eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ لیست با لینک قسمت اول ۱۳۱)🍃 کتاب صوتی، تلنگری، معرفتی، گزیده‌ای از داستانهایی از زندگی عارف سالک و واصل و بنده صالح خدا «شیخ رجبعلی نکوگویان» معروف به «شیخ رجبعلی خیاط» (۴ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35978 ۱۳۲)🍃 امنیتی، محور مقاومت، عاشقانه و نیمه واقعی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35994 ۱۳۳)🍃 کتاب صوتی، واقعی، انقلابی، شهدایی (۱۰ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36164 ۱۳۴)🍃 رمان واقعی، کوتاه، تلنگری، معرفتی، آموزنده (۱۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36259 ۱۳۵)🍃 ... واقعی، تلنگری، عاشقانه، آموزنده (به دلیل چاپ شدن رمان حذف شد) ۱۳۶)🍃 رمان کوتاه، نیمه واقعی، آموزنده، تلنگری (۲۷ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36379 ۱۳۷)🍃 رمان واقعی، آموزنده، تلنگری ( ۱۴۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36557 ۱۳۸)🍃 کتاب صوتی، خاطرات خودگفته حضرت آقا از زمان تولد تا زمان انقلاب (۲۰ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36825 ۱۳۹)🍃 امنیتی، تلنگری، آموزنده، کمی عاشقانه (۹۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36895 ۱۴۰)🍃 کتاب صوتی، داستان بلند، بصیرتی، امنیتی، آموزنده (۳۰ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37099 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⛔️۱۴۱)🍃 رمان کوتاه، عاشقانه، آموزنده و در حال نوشتن... (۱۸ قسمت) ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37226 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱۴۲)🍃 رمان امنیتی، جبهه مقاومت، آموزنده (۴۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37328 ۱۴۳)🍃 رمان صوتی، طنز، در حوزه نوجوانان (۹ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37528 ۱۴۴)🍃 رمان کوتاه، واقعی، از بانوان شهیده.( قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37576 ۱۴۵)🍃 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و چهــــــــــــــــل و یــــــــــک😎 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ بانوی گمنام 💙چند قسمت؟ ۱۸ قسمت (✍در حال نوشتن رمان....) با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۱ و ۲ پله‌ها رو تند تند پایین میرفتم. مجتبی با صدای بلندی پشت سرم تند می‌آمد: _چه مرگت شده یهویی؟ چرا اینجوری میکنی؟ بین پله‌ها ایستادم: _هیچی نگو! فقط برو دعا کن حرفت درست نباشه وگرنه گردنتو میشکنم!! مجتبی بیخیال از پله پایین میرفت که گفت: _برو بابا ! تو هیچ کاری نمیکنی... هیچی! دست تکان داد و از در باشگاه، بیرون زد. مجتبی راست میگفت، بی‌عرضگی‌ام را به رخم کشید! مثل کف دستش منو میشناخت. اینقدر که برای هر کاری میدونست دقیقا عکس‌العملم چیه! بیخیال نبودم ولی اینقدر مغرور بودم که حتی حرف‌ عادی رو هم به سختی میزدم. به جز مجتبی هیچ رفیقی نداشتم. حتی به سختی جواب سلام اطرافیان رو میدادم. بخاطر همین اخلاق گندَم هم فقط مجتبی تونسته برای رفاقت تا الان دوام بیاره! وارد خونه که شدم بهتر دیدم برم اتاقم تا از سین جیم کردن بقیه خلاص بشم. _بیا تو هانیه:_بیا بیرون، بابا گفت زود بیا تکلیف رو روشن کن! با اخم برگشتم: _تکلیف چی؟ هانیه، خواهرم هم، بی‌تفاوت در را روی هم گذاشت و به هال برگشت. صدای پچ‌پچ بابا و مامان می‌آمد اما نمی‌فهمیدم چی میگن مطمئن بودم در مورد من هست! با صدا زدن بابا رفتم بیرون... بابا:_حامد؟ وارد هال شدم: _بله مامان:_بیا پسرم بابات کارت داره بابا به مبل روبرویش اشاره کرد: _بشین بی‌حوصله نشستم: _خب؟ +خب؟ پسر تو معلومه با خودت چند چندی؟ از یه طرف عالم و آدم میدونن فاطمه رو میخوای از یه طرف اینجوری بیخیال شدی؟ سریع گارد گرفتم و عصبی گفتم: _من؟ من کی گفتم اونو میخوام؟ (رو به مامان کردم) مامان شما از من چیزی شنیدین؟؟ بابا چپ‌چپ نگاهم کرد. مامان با غصه آهی کشید. هانیه هم سری به تاسف برایم تکان داد و گفت: _هر بلایی سرت بیاد حقته! 🍃دو هفته بعد🍃 🍃مجتبی🍃 تصمیم گرفتم یه ذره با حامد حرف بزنم. بیارمش باشگاه، میثم رو ببینه شاید یه تلنگر براش بشه. چون واقعا میثم پسر خوبی بود. تمام حرف‌ها و حرکاتش پخته و حساب‌شده بود. حامد:_بله؟ +بازم که طلبکاری! _حرفتو بزن مجتبی +باشگاه هستم. اومدم رختکن، چرا نیومدی امشب؟ _نمیام +بیا کارت دارم صدای بوق جواب من شد. رفتم تو فکر. که دیدم میثم از کنارم رد شد و وارد سالن شد. از دور داشتم نگاش میکردم. یه جعبه دستش بود. بند روی جعبه رو باز کرد. سر جعبه رو گذاشت زیر جعبه. یکی‌یکی جلو همه گرفت. همه به‌به چه‌چه میکردن. به من که رسید، برداشتم. اخه کی از شیرینی خامه‌ای میگذره که من دومی باشم! همه مشغول گپ زدن و خوردن بودن که میثم رو به همه بلند گفت: _خب رفقا اینم از شیرینی که دیروز تا حالا قولش رو داده بودم. +عه بسلامتی -تبریک میگم میثم =خوشبخت بشی داداش &تبریک میگم سیل تبریک گفتن‌ها به میثم ادامه داشت. او هم جواب همه رو به نوعی میداد. با همه گرم میگرفتم و خوش و بش داشتم. ولی با میثم و حامد بیشتر. رفتم کنارش و گفتم: _بسلامتی رفیق. حالا نمیگی این عروس خوشبخت کیه؟ دستی به پشت گردنش کشید. لبخندی زد و سر پایین انداخت. بین لبخندش گفت: _فکر کنم بشناسی با خنده گفتم: +خب لو بده دیگه _دختر آقای شاکری آهسته گفتم: +نازنین خانم؟ خندید و سری به علامت «بله» تکان داد. رفتم تو فکر. میثم فهمید و خنده بلندی کرد: _خب میدونم داری زیادی ذوق‌ میکنی، دیگه بسه با حرفش از فکر بیرون اومدم..... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ _یهویی میای، شیرینی پخش میکنی... +نه بابا کجا یهویی. تاریخ خواستگاری رفتن رو که همه فهمیدن. حتی وقتی جواب مثبت گرفتم لبخندی زدم و دست دادم: _آره مدتیه با حامد درگیرم. بیخیال.. خوشبخت بشی رفیق +مخلصیم نیمساعت بعد وارد رختکن شدم برای تعویض لباس. زود میخواستم برم خونه. که حس کردم میثم پشت سرم داره میاد. با گوشیش حرف میزد. مشخص بود خانمش هست. مطمئن شدم که محرم شدن، چون روحیه میثم رو میشناختم، امکان نداشت با نامحرم اینجوری صمیمی و با لطافت حرف بزنه... به خونه رسیدم با گوشی یه پیام به حامد دادم. آخر شب باز پیام دادم. میدونستم جواب نمیده. با این حجم از سرد بودن ارتباط و معاشرتی که داره، تعجب میکردم اگه کسی حتی سلامش کنه! 🍃حامد🍃 یکماه از عقد میثم و دختر آقای شاکری گذشته بود. ولی همچنان هر وقت حرفی میشد سریع مامان بابا میرفتن سراغ اون دختر... چرا من اقدام نکردم! چرا پا پیش نذاشتم! چرا دست روی هر دختری میذارن من میگم نه! عرض خیابان رو قدم میزدم. بی‌هدف راه میرفتم. هر بار سفت و محکم می‌ایستادم که تو فکر هیچکس نیستم نه فقط فکر دختر آقای شاکری بلکه هیچکسی دیگه.. ولی دروغ میگفتم! و اینو همه میدونستن. همه که میگم مامان، بابا، هانیه و البته رفیقم مجتبی. این چند نفر از دل من خبر داشتن. میدونستن حس‌م به فاطمه چیه! البته غیر این چند نفر هیچکس طرفم نمی‌آمد. با صدای زنگ گوشیم دستم به طرف جیبم رفت. تماس رو وصل کردم: _بله مامان؟ +سلام عزیزم خوبی؟ کجایی؟ _سلام. بیرونم +امشب شام خونه خاله‌ت دعوتیم. اگه نیای ناراحت میشن _میدونی که من اهل مهمونی رفتن نیستم پس چرا ناراحت بشن!؟ +اره میدونم. بس که نمیای، کسی هم زیاد تو رو نمی‌شناسه. لااقل این بار بخاطر من بیا _هوووف، نمیشه بیخیال من بشین مامان؟ واقعا حوصله مهمونی رفتن رو ندارم! مثل اینکه بابا، صدای گفتگوی من و مامان رو شنید که گوشی رو گرفت: _الان دقیقا کجایی؟ سکوت کردم. سرمو بالا کردم، نزدیک پارک بودم. وارد پارک شدم _موقعیتت رو بفرست حامد باید باهات حرف بزنم! فقط یه کلمه تونستم بگم «چشم». تا وقتی که بابا بیاد تو پارک قدم میزدم. باز بدون هدف! آرزو به دل همه چی بودم...یه خونه ویلایی با خدم و حشم. یه ماشین چند میلیاردی. یه شغل بسیار پر درآمد، ولی چه فایده غیر این مغازه فکستنی چیزی نصیبم نشده بود. تازه همینم مال بابا بود... پسرکی فال فروش جلوم سبز شد: _عمو یه فال میخری؟ غرورم غالب شد. دستمو در جیب کردم و با فخر گفتم: _نخیر پسرک که حسابی ناراحت شده بود. سرش رو به زیر انداخت و رفت سراغ نفر بعدی. برایم مهم نبود. چند نفری والیبال بازی میکردند. توپشان کنارم افتاد. غرورم مانع بود که خم بشم و توپ رو براشون بیاندازم. اصلا اهمیتی برایم نداشت. با فکر روی صندلی نشستم. با دستی که نشست روی شانه‌ام به خودم اومدم. سر بلند کردم دیدم باباست. باز حس غرورم غالب شد و خواستم صاف بشینم که بابا گفت: _مردی نبُوَد فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده‌ای بگیری مردی.. +یعنی چی؟ بابا راه میرفت و منم بلند شدم و کنارش راه رفتم.. _یعنی اینهمه غرورت باعث دل‌شکستن و قضاوت کردن میشه کمر صاف کردم. بادی به غبغب انداختم و گفتم: _من اهل دل‌شکستن نیستم. امکان نداره! +وقتی غرور داشته باشی حقیقت رو نمیفهمی، این غرور یه مانع هست برای درک و شعوری که باید یه بنده داشته باشه! ناراحت و دلخور گفتم: _چیه اومدین باز نصیحتم کنید؟؟ +نه ! اومدم یه سری چیزا رو بهت یادآوری کنم، که بعد چند سال دیگه نگی، کسی نبود بهم بگه! بابا راست میگفت. این غرور لعنتیم باعث خیلی چیزا شده بود.. +امشب خونه خاله‌ت که دعوتیم چند تا از رفقای حاج حسین(شوهرخالم) هم هستن با خانواده‌هاشون. جمع خودمونی و صمیمی هست، از همین جمع‌هایی که فراری هستی ولی بیا حتما. بعد اینکه نمازت رو تو مسجد خوندی بیا خونه، باهم بریم _من حوصله مهمونی ندارم! +حوصله نداری یا مهمونی‌ها رو هم شأن خودت نمیدونی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین. بابا دقیقا حرف اخرمو زد. راست میگفت. همیشه من میگفتم متنفرم از مهمونی، چون ساده هست. پر از زرق و برق و تشریفات نیست! کمی از سکوت من گذشت. بابا، با ناراحتی گفت: +من باید برم حاجی دست تنهاست. یه کار کن که روم بشه تو فامیل سر بلند کنم! با ته مانده‌ی صدایم گفتم: _بابا..من.... خداحافظی کرد و رفت. ته نگاهش ناراحتی از خودم رو، کامل میدیدم. ولی نمیتونستم قبول کنم چرا باید به اینجور مهمونی برم که باعث اعصاب خوردی من بشه! میدونستم الان پدرم از من ناراحته و کارم اشتباه، ولی غرورم مانع بود که عذرخواهی کنم... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۵ و ۶ اصلا یادم نمی‌اومد کی مهمونی خانوادگی رفتم. هرچه فکر میکردم نمیدونستم کی برای ناهار یا شام سر سفره‌ای بودم، که اینقدر همه صمیمی بودن! البته از نظر اونا نه من! از نظر من که این مهمونی بدترین دورهمی محسوب میشد! یه دورهمی ساده با یه نمونه غذا، و بدون پیش غذا و دسر، بدون خدمتکار، یه خانه قدیمی توی همین شهر، بدون رفتن به باغ و رستوران‌های فوق‌العاده شیک، با آدم‌هایی با ظاهر و لباسهای معمولی! همه این چیزها واقعا برای من عذاب آور بود. همیشه آرزو داشتم مهمانی خیلی پر زرق و برق برم. جایی که وقتی برای کسی تعریف کنم حسرت را در چشمانش ببینم... ساعت مارک‌م را نگاه کردم کم‌کم هوا سرد میشد. شال گردنم را یه دور، دور گردنم پیچاندم. از پارک بیرون رفتم و برای اولین تاکسی گفتم: _دربست.. به مسجد که رسیدم دوست نداشتم داخل برم و نماز بخوانم. به خانه رفتم. میدونستم الان مامان و بابا باهم رفتن مسجد. پس فقط هانیه خونه بود. هانیه:_سلام داداش. چه عجبی پیدات شد! بدون حتی جوابی به اتاقم رفتم. از همانجا صدا بلند کردم: _من نمیام! گفته باشم.. +میدونستی که نیای واقعا دل مامان میشکنه؟ بابا بهم میریزه؟ از اتاق بیرون اومدم و طلبکار گفتم: _مگه امشب چه خبره که من باید حتما باشم؟ ها؟ نکنه دامادی منه؟ اره؟ و با صدای بلندی خندیدم. همین مسخره کردن و با کنایه حرف زدن‌ام هم باعث میشد غرورم چند برابر بشه و بیشتر از قبل، از خودم راضی باشم. خواهرم با ناراحتی نگاهم کرد و به اتاقش برگشت _چیه نمیصرفه جواب بدی!؟ ساکت به کارش ادامه داد. پیراهن بابا رو اتو کرده بود، به چوب‌لباسی آویزان کرد. روسری مامان رو برداشت. مشغول اتو زدن شد. کمی بعد اتو را از برق کشید و گفت: _همین امشب فقط بیا. همین یکبار. بعد دیگه هیچوقت نیا. خوبه؟ چشمام از خوشحالی برقی زد: _فقط همین یکبار! قول؟ با خنده به سمتم اومد و منو سمت اتاقم هل داد: _آره. حالا بدو زود آماده شو. زود باش الانه که.... با صدای زنگ آیفون گفت: _بفرما مامان بابا هم رسیدن. زود باش از خوشحالی اینکه این آخرین باری هست که وارد اینجور محفل‌ها میشم زود دست بکار شدم. دوش گرفتم. و با کت و شلوار مارک‌دار اتو شده‌ام از اتاق بیرون اومدم. وقتی وارد هال شدم اول صدای مامان منو جذب خودش کرد: _هزار ماشاالله عزیزم. چقدر بهت میاد هانیه:_وای داداش یادم باشه اسپند برات دود کنم بابا نگاه بی‌تفاوتی انداخت و با گفتن «زود باشید دیر شد» همه به سمت ماشین روانه شدیم. میخواستم با ماشین خودم بیام، که خواهرم در ماشین رو برام باز کرد.همین حرکتش غرورم رو بیشتر کرد، و سوار شدم. از هر چیزی که غرورم رو زیاد میکرد استقبال میکردم. به خونه خاله رسیدیم. جعبه شیرینی که دست هانیه بود بطرفم گرفت: _اینو شما بگیر داداش با اخم نگاهی کردم که جوابش را گرفت. مامان:_بده من عزیزم بابا زنگ رو زد و در با صدای تیک باز شد. اخم کردم. چرا در بسته بود؟ باید در باز باشه و کسی پشت در به ما خوش آمد بگه! با همین افکار اخم تندی روی پیشانی‌ام چسبید. با ورود ما همه بلند شدند. هال بزرگ و دل باز ۴۰ متری خونه خاله به نظرم کوچک بود. مردها دور هم یک سمت نشسته و مشغول پذیرایی و گفتگو بودند. زن‌ها و دخترها هم یا در آشپزخونه یا دور هم آن طرف هال نشستند. هیچ هم‌صحبتی نداشتم. که میثم(پسردایی‌ام) رو به من گفت: _فکر نمیکردم بیای. خیلی کار خوبی کردی اومدی صاف نشستم و با گردن کشیده گفتم: _اصلا دوست نداشتم بیام میثم لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت. پسرخاله و بقیه هم چیزی میگفتند جوری جواب میدادم که دیگر سراغ سوال بعدی و ادامه حرف نمیرفتند.... وقت ناهار شد. همه بلند شده بودند و کمک میکردند الا من. بوی غذا حالم را بهم میزد. اصلا دوست نداشتم بمونم. ولی قول داده بودم پس مجبور شدم بنشینم. خاله وقتی دید من قصد ندارم روی زمین کنار همه بشینم، بشقابی از غذا دستش بود، به دخترش، فاطمه، داد و او بشقاب را به حاج حسین داد: _حاجی بیزحمت اینو بده اقا حامد از اینکه بشقاب را دست به دست کرده بودن، تا به من برسه حرص میخوردم! اگه ۴تا خدمتکار میگرفتن چی میشد!؟ به گوشه‌ای خیره بودم و مشغول افکارم. که دیدم سینی پر از غذا، سالاد، نوشابه و... روی میز جلوی من گذاشته شد. _حاج بابا دستشون بند بود من آوردم براتون. بفرمایید گفت و رفت. هیچ جوابی ندادم. پا روی پا انداخته بودم. خودم رو لایق نمیدیدم که با دخترخاله‌ام هم‌کلام بشم. نگاهی به سینی مقابلم کردم. چنگال را برداشتم، گوشه‌ای از مرغ را با چنگال، تیکه کردم و در دهان گذاشتم.... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۷ و ۸ کمی سالاد، یه قلپ نوشابه، کل ناهار من شد. اینهمه سر و صدای قاشق چنگال و همهمه حرف زدن روی اعصابم بود. حاضر بودم قید قول و قرارم را بزنم حتی یه پولی هم بدهم فقط بتونم از اونجا فرار کنم.... به حیاط رفتم لااقل آب و هوایی عوض کنم، روی صندلی گوشه بالکن نشستم. که دیدم فاطمه با چادر رنگی، سینی به دست از زیرزمین بالا می‌آید. پوزخندی به کاسه‌های ترشی روی سینی زدم. میخواست پله اخری را بالا بیاد که گوشه چادر زیر پایش گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورد، ولی دست به دیوار و آهسته بالا آمد تا به حیاط رسید. پوزخند صدا داری زدم و کمی بلند گفتم: _هه ! خسته نباشی واقعا بی‌توجه به کنایه‌ام، با همان سر پایین و حیایی که داشت چادرش را درست کرد و آهسته گفت: _ممنون اینقدر آهسته بود که از لب‌خوانی کردنش فهمیدم. نمیدونم چرا دلم خواست او را بچزانم، با کنایه گفتم: _مگه مجبورت کردن چادر بپوشی؟ خب نپوش! عرضه نداری جمعش کنی انجامش ندی که بهتره! شاید حرص تمام این مدت را میخواستم روی دختر خاله، خالی کنم. از ۳ پله ورودی بالا آمد و روی بالکن رسید. به سمتم چرخید و گفت: _هیچوقت حاج بابا منو به کاری مجبور نمیکنن. این چیزا عشق میخواد. اگه آدم عاشق چیزی باشه سختی‌هاش براش شیرین میشه آقا حامد! کمی مکث کرد: _ببخشید بااجازه کنایه و پوزخندم را با تیر آتشین عشقش به حیا و نجابت، چنان خنثی کرد که ناخودآگاه مقابلش ایستادم. و تا وقتی که وارد هال میشد همانطور مسخ و خیره به جایی که ایستاده بود، بودم. منتظر دعوا بودم. منتظر یه فرصت، که بحثی راه بیاندازم و همین را بهانه کنم، و دیگر هیچوقت پایم را به دورهمی‌ها نگذارم. اما چی فکر میکردم و چی شده بود.... نفهمیدم چقدر گذشت که همه به حیاط امده بودند. بچه‌های کوچک دور حوض بزرگ بازی میکردند. پسرها مشغول بگو بخند و شوخی. مردها هم بحث سیاسی بینشان داغ شده بود. اما من روی صندلی، کمی با فاصله از همه نشسته بودم. پسرهای جمع همه مشغول پذیرایی بودند. یکی چای میگرفت. یکی تخمه، یکی میوه..... و باز مثل سری قبل چند بشقاب از تمام محتوای پذیرایی مقابلم گذاشته شد. اینقدر در فکرهای خودم بودم که نفهمیدم کِی میزی مقابلم گذاشته شد! کی برایم میوه و چای گذاشت! بی‌توجه به همه، به هال برگشتم. خاله مرضیه به سمتم آمد: _جانم خاله چیزی میخوای؟ میوه جلوت گرفتن؟ بی‌حوصله گفتم: +به مامان بگید بیاد الان _باشه عزیزم و به سمت اتاق رفت. چشمم دنبال مامان بود که کِی از اتاق خانم‌ها بیرون می‌آید که فاطمه را دیدم. به سمتش پا تند کردم. ناخواسته گفتم: _فاطمه خانم؟ ایستاد و گفت: _بله؟ +تو فکر حرفتون رفتم. اصلا درکش نکردم. بنظرم خیلی کلیشه‌ای بود. فکر کنم خیلی رمان میخونید یا حتما خیلی فیلم میبینید! باز مثل همیشه در جملاتم کنایه داشتم و خودم هم می‌خندیدم و لذت میبردم. که دیدم فاطمه با ناراحتی گفت: _ادمی به امید زنده هست. همه چیز تو این عالم باید بهش عشق داشت. از عشق به خدا و اهلبیت تا عشق به شغل، و پدر و مادر. انسان اگه اراده کنه و فکر کنه، میتونه کار بهتر و عاقلانه‌ای داشته باشه. همین عقل و اراده ما رو از حیوان متمایز کرده جناب..! رویش را گرفت. حرفش را زد. و با اخم به اتاق رفت. پشت سرش مامان پیش من آمد و گفت: _چیشده عزیزم. نکنه میخوای باز ول کنی بری؟ آره حامد؟ اینقدر جملات این دختر در ذهنم اکو میشد که اصلا نه آمدن مامان رو دیدم، نه حرف‌هاش رو شنیدم. _حامد با تو ام !! کجایی؟! نگاهم که روی قالی کف هال بود به چشمان مامان رسید. نمیدونم چی دید که گفت: _دور سرت بگردم چیشده مادر؟ حرف بزن....حامد خوبی؟ خودم هم نمی‌فهمیدم چه بلایی دقیقا بر سرم آمده. آهسته گفتم: _هیچی.. و به حیاط برگشتم. انگار تازه تعداد افراد حاضر در حیاط را می‌دیدم. گوشه حیاط تکیه به دیوار زدم. بخاطر رفتارم هیچکس دوست نداشت با من دم‌خور بشه. البته اینجوری خودم هم راحت تر بودم.... نگاه که میکردم اینقدر همه گرم بگو و بخند و حرف زدن بودند که حواسشان نبود من در فکرم....«عشق به خدا».... «عشق به شغل، پدر و مادر» چنان حرف‌ها در سرم اکو میشد که حس میکردم کسی با پتک به مغزم میکوبد.... +چیه بابا جان خیلی تو فکری پرده‌ی صوت های اکو پاره شد. نگاه خیره‌ام رو به حاج حسین دادم اما نتونستم لب از لب وا کنم _تقریبا یه ساعت دیگه وقت نمازه ولی امشب جشن هست. ما همه میخوایم زودتر بریم. تو میای؟ البته اگه دوست داری اصلا اصراری نیست.. کلافه از رژه رفتن حرف‌های دخترخاله، نفهمیدم چی شد که گفتم: _حاجی میشه الان بریم؟ +الان؟ مسجد بسته هست باباجان 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰ دستم را گرفت و اهسته گفت: _بیا وارد اتاقی شدیم انگار کتابخانه بود. فقط یه صندلی و قفسه‌ای بزرگ پر از کتاب. به سمت کتاب‌های سمت راست رفت. انگار از درون کسی منو به سمت صندلی هل میداد. حاجی کتابی برداشت و گفت: _اینو بخون باباجان. خواستیم بریم میام صدات میکنم مثل همیشه در برابر لطف و مهربانی همه سکوت میکردم. نه تشکری نه چیزی. حاجی از اتاق بیرون رفت و در را بست. روی کتاب را خواندم؛ ``کتاب اخلاق ربانی غرور`` سلسله جلسات اخلاق, عرفان و معارف اسلامی... مولف/مترجم: آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی... ناشر: مصابیح الهدی شروع کردم به خوندن. یکی دو صفحه که خوندم صدای دخترخالم باز تو سرم اکو شد. به این فکر رفتم که از وقتی وارد این خونه شدم هیچ کاری ارادی نبود. انگار که آمدنم هم دست خودم نبود! از اینکه مدام در فکر بودم، خودم هم تعجب میکردم. درون‌گرا بودن من روی همه کارم زیاد اثر گذاشته بود، اما امروز در این چند ساعت مدام تو خودم بودم و از دنیای اطرافم حسابی غافل.... علی پسر رفیق حاج حسین، سرش رو کرد داخل و گفت: _حاجی گفت زود بیا تا بریم هنوز درگیر افکارم بودم، گیج گفتم: +چی؟ _مسجد... میای دیگه؟ سریع پاشدم کتاب رو گذاشتم رو صندلی: _اها، آره! آره! همراه علی از خانه بیرون رفتیم....‌ اصلا یاد نداشتم من کی به مسجد آمده بودم. حیاط باصفای مسجد، آب‌نما و حوض با چند ماهی قرمز کوچک، شور و هیاهوی کار، منی که تا حالا به این کارها پوزخند میزدم هم، به وجد آورده بود... از ساعت اول که هر کسی کاری رو شروع کرده بود. من و میثم و علی مشغول چراغونی کردن حیاط مسجد و بیرون مسجد، داخل کوچه رو بعهده داشتیم. گاهی که فکرم درگیر میشد متوجه نبودم چکار میکنم.. علی: _حامد اون انبردست رو بده میثم انبردست را به او رساند. تنه‌ای به من زد که از فکر بیرون اومدم. با اخم گفتم: _چیه؟ میثم چشمکی به مجتبی زد: _فکر کنم حامد هم بععلهه نگاهم به سمت مجتبی کشیده شد: _تو کِی اومدی؟ با گفتن این حرف صدای قهقهه هر سه بلند شد... مجتبی:_خیلی وقته رسیدم ولی اینقدر تو هپروتی که منو ندیدی! کلافه رشته‌های چراغونی رو زمین گذاشتم و به سمت اتاقکی رفتم که از دور حاج حسین و یه آخوند نشسته بودن...من همیشه عادت داشتم میگفتم آخوند. همه میدونستن. در زده و نزده وارد اتاق شدم که حاج حسین گفت: _بفرما حلال زاده خودش اومد. اینم حامد خان که تعریفشو کردم براتون سیدعباس:_به‌به حامد اقای گل گلاب.. بفرما، بفرما بشین من که متعجب از این رفتار بودم که چرا اینقدر منو تحویل گرفتن. روی اولین صندلی کنار در نشستم. حاج حسین:_ خب سید جان من برم ببینم بچه‌ها چکار میکنن هر دو با هم بلند شدند و دست دادند. حاجی که از اتاق بیرون رفت. خواستم منم از اتاق بیرون برم که سیدعباس گفت: _خیلی پریشونی حامد جان! کلافه‌ای، مدام میری تو فکر. چیشده؟ ناخودآگاه نشستم سر جای قبلی‌ام... _اگه قابل بدونی اندازه یه چای خوردن در خدمتت باشم متحیر شدم از این جمله. او که منو نمیشناخت! چجوری اینقدر خودش رو برام کوچیک کرده بود!؟ با نگاه سوالی‌ام سرمو بلند کردم: _شما منو از کجا میشناسی؟ +همه بنده‌های خدا عزیزن مگه اینکه خلافش ثابت بشه. که آدم مطمئن بشه اون آدم تو تیم خدا نیست! +تیم؟ _حالا بعد میگم برات... خب بگو ببینم چیشده که حامد خان ما اینقدر کلافه‌س؟ +از کجا فهمیدی کلافم؟ _از وقتی اومدی مسجد حرف نزدی. گرم نگرفتی. مدام تو خودتی. هر کی باهات حرف میزنه باید چند بار صدات کنه تا جوابشو بدی... خندید: _بازم بگم حامد جان؟ خندم گرفته بود ولی انگار یه نیرویی میگفت تعریف کنم پس منم شروع کردم: +نه. خیلی فکرها تو سرم رژه میرن. نمیدونم چی درسته چی غلط. به تموم باورهام کردم...!! ادامه دادم. از بچگی‌هام گفتم... از تفکراتم. از خانواده‌م. و حتی از مهمونی امروز با تمام جزئیاتش...از پشت میز بلند شد و آمد کنارم نشست. من هرچی میگفتم با لبخند فقط نگاهم میکرد و خوب گوش میداد. آخر حرفم که رسیدم خندم گرفت و گفتم: _یه عمر شماها و همه رو عذاب دادم.طعنه زدم. ولی حالا شما نشستی پای درد دل من!! سری با تاسف برای خودم تکان دادم: _واقعا تاسف آوره! سیدعباس:_خب حالا من چند تا خبر خوب برات دارم +خبر خوب؟ برای من؟ _اره +چی؟ _اول اینکه تک به تک این فکر کردن ها همه عبادت برات محسوب میشه +مسخره میکنی؟؟ با لبخند سر تکان داد: _نه. گوش کن میگم برات. دوم اینکه چون ذاتت پاکه، با نون حلال و سر سفره پدر مادر بزرگ شدی، تونستی راه درست رو پیدا کنی.. از خجالت کارها و رفتارم سر پایین انداختم.... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲ +در روایتی از پیغمبر رحمت داریم، که فرمودن:«یکساعت تفکر بهتر از هزار سال عبادت هست» با همین فکر کردن‌ها هست که انسان راه درست رو پیدا میکنه... سیدعباس می‌گفت و من ساکت بودم. همه حرف‌هاش درست بود. حرفی نداشتم. چی میگفتم. با شنیدن صدای قرآن فهمیدم غروب شده و کم‌کم نمازگزارها میان مسجد. خداحافظی کردم و از اتاق بیرون اومدم. یه راست رفتم دستشویی مردونه. همیشه نماز نمیخوندم. ولی خب، دیگه وضو گرفتن که از یادم نرفته بود! وضو که میگرفتم به فکر رفتم... چرا سبک نشدم؟ درد دل کردم. حرف زدم ولی چرا هیچ تاثیری نداشت؟ چرا آروم نشدم؟ مسح پا رو که کشیدم. پا رو داخل کفش بردم و از دستشویی بیرون اومدم. نگاهی به دیوار حیاط مسجد و چراغونی کردم. راستی امشب چه خبر بود؟ چرا اینقدر همه اصرار داشتن بیام خونه خاله؟ مگه امشب چه مناسبت مشترکی بین خونه خاله و مسجد داشت؟ سرم رو به آسمان بالا بردم. حس کردم خدا از بالاترین جا من رو نگاه میکنه. زیرلب با خودم زمزمه کردم: «خدایا تو مراقبم باش من عرضه هیچ کاری رو ندارم..» به سمت در مردونه رفتم که دیدم مامان، خاله و فاطمه پشت در زنونه در حال درآوردن کفش‌هاشون هستن. از دور با سر، سلامی به همه کردم. ناخودآگاه با دیدن فاطمه لبخندی کوچک روی لبم جا خوش کرد. نماز که تمام شد. سیدعباس بالای منبر رفت. گفت امشب میلاد کسی هست که زمین و آسمان به داشتنش می‌بالند... مادر ۱۲ امام... مادر پدرش... سرور و بزرگ تمام زنان عالم...میلاد باسعادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها.... همینجور میگفت و من شکه شده بودم که چرا چنین کسی رو‌ نمیشناسم؟! چرا حتی اسمش رو نشنیده بودم؟ پس این میلاد چه ربطی به خونه خاله داشت؟ میثم و علی دو طرفم، نشسته بودند. میثم آهسته در گوشم گفت: _دیدی امشب حاجی چه کادو قشنگی به خانمش داد؟ از عمد تو مهمونی این کار رو کرد که ما جوان‌ها یاد بگیریم +تو مهمونی؟؟ چی داد؟ چرا من نفهمیدم؟؟ علی که صدایمان را شنیده بود گفت: _تو که از وقتی اومدی همش تو فکر بودی. از مهمونی هیچی نفهمیدی مداح میکروفن را گرفت و شروع کرد به مولودی خواندن.... علی:_من رفتم جلو علی رفت جلو، حسابی مجلس را گرم کرده بود. میثم هم کمی بعد رفت کنارش. اما من اصلا خوشحال نبودم. جشن بود اما مثل ماتم زده ها زانوی غم بغل گرفتم و رفتم اخر مسجد، جایی دنج، تکیه به ستونی نشستم.... مراسم که تمام شد. کم‌کم مسجد هم خلوت میشد. مانده بودم چه کنم. سر از روی زانو برنداشته بودم کاش به خانه نمیرفتم! چجوری به خانه برم که دل پدر و مادرم رو شکستم.. دل خواهرم رو شکستم.. مثل هر بار در این مدت، نفهمیدم چیشد که شروع کردم با حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها درد دل کردن.... «من پسر بدی بودم و هستم ولی نمیخوام بد باشم... من خیلی بد کردم خانوم جان.... من....» صدای گریه‌ام را خفه کردم. شانه‌هایم میلرزید. نباید صدایم را کسی میشنید. صدای همهمه کمتر شده بود. یکی دو چراغ مسجد خاموش شد. چراغ بالای سرم هم خاموش شد. انگار کسی مرا ندیده بود. چند دقیقه بعد انگار صدای قفل شدن در آمد. آره درسته... این صدا، صدای قفل در کِرم رنگ ورودی مردونه و زنونه بوده.. حالا دیگه راحت شدم. دو زانو نشستم. ناخواسته به سجده رفتم. کاری به هیچی نداشتم. خسته شده بودم از خودم...از رفتارم... از تفکراتم... از اینهمه دِینی که به گردنم بود... حرف‌های سیدعباس در گوشم اکو شد. اینقدر حرف‌ها برام سنگین بود که فقط دلم گریه میخواست. هیچی بلد نبودم. نه دعایی... نه ذکری... هیچی... ولی یه جمله اومد به ذهنم که همین رو مدام گفتم.... «خدایا غلط کردم کمکم کن...!» نمیدونم چقدر گذشت که با صدای زنگ گوشیم سر از سجده برداشتم. با صدایی که خش گرفته بود گفتم: _الو +سلام حامد جان مادر تو کجایی؟ نگرانتم. میدونی ساعت چنده؟ مگه مسجد نبودی؟ صدایم را صاف کردم. در دلم به خدا قول دادم که از امروز کارهایی که میکردم رو جبران کنم... _سلام مامان. ببخشید نشد زنگ بزنم. نگران من نباش امشب نمیام خونه. حس کردم مامان شکه شده از نوع حرف زدن من اما به روی خودش نیاورده.... +دورت بگردم مادر! چیزی شده؟ _نه....مامان +جانم پسرم _مامان حلالم کن.... من... پسر بدی بودم برات بیشتر قدرت حرف زدن و حتی گوش کردن نداشتم. زود قطع کردم. باز به سجده رفتم. این بار زار زدم بلند بلند... صدای خودمو در فضای مسجد میشنیدم. اگه رونده بشم چی؟ اگه خدا منو قبول نکنه چی؟ من با این وضعیتم چکار کنم؟ تو حال خودم بودم که بوی عطر عجیبی تمام فضای مسجد رو پر کرد.... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ اینقدر این بوی عطر به نظرم بهشتی بود که سر بلند کردم تا ببینم کی به مسجد آمده. و این بویی که دنیایی نبود از کجاست.. از جا بلند شدم و چند قدم تا محراب مسجد رفتم. نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود... برای لحظه‌ای دلم خواست در محراب مسجد سجده کنم. من، کسی که تا حالا نمازش رو یه خط در میان خوانده! ولی حالا حسابی شرمنده هست... حس کردم محراب دقیقا نزدیکترین جا به بوی عطر هست. مهر برداشتم. خودم را این بار روی زمین انداختم. نادم و پشیمان سر به مهر سجده رفتم و یک جمله که امشب از جملات سیدعباس یاد گرفته بودم رو تکرار کردم.... «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی..» صدای چرخش کلید تو قفل در رو شنیدم. بیخیال بودم که کی وارد شد. هرکی میخواد باشه! برایم مهم نبود. یه لحظه به خودم آمدم به ساعتم نگاه کردم. نیمه‌شب بود. نکنه دزد اومده! خودم جواب خودم رو دادم«اخه دزد با کلید میاد؟؟» به حرفم خندیدم که کسی کنارم نشست. سر بلند کردم سیدعباس رو دیدم. خواستم به احترامش بلند بشم که دست روی زانوم گذاشت و گفت: _سلام. به‌به چه بوی عطری میاد پیشانی‌ام رو بوسید: _خوش به سعادتت حامد جان من که خودم مدهوش این بوی عطر بودم گفتم: +نمیدونم این بو از کجاست ولی چند دقیقه‌ای هست که میشنوم اشک به پهنای صورت سید جاری شد. و با بغض گفت: _خانومم حالش خوب نبود بردمش بیمارستان. داشتم پیش خودم غر میزدم که شب عیدی چرا برم بیمارستان. ولی بعد به خودم نهیب زدم هر چیزی خیری هست که من نمیفهمم. تا اینکه اومدم اینجا و تو رو دیدم... +ولی من باز نفهمیدم سیدعباس لبخندی زد. اشک‌هاش رو که تا بین محاسنش میرفت پاک کرد: _تو یه درصد فکر کن ملائکه یا خود خانم جان یه لحظه اینجا تشریف آوردن... با همون حالی که داشتم دوباره سجده رفتم. اما این بار بدون خجالت از کسی. حتی سیدعباس. آهسته زمزمه کردم..«یامولاتی یا فاطمة اغیثینی...» کمی که گذشت سر بلند کردم. دو زانو نشسته بودم و به کاشی‌های محراب خیره شدم. دلم بدجوری هوای نماز خواندن کرده بود. کمی فکر کردم، از همان موقع نماز مغرب وضو داشتم. ولی یاد بابا افتادم که همیشه دوست داشت تجدید وضو کنه. میگفت: «تجدید وضو، نور علی نور میشه.» منم پاشدم رفتم تو حیاط. هوا سوز سردی داشت. سر حوض وضو گرفتم. ولی اصلا سردم نشد. داخل که برگشتم دیدم سیدعباس یه دستش قنوت داره و یه دست دیگه با تسبیح چیزی رو میگه... مهر برداشتم رفتم پشت سرش. با گوشی جستجو کردم کدوم نماز رو نصف شب میشه خوند. با قنوت. با یه دست. میدونستم نماز مستحبی هست ولی نمیدونستم اسمش چیه! نماز شب بود که برای اولین بار، تو مسجد، شب میلاد خوندم. حالا حس میکردم عجیب سبک شدم. حس پرواز داشتم. یه حس عجیب آرامش عمیق و باورنکردنی! تصمیم گرفتم همه چی رو درست کنم.... از ظاهر..باطن..کسب و کار.. رفتار.. حرف زدن.. معاشرت.. همه و همه باید از اول درست میکردم. بعد از نماز صبح به خدا قول دادم. عهد کردم که تمام خودم رو بشکنم و از نو بسازم! من خیلی عیب‌ها دارم اما اینو میدونم که اگه قول بدم روی اون می‌ایستم.... بعد نماز صبح که وارد خونه شدم. دیدم همه برای نماز بیدار هستن. رفتم جلو سلام کردم. اول همه تعجب کردن ولی مشتاقانه از رفتارم استقبال کردن. دست بابا رو بوسیدم. به مامان که رسیدم، حرفی زد که سر جام خشک شدم... _این کارت بهترین و بزرگترین هدیه‌ای بود که برای روز مادر میتونستی بهم بدی.. ممنونم ازت پسرم اشک از چشمش پایین اومد. خم شدم و دستش رو بوسیدم و با شرمندگی گفتم: _حلالم کنین مامان من پسر خوبی نیستم برات هانیه:_پسر خوبی نبودی ولی الان بهترین پسر و بهترین داداش تو دنیایی خواهرم رو در آغوش گرفتم. و آروم در گوشش گفتم: _ببخشید بخاطر تمام وقت‌هایی که دلت رو می‌شکستم هانیه هم گریه کرد. بابا دست روی شونه‌ام گذاشت. به سمتش برگشتم و اهسته گفتم: _حلالم کن بابا. شرمنده پیشانی‌ام رو بوسید و گفت: +فکر نمیکردم دعاهام دقیقا امشب مستجاب بشه! مامان:_الهی شکر.. خدایا شکرت بابا:+بریم مغازه؟ _چشم بریم مامان رو به هانیه گفت: _بریم یه سفره صبحونه درست و حسابی بندازیم به سمت در حیاط برگشتم و زود گفتم: _فقط یه چای و چند تا بشقاب بذارید من میرم کله پاچه بگیرم دم در کفش پوشیدم و نگاهی به پشت سرم کردم که با چهره خندان و شاد همه مواجه شدم. خدا رو شکر کردم و از در بیرون رفتم. بعد خوردن صبحونه با بابا رفتیم مغازه..... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ یک‌ماهی گذشت.. چند روزی بود هربار به مسجد می‌آمدم سیدعباس را ناراحت و در فکر میدیدم. دیگه طاقتم طاق شد و رفتم جلو. سر صحبت رو باز کردم و بعد گفتم: _اقاسید چیشده؟ چند روزه ناراحتی؟ +چی بگم حامد. والا این بنده خدا که تو مسجد خادمی میکرد گفته دیگه نمیتونه بیاد باید بره روستاشون. _من میرم باهاش حرف میزنم قبول کنه که نره سیدعباس آهی کشید: +نه رفیق موضوع اینه اونجا کار پیدا کرده و علاوه بر اون پدرش مریض احواله باید بره چون پدرش الان بهش نیاز داره بدون فکر گفتم: _خب اگه... اگه میدونید من میام +جدی میگی؟ _اره، چرا که نه +فقط یه مشکلیه _چی؟ سیدعباس با خنده چشمکی زد و گفت: +ما اینجا رو به مجرد جماعت نمیدیم از حرفش هم خوشم اومد هم خندیدم +آره خلاصه که تو فکرش باش ×تو فکر چی باید باشه حامد؟ با صدای بابا برگشتیم سمتش. نزدیکتر آمد. دست دادیم. سیدعباس به بهونه‌ای رفت. من که مدت‌ها بود میخواستم با بابا حرف بزنم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم: _راستش بابا مدتیه میخوام یه چی بگم نمیدونم چرا گفتنش برام راحت نبود. سرمو پایین انداختم و خواستم ادامه جمله رو بگم که بابا تیر خلاص رو زد: _من موافقم. باید این موقع ها کار رو بدی دست خانما. با مادرت حرف بزن خودش بلده چکار کنه و بعد به سمت سیدعباس رفت. چشمام اندازه توپ گرد شده بود. اصلا نذاشت بگم چی، کی... چجوری فهمید؟.... دیگه نباید دست دست میکردم. بعد از نماز زود رفتم دم در مسجد منتظر مامان ایستادم. بابا که میدونست میخوام چکار کنم خودش رو به مغازه‌مون که نزدیک مسجد بود رسوند و گفته بود میره مغازه، منم بعدش برم اونجا... بیرون مسجد منتظر بودم. چند دقیقه بعد مامان اومد _چرا با منّ و من حرف میزنی عزیزم؟ حرفتو بگو نمیدونستم از کجا شروع کنم. تو دلم یه صلوات فرستادم و گفتم: _میگم مامان به نظرت فاطمه خانم در مورد من.... مادر لبخندی زد و گفت: +خیلی وقته منتظرم بیای بگی تا بتونم با خواهرم، مرضیه حرف بزنم. حاج حسین و خاله‌ت با من. تو خودت چی؟ _من چی؟ +چقدر میخوایش؟ چون زندگی کردن با فاطمه یه کم سخته. میتونی از پسش بربیای؟ _چه سختی...هر سختی هم داشته باشه مهم نیست به خونه رسیده بودیم که مامان با لبخند گفت: +تو برو دیگه. برو مغازه. دیگه کاریت نباشه با ذوق گفتم: _خیلی نوکرتم مامان رفت داخل خونه. من هم خودمو بشمار سه رسوندم مغازه.... چند روز بعد قرار شد ما بریم بیرون حرف بزنیم اگه به توافق رسیدیم، بعد قرار خواستگاری گذاشته بشه.... دم در منتظرش ایستاده بودم. باید زود برمیگشتیم. وقتی بیرون اومد، مانده بودم که حالا چی بگم و کجا بریم چون ماشین نداشتم.... _سلام +سلام دل یه دریا زدمو صاف رفتم سر اصل مطلب: _همین اول کاری بگم ماشین ندارم معذب نیستین تو محل میخوایم راه بریم؟ +نه باورکردنی نبود برام که باز گفتم: _کلا بیرون رفتن، گشت و گذار، حتی شب عروسی هم ماشین ندارم. حالا اون به شب ممکنه ماشین بابا یا میثم رو بگیرم. مشکلی ندارید؟ +چرا حرفمو باور ندارین؟ _چون معمولا پول و مادیات مگه میشه برای ادم مهم نباشه. صادقانه گفتم. میخوام چیزی پنهون نکنم +پول و مادیات برای من به اندازه‌‌ی خیلی معمولی مهمه و مطمئن باشین. منم صادقانه میگم. به سر کوچه رسیدیم. _یه پارک همین نزدیکه. بریم؟ +مشکلی نیس _خب بفرمایید +نه شما اول بگین بهتره دست در جیب کت بلندم کردم: _از گذشته نمیگم چون همه خوب یادشونه. تقریبا یک‌ماهی هست که تمام سعی‌ام رو کردم که خودم و زندگیم رو عوض کنم...سربازی رو رفتم. دانشگاه نرفتم یعنی نشد که برم. دیپلم گرفتم رفتم وردست بابا. فقط همین مغازه رو دارم که البته اینم مال باباست. اینجوری بگم که هیچی از خودم ندارم. روی نیمکت نشستیم.... _خب حالا شما بفرمایید +بنظرتون دخل و خرج مغازه برای یه زندگی کافیه؟ تکیه دادم و سرمو به آسمان بلند کردم: _اگه توکل هم داشته باشیم، آره کافیه _اگه به رفتار گذشته‌تون برگشتین چی؟ چه تضمینی هست که همین حالتون دائمی باشه؟ +فاطمه خانم... من...از دعای یه مادر، من الان اینجام! مطمئن باشید برنمیگردم هیچکس از جریان اون شب، شب عید، مسجد خبر نداشت! به سیدعباس گفته بودم به کسی نگه! ولی میخواستم به تنها کسی که بگم، شریک زندگیم باشه پس شروع کردم به گفتن ماجرا، از اول تا آخر با تمام جزئیات...... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ فاطمه مات و مبهوت حرف‌هایم، به من خیره شده بود و من چشمم به آسمان بود. اشک آهسته از چشمم سرازیر میشد و بین محاسنم پایین میرفت... بعد از تمام شدن حرفم نیم‌نگاهی به او کردم که چشمان اشکبار او رو دیدم.... _فقط خواهش میکنم بین خودمون باشه. شما اولین و آخرین کسی هستید که براش تعریف میکنم صاف روی نیمکت نشست: +حتما. چشم با بلند شدن من او هم بلند شد و به سمت خونه خاله رفتیم تا برسونمش... _من میخوام زندگیمو، همسر آینده‌م رو، و تموم دار و ندارم رو خانوم‌جان کنم. این بهترین هدیه روز مادر هست که از یه مادر گرفتم. نمیدونم جوابتون چیه، اینو گفتم که بدونید زندگی کردن با من چجوریه... نزدیک خونه خاله رسیدیم: _این بار نشد بریم بیرون به حاجی قول داده بودم که نیمساعت بیشتر نشه +نه میدونم. اشکال نداره به خونه اشاره کردم: _بیام تا دم در؟ +نه ممنون خودم میرم. تا همین جا هم لطف کردین. بااجازه... بعد از رفتنش دیگه نَایستادم. و وقتی که از کوچه خاله‌اینا بیرون میرفتم در دلم خدا خدا میکردم که جوابش منفی نباشه... ولی یه لحظه به خودم اومدم. پیش خودم گفتم: «مگر قرار نبود توکل کنی؟» گوشه خیابان ایستادم. به عادت این مدت سرم رو بالا کردم و چشم به آسمان دوختم. چند بار صلوات فرستادم و راهی مغازه شدم.... ساعت نزدیک ۱۱شب بود که دیدم صدای پیامک گوشی بابا بلند شد. پشت فرمان بودم ولی زیرچشمی حرکات بابا رو می‌پاییدم... _کی بود بابا؟ بابا لبخندی زد: _فرداشب موافقی به هم محرم بشین؟ از حرف ناگهانی بابا، سریع پامو گذاشتم رو ترمز... +چـــ....ییی... چی گفتید؟؟ چند ماشین پشت سر ما بود که به خاطر ترمز کردن ناگهانی من صدایشان بلند شده بود. بابا بلند خندید و گفت: _پاشو... پاشو بیا اینور تا به کشتنمون ندادی شکه شده بودم. در که باز شد بابا دستمو گرفت و از پشت فرمان پیاده‌ام کرد.... وقتی به خونه رسیدیم خبر رو که مامان و هانیه شنیدند خوشحال شدند. کِل کشیدند. هلهله میکردند. اما من مثل مسخ شده ها روی مبلی نشسته بودم و هیچ حرکتی نمیکردم... از بین همه رد شدم. بی‌توجه به حرف‌های هانیه و مامان و بابا به روشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق رفتم و در رو بستم. دلم میگفت زنگ بزنم یا پیامی به فاطمه بدم ولی شیطون رو لعنت کردم.... سجاده رو پهن کردم و دستامو برای نیت بردم بالا. دو رکعت نماز شکر خوندم. سر به سجده گذاشتم. اشک‌ها مثل بارون بهاری روی صورتم و جانمازم میریخت. هر چقدر خدا رو شکر میکردم برام کافی نبود. ذکر الهی شکر از لبم نمی‌افتاد.... نمیدونم چی باعث شد که خدا به منه بنده گناهکار نظر کنه..... 💖ولی به این نتیجه رسیدم.... که اینقدر گناه کردم و دیدم چقدر خدا هوامو داره.... اگه بندگی خدا رو میکردم چقدر هوامو داشت..... 🍃پــــــــــــــــایــــــــــــان🍃 ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❣قسمت ۱۷ و ۱۸👇 تا اخر رمان👇
این رمان هم‌ تموم شد رمان کوتاه 🥰☺️🤗❤️🌹 خانمای کانال مادرای عزیز روزتون مبارک🎉🎉🎉🎉🎉