eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و ســــــــــــی و شـــــــــــش😳 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ زهرا ایزدی 💙چند قسمت؟ ۲۷ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱ و ۲ سرم رو گرفتم بین دستام و نشستم روی زمین... اشکام یکی یکی روی گونه ام میریختن... صدای داد مردا و زنایی که توی آتیش میسوختند توی گوشم میپیچید..... زبونمو روی لبهای خشک و لرزونم کشیدم... تشنم بود، انگار صد ساله آب نخوردم دوباره بلند شدم و راه افتادم بلکه یه ذره آب پیدا کنم. ترس همه وجودمو گرفته بود... بی هدف راه میرفتم... یه جا صدای یه دختر رو شنیدم رفتم نزدیکتر ولی با دیدن صحنه رو به روم جیغم بلند شد... من بودم که توی آتیش میسوختم!!!! سریع شروع کردم به دویدن به سمت مخالف که صدای گوشنوازی بلند شد... 🕊_داری از آیندت فرار میکنی؟ صدا از پشت سرم می اومد برگشتم یه پسر 26ساله بود، ای اینجا چیکار میکرد؟چرا وقتی اومدم ندیدمش؟ حالا اینا رو بیخیال چی گفت این الان؟آینده من؟ با چشمایی که از قطره های اشک پوشونده شده بود به پسره نگاه کردم... چهره زیبایی داشت یه جورایی نورانی بود انگار... رفتم طرفش... _هی آقا پسر اینجا کجاست؟ یعنی چی گفتی دارم از آیندم فرار میکنم؟ اصلا تو کی هستی ها؟ لبخندی روی لبش شکل گرفت...یه دفعه غیب شد... دویدم سمت جایی که بود... _کجا رفتی این پسر؟ لامصب کجا رفتی؟ با دادی که زدم از خواب پریدم..... نفس نفس میزدم... نگاهم رو دور اتاق چرخوندم... تاریک بود وقتی مطمئن شدم توی اتاقمم بلند شدم و رفتم بیرون راه آشپزخونه رو پیش گرفتم...لیوان رو پر آب کردم و سر کشیدم... وای این چه خوابی بود من دیدم؟ اون پسره چی میگفت اصلا؟ سرمو تکون دادم تا افکار جور واجور رو از ذهنم دور کنم... لیوان رو گذاشتم روی اوپن و رفتم تو سالن روی کاناپه نشستم...تلویزیون روشن کردم، شبکه ها رو زیر رو رو کردم یه فیلم عاشقانه پیدا کردم. دوباره بلند شدم از تو آشپزخونه بسته پفک رو برداشتم و نشستم سر جای اولم و مشغول فیلم دیدن شدم...یه دفعه یاد خوابم افتام... دوباره تمام حواسم رفت به خوابی که دیدم ... اصلا فیلم رو فراموش کردم...نگاهم به ساعت افتاد...۴ صبح بود...تلویزیون رو خاموش کردم و روی کاناپه دراز کشیدم سه ثانیه بیشتر طول نکشید خوابم برد... . . رژ صورتی رنگم رو برداشتم و کشیدم روی لبم...ریمل و رژگونه هم زدم... مانتو قرمز و شلوار مشکیم پوشیدم..مقنعه مشکی هم سرم کردم.. هر چی موهامو میزدم زیر مقنعه بازم دو سه تکه اش بیرون میموند... بیخیال... بعد از برداشتن کلاسور رفتم تو آشپزخونه مامان بابا مشغول خوردن صبحونه بودن. با لبخند گفتم: _سلام خانواده محترمه بابا:_سلام خوشکله بابا بیا بشین صبحونتو بخور _نوچ باید برم دیرم میشه مامان یه لقمه برام گرفت و داد دستم _مرسی مامان خوشتیپم ... مامان:_برو بچه خودتو لوس نکن خندیدم و بعد از خدافظی رفتم بیرون... در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. جونم بزن که بریم... پخش رو روشن کردم و صداش رو بلند. ساسی مانکن میخوند و منم گردنمو تکون میدادم. رسیدم چراغ قرمز... با دستم ضربه روی فرمون زدم و گفتم -ای بابا اینم مملکته آخه؟ سرمو تکون دادم و پخش رو کم کردم... تقه ای به پنجره خورد..چرخیم بازم این بچه گدا ها.بیخیال گوشیمو برداشتم... اسامو چک کردم... سمانه،این دختره چیکار داره با من؟ بازش کردم -سلام دنیا ببخشید میدونم اشتباه کردم بهت تهمت زدم دیروز فرزانه بهم گفت اصل قضیه چی بوده تو رو خدا حلالم کن خودم به بچه ها راستشو میگم... ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۳ و ۴ هه... بعد اون گندی که زده توقع داره ببخشمش؟ خیلی پرو دختره... همین موقع چراغ سبز شد و راه افتادم... گوشیمو هم گذاشتم تو جیبم...کلا از کیف خوشم نمیومد... بالاخره رسیدم دانشگاه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم... فرید جلو در منتظرم بود. پسره اکبیری... ببین به خاطرش چه شایعه ای ساخته شد. بدون توجه به او رفتم تو...اومد دنبالم... -دنیا خواهش میکنم به حرفام گوش کن +من هیچ حرفی با تو ندارم.. -خوب تقصیر من چیه؟ از کجا میدونستم... اون دختره میخواد بیاد تو دانشگاه بگه برگشتم طرفش و با لحن طلبکاری گفتم +مثل اینکه تو باورت شده باهات دوستم؟ -نه ولی این شایعه جا افتاده باید با هم درستش کنیم -منم میخوام درستش کنم بعد کلاس... بعد زدن این حرف رفتم توی کلاس نشستم صندلی کنار نرگس... -سلام دنیا بانو چه عجب ما شما رو دیدیم +این دیگه مشکل شماست عزیزم که من به این گندگی رو نمیبینی -لوس نشو یالا بگو ببینم قضیه این حرفایی که بچه ها میگن چیه؟ +دو هفته پیش فرید اومد پیش من و واسه تولدش دعوتم کرد رستوران منم که بیکار بودم از خدا خواسته قبول کردم... رفتم دیدم فرید تنها نشسته... رفتم پیشش گفتم چرا بقیه نیومدن؟ گفت یه مهمونی دو نفره گرفته و فقط خودم و خودشیم خلاصه شام خوردیم و کادوش رو دادم نگو حالا سمانه ما رو دیده و اومده به همه گفته ما با هم دوستیم... من تا حالا با خیلیا دوست بودم و اصلا با این قضیه مخالف نیستم ولی خوش ندارم کسی حرف دروغی درباره ام بزنه... ورود استاد به کلاس فرصت حرف رو از هر دومون گرفت... صاف نشستم سرجام و به سخنان گوهر بار استاد جعفری گوش کردم. کلاس که تموم شد نزاشتم بچه ها از کلاس خارج بشن...ایستادم وسط کلاس و با صدای بلندی گفتم -دوستان این حرفی که چند وقته همتون دارید میزنید اشتباه من اون شب به درخواست فرید رفتم تولدش و کادوش رو دادم سمانه اشتباه برداشت کرده الانم اگه باز شک دارید میتونین از خود سمانه بپرسید.بای سریع با نرگس از کلاس خارج شدم . . . _مامان من میرم بخوابم شب بخیر +شب بخیر عزیزم... رفتم تو اتاقم و نشستم روی تخت گوشیمو از رو برداشتم... دراز کشیدم و مشغول چک کردن تلگرام شدم...کسی که نبود باهاش حرف بزنم بیحوصله گوشی رو انداختم کنار و سعی کردم بخوابم. دوباره همونجای دیشب بودم.... دوباره همون صداها...جیغ و داد افراد... همونجور که اشکام میریخت راه میرفتم و بهشون نگاه میکردم... اینا چرا اینجورین؟ دختر بودن... 🔥یکی از موهاش آویزون بود... 🔥یکی از زبونش آویزون بود و یه چیزی مثل آب میریختن توی دهنش... 🔥یکی گوشت های بدنشو با قیچی هایی که از آتیش بودند ریز ریز میکردن. هوا تاریک بود و نوری که از آتیش ها خارج میشد فضا رو قرمز رنگ کرده بود. بدجور میترسیدم... رسیدم به یه زن،سرش مثل خوک بود و بدنش مثل الاغ نتونستم حرکت کنم.. دوباره همون صدای دیشبی بلند شد... 🕊_عاقبت سخن چینی و درغگویی و تهمت همینه... اگر این زن در دنیا سرش به کار خودش بود و دروغ نمیگفت به کسی تهمت نمیزد و رابطه بین دو نفر رو خراب نمیکرد الان اینجا نبود. درست پشت سرم بود برگشتم طرفش. _یعنی چی؟ تو کی هستی؟ حالا من اینجا چیکار میکنم؟ چرا اینا دارن میسوزن؟ ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۵ و ۶ همون لبخند پر آرامش نشست گوشه لبش.. 🕊_منم یکی بندگان خدام ....تو اینجایی تا نجات پیدا کنی... اینا دارن سزای کارایی که توی دنیا انجام دادن رو میبینن... با صورت خیس و صدای لرزونی گفتم: +مگه اینا چیکار کردن؟ 🕊_دنبالم بیا تا بهت بگم راه افتاد و منم دنبالش... رسیدیم به دختری که از موهاش آویزون بود 🕊_تو دنیا خیلی راحت بود. محرم یا نامحرم اصلا براش معانی نداشت...توی خیابونا خیلی راحت می گشت و با جنس مخالف رابطه داشت... رفت طرف کسی که از زبونش آویزون بود 🕊-هر جور که تونست شوهرش رو اذیت کرد..با نیش و کنایه سرکوفت زدن و...هر وقت شوهرش از سرکار میومد به جای پذیرایی از او مینشست از شوهرای دوستاش و این و اون صحبت کردن.. خلاصه اینکه تو دنیا خوبی‌ای به همسرش نکرد و آزارش داده بود... +اونا چین میریزن تو دهنش؟ 🕊-آب داغ جهنم رفت طرف یکی دیگه 🕊-صورت پر از آرایش لباس های جذب و بدن نما،انواع زیور آلات و... به هرنحوی که میتونست خودشو برای دیگران به نمایش گذاشت و از اینکار لذت میبرد... +خوب این کارا که گفتی چه ایرادی داشت؟ دوست داره خودش به نمایش بزاره بدن خودش... 🕊-مگه شما مسلمون نیستید؟ +خوب آره 🕊-مسلمونید...و از هیچ یک از دستور های خدا آگاه نیستید. یه نفس عمیق کشید و همونجور که راه میرفت گفت: 🕊-خدا فرموده: به مؤمنان بگو چشمهاى خود را از نگاه به نامحرمان فروگیرند، و عفاف خود را حفظ کنند این براى آنان پاکیزه تر است خداوند از آنچه انجام میدهید آگاه است... چندین آیه دیگه درباره حجاب هست.... نه تنها در بلکه در تمامی امامان معصوم بر حجاب تاکید شده... شما چه جور مسلمونی هستی که اینا رو نمیدونید؟ یعنی حتی یک بار هم نشده قرآن رو دست بگیرید و بخونی؟ بعضی از انسان ها هم هستند که با آگاهی از این موضوع باز هم به کار خود ادامه میدند و حرف خدا رو نادیده میگیرند.... با حرص گفتم: +یعنی ما چادر بزاریم و محجبه بشیم همه چیز جهان درست میشه؟ 🕊-نه من همچین حرفی نزدم... حجاب باعث میشه از خطرات راه در امان باشیم اما دخترای بی حجاب بیشتر از دختران باحجاب در خطرند. +خوب اگه حجاب خوبه چرا خدا به مردا نگفته با حجاب باشن؟ چرا ما باید این همه پارچه به خودمون ببندیم و اونا راحت بگردن راحت باشن؟ 🕊_اتفاقا مرد ها هم حجاب دارن...شما معنی حجاب رو درست نفهمیدید. حجاب یعنی دلت خالی از هر چیز بدی باشه. یعنی چشمت دنبال حرام نباشه. خیلی از دختران و زنان هستند که خودشون رو پشت چادر قایم میکنند و همه کارهای خلاف رو انجام میدند... نمیفهمند دارن حرمت چادر یادگار مادرمون فاطمه(سلام‌الله‌علیها) رو زیر سوال میبرن.... نمیخوان باور کنند این چادر فقط یه تیکه پارچه نیست بلکه عشقه... +خوب تو با این حرفها میخوای به کجا برسی؟ ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ایران همدل
📞 ۱۴#*؛ کد همدلی 📲‌ راه‌های مشارکت در پویش «ایران همدل ۴»؛ کمک به مردم فلسطین و لبنان: ۱- شماره‌گیری * ۲- شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
۳ـ شماره شبا
IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
۴- پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR @irane_hamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا