⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۷۳ و ۷۴
علیرضا با لبخند سرش را به تایید تکان داد و نیم نگاهی به مینا کرد.مادرجان رو به عروس مجلس گفت:
_خب مادر تو نظرتو نگفتی. خجالت نکش بگو
قبل از جواب دادن مینا، ملوک خانم کنارش رفت و گفت:
_عمه میخوای جلسه دوم هم باهم برید بیرون حرف بزنین بعد محرم بشین؟
مینا بیحواس سری به بالا تکان داد که یعنی "نه". با این حرکت مینا صدای خندهها بلندتر شد. همه شاد و سرخوش بودند. هرکسی حرفی میزد تا طعم شیرین مجلس ماندگار شود...
حاج عمو به سمت روشویی رفت. وضو گرفت و با خنده، و باصدای بلند رو به صادق و ایمان گفت:
_جای خندیدن پا شید این دو تا مبل رو بذارید رو به قبله!
ایمان:_عمو بنظر من پای دامادو بذار پا به قبله(ادای گریه کردن دراورد) الفاتحه...
همه خندیدند. علیرضا و مینا روی مبلها نشستند. صادق دست روی سر علیرضا گذاشت، بلند گفت:
_برای شادی روح داماد بخت برگشته همه باهم بخندید، روحش شاد بشه!
دوباره همه باهم خندیدند...
احترام خانم نزد حاج عمو رفت که آستین پیراهنش را پایین میبرد و گفت:
_به آقای جوانمردی چی گفتین عمو؟
+راستی خانمش زنگ نزد؟
_نه نزد. چطور مگه؟
+خب الحمدالله. من امروز صبح غیرمستقیم به پدر وحید گفتم. حدسش هم میزدم علیرضا دلش اینور باشه!
_یعنی ناراحت نشدن؟
+اولش چرا، هم ناراحت شد هم جا خورد، انتظار جواب منفی اصلا نداشت. اما خب درستش کردم. بحث ازدواج یه کاریه که تا یه عمر باید ادم سر حرفش باشه دخترم. با تعارف و رودربایستی نمیشه زیر یه سقف رفت!
احترام خانم "خداروشکر"ی گفت. و کنار خواهرش رفت. بالاخره با شوخی و خندهها، حاج عمو محرمیت را بین علیرضا و مینا خواند..
بعد از شام وقت رفتن بود.علیرضا پشت دست مادرخانمش را بوسید و آرام گفت:
_فکر نمیکردم خاله قبولم کنی دامادت بشم.
احترام خانم:_تو دامن خودم بزرگ شدی عزیزم. بحث تو و امین جدا هست. همه میدونن!
علیرضا با ذوق تشکر کرد. همه مشغول خداحافظی بودند که صادق نزد احترام خانم امد و گفت:
_شرمنده خاله..این چند روز مادر پیشتون باشه..برگشتم میام دنبالش.. اشکال که نداره؟
صادق گرچه پسرعمه احترام خانم بود. اما تقریبا همسن دخترش بود.. و احترام خانم عمری او را بزرگ کرده و صادق را چون پسرش میدانست...
احترام خانم:_این چه حرفیه پسرم. قدم عمه برچشم
عمه ملوک که از دور شاهد گفتو گوی آنها بود نزدیکشان آمد و گفت:
_بازم ماموریت داری مادر؟
صادق دستش را روی سینه گذاشت و گفت:
_شرمنده مامان..حلالم کن..از امشب باشید اینجا..من الان میرم خونه هرچی میخواید پیام بدید تا بیارم براتون.. اینجا که باشید خیالم راحتتره..
احترام خانم:_اصلا نگران نباش پسرم.عمه ملوک میمونه تا تو بری و برگردی.
احترام خانم این را گفت و کنار مهتاب به دم در رفت برای بدرقه میهمانان. همه که رفتند،احترام خانم سمت عمه ملوک آمد. چادر رنگیاش را از سر عمه درآورد:
_خوشحالمون کردین عمه خانم
+مزاحمتون میشم احترام جان
مینا:_اتفاقا شما باشین خیلی بیشتر خوش میگذره
عمه لبخندی زد.صادق به سمت در رفت:
_بااجازه همگی..
احترام خانم به اتاق رفت:
_صبر کن صادق
و با قرآن برگشت.ملوک خانم رو به احترام خانم گفت:
_خیر ببینی عمه.
و قرآن را بالای سر صادق گرفت.
صادق قرآن را بوسید. از همه خداحافظی کرد و رفت. با بغضِ عمه ملوک،مهتاب و مینا کنارش نشستند....
مهتاب:_عمه چرا بغض میکنی؟ آقاصادق که بار اولش نیست میره ماموریت!
+مادر باشی میفهمی چرا عزیزم.دلم مدام شور میزنه مهتاب جان. میدونم کارش سخت تر شده!
مینا:_حرفی یا تعریفی نمیگه عمه؟
+نه عمه تعریف کجا بود! از دلشورههام میفهمم کارش سختتر شده. مطمئنم جایی که جدیدا رفته سختتر از قبلیه!
احترام خانم با یه سینی، ۴ استکان دمنوش به جمع پیوست و کنارشان نشست.
ملوک خانم:_دستت درد نکنه احترام جان حسابی امشب افتادی به زحمت.
احترام خانم:_تا باشه از این زحمتها عمه جان. آرزوی هر مادری خوشبختی بچههاش هست.(نگاهی به مهتاب کرد) من هنوزم از بابت امین شرمنده این دختر هستم!
کسی چیزی نگفت.ملوک خانم رو به مینا و مهتاب گفت:
_شما دو تا فردا کلاس ندارین؟ برین بخوابین دیگه.
مینا:_نه عمه من که فردا تعطیلم.
مهتاب:_اشکال نداره عمه جان، من فردا کلاس دارم، ولی بعد نماز میخوابم، تعریف کنین برامون.
مینا:_آره عمه راست میگه، از اون قدیما بگین برامون، همون موقع که آقا صادق به دنیا اومده بود.
ملوک خانم لبخندی زد.مرغ خیالش پرواز کرد به زمانیکه بعد از ۱۵ سال، خداوند به او اولاد پسری عطا کرد، که با بدنیا آمدن پسرش، همسرش را به طرز فجیعی از دست داد....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۷۵ و ۷۶
همسری که از جان بیشتر عزیزش میداشت. با شهادت همسرش،خدا پسری به او داد که همیشه فقط خدا را شکر میکرد از داشتنش!
ملوک خانم:_وقتی آقامحسن خدابیامرز شهید شد، من سر صادق ۹ماهه باردار بودم. وقتی هم که صادق به دنیا اومد اینقدر وضع روحی نامناسبی داشتم که اگه مادرتون نبود معلوم نبود سر پسرم چی میومد.
ملوک خانم با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. احترام خانم دست عمهاش را با محبت در دستش گرفت...
مهتاب:_کی خبر شهادت آقا محسن رو شنیدین؟
ملوک خانم:_اون زمان همه خونه قدیمی مادرجون زندگی میکردیم. یه حیاط بزرگ داشت که وسطش حوض کوچیکی داشت. دور تا دور حیاط هم اتاق بود که هر خانواده تو یه اتاق زندگی میکردن. اقا جلال که اومد خواستگاری احترام، تو همون اتاق زندگیشون شروع کردن(رو به مهتاب کرد) تو هم همون جا بدنیا اومدی
مهتاب:_ پس اون خونه چی شد عمه؟؟
ملوک خانم:_اونجا رو بازسازیش کردیم. اما بعد شهادت خان داداش، دیگه کلا علی نقشه خونه رو تغییر داد. شد الان همین خونهای که عزیزخانم داخلش هست.
مینا:_عههه چه حیف اون خونه! کاش تغییرش نمیدادن!
احترام خانم لبخندی زد:
_اون خونه زیرساختش خیلی خراب شده بود. بیشتر قسمتهاش کاهگلی بود باید مقاومسازی میشد تا بشه دائم زندگی کرد. وقتایی که زلزله میومد یا همون زمان جنگ موقع آژیر قرمز بود خونه میلرزید.
مینا یه دفعه گفت:
_وااای چه باحاااال!
همه خندیدند...
مهتاب:_خب عمه جون میگفتین.
ملوک خانم:_ اره عمه خلاصه من تو حیاط خونه، سر حوض داشتم لباس آبکشی میکردم که همسایه کناریمون که شوهرش با آقامحسن باهم بودن، خبر رو برامون میاره.
مینا:_وای چقدر بیفکر! فکر اینو نکرد شما باردار هستی اخه؟!
