوا کرد _خوندی؟ عباس با لبخندی دلنشین..آرام متنی که فاطمه نوشته بود را.. لب خوانی کرد.. 💞و چه احساس نجیبی‌ست.. که با دیدن طو. طلب عشق زِ بیگانه ندارم هرگز... عباس تعارفی به غذای مقابلش کرد.. و آرام گفت _سرد بشه از دهن میافته..! فاطمه آرام‌تر لب خوانی کرد _چشم سرش را به گوش بانویش چسباند.. _چادرت بوی خدا و یاس و یاسین میدهد/چشمهایم را که هیچ، دل را پریشان میکند.. فاطمه روی سیب کرد.. و نگاهش را به زیر انداخت.. و غذا را در بشقاب مشترکشان ریخت.. ایمان از آن طرف سفره بلند گفت _شما دوتا...!!! من سه ساعته خیره شدم! نمیفهمم چی میگین به هم...!!! ابراهیم یه پس سری به ایمان زد.. _چشتو درویش کن بچه.. به تو چه اخه!! سمیه_اخه مشکوکن اینا دوتا ایمان_ای قربون دهنت زن داداش عاطفه با چنگال تهدید آمیز گفت _نبینم داداشم و زن داداشم اذیت کنیناااا امین چهره ترسیده بخودش گرفت.. بلند داد زد _وای فرش زیر پاهام خیس بشه کی میشوره..! با تمام شدن جمله امین.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۹ با تمام شدن جمله امین.. خنده خانم ها.. و قهقهه اقایون به هوا رفت.. صدای خنده عباس از همه بلندتر بود.. ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه.. و باز همه بخنده افتادند... هم روز عید بود.. و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند.. اقاسید.. عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت.. گوشه ای از حیاط دو صندلی بود.. عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید.. _آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.! فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت عباس _بلندتر بگو منم بشنوم _خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.! عباس غمگین به دلبرش زل زد.. _فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..! فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد.. _وقتی بابا میگفت تو هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم داداشمو استشمام کردی.. متوجه شدی..! این چیز کمی نیست.. ! عباس و فاطمه.. چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت.. _خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها.. فاطمه از خجلت سرخ شده بود.. و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد.. عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست.. _دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب... روی پایش میزد و می‌گفت.. _عجب روزگاری شده.. عجبببب عباس میگفت.. و فاطمه آهسته میخندید آن شب به خوبی و خوشی تمام شد.. چند روزی گذشت.. هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه‌ ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمی‌بایست متوجه شود.. 🏴کم کم محرم از راه میرسید.. چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۰ امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. عباس عوض شده بود.. دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود.. که مدام شر به پا کند..بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..که کسی از دست و زبانش در امان نباشد.. یکسال گذشته است.. حالا باید عباس را ببینند.جوانمردی و تواضع را سرلوحه خودش قرار داد.. چنان به خشمش زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد.با ورودش به هر محفلی آرامش و امنیت برقرار بود.. نمازهای واجبش را که هیچ.. نمازشبش ترک نمیشد.مداومت داشت به زیارت عاشورا.. عباسی شده بود.که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش گرفته بود.. تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت.. تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد.. گوشی اش پر از مداحی.. و عکس و فیلم های و بزرگان و عارفان بود.. عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که بامعرفت. باادب.متواضع.محجوب.. و باتقوا.. شده بود.. هرکه از او تعریف می‌کرد.. میگفت همه را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم.. از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود.. ٢روز به محرم مانده بود..تمام پارچه های مشکی و محرمی را از کمد بیرون آورد.. مداحی گذاشت.. صدایش را بلند کرد.. 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد.. 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... زهراخانم از اتاق بیرون آمد.. با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد.. تلفن خانه زنگ خورد.. زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت.. عباس صدای مداحی را کمتر کرد.. مداحی بعدی..از گوشی پخش شد.. سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند.. با گوشی اش.. وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد. 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد.. 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... صدای زنگ گوشی اش.. صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد.. تماسش که تمام شد.. به نیما پیام داد.. _بیام زورخونه یا نه؟ _سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.! نگاهی به ساعت کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۱ نگاهی به ساعت کرد.. نزدیک ٩ شب بود.. امروز که زورخونه نبود.. سریع لباس پوشید.. از اتاق بیرون آمد.. زهراخانم _کجا مادر..؟ _میرم زورخونه.. کفشش را پوشید دست ادب به سینه گذاشت.. _رخصت مادر.. _شام بخور بعد برو.. _نه... باس برم..! بااجازه تون..! _خدا پشت و پناهت مادر.. عباس با کمک جوان ها و نوجوان های محل.. تمام کوچه ها.. سر در خانه ها و مغازه ها.. را سیاهپوش کرده بودند هر جا نگاه میکرد.. پرچم عزای امام حسین(ع)نصب شده بود.. به زورخانه رسید.. لحظه ای ایستاد.. همه جا را از نظر گذراند.. چه روح ملکوتی پیدا کرده بود این مکان.. فرهاد، نیما و محسن را.. با لباسهای زورخانه.. وسط گود دید.. که نشسته اند..تمام میل های ورزشکاران هم کنارشان هست.. فرهاد طراح بود.. نقش و نگار سنتی، مناسبتی بر روی چوب، شیشه و آهن مینوشت.. روی تک تک میل ها..یاعلی مدد.. مولا امیرالمؤمنین.ع... یاعلی.. مینوشت.. نیما و محسن هم.. به او کمک می‌کردند.. عباس به رختکن رفت.. لباس پوشید.. بیرون آمد..سلامی کرد.. یا علی گفت و وارد گود شد.. جواب سلامش را دادند.. محسن مداحی میخواند.. همه همراهش میخواندند.. و گاهی سینه میزدند..عباس نگاهی به میل هایش کرد..نام اربابش..ماه منیر بنی هاشم(ع).. به زیبایی طراحی شده بود..با ذوق رو به فرهاد گفت _آی دمتتتت گرمممم.. فرهاد_چاکریم.. نیما_من گفتم مثل بقیه.. یاعلی مدد بنویسه.. ولی محسن نذاشت.! محسن به نیما گفت _تو از ارادت عجیب عباس.. به حضرت ابوالفضل العباس.ع. خبر نداری..! نگاهی به عباس کرد و گفت _ولی من که میدونم.! عباس با لذت به میل نگاه میکرد.. که فرهاد گفت _خب.. اینم آخریش... تموم شد..! با کمک هم.. میل ها را بیرون از گود.. گوشه ای گذاشتند..عباس گفت _رفقا.. پایه اید.. یه دم مشتی بریم.!؟ همه با ذوق تایید کردند.. وارد گود شدند.. بلند میخواندند.. مداحی میکردند..سینه میزدند.. ساعت از ١٠ گذشت.. بعد از تعویض لباس هایشان.. از هم خداحافظی کردند..عباس نفر اخر بود.. در زورخانه را بست.. با بسم اللهی.. سربه زیر انداخت و به سمت خانه رفت..صدای رسیدن پیام از گوشی اش بود.. گوشی را از جیبش درآورد.. فاطمه_📲سلام.. بیداری نفس.. عباس_📲سلام رو ماهت.. اره.. از زورخونه دارم میرم خونه.. خوبی؟ فاطمه_📲حال من خوبست.. اما.. با تو بهتر میشود.. چند باری پیام را خواند.. قبلا اهل شعر و شاعری نبود.. اما حالا زیاد شعر میخواند..و به حافظ سری میزد.. عباس📲_درس میخونی ک..؟! فاطمه📲_اگه حواست بذاره.. اره.! عباس📲_چه شد در من نمیدانم.فقط دیدم پریشانم. فقط یک لحظه فهمیدم. که خیلی دوستت دارم.. تا به خانه رسید و خوابید..پیام میدادند.. دانشگاه فاطمه تمام شده بود.. و کمتر از دوهفته دیگر.. امتحانات پایان ترم فاطمه شروع میشد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۲ امتحانات پایان ترم فاطمه.. شروع میشد..حسابی درس میخواند.. رفتن به مسجد و زورخانه.. جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند.. گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود.. بیشتر از دو هفته.. از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند.. حسین اقا در این شرایط.. آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت.. نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند.. روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد.. عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد.. 🖤🏴 امشب.. بود.. حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند.. عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود.. آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود.. ورودی مسجد.. میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند..چای روضه چیز دیگری بود.. تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند.. اقاسید سخنرانی میکرد.. از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند.. بعد از سخنرانی اقاسید.. میکروفن را حاج یونس گرفت.. دعای فرج خواند.. مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد.. شور و حالی عجیب.. در مسجد برپا شده بود.صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود.. 🖤شب اول.. به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود.. حاج یونس.. از خاندان اهلبیت(ع) میگفت.. از آدم های کوفه.. از و جناب مسلم بن عقیل(ع).. از اوج کوفیان.. از و نائب امام حسین(ع) عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود.. چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست.. و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده.. بی وفایی کرده بود.. دو زانو نشست.. به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس.. چه دردناک بود روضه ها.. بار اول بود میشنید.. بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.! بعد از سینه زنی.. دعای فرج خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند.. 🖤شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۳ 🖤شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. آقاسید از پایداری گفت.. از بی‌وفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن.. از ادامه دادن راه و منصرف نشدن امام و استواری ایشان.. از دعوت مردم کوفه.. و نامه هاى فراوان و پى در پى آنان..از تصمیم به هجرت از مکه به سوى کوفه.. از فرمان عبیدالله بن زیاد، که امام را از مسیر اصلى به صحراى خشک و غیر آباد کشانید... حرف هایش از روی اسناد و قوی میگفت.. دلیل می آورد.. توضیح میداد.. عباس هم مثل بقیه رفقایش.. نشسته بود و گوش میداد..