eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و ســــــــــــی و شـــــــــــش😳 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ زهرا ایزدی 💙چند قسمت؟ ۲۷ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈قسمت ۱ تا ۶👇
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱ و ۲ سرم رو گرفتم بین دستام و نشستم روی زمین... اشکام یکی یکی روی گونه ام میریختن... صدای داد مردا و زنایی که توی آتیش میسوختند توی گوشم میپیچید..... زبونمو روی لبهای خشک و لرزونم کشیدم... تشنم بود، انگار صد ساله آب نخوردم دوباره بلند شدم و راه افتادم بلکه یه ذره آب پیدا کنم. ترس همه وجودمو گرفته بود... بی هدف راه میرفتم... یه جا صدای یه دختر رو شنیدم رفتم نزدیکتر ولی با دیدن صحنه رو به روم جیغم بلند شد... من بودم که توی آتیش میسوختم!!!! سریع شروع کردم به دویدن به سمت مخالف که صدای گوشنوازی بلند شد... 🕊_داری از آیندت فرار میکنی؟ صدا از پشت سرم می اومد برگشتم یه پسر 26ساله بود، ای اینجا چیکار میکرد؟چرا وقتی اومدم ندیدمش؟ حالا اینا رو بیخیال چی گفت این الان؟آینده من؟ با چشمایی که از قطره های اشک پوشونده شده بود به پسره نگاه کردم... چهره زیبایی داشت یه جورایی نورانی بود انگار... رفتم طرفش... _هی آقا پسر اینجا کجاست؟ یعنی چی گفتی دارم از آیندم فرار میکنم؟ اصلا تو کی هستی ها؟ لبخندی روی لبش شکل گرفت...یه دفعه غیب شد... دویدم سمت جایی که بود... _کجا رفتی این پسر؟ لامصب کجا رفتی؟ با دادی که زدم از خواب پریدم..... نفس نفس میزدم... نگاهم رو دور اتاق چرخوندم... تاریک بود وقتی مطمئن شدم توی اتاقمم بلند شدم و رفتم بیرون راه آشپزخونه رو پیش گرفتم...لیوان رو پر آب کردم و سر کشیدم... وای این چه خوابی بود من دیدم؟ اون پسره چی میگفت اصلا؟ سرمو تکون دادم تا افکار جور واجور رو از ذهنم دور کنم... لیوان رو گذاشتم روی اوپن و رفتم تو سالن روی کاناپه نشستم...تلویزیون روشن کردم، شبکه ها رو زیر رو رو کردم یه فیلم عاشقانه پیدا کردم. دوباره بلند شدم از تو آشپزخونه بسته پفک رو برداشتم و نشستم سر جای اولم و مشغول فیلم دیدن شدم...یه دفعه یاد خوابم افتام... دوباره تمام حواسم رفت به خوابی که دیدم ... اصلا فیلم رو فراموش کردم...نگاهم به ساعت افتاد...۴ صبح بود...تلویزیون رو خاموش کردم و روی کاناپه دراز کشیدم سه ثانیه بیشتر طول نکشید خوابم برد... . . رژ صورتی رنگم رو برداشتم و کشیدم روی لبم...ریمل و رژگونه هم زدم... مانتو قرمز و شلوار مشکیم پوشیدم..مقنعه مشکی هم سرم کردم.. هر چی موهامو میزدم زیر مقنعه بازم دو سه تکه اش بیرون میموند... بیخیال... بعد از برداشتن کلاسور رفتم تو آشپزخونه مامان بابا مشغول خوردن صبحونه بودن. با لبخند گفتم: _سلام خانواده محترمه بابا:_سلام خوشکله بابا بیا بشین صبحونتو بخور _نوچ باید برم دیرم میشه مامان یه لقمه برام گرفت و داد دستم _مرسی مامان خوشتیپم ... مامان:_برو بچه خودتو لوس نکن خندیدم و بعد از خدافظی رفتم بیرون... در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. جونم بزن که بریم... پخش رو روشن کردم و صداش رو بلند. ساسی مانکن میخوند و منم گردنمو تکون میدادم. رسیدم چراغ قرمز... با دستم ضربه روی فرمون زدم و گفتم -ای بابا اینم مملکته آخه؟ سرمو تکون دادم و پخش رو کم کردم... تقه ای به پنجره خورد..چرخیم بازم این بچه گدا ها.بیخیال گوشیمو برداشتم... اسامو چک کردم... سمانه،این دختره چیکار داره با من؟ بازش کردم -سلام دنیا ببخشید میدونم اشتباه کردم بهت تهمت زدم دیروز فرزانه بهم گفت اصل قضیه چی بوده تو رو خدا حلالم کن خودم به بچه ها راستشو میگم... ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۳ و ۴ هه... بعد اون گندی که زده توقع داره ببخشمش؟ خیلی پرو دختره... همین موقع چراغ سبز شد و راه افتادم... گوشیمو هم گذاشتم تو جیبم...کلا از کیف خوشم نمیومد... بالاخره رسیدم دانشگاه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم... فرید جلو در منتظرم بود. پسره اکبیری... ببین به خاطرش چه شایعه ای ساخته شد. بدون توجه به او رفتم تو...اومد دنبالم... -دنیا خواهش میکنم به حرفام گوش کن +من هیچ حرفی با تو ندارم.. -خوب تقصیر من چیه؟ از کجا میدونستم... اون دختره میخواد بیاد تو دانشگاه بگه برگشتم طرفش و با لحن طلبکاری گفتم +مثل اینکه تو باورت شده باهات دوستم؟ -نه ولی این شایعه جا افتاده باید با هم درستش کنیم -منم میخوام درستش کنم بعد کلاس... بعد زدن این حرف رفتم توی کلاس نشستم صندلی کنار نرگس... -سلام دنیا بانو چه عجب ما شما رو دیدیم +این دیگه مشکل شماست عزیزم که من به این گندگی رو نمیبینی -لوس نشو یالا بگو ببینم قضیه این حرفایی که بچه ها میگن چیه؟ +دو هفته پیش فرید اومد پیش من و واسه تولدش دعوتم کرد رستوران منم که بیکار بودم از خدا خواسته قبول کردم... رفتم دیدم فرید تنها نشسته... رفتم پیشش گفتم چرا بقیه نیومدن؟ گفت یه مهمونی دو نفره گرفته و فقط خودم و خودشیم خلاصه شام خوردیم و کادوش رو دادم نگو حالا سمانه ما رو دیده و اومده به همه گفته ما با هم دوستیم... من تا حالا با خیلیا دوست بودم و اصلا با این قضیه مخالف نیستم ولی خوش ندارم کسی حرف دروغی درباره ام بزنه... ورود استاد به کلاس فرصت حرف رو از هر دومون گرفت... صاف نشستم سرجام و به سخنان گوهر بار استاد جعفری گوش کردم. کلاس که تموم شد نزاشتم بچه ها از کلاس خارج بشن...ایستادم وسط کلاس و با صدای بلندی گفتم -دوستان این حرفی که چند وقته همتون دارید میزنید اشتباه من اون شب به درخواست فرید رفتم تولدش و کادوش رو دادم سمانه اشتباه برداشت کرده الانم اگه باز شک دارید میتونین از خود سمانه بپرسید.بای سریع با نرگس از کلاس خارج شدم . . . _مامان من میرم بخوابم شب بخیر +شب بخیر عزیزم... رفتم تو اتاقم و نشستم روی تخت گوشیمو از رو برداشتم... دراز کشیدم و مشغول چک کردن تلگرام شدم...کسی که نبود باهاش حرف بزنم بیحوصله گوشی رو انداختم کنار و سعی کردم بخوابم. دوباره همونجای دیشب بودم.... دوباره همون صداها...جیغ و داد افراد... همونجور که اشکام میریخت راه میرفتم و بهشون نگاه میکردم... اینا چرا اینجورین؟ دختر بودن... 🔥یکی از موهاش آویزون بود... 🔥یکی از زبونش آویزون بود و یه چیزی مثل آب میریختن توی دهنش... 🔥یکی گوشت های بدنشو با قیچی هایی که از آتیش بودند ریز ریز میکردن. هوا تاریک بود و نوری که از آتیش ها خارج میشد فضا رو قرمز رنگ کرده بود. بدجور میترسیدم... رسیدم به یه زن،سرش مثل خوک بود و بدنش مثل الاغ نتونستم حرکت کنم.. دوباره همون صدای دیشبی بلند شد... 🕊_عاقبت سخن چینی و درغگویی و تهمت همینه... اگر این زن در دنیا سرش به کار خودش بود و دروغ نمیگفت به کسی تهمت نمیزد و رابطه بین دو نفر رو خراب نمیکرد الان اینجا نبود. درست پشت سرم بود برگشتم طرفش. _یعنی چی؟ تو کی هستی؟ حالا من اینجا چیکار میکنم؟ چرا اینا دارن میسوزن؟ ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۵ و ۶ همون لبخند پر آرامش نشست گوشه لبش.. 🕊_منم یکی بندگان خدام ....تو اینجایی تا نجات پیدا کنی... اینا دارن سزای کارایی که توی دنیا انجام دادن رو میبینن... با صورت خیس و صدای لرزونی گفتم: +مگه اینا چیکار کردن؟ 🕊_دنبالم بیا تا بهت بگم راه افتاد و منم دنبالش... رسیدیم به دختری که از موهاش آویزون بود 🕊_تو دنیا خیلی راحت بود. محرم یا نامحرم اصلا براش معانی نداشت...توی خیابونا خیلی راحت می گشت و با جنس مخالف رابطه داشت... رفت طرف کسی که از زبونش آویزون بود 🕊-هر جور که تونست شوهرش رو اذیت کرد..با نیش و کنایه سرکوفت زدن و...هر وقت شوهرش از سرکار میومد به جای پذیرایی از او مینشست از شوهرای دوستاش و این و اون صحبت کردن.. خلاصه اینکه تو دنیا خوبی‌ای به همسرش نکرد و آزارش داده بود... +اونا چین میریزن تو دهنش؟ 🕊-آب داغ جهنم رفت طرف یکی دیگه 🕊-صورت پر از آرایش لباس های جذب و بدن نما،انواع زیور آلات و... به هرنحوی که میتونست خودشو برای دیگران به نمایش گذاشت و از اینکار لذت میبرد... +خوب این کارا که گفتی چه ایرادی داشت؟ دوست داره خودش به نمایش بزاره بدن خودش... 🕊-مگه شما مسلمون نیستید؟ +خوب آره 🕊-مسلمونید...و از هیچ یک از دستور های خدا آگاه نیستید. یه نفس عمیق کشید و همونجور که راه میرفت گفت: 🕊-خدا فرموده: به مؤمنان بگو چشمهاى خود را از نگاه به نامحرمان فروگیرند، و عفاف خود را حفظ کنند این براى آنان پاکیزه تر است خداوند از آنچه انجام میدهید آگاه است... چندین آیه دیگه درباره حجاب هست.... نه تنها در بلکه در تمامی امامان معصوم بر حجاب تاکید شده... شما چه جور مسلمونی هستی که اینا رو نمیدونید؟ یعنی حتی یک بار هم نشده قرآن رو دست بگیرید و بخونی؟ بعضی از انسان ها هم هستند که با آگاهی از این موضوع باز هم به کار خود ادامه میدند و حرف خدا رو نادیده میگیرند.... با حرص گفتم: +یعنی ما چادر بزاریم و محجبه بشیم همه چیز جهان درست میشه؟ 🕊-نه من همچین حرفی نزدم... حجاب باعث میشه از خطرات راه در امان باشیم اما دخترای بی حجاب بیشتر از دختران باحجاب در خطرند. +خوب اگه حجاب خوبه چرا خدا به مردا نگفته با حجاب باشن؟ چرا ما باید این همه پارچه به خودمون ببندیم و اونا راحت بگردن راحت باشن؟ 🕊_اتفاقا مرد ها هم حجاب دارن...شما معنی حجاب رو درست نفهمیدید. حجاب یعنی دلت خالی از هر چیز بدی باشه. یعنی چشمت دنبال حرام نباشه. خیلی از دختران و زنان هستند که خودشون رو پشت چادر قایم میکنند و همه کارهای خلاف رو انجام میدند... نمیفهمند دارن حرمت چادر یادگار مادرمون فاطمه(سلام‌الله‌علیها) رو زیر سوال میبرن.... نمیخوان باور کنند این چادر فقط یه تیکه پارچه نیست بلکه عشقه... +خوب تو با این حرفها میخوای به کجا برسی؟ ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈ادامه رمان فردا👉
