eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان ناشناس ها در پناه مادر سادات باشین یاعلی✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام دوستان و همراهان گراااامی😍 به مناسبت دهه کرامت و نزدیک شدن به میلاد امام رضا جانمون🥰🥰 تقریبا نوشتن رمان جلد دوم مهتاب تموم شد😍👏 اسم رمان هستتت👈 "مجنون تر از من" تا کمی دیگر جلد دوم رمان تقدیم به شما😎✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صــد و پــــــانزده😍 💜اسم رمان؟ (جلد دوم مهتاب) رمان 💚نویسنده؟ بانوی گمنام 💙چند قسمت؛ ۱۱۰ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷قسمت ۱ تا ۶👇👇
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۱ و ۲ ساعت نزدیک به ۱۲ شب شده بود. همه در کنار در اصلی منتظر مهتاب بودند. هر چه به گوشی‌اش زنگ میزدند برنمیداشت، دلشوره احترام خانم بیشتر از بقیه بود. صادق با اشاره سر حاج‌عمو بطور نامحسوس از جمع فاصله گرفت. به خطی که برای مهتاب فعال کرده بود تماس گرفت. خدا خدا میکرد خط فعال باشد... مهتاب:_سلام.بفرمایین صادق با نوک انگشت دستش آرام هنذفری در گوشش را لمس کرد: _سلام. کجایید؟ مهتاب حق به جانب گفت: _هر جا! کار واجب تون اینه الان که بدونین من کجام؟؟ حاج‌عمو به هر طریقی که بود همه را به سمت مینی‌بوس راهی کرد.... صادق:_لطف بفرمایید یه نگاه به ساعت کنید. صادق از سکوت مهتاب استفاده کرد و ادامه داد: _کل جمع تا الان منتظر شما بودن.که الان به سمت مینی‌بوس رفتن! مهتاب نگاهی سمت راست بالای گوشی‌اش کرد. ساعت را که دید شکه شد. سریع از جایش برخاست. و با عجله تند گفت: _ببخشید. الان میام! این را گفت و زود قطع کرد. صادق از روی گوشی‌اش، ردّ مهتاب را داشت. که حس کرد مسیر مهتاب عوض شد. دوباره دست به هنذفری برد: _ما در اصلی با خان‌دایی ایستادیم. شما دارید کجا میرید؟؟ مهتاب با صدایی پر استرس گفت: _آقا صادق یکی داره منو تعقیب میکنه. من نمیتونم بیام اونور! صادق:_یا مادر سادات..! کجایید الان؟؟؟ مهتاب که تند تند راه میرفت، خودش را به بیرون حرم رسانده بود گفت: _من از حرم اومدم بیرون. نمیدونم کجام! فکر کنم یه پارکینگ دیگه اومدم. زود خودش را بین چند ماشین رساند: _تونستم بین چند تا ماشین بشینم! صادق تماسی به حاج‌عمو گرفت، قضیه را سربسته گفت. و سریع با GPS که در هنذفری مهتاب کار گذاشته بود، با تیمش که آن اطراف بودند، خود را به پارکینگ شرقی حرم رساند.... مهتاب با دیدن جمعیت زیادی، که با چند تن از خادمان حرم،میّت‌ی را روی دست گرفته بودند، با قدم‌های سریع خود را به آنها رساند... _بلند بگو لااله‌الاالله جمعیت به سمت حرم میرفتند... _به عزت و شرف لااله‌الاالله... مهتاب سریع خود را بین جمعیت کشاند. دست زیر چادر برد هنذفری را لمس کرد و آرام گفت: _من اومدم بین جمعیت که میّت همراهشونه. صادق به محض شنیدن، سریع خود را به جمعیت رساند. زیر تابوت را گرفت.