eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۶ ساعت نزدیک به ۸ شب بود که تلویزیون را روشن کردم روایت همسر شهید بود از خاطراتی که با شهیدش داشت میگفت از بعد شهادت همسرش ..... همانطور که غرق تماشای تلویزیون بودم معصومه صدایم زد _ شیوا آجی بیا کمک کن این ظرف رو بگیر یکم سالاد شیرازی درست کن + آخه معصومه با اش رشته سالاد شیرازی میخوره مگه؟.. _ من چیکار کنم دیگه جواده جواد ، یکم درست کن فقط برای اون بقیه نمیخورن ما دستمون بنده بعدم خندید و ظرف را روی میز گذاشت بلند شدم و ظرف را اوردم کنار تلویزیون روی زمین گذاشتم و همانطور که گوشم به صدای همسر شهید بود شروع کردم به درست کردن سالاد شیرازی ◼️ از زبان محمد پشت میز بزرگی نشستیم جواد ، سرهنگ ابتکار ، سرگرد پایدار هر ۳ در فکر بودن ، شاید می‌توانستم حدس بزنم به چه فکر می‌کنند..... بعد از کمی درنگ سکوت را شکستم _ همونطور که همتون میدونید ما شاهد ی پرونده ی ساده اما در عین حال پیچیده هستیم با نگاهم به سرهنگ ابتکار از او خواستم بحث را ادامه دهد ... سرهنگ ابتکار از روی صندلی بلند شد و با لحنی که تردید از آن می‌بارید گفت : حق با محمد‌ِ تقریبا حول و حوش چند روز میشه که گروهک تروریستی عراقی در شهرهای ایران پرسه میزنن و منتظر چنین موقعیتی بودن دست به کار شدن .... نفسی گرفت و ادامه داد: چندین روزی میشه که این باند خطرناک شروع به کودک ربایی کردن و شواهد نشان میده که آخر این کودک ربایی ها به فروش اجزای بدن کودکان ختم میشه .... حدود ۱۳ خانواده در طور این یک هفته گزارش گم شدن فرزندشون را به کلانتری ها دادن و ما باید هرچه سریع تر عامل این حادثه را پیدا و خنثی کنیم سرهنگ روی صندلی اش نشست و سرگرد پایدار ادامه داد : -اطلاعی که تا الان از این باند در دسترسمون هست ملیت و تعداد اصلی باندِ .... البته کسی که اعضای باند ازش دستور میگیرن هویتش هنوز پنهانه و بچه های اطلاعات چیزی دستگیرشان نشد... همچنین آخرین سرقت این باند که ثبت شده مربوط به ۲۶ ساعت پیش در نزدیکی منطقه دانشکده فنی نجف آباد هستش که سوژه یک دختر بچه ۷ ساله به اسم ثناست که با مادرش برای خرید بیرون رفته بودن و لحظه ای مادر از کودک غافل میشه و.... صدای در بحث را بهم زد انگاری کسی با سرهنگ و سرگرد کاری مهم داشت که بی معطلی بلند شدن و رفتند .... جواد همانطور که کاغذ های روی میز را مرتب میکرد گفت : -محمد خواهشا تمام توانت را بگذار برای این پرونده خدارا خوش نمیاد این همه طفل معصوم اینجوری از دست برن سری برای تایید حرفش تکان دادم.... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۷ و ۳۸ کمی دست دست کردم و در آخر با صدای آرام گفتم : _ جواد داداش میگم ... چیزه .... خب جواد رویش را برگرداند : + چیزی شده؟؟؟ نفسم را صدا دار بیرون دادم و گفتم : _ چیزی که نشده ولی یادته قبل رفتن به سوریه چی بهم گفتی رنگ از رخش پرید سریع به طرفم برگشت: + خب _ داداش بیا باهات رو راست باشم خب چجوری بگم ی سجاد نامی هست که پدرش هم رزم بابامه ، این باباش استاد دانشگاه شیواست بعدا از شیوا برای پسرش خواستگاری کرده و‌‌... انگار که یک سطل آب یخ ریخته باشن رویش کاملا مشخص بود حالش عوض شد سعی کرد طبیعی رفتار کند .... + به سلامتی ! خوشبخت باشن ... کاغذ هارا از روی میز برداشت و بدون اینکه اجازه صحبت بهم بده از اتاق بیرون رفت کلافه به دنبالش رفتم اما بیرون اتاق نبود هر جا را که گشتم نبود ... پیش سرهنگ رفتم : _ جناب سرهنگ چند دقیقه مرخصی میدید سرهنگ ابتکار نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت: _ یکی دو هفته که نبودید اینم روش +سریع میاییم ممنون _ سریع بدو کلافه و عصبی چشمی گفتم و سریع به سمت حیاط رفتم جواد گوشه ی حیاط روی یکی از جدول های سبز رنگ نشسته بود و با سنگ های جلوی پایش بازی می کرد تا آمدم بازی با سنگ هارا ول کرد و خودش را با کار دیگری مشغول کرد ....... کنارش گوشه ی جدول نشستم و با تعجب به حرکات غیر طبیعی اش نگاه میکردم .... _ داداش مطمئنی حالت خوبه ؟ نگاهی گذرا کرد و گفت : + آ معلومه صد در صد بهترین از این نمیشد بعدم بلند شد و به سمت باغچه رفت .... دوباره بلند شدم و پشت سرش راه افتادم ..... + اصلا مارو چه به این کارا پرو پرو اومدم هرچی دلم خواسته بهت گفتم تو هم که عین ماست وایسادی نگام کردی انگار نه انگار خواهر توعه باید ی حرکتی از خودت نشون بدی .... _ الآن میخوای خودت رو قانع کنی ؟ + قانع چیه برادر من صاف صاف تو چشام نگاه میکنی میگی تموم شد و رفت آقا سجاد بود کی بود پاشده اومده خواستگاری شمام از خدا خواسته بله رو گفتین انگار نه انگار که من قبل رفتن به سوریه به تو کار سپردم از عجول بودنش خنده ام گرفت و حرفی نزدم _ تو هم که همش بخند ای کاش تو همون بیمارستان انقدر میموندم تا میپوسیدم + من که نگفتم بله رو دادیم درضمن دل شیوا هم اصلا راضی نیست ولی مامانمون گیر داده که نه تازه ی جلسه دیگه هم بیان _ به خشکی شانس حالا کی میخوان بیان این اقااااا سجادتون + معلوم نیست باید اول این پرونده رو تمومش کنیم .... صدای زنگ تلفن باعث شد بحث را نصفه و نیمه رها کنم و تلفن را جواب بدم.... _ سلام +.... _ چی بگم والا ما تا بعد این پرونده حق بیرون اومدن از این زندان رو نداریم که + ..... _ تنبیه در نظر گرفتن برامون +..... _ چی اش رشته با سالاد شیرازی [ جواد سریع برگشت سمت من و با زبان اشاره پرسید قضیه چیه ؟] +.... _حالا بعدا زنگ میزنم مادر یاعلی تلفن را قطع کردم و با خنده گفتم _ آخه جواد اش رشته با سالاد شیرازی او هم در جوابم خندید و گفت : + خیلی خوب میشه .... خب کی بود چیشده _ حاج خانم بود می گفت کی میایید گفتم باید بمونیم گفت حیف شد اش درست کرده بودم بعد که گفتم نمیتونیم بیاییم گفت شیوا سالاد شیرازی درست کرده بوده حداقل میومدین اینو میبریدن که گفتم اینم نمیشه... + حداقل سالاد شیرازی رو پست میکردن _ عه جواد خجالت بکش ی هفته دووم بیار پامی شیم میریم خونه .... فقط جواد + بله _ اگه .... تصمیمت قطعیه سریع تر باید اقدام کنی لبخندی زد که متوجه نشدم از سر غم است یا شادی سر تکان داد و به سمت در ساختمان شروع به حرکت کرد .... پشت سرش راه افتادم ..... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۹ و ۴۰ سر پرونده رفتیم..... اطلاعات زیادی نداشتیم اما باید هرچه زودتر پیگیری میکردیم..... پشت میز نشستیم _ آخه چجوری میخواییم اونارو پیدا کنیم وقتی حتی جاشون رو هم نمیدونیم همزمان صدای گوشی مرا به خود آورد سرهنگ ابتکار بود : _ سلام ، سر پرونده ایم + .... _ هیچ ردی ازشون نداریم که قربان +.... _ چشم سعی میکنم تلفن را که قطع کردم جواد به یک باره از جا پرید و به سرعت به سمت اتاق بچه های اطلاعات حرفه ای رفت پشت سرش راه افتادم هرچه صدایش زدن بی فایده بود انگار چیزی نمی شنید .... کنار صندلی یکی از بچه ها رفت و خواست سابقه تماس های بین ۳۰ ساعت گذشته تو منطقه ای که دزدی شده را با دقت و حوصله چک کند .... تمام مانیتور روبرویش را زیر و رو کرد ۱۵۱ تماس در آن ساعت و دقیقا همان منطقه بودند که باید همه راه با دقت و دوطرفه گوش میداد چون تنها راهی که می‌شد باهاش مکان آنها را پیدا کنیم همین بود ..... مشغول گشتن شد و فقط خدا خدا میکرد بتواند ردی پیدا کند .... در فکر بودم که صدایم زد - محمد بیا این هدفون رو‌بگذار هدفون را ازش گرفتم و گذاشتم روی سرم تماسی در حد چند ثانیه بود و مردی با لهجه غلیظ عربی میگفت «_ سوژه زیر نظره فردا راس ساعت ۱۸ بغل کیوسک تلفن » تماس قطع شد جواد دوباره گفت - یادته سرگرد پایدار گفت گروهک تروریستی عراقی ان + خب ؟ - بابا لهجشون رو ندیدی مگه؟ درضمن تماسشون خیلی مشکوکه سوژه ؟ سوژه برای چی اخه بعدم چرا طرف مقابل حرفی نزد خب مشکوکه دیگه از همه مهمتر تو ساعت و مکانیه که میخوایم به ساعت نگاه میکنم ۵ و ۲۰ دقیقه است سریع بلند میشوم و به جواد هم میگویم بلند ششود رو به علی که پشت سیستم مینشیند میگویم: - سعی کن سریع رد تلفن رو بزنی دقیق میخوام بدونم کجان بازارچه های اژراف دانشگاه فنی کوچیک نیستن پیدا کردن یک مکان توشون هم کار راحتی نیست سریع باش چشمی گفت دست جواد را گرفتم و همراه خودم بردم به اتاق - محمد گرفتی چیشد نگاه مبهمی بهش انداختم و گفتم + راستش نه چشم غزه ای بهم رفت و گفت : - یکم فکر کن خب نابغه ساعت ۱۸ ؟؟ باید سریع تر حرکت کنیم که بهشون برسیم + شاید اونا نباشن .... - شاید باشن ی مو از خرس کندنم غنیمته همانطور که وسایل مورد نیاز را برمیداشتم به تماس فکر میکردم که علی در اتاق را زد و بعد گذاشتن احترام نظامی گفت: - اقا آقا ردشون رو زدم لوکیشن مقصد مورد نظرتون رو تو ایتا فرستادم سریع گوشی ام را چک کردم و بعد تشکر از علی با جواد به سمت ماشین رفتیم جواد پشت فرمان نشست ، در سمت شاگرد را باز کردم و سوار شدم روی لوکیشن زدم و نگاهی به مکان انداختم زمان رسیدن تا مقصد ۱۰ دقیقه بود جواد ماشین را روشن کرد و راه افتادیم به کوچه ی باریک و خلوتی رسیدیم اطراف را نگاه کردم چیز مشکوکی نمیدیدم حداقل الان ، ذهن اشفته بازارم اصلا درست کار نمیکرد . جواد دستم را گرفت و کشید پشت نیسان ابی رنگ - هیس .... تو دید نباید باشی که محمد ، نکنه تاحالا ماموریت نیومدی؟ چشم غره ای بهش رفتم و حواسم را شیش دنگ جمع کردم.... نگاهی به ساعت مچی ام کردم دقیقاً ۱۸ بود که مردی با ژاکت بافت و کلاه و شال گردنی که به صورتش پیچیده بود نزدیک کیوسک تلفن شد مگه تو این هوا کسی ژاکت میپوشه؟؟ اصلا نیازی به فکر کردن نبود کاملا مشخص بود سوژمون همونه دوربین گوشی ام را روشن کردم و روی مرد زوم کردم مرد وارد کیوسک تلفن شد دقایقی که گذشت شخص دیگری هم وارد کوچه شد و با عجله به سمت کیوسک رفت تمام حواسمان روی ان دو نفر و رفتار های عجیبشان بود. مردی که ژاکت پوشیده بود از کیف کولی اش پاکت سفید رنگی دراورد و به ان یکی مرد داد . بعد اینکه بهم دست دادند از کیوسک به سختی بیرون آمدند و قصد رفتن کردند که جواد ارام گفت - باید سریع بفهمیم کجا مستقر میشن بعد با بچه ها محاصره کنیم و.... + هنوز زوده - کجا زوده دلت میخواد چندتا طفل معصوم دیگه قربانی این ادم های کثیف بشن دیگر حرفی نزدم....
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۱ 🍃از زبان شیوا چند روزی میشد که خبری از محمد و اقا جواد نبود انگار بخاطر کم کاری هایشان مجبور بودن اضافه وقت بایستند ..‌. طبق معمول همیشه خانه تنها بودم که تلفن زنگ خورد مامان بود - جانم مامان سلام + سلام دخترم میگم که برای فردا جایی قرار نگذار - چطور + اقای جلیلی اینا قراره بیان برای جلسه ی دوم - مامان از همین الان جواب من منفیه منفی + ابرو داری کن نمیخوای که ابروی رضا بره پدرت الکی این همه ابرو جمع نکرده - اقای جلیلی فقط هم رزم بابا بوده همین و.. مامان تلفن را قطع کرد کلافه بودم خیلی کلافه از همان دیدار اول حس خوبی به خانواده جلیلی نداشتم اما چاره ای هم نبود نمیشد رو حرف مامان حرف اورد ...... 🔹 فردا شب برعکس جلسه ی پیش لباس ساده ای پوشیدم و چادر سفیدم را سر کردم دلم اصلا با اقا سجاد نبود و حتی دیدنش غمگینم میکرد . چون محمد نبود مامان از معصومه و مادر جون خواست تشریف بیارن تا دست تنها نباشد . اینبار برادر اقا سجاد همراهشان نیامده بود . همانطور که مامان در حال صحبت با خانم جلیلی بود اقا سجاد سرفه ای کرد تا برن سر اصل مطلب با اشاره مامان بلند شدم تا چای بریزم .... اب جوش روی دستم ریخت سریع کتری را روی میز گذاشتم و دستم را زیر اب سرد گرفتم چشمانم را از شدت درد بستم بعد چند دقیقه معصومه به اشپز خانه امد و با دیدن دستم سریع جویای قضیه شد بغض کرده بودم - معصومه من اصلا از اقا سجاد خوشم نمیاد نمیخوام بیان اینجا خسته شدم ... معصومه در اغوشم کشید و با همان لحن خواهرانه اش دلداری ام داد . چای هارا در استکان ها ریخت و داد دستم . همراه معصومه از اشپز خانه بیرون آمدیم و چای هارا تعارف کردم مادر جون غمگین بنظر میرسید دلیلش را نمیفهمیدم . با اصرار مامان به اتاق رفتیم تا صحبت کنیم اجازه صحبت بهش ندادم و گفتم: - جواب من منفی است و هیچ جوره تغییر نمیکنه + خب چرا دلیلش هم بگید میخوام بدونم - شما میخوایید به صورت موقت ازدواج کنید؟ خب این همه دختر دیگه من نمیخوام بخاطر چند ماه یا حتی چند روز زندگی ام را خراب کنم هدف من از ازدواج کامل کردن دینمه نه چیز دیگه و سلام سریع در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم . اقای جلیلی که منتظر شنیدن جواب بود گفت اینبار دیگه دهنمون رو شیرین کنیم: - اقای جلیلی من از جلسه ی اول هم به پسرتون گفتم که جوابم منفیه + چرا دخترم ؟؟؟؟ - دلم با این وصلت نیست هیچ جوره هم عوض نمیشه خانواده جلیلی مثل سری پیش با غرغر و به زور بلند شدن و رفتند . مامان دوباره اخم کرد و هی زیر لب چیز هایی می‌گفت که متوجه نمیشدیم . مادر جون از این فرصت استفاده کرد دستش را زد روی شونه ی مامان و گفت : - زهرا جان اگه اجازه بدی اینبار ما میخواییم مزاحمتون شیم مامان اخم هایش را باز کرد و مبهم نگاهش کرد مادر جون خندید و گفت : - شیوا عروس خودمه ، چند روز دیگه که جواد اومد مزاحمتون میشیم ان شاءالله. سرم را پایین انداختم و مطمئن بودم گونه هایم سرخ شده . مامان نگاهی به من انداخت خندید و گفت : + اگه عروس خانم باز ناز نکنه قدمتوم روی چشم من که از خدامه اقا جواد دامادم باشه دیگر ادامه حرفشان را نشنیدم و با یک‌ معذرت خواهی به سمت اتاقم دویدم انگار که در این جهان نبودم حس عجیب و‌ خوبی بود .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۲ 🍃از زبان محمد بعد از اینکه سوژه را زیر نظر گرفتیم و محل اقامت اصلی اش هم پیدا کردیم با تیم عملیاتی برای محاصره و باز داشت مجرم اماده شدیم .... خوشحال بودم که بالاخره مسئله را حل کردیم اما از طرفی دیگه شرمنده خانواده کودکان دزدیده شده هم شدیم جز ثنا کوچولو که به موقع به دادش رسیدیم بقیه..‌. وقتی ثنا را به خانواده اش تحویل دادیم تا چند روز از ترس حرفی نمیزد و نمیتوانست غذا بخورد .... از سرهنگ اجازه مرخصی گرفتم به اتاق اداری رفتیم تا وسایل هایمان‌را جمع کنیم که تلفن جواد زنگ خورد : - سلام مامان جان +..... - اره امروز بر میگردیم خونه + ..... نگاهی به من کرد و گفت: چطور ؟ ،+.... - چیکار کردین شما؟ اخه مادر من ی نظری چیزی نباید بپرسید +..... - خب این صحیح ولی ... حرفش نصفه ماند انگار تلفن قطع شده بود کنجکاو شدم - چیشده جواد انگار نمی‌خواست جواب بده + هیچی مامان بدون اینکه به من بگه با مادرت قرار و مدار خواستگاری گذاشته برای پس فردا شب اصلا انگار نه انگار که باید به منم میگفتن... خندیدم و میان حرفش گفتم: - خب تو که باید از خدات باشه شازده دوماد چشم غره ای بهم رفت و گفت : + فکر نکن راهیان نور تو رو یادم رفته هاااا نگذار لوت بدم هر دو خندیدیم و از ساختمان بیرون امدیم ماشین را جلوی در خانه پارک کردم کلید را از جیب پیراهنم دراوردم و در حیاط را باز کنم خانه مثل همیشه ساکت بود.... کفش هایم را در اوردم و با یا الله وارد شدم محیا سریع به سمتم دوید و پرید بغلم محکم بغلش کردم و شروع کردم به قربون صدقه رفتن .... صدایم را کمی بلند تر کردم و سلام دادم مامان از اشپز خانه جوابم را داد و فاطمه که در اتاق مشغول تمیز کردن اتاق بود با صدایم بیرون امد بعد سلام و احوال پرسی سراغ شیوا را ازش گرفتم که گفت رفته خانه دوستش .... از مرخصی ام استفاده کردم و همراه محیا و فاطمه برای خرید چند دست لباس نوزادی پسرانه به بازار رفتیم ، سلیقه ای که فاطمه داشت نزدیک به من بود بنابراین در خرید ها اختلافی پیش نمی امد .... خرید هایمان را کردیم ، بعد خوردن بستنی به اصرار محیا به خانه برگشتیم .... شیوا بالاخره از دوستش دل کند و به خانه امد .... گرم سلام و احوال پرسی کردیم و شیوا مثل همیشه از اتفاقات این چند روز که نبودم تعریف کرد... مامان به هیچکداممان اجازه استراحت نداد فردا قرار بود جواد اینا بیان و به قول خودش نباید کم و کسری باقی می ماند... برای خرید میوه و شیرینی به بیرون رفتم که سجاد را دیدم تکیه به تیر چراغ برق داده بود و با تلفن حرف میزد بدون اینکه عکس العملی از خودم نشان بدم برایم تعجب اور بود که چرا این دور و بر پیداش شد اما از ترس غیبت یا قضاوت سجاد را از ذهنم بیرون کردم 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۳ و ۴۴ 🍃از زبان شیوا استرس عجیبی دلم را پر کرده بود... با صدای زنگ در به خودم امدم به اتاقم رفتم تا چادرم را سر کنم عطر یاسی که فاطمه به چادرم زده بود اتاق را پر کرد نفس عمیقی کشیدم بسم الله گفتم و از اتاق بیرون امدم . هنوز وارد خانه نشده بودند به اشپز خانه پناه بردم و منتظر شدم ... نمیدانم چند دقیقه گذشت‌ اما برای من اندازه ۱۰ سال تمام شد که بالاخره مامان صدایم زد : « شیوا جان چای را بیار » استکان های بلوری را از چای پر کردم و به حال رفتم اول به مادر جون تعارف کردم و اخرین نفر به اقا جواد که در تمام مجلس سر به زیر و ساکت نشسته بود ، کنار فاطمه نشستم به گوشه ای خیره شده بودم تا بالاخره مادر جون گفت : - زهرا جان اگه اجازه بدی این دوتا جوون برن چند دقیقه حرف بزنن مامان که لبخند رضایت بر لبش بود سریع قبول کرد . بلند شدم و همراه اقا جواد به اتاق امدیم در را نبستم و کمی لایش را باز گذاشتم . هر دو ساکت بودیم که اقا جواد شروع کرد - خب .‌.... حرفی سختی چیزی لرزش خفیفی در صدایش احساس کردم با سر جواب منفی دادم که گفت: - ملاک های شما برای ازدواج چیه ؟ + در وهله اول طرق مقابلم باید از نظر دین کامل باشه یعنی به تمام واجباتش به بهترین نحوه ممکن اهمیت بده و همه رو رعایت کنه همانطور که سرش پایین بود تایید کرد + دوم اینکه هرچی سر سفره میاره باید حلال باشه حالا میخواد جوجه کباب باشه یا نون پنیر همچنان ساکت بود و گوش میداد + دروغ نباید بگه و چیزی هم نباید ازم پنهان کنه ... سرش را بالا گرفت و نگاهش را به کمدم داد : - شروط بنده هم اینه اول اینکه واجبات برایش مهم باشه دوم حیا و عفت داشته باشه سوم به تربیت فرزند های صالح اهمیت بده و...... با جدیت میگفت و من گوش میدادم - اگه سوالی نیست و تو این شروط هم مشکلی نیست بسم الله بلند شدم و سر تکان دادم و پشت سر اقا جواد از اتاق بیرون رفتیم ... لبخند رضایتی که روی لب های مامان و مادر جون خود نمایی میکرد دلگرمی عجیبی بهم داده بود و از همه مهمتر به این باور رسیده بودم که اگر خدا چیزی رو برات مناسب بدونه هیچ کس جلو دارش نیست ... همه چیز خیلی سریع پیش میرفت... همان شب صیغه محرمیت موقت بین من و آقا جواد خوانده شد تا در خرید های عقد راحت باشیم و قرار عقد و عروسی هم گذاشتن برای نیمه شعبان که حدود ۲۵ روز دیگر بهش مانده بود... بعد از مراسم که خانواده اقا جواد اینا رفتن کمک مامان سینی ها و پیش دستی هارو به اشپز خانه بردم و بعد شام بی هیچ حرفی وارد اتاق شدم گوشی ام را برداشتم و در ایتا مشغول چت با حنانه بودم که یک اس ام اس از طرف شخص ناشناسی دریافت کردم - تو را چون آیه های آفرینش به ذکر هر سجودم دوست دارم خندیدم میدانستم اقا جواد است این شعر را قبلا در یک کتاب خوانده بودم و ادامه اش را هم میدانستم کمی دو دل بودم که جوابش را بدهم یا نه اما بالاخره تصمیمم را گرفتم + تو را ای آفتاب فصل پاییز سراسر در وجودم دوست دارم به ثانیه نکشید جواب داد - سلام خانم شاعر بیداری باز خنده ام گرفت دست خودم نبود جواب دادم + علیکم السلام بله _ از فردا کم کم دنبال خرید های عقد بیوفتیم که دقیقه نودی نشن؟ + بله حتما _ پس ، فردا دور و ور بعد از ظهر خدمت میرسیم معصومه هم میاد لبخند روی لب هایم نقش بست باشه ای گفتم و گوشی را خاموش کردم باید نماز شکر بخواندم تا از عشق اولم یعنی خدا تشکر کنم بابت این هدیه ی بزرگش بلند شدم و رفتم برای وضو گرفتن سجاده ام را پهن کردم و شروع کردم به خواندن نماز از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم برم در آسمان ها و خدارا در آغوش بگیرم به افکارم خندیدم قران را باز کردم و ایه ای که روبرویم بود خواندم - اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچ کس نمیتواند مانع لطفش شود سوره یونس آیه ۱۰۷ خوشحال بودم و این ایه خوشحالی ام را چند برابر کرد قران را بوسیدم و بالای سرم گذاشتم چراغ را خاموش کردم و خوابیدم... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۵ از بعد نماز صبح دیگر نخوابیدم مشغول عبادت و کتاب خواندن بودم و لحظه شماری میکردم برای بعد از ظهر..... مانتو و روسری ساده ی ابر و بادی ام را پوشیدم چادرم را مرتب سر کردم گوشی ام را برداشتم و بعد خداحافظی از مامان دویدم تو حیاط در را باز کردم و وارد کوچه شدم ماشینشان را دیدم هردو پیاده شدند معصومه را در آغوش کشیدم و گرم سلام و احوال پرسی کردم به اقا جواد رسیدم اینبار سر به زیر نبود سلام دادم و مثل خودم جواب داد سوار ماشین شدیم اما هرچه اصرار کردم معصومه جلو بشیند قبول نکرد ناچار روی صندلی شاگرد نشستم... بی هیچ حرفی ماشین را روشن و حرکت کرد ..... اقا جواد همانطور که رانندگی میکرد لحظه ای چشمش را از جاده گرفت و به من داد ، چشم در چشم شدیم که معصومه با خنده گفت: - داداش الان تصادف میکنیما اقا جواد سریع نگاهش را به جاده داد و پرسید: - خب از چی شروع کنیم ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : + قران چشمی گفت تا رسیدن به بازارچه حرفی نزدیم جلوی مغازه ای ماشین را پارک کرد هر ۳ پیاده شدیم به اسم روی ویترین دقت کردم - لوازم فرهنگی سید - وارد مغازه شدیم قران ها توی قفسه های طرح چوب خودنمایی می‌کردند... با چشمانم میام قران ها میگشتم تا اینکه قرانی با جلد صورتی کمرنگ نظرم را جلب کرد با دست به اقا جواد نشانش دادم ... از فروشنده خواست تا قران را بیاورد اندازه کلمات ، نوع نوشتار و معنی اش همه و همه باب سلیقه جفتمان بود همان را خریدیم قران را بوسیدم و در کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدیم.... هنوز یخمان باز نشده بود و جمع حرف می‌زدیم الان قشنگ فاطمه و اقا محمد گفتنش را درک میکردم... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۶ و ۴۷ و ۴۸ با پیشنهاد معصومه برای خرید حلقه به طلا فروشی معروف نجف اباد رفتیم... حلقه ی ساده و زیبایی نظرم را جلب کرد قیتمش هم مناسب بود با سلیقه ی اقا جواد از همان طلا و نقره اش را خریدیم ... همانجا دستم کرد خیلی قشنگ بود دوستش داشتم تا اخر خرید انگشتر را در نیاوردم .... به قدر کافی خرید کرده بودیم قصد رفتن به خانه کردیم که اقا جواد اصرار کرد بستنی مهمانمان کند و بعد برویم ... بستنی را در ماشین خوردیم و به سمت خانشان راه افتاد در کمال تعجب معصومه را پیاده کرد و مسیرش را تغییر داد نمیدانستم چه بگویم با تردید گفتم - اقا جواد خونه ی ما اینوری نیستا تک نگاهی بهم انداخت و خندید + میدونم تعجب کردم پرسیدم - پس کجا میریم + کتابخونه ، مطمئنم کتابخونه رو دوست داری تعجبم چندین برابر شده بود - بله ولی از کجا فهمیدین اینو با تک خنده ای گفت + از مشاعره دیشب خجالت کشیدم و ترجیح دادم تا آخر مسیر ساکت باشم .... حوصله ام سر رفته بود ناخوداگاه دستم را سمت ضبط ماشین بردم و روشنش کردم مداحی سید رضا نریمانی با صدای بلندی پخش شد کمی صدارا کم کردم و همراه مداحی اشنا زمزمه کردم... « تضمین خوشبختی ابا عبدالله مسیر عاقبت بخیری جز این راه کدوم راهه جز تو حرو کی میتونست بیاد بغل کنه مرگ و واسه اون شیرین تر از عسل کنه ..» دیگر مطمئن شدم که معنای عشق را فقط پیش اقا جواد میتوانستم درک کنم... وقتی کنارش بودم احساس میکردم به خدا نزدیک تر شده ام و این بهترین حس دنیا بود ..