احترام خانم:_اون بنده خدا اصلا حرفی نزد. اومد داخل عکس جفتی که آقامحسن و شوهرش باهم گرفته بودن، دستش بود که تا میخواست تعریف کنه، حالش بد میشه و ما هم میفهمیم دیگه
ملوک خانم آهی غمگین کشید:
_هعییی..آره عمه، عزیزجون رفت سمت خانم همسایه، که آرومش کنه، مادرت هم زود اومد سراغ من. به هر سختی بود صادق تو همون خونه بدنیا اومد.و من راهی بیمارستان شدم. چند روز بیهوش زیر سِرُم.تا چند ماه، صادق پیش احترام جان بزرگ شد. تا من حال روحیم بهتر شد!
احترام خانم سرش را به تایید تکان میداد و مهتاب و مینا ناراحت و متحیر گوش میدادند...
ملوک خانم از بازیگوشی مهتاب و صادق میگفت....مینا و مهتاب میخندیدند....و احترام خانم از مریض شدنهای گاه و بیگاهشان گفت...
سالهایی که مردهای خانه، یا شهید شده بودند یا اصلا خانه نبودند...
گفتند و گفتند تا صدای اذان صبح که نرمنرمک خودش را از پنجره به گوش جان آنها رساند...
🔸فردا صبح ساعت ۱۰...دانشکده مهندسی🔸
_خانم مهتاب رسولی؟
+بله خودم هستم. شما؟
_از مدیریت آموزشی دانشگاه تماس میگیرم. لطفا برای پارهای از توضیحات به دفتر مراجعه کنید!
مهتاب متعجب "باشه"ای گفت و گوشی را قطع کرد.پاره ای توضیحات؟ من؟ یعنی چیشده؟
به اتاق مدیریت آموزشی رشتهاش رسید. در زد. کسی چیزی نگفت. دوباره در زد اما خبری نبود...شک کرد دستگیره در رو بالا پایین کرد اما در قفل بود!!!
با شک جملات آن فرد را بخاطر آورد...
نکند اصلا از طرف مدیریت آموزشی نبوده؟! شاید اشتباه گرفتند! اما گفته بود خانم رسولی!! پس چرا در قفل است؟!
آرام در راهرو راه میرفت و فکر میکرد....
مثل همیشه که بعد از کلاسش به کتابخانه میرفت، وارد کتابخانه شد. مشغول خواندن کتاب #شهید_شهریاری بود که پیام بدون متنی به گوشیاش رسید.
به خیال آنکه حتما پیام امین است یا تبليغاتی،بیخیال به خواندن کتابش ادامه داد.
که دوباره صدای پیامک گوشی بلند شد. گوشی را روی بیصدا گذاشت و پیام را باز کرد از یک فرد ناشناس بود:
📲_عالم به علی نازد و مولا به اباالفضل/ معروف به عباس است و مسمی به ابالفضل... مشترک گرامی شما در قرعهکشی برنده شدید. با داشتن رسید و کد شماره ۲۵۳۶ جایزه را دریافت کنید.
با خواندن متن پیام، اول تعجب کرد.اما بعد با خودش گفت:
"این دیگه چه متنی هس؟ چرا برای من فرستاده؟ من که جایی برای قرعهکشی اسم ندادم! حالا اصلا من، برنده خوش اقبال، به کجا مراجعه کنم و جایزه بگیرم؟ وای خدایا چرا اینقدر اتفاقات عجیب میافته و نمیفهمم چرا؟!
با خودش فکر میکرد که پیام بعدی با خطی دیگر برایش ارسال شد:
📲_دلا خو کن به تنهایی..
چند کلمه از یک مصرع ناقص شعر!
اما مهتاب تا آن را خواند سریع متوجه شد که مخاطب پیام کیست. سریع از صندلی کتابخانه بلند شد که صندلی از پشت بر زمین افتاد.و صدایش در کتابخانه ساکت و آرام پیچید....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۷۷ و ۷۸
زود جواب داد:
📲_که آن هم عالمی دارد!
یادش افتاد شعر رمزی بود که پروفسور برایش نوشته بود.خوشحال شد که بالاخره پروفسور پیدایش شد!
اما پیام بعدی اجازه فکر کردن را از او گرفت:
📲_فردا اتاق ۰۴۳..همین!
یاخدا این که بود دیگر؟ این که پروفسور نیست! او آخر متنش همین نمینوشت! اصلا کجا بیایم؟ اتاق ۰۴۳ از کجا پیدا کنم؟
یادش آمد...
آن روز به اتاق آموزشی فیزیک هستهای رفته بود اما کسی را ندید! نکند استاد جدید است؟ نکند پروفسور برگشته و خبر ندارد؟ نکند این تماس از مدیریت آموزشی دانشکده هم از طرف خود اوست؟!
با ذهن مشوش، وسایلش را برداشت و از کتابخانه بیرون زد....
تنها جایی که به ذهنش رسید، همین دانشکده بود که اتاقها شماره داشت.باید کمی فکر کند....
پروفسور گفته بود خیلی پروژه حساس است! امنیتیست! جاسوسیست! دقت زیاد میخواهد! پس بهتر دید با احتیاط رفتار کند..عاقلانه و دقیق نه با احساسات بچهگانه!
به کافه دانشکده رفت.تا قهوهای بخورد. و فکر کند.با خود گفت:
"خب شاید صفرِ قبل از ۴۳، خودش رمز باشه. خب اگه بود که هیچ. اگه اتاق ۴۳ نبود پس حتما شماره طبقه هست.."
با این فکر پول قهوه را حساب کرد اما بدون آنکه آن را بخورد. روی میز، دست نخورده رها کرد و از کافه بیرون زد....
از سالن طبقه ۳ دانشکده خودش،شروع کرد. بدون تابلو بازی، گوشهای ایستاده و با چشم میگشت.
درها هیچکدام شماره نداشت. یک در سرویس خواهران.بعدی کتابخانه.دفتر بعدی اساتید. سرویس برادران. دو کلاس برای رشته معماری اما همهی درها بدون شماره بود! ای خدا چرا هیچکدام شماره ندارد؟!
وارد طبقه دوم شد. با گوشی ور میرفت، الکی کنار گوشش میگذاشت، کمی جایی میایستاد به خواندن کتابی، بهرحال غيرمستقيم همه سر درهای اتاقها را عادی نگاه کرد...
که لحظهای فکری به ذهنش رسید...نکند صفر یعنی طبقه زیرزمین!؟
بطرف آسانسور رفت...
به زیرزمین که رسید کتابش را از کیف درآورد.ورقهای از بین آن بیرون کشید و به بهانهای وارد اتاق بایگانی شد. چند سوال پرسید و بیرون آمد.
ساعت نزدیک ۸ بود.اتاقک آبدارخانه ته راهرو را دید. نه شمارهای نه چیزی بالای در یا روی در نبود. کمی جلوتر رفت. بهتر دید باز بهانه بتراشد.
تقهای به در نیمه باز زد و گفت:
_ببخشید...
کسی جواب نداد. در را باز کرد:
_کسی هست؟ ببخشید کمی آب گرم میخواستم!
با خودش گفت اگر کسی او را با این درخواست ببیند حتما به عقلش شک میکند! اخر وقتی بوفه در محوطه هست اینجا آب گرم میخواست برای چه؟! اما چیزی دیگر برای پرسیدن به ذهنش نرسید!
در اتاقک کسی نبود خواست برگردد که دید روی دیوار روبرویی اتاق با مداد قرمز عدد ۰۴۳ حکاکی شده. خوشحال شد اما بروز نداد. روی صندلی راهرو به انتظار نشست.
چند دقیقهای نگذشته بود که کسی با لباس خدماتی وارد آبدارخانه شد چند فلاکس چای و یک سینی لیوان را در آبدارخانه گذاشت و رفت.
مهتاب زیرچشمی مرد خدمه را زیرنظر داشت. وقتی که رفت، به بهانه رفتن، بلند شد کش چادرش را درست کرد. نگاه اجمالی به اتاقک کرد کاغذی به در یخچال چسبیده بود..
مطمئن بود وقت آمدن کاغذ نبود!!
هول شد. خیلی سریع کاغذ را از یخچال کَند و خودش را از راهرو به سرویس رساند. وارد یکی از دستشوییها شد. در را پشت سرش بست و قفل کرد.
بالای کاغذ نوشته بود:
"کد ۲۵۳۶"
کمی پایینتر....
۱۲۵/۳۴//۳//۰۸۰۵.....۲۵+۵=۲۰|| ۴۵_۵=۵۰
چندین عدد دو رقمی، یک رقمی و سه رقمی، با دوتا جمع و تفریق که جوابش درست نبود، نوشته شده بود. و چند خط.
.
چند بار خواند. کاغذ را در جیبش گذاشت. اخر این چه رمزیست؟ اما نه باید باز هم احتیاط میکرد. کاغذ را از جیبش درآورد.با گوشی از روی آن عکس گرفت.آن را خیلی ریز کرد و در مستراح ریخت و آب را پشت سرش کمی باز کرد و بست.
امروز کلاس نداشت، وارد حیاط دانشکده که شد، یادش به رمز افتاد.حسابی در فکر بود که با شنیدن صدای اسمش ایستاد...
برگشت.حلما سادات و پریسا به او نزدیک میشدند:
حلماسادات:_کجایی دختر یه ساعته داریم صدات میکنیم
پریسا آرام تنهای به او زد:
_اووو..بپا غرق نشی! کجایی تو؟
مهتاب لبخندی زد:
_هیچی بابا. چیه شمام زود جوّ میدین.
حلماسادات اهسته خندید و گفت:
_داریم میریم گلزار شهدا میای؟
+نه باید برم جایی کار دارم
پریسا:_مهتاب مشکوک میزنیا!
مهتاب خندید،زود حرف تو حرف آورد:
_ای بابا چیه خب حالا یه بارم بدون من برین گلزار. بد نمیگذره والا.
حلماسادات:_مطمئنی نمیای؟پشیمون میشیا! میخوایم غبار روبی کنیم.
مهتاب غمگین آهی کشید:
_گفتم که کار دارم. حالام زودتر شما برین. هی تعریف نکن تا دلمو آب کنی!
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۷۹ و ۸۰
هرسه لبخندی زدند. و با خداحافظی از هم جدا شدند. حلماسادات و پریسا به سمت مترو رفتند. و مهتاب به محض رفتن آنها، مسیرش را سمت نمازخانه دانشکده کج کرد.
وارد نمازخانه شد.فکر کرد و فکر کرد...
پروفسور در او چه دید که مانند یک دانشجوی دکترا و نخبه از او کار فکری میخواست؟ این که بود که پیام میداد؟ چقدر همه چیز مرموز بود؟
بلند شد دو رکعت نماز مستحبی خواند تا کمی ذهنش آرام شود.
فکری مثل جرقه به ذهنش رسید....
با ذوق سریع سراغ کیفش رفت. تکیه به دیوار نشست و دفترش را در بغلش گذاشت.پایش را جمع کرد تا کسی وارد نمازخانه میشود دید کمتری به نوشتههایش داشته باشد.
روی صفحه یه تیکه کاغذ مستطیلی بلندی را به صورت نوار مانند کشید. و آن را با خودکار پررنگ کرد تا از کاغذ جدا شود.به صورت اریب دور خودکارش پیچید و کلمات رمزی رو از بالا به پایین نوشت.
چیزی از دسترنج کارش نفهمید....
بودن او در نمازخانه شک برانگیز بود. بیشتر از نمیتوانست بماند. پس وسایلش را به کیفش ریخت و خودش را سریع به خانه رساند. تا در محیطی آرامتر بهتر فکر کند شاید رمز را بدست میآورد. خداروشکر شماره پروفسور را که پیدا کرده بود فقط میماند این رمز....که خدا کند بتواند....
🔸باشگاه آموزشی-نظامی....ساعت ۹ شب🔸
ساعت حدود ۹ شب بود که صادق گوشی به دست وارد باشگاه شد.
_چشم خان دایی....نه تازه رسیدم... باشه....نه، حواسم هست....چشم مخلصیم یاعلی
از رختکن خارج شد. چشم چرخاند سیدحسین را دید. روی دوچرخه ثابتی نشست و تند رکاب زد. و به سیدحسین که روی دستگاه قایقی کار میکرد خیره شد.با اشاره سر به هم سلام کردند. اما خیره شدن صادق حکایتی دیگر داشت. اشارهای کرد که "چیه؟"
صادق از دوچرخه پایین آمد. حوله اش را برداشت. گردنش را تمیز کرد.چند قدمی سمت رفیقش رفت و گفت:
_بیا رختکن کارت دارم
+تازه اومدم. جون صادق اذیت نکن. همین جا بگو
صادق بطرف سالن شماره ۲، که سالن کشتی بود رفت. و رفیقش هم بدنبال او.
سیدحسین:_صادق با تو ام!
صادق وسط تشک رفت و رفیقش را به مبارزه طلبید. اما سیدحسین بیخیال بطری آب به دست گوشهای نشست. صادق لحظهای بیخیال از رفیقش با حریف ورزشی دیگری کشتی گرفت.
وقتی سیدحسین، صادق را مشغول دید او هم بیخیال شد و به سمت سالن قبلی برمیگشت که صدای صادق را پشت سرش شنید....
_فردا ۴ عصر یادواره شهدای ترور هست یادت نره بیای
سیدحسین رو برگرداند که دید صادق به رختکن میرود. سریع به سمتش دوید و باهم وارد رختکن شدند...
سیدحسین:_ساعت ۴ چرا؟ قرار بود بعد نماز مغرب باشه.
صادق:_آره. ولی سردار و خان دایی برنامه رو تغییر دادن!
لباس هایشان را عوض کردند و ساک به دست از باشگاه بیرون میرفتند...
سیدحسین با آرامترین صدا گفت:
_بخاطر ...؟
صادق حرف نگفته رفیق جانش را با سری تکان دادن تایید کرد. و باهم از در باشگاه بیرون آمدند...
سیدحسین میدانست که چقدر رفیقش برای یادوارهها و بزرگداشتهایی که به شهدا مربوط بود تلاش میکرد که عالی برگزار شود. از خیلی کارهای شخصیاش میگذشت تا کار مربوط به شهدا زمین نماند. و خودش نیز دست کمی از صادق نداشت....
پدرش که جور کردن سالن و دعوت از حاضرین را بعهده داشت و همین عشق به شهادت را او در دلش کاشته بود. اما امسال پدرش به زیارت عتبات عالیات رفته بود و دقیقا این مسولیت سنگین بعهدهاش میافتاد....
صبح روز پنجشنبه رسید.
سیدحسین از صبح مکانی که هرسال مراسم برگزار میشد را هرچه تلاش کرده بود نتوانست آن را جور کند.
خسته و عصبی شماره صادق را گرفت:
_الو صادق، امسال بدبخت شدیم. سالن پُره. تحویل نمیدن!
صادق با آرامش جواب داد:
_سلام رفیق گل. حدسش میزدم. چون مراسم چند ساعت زودتر میگیریم برای همینم سالن خالی نیست
سیدحسین:_پس الان دقیقا من چه غلطی کنم؟؟
صادق که توپ پُر دوستش را دید خندید و گفت:
_تو نمیخواد غلطی کنی! فقط همه رو جمع میکنیم گلزار شهدا. اونجا مراسم میگیریم.
سیدحسین که عصبی بود با فریاد گفت:
_صادق معلومه چی میگی؟؟؟ گلزااار شهدااا؟؟؟ مگه نمیگی قضیه امنیتی شده، نمیشه!!!!
_سیدجون، داداش، یوخده(به لهجه شیرین اصفهانی یعنی یه کم) آروم بابا. پرده گوشم پاره شد ها!
+تو نمیفهمی چی میگی؟ یا خودتو زدی به اون راه؟؟؟ گلزار شهدا نمیشه، فضای بازی داره، امکانش نیست. میفهمی اینو؟؟؟؟؟
صادق با ارامش جواب داد:
_ببین سیدجان..من احتمال ۹۰ به ۱۰ میدادم....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۸۱ و ۸۲
صادق با ارامش جواب داد:
_ببین سیدجان..من احتمال ۹۰ به ۱۰ میدادم سالن رو به ما ندن.. برای همین هم.. به چند نفر کار رو سپردم تا حسینیه گلزار شهدا رو آماده کنن..با پذیرایی..با مدعوین همیشگی.. با جمعیت بالای ۱۰۰۰ نفر..با تزئینات داخلی و بیرونی حسینیه.. خب دیگه؟
سیدحسین به یکباره آتش خشمش فروریخت و ناراحت گفت:
_دیگه؟ دیگه هیچی سلامتیت. خب چرا به من نگفتی بیمعرفت؟ اضافی بودم من بین شما؟؟
_نه داداش این چه حرفیه.. فقط چون کار زیاد سرت ریخته بود..تازه از ماموریت برگشتی خسته بودی..در ضمن من دارم میرم گلزار سریع خودتو برسون.. نماز جماعت ظهر که خوندیم همه کارها باید حل شده باشه..
سیدحسین "چشم"ی گفت و زود قطع کرد و خودش را به محل قرار عاشقان رساند... بعد از نماز ظهر همه در حسینیه جمع بودند. صادق به نمایندگی از طرف داییاش، میکروفن به دست ایستاد و گفت:
_بسم رب الشهدا والصدیقین.. محبت بفرمایید همه جلوتر تشریف بیارید..سمت چپ بشینید.. از خواهران بزرگوار تقاضا دارم این سمت بیاید.. تا همه مطالب را بهتر بشنویم.. و زودتر به تصمیمگیری نهایی برسیم..
صادق، سیدحسین،حاجعمو، سردار،آقای جلالی و رازقی....و کمی آنطرفتر مهتاب، حلماسادات، ستوان محمدی....
همه که آمدند حاجعمو که بزرگتر جلسه بود، مجلس را به دست گرفت و حرفهایش را زد.
از فضای باز گلزار گفت...از امنیتی شدن مراسم امسال...از اینکه امسال تفاوت خیلی زیادی دارد، از نحوه برگزاری مراسم گرفته تا پایان آن و پذیرایی از همه...
و در آخر حرفهایش گفت:
_باتوجه به حوادث اخیر سال قبل تا الان، ورود ۲ بار دشمن به حرم شاهچراغ، شهدای فتنه و اغتشاش سال قبل خیلی بیشتر باید مراقب بود. ولی خب کار نشدنی هم نیست!
بعد از حاج عمو، سردار شروع به صحبت کرد:
_اول از همه بگم این حرف ها باید همینجا خاک بشه و کسی بیرون نبره. شما چندنفر انتخاب شدین، برای جلسه امروز. پس خواهشی که دارم اینه که، مراقب رفتار و حرفهايی که میزنین باشین!
حاج عمو سری به تایید تکان داد و ادامه حرف سردار را پیش گرفت و گفت:
_دقیقا سردار درست میگه. به هرکدوم از شما یه بیسیم میدم. اما فقط دونفر شما بیسیم تون مشخص هست و دستتون میگیرین. قسمت برادران، سیدحسین نجفی و رازقی. قسمت خواهران هم خانم حلماسادات کوثری و ستوان محمدی. بقیه بیسیم مخفی بهتون میدم.
سردار:_کسی هست کار با بیسیم رو بلد نباشه؟
سیدحسین:_کدومش سردار؟
سردار:_فرق نداره. همه باید روش کار با هر دو نوع رو بلد باشن
حلماسادات:_در طرح ولایت، دوره هایی که برای بسیجیان فعال میذاشتن اینا رو آموزش دادن ولی همش تئوری بوده. عملی تجربه نداشتم
صادق:_تئوری و عملی یکیه خیلی فرقی نداره..
مهتاب:_من کامل هر دو رو بلدم. مشکل نداره یادشون میدم
حاج عمو با لبخند نگاهی پر افتخار به دردانه جلال کرد، و گفت:
_شکر خدا
و نگاهی به جمع کرد:
_بقیه بلدین؟
همه پاسخ مثبتشان را اعلام کردند. از ساعت ورود و خروج میهمانان تا اینکه چه ساعتی مراسم تمام شود همه را مو به مو گفتند. نظر دادند. پیشنهاد و انتقاداتشان را هم مطرح کردند.
مراسم راس ساعت ۳، با نوای کلام الله مجید شروع شد....
چندین نفر با دوربین از دور مراسم را زیر نظر داشتند. چندین نفر با لباسهای متفاوت در پوششهای مختلف بین مردم بودند تا حرکات مشکوک را سریع خنثی کنند.
جلالی، سردار و حاج عمو مراقبت دورادور داشتند. و مهتاب هم به بهانه رسیدگی به موکبی که در ورودی زده بودند، همه افراد را از نظر میگذراند. به وسایل همراهشان دقت میکرد.خداروشکر فقط یک مسیر برای رسیدن به حسینیه بود...
صادق،حاج عمو و سردار و چند تن از ریش سفیدان و پیرغلامان اباعبدالله الحسین علیه السلام را با تعارف بالای مجلس نشاند و بقیه آقایان و جوانان هم کنارشان نشستند. صادق، علیرضا، ایمان هم دوستانشان را دعوت کرده بودند... از خانوادههای شهید تا نماینده مجلس و حتی استاندار و شهردار به مراسم آمده بودند...
خواهران هم پس پرده کمی آنطرف تر همگی نشستند. از خانوادههای شهید، جانباز، ایثارگر، آزادگان تا مدافعین حرم، مدافعین سلامت، مدافعین وطن تا دختران جوان و نوجوان پریسا، حلماسادات، مینا و مهتاب....
همه افراد عادی یک شهر و حتی از شهرهای اطراف آمده بودند برای تجدید عهد..برای زنده کردن نام تمام شهدایی که مظلومانه #ترور شده بودند....
شهدایی که جایشان عمیقا در دلهای مردم بود. سردار دلها #شهید_حاج_قاسم_سیلمانی. شهدای هسته ای، تا شهدای قبل و بعد از انقلاب که بدست منافقین مزدور ترور میشدند.
سیدحسین دکمه کنار بیسیم را فشرد:
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۸۳ و ۸۴
سیدحسین دکمه کنار بیسیم را فشرد:
_از مقداد یک به هاجر ۲
هاجر۲،ستوان محمدی بود که سریع جواب داد:
_مقداد یک بگوشم
+مراقب باشین کسی خواست کاغذی پخش کنه حتما ببینین چیه. اگه موردی داشت حتما بگین. تمام.
_بله تمام.
نزدیک اذان مغرب بود لحظه به لحظه به جمعیت اضافه میشد.کل دو طبقه حسینه و تمام محوطه گلزار شهدا مملو از جمعیت شده بود...همه، یا روی زمین بدون زیرانداز، یا روی صندلی، یا حتی گوشهای با زیرانداز، سر مزاری، جایی را پیدا کرده و نشسته بودند...
+از مقداد یک به هاجر خانم ی
حلماسادات به محض شنیدن کدش در بیسیم جواب داد:
_بگوشم
+ورودی دو رو از سمت خودتون ببندین تا مردم از سمت در ورودی سوم وارد گلزار شهدا بشن!
_بله حتما. تمام.
سیدحسین با پیشانی عرق کرده، دستش را از دکمه بیسیم برداشت. با صدای قهقهه صادق به خودش آمد.
صادق:_بابا خلاقیت..بابا نوآوری.. هاجر خانم؟ هاجر خانم دیگه چیه؟! چی میگی اقای عاشق؟؟
و دوباره بلند خندید. سیدحسین هم از دستپاچه شدنهای حسابی امروزش خندید...
سیدحسین:_خب حالا تو هم یه چی دیدی. حالا تا چند ماه منو سوژه کن!
صدای خنده صادق بلندتر شد. که سردار به جمعشان پیوست و با لبخند گفت:
_چیزی شده صادق؟ بگو منم بخندم
به جای صادق،سیدحسین سریع گفت:
_چیزی؟ مثلا چی؟ نه سردار چیزی نشده. خب من برم سر پستم. یاعلی
جملات را تند تند و پشت سر هم گفت و با حالت دو، دور شد. صادق سعی کرد با دهان بسته بخندد که با آمدن جلالی، چهره جدی به خودش گرفت. دوربین عکاسیاش را برداشت و بین مردم رفت تا عکسهای نابی را شکار کند....
یکساعتی بعد از نماز که سینه زنی و مداحی بود هم کمکم تمام میشد و مردم هم دیگر در حال بیرون آمدن از حسینیه بودند...
سیدحسین خود را به در ورودی خواهران رسانید. تا در پذیرایی کمکی کند. نزدیک حلماسادات رفت. نگاهش را پرت کرد و گفت:
_شرمنده یه کم که خلوت شد اگه میشه چند دقیقه من کارتون داشتم.
+خب الان بگین!
_نه الان نمیشه هم درست نیست هم اینکه کار داریم. نمیشه.
حلماسادات که اصلا فکرش را نمیکرد که موضوع حرف سیدحسین درمورد چه چیزی است گفت:
+باشه. مشکلی نیست
_ممنون. پس فعلا
الحمدالله مراسم به خوبی و بسیار پر محتوا برگذار شد. اینقدر که صدای ناله و عصبانیت دشمنان را در داخل و خارج بلند کرده بود...
همه مشغول جمع کردن وسایل و باز کردن تزئینات حسینیه بودند که سیدحسین به سمت سردار رفت.
سردار:_حسابی خسته شدی پسرم. مگه نه؟
سیدحسین:_نه، راستش سردار کارتون داشتم
سردار:_عه اره عصر گفتی که کاری داری. خب بگو چیزی شده؟
+نه راستش چجوری بگم...چیزی نشده. در مورد خودمه. میخواستم اگه شما اجازه بدین چند کلامی با دختر خانمتون صحبت کنم
_درباره؟
سیدحسین گلویی صاف کرد و بیپرده حرف میزد. بدون تعارف و صادقانه میگفت.
+خودتون که پدرم و خانوادهم رو میشناسین. اقام یکی-دو روز دیگه از سفر کربلا برمیگرده. منم چند روزه از ماموریت برگشتم.
_بسلامتی.توی تیم کی هستی؟
سیدحسین لبخندی زد و با شرم گفت:
_خودتون که میدونین دیگه سردار، زیرگروه جلالی هستم. ولی جلالی تا دوماه دیگه برون مرزی قراره کار کنه، و یه نیروی زبدهتری بعدا بیاد بجای خودش. دیگه شما از همه فراز و نشیب کار ما هم خبر دارین. عمر دست خداست ولی میخواستم... اگه...
سردار لبخندی زد. سوئیچ ماشینش را از جیبش درآورد و مقابل سیدحسین گرفت:
_بیا پسرم بگیر. برین تو ماشین، تا من میام حرفاتونو بزنین.
سیدحسین از خوشحالی روی پایش بند نبود، "چشم"ی گفت.و سریع با یاالله یاالله گفتن، خود را به طبقه بالای حسينيه قسمت خواهران رساند....دقایقی بعد همراه حلما سادات در ماشین نشسته و هر دو سکوت کرده بودند.
سیدحسین:_من از پدرتون اجازه گرفتم که درمورد یه موضوع شخصی و خصوصی صحبت کنم.
حلماسادات:_موضوع شخصی و خصوصی بین من و شما؟ اونم اینجا و این وقت شب؟
سیدحسین نگاهی به ساعتش کرد. ساعت تازه ۷ شب بود. سعی کرد ارام باشد.لبخندی زد و نگاهش را به جلو داد و گفت:
_بی مقدمه میگم.چون اصلا بلد نیستم مقدمهچینی کنم. هروقت این کار رو کردم خراب کردم. شغلم مثل شغل سردار هست. زیرگروه اقای جلالی هستم همین که امشب دیدینشون.ولی هیچکسی نمیدونه.خواهش میکنم شما هم چیزی نگین.من از دروغ و دو رویی متنفرم برای همین اول کاری همه چیو بهتون میگم.هر سوالی درمورد شغلم و درامدم دارین پدرتون همه چی رو میدونه. ولی فقط یه چیزی میخوام بگم عمر دست خداست، ولی زندگی خدایی و امام زمانی داشتن دست خود ادمه. من میخوام اگه خدا بخواد، باهم....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۸۵ و ۸۶
_...من میخوام اگه خدا بخواد، باهم یه زندگی خدایی و اهلبيت پسند تشکیل بدیم. که اگه...اگه موافق باشین....هر روزی سردار عزیز و شما اجازه بدین برسیم خدمتتون.
حلماسادات شکه شده بود.برایش باورکردنی نبود چطور با چند برخورد، او چنین تصمیمی گرفته است؟ ناراحت و دلخور گفت:
_شما بخاطر پدرم اومدین جلو وگرنه اصلا منو نمیشناسین. من و شما امروز روز اولی هست که هم رو دیدیم! چجوری به این نتیجه رسیدین.؟ من هیچ باور نمیکنم که غیر این باشه. من جوابم منفیه! لطفا مزاحم نشین!
حلماسادات حرفش را زد و در ماشین را باز کرد و پیاده شد. با قدمهای تند و عصبی به سمت پدرش میرفت.
سیدحسین با تعجب به جای خالی حلماسادات نگاه میکرد. از ماشین پیاده شد. نمیدانست چه کند! بهتر دید بطرف سردار برود و بار دیگر تقاضایش را مطرح کند....
🔸دوهفته بعد....دانشکده🔸
📲_عرض سلام و ادب..کلاس امروز ۱ تا ۴ رو نرید..با اتوبوس، پایانه پیاده بشید.. اون دست خیابان..بیاید مرکز خرید.. طبقه منفی ۲..یاعلی
مهتاب پیام را خواند. از ایتا بیرون آمد. به جملات فکر میکرد. از طرز جملهبندی و نحوه گفتارش، شک نداشت صادق بود. نگاهی به ساعتش کرد تازه اذان ظهر گفته شده بود. به نمازخانه رفت نمازش را خواند اما آنقدر ذهنش مشغول بود که چیزی از نماز نفهمید.!
به آدرسی که خوانده بود رفت. نگاهی به گوشیاش کرد دید پیام پاک شده و چیزی نیست. خداراشكر کرد که حافظه خوبی داشت.
به مرکز خرید رسید.وارد آسانسور شد. حس کرد کسی تعقیبش میکند. به جای رفتن به زیرزمین، به طبقه ۴ که مخصوص وسایل بازی کودکان بود رفت.
همچنان نگاه سنگینی را حس میکرد. تمام وجودش سراسر استرس و دلهره شده بود. کودکی را دید که در استخر توپ، شاد و آزاد، و رها به دور از همه دغدغههای دنیا بازی میکند.
کنارش رفت و خود را مشغول او کرد. و جایی نشست که پشتش به دیوار باشد تا بتواند اطراف را زیرچشمی نگاه کند.
الکی با بچهها شادی کرد و خندید. که سایه مردی در آنسوی طبقه پشت ستونی دید. که سایهاش خوشبختانه روی مجسمه پشت سرش افتاده بود.
به دنبال راه فرار گشت که در خروج اضطراری را در آن نزدیکی دید. سریع از در خارج شد و خودش را به طبقه ۳، و با اسانسور سریع به طبقه منفی ۲ رفت. با دیدن صادق در پوشش نیروی خدماتی و نظافتی مرکز خرید، که اشاره به ماشینی میکرد، خود را پشت همان ماشین پنهان کرد. تا نفسش به حالت عادی برسد. و کمی از التهاب و استرسش کم شود.
کمتر از ۲ دقیقه بعد صادق سوار ماشین شده و کمتر از ۵ دقیقه ماشین را به خیابان اصلی رساند.
ماشین در سکوت بود. نیمساعتی از چرخ زدنهای صادق گذشته بود، اما هنوز استرس و دلهره مهتاب کم نشد.
که به ناچار به حرف آمد:
_پروفسور کجاست؟ شما چکاره هستین آقا صادق؟ مگه شما نیروی انتظامی کار نمیکنین؟ اصلا شماره منو از کجا اوردین؟ چرا هربار با یه شماره جدید؟ اون روز کد دادین کلی گشتم تا اتاق آبدارخونه دانشکده رو پیدا کردم. کد رو دیدم ولی چرا غیبتون زد؟ بعد دوباره پیام دادین بیام دفتر آموزشی مهندسی فیزیک هستهای چرا کسی نبود؟ بعد دوباره یکی پیام داد برای پارهای توضیحات برم دفتر آموزشی خودم، چرا اونجا هم کسی نبود؟ چرا اینجوری میکنین؟ اصلا اینایی که با من تماس میگیرن کیا هستن؟ چرا پروفسور نذاشت باهاش حرف بزنم؟ (از استرس و با ناراحتی صدایش را کمی بلند کرد) پس من سوالاتم رو از کی بپرسم؟ پروفسور گفت استاد جدید میاد پس کی؟ استاد جدید کیه؟ قراره کی بیاد؟ من اصلا کیم؟ کجا هستم؟ این کی بود دنبال من بود؟ من چرا باید تعقیب بشم؟ ما الان داریم کجا میریم؟ این ماشین مال کیه؟
مهتاب همچنان میپرسید و صادق در خیابانهای شهر چرخ میزد. تا کمی فشارها و استرسهای این مدت مهتاب را کم کند....
مهتاب که آرام گرفت. صادق گفت:
_از کنارتون..تو در ماشین.. یه بطری آب هست.. بردارید بخورید..شربت زعفران و گلاب هست.. هم رفع عطش.. و هم آرومتون میکنه..
مهتاب به خودش آمد.شربت را کمی خورد. با دستانش صورتش را پوشاند. و با صدای صادق دست از صورت برداشت. سر بالا کرد.
صادق:_اول که سلام.. میدونم این مدت فشار و استرس زیادی تحمل کردید.. شرمنده من.. اما زودتر نمیشد کاری کرد..
مهتاب:_سلام. ببخشید واقعا از لحاظ روحی خیلی بهم ریختم. و از بس سوال تو ذهنمه، و نمیدونم چجوری به جواب برسم.
صادق وارد کوچه شد. ماشین را پارک کرد. با "بفرمایید رسیدیم". از ماشین پیاده شدند. مهتاب سعی کرد آرام باشد. صبور و عاقلانه رفتار کند.صادق با کلید در را باز کرد.مهتاب پشت سرش میرفت.بعد از گذشتن از.....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۸۷ و ۸۸
بعد از گذشتن از راهرو بسیار طولانی، از در دیگری خارج شدند، که به کوچه دیگری راه داشت. وارد کوچه که شدند، انتهای کوچه در سبزرنگی بود که دو طرف در آن درخت تنومندی بود. به طرز زیبایی شاخههای این دو درخت خانه را در استتار درآورده بودند.
از حیاط ۱۰ متری که گذشتند. وارد خانه کوچک و نقلی شدند. که مهتاب چشمش به حاجعمو افتاد، او با اغوش باز پذیرایش شد. و صادق به اتاق دیگری رفت.
حاجعمو نشست و بعد چند دقیقه احوالپرسی گفت:
_خیلی نگرانت بودم باباجان. تا رسیدن به مرکز خرید اتفاق خاصی نیافتاد؟
با بیشمار سوالی که در ذهنش داشت، ترس و دلهره را به کناری پرت کرد و تمام سوالاتی که چند دقیقه پیش از صادق پرسیده بود را به زبان جاری ساخت.
حاج عمو لبخند زیبایی بر لب داشت و گفت:
_جواب سوالاتت رو خود صادق باید بده. اما یه چیزی میگم. دیگه تحلیل کردنش با خودته!
مهتاب متعجب گفت:
_باشه عمو بگین.
حاج عمو بلند شد. از روی تاقچه گوشه اتاق گوشیاش را برداشت و مقابل مهتاب نشست.
_تمام اتفاقاتی که برات افتاده، هر کسی که باهات حرف زده و زنگ زده، ما از همهی اینا در جریانیم. کاملا خبر داریم دخترم! باید این اتفاقات میافتاد تا بدونیم چقدر میتونیم روی هوشت سرمایهگذاری کنیم! چقدر میتونیم به تو اعتماد داشته باشیم!
بین تحیّر مهتاب،حاج عمو با صدای بلندی گفت:
_صادق، دایی بیا.
صادق از اتاق بیرون آمد. یاالله گفت و کنار در نشست. حاج عمو بلند شد. گوشی به دست کتش را از روی صندلی کنار در برداشت.
حاجعمو:_خب دایی. من باید برم سردار منتظره. جواب مهتاب دیگه با خودت.
+چشم دایی
صادق و مهتاب بلند شدند.و از حاج عمو خداحافظی کردند.هر دو سر به زیر نشستند. صادق بسماللهی زیرلب گفت و شروع کرد:
_از باء بسمالله تا نون والضالین رو خدمتتون میگم..اما لطف بفرمایید بین کلامم نپرید..چنانچه سوالی بود در اخر کار چشم حتما پاسخ میدم.
+چشم.بفرمایید
_پروفسور هنوز به دلایلی نتونسته از کشور خارج بشه. بنده هم مدتی هست که علاوه بر خدمت در ناجا، فعالیتهای دیگه هم دارم..خب این سوال اول و دومتون. پیدا کردن شماره، ادرس و تمام مشخصات یک فرد.. چه شما چه هرکسی دیگه.. خیلی راحتتر از چیزی هست که فکرشو کنید.. تماسها، کد دادنها، پیامکها همه و همه برای این بود که شما سنجیده بشید برای یه کار خیلی بزرگ.. اول باید ازتون مطمئن بشیم.. که الحمدالله شدیم!
از جیبش کاغذی درآورد که شمارهای روی آن نوشته بود.
_این شماره شما هست. سیمکارت جدید باید داشته باشید.. از این شماره برای هیچ کاری استفاده نمیکنید.. فقط بنده..سردار و دایی از این خط مطلعیم.. تا اینجا سوالی نیست؟
مهتاب که حالا علت تمام این مجهولات را فهمیده بود، نفس عمیقی کشید و درمانده گفت:
_من سوالات زیادی دارم باید از خود پروفسور بپرسم. یا اوشون یا استاد جدید. چکار کنم؟
+فعلا هیچی! تا بعد که استاد جدید به دانشگاه اومد میگم خدمتتون..
صادق بلند شد و گفت:
_گوشیتون رو بدید..
مهتاب دست در کیفش برد و گوشی را درآورده و به سمت صادق گرفت:
_پس من چجوری به بقیه زنگ بزنم و کارای شخصیم رو انجام بدم؟
صادق پشت میز چوبی پشت پنجره اتاق نشست. جا سیمکارتی گوشی را که دراورد در استکانی که محلول شفاف داشت انداخت
_هیچ مشکلی نداره.. شما مثل قبل کارهاتون رو انجام بدید..
مهتاب سکوت کرد. علت این انتخابشان را نمیفهمید. چرا مهتاب؟ برای چه کاری؟ چه کسی دستور دهنده بود؟
صادق از سکوت مهتاب استفاده کرد و گفت:
_از در دانشکده تا طبقه زیرزمین اتفاقی نیافتاد؟
مهتاب ترسید. نمیدانست بگوید یا نه. اینقدر محافظهکار بودن برایش تازگی داشت!
_کسی دنبالتون بود. میدونم دیدینش. زن بود یا مرد؟ چند نفر بودن؟
مهتاب با تعجب زیاد نگاهی به صادق کرد و گفت:
_شم...شما...از کجا میدونین؟؟؟
صادق سیمکارت را در گوشی جا داد. قاب جدید را هم جا انداخت. از در اتاق بیرون رفت. ورودی خانه ایستاد. کفشش را پوشید
_باید برسونمتون ستاد.. تشریف بیارید..
مهتاب سریع بلند شد. گوشیاش را از روی میز برداشت. کفشش را پوشید و پشت سر صادق از حیاط گذشت.
مهتاب:_نگفتین، شما از کجا میدونستین؟ نکنه شما هم منو تعقیب میکنین؟؟
همان مسیری که آمده بودند را برگشتند. سوار ماشین شدند. صادق ماشین را روشن کرد و گفت:
_لطف کنید مِن بعد بیشتر حواستون جمع کنید.. مخصوصا وقتی در تعقیب هستید! البته ضد تعقیب زدنتون..بعنوان یک نیروی تازهکار، بسیار عالی بود..خب حالا خوب فکر کنید بگید زن بود یا مرد!
مهتاب که فهمیده بود هرچه بپرسد چیزی دستگیرش نمیشود.سعی کرد...
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۸۹ و ۹۰
سعی کرد الکی سوال نکند که خودش کوچک نشود. نگاهش را به بیرون داد. خودش هم حدس میزد آن کسی که در مرکز خرید در تعقیبش بود شباهت زیادی به کسی داشت که بینهایت از او متنفر بود.
برای همین گفت:
_نمیدونم اون کسی که من دیدم خودش باشه یا نه.
+شما بفرمایید.. بنده حلش میکنم..
_اول که مرد بود. از سایهش فهمیدم. مطمئن نیستم اما اون ادم فکر کنم امین بود. از شباهت ظاهریش که لاغره و همیشه کلاه طرح 69 سرش میذاره. دقیقا همون کلاه سرش دیدم!
صادق اولین بریدگی دور زد و با راهنمای راست به اولین کوچه پیچید.
_شما که گفتید سایه دیدید.. چجور تشخیص دادید همون کلاه هست که سر امین بوده؟
مهتاب:_وقتی میخواستم وارد پلههای اضطراری بشم برای چند ثانیه لبه کلاهش که از پشت ستون بیرون اومده بود دیدم. گفتم که شایدم این کلاه شبیه اون باشه. و این ادم اصلا امین نباشه اما من فکر میکنم این ادم امین هست. نمیدونم چرا!
به ستاد رسیدند. ماشین را پارک کرد. وارد ساختمان شدند. به سومین اتاق طبقه دوم رسیدند. اما کسی در اتاق نبود. صادق تعارفی کرد و مهتاب روی صندلی نشست.
چند دقیقه بعد، با وارد شدن سردار و حاجعمو به اتاق، زمان کمی برای سلام و احوالپرسی گذشت.
همه نشستند. صادق تمام چیزهایی که مهتاب گفته بود را برایشان بازگو کرد. صادق رو به مهتاب گفت:
_زنگ و پیامی از امین هم دریافت کردید؟
مهتاب به پایه صندلی مقابلش خیره شد. تمام تماسها و پیامکها و تهدیدهای این مدت امین را تعریف کرد.
حاجعمو با عصبانیت گفت:
_چرا تا الان نگفتی دختر؟ فکر نکردی برات مشکل درست کنه؟ چرا به من نگفتی؟
سردار دست حاجعمو را آرام فشاری داد که یعنی "آرام باش مرد!" . حاج عمو روی صندلی نشست. و پدرانه نگاهی به مهتابِ سر به زیر کرد.
با دادی که زده بود، او حتی سرش را بالا نیاورده بود چه رسد به جواب دادن!عکسالعمل مهتاب لبخندی بر لبان هر سه نشاند.
سردار:_ببینین خانم رسولی،شما رو اندازه حلماسادات، دخترم، دوست دارم. هر خطری برای شما اتفاق بیافته و حتی تهدیدتون کنه ما باید جوابگو باشیم! اینو یادتون نره!
مهتاب متعجب سر بلند کرد:
_چرا اینقدر امین مهمه؟ اون غیر از تهدید کردن هیچ کاری بلد نیست. شما چرا اینقدر میترسین؟ واقعا تعجب میکنم ازتون سردار!
صادق:_ این شجاعت و دلیری شما قابل تحسینه خانم رسولی.. اما علت ناراحتی ما امین نیست! افرادی هست که امین رو هدایت میکنن! خواهش میکنم ازتون.. هرگونه پیام حتی پیام خالی هم باشه حتما اطلاع بدید..
مهتاب با لحن متحیر و آرامی گفت:
_امین رو هدایت میکنن؟؟
حاجعمو:_آره دخترم. تو از خیلی چیزها خبر نداری! البته نباید هم داشته باشی.
سردار:_البته تا الان نیازی نبود بدونین ولی از الان به بعد باید یه سری چیزها رو بگیم بهتون. که بیگدار به آب نزنی!
حاجعمو:_با توجه به چند باری که امتحانت کردیم، فهمیدیم که میتونی خوب از پس خودت بربیای. دهنت قرصه. میتونیم بهت اعتماد کنیم.این اعتماد مسولیتت رو خیلی سخت تر میکنه!
رو به صادق کرد و گفت:
_سیمکارت الان فعاله؟
صادق:_آره دایی. نگران نباشید..
حاجعمو:_خیلیم عالی. خب دخترم خوب گوش کن ببین چی میگم. این ۳ نفری که جلوت میبینی، فقط با تو تماس داریم. البته سردار بخاطر مشغله زیادی که داره کمتر،اما با من و صادق باید مدام در تماس باشی!
مهتاب:_حتما چشم. متوجه شدم. (رو به صادق گفت) شما نمیدونین استاد جدید کی میاد؟ چون واقعا سوالاتم زیاده!
صادق:_میدونم..فعلا باید صبوری کنید.. چارهای نیست!
و بلند شد با سردار و حاجعمو دست داد و خداحافظی کرد و گفت:
_تشریف بیارید برسونمتون.. بعد باید برم فرودگاه
حاجعمو، قرآنی کوچک را در جیب پیراهن صادق گذاشت.پیشانیاش را بوسید و او را راهی کرد. در بین راه مهتاب مردد بود بپرسد یا نه. اما صلاح دید که سکوت کند. صادق راست میگفت باید صبوری میکرد.!
به در مجتمع که رسیدند، مهتاب خواست پیاده شود که گفت:
_من امشب میرم پیش عمه. شما برین بسلامت.
صادق نگاهش را به چادر مهتاب گره زد. لبخند رضایت بخشی زد:
_خدا خیرتون بده.. لطف بزرگی میکنید..
به محض وارد شدن مهتاب به مجتمع و بسته شدن در ورودی، صادق پایش را روی پدال گاز فشرد و سریع خود را به فرودگاه رساند.....
🔸۳ روز بعد....دانشکده مهندسی🔸
با صدا زدن کسی حلماسادات و مهتاب برگشتند.حلماسادات از دیدن سیدحسین جا خورد.با تعجب گفت:
_شما اینجا چکار میکنین؟
سیدحسین نگاهش به زیر پای یار چسبانده بود و گفت:
_گفتین مزاحم نشم. چشم مزاحم نمیشم. اما از سردار اجازه گرفتم فقط چند دقیقه....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۹۱ و ۹۲
_.....اما از سردار اجازه گرفتم فقط چند دقیقه باهاتون صحبت کنم!
مهتاب خداحافظی سریعی کرد. از آن دو جدا شد.سیدحسین اشارهای به نیمکت گوشه حیاط کرد و گفت:
_اجازه میدین؟
حلماسادات ناراحت بود از اینکه او را در دانشگاه میدید. و حالا باید جلو چشمان تیزبین همه بنشیند و با او حرف بزند.
_ببخشید. ولی نه. اصلا کارتون درست نیست که اینجا اومدین!
سیدحسین ناراحت گفت:
_خواستگاری سنت پیغمبره. من بار اول که گلزارشهدا بودیم گفتم. گفتین بخاطر پدرتون اومدم جلو. اما به خدا که اینجوری نیست. الانم اومدم حرف بزنم. میگین چرا اینجا! باشه من میرم ولی کوتاه نمیام. یاعلی
سیدحسین حرفش را زد و از دانشگاه بیرون رفت. مهتاب که همان اطراف، ایستاده بود و مشغول مطالعه بود، خودش را به حلماسادات رساند.
لحن دلخور سیدحسین، حلماسادات را ناراحتتر کرده بود. روی صندلی وا رفت.
مهتاب:_وا! چیشد یهو؟
حلماسادات:_نمیدونم مهتاب! تا الان هرکی میاد میفهمم بخاطر خودم نیست. چون بابام سردار هست میان خواستگاری. ولی نمیدونم اقای نجفی دروغ میگه یا راست میگه!
مهتاب:_خب چرا با هم حرف نمیزنین!؟
حلماسادات:_اگه بخاطر بابا اومده باشه جلو، میخوام که صد سال سیاه حرف نزنه باهام!
مهتاب:_ای بابا! حالا تو هنوز حرف که نزدی! تازه میتونی تحقیق کنی بفهمی واقعا بخاطر خودت بوده یا نه! بعدشم اون بیچاره که کلی بخاطر تو سوتی داده و همه مسخرهش کردن.
مهتاب خندید و حلماسادات گیج گفت:
_چی میگی مهتاب؟
مهتاب:_اون روز گلزار شهدا با پدرت زود رفتین. نموندین دیگه. ما موندیم تا دیر وقت تا همه جا تمیز کنیم و حالت اول برگردونیم...
مهتاب از سوتیهای سیدحسین میگفت. از کلمات اشتباهی که در حرف زدنش با حاجعمو میگفت. اما منظورش چیز دیگری بود... میگفت و آرام میخندید. حلماسادات متعجب خندهاش گرفت.مهتاب از قول حاجعمو تعریف کرد برایش که از عمد، سردار چند شیفت سخت و مسولیت پیچیده کوتاه برایش درنظر گرفته که همه را دارد انجام میدهد....
هر دو بلند شدند تا به خانه بروند.مهتاب میگفت و با آب و تاب تعریف میکرد و حلما سادات متعجب بود. چرا پدرش به او چیزی نگفته بود؟ فکر میکرد بعد از جواب منفی آن روز در گلزارشهدا دیگر میرود و پشت سرش را نگاه نمیکند، اما اینطور نشد!
تاکسی آنها را تا مقصد رساند و مهتاب همچنان از آن شب میگفت و حلماسادات را میخنداند....
حلماسادات:_میگم مهتاب بیا بریم خونه ما. هم درس میخونیم هم من دلم میخواد باهات حرف بزنم..
مهتاب:_نه حلما جان برم خونه بهتره. بعد تا بخوام برگردم شب میشه!
حلماسادات:_حالا تو بیا
گوشی را از کیفش درآورد
_الانم به خاله زنگ میزنم میگم تو میای خونمون. پریسا هم که نیست، سرمون راحته از دست غرغر کردناش
شماره را میگرفت و گوشی را کنار گوشش میبرد. مهتاب میخندید.
مهتاب:_چه سرعت عملی داری تو!
حلماسادات با احترام خانم حرف میزد تا او را قانع کند. گوشی را که قطع کرد گفت:
_خب بفرما اینم از خاله احترام. دیدی حرفی نداشت. تازه گفتم شب هم میمونی گفت باشه.
مهتاب:_حلمااااا من باید صبح زود برم جایی کار دارم!!
+خب برو!
به خانه رسیدند.دست مهتاب را گرفت و مشکوک پرسید:
_اصلا صبر کن ببینم تو صبح زود کجا میخوای بری!؟ فردا که کلاس نداریم. استاد نمیاد. کتابخونه هم که تعطیله! تو کجا میخوای بری پس؟
باید میرفت خانه و ادامه مقاله پروفسور را ترجمه و کامل میکرد. مهتاب مانده بود چه بگوید که نه دروغ باشد نه راستش را بگوید. زنگ را زد. مادر حلماسادات، در را باز کرد.
مهتاب زود حرف را عوض کرد و با خنده از پلههای آپارتمان بالا رفتند. مهتاب زنگ واحد یک را زد. خانم کوثری در را باز کرد. با شادی و خنده وارد خانه شدند. حلماسادات که دیگر یادش رفته بود، مهتاب فردا قرار است کجا برود، بعد از کمی نشستن و خوش و بش با مادرش و دوستش، به اتاق رفتند.
هنوز کمی از آمدن مهتاب به خانهشان نگذشته بود که دوباره زنگ در زده شد. و کمی بعد مادر حلماسادات با چادر رنگی وارد اتاق دخترش شد....
مادر حلماسادات:_ حلما دخترم چادری چیزی بپوش بیا پایین مهمون داریم!
حلماسادات:_مهمون؟ کی هست؟؟
مادرش لبخندی زد و گفت:
_بیا خودت میفهمی
مادرش که رفت. به فکر فرو رفت. که مهتاب گفت:
_حالا برو پایین خودت میفهمی دیگه!
حلماسادات ناخواسته روسری یاسی رنگ و چادر رنگیاش که گلهای ریز بنفش داشت را سر کرد. به محض اینکه قدمش را در پذیرایی گذاشت با قامت سیدحسین روبرو شد. قبل از آنکه حلماسادات از شُک درآید، مادر به بهانه چای، به آشپزخانه رفت.
این سیدحسینی که امشب دید....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۹۳ و ۹۴
این سیدحسینی که امشب دید، با کسی که دوبار قبل دیده بود، زمین تا اسمان برایش تفاوت داشت.متحیر به لباسهایش نگاه میکرد.بلوز سفید یقه دیپلمات، با کت شلوار مشکی رسمی، همراه با کیف سامسونت اداری.
سیدحسین لبخندی زد، با اشتیاق نگاهش را لابلای گلهای بنفش چادر یار پنهان کرد. با آرامش گفت:
_سلام. دو بار از شما جواب منفی گرفتم ولی میدونم از ته دلتون نبود. میخوام بهتون ثابت کنم...(نیم نگاهی کرد) ثابت کنم این خواستگاری فقط بخاطر شما بود حتی اگه پدرتون یه کارگر ساده باشه یا سرلشکر باشه فرقی برای من نداره...
دهان حلماسادات قفل شده بود. گویی قدرت تکلمش را از دست داده بود...
سیدحسین:_یه هفته بعنوان محافظ باید برم سوریه. البته نه با این لباس. این لباسو پوشیدم که اول برسم خدمتتون تا......
مادر حلماسادات از آشپزخانه با سینی چای بیرون آمد و گفت:
_اقای نجفی چرا سر پا هستین. بفرمایید... بفرمایید بنشینین.
و رو به دخترش با ایما و اشاره گفت:
_حلماسادات دخترم....
حلماسادات در دورترین مبل نشست و گوش داد. سیدحسین و خانم کوثری، مادر حلماسادات هم، با تعارفات معمول نشستند.
سیدحسین سر به زیر انداخت و آرام گفت:
_گفتم اول برسم خدمتتون اگه شما دلتون به این وصلت هست، فردا قبل از رفتنم، تکلیفمو یه سره کنم. که اگه... اگه هنوزم من مزاحمم...دیگه برم که منو نبینین....
حلماسادات نفهمید اثر لحن کلام سیدحسین بود، یا پافشاری او. اما هر چه بود قفلی به دهانش زده شده بود که باز کردنی نبود....
اما تمام همتش را بکار بست. و بریده بریده گفت:
_آقای....آقای نجفی....من....
هر چه کرد نتوانست حرفش را تمام و کمال بزند.مادر نگاهی به دخترش کرد. دید از شرم نگاهش به گل قالیست. و نمیتواند حرف دلش را بگوید. که مادر دست بکار شد...
+اقای نجفی شما به نظرم با خیال راحت برین به ماموریتتون برسین!
سیدحسین ناراحت سر بلند کرد و آرام به گفت:
_یعنی چی؟ واقعا این بار هم، جواب منفیه؟! چرا؟ حق دارم بدونم!
مادر حلماسادات لبخندی زد و گفت:
+نه پسرم. شما خیالتون از این بابت میگم راحت باشه که جواب ما منفی نیست. من امشب با سردار، اومد خونه صحبت میکنم.
سیدحسین با تردید گفت:
_واقعا؟؟
بیحواس بلند شد و رو به حلماسادات کرد
_واقعا حلما خانم؟
حلماسادات برای اولین بار سرش را بلند کرد و لحظاتی نگاهش کرد. خدا مهر عجیبی از او بر دلش نشاند. و زود نگاهش را به انگشتر عقیق دست سیدحسین چسباند.
گونه سیب کرد. سریع از جا برخاست و بدون جوابی "ببخشید"ی گفت و به اتاقش پناه برد. و سیدحسین مات رفتار و چهره حلما بود.
خانم کوثری از رفتارهای این تازه عروس و داماد خندید و گفت:
_خب پسرم دیگه خبر از ما انشاالله.
با صدای خانم کوثری به خودش آمد:
_نههه!
+نه؟
سیدحسین:_چی نه؟ نه ...! یعنی اره!
محکم به پیشانیاش زد. زود کیفش را برداشت. تا قبل از آنکه بیشتر گند بزند، سریع گفت:
_چیزه....چشم من به مادرم میگم تماس بگیره....ببخشید من برم.... بابت چای هم ممنون
مادر حلماسادات لبخندی زد و گفت:
_شما که چیزی نخوردین؟
+نه خوردم ممنون. نه چیزه....بله ممنون... با اجازهتون
نزدیک در بود. خواست برود، سر را که برگرداند. سرش محکم به در خورد. صدای بدی در سکوت راهپله ایجاد کرد. سریع کفشش را پوشید و خداحافظی کرده و نکرده، یه پله-دو پله پایین رفت....
🔸۱۰ روز بعد.... جاده تهران-قم🔸
صادق مینیبوس را دم در آپارتمان سردار پارک نگه داشت. با سوار شدن خانواده سردار، جمع کامل شد.
همه سوار شده بودند. خانواده عروس و داماد، احترام خانم و دخترانش، ملوک خانم، مادرجان، خانواده آقا مصطفی.همه در محیطی شاد مشغول صحبت بودند...
صندلی جلو را برای سردار و حاجعمو خالی گذاشته بودند. خانواده عروس و داماد که حالا بیشتر به هم نزدیک شده بودند، تصمیم گرفتند برای عقد دائم به حرم مطهر حضرت معصومه بروند. تا این دو جوان، در زیر سایه نورانی حرم این زندگی را، با شادی و معنویت شروع کنند...
ایمان:_علیرضا پاشو جا نیست. تو پاشو وایسا !
داییعلی:_ ایمان زشته دایی.
علیرضا:_اقا من اصلا اعتراض دارم. کسی که متاهله باید بشینه. تمام!
صادق که پشت فرمان بود، نیمخیز شد. همزمان فرمان را چپ و راست میکرد. و با خنده گفت:
_پس من پاشم!
همه باهم جیغ و داد میزدند....صااادق بشین... صادق جلوتو نگاه کن....نهههه... صادق....تو بشین.....
هرکسی از دور مینیبوس را در جاده میدید، فکر میکرد راننده آن دچار خواب گرفتگی شده، و هر آن ممکن است تصادف کند....خلاصه با شوخی و خنده به مقصد رسیدند.
صادق ماشین را به پارکینگ حرم هدایت کرد و همه باهم به حرم رفتند. اذن دخول خواندند. اقای نجفی از قبل هماهنگ کرده بود. یک راست به سمت....
✍لیست رمانهای #اختصاصی کانال با لینک قسمت اول
⛔️کپی رمانهای این لیست در هر شرایطی #ممنوع و #حرام است🍄
🍂رمان #حرمت_عشق(شماره ۲۸)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769
🍂رمان #من_غلام_ادب_عباسم(شماره ۳۲)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372
🍂رمان #نمره_قبولی(شماره ۸۰)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017
🍂رمان #مهتاب(شماره ۱۰۳)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601
🍂رمان #معنای_عشق(شماره ۱۱۲)
(جلد دوم نمرهی قبولی)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212
🍂رمان #مجنونتر_از_من(شماره ۱۱۵)
(جلد دوم مهتاب)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687
🍂رمان #بهترین_هدیه_روزمادر (شماره ۱۴۱)
رمان کوتاه، عاشقانه، آموزنده و در حال نوشتن... (۱۸ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37226
ادامه دارد...
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️