و همراه با جمع ذکر لااله‌الاالله را بلند گفت. در ورودی حرم رسیدند... تابوت را که زمین گذاشتند، صادق خود را بیرون کشید و پشت کانکسی که در آن نزدیکی بود رفت. مهتاب او را دید. صادق حس کرد خانمی پشت سر اوست.برگشت. و مهتاب را دید. سریع کاپشن و کلاهش را درآورد و به مهتاب داد. _چیزی نیست که تغییر ظاهر بدید. فعلا اینا رو سریع بپوشید پشت سرم بیاید. صدای رازقی در گوش صادق پیچید. _بگو چادرشو دربیاره، کمتر شناخته میشه! صادق زیر لب غرید: _خِفّت بهت!!! کسی نظر تو رو خواست؟؟ رازقی سکوت کرد. حرفی نداشت که بگوید. مهتاب شرمنده بخاطر تاخیرش و از دردسری که درست کرده بود، بی‌حرف کاپشن بزرگ صادق را روی چادر پوشید. کلاه را بر سر گذاشت و ماسک را از کیف درآورد و زد.با چند قدم فاصله پشت سر صادق، بی‌اختیار آرام راه میرفت. صادق همینطور که پشتش به مهتاب بود گفت: _بچه‌ها ما رو دارن پوشش میدن. از این بابت نگران نباشید. فقط محبت کنید قدم‌های بلندتری بردارید! یه کم سریعتر.. +چشم. بازم شرمنده نفهمیدم چیشد که زمان گذشت، من.... بین کلام مهتاب، صادق آرام گفت: صادق:_جلالی بگو.....گفتم که نه....چی میگی مرد حسابی؟.....گفتم نه.... با اشاره به مینی‌بوس به مهتاب فهماند که به مقصد رسیدند.مهتاب کاپشن و کلاه را سریع درآورد و پس داد و به سمت مینی‌بوس رفت... _ای بابا....جلالی جان گفتم نه یعنی نه.... خب.... میدونم ولی همین که گفتم یاعلی صادق گوشی را قطع کرد و چند دقیقه بعد سوار مینی‌بوس شد. ساعتی بعد....صدای پچ‌پچ‌های بلند، کم‌کم آرام تر شد. و همه به خواب می‌رفتند... نزدیک اذان صبح بود.صادق در استراحتگاه بین‌راهی جاده‌ای ایستاد. همه پیاده شدند. زیلو و زیرانداز پهن شد. بعد از نماز و یکساعتی استراحت، صبحانه مختصری خوردند و دوباره به راه افتادند.... کمی بعد احترام خانم از شدت ترس و وحشت دوباره از خواب پرید...... دقیقا خوابی که قبل‌ازاذان دیده بود تکرار شده بود. حال روحی نامساعدی داشت.... نگاهی به همه کرد، غرق خواب بودند. صادق هنذفری در گوشش بود و مثل همیشه با صدای بلند "دعای عدیله" گوش میداد، که بخاطر سکوت مینی‌بوس کمی صدایش میرسید.... احترام خانم صلواتی فرستاد.چند بار چهار قل خواند و دوباره چشمانش را بست. که ناگهان خود را در بیایانی دید.... زیر پایش خشک و بی‌آب بود.. 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۳ و ۴ زیر پایش خشک و بی‌آب بود... حرارت و داغی بیابان تفتیده به کف پا سرایت کرد... از شدت حرارتی که به کف پایش رسیده بود، میخواست آنجا نباشد و برود. اما قدرت و اختیار حرکت نداشت!!! ناراحت به اطراف نگاه کرد...و با خود نجوا میکرد.... "خدایا اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟ چکار کنم؟ چقدر اینجا گرمه!!" چند متر جلوتر درست مقابلش، باغی سرسبز با نوای دلنشین پرنده‌ها، سراسر نور،با درختانی که به تازگی شکوفه زده‌اند. چنان بَهجَت و سروری در چهره‌اش آمد که زود بدون تردید خواست به جلو برود، که باز دید نمیتواند تکان بخورد! گویی هم جراتش را نداشت و هم اصلا اجازه به او نمی‌دادند...!! با ترس و وحشت، و تحمل حرارت کف زمینِ زیر پایش، به اطرافش نگاه کرد... سمت چپ و راستش که دید، حرارت شدید آتش بود که هر لحظه بیشتر میشد، که از داغی زیر پایش بدتر... گویی فولاد آب میکردند... از هیبت حرارتش تمام تنش سرخ شده بود. و دو طرف تنش را میسوزاند...