‌ ماشین را پارک کرد هر دو پیاده شده ایم صندوق عقب را زد و همان کیف سامسونت مشکی رنگ را ازش بیرون اورد همانی که انروز در حیاط خانمان جا گذاشت... از سر کنجکاوی پرسیدم - همون سامسونتس ؟ همونی که جاش گذاشتین تو حیاطمون لبخندی زد و گفت + همونه و دلیل اینکه اینجا الان در این حال به سر میبریم هم جاموندن این سامسونته گرامیه حس کنجکاوی دست از سرم برنمیدارد - یعنی چی ؟ در صندوق را قفل میکند و با هم به سمت کتابخانه قدم برمیداریم + اونشب وقتی اومدم تا سامسونت رو‌ بگیرم ازت ، همه چیز از همون جا شروع شد اوایل از باور کردنش میترسیدم خب حقم داشتم نمیخواستم گناه کنم یا دل امام زمانو بشکنم چون فکر کردن به نامحرم گناهه ولی بعدا با خودم فکر کردم که ازدواج سنت پیامبره باید از راهش وارد شم و اینکه میگن دل به دل راه داره دلگرمیم شد و خلاصه قبل سوریه به محمد سپردم که تو اولین فرصت بیام .... توقع هم نداشتم بله رو بگی بخاطر اقا سجاد... نگذاشتم حرفش را تکمیل کند + اتفاقا شما منو از دست اقای جلیلی نجات دادین ، من اصلا دلم با اون وصلت نبود کمی جدی شد و پرسید - چرا اونوقت میترسیدم بگوییم دلم را به دریا زدم + دلم از قبل پیش یکی دیگه گیر بود هرچی باشه دل به دل راه داره سرم پایین بود اما میتوانستم متوجه لبخندش شوم.... بحثمان همان جا تمام شد و وارد کتابخانه شدیم ، هر کدام بعد از کمی جست و جو کتابی انتخاب و شروع به خواندن کردیم خیلی واضح بود که کتابخانه تنها بهانه ای بود و دلیل اصلی آمدنمان به اینجا شناخت بیشتر بود سعی کردم کمی یخم را آب کنم هنوز نمی‌توانستم مفرد خطابش کنم گرچه محرمم شده بود اما هنوز عادت نداشتم ... از کتابخانه بیرون زدیم نزدیک‌ اذان مغرب بود که مامان زنگ زد - جانم مامان +... - با اقا جواد اومدیم کتابخونه یکم دیگه میاییم +.... - باشه یاعلی هوا کم کم تاریک میشد و باران دوباره بهانه ای برای باریدن پیدا کرده بود و هوا را کمی سردتر نشان میداد ... مقصد اخرمان را گلزار شهدا انتخاب کردیم تا بعد ان به خانه برویم .‌‌... اول سر خاک پدر اقا جواد رفتیم بعد خواندن یک فاتحه مسیرمان را به سمت گلزار شهدا تغییر دادیم ... مزار پدرم را از فاصله نچدان دور می‌دیدم که شاخه گله تازه رویش خبر از زائران میداد... دستم را گرفت و به سمت مزار بابا حرکت کردیم کمی از خجالتم کم شده بود فاتحه ای خواندم و جواد را به بابا معرفی کردم او هم خندید و برای عوض شدن روحیه ام با روح بابا حرف زد‌ و وانمود کرد بابا زنده است . خندیدم از اینکه به هر دری میزد تا مرا بخنداند... خنده ام گرفت ، بعد خداحافظی از بابا... بالاخره به سمت خانه حرکت کردیم ،
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۹ و ۵۰ چند روزی از محرمیتمان گذشته بود که معصومه خبر سوریه رفتن جواد را به فاطمه داد ... فاطمه سراسیمه وارد اتاقم شد و گفت - شیوا اقا جواد جلو در منتظرن مثل فنر از جا پریدم قلبم تند تند میزد استرس تمام وجودم را گرفته بود و عرق سرد روی پیشانی ام نشست بلند شدم و چادر رنگی ام ، همانی که موقع مراسم خواستگاری سرم بود ، سر کردم چیز دیگه ای دم دست نبود جلوی در رفتم دیدمش سر به زیر ایستاده بود در لباس رسمی اش سرش را بالا اورد تا مرا دید دست پاچه شد و گفت - سلام خانم هاشمی با اخم گفتم + پس که خانم هاشمی جنابعالی همونی نبودین که تا همین چند شب پیش برای من شعر می‌فرستادید حالا شدم خانم هاشمی خندید مشخص بود هول شده سرش را پایین انداخت و گفت - خب شیوا جان چطوری من هم خندیدم در کنار او خندین تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم ..... قول داد تا قبل از مراسم عقدمان برگردد یعنی دقیقا ۱۰ روز دیگر این را خوب میدانستم که اگر سرش هم برود قولش نمیرود و از همه مهتر هیچ کار خدا بی حکمت نبود و بخاطر همین دیگر ترس یا دلهره ای نداشتم کسی خانه نبود جز من و فاطمه دویدم و از خانه کاسه آبی برداشتم چند لحظه اخر دیدارمان در سکوت سپری شد... رفیق هایش امده بودند دنبالش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد کاسه را پشت سرش خالی کردم و تا ماشین در دید رس بود با نگاهم همراهی اش کردم.... وارد حیاط شدم نفس عمیقی کشیدم و در را بستم ... برای اینکه سالم برگردد سر سجاده ام دعا کردم .... تلفن خانه زنگ خورد خودش بود چقدر حلال زاده . تا فردا دیگر می امد خوشحال شدم به مامان هم زنگ زدم تا بی آید ‌.. محمد ، فاطمه و محیا هم رفته بودن از چند خانه بازدید کنند ، تا دیگر بروند خانه خودشان تنها بهانه‌شان برای اینجا ماندن من بودم که به لطف جواد این بهانه هم دیگر قابل قبول نبود.... رفتم تا دستی به اتاق ها و خانه بکشم و بعد ار آن به بیرون