چقدر حرف ها برایش تازگی داشت.. دلایل و جواب هایی.. که تا به حال در عمرش نشنیده بود.. مجلس سکوت داشت.. و همه گوش میکردند.. کم کم وقت سخنرانی تمام بود.. با ذکر صلواتی حاج یونس.. میکروفن را از سید گرفت.. دعای فرج.. زیارت عاشورا.. مناجات.. و روضه.. و سینه زنی.. برای سینه زدن.. عباس باید وسط می ایستاد.. حاج یونس خودش به عباس گفته بود.. و او هم قبول کرد.. که امسال میاندار باشد.. تمام شور و حال هیئت و مسجد.. هماهنگی و همخوانی همه.. با مداح را عهده دار بود.. قبلا عباس فکر میکرد.. که سخت است.. و نمی‌تواند انجام دهد.. اما با ورود به محرم.. بسیار شیرین و دلچسب بود برایش.. آنقدر شیرین.. که از شور و حالش، بقیه بیشتر همراهی میکردند.. مراسم که تمام شد.. مثل شب گذشته.. با همسر، مادر و مادرخانمش..به سمت خانه میرفت.. اقاسید و حسین اقا همیشه دیرتر به خانه میرفتند.. از مسجد تا خانه.. هرشب داشت..حرف های سید را میکرد.. فاطمه، زهراخانم یا ساراخانم حرفی میزدند.. خیلی مختصر جواب میداد.. و باز به فکر فرو میرفت.. بعد از اینکه.. فاطمه و مادرش را میرساندند.. به سمت خانه میرفتند.. زهراخانم که متوجه حالت عباس بود.. در راه هیچ حرفی نمیزد.. و هردو ساکت.. مسیر را طی می‌کردند.. 🖤شب سوم.. به نام حضرت رقیه خاتون علیهاسلام.. یکساعتی به اذان مانده بود.. عباس طبق معمول هرشب.. به خانه اقاسید رسید.. بعد از احوالپرسی.. سارا خانم خبر داد..که فاطمه از صبح در اتاقش بوده.. و بیرون نیامده..!! فاطمه سجاده اش را.. پهن کرده بود..حال و هوای دلش بارانی شده بود..عباس وارد اتاقش شد..بانویش را دید که با چادر سپید.. سر به سجده گریه میکند.. عباس ادب کرد..دو زانو نشست.. سرش را به یک سمت کج کرده بود.. به عشقش زل زد..چه زیبا با خدایش.. خلوت کرده بود.. چه به موقع حال دل عباس را هم بارانی کرد..فاطمه سر از سجده برداشت..با یک جفت چشم بارانی عسلی مواجه شد.. فاطمه_عباسم..! عباس_جانم.. فاطمه_😭 _چیشده.. آتیشم زدی.. حرف بزن..!! گفت.. و مثل باران بهاری.. مروارید اشکش میریخت.. _عباااس.امشب..امشب..دختر ارباب..دختر سه ساله. با اون پاهای نازک و کوچولوش. تو بیابوون. عبــــااااااااااااااااس گویی فاطمه.. روضه خوان شده بود.. و عباس مستمع.. فاطمه میگفت و عباس گریه میکرد.. _پایه ای یه زیارت عاشورا بخونیم؟ _عبـــــــــــــــــــــــــاس _اره یا نه؟! عباس دستی به محاسنش کشید.. اشکش را پاک کرد.. مفاتیح را از روی سجاده برداشت.. کنار بانویش نشست.. صفحه زیارت عاشورا را آورد..با هر فراز که جلوتر میرفت.. گریه عباس بیشتر میشد.. میان دعا.. آرام روضه خواند.. نه مثل یک مداح.. که به روش خودش.. با همان جملاتی که یاد گرفته بود..شانه هایشان تکان میخورد. حالا عباس میگفت و فاطمه گریه میکرد.. به فراز اخر رسیده بود..... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۴ به فراز اخر رسیده بود.. رو امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند.. در اخر دعا.. روی مهر .. هر دو رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند.. کم کم وقت اذان بود.. فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند.. گرچه صدای گریه شان.. بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد.. اقاسید زودتر.. به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت _بهتری خانومم؟ _با تو..عالی ام..! 🖤شب چهارم.. هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر.. اقاسید از حربن یزید ریاحی گفت.. از توبه و حقیقت جویی کربلا شدن.. از و حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد... از ترجیح دادن بر باطل.. از و حر.. عباس مجذوب کلمات.. و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..چقدر عذاب کشیدند.. یادش افتاده بود.. به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه.. صدای ناله ها و فریادهایش را.. همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود.. وسط مناجات.. سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط خودش را میدید.. و اربابی که شرمنده اش بود.. 🖤شب پنجم.. شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا.. چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند.. 🖤شب ششم.. شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام.. قدم قدم اش.. تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از و دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد.. 🖤شب هفتم.. شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج.. وسط مراسم بود.. به ناگاه صدای علی کوچولو بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند.. حاج یونس.. میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۵ امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون.. همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند.... 🖤شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ای کرد جانانه..توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش خریدار او بود.. 🖤و امان.. امان از شب نهم.. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. _من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند.. فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب.مانده بود. فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید.عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟! _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..! عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..! فاطمه بلند شد که برود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۶ فاطمه بلند شد که برود.. _باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..! چادرش را جلوتر کشید _مزاحم خلوتت نمیشم..! عباس فهمیده بود بانویش ناز میکند.. خوب خریداری بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد.. _عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!! عباس بی توجه.. به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد.. _عبــــاس!!! عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد.. _جان عباس! فاطمه سکوت کرد.. عباس_بخشیدی..؟ فاطمه نگاهش را.. به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت.. _غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.! از لبخند محجوبانه فاطمه.. لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد.. _کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش.. _چشم _چشمت فدای اربابم..! فاطمه تمام قسمت خواهران را.. جارو کرد.. کتاب ها را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها را سرجای خودش گذاشت.. شاخه ای عود را.. از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند.. کم کم اذان مغرب بود.. عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان پخش شود.. نماز تمام شده بود.. و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. بود.. کم کم مراسم.. به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت در میان گریه های برادران.. فاطمه.. صدای زجه های عباس را.. بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت.. محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند.. .. به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت _بابا... بابا...تروخدا عباااااااااس.! اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد.. _دارم میبرم براش.. _بابا تروخدا مراقبش باشید.. _نگران نباش دخترم.! اشک های همه روان بود.. بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی می‌کرد.. تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم.. گریه های علی اصغر..بی تابی رقیه خاتون.. اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم..غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات.. حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد 🎤_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۷ همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند.. همه کم کم بلند شدند.. حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند.. 🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه.. (عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور) همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند.. 🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه.. (عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور) حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم می‌گفت.. 🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه.. (عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..) فاطمه نگرانتر از قبل..متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست.. 🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا.. (عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست) حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند.. 🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه (عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..) لحظه ای همهمه شد.. چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند.. فاطمه از دلشوره.. خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..اما میان این همه .. نمیتوانست جلوتر رود... عباس را وسط حیاط گذاشتند.. هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند.. فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند.. اورژانس آمد.. به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند.. رفقایش اطرافش بودند.. همه نگران.. در دل دعا میخواندند.. مجلس همه یکپارچه.. شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند.. احیاگر.. دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد.. نفس عباس برگشت.. سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت.. حسین اقا، اقاسید... و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد.. نمیدانست برود یا بماند.. نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه میدید.. به پا میکرد.. بعد از زدن سرم.. کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست.. عجب شبی بود.... سینه زنی کم کم تمام شده بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۸ سینه زنی کم کم تمام شده بود.. حاج یونس دعا میخواند و همه بلند آمین میگفتند.. _بارالها... اقامونو زودتر برســــــــان..به حق دستهای بریده علمدار کربلاااا... اللهم عجــــــل لولیک الفـــــــرج... _آمیــــــــــــــن _پروردگاراااا... عاقبت همه ما را ختم بخیــــــــــر بفرمـــــــــــا... جمعیت باهم یکصدا گفتند _آمیـــــــــــن حاج یونس دعا میکرد.. صدای آمین گفتن ها.. کل محله را به لرزه درمی آورد.. نیمی از سرم تمام شد.. اما عباس چشمانش را باز نمیکرد.. چشمه اشکش جوشیده بود.. فاطمه بالای سر همسرش.. با چشمان اشکبار..آرام آمین میگفت.. مسجد خلوت شد.. همه رفته بودند.. عباس چشمانش را باز کرد.. نگاهی به اطرافش کرد.. کف حیاط مسجد بود.. فاطمه_عباااس! بهتری؟! عباس غمگین و ساکت.. لبخندی زد.. بلند شد..و نشست.. _از کِی اینجایی.؟ _خیلی نگرانتم عباس! عباس دیگر چیزی نگفت.. سرم را از دستانش بیرون کشید.. نخواست به انتظار تمام شدن سرم بنشیند.. با چهره نگران پدرمادرش و آقاسید و ساراخانم مواجه شد.. هر ۴ نفر بالای سرش بودند.. پاسخ تمام نگرانی های.. زهراخانم و ساراخانم را.. با محبت، ادب و لبخند میداد.. همه باهم‌از مسجد بیرون می آمدند.. عباس ساکت و سر به زیر.. آرام قدم برمیداشت.. مدتی بود.. که پایش را به زمین نمیکشید.. صدای لخ لخ کفشش بلند نبود.. محکم و مقتدر راه میرفت.. فاطمه به راه رفتن عباسش.. نگاه می‌کرد.. لبخند میزد..فهمیده بود.. عباس بخاطر او.. این عادت را ترک کرده بود.. قول داده بود.. عباس بود و قولش.. میانه راه زهراخانم و حسین اقا.. خداحافظی کردند.. اما عباس تا درب خانه. با خانواده اقاسید همراه شد.. 🏴صبح تاسوعا بود.. ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم سنج و دمام.. و بعد هم.. نماز ظهر تاسوعا.. بعد از نمازظهر.. عباس دو زانو نشست.. صف نماز را ترک نکرد.. دستش روی قلبش گذاشت..دوباره نفسش بالا نمی آمد..چهره اش در هم رفته بود.. لحظاتی بعد.. به هر طریقی که بود..دست روی زانو گذاشت..بلند شد.. آرام آرام وارد حیاط مسجد شد.. لبه حوض نشست.. شاید هوای آزاد بهترش کند..چهره ای درهم.. سر به زیر انداخته بود.. قلبش را ماساژ میداد.. از درد.. در خودش.. مچاله شد.. به آبدارخانه رفت.. مسکنی در جیبش داشت.. خورد و کمی آرام گرفت.. کم کم هوا تاریک میشد.. شب عاشورا رسید.. از بیمارستان به امین تماس گرفتند.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۹ از بیمارستان به امین تماس گرفتند.. نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود.. امین به مادر نرجس زنگ زد.. خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد.. تمام راهرو بیمارستان را.. امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبت‌های ویژه بیرون آمد.. با لبخند به سمت امین آمد.. _تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد.. امین مشتاق گفت _میتونم ببینمش.؟ _الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.! خانم دکتر.. به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد.. _هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین.. مادرنرجس.. با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت.. _نسخه رو بده به من بگیرم مادر.! _نه مادرجون خودم میگیرم..شما... حرفش نیمه تمام ماند.. صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت.. حسین اقا بود.. بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید.. _خب چیشد امین.. چه خبر.! _خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده.. دکمه آسانسور را زد.. طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت.. _فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم.. تند تند حرف میزد.. به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود.. جمعیت خیلی زیادی.. وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند.. اقاسید.. از میگفت.. از ..که حتی توفیق را از آدمی میگیرد.. عباس گوشه مسجد.. دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه .. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر و میساخت.. باید تمام حقوق را .. سامیار، فرهاد، نیما... موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت و ماشین شده بود.. اقاسید میگفت.. از ایمان، و امام.. از حتی در وقت و سختی.. نرجس را وارد بخش کردند.. مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند.. مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود.. در خیابان بیرون از بیمارستان.. دسته های زنجیر زنی عبور می‌کردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود.. مادرنرجس کنار پنجره رفت.. به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد.. 🎤حاج یونس نمیگذاشت.. که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای خشک نمیشد.. حاجی دیگر مناجات نخواند.. را بی پرده شروع کرد.. دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد.. میگفت و تصویرسازی میکرد.. از سادات عذرخواهی میکرد..و از خواند.. فرازی از را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۷۰ صدای زجه ها و ناله های همه.. بلند بود.. فاطمه نگران عباس بود.. و مثل باران بهار اشک میریخت.. حاج یونس..تشریح میکرد.. از روایات مستند..از آنچه که بود.. میگفت و جگرها را به آتش میکشید.. صدای نعره ها،دادها، ناله ها... همه جا بلند بود.. مسجد، بیرون مسجد، همه جا یکپارچه گریه بود و ناله.. حیاط مسجد.. جای سوزن انداختن نبود.. مسیر باریکی راهرو مانند را.. با پارچه مشکی بزرگ و محرمی درست کرده بودند.. برای رفت و آمد خواهران.. فاطمه دیگر طاقت نیاورد.. نگران بیرون آمد.. وارد راهرو شد.. سمیه، علی را بیرون آورده بود.. علی گریه میکرد.. و سمیه او را درآغوش گرفته بود و مانند گهواره..تکانش میداد.. سمیه و فاطمه یکدیگر را دیدند.. فاطمه سراسیمه.. به سمت سمیه رفت..از سمیه خواست.. تماسی به ابراهیم بگیرد..تا احوال عباسش را جویا شود..سمیه، علی را به فاطمه داد.. و گوشی را از کیفش بیرون آورد.. صدا بلند بود.. هرچه تماس میگرفت.. ابراهیم نمیشنید.. و برنمیداشت.. فاطمه گوشی سمیه را از او گرفت.. شماره حسین اقا را تند تند میزد.. گوشی را کنار گوشش گذاشت.. اما حسین اقا هم برنمیداشت.. مستاصل و ناراحت بود.. نگران عباسش بود.. با ریه و قلبی که چند روزی سر ناسازگاری با او برداشته..! سینه زنی شروع شد.. فاطمه نگران تر.. دستش را مشت کرد.. و روی قلبش گذاشت.. فقط ذکر میگفت.. خواست از تسبیح تربتی که در مشتش بود آرامش بگیرد.. حاج یونس میخواند و همه تکرار میکردند.. 🎤_امشبی را شه دین در حرمش مهمان است... مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴حســـــــــــــــــــــــــین عباس به سختی نفس میکشید.. دیگر بریده بود.. توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد.. 🏴عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است.. مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴حســـــــــــــــــــــــــین فرهاد و محسن.. نزدیکش بودند.. رنگ عباس به سفیدی گچ میماند.. سریع بطرفش رفتند.. محسن زود عباس را نشاند.. و قرص را از جیب عباس بیرون آورد.. عباس به سختی نفس میکشید.. حاج یونس با شور میخواند.. 🏴غریـــــــب آقا.. تو رو کشتنت یه عده نانجیـــــب آقــــا 🏴بمیرم بـــرات.. که مونــــدی بی حبیــــــب آقــــــا محسن قرص را.. در دهان عباس گذاشت..فرهاد سر بطری آب را.. باز کرد و به زور.. در دهان عباس ریخت.. عباس به زور قرص را قورت داد.. هوا را با حرص به ریه کشید.. انرژی ای نمیگذاشت که بنشیند.. بعد از چند دقيقه..به سختی بلند شد.. فرهاد _عباس داداش.! بشین حالت خوب نیس! محسن رو به فرهاد گفت _ببریمش حیاط.. اونجا براش بهتره.. عباس قاطع و محکم گفت _نه محسن.. نه.! خوبم.. امشبو نه.! 🏴تویه قتلگــــــاه.. پیچیـــــــده عطر سیـــــــب آقــــــا.. فرهاد _مطمئنی خوبی؟ عباس لبخندی زد.. اصرار بی فایده بود.. و هرسه متمرکز روی مجلس شدند..حاج یونس دوباره خواند.. 🏴غریــــــــب اقـــــــــا.. تو رو کشتنت یه عده نانجیــــب 🏴بمیرم بــــــــــرات که مونــــــــــــدی بی حبیــــــــب اقـــــــــا فاطمه همانجا در مسیر نشست.. چادرش را جلوتر کشید.. خدا را به اهلبیتش قسم داد..که مراقب عباسش باشد.. آنقدر با نگرانی و سریع.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۷۱ آنقدر با نگرانی و سریع.. پایین آمده بود.. که فراموش کرد گوشی و کیفش را بیاورد..گوش جان و دلش را به دعاها و آمین ها داد.. شب عاشورا هم تمام شد.. کم کم جمعیت به خانه هاشان میرفتند.. اقاسید و حسین اقا.. در مسجد ماندند.. این کار هرساله شان بود.. باید مسجد را آماده مراسم صبح عاشورا می‌کردند.. امشب عباس ساکت تر و دمغ تر بود.. آرامتر راه میرفت.. ساراخانم، زهراخانم چند قدمی میرفتند و می ایستادند.. تا فاطمه و عباس به آنها برسند.. فاطمه فقط پرسید _خوبی عباسم..؟! و عباس سر تکان میداد.. و بی هیچ حرفی راه میرفتند.. صبح عاشورا ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم بود.. حاج یونس.. میخواند.. و همه گریه میکردند.. عباس حال غریبی را داشت.. حس کسی که از قافله دور افتاده.. حس میکرد بدتر از حر است.. به خود نهیب میزد.. اما باز او را رها نمی‌کرد.. 🕯شام غریبان فرا رسید.. به محض شروع سخنرانی.. اقاسید گفت.. که تمام چراغ ها را خاموش کنند.. همه 🕯شمع🕯 روشن کردند.. تعداد شمع ها به قدری زیاد بود.. که مسجد را روشن کرد.. عباس مهارت عجیبی.. در نی زدن داشت.. کنار حاج یونس و پایین پایش نشست.. حاج یونس_ دیگه همه چی تموم شد.... میکروفن را جلو دهان عباس گرفت.. عباس نی زد..حاج یونس دشتی خواند.. و عباس نی میزد.. چنان با سوز که ناله و گریه همه بلند شده بود.. کم کم حاج یونس دم گرفت.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. علمــــــدار نیامد علمــــــدار نیامد 🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــین همه کلمه حسین را کشیده.. و با صدای بلند میگفتند.. ســـــقای حسیـــن سید و ســــالار نیامد.. ســــقای حسیــــن سید و ســــالار نیامد علمـــــدار نیامد علمـــــدار نیامد 🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــــین صدای گریه علی دوباره بلند شد.. فاطمه، علی را از سمیه گرفت.. و همانند سمیه.. نوزاد را گهواره وار درآغوشش تکان داد.. خسته میشد دست سمیه میسپرد..آنقدر سمیه و فاطمه به ترتیب.. علی را در اغوش تکان دادند.. تا علی آرام خوابید..فاطمه هنوز نگران بود.. سمیه_ توکل کن فاطمه جان ان شاالله که چیزی نمیشه! ابراهیم،ایمان بقیه پیشش هستن.. نگران نباش.. بیا بریم بالا.. فاطمه_وای نه سمیه..! تو دلم انگاری رخت میشورن.! خیلی نگرانشم.. نمیتونم بیام.. تو برو..! _مطمئنی..؟ _اره گلم تو برو.. التماس دعا _پس فعلا.! محتاجیم عزیزم سمیه آرام با علی بالا رفت..حاج یونس میخواند و برادران تکرار میکردند.. زینب من باش.. مراقب دخترم باش نیفتد از سر چادر و معجر الله اکبر الله اکبر 🏴حســـــــــــــــــــــــــین خواهران جواب میدادند.. حسین سرباز ره دین بُود.. عاقبت این بُود از سر نی گفت سبط پیمبر الله اکبر الله اکبر 🏴حســـــــــــــــــــــــــین عباس به سختی نفس میکشید.. دیگر بریده بود..امان از دل زینب(س)توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد.. _شاه گفتا کربلا امروز میدان من است.. عید قربان من است 🏴حســـــــــــــــــــــــــین خواهران میگفتند.. _مادرم زهرا در این گودال مهمان من است.. عید قربان من است 🏴حســـــــــــــــــــــــــین هر دو دستش را بلند کرد.. که به سینه بزند.. به زور هوا را وارد ریه اش کرد.. اما دیگر چیزی نفهمید.. نیما کنارش ایستاده بود.. سریع مسیر را باز کرد..چند نفر عباس را روی دست بلند کردند.. و از مسجد به حیاط اوردند.. جمعیتی تند تند از وسط راه بلند میشدند.. تا راه باز شود.. حاج یونس شور گرفته بود.. و میخواند.. و همه سینه میزدند.. عده ای ایستاده.. و عده ای نشسته.. از صدای همهمه جمعیت.. و بلندشدن تعداد زیادی از برادران در حیاط.. فاطمه ناگهان بلند شد.. اشک هایش را پاک کرد.. چادرش را جلوتر کشید.. و سریع به بیرون از مسجد رفت.. با چشمش دید.. عباس را روی دست بلند کرده اند.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۷۲ عباس را روی دست بلند کرده اند.. و به سختی از لابلای جمعیت او را به اتاقی بردند.. پاهایش سست شد.. خودش را به راهرو ورودی خواهران رساند.. نشست به نقطه ای زل زد.. کم کم مراسم تمام بود.. مسجد خلوت تر شد.. وارد حیاط مسجد شد.. پدرش را دید.. اما عده زیادی از برادران دورش حلقه زده بودند.. نمیدانست چه کند.. برود یا نرود.. مردد گوشه حیاط ایستاده بود..نگاهی به راهرو و اتاق کرد..بیشتر از ٢٠ نفر از رفقایش و اهالی محله در راهرو و داخل اتاق بودند.. از پنجره دید.. اورژانس آمده..همه اطرافش بودند.. اما عباس را نمیدید.. زهراخانم،ساراخانم، سرورخانم، عاطفه و سمیه..به فاطمه نزدیک میشدند.. همه نگران بودند.. گوشه مسجد ایستادند.. تا کمی اطرافش خلوت شود.. ابراهیم و ایمان هم به جمع آنها ملحق شدند.. کمتر کسی بود عباس را نشناسد..همه نگران و دلواپس اطرافش بودند.. بیرون از مسجد.. دیگر کسی نبود.. همه رفتند.. سرورخانم دلواپس عروسش نرجس بود.. سرورخانم_ ابراهیم مادر منو برسون بیمارستان.. نگران نرجس هستم.! هرچه ایمان و ابراهیم میگفتند که خطر رفع شده.. بهوش آمده و به بخش منتقلش کردند.. حریف دل نگرانی سرور خانم نمیشدند.. آخر سر سرورخانم با سمیه و ابراهیم به سمت بیمارستان رفتند.. عاطفه خواست به سمت اتاق رود.. فاطمه دستش را گرفت.. _کجا میری دختر.! _فاطمه ولم کن.. داداش عباسم اونجاست.. نگرانشم.. _میدونم عزیزم.. ولی نمیشه بری.. بذار خلوت تر بشه باهم میریم هنوز راهرو و داخل اتاق خلوت نشده بود.. فاطمه و عاطفه.. به سمت اتاق رفتند.. آرش و نیما ورودی راهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند.. چند نفری هنوز در اتاق بودند.. باهم وارد اتاق شدند.. عباس کف زمین خوابانده بودند.. کنارش نشستند.. عباس نیمه هوشیار نگاهی به آن دو کرد.. در همان حال اخم کرد.. فاطمه آرام صدایش کرد.. _عبــــاس!! عباس با اخم نگاهشان کرد.. _واس چی اومدین اینجا.!؟! عاطفه _نگرانتیم بخدا..! مردهای اتاق همه بیرون رفتند.. اما اخم عباس رفع نشد.. _بین این همه نامحرمممم...!؟!؟ پاشید برید بیرون.. عاطفه چشمی گفت و بلند شد.. بیرون رفت.. نگران بود اما چاره ای نداشت.. اتاق را برای زوج عاشق خلوت کرد..فاطمه بی توجه به اخمش.. با گریه گفت.. _قلبت عباااس...! _به درک..!به جهنممممم!!! گفتم برووو _ولی... عباااس.. قلبت..! تروخدا.. بذار کنارت باشم!!الان که کسی نیس.! عباس چشم غره ای به فاطمه رفت..غرید.. باغضب و آرام گفت _از بین این همه نامحرم رد شدییییی..! که بیای اینجاااا...؟!؟! گفتمت بروو.! فاطمه به خودش آمد.. اشک پهنای صورتش را گرفت _چشم.. چشم.. عباس دستش را تکیه گاه بدنش کرد.. سوزش سوزن سرم بیشتر شد.. نفسش بد بالا می آمد.. به زور حرف زد.. لطیف تر گفت _من به قربون چشمت.. فقط برو.. برو فاطمه..! فاطمه رویش را محکمتر گرفت.. بلند شد.. و سریع از اتاق بیرون رفت.. عباس تا اخرین لحظه.. فقط به دلبرش نگاه میکرد.. تا سر حد مرگ دلبرش را دوست میداشت.. اما نمیتوانست هضم کند.. که همه به او نگاه کنند.. تا از میان نامحرمان رد شود.. گرچه فاطمه خودش بیشتر رعایت میکرد.. و کسی خیره به او نگاهی نمی‌کرد.. اما بهرحال عباس بود و غیرتش.. طاقت نداشت ببیند و حتی تصورش کند.. چند روزی گذشت.. امتحانات فاطمه تمام شد.. نرجس هم حال روحی و جسمی بهتری داشت..خانم دکتر امروز صبح.. نرجس را دیده بود.. داروهای مناسب را برایش تجویز کرد.. و برگه ترخیصش را امضا نمود.. امین ماشین را جلو در آورد.. مادرنرجس در ماشین بود و علی در آغوشش باز بی‌تابی میکرد.. به محض نشستن نرجس در ماشین.. مادرش، علی را به آغوش نرجس سپرد.. هر دو گریه ذوق داشتند..لحظه ای نوزادش علی را.. از خودش جدا نکرد.. تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۷۳ تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. چند شبی بود حسین اقا.. خواب میدید.. اهمیتی نمیداد.. پیش خود میگفت.. خواب که حجت نیست.. اما شب بعد باز خواب میدید.. 💤پاسداری در بیابانی.. بی سر.. با لباس سبز سپاه.. تنها و غریب افتاده.. کسی نه او را میشناسد.. و نه کمکش میکند..و مدام او را صدا میزند.. از دلهره و غم.. از خواب بیدار شد.. در زیر مهتاب.. روی پیشانی اش قطرات عرق میدرخشید.. بلند شد و نشست.. چند صلواتی فرستاد.. لیوان آبی که بالای سرش بود خورد.. نفس عمیقی کشید.. و بیرون رفت.. همسر و پسرش را دید.. که یک دستشان به قنوت بود.. و نماز شب میخواندند.. بطرف روشویی رفت.. وضویی گرفت.. بی اراده اشک هایش میریخت و محاسن سپیدش را خیس کرد.. اشکش را پاک کرد.. وضو گرفت.. سجاده اش را از اتاق برداشت.. کنار عباس به نماز ایستاد.. صبح از صدای زنگ گوشی اش بیدار شد.. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت.. سوار ماشین شد و به سمت اداره مرکزی سپاه راند.. لحظه ای خواب دیشب از یاد نمیرفت.. به دوستانش زنگ زد.. دوستان مشترکش با رضا.. که گاهی جویای احوال هم میشدند.. به هرکسی میشناخت زنگ زد.. در اداره هم هرچه میپرسید.. کمتر اطلاعات نصیبش میشد.. میپرسید تا سرنخی از رضا پیدا کند.. در این مدت سرورخانم و پسرانش.. نگران و چشم انتظار اقارضا بودند.. و حسین اقا نمیدانست.. چه جوابی به آنها بدهد.. چون خودش هم چیزی دستگیرش نشده بود.. فقط شماره اش را داد.. که اگر خبری شد.. اول به او اطلاع دهند.. چند روزی گذشت.. ساعت حدود ١٠ شب بود.. گوشی حسین اقا زنگ خورد.. دوست مشترکشان بود.. «مسعود زارع».. دوست قدیمی خودش و رضا.. با اشتیاق گوشی را برداشت.. بعد از سلام و خوش و بش.. از غمی که در کلام مسعود بود.. شک کرد.. به سمت پذیرایی رفت.. روی مبل تک نفره ای نشست.. حتم داشت اتفاقی افتاده.. _مسعود حرف بزن.. یه چیزی شده..!!! مسعود دیگر تحمل.. نگهداشتن بغضش را نداشت.. اشک هایش ریخت.. و حرف زد.. از تغییرماموریت رضا گفت.. از اینکه بعد از دوهفته که سیستان بود.. داوطلبانه به سوریه میرود.. از اسارت تعدادی مدافع و شهادت چند نفر از آنها.. از اینکه کسانی که اسیر شدند.. خبری از آنها ندارند.. و از بین شهدا.. رضا تنها شهید است که همه را صبح زود به کشور بازمیگردانند.. مسعود میگفت.. و حسین اقا در سکوت محض.. قطرات اشک محاسن سپیدش را.. خیس کرد.. زهراخانم و عباس.. نگران و ناراحت.. به حسین اقا زل زده بودند.. حسین اقا تلفن را که قطع کرد.. بلند شد و به سمت اتاق رفت.. _لباس بپوشین باید بریم خونه رضا! زهراخانم دلواپس گفت _چیشده حسین..؟!! عباس_ واس چی اونجا..؟؟ حسین اقا برگشت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۷۴ (قسمت آخر) حسین اقا برگشت..نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت.. _رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش. لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت _ یــــــــــا زینـــب.! عباس پشت سر هم وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد.. ساعت نزدیک ١١ شب بود.. خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند.. حسین اقا و اقاسید با کمک هم.. خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد.. سرورخانم که گویی از قبل.. خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت.. پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند.. پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند.. سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه می‌کردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند.. هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع) نبود.. مثل سری قبل.. دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند.. تا صبح هیچکس.. خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود.. حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند.. 🌷شهید رضا شریفانی🌷 را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند.. 😭بگذریم از زخم‌هایی که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند.. 😭بگذریم از سپیدشدن موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش.. 😭بگذریم از.. شکسته شدن چهره همسر شهید.. 🕯دیگر این ها را .. در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت هنوز هم حسین اقا.. به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد.. وامی برای ابراهیم و ایمان..جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند.. یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت.. جشن شیرین و عباس و فاطمه برگذار شد.. شیرین بود.. چون هزینه کردند و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. (عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند.. طبقه بالای خانه حسین اقا.. لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند.. عباس گرچه مدام.. روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..اما .. میکرد.. مدام میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. از دهانش نمی افتاد.. هرسال مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی بود.. 🌟خدا را بود.. برای تمام .. برای لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع).. برای که با تمام وجود او را میخواست.. برای و که در زندگیش بود.. و برای و ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند.. ✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس.. آیه ٣ سوره انسان.. 🌺پایان🌺 ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✍لیست رمان‌های کانال با لینک قسمت اول ⛔️کپی رمان‌های این لیست در هر شرایطی و است🍄 🍂رمان (شماره ۲۸) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 🍂رمان (شماره ۳۲) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 🍂رمان (شماره ۸۰) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017 🍂رمان (شماره ۱۰۳) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601 🍂رمان (شماره ۱۱۲) (جلد دوم نمره‌ی قبولی) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212 🍂رمان (شماره ۱۱۵) (جلد دوم مهتاب) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687 ادامه دارد... ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️