eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۳۹ و ۴۰ سوالی نگاش کردم که گفت: _منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک میکنین، من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین دارین صرف من می کنین یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم، همه چیز که سرجاش بود .. پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود .. یه رنگ دیگه ..انگار تو این دنیا بجز و به هیچ چیز فکر نمی کردم، ... بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم ..مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!! دوباره نگاهمو به بیرون کشیدم و گفتم: _شما خودخواهین آقای عباس! با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت: _خودخواه؟!!! هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل میگرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت منو ازم می گرفت ... - خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر میکنین من آرزویی ندارم،منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما .. سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض رو تو چشمام - اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون، ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو به این کمک کنین ... کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد: _شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل میکنین برای رسیدن به شهادت ..اما من که یه دخترم چی؟! من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!! بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم: _غم انگیزه آقای عباس، نه!..شهادت مردایی که میرن و خانواده هایی که می‌مونن و هرروز با یاد اونا شهیدمیشن ... دیگه هیچی نتونستم بگم،،،، یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..هوای دلم بارونی بود،تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ... غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمی‌خواستم انقدر تو خودش باشه،برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم: _میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم سرشو بلند کرد و گفت: _نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد .. کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم: _همیشه انقدر ساکتین؟! نگاهم کرد و با لبخندی گفت: _نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!! خنده ای کردم و به شوخی گفتم: _الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!! نگاهش جدی شد و پرسید: _واقعا؟؟؟! خواستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی‌اومد ..دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش .. نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم: _آخش بالاخره داره سفارش ما رو میاره.. گشنم شد از بس حرف زدم خندید ..و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ... . 💜ادامه دارد.... 🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس 💜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۵ و ۶ با همان نگاه خیره‌ای که به خودش داشت، موهایش را به یک طرف برد، دستی کشید، با شانه فرق کنار زد. و از اتاق بیرون رفت... مادرش ملوک خانم، خانه نبود.از ظرف روی اپن، ۱۹ مَویز برداشت. (مویز نوعی کشمش و انگور خشک شده است) کفش‌هایش را پوشید. همینطور که به سمت در ورودی میرفت، با خوردن هر مویز یک بسم‌الله میگفت. این را از، یکی از عرفا شنیده بود... وارد حیاط شد. نگاهی به ماشینش کرد. تازه چند روزی بود که خریده بود. عشق ماشین نبود. و همین هم باعث تعجب همه میشد. آخر کدام آدم عاقلی ماشین را در خانه میگذاشت و پای پیاده به سر کار میرفت! اما عشق پیاده‌روی داشت. دوست داشت خودش را عادت بدهد برای رسیدن به ...درب طوسی رنگ خانه را باز کرد. و پشت سرش بست. تا مقصدش، چهار تا چهارراه، فاصله بود. دو چهارراه رفته بود که با صدای لرزش گوشی، دست در جیبش کرد. و تماس را وصل کرد.... سیدحسین:_سلام، صادق داداش کجایی؟ صادق قدم‌ها را بلندتر برداشت: _سلام. دارم میام. یک‌ربع دیگه رسیدم _باش. اومدی، از در دوم بیا. در اول راه بسته. ترافیک سنگینه. +حله داداش. دمت گرم _مخلصیم. یاعلی +یاعلی به میدان نزدیک مقصد رسید. وسط میدان، گل لاله بزرگی، با آهن و آلومینیم طراحی و درست شده بود، که رنگ قرمزش نشان از خون‌های پاکی را میداد، که برای رضای خدا و به عشق وطن و اهلبیت علیهم‌السلام ریخته شده بود... از دور، گل لاله وسط میدان را دید. عجب ترافیکی شده بود!! چه جمعیتی به سمت بهشت زهرا میرفتند! از بین جمعیت پیاده، راهی پیدا کرد تا سریعتر برسد. سیدحسین و مهدی را دید، زیر تابلو ورودی منتظرش ایستاده بودند. بعد سلام و احوالپرسی، قدم‌هایشان را تندتر کردند تا زودتر برسند. همینطور که به سمت مکان مراسم، که سر قبر شهدای گمنام بود، میرفتند، مهدی گفت: _چه خبره امروز؟ هیچوقت اینقدر شلوغ نمیشد! صادق:_مگه نمیدونی؟ امروز سالروز عملیات بیت‌المقدس هست، مزار شهدای گمنام مراسمِ مهدی:_جدی؟ چه سالی بوده؟ سیدحسین:_سال ۶۱ صادق که ساکت شد، بقیه هم در سکوت قدم برمیداشتند. هر دو پیرو اخلاقیات صادق بودند.میدانستند چه زمانی دوست دارد سکوت کند، پس سکوت میکردند... با رسیدنشان، مهدی دست صادق را محکم در دستش فشرد و گفت: _تو نَفَست گرمه. میترسم شهدا زود عاشقت بشن تو رو ببرن پیش خودشون. صادق دستش را فشرد: _دل پاک خودت اینو میگه رفیق نه اعمال من! صادق، سیدحسین را کمی در آغوش گرفت، با شنیدن جمله"التماس دعا"ی رفیقش، تمام اشتیاق به رفاقتش را با خیره شدن به چشم‌هایش نشان داد: _محتاجیم عزیز داداش (و رو به هر دو گفت) راستی برای برگشت منتظرم نباشید. لبخندی زد و سریع رفت... سیدحسین و مهدی به رفتنش نگاه کردند و چند لحظه بعد هر یک جدا، برای خودشان جایی رفتند که میعادگاهشان بود.... هرسه خلوت و تنهایی را بیشتر دوست داشتند. پس اصراری هم برای باهم بودنشان نداشتند. خوب درک میکردند و می‌فهمیدند اینجور مواقع، تنهایی برای خودش عالمی دارد... صادق و سیدحسین از زمان دانشجویی وقتی در دانشکده افسری بودند باهم رفیق شدند. و در اکثر پرونده‌ها و ماموریت‌ها باهم بودند. و مهدی هم که به تازگی با ترفیع درجه، سروان شده. که او هم چند ماهی‌ست که با صادق طرح رفاقت ریخته است. صادق یک راست، رفت سر مزار رفیق شهیدش. نشست. خیره به سنگ قبر بود.. خیلی آهسته زیر لب باوخود نجوا میکرد: "سلام رفیق جان، بدون من خیلی بهت خوش میگذره هااا... میدونستی تنها کسی که تاریخ شهادتش، دقیقا تاریخ تولد منه، تو هستی؟سال ۶۰. اینجوری نمیشه رفیق... تو گمنامی، ولی من نیستم.. میگفت و اشک میریخت: _منو هم گمنام کن بشم مثل خودت. گمنامی خیلی صفا داره. مادر سادات تو رو خرید... تو شهید شدی رفیق ولی من اینجا مُردَم... تو زنده‌ای منو هم زنده کن... میگفت و آرام هق‌هق میکرد: _یادمه همیشه میگن باید بِبُری، دل بِکَنی از همه متعلقاتت.. کمکم کن رفیق منم دل بِکَنَم.. کمکم کن به ,,کَمالَ الاِنقِطاعَ اِلَیکْ,, برسم..." میگفت و شانه‌هایش تکان میخورد.. دعای زیارت عاشورا شروع شد. تقریباً زیارت را حفظ بود. نیاز به کتاب نداشت. بلندگوهای گلزار، صدا را پخش میکردند. مداح هم، چنان با سوز میخواند که دل سنگ آب میشد. گاهی به بعضی از فرازهاش میرسید چند جمله روضه میخواند... کمی روضه.. کی مقتل.. کمی مناجات با شهدا.. صادق دیگر نتونست خودش را حفظ کند. چفیه‌ی دور گردنش را روی سرش انداخت. روی سنگ قبر سجده رفت. اینقدر صدای گریه دلسوختگان زیاد بود که صدای زجه‌هایش مشخص نمیشد. دوست نداشت سر از سجده بردارد.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