بروم تا خرید کنم‌.... به اندازه یک وعده غذایی خرید کردم خرید هارا مرتب چیدم . کتابی که اوایل محرمیت از جواد گرفته بودم را برداشتم، اسنپ گرفتم و به درخواست مادرجون شب را به آنجا رفتم.... احوالپرسی گرمی با مادر جون و معصومه کردم و به‌ هوای گذاشتن کتاب دوباره به همان اتاق که بار اول ازش میترسیدم رفتم. در زدم چه کار بیهوده ای معلوم است که کسی داخلش نیست در راه باز کردم همان بوی خاک شلمچه اینبار با کمی بوی گل یاس ... وارد اتاق شدم و کتاب را میان کتاب های دیگر در قفسه گذاشتم... محو زیبایی اتاق شدم هرچقدر که نگاه میکردم سیر نمیشدم متوجه گذر زمان نشدم که معصومه به سراغم امد و با صدای بلندی گفت - اومدی کتابو بگذاری یا اتاق داداش منو رصد کنی ؟ برگشتم هول کردم نمیدانستم چه جوابی بدهم به مِن مِن افتادم که خندید و گفت « شوخی کردم!» هدف اصلی اش اذیت کردن من بود ... پیش مادر جون رفتم ‌و همانطور که داستانهای شیرینش گوش میدادم مشغول اشپزی شدم به اصرار مادر جون شب را هم پیش انها ماندم و تا صبح با معصومه کتاب خواندیم جواد راست میگفت کتابخانه و کتاب را دوست دارم .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍لیست رمان‌های کانال با لینک قسمت اول ⛔️کپی رمان‌های این لیست در هر شرایطی و است🍄 🍂رمان (شماره ۲۸) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 🍂رمان (شماره ۳۲) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 🍂رمان (شماره ۸۰) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017 🍂رمان (شماره ۱۰۳) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601 🍂رمان (شماره ۱۱۲) (جلد دوم نمره‌ی قبولی) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212 🍂رمان (شماره ۱۱۵) (جلد دوم مهتاب) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687 🍂رمان (شماره ۱۴۱) رمان کوتاه، عاشقانه، آموزنده و در حال نوشتن... (۱۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37226 ادامه دارد... ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۵۱ و ۵۲ و ۵۳ بالاخره جواد زنگ زد و گفت از فرودگاه امام خمینی تاکسی گرفته و تا چند ساعت دیگر میرسد .... دل تو دلم نبود که سالم ببینمش و برای فردا که روز عقدمان بود برنامه بچینیم چادر رنگی ام را سر کردم و منتظر نشستم.... کم کم از امدنش نا امید شده بودم که زنگ خانه را زدند از جا پریدم و به سمت آیفون رفتم که معصومه و مادر جون از رفتار هایم به خنده افتادند خجالت کشیدم و دکمه باز شدن در را زدم .... بالاخره امد با همان لباس سبز جدی تر بنظر میرسید سلام و احوال پرسی کردیم و وارد هال شدیم مادر جون اسفند دود کرد ... جواد به اتاقش رفت تا وسایلش را بگذارد و مادر جون از این فرصت برای پهن کردم سفره استفاده کرد... کشک و بادمجان غذایی که فهمیدم خیلی دوست دارد ... غذا را در ارامش و با خاطره تعریف کردن جواد خوردیم اذان مغرب از گلدسته های مسجد بلند شد طبق معمول حریف جواد نشدم انقدر اصرار کرد تا قبول کردم نماز را به مسجد برویم مادر جون و معصومه نیامدند ... چادر و گوشی ام را برداشتم و به سمت مسجد قدم های ارام برداشتیم چند قدم تا خانه فاصله داشت ... جدا شدیم ، به سمت بخش خانم ها پا تند کردم تا به نماز جماعت برسم .... این نماز مثل نماز های جماعت دیگری نبود که خواندم خیلی قشنگتر بود به طوری که نمی‌خواستم تمام شود... بعد نماز بیرون رفتم و منتظرش شدم که بی اید کمی آنطرف تر بود و با رفقایش حرف میزد که با دیدن من بحثشان را خاتمه داد و به سمتم امد ‌... سلام دادیم و به سمت خانه اهسته اهسته حرکت کردیم .... آن شب هم گرچه خوابم نمی آمد اما به زور حرف های معصومه خوابم برد... از صبح زود حاضر شدیم ارایش ملایمی کردم و لباس ساده ام را همراه با چادرم برداشتم جواد هم‌ پیرهن ساده اس را پوشیده بود هرچه مراسم ساده تر میبود لذتش هم بیشتر بود سوار ماشین شدیم و به سمت قم حرکت کردیم حول و حوش ظهر بالاخره به سمت جمکران رسیدیم ... نماز ظهر را همانجا خواندیم و برای عقد به دفتر مخصوص رفتیم ، تعدادمان کم بود مامان ، فاطمه ، محمد ، معصومه و مادر جون کسه دیگری را دعوت نکرده بودیم و همین سادگی چشم گیر بود .... صف طولانی ای بود تو روز میلاد مبارک حضرت مهدی ان هم چنین جایی خب معلوم است که شلوغ میشود .... به عنوان اولین عروس و دوماد امروز وارد اتاق شدیم روی صندلی های مخصوص نشستیم مهریه را مثل محمد اینا انتخاب کردیم ۱۴ گل‌، ۱۴ سکه ، یک جلد کلام الله و حفظ ۲ جز قران عاقد شروع کرد - "النکاح سنتی و من رغب سنتی فلیس منی" دوشیزه مکرمه سرکار خانم شیوا هاشمی آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقا داماد محمد جواد شریفی ، با یک‌جلد کلام‌الله مجید، ۱۴ شاخه گل نرگس، و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی و حفظ ۲ جز قران در بیاورم ؟ نفس عمیقی کشیدم دستانم میلرزیدن صفحات قرآن را ورق زدم تا به سوره ی نور رسیدم و شروع کردم به خواندن .... مادرجون گفت : - عروسم داره قران میخونه عاقد باز دیگر خطبه را خواند اینبار مامان گفت: + دخترم داره دعا میکنه دعا کردم برای ظهور مولا عج برای خوشبختی مان .... عاقد برای بار سوم خطبه را خواند نفس ها برای لحظه ای حبس شد - با اجازه امام زمانم و حضار جمع بله صدای صلوات ها بلند شدند عاقد خطبه را برای جواد هم خواند اوهم بله را داد ... انگشتری را که از ان روز در نیاروده بودم به زور امروز در اوردم .... انگشتر هارا دستمان کردیم..... به خواسته ی جواد برای اینکه مزاحمتی ایجاد نشود ماشین عروس بوق هم نزد ... همه چیز به خوبی و خوشی شروع شد به زیارت حضرت معصومه هم رفتیم و برای به قولی ماه عسل یک سفره یک هفته ای به کربلا را در نظر گرفتیم.... همه چیز عالی پیش رفت نه از اقای جلیلی خبری شد و نه از تهدید هایش و این حس خوبی بهم منتقل میکرد ... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۵۴ و ۵۵ دانشگاه غلغله شده بود ، حرص خوردن اقای جلیلی را به وضوح میشد دید حنانه از اینکه دعوتش نکردم کمی ناراحت بود اما وقتی دلایلم را برایش توضیح دادم متقاعد شد.... بعد مدت ها بود که عمو محسن و عمو محمود را میدیدم عمو محسن حالا یک پسر بچه به اسم ارشیا دارد که برعکس خودش و زن عمو موهای فرفری و چشمان عسلی درشتش دل را میبرد ..... چند روزی تا بدنیا امدن مهدی مانده است و محمد و فاطمه هم از ذوق یکجا بند نمیشود ... به اصفهان میرسیم شهر مورد علاقه ام پیش پدر میرویم مثل روز عقد محمد و با گلاب سنگ را سر و سامون میدهیم همه خوشحالند حتی گل‌های توی باغچه‌ی خانه‌مان دختر کوچولوی قصه ی ما حالا دیگر بزرگ شده و به شاهزاده سوار بر اسب سفیدش رسیده اینبار از تخیلاتم نه فقط خودم بلکه جواد هم خنده اش میگیرد عادت ندارم افکارم را بلند بیان کنم اما در کنار او نمیدانم چرا اما عجیب و غریب میشوم و این حالم را به دنیایی نمیدهم قرار بر این شد در همین نزدیکی خانه ای ساده بخریم و زندگی مان را شروع کنیم ... 🍃۵ سال بعد وسایل‌های ریحانه را جمع میکنیم جواد پایین منتظرمان است سوار میشویم و به سمت خانه ی محمد اینا میرویم در طول مسیر ریحانه همش غر میزند حق هم دارد هوا گرم است به غر غر هایش میخندیم ... با رسیدنمان رادیو غرغرهای ریحانه هم قطع میشود بغلش میکنم و پیاده میشویم محیا هنوز مدرسه است ریحانه و مهدی و ضحی [ دختر معصومه ] طول حیاط را دنبال هم میدوند و بازی میکندد .... مامان ، مادر جون و معصومه همه شان امدن اند با محمد و فاطمه سلام علیک میکنیم و بعد به احوال پرسی با بقیه اعضای خانه میرویم.... صدای زنگ در گواهی از امدن محیا میدهد ، محیا امروز به سن تکلیف میرسد یعنی ۸ سال ۸ ماه و ۲۱ روز از تولدش میگذرد چادر سفید با گل های صورتی ، جانماز زیبا ، مهر و تسبیح همه و همه کادو هایی بودند که می‌خواستیم با انها محیا را تشویق کنیم کیکی که فاطمه درست کرده بود جلو ی محیا گذاشتیم دست زدیم و صلوات فرستادیم تا کیک را برش بزند کادو هایش را هم یکی یکی باز کرد و از خوشحالی میپرید بالا و پایین و ماهم به ذوق کودکانشه ای میخندیدیم ریحانه و ضحی هم همه اش بهانه‌ میگرفتند و دلشان جشن تکلیف میخواست ناگفته نماند مادر جون برای هر جفتشون چادر مشکی و روسری هایی آورده بود تا از الان با فلسفه ی حجاب اشنا بشن .... روسری را برایش لبنانی بستم و چادر را روی سرش مرتب کردم .... با ذوق خاصی در چشمانش به اینه نگاه کرد دوید سمت جواد و با لحن بچگانه و شیرینش گفت - بابا بابا نگاه کن منم شبیه حضرت زهرا شدم در دل هر جفتمان کیلو کیلو قند اب میشد وقتی ریحانه را از الان اینطوری می‌دیدیم بچه ها انطرف تر مشغول بازی بودند محمد ، جواد و آقا حسام [ همسر معصومه ]مشغول بحث سیاسی مامان و مادر جون هم پی بحث گذشته و قدیم و یاد کردن از همسرانشون بودند... با فاطمه و معصومه سفره مفصلی چیدیم و غذای مورد علاقه ی محیا را به عنوان جایزه ویژه ی جشن‌ تکلیفش درست کردیم امروز ذوق خاصی را نه تنها در محیا بلکه در محمد و فاطمه هم دیدم ... دوست داشتم زودتر ۴ سال دیگر هم بگذرد تا به ریحانه یاد بدهم زندگی اش را فقط و فقط وقف اهل بیت و خدا کند نه فقط من بلکه بقیه هم معتقند ریحانه به بابا و جواد رفته نه از ظاهر از نظر اخلاقی امیدوارم زندگی اش هم مثل همین ها پیش رود و پایان کارش شهادت باشد ..... 💞...پایان...💞 نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5