به پشت سرش نگاه کرد. بیابانی برهوت، ظلمات، تاریک که جرات نگاه کردن به پشت سرش را نداشت.... بهترین منظره مقابلش بود که از بین درختان سبز و خرم دید کسی به سمتش می‌آید....همزمان با راه رفتنش هاله‌ای از نور با او همراه بود، و بوی عطری خوش و بسیار دلپذیر.... او که نزدیک شد...دید همسرش آقا جلال هست. با نگاه به هم حرف میزدند. آقا جلال با همان سیمای نورانی و همان لباسی که وقت کار با داربست میپوشید را بر تن داشت... با اخمی درشت به احترام خانم خیره بود.... و بعد نگاهش را به جایی برد که مهتاب روی تخت بیمارستان بیهوش است، با سرمی متصل به دستش.... با عتاب و خشم بسیار با نگاه حرف میزد: _در امانتم خیانت کردی احترام!!! این بود امانت‌داریت؟؟!!؟؟ با رفتارت هدیه خدا رو زجر دادی!! من حلالت نمیکنم!!. وصیت کردم بهت که از دخترهام خوب مراقبت کنی!! به وصیتم هم عمل نکردی!!!! حلال نمیشی مگر اینکه مهتاب حلالت کنه! فهمیدی؟!؟ حرفش را زد و بدون لحظه‌ای درنگ سریع دور شد... همزمان با دور شدن آقا جلال، تک تک کلماتش مثل پتک بر سرش کوبانده شد و چون میخ در زمین داغ و سوزان فرو میرفت.... عتاب و اخم...حلال نشدن... حق‌الناس... همه به کنار اما آتشی که از دو سمتش زبانه کشید را نتوانست تحمل کند... چون زجر میداد و پوستش را میسوزاند.... با فرو رفتن احترام خانم در زمین، از شدت ترس و وحشت و حرارت آتش که بر سرش کوبیده میشد با فریادی بلند از خواب پرید... تقریبا همه بیدار بودند. فریادش چند نفری هم که در حال چرت زدن بودند را هوشیار کرد. ملوک خانم که کنارش نشسته بود سریع دستش را گرفت. و گفت: _نترس احترام جان! خواب دیدی. چقدر ناله میکردی هرکار کردم بیدار نمیشدی! کمی بعد مهتاب وسط مینی‌بوس لیوان آب به دست ایستاده بود: _چیشده مامان؟ این آب رو بخورین بهتر بشین مادرجان که صندلی جلو نشسته بود، رویَش را به عقب برگرداند و نگران گفت: _از ترس و وحشت بیدار شدی مادر، صدقه بده رفع بلا بشه علیرضا و مینا و بقیه هرکدام حرفی زدند. تا تسکین درد و عذاب احترام خانم شود. اما او آرام که نشد هیچ، چادرش را جلو کشید و آرام گریه کرد.... . . . صادق همه را رساند و به سمت خانه دوستش مهدی حرکت کرد. تا مینی‌بوس امانتی را به دست صاحبش برگرداند. چند روز گذشت... از آن روز به بعد احترام خانم مدام برای اقا جلال خیرات میکرد. نماز میخواند. و بیشتر از قبل مراقب رفتارش بود که با حرف‌های ناحق و نابجا دل نازک دخترانش را نشکند.. در فکر حلالیت گرفتن بود. یادش به اخم و عتاب‌های همسرش که می‌افتاد گریه میکرد اما هیچکدام مثل عذاب‌ها نبود.. از سوختن کف پا تا میخ داغ شدن و در زمین فرو رفتن... خدای من!!!چقدر وحشتناک بود... مدتی بود که هرچه سر مزار پدرش میرفت. دیگر خبری از لبخند پدر، از روی عکس، نبود! چند سال بود که به خوابش هم نمی‌آمد.. اما تنها راه چاره این بود که کند... تمام ظلم‌هایی را که در حق دخترش کرده بود و تمام قضاوت‌های نادرستش را جبران کند. 🔸چند روز بعد... پنجشنبه عصر برای همه جمعه دلگیر است، ولی برای صادق پنجشنبه‌ها. اینقدر دلگیر که اصلا حوصله‌ی ماندن در خانه را ندارد. تازه از سر کار به خانه رسیده بود. یکساعتی به نماز مغرب مانده بود، که یادش به پاتوق همیشگی‌اش افتاد. مقابل آینه دانه دانه دکمه‌های پیراهنش را بست. به خودش خیره شد و آهسته گفت: "تو چی داری؟ هیچی از ظاهرت قشنگ نیست. موهاتم که ریخته، هیچ زیبایی خاصی هم نداری.." دستش را بالا آورد. دکمه سر آستین را بست. اما چشم از آینه برنداشت. "باطنت هم که به درد نمیخوره.!! " 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۵ و ۶ با همان نگاه خیره‌ای که به خودش داشت، موهایش را به یک طرف برد، دستی کشید، با شانه فرق کنار زد. و از اتاق بیرون رفت... مادرش ملوک خانم، خانه نبود.از ظرف روی اپن، ۱۹ مَویز برداشت. (مویز نوعی کشمش و انگور خشک شده است) کفش‌هایش را پوشید. همینطور که به سمت در ورودی میرفت، با خوردن هر مویز یک بسم‌الله میگفت. این را از، یکی از عرفا شنیده بود... وارد حیاط شد. نگاهی به ماشینش کرد. تازه چند روزی بود که خریده بود. عشق ماشین نبود. و همین هم باعث تعجب همه میشد. آخر کدام آدم عاقلی ماشین را در خانه میگذاشت و پای پیاده به سر کار میرفت! اما عشق پیاده‌روی داشت. دوست داشت خودش را عادت بدهد برای رسیدن به ...درب طوسی رنگ خانه را باز کرد. و پشت سرش بست. تا مقصدش، چهار تا چهارراه، فاصله بود. دو چهارراه رفته بود که با صدای لرزش گوشی، دست در جیبش کرد. و تماس را وصل کرد.... سیدحسین:_سلام، صادق داداش کجایی؟ صادق قدم‌ها را بلندتر برداشت: _سلام. دارم میام. یک‌ربع دیگه رسیدم _باش. اومدی، از در دوم بیا. در اول راه بسته. ترافیک سنگینه. +حله داداش. دمت گرم _مخلصیم. یاعلی +یاعلی به میدان نزدیک مقصد رسید. وسط میدان، گل لاله بزرگی، با آهن و آلومینیم طراحی و درست شده بود، که رنگ قرمزش نشان از خون‌های پاکی را میداد، که برای رضای خدا و به عشق وطن و اهلبیت علیهم‌السلام ریخته شده بود... از دور، گل لاله وسط میدان را دید. عجب ترافیکی شده بود!! چه جمعیتی به سمت بهشت زهرا میرفتند! از بین جمعیت پیاده، راهی پیدا کرد تا سریعتر برسد. سیدحسین و مهدی را دید، زیر تابلو ورودی منتظرش ایستاده بودند. بعد سلام و احوالپرسی، قدم‌هایشان را تندتر کردند تا زودتر برسند. همینطور که به سمت مکان مراسم، که سر قبر شهدای گمنام بود، میرفتند، مهدی گفت: _چه خبره امروز؟ هیچوقت اینقدر شلوغ نمیشد! صادق:_مگه نمیدونی؟ امروز سالروز عملیات بیت‌المقدس هست، مزار شهدای گمنام مراسمِ مهدی:_جدی؟ چه سالی بوده؟ سیدحسین:_سال ۶۱ صادق که ساکت شد، بقیه هم در سکوت قدم برمیداشتند. هر دو پیرو اخلاقیات صادق بودند.میدانستند چه زمانی دوست دارد سکوت کند، پس سکوت میکردند... با رسیدنشان، مهدی دست صادق را محکم در دستش فشرد و گفت: _تو نَفَست گرمه. میترسم شهدا زود عاشقت بشن تو رو ببرن پیش خودشون. صادق دستش را فشرد: _دل پاک خودت اینو میگه رفیق نه اعمال من! صادق، سیدحسین را کمی در آغوش گرفت، با شنیدن جمله"التماس دعا"ی رفیقش، تمام اشتیاق به رفاقتش را با خیره شدن به چشم‌هایش نشان داد: _محتاجیم عزیز داداش (و رو به هر دو گفت) راستی برای برگشت منتظرم نباشید. لبخندی زد و سریع رفت... سیدحسین و مهدی به رفتنش نگاه کردند و چند لحظه بعد هر یک جدا، برای خودشان جایی رفتند که میعادگاهشان بود.... هرسه خلوت و تنهایی را بیشتر دوست داشتند. پس اصراری هم برای باهم بودنشان نداشتند. خوب درک میکردند و می‌فهمیدند اینجور مواقع، تنهایی برای خودش عالمی دارد... صادق و سیدحسین از زمان دانشجویی وقتی در دانشکده افسری بودند باهم رفیق شدند. و در اکثر پرونده‌ها و ماموریت‌ها باهم بودند. و مهدی هم که به تازگی با ترفیع درجه، سروان شده. که او هم چند ماهی‌ست که با صادق طرح رفاقت ریخته است. صادق یک راست، رفت سر مزار رفیق شهیدش. نشست. خیره به سنگ قبر بود.. خیلی آهسته زیر لب باوخود نجوا میکرد: "سلام رفیق جان، بدون من خیلی بهت خوش میگذره هااا... میدونستی تنها کسی که تاریخ شهادتش، دقیقا تاریخ تولد منه، تو هستی؟سال ۶۰. اینجوری نمیشه رفیق... تو گمنامی، ولی من نیستم.. میگفت و اشک میریخت: _منو هم گمنام کن بشم مثل خودت. گمنامی خیلی صفا داره. مادر سادات تو رو خرید... تو شهید شدی رفیق ولی من اینجا مُردَم... تو زنده‌ای منو هم زنده کن... میگفت و آرام هق‌هق میکرد: _یادمه همیشه میگن باید بِبُری، دل بِکَنی از همه متعلقاتت.. کمکم کن رفیق منم دل بِکَنَم.. کمکم کن به ,,کَمالَ الاِنقِطاعَ اِلَیکْ,, برسم..." میگفت و شانه‌هایش تکان میخورد.. دعای زیارت عاشورا شروع شد. تقریباً زیارت را حفظ بود. نیاز به کتاب نداشت. بلندگوهای گلزار، صدا را پخش میکردند. مداح هم، چنان با سوز میخواند که دل سنگ آب میشد. گاهی به بعضی از فرازهاش میرسید چند جمله روضه میخواند... کمی روضه.. کی مقتل.. کمی مناجات با شهدا.. صادق دیگر نتونست خودش را حفظ کند. چفیه‌ی دور گردنش را روی سرش انداخت. روی سنگ قبر سجده رفت. اینقدر صدای گریه دلسوختگان زیاد بود که صدای زجه‌هایش مشخص نمیشد. دوست نداشت سر از سجده بردارد.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه فردا😍👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍😍😍🎈🎈🎊🎊🎉🎉🎊🎀🪅🪅🪅🎉🎉🎈🎈🎈🎊🎊🎊😍😍😍😍 😍😍😍🎈🎈🎊🎊🎉🎉🎊🎀🪅🪅🪅🎉🎉🎈🎈🎈🎊🎊🎊😍😍😍😍
♦️شکستن شیشه خودروها بر اثر بارش تگرگ در مشهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تاریک شدن آسمان مشهد به دلیل بارش شدید باران و تگرگ و روشن شدن چراغ‌های حرم مطهر رضوی
خدایا کمکشون کن یا امام رضا😨🥺🥺😨😨🤲🤲🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
🎊🎊😍عیدتون مبارک😍🎊🎊 🎉 ☆ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس ب‍‌م‍‌ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1752748 ☆ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly