eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۱۶ نفسم را صدا دار بیرون دادم و روی مبل نشستم .. بی حوصله شبکه های تلویزیون را عوض میکردم که صدای زنگ خانه بلند شد سریع چادر سفید روی بند حیاط را گرفتم و سر کردم و دویدم سمت در یک لحظه فکر کردم ساعت ۱۱ شب کی میتواند باشد ؟؟؟! یک قدم به عقب برداشتم که دوباره صدای در آمد آرام سرم را نزدیک در کردم و گفتم : _ کیه ؟! صدا صدای آشنایی بود کلافه و خسته گفت : + شیوا باز کن لطفا از اینکه یک غریبه با اسم صدایم بزند متنفر بودم تند جواب دادم _ شما ؟! + شیوا عمو منم باز کن عمو محمود ؟؟! سریع در را باز کردم عمو تو این ۱ ماه چقدر تغییر کرده خستگی از چهره اش میبارید حتی تو تاریکی هم بخشی از موهایش که تازه سفید شده کاملا مشخص بود... سلام سر سری کرد و رفت سمت خانه بلند گفت : _ پس کجاست این پسره ی لجباز + عمو چیشده ؟! _ محمد کجاست؟! + نمیدونم صبح فاطمه گفت آمده پیش شما بعدش من خوابم برد و بیدار شدم دیدم هیچکی خونه نیست کلافه گفت _ پس کار خودش رو کرده گیج پرسیدم + یعنی چی عمو ؟؟ چیشده؟ _ از بعد مخالفت های زن داداش و فاطمه خانم محمد دست فاطمه خانم و محیا رو گرفته میگه اصلا باهم میریم سوریه زن داداشم قهر کرده اینم که اصلا عین خیالش نیست بلایی سر فاطمه خانم محیا نیاره از سر این لجبازی ها شانس اوردیم تو فکر رفتم. یکم بعد عمو با عجله خداحافظی کرد و رفت برگشتم تو هال چادرم را دراوردم و خودم را با گوشی سرگرم کردم که یک اس ام‌ اس از شماره ناشناس برایم آمد 📑 سلام شیوا جونم کنجکاو رفتم تا پیام های بالایی را بخوانم شاید تشخیص دادم کیست با هر پیامی که میخواندم خجالت زده تر و عصبانی تر میشدم شماره ، شماره ای بود که اقا جواد با ان پیام میداد در حدی عصبی شدم که اگر کارد میزدی خونم در نمیامد یک پیام دیگه ارسال کرد 📑 ؟؟؟؟ عصبانی تایپ کردم 📑 انگار نه انگار که ادعای ادم های مذهبی میکنیم به ثانیه نکشید که پیام داد 📑 دختر جون منم معصومه😂 جواد صبح رفت یادت رفته ؟ کاملا فراموش کرده بودم راست می‌گفت اصلا از اقا جواد بعید بود مطمئن که شدم معصومه است شرمنده طومار معذرت‌خواهی نوشتم که درجوابم استیکر خنده فرستاد و گفت 📑خواستم بگم فاطمه خونه ی ماست آقا محمد هم مزار شهداست نگران نشی با آمدن اسم محمد تشکر مختصری کردم و سریع به عمو زنگ زدم ... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۱۷ و ۱۸ تمام اطلاعاتی که داشتم را در اختیار عمو قرار دادم و بعد شنیدن نکات مهمی که عمو گفت تماس را قطع کردم به سمت آشپزخانه پرواز کردم و به اجبار با نان و پنیر و کمی تجهیزات که جزو اختراعات جدید خودم بود لقمه گرفتم و شروع به خوردن کردم ... از آنجایی که تنها بودم در خانه را قفل کردم تا با خیال راحت مابقی پروژه هایم‌ را آماده کنم و بعدش بخوابم ...‌‌... حول و حوش ساعت ۴ و نیم بود که از خواب بیدار شدم به سمت روشویی رفتم وضو گرفتم به نمازشب ایستادم نزدیک های اذان صبح تقریبا با فاصله ۵ - ۶ دقیقه نماز شبم به پایان رسید به حالت چهار زانو نشستم و شروع به خواندن قرآن کردم ..... نجوای اذان صبح آرامش خاصی بهم میداد که با هیچ چیزی قابل قیاس نبود بلند شدم و با لبخند و آرامش نماز صبحم را به بهترین نحوه ی ممکن و با حضور قلب خواندم ...... سجاده روا گوشه اتاق تا کردم و مرتب گذاشتم بلند شدم و به سمت آشپز خانه رفتم‌ صبحانه ای ساده حاضر کردم‌ و بعد خوردن چند لقمه برای دانشگاه حاضر شدم مانتو بلند و ساده ی آبی نفتی با شلوار پارچه‌ای و مقنعه ام را مرتب و با حجاب کامل پوشیدم بعد برداشتن چادر و تلفنم به حنانه زنگ زدم تا سر کوچه منتظرم باشد ....... با حنانه به سمت دانشگاه آهسته آهسته قدم برمیداشتیم و صحبت میکردیم .... . . . همه مشغول صحبت با بغل‌دستی‌هایشان بودند که استاد مسنی وارد کلاس شد. از حرکات و نوع راه رفتنش به راحتی می‌توانستم تشخیص بدهم آدم جدی‌ای هست استاد پیر وسط کلاس ایستاد بلند و واضح و با اعتماد به نفس بالا شروع کرد .... _بسم الله الرحمن الرحیم سلام دانشجویان محترم بنده جلیلی هستم استاد این درس شما امیدوارم با قوانینی که در طول جلسه خدمتتون عرض میکنم هماهنگ و بدون هیچ بهانه ای همکاری کنید ..‌. روی صندلی نشست و شروع به حضور غیاب کرد _ هاشمی شیوا دستم را بالا گرفتم از زیر عینکش جدی نگاهی بهم انداخت که باعث خجالتم شد سریع نگاهم را به تخته دادم تا چشم از من بردارد ... آقای جلیلی [ بعد حضور و غیاب ] بلند شد و با کمال اطمینان و جدی درس را شروع کرد طوری درس میداد که انگار چندین سال است همین کلمات را تکرار می‌کند و دیگر حفظ شده است.... با دقت و سریع جزوه ها را می‌نوشتم اصلا متوجه‌ گذر زمان نشده بودم ... حنانه محکم زد روی میز با ترس رو بهش گفتم : _ چیکار‌میکنی دختررررر با چشم به آقای جلیلی اشاره کرد تا آرام تر حرف بزنم و بعد هم جواب داد + نمیخوای بریم؟ به علامت تایید سر تکان دادم سریع وسایل هایم را جمع کردم و داخل کیف کوچکم ریختم و با حنانه هم قدم شدم همین که به در رسیدم صدای آشنای استاد بود که جدی صدایم زد : _ خانم هاشمی خشکم زد . برگشتم به طرفش... از روی صندلی بلند شد و به طرف در قدم برداشت با لبخند محوی که به لب داشت سرش را پایین انداخت گفت : _ بنده از همرزم های پدر بزرگوارتون هستم حالشون چطوره ؟ نگاه متعجب حنانه را که دیدم با تردید گفتم + ایشون شهید شدن مدت زیادیه جناب چهره اش را درهم کشید : _متاسفم حاج رضا خیلی ادم خوبی بودن حیف شد لیاقتشون بیشتر از یه لقب کنار اسمشون بود ولی انگاری تقدیر لیاقت آدم را کم میکنه از حرفش دلخور شدم دوست نداشتم راجب پدرم و حتی کلمه ی مقدس شهادت اینجوری حرف بزند سرش را بالا آورد و گفت : _ بگذریم میخواستم اگه اشکالی نداشته باشه شماره برادرتون رو داشته باشم جدی گفتم + برادرم اصلا خوششون نمیاد شمارشون را به کسی بدم عصبی و با کینه گفت : _ درسته [ دستش رو داخل جیب پیرهنش کرد و کاغذی بیرون اورد ] ممنون میشم اینو بدین بهش بگید تماس بگیرن از گوشه ی کاغذ گرفتم و بدون اینکه منتظر حرفی بمانم با حنانه از کلاس رفتیم بیرون ..... کلید را از کیفم در اوردم و در خانه را باز کردم .... هنوز هیچکس نیامده بود چادرم را از سرم برداشتم و روی دسته ی مبل گذاشتم تلفن خانه را برداشتم و شماره ی محمد را گرفتم چند بار بوق خورد و آخرش مشترک مورد نظر پاسخگو نمی باشد لطفا بعدا تماس بگیرید ..... کلافه تلفن را قطع کردم و بعد تعویض لباس برای‌ خوردن ناهار به آشپز خانه رفتم ... حوصله ی گرم کردن غذا را نداشتم به اندازه چند قاشق داخل بشقاب ریختم و همین که آمدم بخورم تلفن خانه زنگ خورد بدون نگاه کردن به اسم جواب دادم _ بله؟ + سلام شیوا چشمانم ۴ تا شد بالاخره محمد زنگ زد بود
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۱۹ محمد اینا بودند سریع آیفون را زدم تا بیان بالا مامان با نگاهش قورتم میداد ولی بهتر بود چیزی نگویم .... محمد و فاطمه از در وارد خانه شدن محیا بغل فاطمه خوابیده بود محمد با دست پر از لواشک و شکلات آمد به سمتم خرید هارا داد دستم و با حالت شیطنت گفت : _ آشتی ؟؟ پشت چشمی نازک کردم و با خنده گفتم +آشتییییییی فاطمه محیا را تو اتاق گذاشت و بعد یک احوالپرسی گرم به محمد اشاره داد برود سمت مامان‌ محمد به سمت مامان رفت مامان نگاهش را برگرداند ... محمد یک نگاه به من و فاطمه انداخت زانو زد و گفت: ای بهترین آفریده خداااااا من و فاطمه با تعجب بهش خیره شده بودیم صدایش را صاف کرد و ادامه داد : _ لطفا عذرخواهی من را بپذیرید عالیجناب و این لواشک ها را برای گذشت از گناه من قبول کنید بلند شد و رو به فاطمه گفت : _ چطور بودم هر ۳ خندیدیم با حالت شکایت گفت : _ هییییی نخندین واقعا که... غرورم رو خدشه دار کردین خندمان شدت گرفت و صدایمان محیا را بیدار کرد ... بدو بدو از اتاق بیرون آمد و پرید بغلم وای که دلم‌ برایش یک ذره شده بود کوچولوی عمه ..... از بغلم بیرون‌ آمد پلاستیک خوراکی ها را گرفت و با یک لبخند گوگولی دوباره رفت سمت اتاق.... بعد مدت ها بود که از ته ته دلم میخندیدم ... کتری را روی گاز گذاشتم‌ تا جوش بیاد رفتم تو هال و یک گوشه کنار‌محمد نشستم که یاد استاد جلیلی افتادم... سریع بلند شدم تا شماره را بیارم ..... _ داداش این استاد ماست آقای جلیلی میشناسیش که ؟ با تعجب گفت: + خب ؟؟ _ میگفت همرزم باباست اگرچه یکم مشکوک بود ولی گفت بهش زنگ بزنی + شمارم رو که ندادی ؟؟ _نه داداش گفتم که تو بهش زنگ بزن + باشه شمارش رو بیار کاغذ را به سمتش گرفتم سریع گوشی اش را برداشت و با یک عذر خواهی کوچیک رفت سمت حیاط.... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۲۰ میز شام را با کمک مامان و فاطمه چیدیم ... قیمه ای که با هزار جور زحمت درست کرده بودم را توی ظرف ریختم و به فاطمه دادم که ببرد سر میز .... محمد تلفنش تمام شده بود اما انگاری حالش خوش نبود این را نه فقط من بلکه مامان و فاطمه هم فهمیده بودن ... همگی سر میز نشستیم محیا بغل فاطمه بود و با غذای فاطمه بازی می‌کرد .... بسم الله گفتیم و شروع کردیم ‌‌... بعد خوردن غذا تلویزیون را روشن کردم تا بازی مهیج استقلال و پرسپولیس را ببینیم ... همین که ظرف تخمه را روی میز گذاشتم گوشیم زنگ خورد با اسمی که روی صفحه نمایش بود " حنانه جونی " خنده ام گرفت و جواب دادم _ جانم ؟ + وایییی شیوا تو از امتحان فردا خبر داشتی انگاری یک سطل آب سرد ریخته باشن رویم _ ها ؟؟؟ چی؟؟ نه کجا ؟؟!! + بدبخت شدیمممم شیواا بیچاره شدیمممم فردا استاد میخواد کوییز بگیره بدو برو بخون منم الان فهمیدم بخون وگرنه استاد پدرمون رو درمیاره با خنده گفتم _ ترجیح میدم اشهدم رو بخونم تا بازی فوتبال رو از دست بدم + برو دختر جون خجالت بکش اصلا خودم میام خونتون با هم میبینم بعدا الان برو درست رو بخون مثلا شاگرد زرنگ خندیدم و گفتم _ یه وقت تعارف نکنیا پروفسور بعد هم قطع کردم و با یک عذرخواهی کوچک رفتم تا درس مورد علاقه ام را بخوانم ‌... درس را برای بار دوم خواندم بلند شدم و از کتابخانه کوچولوی کنار در اتاقم جزوه‌ای که سرکلاس نوشته بودم را برداشتم نشستم به خواندن تا مطمئن شوم همه چیز را بلدم ..... بالاخره تمام شد روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن رمان " مهتاب " شدم ... 🍃 از زبان محمد روی مبل نشسته بودیم و فوتبال را تماشا میکردیم ... نمیدانستم اصلا گفتن این حرف تو این زمان کار درستیه یا نه ولی دلم را به دریا زدم و شروع کردم _ ميگما اهل منزل ی دقیقه حواسا اینجا مامان و فاطمه با لبخند بهم خیره شدن‌‌‌... یقه ی لباسم را درست کردم و با یک بسم الله شروع کردم .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۲۱ و ۲۲ _ چجوری بگم خب چیزه ... فاطمه نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت : + چیشده خب ؟؟ نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : _ آقای جلیلی ! که از همرزم‌های بابا بودن ، اون شیوا رو تو دانشگاه دیده و از شیوا برای پسرش خواستگاری کرده چهره ی فاطمه درهم‌کشیده شد اما مامان با خنده گفت: × خب این ناراحتی نداره که پسرم ما قبلا با خانواده اقای جلیلی رفت و امد خانوادگی داشتیم خیره به زمین شدم _ نه مامان ! جواد ! اون قبل رفتنش بهم سپرد که شیوا رو امانت نگه دارم تا بعد سوریه بیاد خواستگاری مامان تعجب کرد و گفت × پس چرا اینو به خود شیوا نمیگی ؟؟ _ نه نه اصلا جواد نمیخواد هیچکس از این موضوع باخبر شه مخصوصا شیوا دلیلش هم به من نگفته مامان مامان به فکر فرو رفت × خب پسرم بگذار قرار رو برای هفته‌ی بعد فعلا که گه آقاجواد نیومده ببینیم ایشون حرف حسابش چیه دو دل بودم حسی در دلم میگفت کارم غلط است ولی به گفته ی مامان قرار را برای جمعه شب گذاشتم .... . . . با ماموریت پیچیده ای که سرهنگ ابتکار به من و جواد داده بود دیگر وقت سر خاراندن هم نداشتم مخصوصا الان که دست تنها بودم و جوادی در کار نبود... طول اتاق را ۳ بار طی کردم و روبروی تخته وایت برد وسط اتاق ایستادم و یک بار دیگه مسئله ی پرونده را در ذهنم مرور کردم آدم ربایی نه یک آدم ربایی ساده ! فروش اعضای بدن کودکان بی گناه در نزدیکی دانشگاه فنی خانواده ها را نگران کرده ذهنم دیگر جواب گو نبود خواب درست و حسابی که نداشتم اون هم از افکار مزاحمی که این چند وقت ذهنم را درگیر خودش کرده بود !. دنبال شخص خاصی بودم یک آدم مهم کسی که انقدر شجاع باشد تا دست به چنین کاری بزند ولی در عین حال انقدر نادان که رد خودش را پنهان نکرده ... شخصی که باهاش سر و کار دارم هم میتونه پیر باشه هم جوون شاید هم یک آدم معمولیه و از سر نادانی این کار را کرده چون با این سرنخ هایی که گذاشته بعید میدونم آدم زرنگی باشه .... شایدم ! یک آدم بی تجربه است و تازه کاره . یا اینکه طرف مجهول من یک فرد زرنگ است و تمام اینا فقط و فقط یک‌نقشه است ! از فکر زیاد سردرد گرفته بودم روی صندلی نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم.... صدای در آمد ... _ بفرمایید ... سرهنگ ابتکار وارد اتاق شد. سریع احترام‌ نظامی گذاشتم و خبردار ایستادم که سرهنگ با لبخند همیشگیش گفت : + راحت باش هاشمی اومدم راجب پرونده‌ای که بهت دادم صحبت کنم ... نگاهی به تخته پشت سرم انداخت و گفت + از شریفی خبری نداری درسته ؟ سرم را پایین انداختم : _ نه والا جناب سرهنگ خداکنه سالم برگرده سرهنگ یک ابروش را بالا انداخت و با لحن سردی گفت: + هرچی خیره .....خودت میدونی پرونده ای که دادم دستت شوخی بردار نیست نمیشه همینجوری بگذاریم اون یاد برای خودش بچرخه و هر کاری دلش میخواد انجام بدنه پس باید حواست رو جمع کنی ، کی میخوای شروع کنی یعنی تا آمدن شریفی صبر میکنی؟؟ _ ولی سرهنگ‌ من هنوز هیچی از باند .... + نگران اینجاش نباش به بچه‌های اطلاعات سپردم هرچی بتونن اطلاعات در بیارن تو فقط حواست رو شیش دنگ جمع این قضیه کن و بس شیرفهم شد ؟ _ بله از الان کار رو تموم شده بدونید لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت .... 🍃از زبان شیوا این روزها حالم تعریفی نداشت خبری از اقا جواد نبود . و قرار بود جمعه شب خانواده ی آقای جلیلی برای پسرش بیان خواستگاری .... مامان خوشحال بود ولی متوجه نارضایتی محمد و فاطمه شده بودم ....... سعی کردم تو این دو شب ذهنم را درگیرش نکنم چون جز حنانه کسی راجب این موضوع چیزی نمیدانست خیالم راحت بود از این لحاظ که اگه ردشان هم کنم اتفاقی نمی‌افته و آبروی پدر و برادرم در امانه ..... سرگرم بازی با محیا بودم که مامان با لب خندان وارد خانه شد .... کفش هایش را درآورد و سراسیمه به سمت من دوید با خوشحالی گفت : _ شیوا ، خانم جلیلی رو دیدم وای نمیدونی چه خانم با کمالات و مؤدبی بود سرم را پایین انداخته بودم و ناراحت به آینده ام فکر میکردم که مامان با هیجان گفت :
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۲۳ و ۲۴ این چند وقت سرم را با درس خواندن و بازی کردن با محیا گرم کردم و کلا از فکر آقای جلیلی بیرون امده بودم .... وسط حال همراه محیا نقاشی می کشیدم که فاطمه از اتاق محمد بیرون آمد و بلند رو به مامان گفت : _ماماننننن ، آقا جواد اومدن انگار چهره ی مامان رنگ نگرانی گرفت : + عه.. ای وای... عجب روزی حالا جواب محمد رو چی بدم _ مامان بیمارستانه انگاری ترکش خورده .... با تعجب به مکالمه ای که بین فاطمه و مامان رد و بدل میشد گوش میدادم .... یعنی چی اینا چه ربطی به آقا جواد دارد حالا آمده باشد مگر چی میشه...... با هر جمله ای که می شنیدم ضربان قلبم بالا تر میرفت و استرس عجیبی میگرفتم اما دوست نداشتم دل امام زمانم را بشکنم پس سریع بلند شدم و رو به مامان و فاطمه گفتم × من میخوام با محیا برم پارک چیزی نمیخواین مامان و فاطمه یک باره حرفشان را قطع کردند انگاری تازه متوجه حضور من شده باشد باشه ای گفتن که محیا را بغل کردم و به سمت اتاقم رفتم ..... لباس معمولی پوشیدم و بعد حاضر کردن محیا دستش را گرفتم ، چادرم را برداشتم و بعد خداحافظی سردی از خانه بیرون آمدم..... با تاکسی خودم را به پارک رسوندم ، باد چادرم را در هوا می‌رقصاند کیفم را روی صندلی کنار‌ تاب گذاشتم محیا را بغل کردم و روی تاب نشاندم و روی صندلی کنار تاب نشستم ..... همانطور که مشغول بازی بودم سنگینی نگاه کسی را حس کردم اطرافم را که دیدم متوجه کسی نشدم بجز آقایی که از دیدنش حس بدی بهم دست داد زود نگاهی به ساعت انداختم‌ کم کم باید میرفتیم محیا هم خسته شده بود بغلش کردم و با تاکسی برگشتیم خونه ... مامان و فاطمه درگیر تمیز کاری و چیدمان خونه بودن _ مادر فردا میخوایم بریم عیادت اقا جواد بی حوصله رفتم اتاقم و هدفونم را برداشتم و مداحی ای که با هر کلمش حالم عوض میشد رو پلی کردم ..... 《....حس خوب حرم غروب حرم قلب من به هواش میکوبه حرم حس ناب دم اذون حرم زیر سایه ی آسمونه حرم....》 بغض سنگینی گلویم را اذیت میکرد خب چرا یک کلام نظر من را نپرسیدن..... حدود ساعت ۷ بود که بالاخره محمد هم آمد....محیا پرید بغلش و گفت : _بابا عمه منو برد پارک ذوق کودکانش به قدری شیرین بود که دل شکسته ام را خنداند .... لبخند محمد با دیدن من محو شد ، انگار یاد خاطره ی بدی افتاده باشد ....... به روی خودم نیاوردم و گذاشتم پای خستگی کارش ‌.... چادر سفیدی را که مامان از مشهد آورده بود سر کردم ... بوی عطرش در اتاق پخش شد... در آینه نگاهی به خودم انداختم مانتوی سفید و روسری صورتی کم رنگم که با چادر سفیدم خود نمایی میکردن ... لبخندی زدم اما با به یاد اوردن کسی که تا چند دقیقه بعد قرار بود شریک زندگی ام می شد بغض کردم مشکلش را نمی‌دانستم اما من خودم را کنار کسه دیگری در لباس عروس دیده بودم تنها چیزی که تو این لحظه بهم آرامش میداد خدایی بود که حواسش به دلم هست و بهتر صلاح مرا می‌داند.... با صدای مامان از اتاق بیرون آمدم و بدون حرفی وارد آشپز خانه شدم تا سینی را آماده کنم .... چند نفر بودیم؟؟ محمد ، مامان ، بابا ، فاطمه ، آقای جلیلی .... نه اشتباه شد یک بار دیگه محمد ، مامان .... با کلنجار رفتن بالاخره تعداد استکان ها را شمردم و داخل سینی چیدم.... قرآن روی اپن را برداشتم و تا لحظه ای که صدایم کنند مشغول خواندنش شدم... همانطور که میخواندم و دلم آرام تر می شد محمد صدا زد : -شیوا جان چایی رو بیار نفس عمیقی کشیدم و با بسم الله‌الرحمن الرحیمی وارد هال شدم با دیدن شخص روبرویم خشکم زد همان آقای توی پارک ؟ یک آن دلم ریخت نکند من را تعقیب کرده ؟ اما مامان از انها خیلی تعریف کرده بود !!! چای را اول به پدر و مادرش بعد خودش و در آخر برادرش کسی که تو پارک دیدم تعارف کردم ... سنگینی نگاه های برادرش اذیتم میکرد هیچ وقت در چنین جمعی حاضر نبودم با هر دردسری بود بالاخره پدرش اجازه خواست تا به اتاق برویم بلند شدم و آقا سجاد را راهنمایی کردم .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۲۵ و ۲۶ خسته تر از انی بودم که بخواهم بحث و جنگ و جدال راه بیاندازم..... در را که باز کردم عقب ایستاد تا اول من وارد بشوم ... روی تختم نشستم ولی آقای جلیلی سر به زیر ایستاده بود..‌. _میدونید که تو جلسه ی اول بله رو نمیگم ، اصلا شاید عقایدمون جور در نیان... ساکت فقط گوش میداد ... _ حداقل درست میگید شغلتون چیه؟ سریع سرش را بالا آورد و گفت +حقیقتا من برای کارمه که میخوام ازدواج کنم ! تا مادرم بگذاره برم سراغ کار هام ، درواقع مادرم فکر میکنه اگه من ازدواج کنم فکر اینکه برم سوریه یا شهید شم از سرم میوفته حداقل ( سرش را پایین انداخت ) حداقل بخاطر شما شوکه شدم و این حرف جرقه ای شد برای فوران آتش درونم _شما بخاطر کارتون اومدین اینجا که آخرشم ول کنید برید سراغ کارتون؟ اصلا حواستون هست دارید چی میگید ؟ بعدش چی اصلا بعدش که برین نمیگید چی به سر من بیاد؟ +من با مادرتون حرف زدم و ایشون گفتن مشکلی ندارین در حدی تعجب کرده بودم که چشمانم دیگر جای باز شدن نداشتن مامان بدون اینکه از من بپرسد رضایت داده آخر مگر میشود +من اصلا خونه نیستم فقط اسم شما باید تو شناسنامه ام باشه همین حرفی برای گفتن نمانده بود از اول هم میدانستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است... _جواب من منفی عه آخه یعنی چی این کارا اصلا شما من رو نمیشناسین و.... +گفتم که نیازی به شناخت نیست از شدت خشم چشمانم می‌پرید سریع بلند شدم و گفتم _ همین که گفتم خیر و از اتاق بیرون رفتم که او هم پشت سرم بیرون آمد... مامان خیلی گرم با خانم جلیلی حرف میزد ... با آمدن ما لبخند پر رنگی زدن ، مامان گفت : _مبارکه دختر گلم بی تفاوت گفتم _جواب من منفیه مامان با اخم گفت: +یعنی چی منفیه _ یعنی من و ایشون هیچ عقیده ی مشترکی نداریم ! و با شرایط ایشون هم کنار نمیام مامان دیگر اصرار نکرد اما میدانستم بعد رفتن مهمان ها چی قراره بشود .... خانواده جلیلی عصبانی راهی خانشان شدن و حالا فقط من مانده بودم و مادری که تازه قرار بود پشت پرده ی نقشه اش لو برود مامان رویش را به من کرد و گفت: _ شیوا اصلا حواست هست چیکار کردی ؟ خواستگار به اون خوبی رو رد کردی رفت چرا ؟ با بغض گفتم + شما میدونستی اون برای کارش آمد بود اره ولی باز قبول کردی بیان مگه من چیکار کردم که زندگیمو بگذار صرف یکی که فقط بخاطر منفعت های خودش اومده سراغم نه خودم؟ مامان که انگار دستش رو شده بود سرش را پایین انداخت + از شما انتظار نداشتم مامان بدون توجه به بقیه به اتاقم رفتم و طبق معمول به سمت سجاده پناه بردم و دو رکعت نماز خواندم..... هدفونم را به گوشی زدم و تو صفحه ی موسیقی ها دنبال مداحی مناسب برای حالم میگشتم [....اومدم تنهای تنها .... من همون تنها ترینم.... اومدم تو این شلوغی .... زیر سایتون بشینم .... اومدم با آه و گریه... این قشنگ ترین سلامه...] ناخداگاه اشک هایم سرازیر شد .... سریع پاکشان کردم ، نگاهی به ساعت کردم ۹ و نیم شب بود ... بی حوصله از اتاق بیرون آمدم و به اتاق محمد که خالی بود پناه بردم و سراغ کتابخانه ی کوچکش رفتم کتاب " اسم تو مصطفاست " نظرم را جلب کرد ..... کتاب را برداشتم [ خاطرات شهید مصطفی صدر زاده به روایت همسر شهید ] بنظر چیز جالبی می آمد کتاب را برداشتم و سریع به سمت میز مطالعه ام دویدم ... صفحه ی اول کتاب را باز کردم هر انسانی یک داستان دارد؛ داستانی منحصر به فرد و پر فراز و نشیب که روایتگر تمام گره های فرش رنگارنگ بافته شده زندگی اوست که هر روز گره هایی بر تار و پودش نقشی را آرام آرام به نمایش می گذارد ..... غرق در روایت نامه زندگی شهید ، زمان از دستم در رفت .... با صدای اذان صبح به خودم امدم یعنی چند ساعت پای میز نشسته بودم؟ کش و غوسی به کمرم دادم و سریع رفتم تا وضو بگیرم که مامان را دیدم داشت وضو میگرفت .... با چشم های خیس نگاهش را بهم دوخت و زیر لب زمزمه کرد ...... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۲۷ دختر قشنگم... دختر ماهم ... منو ببخش ... من فقط میخواستم خوشبخت بشی همین ! نمیدانستم چه عکس العملی نشان بدم به یک لبخند اکتفا کردم اگرچه دلم شکسته بود اما هرچه باشد مادرم است احترامش در هر حالی واجب است ... به حرفش فکر میکنم خوشبختی من ! چقدر جالب اما من واقعا هدف خودم را از ازدواج با آقای جلیلی نمیدانستم دلیل اصلی ازدواج من تکمیل کردن دینم است نه خراب کردن زندگی ام و ابروی چندین و چند سالمان در این محله.... ذهنم را خالی کردم وضو گرفتم و به استقبال خدایم رفتم .... خدایی که سر نوشتم را نوشته و من به قلمش ایمان دارم .... هرچه باشد او خداست ! صلاح بنده اش را میخواهد ...! خدا تنها معشوقی است که از بی محلی عشقش دلخور نمی‌شود و دروغ چرا دل به دل راه دارد ! چشمانم را بستم و شروع کردم .... الله و اکبر .... دلم پر بود از زندگی و کی بهتر از خدا که شنونده ی حرف هایم باشد چشمانم چون اقیانوس طوفانی از موج های بلند اشک رو نمایی میکرد ... سر به سجده گذاشتم و شروع کردم اول شکر کردم بابت اینکه خدایی دارم که همیشه دستم را می‌گیرد... سقفی بالای سرم دارم و محتاج کسی نیستم ....... سجاده ام را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم نگاهی به ساعت انداختم ۷ صبح ... از اتاق بیرون آمدم محمد که حتما سر کار بود فاطمه هم که خواب بود ... اما مامان ... یاد داشت روی در اتاقش نظرم را جلب کرد ... هر وقت میخواست جایی برود یاد داشتی به در اتاقش میچسباند متنش را خواندم خب انگار باز رفته خانه ی خاله لیلا ... چای را آماده کردم و بعد چیدن میز رفتم تا مابقی کتابم را بخوانم ... برایم سواله که همسر شهدا چجوری راضی به رفتن همسر هاشون شدن مگر آن ها را دوست نداشتن ؟ صدای ظرف و ظروف نشان میداد فاطمه بالاخره بیدار شده کتاب را بستم و با روی خندان از اتاق بیرون امدم محیا نقاشی میکشید رفتم و گونه اش را بوسیدم موهایش را نوازش کردم و انگار تمام خستگی ها و دلخوری هایم از بین رفتن... بلند شدم و رفتم سمت آشپز خانه سراغ فاطمه ... _ سلام زن داداش خوش سلیقه ی من + به علیک سلام خواهر شوهر جووونم میگم شیوا _ جونم + یکم دیگه حاضر شو محمد میاد دنبالمون که بریم عیادت آقا جواد ضربان قلبم بالا رفت شاید از استرس اما سریع خودم را به حالت اول برگرداندم حتی دلم نمیخواست به آقا جواد حتی لحظه ای فکر کنم چون سپردمش به خدا و اینجوری خیالم راحت بود که گناه هم نمیکنم سری به نشانه ی تایید تکان دادم و رفتم تا لباس مناسبی بپوشم .... شلوار پارچه ای سورمه ای رنگم را با مانتوی سورمه ای خال خالیم ست کردم و ی روسری نیلی ام را لبنانی بستم چادرم را برداشتم و منتظر فاطمه موندم.... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۲۸ کمی دیر کرد نگران شدم و دنبالش رفتم اتاق محمد ... فاطمه ی بیچاره سعی داشت با هر بد بختی که بوده موهای محیا را شانه بزند اما محیا اجازه نمی‌داد و همش ورج و وروجه میکرد... خندیدم که فاطمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : عمش بجای خندیدن بیا ی دستی برسون محیا ماژیک توی دست را پرت کرد و سریع گفت : نههههه از لحن شیرینش خنده ام گرفت و گفتم : اگه نگذاری مامان موهات رو شونه کنه دیگه پارک نمیریمااااا تازه از آن بستنی قیفی ها هم خبری نیست محیا از روی زمین بلند شد و آمد سمتم مانتویم را با دست های کوچولوش گرفت و گفت : نههه عمههه لطفااا خم شدم و محیا را بغل گرفتم : اگه میخوای بریم پارک ی شرطی داره با چشم های درشتش مبهم نگاهم کرد .... _ باید بگذاری موهات را شونه کنم یکم مکث کرد و گفت : + باشه ذوق زده رو به فاطمه گفتم : حال کردی تکنیکم رو ؟ + خب حالا تو هم سریع محیا رو حاضر کن برم زنگ بزنم به محمد با ذوق موهای خرمایی محیا را شانه زدم و با دوتا گل سر خوشگل دادمشان عقب .... مشغول بازی با محیا بودم که صدای فاطمه از هال بلند شد : _ شیوا بیایین محمد آمد سریع بلند شدم و محیا را بغل گرفتم ماشالله چقدرم سنگین شده دخترمان به سمت هال پا تند کردم و نزدیک در محیا را گذاشتم زمین تا کفش هایم را بپوشم که دیدم دوید رفت سمت در آسانسور و بلند گفت : باباییییییی سریع بند کفشم را گره زدم و به سمت محمد رفتم سلام و احوالپرسی کردیم و با فاطمه سوار اسانسور شدیم .... محمد و فاطمه جلو نشستن و منم محیا را بغل گرفتم و عقب نشستم نزدیک بیمارستان می‌شدیم که گفتم : محمد میخوای همینجوری دست خالی بریم ! محمد از آیینه ی جلوی ماشین نگاهی بهم انداخت که یعنی چی نفهمیدم دوباره گفتم : تا حالا عیادت نرفتی ؟ ی کمپوتی ابمیوه ای میوه ای چیزی باید بگیری ببری حداقل سریع گفت : + آخ راست میگی کلا یادم رفته بود وایسا جلوتر مغازه هست از اونجا میگیرم باشه ای گفتم و تا رسیدن به مغازه چشمانم را بستم به مداحی مورد علاقم گوش دادم [..... دنیای منه امام حسین بزرگتر از دردای منه دنیای منه زیارتش بزرگترین رویای منه.......] محمد ماشین را نگه داشت و پیاده شد... از پنجره ی ماشین نگاهی به خیابان انداختم و محمد را با دوتا نایلون ابمیوه دیدم که به سمت ماشین می آمد..‌. 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۲۹ و ۳۰ در ماشین را باز کرد و نشست سمت راننده و نایلون های خرید را داد دست فاطمه _ داداش میگم مغازش فقط ابمیوه میفروخت نه ؟ + خب چی میگرفتم دیگه _ اخه با این همه ابمیوه میشه هیئت راه انداخت محمد تک خنده ای کرد و گفت : + نگران نباش اگه جوادِ که همشو میخوره خندیدم و هدفونم را از گوشی جدا کردم و داخل کیفم گذاشتم و تا رسیدن به بیمارستان بیرون را تماشا کردم محیا را محکم بغل کردم و همراه فاطمه از ماشین پیاده شدیم تا محمد ماشین را پارک کند .... با هم به سمت ورودی بیمارستان حرکت کردیم ...محمد سمت میز پذیرش رفت _ ببخشید محمد جواد شریفی کدوم اتاقه ؟ + علت بستریش چی بوده ؟ _ ترکش خورده آوردنش اینجا + راهروی ی طبقه ی دوم آخر سالن اتاق شماره ۱۰۸ _ خیلی ممنون محیا را گذاشتم زمین و کمی عقبتر از فاطمه و محمد شروع به حرکت کردیم .... ♡♡ راهروی طبقه ی ۲ ♡♡ محمد هراسان دنبال اتاق شماره ۱۰۸ بود _ اهاااا یافتم سریع در زدیم اما قبل وارد شدن محمد گفت صبر کنیم تا اول خودش وارد شه تا آقا جواد آمادگی داشته باشه... در اتاق را که نیمه باز بود کامل باز کرد و با سر اشاره داد که حالا نوبت من و فاطمه‌ است که وارد شویم وارد اتاق که شدیم آقا جواد سعی کرد کمی مودبانه تر بشیند اما بخاطر ترکشی که خورده بود تکان خوردن برایش سخت بود بخاطر همین احساس میکردیم کمی معذب باشد .... نایلون خرید ها را دادم به محمد تا بگذارد داخل یخچال که محیا ارام از پشت محمد دوید سمت تخت و با لحن بانمک همیشگیش گفت : _عمو جواددددد آقا جواد خنده اش گرفته بود اما معلوم بود نمی‌تواند بخندد آرام دستی که سرم بهش وصل بود را روی موهای نرم و خرمایی رنگ باران کشید و گفت + عمو جواد قربونت بشه همینطور که سر به زیر گوشه ی اتاق ایستاده بودم محمد پرسید : ان شاالله کی مرخص میشی + شاید تا هفته ی بعد محمد نیم نگاهی به من و فاطمه انداخت _ حضار محترم میشه ی دقیقه بیرون منتظر باشین ؟ محیا را بغل گرفتم و همراه فاطمه از اتاق بیرون آمدیم و سمت ماشین حرکت کردیم ..... تو ماشین منتظر محمد بودیم و مثل همیشه من دنبال فرصت برای گوش دادن به مداحی و کی بهتر از الان.... از آنطرف محمد را می‌دیدم که با چهره ای سر ذوق امده سمت ماشین می امد .... در را باز کرد و به محض اینکه نشست ماشین را روشن کرد ... همانطور که فرمان را می‌چرخاند فاطمه کنجکاو پرسید : _خیر باشه آقا چیشده محمد نگاهش را به فاطمه داد و گفت : خیره ولی فعلا که هیچی ان شاالله ی مدت دیگه میگم خدمتتون دیگه حرفی بین فاطمه و محمد رد و بدل نشد تا رسیدن به خانه هرکسی در افکار خود غرق بود ..... چند روزی از عیادت آقا جواد گذشته بود که مامان سراسیمه و با عجله وارد اتاقم شد .... _ مامانننن چی شده؟ + شیوا خواهش میکنم ابرو داری کن آقای جلیلی میگن که بهتره ی جلسه ی دیگه بیان چون جلسه ی اول بوده شاید بله رو ندادیم... _ مامان من و ایشون اصلا تفاهم نداریم آخه من نمیفهم .... + حالا بگذار بگم بیان دیگر جوابی ندادم مامان سریع شماره گرفت و همانطور که تلفن بوق میخورد از اتاقم بیرون رفت ای خدا باز یک شب طاقت فرسای دیگر در انتظارم است و مامان هم هیچ عین خیالش نیست.... کیف کوچکم را چیدم و لقمه ی نان و پنیری را که فاطمه برایم درست کرده بود درون نایلون گذاشتم .... وارد آشپز خانه شدم و سری به خورشت قیمه بادمجون انداختم تقریبا جا افتاده بود چند عدد لیمو عمانی را سوراخ کردم و داخل قابلمه انداختم.... یک لیوان چای ولرم برای خودم ریختم همین که خواستم شروع کنم به خوردن گوشی ام زنگ خورد حنانه بود طبق معمول همیشه تا جواب نمی‌دادم دست بر نمی‌داشت دکمه ی سبز رنگ تلفن را زدم.... _ سلام جانم + شیوا امروز کلاس زودتر شروع میشه ها تازه با استاد جلیلی هم داریم کلافه باشه ای گفتم و چای ام را که حالا سرد شده بود روی میز گذاشتم سریع چادرم را برداشتم و از خانه بیرون زدم ..... درون آسانسور مکان مناسبی برای مرتب کردن چادرم بود .... با عجله از در آپارتمان بیرون آمدم و با قدم های تند خود را به سمت دانشگاه رساندم .... حنانه که بنظر می آمد منتظرم است کلافه مسیر در دانشکده تا تیر چراغ برق را طی میکرد .... با آمدنم سریع به سمتم دوید و بعد سلام و احوالپرسی کوتاهی با هم به سمت کتابخانه به راه افتادیم ..... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۱ سریع بین قفسه ی کتاب ها دنبال کتابی که چند وقت بود میخواستم بخوانمش گشتم .... حنانه کلافه پایش را به زمین کوبید و گفت : مثلا گفتم سریع تر بیای که دیر نرسیم به کلاس شیوا بدو دیگه با عجله همانطور که جواب حنانه را میدادم چشمم به اسم کتاب خورد خودش است بالاخره پیدایش کردم کتاب " کاش برگردی " آنطوری که از دوستام شنیده بودم کتاب قشنگی بود از ظاهر جلدش متوجه شدم باید مثل کتاب "یادت باشد" باشد با صدای غر غر های حنانه سریع کتاب را داخل کیفم گذاشتم و با هم به سمت کلاسمان حرکت کردیم ...... بعد تقریبا یکساعت کلاس با استاد جلیلی و نگاه‌های او به من که حتی توجه حنانه را هم جلب کرده بود، بالاخره کلاس تمام شد با تمام سرعت وسایل هایم را جمع کردم و قبل اینکه به کسی اجازه ی صحبت بدهم از کلاس بیرون رفتم با سریع ترین حالت ممکن قدم برمیداشتم تا به در دانشکده رسیدم با اولین تاکسی به سمت گلزار شهدا حرکت کردم .... دلم هوای بابا را داشت این مدت کم تر کسی بود که در این گرفتاری ها یادی از شهدا کند ....... غرق در افکار بی انتها اما زیبای خود بودم که متوجه توقف ماشین شدم پول را حساب کردم و از ماشین پیدا شدم هوای ابری حال و هوای گلزار شهدا را طور دیگری کرده بود کیفم را از روی دوشم برداشتم و آرام پیش بابا نشستم... دستم را روی اسمش کشیدم سرمایش به جانم نفوذ کرد... دلم هوای کسی را کرده بود که سال هاست زیر خروار ها خاک به خواب عمیقی فرو رفته ، برای همیشه .... قطره های اشک یکی پس از دیگری روی سنگ قبر میریختنند.... حالم را الان کسی درک نمی‌کرد جز فرزندای شهدا ، فرزندانی که هر شب چفیه هایی که هنوز بوی عطر بابا را میده بغل می‌گیرند غافل از اینکه دخترایی همان موقع با بوی تند عطرشون مردم را خفه می‌کنند یا پسر هایی که دنبال شکار ناموس مردمن ..... از فکر کردن به این چیز ها سر درد گرفته بودم ..... یعنی یک روز همه ی ما مثل بابا زیر خروارها خاک میخوابیدم و جز خود و اعمالمان کسی دیگر کنارمان نیست ؟؟؟؟ خداکند که آن روز امام حسین به دادمان برسد .... امان از روز حسابرسی امان از روی که شرمنده ی خدا و امام زمان شویم .... با صدای اذان که از گوشی ام بلند شد به خود آمدم بلند شدم و چادرم را تکاندم اشک هایم را پاک کردم و سریع به سمت خیابان رفتم تا قبل اینکه کسی نگرانم شود به مسجد برم و نمازم را بخوانم و بعد به خانه برگردم .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۲ تصمیم گرفتم زندگی جدیدی شروع کنم به دور از گناهان زندگی ای که بیشتر من را به خدا نزدیک کند ...... بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت یکی از سوپری ها رفتم و بعد خرید یکم خوراکی با سرعت بیشتر وارد آپارتمان شدم ..... آرام کلید انداختم و در را باز کردم چراغ ها خاموش بود و این یعنی کسی خانه نیست ..... تلویزیون روشن بود و سرود سلام فرمانده ی ۲ پخش می‌شد عصبانی کنترل را برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم .... آخر چرا کسی حواسش به اسراف برق نیست ؟؟... همانطور که مشغول غر زدن بودم تلفن خانه زنگ خورد سریع به طرف تلفن دویدم و جواب دادم : _بله + سلام دخترم خوبی کمی که به صدا دقت کردم متوجه شدم مادر معصومه است که زنگ زده _ سلام مادر جون خوبید + قربانت دخترم ببین شیوا جان خوب گوش کن ببین چی‌ میگم باشه مادر _ چشم مادر جون + آقا محمد رفته پیش جواد تا کار های ترخیص رو انجام بده بعدم یک راست میرن سراغ کاراشون تو اداره که این مدت خیلی عقب افتاده بوده... خب ؟ _ خب + بعد اقا محمد گفته برای اینکه خیال خودش و جواد هم راحت بمونه تو و فاطمه بیایین اینجا پیش ما تا اونهام دل نگران شماها نباشن ... خب؟؟ آرام خندیدم و گفتم _ خببببب + حالا معصومه و فاطمه سریع تر اومدن و رفتن برای مهدی کوچولوتون لباس بخرن من و محیا موندیم خونه انقدرم که این محیا شیطونه همه انرژی منو دو دستی ازم گرفته دوباره خندیدم _ باشه مادر جون تا ۳ بشمارید اونجام + قربونت بشم مادر مواظب خودت باش _ خدانکنه چشم یاعلی تلفن را قطع کردم و سریع به سمت در رفتم تا با اسنپ خودم را به خانه ی معصومه اینا برسونم ..... همین که وارد آسانسور شدم یادم افتاد خوراکی ها و بستنی ها همینجوری وسط حال افتادن در آسانسور رو با شتاب باز کردم و با سرعت کلید را درون قفل چرخاندم سریع پلاستیک را با تمام تشکیلاتش درون فریزر گذاشتم و باعجله سوار اسانسور شدم تا قبل اینکه اسنپ برسد پایین باشم... چادرم را در بغلم جمع کردم و صندلی عقب نشستم... همانطور که ماشین با سرعت بالا درحال حرکت بود اس ام اسی به محمد دادم 📑 سلام داداش من دارم میرم خونه ی معصومه اینا دیگه پس خیالت راحت سریع ارسالش کردم و وارد ایتا شدم طبق معمول همیشه پر از پیام وارد پیوی حنانه شدم و عکس جزوه هایی را که استاد جلیلی داده بود برایش فرستادم سریع گوشی ام را خاموش کردم و درون کیفم گذاشتم راننده وارد یکی از کوچه ها شد که ماشین به یکباره ایستاد _ ای خدا ببین چی‌ شد چرخ ماشین پنچر شد راننده رویش را برگرداند سمت من و گفت _ دخترم چیکار میکنی الان ؟؟ در ماشین را باز کردم + هیچی عمو مسیر زیادی نیست پیاده میرم سریع در ماشین را بستم و به سمت چند کوچه بالا تر قدم های بلند برداشتم ..... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵ نفس نفس زنان وارد آپارتمان ۸ طبقه شدم به سمت آسانسور رفتم و دکمه ی طبقه ی چهارم را زدم ... واحد ۱۶ خودش است همینه.... زنگ در را فشار دادم بعد از چند ثانیه حاج خانم آرام لای در را باز کرد و با دیدن من لبخند شرینی روی لب هایش نقش بست _ شیوا مادر تویی؟ + آره مادر جون خود خودمم _ سلام مادر جلو در نمون بیا تو چشمی گفتم و بعد در آوردن کفش هایم وارد خانه شدم خانه ی دل باز حاج خانم .... کنار طاقچه روی صندلی تک نفره ای نشستم. حاج خانم عینکش را در آورد و با گوشه ی روسری اش تمیز کرد و دوباره روی صورتش زد با چشم اشاره ای به صندلی و قاب عکس روی طاقچه انداخت و گفت : _حاج عماد هم همینجوری می‌شست روی این صندلی و کتاب میخوند سرم را پایین انداختم که ادامه داد _از شهید شدن پدرت چند ساله که میگذره دخترم ؟ + تقریبا ۷ سال .... ۶ سال و نیم اینطورا لبخند غم انگیزی زد : _ حاج عماد تقریبا ۱۰ ساله که فوت شده تو این ۱۰ سال معصومه و جواد رو خودم دست تنها بزرگ کردم.... ساکت تو فکر فرو رفته بودم که آهی از سر غم کشید و گفت : _ ماه های اول برای معصومه خیلی سخت تموم شد ، معصومه از اول بابایی بود ، اون شب هایی که حاج عماد ماموریت میرفت نمیدونی چی می‌کشیدیم تا صبح بشه ..... + دخترها بابایی اند مادر جون _ اره دخترم من خودمم بابایی بودم چند سالی میشه که آقا جونم هم رفته دست تنها بودم شکستم با دوتا بچه اگه جواد نبود عمرا دووم نمیاوردم که کاش.‌‌... لبخندی زدم و گفتم : +خدانکنه مادرجون سایتون ۱۰۰ سال بالا سر ما باشه لبخندی از سر ذوق زد _خب دیگه آبغوره گرفتن کافیه امشب بعد چند روز پسرم داره میاد باید حسابی کار کنیم خنده ی ریزی کردم + حالا مطمئنید آقا جواد امشب میان؟؟ _‌پس چی میگی نمیاد؟؟؟ + نه نه ولی محمد میگفت بعد مدت ها اومدن سر پروندشون نمیدونم امشب بیان یا نه _ پس پاشو که اگه اومدن مجبور نشن جک و جونور بخورن ی یاعلی بگو پاشو مادر سریع از جایم بلند شدم و همراه مادر جون به آشپز خانه رفتیم... _ خبببب حالا چی درست کنیم؟ + آش رشته ، نظرتون چیه ؟ _ عالیه دخترم با دست اشاره ای به ماهیتابه کنار دستم کرد و گفت _ اون ماهیتابه ام بیار بی‌زحمت ماهیتابه را روی اجاق گاز گذاشتم فندک را برداشتم و زیرش گرفتم هرکاری کردم روشن نشد -مادرجون این روشن نمیشه + فندک گازش تموم شده برو از تو اتاق جواد کبریت بیار برداشته گذاشته اونجا اگه بچه ای چیزی اومد نره برداره برای لحظه ای مات ماندم + از کجا _ اتاق جواد دیگه مادر طبقه بالا برو رو میزه چشمی گفتم و به سمت پله ها رفتم خدا خدا میکردم همین الان معصومه و فاطمه در خانه را باز کنند و دیگر نیاز نباشد من به اتاق آقا جواد بروم تلاش های بی فايده ام باعث نگران شدن حاج خانم شد _ دخترم هنوز که اینجایی اتاق غریبه که نیست رو همین میز بغل دره زود برو بردار بیار من پام درد میکنه وگرنه خودم میرفتم سعی کردم ابرو ریزی را کنار بگذارم و چندتا چندتا پله هارا بالا برم تا به اتاق ها برسم کمی دو دل بودم بسم اللهی گفتم و در اتاق را باز کردم زیبایی چشم گیر اتاق هوش را از سرم پراند نگاهم را دور و بر اتاق انداختم بوی عطر شهدا در اتاق پیچیده بود یک لحظه حس و حال شلمچه را به خود گرفتم و راهیان نور پارسال که با معصومه رفتیم و یک مشت خاک برای آقا جواد و محمد به عنوان سوغاتی اوردیم .... چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عطر شلمچه و خاطرات شهدا را در تمام وجودم پر کنم ..... چشمانم را باز کردم و اینبار دقیق اتاق را زیر نظر گرفتم ....
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۶ ساعت نزدیک به ۸ شب بود که تلویزیون را روشن کردم روایت همسر شهید بود از خاطراتی که با شهیدش داشت میگفت از بعد شهادت همسرش ..... همانطور که غرق تماشای تلویزیون بودم معصومه صدایم زد _ شیوا آجی بیا کمک کن این ظرف رو بگیر یکم سالاد شیرازی درست کن + آخه معصومه با اش رشته سالاد شیرازی میخوره مگه؟.. _ من چیکار کنم دیگه جواده جواد ، یکم درست کن فقط برای اون بقیه نمیخورن ما دستمون بنده بعدم خندید و ظرف را روی میز گذاشت بلند شدم و ظرف را اوردم کنار تلویزیون روی زمین گذاشتم و همانطور که گوشم به صدای همسر شهید بود شروع کردم به درست کردن سالاد شیرازی ◼️ از زبان محمد پشت میز بزرگی نشستیم جواد ، سرهنگ ابتکار ، سرگرد پایدار هر ۳ در فکر بودن ، شاید می‌توانستم حدس بزنم به چه فکر می‌کنند..... بعد از کمی درنگ سکوت را شکستم _ همونطور که همتون میدونید ما شاهد ی پرونده ی ساده اما در عین حال پیچیده هستیم با نگاهم به سرهنگ ابتکار از او خواستم بحث را ادامه دهد ... سرهنگ ابتکار از روی صندلی بلند شد و با لحنی که تردید از آن می‌بارید گفت : حق با محمد‌ِ تقریبا حول و حوش چند روز میشه که گروهک تروریستی عراقی در شهرهای ایران پرسه میزنن و منتظر چنین موقعیتی بودن دست به کار شدن .... نفسی گرفت و ادامه داد: چندین روزی میشه که این باند خطرناک شروع به کودک ربایی کردن و شواهد نشان میده که آخر این کودک ربایی ها به فروش اجزای بدن کودکان ختم میشه .... حدود ۱۳ خانواده در طور این یک هفته گزارش گم شدن فرزندشون را به کلانتری ها دادن و ما باید هرچه سریع تر عامل این حادثه را پیدا و خنثی کنیم سرهنگ روی صندلی اش نشست و سرگرد پایدار ادامه داد : -اطلاعی که تا الان از این باند در دسترسمون هست ملیت و تعداد اصلی باندِ .... البته کسی که اعضای باند ازش دستور میگیرن هویتش هنوز پنهانه و بچه های اطلاعات چیزی دستگیرشان نشد... همچنین آخرین سرقت این باند که ثبت شده مربوط به ۲۶ ساعت پیش در نزدیکی منطقه دانشکده فنی نجف آباد هستش که سوژه یک دختر بچه ۷ ساله به اسم ثناست که با مادرش برای خرید بیرون رفته بودن و لحظه ای مادر از کودک غافل میشه و.... صدای در بحث را بهم زد انگاری کسی با سرهنگ و سرگرد کاری مهم داشت که بی معطلی بلند شدن و رفتند .... جواد همانطور که کاغذ های روی میز را مرتب میکرد گفت : -محمد خواهشا تمام توانت را بگذار برای این پرونده خدارا خوش نمیاد این همه طفل معصوم اینجوری از دست برن سری برای تایید حرفش تکان دادم.... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۷ و ۳۸ کمی دست دست کردم و در آخر با صدای آرام گفتم : _ جواد داداش میگم ... چیزه .... خب جواد رویش را برگرداند : + چیزی شده؟؟؟ نفسم را صدا دار بیرون دادم و گفتم : _ چیزی که نشده ولی یادته قبل رفتن به سوریه چی بهم گفتی رنگ از رخش پرید سریع به طرفم برگشت: + خب _ داداش بیا باهات رو راست باشم خب چجوری بگم ی سجاد نامی هست که پدرش هم رزم بابامه ، این باباش استاد دانشگاه شیواست بعدا از شیوا برای پسرش خواستگاری کرده و‌‌... انگار که یک سطل آب یخ ریخته باشن رویش کاملا مشخص بود حالش عوض شد سعی کرد طبیعی رفتار کند .... + به سلامتی ! خوشبخت باشن ... کاغذ هارا از روی میز برداشت و بدون اینکه اجازه صحبت بهم بده از اتاق بیرون رفت کلافه به دنبالش رفتم اما بیرون اتاق نبود هر جا را که گشتم نبود ... پیش سرهنگ رفتم : _ جناب سرهنگ چند دقیقه مرخصی میدید سرهنگ ابتکار نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت: _ یکی دو هفته که نبودید اینم روش +سریع میاییم ممنون _ سریع بدو کلافه و عصبی چشمی گفتم و سریع به سمت حیاط رفتم جواد گوشه ی حیاط روی یکی از جدول های سبز رنگ نشسته بود و با سنگ های جلوی پایش بازی می کرد تا آمدم بازی با سنگ هارا ول کرد و خودش را با کار دیگری مشغول کرد ....... کنارش گوشه ی جدول نشستم و با تعجب به حرکات غیر طبیعی اش نگاه میکردم .... _ داداش مطمئنی حالت خوبه ؟ نگاهی گذرا کرد و گفت : + آ معلومه صد در صد بهترین از این نمیشد بعدم بلند شد و به سمت باغچه رفت .... دوباره بلند شدم و پشت سرش راه افتادم ..... + اصلا مارو چه به این کارا پرو پرو اومدم هرچی دلم خواسته بهت گفتم تو هم که عین ماست وایسادی نگام کردی انگار نه انگار خواهر توعه باید ی حرکتی از خودت نشون بدی .... _ الآن میخوای خودت رو قانع کنی ؟ + قانع چیه برادر من صاف صاف تو چشام نگاه میکنی میگی تموم شد و رفت آقا سجاد بود کی بود پاشده اومده خواستگاری شمام از خدا خواسته بله رو گفتین انگار نه انگار که من قبل رفتن به سوریه به تو کار سپردم از عجول بودنش خنده ام گرفت و حرفی نزدم _ تو هم که همش بخند ای کاش تو همون بیمارستان انقدر میموندم تا میپوسیدم + من که نگفتم بله رو دادیم درضمن دل شیوا هم اصلا راضی نیست ولی مامانمون گیر داده که نه تازه ی جلسه دیگه هم بیان _ به خشکی شانس حالا کی میخوان بیان این اقااااا سجادتون + معلوم نیست باید اول این پرونده رو تمومش کنیم .... صدای زنگ تلفن باعث شد بحث را نصفه و نیمه رها کنم و تلفن را جواب بدم.... _ سلام +.... _ چی بگم والا ما تا بعد این پرونده حق بیرون اومدن از این زندان رو نداریم که + ..... _ تنبیه در نظر گرفتن برامون +..... _ چی اش رشته با سالاد شیرازی [ جواد سریع برگشت سمت من و با زبان اشاره پرسید قضیه چیه ؟] +.... _حالا بعدا زنگ میزنم مادر یاعلی تلفن را قطع کردم و با خنده گفتم _ آخه جواد اش رشته با سالاد شیرازی او هم در جوابم خندید و گفت : + خیلی خوب میشه .... خب کی بود چیشده _ حاج خانم بود می گفت کی میایید گفتم باید بمونیم گفت حیف شد اش درست کرده بودم بعد که گفتم نمیتونیم بیاییم گفت شیوا سالاد شیرازی درست کرده بوده حداقل میومدین اینو میبریدن که گفتم اینم نمیشه... + حداقل سالاد شیرازی رو پست میکردن _ عه جواد خجالت بکش ی هفته دووم بیار پامی شیم میریم خونه .... فقط جواد + بله _ اگه .... تصمیمت قطعیه سریع تر باید اقدام کنی لبخندی زد که متوجه نشدم از سر غم است یا شادی سر تکان داد و به سمت در ساختمان شروع به حرکت کرد .... پشت سرش راه افتادم ..... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۹ و ۴۰ سر پرونده رفتیم..... اطلاعات زیادی نداشتیم اما باید هرچه زودتر پیگیری میکردیم..... پشت میز نشستیم _ آخه چجوری میخواییم اونارو پیدا کنیم وقتی حتی جاشون رو هم نمیدونیم همزمان صدای گوشی مرا به خود آورد سرهنگ ابتکار بود : _ سلام ، سر پرونده ایم + .... _ هیچ ردی ازشون نداریم که قربان +.... _ چشم سعی میکنم تلفن را که قطع کردم جواد به یک باره از جا پرید و به سرعت به سمت اتاق بچه های اطلاعات حرفه ای رفت پشت سرش راه افتادم هرچه صدایش زدن بی فایده بود انگار چیزی نمی شنید .... کنار صندلی یکی از بچه ها رفت و خواست سابقه تماس های بین ۳۰ ساعت گذشته تو منطقه ای که دزدی شده را با دقت و حوصله چک کند .... تمام مانیتور روبرویش را زیر و رو کرد ۱۵۱ تماس در آن ساعت و دقیقا همان منطقه بودند که باید همه راه با دقت و دوطرفه گوش میداد چون تنها راهی که می‌شد باهاش مکان آنها را پیدا کنیم همین بود ..... مشغول گشتن شد و فقط خدا خدا میکرد بتواند ردی پیدا کند .... در فکر بودم که صدایم زد - محمد بیا این هدفون رو‌بگذار هدفون را ازش گرفتم و گذاشتم روی سرم تماسی در حد چند ثانیه بود و مردی با لهجه غلیظ عربی میگفت «_ سوژه زیر نظره فردا راس ساعت ۱۸ بغل کیوسک تلفن » تماس قطع شد جواد دوباره گفت - یادته سرگرد پایدار گفت گروهک تروریستی عراقی ان + خب ؟ - بابا لهجشون رو ندیدی مگه؟ درضمن تماسشون خیلی مشکوکه سوژه ؟ سوژه برای چی اخه بعدم چرا طرف مقابل حرفی نزد خب مشکوکه دیگه از همه مهمتر تو ساعت و مکانیه که میخوایم به ساعت نگاه میکنم ۵ و ۲۰ دقیقه است سریع بلند میشوم و به جواد هم میگویم بلند ششود رو به علی که پشت سیستم مینشیند میگویم: - سعی کن سریع رد تلفن رو بزنی دقیق میخوام بدونم کجان بازارچه های اژراف دانشگاه فنی کوچیک نیستن پیدا کردن یک مکان توشون هم کار راحتی نیست سریع باش چشمی گفت دست جواد را گرفتم و همراه خودم بردم به اتاق - محمد گرفتی چیشد نگاه مبهمی بهش انداختم و گفتم + راستش نه چشم غزه ای بهم رفت و گفت : - یکم فکر کن خب نابغه ساعت ۱۸ ؟؟ باید سریع تر حرکت کنیم که بهشون برسیم + شاید اونا نباشن .... - شاید باشن ی مو از خرس کندنم غنیمته همانطور که وسایل مورد نیاز را برمیداشتم به تماس فکر میکردم که علی در اتاق را زد و بعد گذاشتن احترام نظامی گفت: - اقا آقا ردشون رو زدم لوکیشن مقصد مورد نظرتون رو تو ایتا فرستادم سریع گوشی ام را چک کردم و بعد تشکر از علی با جواد به سمت ماشین رفتیم جواد پشت فرمان نشست ، در سمت شاگرد را باز کردم و سوار شدم روی لوکیشن زدم و نگاهی به مکان انداختم زمان رسیدن تا مقصد ۱۰ دقیقه بود جواد ماشین را روشن کرد و راه افتادیم به کوچه ی باریک و خلوتی رسیدیم اطراف را نگاه کردم چیز مشکوکی نمیدیدم حداقل الان ، ذهن اشفته بازارم اصلا درست کار نمیکرد . جواد دستم را گرفت و کشید پشت نیسان ابی رنگ - هیس .... تو دید نباید باشی که محمد ، نکنه تاحالا ماموریت نیومدی؟ چشم غره ای بهش رفتم و حواسم را شیش دنگ جمع کردم.... نگاهی به ساعت مچی ام کردم دقیقاً ۱۸ بود که مردی با ژاکت بافت و کلاه و شال گردنی که به صورتش پیچیده بود نزدیک کیوسک تلفن شد مگه تو این هوا کسی ژاکت میپوشه؟؟ اصلا نیازی به فکر کردن نبود کاملا مشخص بود سوژمون همونه دوربین گوشی ام را روشن کردم و روی مرد زوم کردم مرد وارد کیوسک تلفن شد دقایقی که گذشت شخص دیگری هم وارد کوچه شد و با عجله به سمت کیوسک رفت تمام حواسمان روی ان دو نفر و رفتار های عجیبشان بود. مردی که ژاکت پوشیده بود از کیف کولی اش پاکت سفید رنگی دراورد و به ان یکی مرد داد . بعد اینکه بهم دست دادند از کیوسک به سختی بیرون آمدند و قصد رفتن کردند که جواد ارام گفت - باید سریع بفهمیم کجا مستقر میشن بعد با بچه ها محاصره کنیم و.... + هنوز زوده - کجا زوده دلت میخواد چندتا طفل معصوم دیگه قربانی این ادم های کثیف بشن دیگر حرفی نزدم....
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۱ 🍃از زبان شیوا چند روزی میشد که خبری از محمد و اقا جواد نبود انگار بخاطر کم کاری هایشان مجبور بودن اضافه وقت بایستند ..‌. طبق معمول همیشه خانه تنها بودم که تلفن زنگ خورد مامان بود - جانم مامان سلام + سلام دخترم میگم که برای فردا جایی قرار نگذار - چطور + اقای جلیلی اینا قراره بیان برای جلسه ی دوم - مامان از همین الان جواب من منفیه منفی + ابرو داری کن نمیخوای که ابروی رضا بره پدرت الکی این همه ابرو جمع نکرده - اقای جلیلی فقط هم رزم بابا بوده همین و.. مامان تلفن را قطع کرد کلافه بودم خیلی کلافه از همان دیدار اول حس خوبی به خانواده جلیلی نداشتم اما چاره ای هم نبود نمیشد رو حرف مامان حرف اورد ...... 🔹 فردا شب برعکس جلسه ی پیش لباس ساده ای پوشیدم و چادر سفیدم را سر کردم دلم اصلا با اقا سجاد نبود و حتی دیدنش غمگینم میکرد . چون محمد نبود مامان از معصومه و مادر جون خواست تشریف بیارن تا دست تنها نباشد . اینبار برادر اقا سجاد همراهشان نیامده بود . همانطور که مامان در حال صحبت با خانم جلیلی بود اقا سجاد سرفه ای کرد تا برن سر اصل مطلب با اشاره مامان بلند شدم تا چای بریزم .... اب جوش روی دستم ریخت سریع کتری را روی میز گذاشتم و دستم را زیر اب سرد گرفتم چشمانم را از شدت درد بستم بعد چند دقیقه معصومه به اشپز خانه امد و با دیدن دستم سریع جویای قضیه شد بغض کرده بودم - معصومه من اصلا از اقا سجاد خوشم نمیاد نمیخوام بیان اینجا خسته شدم ... معصومه در اغوشم کشید و با همان لحن خواهرانه اش دلداری ام داد . چای هارا در استکان ها ریخت و داد دستم . همراه معصومه از اشپز خانه بیرون آمدیم و چای هارا تعارف کردم مادر جون غمگین بنظر میرسید دلیلش را نمیفهمیدم . با اصرار مامان به اتاق رفتیم تا صحبت کنیم اجازه صحبت بهش ندادم و گفتم: - جواب من منفی است و هیچ جوره تغییر نمیکنه + خب چرا دلیلش هم بگید میخوام بدونم - شما میخوایید به صورت موقت ازدواج کنید؟ خب این همه دختر دیگه من نمیخوام بخاطر چند ماه یا حتی چند روز زندگی ام را خراب کنم هدف من از ازدواج کامل کردن دینمه نه چیز دیگه و سلام سریع در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم . اقای جلیلی که منتظر شنیدن جواب بود گفت اینبار دیگه دهنمون رو شیرین کنیم: - اقای جلیلی من از جلسه ی اول هم به پسرتون گفتم که جوابم منفیه + چرا دخترم ؟؟؟؟ - دلم با این وصلت نیست هیچ جوره هم عوض نمیشه خانواده جلیلی مثل سری پیش با غرغر و به زور بلند شدن و رفتند . مامان دوباره اخم کرد و هی زیر لب چیز هایی می‌گفت که متوجه نمیشدیم . مادر جون از این فرصت استفاده کرد دستش را زد روی شونه ی مامان و گفت : - زهرا جان اگه اجازه بدی اینبار ما میخواییم مزاحمتون شیم مامان اخم هایش را باز کرد و مبهم نگاهش کرد مادر جون خندید و گفت : - شیوا عروس خودمه ، چند روز دیگه که جواد اومد مزاحمتون میشیم ان شاءالله. سرم را پایین انداختم و مطمئن بودم گونه هایم سرخ شده . مامان نگاهی به من انداخت خندید و گفت : + اگه عروس خانم باز ناز نکنه قدمتوم روی چشم من که از خدامه اقا جواد دامادم باشه دیگر ادامه حرفشان را نشنیدم و با یک‌ معذرت خواهی به سمت اتاقم دویدم انگار که در این جهان نبودم حس عجیب و‌ خوبی بود .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۲ 🍃از زبان محمد بعد از اینکه سوژه را زیر نظر گرفتیم و محل اقامت اصلی اش هم پیدا کردیم با تیم عملیاتی برای محاصره و باز داشت مجرم اماده شدیم .... خوشحال بودم که بالاخره مسئله را حل کردیم اما از طرفی دیگه شرمنده خانواده کودکان دزدیده شده هم شدیم جز ثنا کوچولو که به موقع به دادش رسیدیم بقیه..‌. وقتی ثنا را به خانواده اش تحویل دادیم تا چند روز از ترس حرفی نمیزد و نمیتوانست غذا بخورد .... از سرهنگ اجازه مرخصی گرفتم به اتاق اداری رفتیم تا وسایل هایمان‌را جمع کنیم که تلفن جواد زنگ خورد : - سلام مامان جان +..... - اره امروز بر میگردیم خونه + ..... نگاهی به من کرد و گفت: چطور ؟ ،+.... - چیکار کردین شما؟ اخه مادر من ی نظری چیزی نباید بپرسید +..... - خب این صحیح ولی ... حرفش نصفه ماند انگار تلفن قطع شده بود کنجکاو شدم - چیشده جواد انگار نمی‌خواست جواب بده + هیچی مامان بدون اینکه به من بگه با مادرت قرار و مدار خواستگاری گذاشته برای پس فردا شب اصلا انگار نه انگار که باید به منم میگفتن... خندیدم و میان حرفش گفتم: - خب تو که باید از خدات باشه شازده دوماد چشم غره ای بهم رفت و گفت : + فکر نکن راهیان نور تو رو یادم رفته هاااا نگذار لوت بدم هر دو خندیدیم و از ساختمان بیرون امدیم ماشین را جلوی در خانه پارک کردم کلید را از جیب پیراهنم دراوردم و در حیاط را باز کنم خانه مثل همیشه ساکت بود.... کفش هایم را در اوردم و با یا الله وارد شدم محیا سریع به سمتم دوید و پرید بغلم محکم بغلش کردم و شروع کردم به قربون صدقه رفتن .... صدایم را کمی بلند تر کردم و سلام دادم مامان از اشپز خانه جوابم را داد و فاطمه که در اتاق مشغول تمیز کردن اتاق بود با صدایم بیرون امد بعد سلام و احوال پرسی سراغ شیوا را ازش گرفتم که گفت رفته خانه دوستش .... از مرخصی ام استفاده کردم و همراه محیا و فاطمه برای خرید چند دست لباس نوزادی پسرانه به بازار رفتیم ، سلیقه ای که فاطمه داشت نزدیک به من بود بنابراین در خرید ها اختلافی پیش نمی امد .... خرید هایمان را کردیم ، بعد خوردن بستنی به اصرار محیا به خانه برگشتیم .... شیوا بالاخره از دوستش دل کند و به خانه امد .... گرم سلام و احوال پرسی کردیم و شیوا مثل همیشه از اتفاقات این چند روز که نبودم تعریف کرد... مامان به هیچکداممان اجازه استراحت نداد فردا قرار بود جواد اینا بیان و به قول خودش نباید کم و کسری باقی می ماند... برای خرید میوه و شیرینی به بیرون رفتم که سجاد را دیدم تکیه به تیر چراغ برق داده بود و با تلفن حرف میزد بدون اینکه عکس العملی از خودم نشان بدم برایم تعجب اور بود که چرا این دور و بر پیداش شد اما از ترس غیبت یا قضاوت سجاد را از ذهنم بیرون کردم 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۳ و ۴۴ 🍃از زبان شیوا استرس عجیبی دلم را پر کرده بود... با صدای زنگ در به خودم امدم به اتاقم رفتم تا چادرم را سر کنم عطر یاسی که فاطمه به چادرم زده بود اتاق را پر کرد نفس عمیقی کشیدم بسم الله گفتم و از اتاق بیرون امدم . هنوز وارد خانه نشده بودند به اشپز خانه پناه بردم و منتظر شدم ... نمیدانم چند دقیقه گذشت‌ اما برای من اندازه ۱۰ سال تمام شد که بالاخره مامان صدایم زد : « شیوا جان چای را بیار » استکان های بلوری را از چای پر کردم و به حال رفتم اول به مادر جون تعارف کردم و اخرین نفر به اقا جواد که در تمام مجلس سر به زیر و ساکت نشسته بود ، کنار فاطمه نشستم به گوشه ای خیره شده بودم تا بالاخره مادر جون گفت : - زهرا جان اگه اجازه بدی این دوتا جوون برن چند دقیقه حرف بزنن مامان که لبخند رضایت بر لبش بود سریع قبول کرد . بلند شدم و همراه اقا جواد به اتاق امدیم در را نبستم و کمی لایش را باز گذاشتم . هر دو ساکت بودیم که اقا جواد شروع کرد - خب .‌.... حرفی سختی چیزی لرزش خفیفی در صدایش احساس کردم با سر جواب منفی دادم که گفت: - ملاک های شما برای ازدواج چیه ؟ + در وهله اول طرق مقابلم باید از نظر دین کامل باشه یعنی به تمام واجباتش به بهترین نحوه ممکن اهمیت بده و همه رو رعایت کنه همانطور که سرش پایین بود تایید کرد + دوم اینکه هرچی سر سفره میاره باید حلال باشه حالا میخواد جوجه کباب باشه یا نون پنیر همچنان ساکت بود و گوش میداد + دروغ نباید بگه و چیزی هم نباید ازم پنهان کنه ... سرش را بالا گرفت و نگاهش را به کمدم داد : - شروط بنده هم اینه اول اینکه واجبات برایش مهم باشه دوم حیا و عفت داشته باشه سوم به تربیت فرزند های صالح اهمیت بده و...... با جدیت میگفت و من گوش میدادم - اگه سوالی نیست و تو این شروط هم مشکلی نیست بسم الله بلند شدم و سر تکان دادم و پشت سر اقا جواد از اتاق بیرون رفتیم ... لبخند رضایتی که روی لب های مامان و مادر جون خود نمایی میکرد دلگرمی عجیبی بهم داده بود و از همه مهمتر به این باور رسیده بودم که اگر خدا چیزی رو برات مناسب بدونه هیچ کس جلو دارش نیست ... همه چیز خیلی سریع پیش میرفت... همان شب صیغه محرمیت موقت بین من و آقا جواد خوانده شد تا در خرید های عقد راحت باشیم و قرار عقد و عروسی هم گذاشتن برای نیمه شعبان که حدود ۲۵ روز دیگر بهش مانده بود... بعد از مراسم که خانواده اقا جواد اینا رفتن کمک مامان سینی ها و پیش دستی هارو به اشپز خانه بردم و بعد شام بی هیچ حرفی وارد اتاق شدم گوشی ام را برداشتم و در ایتا مشغول چت با حنانه بودم که یک اس ام اس از طرف شخص ناشناسی دریافت کردم - تو را چون آیه های آفرینش به ذکر هر سجودم دوست دارم خندیدم میدانستم اقا جواد است این شعر را قبلا در یک کتاب خوانده بودم و ادامه اش را هم میدانستم کمی دو دل بودم که جوابش را بدهم یا نه اما بالاخره تصمیمم را گرفتم + تو را ای آفتاب فصل پاییز سراسر در وجودم دوست دارم به ثانیه نکشید جواب داد - سلام خانم شاعر بیداری باز خنده ام گرفت دست خودم نبود جواب دادم + علیکم السلام بله _ از فردا کم کم دنبال خرید های عقد بیوفتیم که دقیقه نودی نشن؟ + بله حتما _ پس ، فردا دور و ور بعد از ظهر خدمت میرسیم معصومه هم میاد لبخند روی لب هایم نقش بست باشه ای گفتم و گوشی را خاموش کردم باید نماز شکر بخواندم تا از عشق اولم یعنی خدا تشکر کنم بابت این هدیه ی بزرگش بلند شدم و رفتم برای وضو گرفتن سجاده ام را پهن کردم و شروع کردم به خواندن نماز از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم برم در آسمان ها و خدارا در آغوش بگیرم به افکارم خندیدم قران را باز کردم و ایه ای که روبرویم بود خواندم - اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچ کس نمیتواند مانع لطفش شود سوره یونس آیه ۱۰۷ خوشحال بودم و این ایه خوشحالی ام را چند برابر کرد قران را بوسیدم و بالای سرم گذاشتم چراغ را خاموش کردم و خوابیدم... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۵ از بعد نماز صبح دیگر نخوابیدم مشغول عبادت و کتاب خواندن بودم و لحظه شماری میکردم برای بعد از ظهر..... مانتو و روسری ساده ی ابر و بادی ام را پوشیدم چادرم را مرتب سر کردم گوشی ام را برداشتم و بعد خداحافظی از مامان دویدم تو حیاط در را باز کردم و وارد کوچه شدم ماشینشان را دیدم هردو پیاده شدند معصومه را در آغوش کشیدم و گرم سلام و احوال پرسی کردم به اقا جواد رسیدم اینبار سر به زیر نبود سلام دادم و مثل خودم جواب داد سوار ماشین شدیم اما هرچه اصرار کردم معصومه جلو بشیند قبول نکرد ناچار روی صندلی شاگرد نشستم... بی هیچ حرفی ماشین را روشن و حرکت کرد ..... اقا جواد همانطور که رانندگی میکرد لحظه ای چشمش را از جاده گرفت و به من داد ، چشم در چشم شدیم که معصومه با خنده گفت: - داداش الان تصادف میکنیما اقا جواد سریع نگاهش را به جاده داد و پرسید: - خب از چی شروع کنیم ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : + قران چشمی گفت تا رسیدن به بازارچه حرفی نزدیم جلوی مغازه ای ماشین را پارک کرد هر ۳ پیاده شدیم به اسم روی ویترین دقت کردم - لوازم فرهنگی سید - وارد مغازه شدیم قران ها توی قفسه های طرح چوب خودنمایی می‌کردند... با چشمانم میام قران ها میگشتم تا اینکه قرانی با جلد صورتی کمرنگ نظرم را جلب کرد با دست به اقا جواد نشانش دادم ... از فروشنده خواست تا قران را بیاورد اندازه کلمات ، نوع نوشتار و معنی اش همه و همه باب سلیقه جفتمان بود همان را خریدیم قران را بوسیدم و در کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدیم.... هنوز یخمان باز نشده بود و جمع حرف می‌زدیم الان قشنگ فاطمه و اقا محمد گفتنش را درک میکردم... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۶ و ۴۷ و ۴۸ با پیشنهاد معصومه برای خرید حلقه به طلا فروشی معروف نجف اباد رفتیم... حلقه ی ساده و زیبایی نظرم را جلب کرد قیتمش هم مناسب بود با سلیقه ی اقا جواد از همان طلا و نقره اش را خریدیم ... همانجا دستم کرد خیلی قشنگ بود دوستش داشتم تا اخر خرید انگشتر را در نیاوردم .... به قدر کافی خرید کرده بودیم قصد رفتن به خانه کردیم که اقا جواد اصرار کرد بستنی مهمانمان کند و بعد برویم ... بستنی را در ماشین خوردیم و به سمت خانشان راه افتاد در کمال تعجب معصومه را پیاده کرد و مسیرش را تغییر داد نمیدانستم چه بگویم با تردید گفتم - اقا جواد خونه ی ما اینوری نیستا تک نگاهی بهم انداخت و خندید + میدونم تعجب کردم پرسیدم - پس کجا میریم + کتابخونه ، مطمئنم کتابخونه رو دوست داری تعجبم چندین برابر شده بود - بله ولی از کجا فهمیدین اینو با تک خنده ای گفت + از مشاعره دیشب خجالت کشیدم و ترجیح دادم تا آخر مسیر ساکت باشم .... حوصله ام سر رفته بود ناخوداگاه دستم را سمت ضبط ماشین بردم و روشنش کردم مداحی سید رضا نریمانی با صدای بلندی پخش شد کمی صدارا کم کردم و همراه مداحی اشنا زمزمه کردم... « تضمین خوشبختی ابا عبدالله مسیر عاقبت بخیری جز این راه کدوم راهه جز تو حرو کی میتونست بیاد بغل کنه مرگ و واسه اون شیرین تر از عسل کنه ..» دیگر مطمئن شدم که معنای عشق را فقط پیش اقا جواد میتوانستم درک کنم... وقتی کنارش بودم احساس میکردم به خدا نزدیک تر شده ام و این بهترین حس دنیا بود ..‌ ماشین را پارک کرد هر دو پیاده شده ایم صندوق عقب را زد و همان کیف سامسونت مشکی رنگ را ازش بیرون اورد همانی که انروز در حیاط خانمان جا گذاشت... از سر کنجکاوی پرسیدم - همون سامسونتس ؟ همونی که جاش گذاشتین تو حیاطمون لبخندی زد و گفت + همونه و دلیل اینکه اینجا الان در این حال به سر میبریم هم جاموندن این سامسونته گرامیه حس کنجکاوی دست از سرم برنمیدارد - یعنی چی ؟ در صندوق را قفل میکند و با هم به سمت کتابخانه قدم برمیداریم + اونشب وقتی اومدم تا سامسونت رو‌ بگیرم ازت ، همه چیز از همون جا شروع شد اوایل از باور کردنش میترسیدم خب حقم داشتم نمیخواستم گناه کنم یا دل امام زمانو بشکنم چون فکر کردن به نامحرم گناهه ولی بعدا با خودم فکر کردم که ازدواج سنت پیامبره باید از راهش وارد شم و اینکه میگن دل به دل راه داره دلگرمیم شد و خلاصه قبل سوریه به محمد سپردم که تو اولین فرصت بیام .... توقع هم نداشتم بله رو بگی بخاطر اقا سجاد... نگذاشتم حرفش را تکمیل کند + اتفاقا شما منو از دست اقای جلیلی نجات دادین ، من اصلا دلم با اون وصلت نبود کمی جدی شد و پرسید - چرا اونوقت میترسیدم بگوییم دلم را به دریا زدم + دلم از قبل پیش یکی دیگه گیر بود هرچی باشه دل به دل راه داره سرم پایین بود اما میتوانستم متوجه لبخندش شوم.... بحثمان همان جا تمام شد و وارد کتابخانه شدیم ، هر کدام بعد از کمی جست و جو کتابی انتخاب و شروع به خواندن کردیم خیلی واضح بود که کتابخانه تنها بهانه ای بود و دلیل اصلی آمدنمان به اینجا شناخت بیشتر بود سعی کردم کمی یخم را آب کنم هنوز نمی‌توانستم مفرد خطابش کنم گرچه محرمم شده بود اما هنوز عادت نداشتم ... از کتابخانه بیرون زدیم نزدیک‌ اذان مغرب بود که مامان زنگ زد - جانم مامان +... - با اقا جواد اومدیم کتابخونه یکم دیگه میاییم +.... - باشه یاعلی هوا کم کم تاریک میشد و باران دوباره بهانه ای برای باریدن پیدا کرده بود و هوا را کمی سردتر نشان میداد ... مقصد اخرمان را گلزار شهدا انتخاب کردیم تا بعد ان به خانه برویم .‌‌... اول سر خاک پدر اقا جواد رفتیم بعد خواندن یک فاتحه مسیرمان را به سمت گلزار شهدا تغییر دادیم ... مزار پدرم را از فاصله نچدان دور می‌دیدم که شاخه گله تازه رویش خبر از زائران میداد... دستم را گرفت و به سمت مزار بابا حرکت کردیم کمی از خجالتم کم شده بود فاتحه ای خواندم و جواد را به بابا معرفی کردم او هم خندید و برای عوض شدن روحیه ام با روح بابا حرف زد‌ و وانمود کرد بابا زنده است . خندیدم از اینکه به هر دری میزد تا مرا بخنداند... خنده ام گرفت ، بعد خداحافظی از بابا... بالاخره به سمت خانه حرکت کردیم ،
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۹ و ۵۰ چند روزی از محرمیتمان گذشته بود که معصومه خبر سوریه رفتن جواد را به فاطمه داد ... فاطمه سراسیمه وارد اتاقم شد و گفت - شیوا اقا جواد جلو در منتظرن مثل فنر از جا پریدم قلبم تند تند میزد استرس تمام وجودم را گرفته بود و عرق سرد روی پیشانی ام نشست بلند شدم و چادر رنگی ام ، همانی که موقع مراسم خواستگاری سرم بود ، سر کردم چیز دیگه ای دم دست نبود جلوی در رفتم دیدمش سر به زیر ایستاده بود در لباس رسمی اش سرش را بالا اورد تا مرا دید دست پاچه شد و گفت - سلام خانم هاشمی با اخم گفتم + پس که خانم هاشمی جنابعالی همونی نبودین که تا همین چند شب پیش برای من شعر می‌فرستادید حالا شدم خانم هاشمی خندید مشخص بود هول شده سرش را پایین انداخت و گفت - خب شیوا جان چطوری من هم خندیدم در کنار او خندین تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم ..... قول داد تا قبل از مراسم عقدمان برگردد یعنی دقیقا ۱۰ روز دیگر این را خوب میدانستم که اگر سرش هم برود قولش نمیرود و از همه مهتر هیچ کار خدا بی حکمت نبود و بخاطر همین دیگر ترس یا دلهره ای نداشتم کسی خانه نبود جز من و فاطمه دویدم و از خانه کاسه آبی برداشتم چند لحظه اخر دیدارمان در سکوت سپری شد... رفیق هایش امده بودند دنبالش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد کاسه را پشت سرش خالی کردم و تا ماشین در دید رس بود با نگاهم همراهی اش کردم.... وارد حیاط شدم نفس عمیقی کشیدم و در را بستم ... برای اینکه سالم برگردد سر سجاده ام دعا کردم .... تلفن خانه زنگ خورد خودش بود چقدر حلال زاده . تا فردا دیگر می امد خوشحال شدم به مامان هم زنگ زدم تا بی آید ‌.. محمد ، فاطمه و محیا هم رفته بودن از چند خانه بازدید کنند ، تا دیگر بروند خانه خودشان تنها بهانه‌شان برای اینجا ماندن من بودم که به لطف جواد این بهانه هم دیگر قابل قبول نبود.... رفتم تا دستی به اتاق ها و خانه بکشم و بعد ار آن به بیرون بروم تا خرید کنم‌.... به اندازه یک وعده غذایی خرید کردم خرید هارا مرتب چیدم . کتابی که اوایل محرمیت از جواد گرفته بودم را برداشتم، اسنپ گرفتم و به درخواست مادرجون شب را به آنجا رفتم.... احوالپرسی گرمی با مادر جون و معصومه کردم و به‌ هوای گذاشتن کتاب دوباره به همان اتاق که بار اول ازش میترسیدم رفتم. در زدم چه کار بیهوده ای معلوم است که کسی داخلش نیست در راه باز کردم همان بوی خاک شلمچه اینبار با کمی بوی گل یاس ... وارد اتاق شدم و کتاب را میان کتاب های دیگر در قفسه گذاشتم... محو زیبایی اتاق شدم هرچقدر که نگاه میکردم سیر نمیشدم متوجه گذر زمان نشدم که معصومه به سراغم امد و با صدای بلندی گفت - اومدی کتابو بگذاری یا اتاق داداش منو رصد کنی ؟ برگشتم هول کردم نمیدانستم چه جوابی بدهم به مِن مِن افتادم که خندید و گفت « شوخی کردم!» هدف اصلی اش اذیت کردن من بود ... پیش مادر جون رفتم ‌و همانطور که داستانهای شیرینش گوش میدادم مشغول اشپزی شدم به اصرار مادر جون شب را هم پیش انها ماندم و تا صبح با معصومه کتاب خواندیم جواد راست میگفت کتابخانه و کتاب را دوست دارم .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍لیست رمان‌های کانال با لینک قسمت اول ⛔️کپی رمان‌های این لیست در هر شرایطی و است🍄 🍂رمان (شماره ۲۸) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 🍂رمان (شماره ۳۲) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 🍂رمان (شماره ۸۰) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017 🍂رمان (شماره ۱۰۳) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601 🍂رمان (شماره ۱۱۲) (جلد دوم نمره‌ی قبولی) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212 🍂رمان (شماره ۱۱۵) (جلد دوم مهتاب) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687 ادامه دارد... ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۵۱ و ۵۲ و ۵۳ بالاخره جواد زنگ زد و گفت از فرودگاه امام خمینی تاکسی گرفته و تا چند ساعت دیگر میرسد .... دل تو دلم نبود که سالم ببینمش و برای فردا که روز عقدمان بود برنامه بچینیم چادر رنگی ام را سر کردم و منتظر نشستم.... کم کم از امدنش نا امید شده بودم که زنگ خانه را زدند از جا پریدم و به سمت آیفون رفتم که معصومه و مادر جون از رفتار هایم به خنده افتادند خجالت کشیدم و دکمه باز شدن در را زدم .... بالاخره امد با همان لباس سبز جدی تر بنظر میرسید سلام و احوال پرسی کردیم و وارد هال شدیم مادر جون اسفند دود کرد ... جواد به اتاقش رفت تا وسایلش را بگذارد و مادر جون از این فرصت برای پهن کردم سفره استفاده کرد... کشک و بادمجان غذایی که فهمیدم خیلی دوست دارد ... غذا را در ارامش و با خاطره تعریف کردن جواد خوردیم اذان مغرب از گلدسته های مسجد بلند شد طبق معمول حریف جواد نشدم انقدر اصرار کرد تا قبول کردم نماز را به مسجد برویم مادر جون و معصومه نیامدند ... چادر و گوشی ام را برداشتم و به سمت مسجد قدم های ارام برداشتیم چند قدم تا خانه فاصله داشت ... جدا شدیم ، به سمت بخش خانم ها پا تند کردم تا به نماز جماعت برسم .... این نماز مثل نماز های جماعت دیگری نبود که خواندم خیلی قشنگتر بود به طوری که نمی‌خواستم تمام شود... بعد نماز بیرون رفتم و منتظرش شدم که بی اید کمی آنطرف تر بود و با رفقایش حرف میزد که با دیدن من بحثشان را خاتمه داد و به سمتم امد ‌... سلام دادیم و به سمت خانه اهسته اهسته حرکت کردیم .... آن شب هم گرچه خوابم نمی آمد اما به زور حرف های معصومه خوابم برد... از صبح زود حاضر شدیم ارایش ملایمی کردم و لباس ساده ام را همراه با چادرم برداشتم جواد هم‌ پیرهن ساده اس را پوشیده بود هرچه مراسم ساده تر میبود لذتش هم بیشتر بود سوار ماشین شدیم و به سمت قم حرکت کردیم حول و حوش ظهر بالاخره به سمت جمکران رسیدیم ... نماز ظهر را همانجا خواندیم و برای عقد به دفتر مخصوص رفتیم ، تعدادمان کم بود مامان ، فاطمه ، محمد ، معصومه و مادر جون کسه دیگری را دعوت نکرده بودیم و همین سادگی چشم گیر بود .... صف طولانی ای بود تو روز میلاد مبارک حضرت مهدی ان هم چنین جایی خب معلوم است که شلوغ میشود .... به عنوان اولین عروس و دوماد امروز وارد اتاق شدیم روی صندلی های مخصوص نشستیم مهریه را مثل محمد اینا انتخاب کردیم ۱۴ گل‌، ۱۴ سکه ، یک جلد کلام الله و حفظ ۲ جز قران عاقد شروع کرد - "النکاح سنتی و من رغب سنتی فلیس منی" دوشیزه مکرمه سرکار خانم شیوا هاشمی آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقا داماد محمد جواد شریفی ، با یک‌جلد کلام‌الله مجید، ۱۴ شاخه گل نرگس، و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی و حفظ ۲ جز قران در بیاورم ؟ نفس عمیقی کشیدم دستانم میلرزیدن صفحات قرآن را ورق زدم تا به سوره ی نور رسیدم و شروع کردم به خواندن .... مادرجون گفت : - عروسم داره قران میخونه عاقد باز دیگر خطبه را خواند اینبار مامان گفت: + دخترم داره دعا میکنه دعا کردم برای ظهور مولا عج برای خوشبختی مان .... عاقد برای بار سوم خطبه را خواند نفس ها برای لحظه ای حبس شد - با اجازه امام زمانم و حضار جمع بله صدای صلوات ها بلند شدند عاقد خطبه را برای جواد هم خواند اوهم بله را داد ... انگشتری را که از ان روز در نیاروده بودم به زور امروز در اوردم .... انگشتر هارا دستمان کردیم..... به خواسته ی جواد برای اینکه مزاحمتی ایجاد نشود ماشین عروس بوق هم نزد ... همه چیز به خوبی و خوشی شروع شد به زیارت حضرت معصومه هم رفتیم و برای به قولی ماه عسل یک سفره یک هفته ای به کربلا را در نظر گرفتیم.... همه چیز عالی پیش رفت نه از اقای جلیلی خبری شد و نه از تهدید هایش و این حس خوبی بهم منتقل میکرد ... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۵۴ و ۵۵ دانشگاه غلغله شده بود ، حرص خوردن اقای جلیلی را به وضوح میشد دید حنانه از اینکه دعوتش نکردم کمی ناراحت بود اما وقتی دلایلم را برایش توضیح دادم متقاعد شد.... بعد مدت ها بود که عمو محسن و عمو محمود را میدیدم عمو محسن حالا یک پسر بچه به اسم ارشیا دارد که برعکس خودش و زن عمو موهای فرفری و چشمان عسلی درشتش دل را میبرد ..... چند روزی تا بدنیا امدن مهدی مانده است و محمد و فاطمه هم از ذوق یکجا بند نمیشود ... به اصفهان میرسیم شهر مورد علاقه ام پیش پدر میرویم مثل روز عقد محمد و با گلاب سنگ را سر و سامون میدهیم همه خوشحالند حتی گل‌های توی باغچه‌ی خانه‌مان دختر کوچولوی قصه ی ما حالا دیگر بزرگ شده و به شاهزاده سوار بر اسب سفیدش رسیده اینبار از تخیلاتم نه فقط خودم بلکه جواد هم خنده اش میگیرد عادت ندارم افکارم را بلند بیان کنم اما در کنار او نمیدانم چرا اما عجیب و غریب میشوم و این حالم را به دنیایی نمیدهم قرار بر این شد در همین نزدیکی خانه ای ساده بخریم و زندگی مان را شروع کنیم ... 🍃۵ سال بعد وسایل‌های ریحانه را جمع میکنیم جواد پایین منتظرمان است سوار میشویم و به سمت خانه ی محمد اینا میرویم در طول مسیر ریحانه همش غر میزند حق هم دارد هوا گرم است به غر غر هایش میخندیم ... با رسیدنمان رادیو غرغرهای ریحانه هم قطع میشود بغلش میکنم و پیاده میشویم محیا هنوز مدرسه است ریحانه و مهدی و ضحی [ دختر معصومه ] طول حیاط را دنبال هم میدوند و بازی میکندد .... مامان ، مادر جون و معصومه همه شان امدن اند با محمد و فاطمه سلام علیک میکنیم و بعد به احوال پرسی با بقیه اعضای خانه میرویم.... صدای زنگ در گواهی از امدن محیا میدهد ، محیا امروز به سن تکلیف میرسد یعنی ۸ سال ۸ ماه و ۲۱ روز از تولدش میگذرد چادر سفید با گل های صورتی ، جانماز زیبا ، مهر و تسبیح همه و همه کادو هایی بودند که می‌خواستیم با انها محیا را تشویق کنیم کیکی که فاطمه درست کرده بود جلو ی محیا گذاشتیم دست زدیم و صلوات فرستادیم تا کیک را برش بزند کادو هایش را هم یکی یکی باز کرد و از خوشحالی میپرید بالا و پایین و ماهم به ذوق کودکانشه ای میخندیدیم ریحانه و ضحی هم همه اش بهانه‌ میگرفتند و دلشان جشن تکلیف میخواست ناگفته نماند مادر جون برای هر جفتشون چادر مشکی و روسری هایی آورده بود تا از الان با فلسفه ی حجاب اشنا بشن .... روسری را برایش لبنانی بستم و چادر را روی سرش مرتب کردم .... با ذوق خاصی در چشمانش به اینه نگاه کرد دوید سمت جواد و با لحن بچگانه و شیرینش گفت - بابا بابا نگاه کن منم شبیه حضرت زهرا شدم در دل هر جفتمان کیلو کیلو قند اب میشد وقتی ریحانه را از الان اینطوری می‌دیدیم بچه ها انطرف تر مشغول بازی بودند محمد ، جواد و آقا حسام [ همسر معصومه ]مشغول بحث سیاسی مامان و مادر جون هم پی بحث گذشته و قدیم و یاد کردن از همسرانشون بودند... با فاطمه و معصومه سفره مفصلی چیدیم و غذای مورد علاقه ی محیا را به عنوان جایزه ویژه ی جشن‌ تکلیفش درست کردیم امروز ذوق خاصی را نه تنها در محیا بلکه در محمد و فاطمه هم دیدم ... دوست داشتم زودتر ۴ سال دیگر هم بگذرد تا به ریحانه یاد بدهم زندگی اش را فقط و فقط وقف اهل بیت و خدا کند نه فقط من بلکه بقیه هم معتقند ریحانه به بابا و جواد رفته نه از ظاهر از نظر اخلاقی امیدوارم زندگی اش هم مثل همین ها پیش رود و پایان کارش شهادت باشد ..... 💞...پایان...💞 نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5