هدایت شده از ایران همدل
📞 ۱۴#*؛ کد همدلی 📲‌ راه‌های مشارکت در پویش «ایران همدل ۴»؛ کمک به مردم فلسطین و لبنان: ۱- شماره‌گیری * ۲- شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
۳ـ شماره شبا
IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
۴- پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR @irane_hamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈قسمت ۷ تا ۱۴👇
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۷ و ۸ 🕊_من به هیچ جا ... ولی میخوام تو درس بگیری.... به دور و برت نگاه کن همشون درحال عذاب کشیدن اند. همشون از کارهای دنیوی خودشون پشیمونن تو نمیخوای درس بگیری ازشون؟ یه دفعه از خواب پریدم... اشک صورتمو پوشونده بود. از روی میز لیوان آب رو برداشتم و سر کشیدم. همین موقع گوشیم زنگ خورد. -ها؟ +سلام دنیا جونم آیدا یکی از دوستام بود -سلام خله ساعت یه نگاه انداختی... +نه ... بیشور زنگ زدم یه خبر بهت بدم -ای بابا این موقع چه خبری آخه؟ +تو هم که زود جواب دادی حتما بیدار بودی دیگه غر نزن پوفی کشیدم و گفتم -حالا زود بنال خوابم میاد +هیچی دیگه فردا نیا دنبال من سعید جونم میاد دنبالم ... -خاک عالم تو سرت ...دختر دیونه... گوشی رو قطع کردم و انداختمش کنارم... دستی به صورت خیسم کشیدم. خدایا این خوابا یعنی چی؟ بی دلیله؟ نکنه دارم دیونه میشم... اون حرفایی که پسره میگفت یعنی چی؟ چرا هر شب خوابش میبینم... این همه دختر مثل من اند... . . . درای ماشین رو بستم و با مامان رفتیم تو... آرایشگاه مال خاله گلی بود...دوست مامان... با همه کار کنانش هم دوست بودم. مامان نشست رو یه صندلی و منم روی یکی دیگه... سمانه اومد سر وقت من و خاله هم مامان. بعد 6 ساعت طاقت فرسا بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم... -ایول سمی گل کاشتی خاله: _تازه مامانتو ندیدی برگشتم پشت سرم...اوه اوه عجب هلویی شده... آرایشش زیبا بود لباسشم که طلای اصلا حال کردما... رفتم جلو خواستم گونشو ببوسم که خاله نذاشت و گفت: _گمشو بچه نمیخوای که تموم زحماتمو به باد بدی؟ خندیدم و رفتم عقب... خلاصه بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون مامان رانندگی میکرد... چشمامو بستم...انگار خوابم میومد.... لبه پرتگاه ایستاده بودم... دره پر آتیش بود. 🕊-داری راه اشتباه میری اون پسره کنارمه... -یعنی چی؟ 🕊-دیشب عاقبت بی حجابی رو برات گفتم درس نگرفتی؟ الان میخوای با اون لباس باز و آرایش بری بین اون همه مرد نامحرم؟ میدونی با این کارت زخمی بر زخمهای حضرت مهدی (عجل‌الله تعالی فرجه)میزنی؟ میدونی شیطان رو به اونچه میخواد میرسونی؟ -من همینجوری بزرگ شدم نمیتونم تغییر کنم. بعدشم عروسی بهترین دوستمه نمیتونم نرم. 🕊-برو ولی لباس پوشیده بپوش. -یعنی یه مانتو تا مچ پا و مغنعه بپوشم برم عروسی؟ بهم بخندن... چی میگی ؟؟؟ 🕊-نه ولی یه چیزی هم نپوش که زندگی چند نفر رو متلاشی کنه.... -لباس پوشیدن من چه ربطی به زندگی دیگران داره؟ ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۹ و ۱۰ 🕊_وقتی تو توی عروسی یا مهمونی لباس باز میپوشی یه مرد هوسباز نگاهش میوفته روی تو و تحریک میشه در اون صورت ویژگیهای زن خودش براش کم رنگ میشه و زندگیشون دچار اختلال میشه. حتی تو رابطه ش باهمسرش تو رو جای همسر خودش تو ذهنش تصور کنه... تو خودت دوست داری مردت با دیدن کس دیگه ای تحریک بشه؟زیباهای زن دیگه تو ذهن و تصورش باشه... رفتم تو فکر... تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکردم... ادامه داد... 🕊-با تو غرور خودت رو حفظ میکنی. نشون میدی هر کسی لیاقت دیدن ظرافت‌های خدادادی تو رو نداره... جز همسرت نه مردان هوسباز... راست میگفت... ولی من چه جوری انقد تغییر کنم؟ پسره خودش جوابم رو داد انگار ذهنم رو میخوند 🕊-قطره قطره،آروم آروم شروع کن حرفش که تموم شد از خواب پریدام... هنوز نرسیده بودیم... بدون حرف خیره شدم به بیرون. صحنه های خواب دیشب جلو چشمم رژه میرفت. کسایی که توی آتیش بودند همه پشیمون بودند و میخواستن برگردن به گذشته و کاراشون رو جبران کنند. ولی راه برگشتی نبود... من نمیخوام مثل اونا پشیمون بشم... ولی از کجا معلوم این خوابا راست باشه؟ شاید توهم باشه... اگه درست نبود چطور ممکنه چند بار پشت سر هم من اون خوابها رو ببینم؟ بهتره برم خونه تحقیق کنم... دیگه دارم گیج میشم...آره این بهترین راه ولی عروسی رو چیکار کنم؟ به اطراف نگاه کردم..نزدیکای خونه بودیم. -مامان برو خونه +چی؟ دیر میشه دیوونه -شما برید... بگو دنیا کار داشت نتونست واسه عقد بیاد. +ناراحت میشن... -اشکال نداره... +یعنی کارت از عروسی دوستت مهمتره؟ -بله مهمتره... پوفی کشید گفت : +از دست تو چکار کنم رفت طرف خونه.... سریع از ماشین پیاده شدم و یه خداحافظی کردم. رفتم تو خونه...نشستم روی صندلی و لب‌تاب رو روشن کردم... مطلب مورد نظرم رو سرچ کردم و شروع به خوندن. تموم حرفای پسره داشت برام روشن میشد ولی خیلی سوال برام پیش اومد... سرم داشت منفجر میشد. فضای اتاق تاریک شده بود بلند شدم جلو آینه ایستادم... نگاهی به سرتا پام انداختم... لباسم مثل همیشه باز بود... یعنی میتونم به حرفهای اون اطمینان کنم؟ یه بار که ضرر نداره از توی کمد یه لباس پوشیده تر برداشتم و لباس شب مشکی رنگی که تنم بود رو انداختم روی تخت. به آرایشم نگاه کردم... به نظر خودم که مشکلی نداشت... خوب به هر حال تا همین‌جا هم زیاد تغییر داشتم تو تیپم. رفتم توی پارکینگ و ماشین خودم رو برداشتم... توی راه همش فکرم مشغول بود... چرا خدا که میگن انقدر مهربونه باید انسانها رو تنبیه کنه؟ چرا خدایی که مهربانی باید بندگانش تو آتش بندازه... اصلا خدا چرا جهنم رو ساخت؟ از ماشین پیاده شدم... تالار شلوغ بود... بعد در آوردن مانتوم رفتم طرف مهسا و آرمین که کنار هم ایستاده بودند. -سلام عروس و دوماد خوشبخت بشین .... مهسا نگاه خشمگینانه ای بهم انداخت و گفت +عوضی الان وقت اومدنه؟ بزنم اینجا نصفت کنم.... با آرمین دست دادم و گونه مهسا رو بوسیدم -کار داشتم روانی حالا ببینم بچه ها کجان؟ ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱۱ و ۱۲ آرمین: _معلومه تو عروسی اند.... خندیدم و دستمو تو هوا تکون دادم -منم رفتم پیش اونا شما بمونید و عروسیتون مهلت جواب بهشون ندادم و در رفتم بچه ها سر یه میز نشسته بودند. -سلام بر عاشقای دل خسته برگشتن سمتم...با هم گفتن -سلام خانم خوشتیپه نشستم رو صندلی... باهاشون دست دادم -میبینم که اینجا درحال خوردن هستید نازنین پشت چشمی نازک کرد و گفت: -بعله دیگه ناسلامتی... حامله ام باید بهم رسیدگی بشه.... -برو بابا...حالا انگار قبل فسقل دار شدنش تو عروسیا همش در حال قر دادن بود.... شهاب:_از تو که بهتر بود خله برگشتم سمتش اخم کردم و گفتم: -چیزی گفتی؟ با حالت ترس گفت: -هیچی به جان خودم گفتم تو از اول وسط در حال قر دادن بودی لبخندی زدم و سرمو تکون دادم...چشمام روی چشمای به ظاهر عصبی نازنین افتاد. نازنین:_چی گفتی شهاب؟ -من؟ من چیزی نگفتم بعدم خیلی شیک و مجلسی بلند شد رفت پیش چند تا مرد و مشغول حرف زدن شد . . . 🕊-خوب بود قدم اول رو برداشتی ولی بازم اشکالات زیادی توی و بود -دیگه چه اشکالی... گفتی لباست بهتر باشه عوضش کردم... دیگه چی؟ لبخند زد 🕊-توی عروسی با شهاب و آرمین دست دادی آره؟ بی قید شونه هامو انداختم بالا -خوب آره که چی؟ 🕊-قبلا بهت گفتم تماس با نامحرم نگفتم؟ -گفتی ولی.... 🕊-ولی چی؟ میخوای تو هم به سرنوشت اینها گرفتار بشی؟ با دست به سمت زن‌هایی که درحال عذاب کشیدن بودن اشاره کرد... چشمام رو با درد بستم... 🕊-ببین تو نباید به خاطر ترس از جهنم و این چیزا مجبور باشی نماز بخونی و حجاب داشته باشی. باید دینت رو خودت با جون و دل قبول کنی...میخوام یه چیزی نشونت بدم... دستش رو تو هوا تکون داد... یه دفعه اون بیابون تبدیل شد به جایی شبیه میدان جنگ نمیدون شاید ما رفتیم اونجا. به اطرافم نگاه کردم. 🌷همه جا پر از جنازه بود... چند نفر داشتند به طرفشون شلیک میکردند... جنازه ها رو لگد میکردند و رد میشدند. مثل مسخ شده ها ایستاده بودم و به صحنه دلخراش رو به روم نگاه میکردم. 🕊-اینا رفتن...رفتن تا تو و امثال تو باشید... واسه اینکه یه عاشورای دیگه تکرار نشه... از عزیزترین چیزهاشون گذشتن و رفتن... رفتن تا حجاب و دین زنده بمونه ولی حالا چی؟ یادگار حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) شده املی و بی بندباری و بی حجابی شده روشنفکری..! ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱۳ و ۱۴ نگاهش کردم دستشو دوباره آورد. ایندفعه همه کسایی که روی زمین افتاده بودند...داشتن راه میرفتن و با هم حرف میزدند... فکر کنم قرارگاه بود... نمیدونم... هیچ چیز از جنگ و این چیزا نمیدونستم. 🕊-میبینی؟ اینا هم زندگی داشتند خانواده داشتند ولی دل کندن و اومدن وسط معرکه... اومدن و دفاع کردن... اگه میگفتن به ما چه الان تو اینجا نبودی الان تو کشور این نبود... تک تک این افتخارات و پیشرفت های کشور فقط به حرمت قطره قطره این گل های پر پر شده است. بعد رفتیم یه جای دیگه... 4 نفر بودند هر 4 تاشون هم جوون... یه جایی شبیه کوهستان بود... نشسته بودند روی یه تکه سنگ... هوا هم به شدت سرد بود... یکیشون قمقمه آبی که همراه خودش داشت و بیرون آوردم و وضو گرفت... تعجب کردم. رو به پسره گفتم -میخواد چیکار کنه؟ لبخند زد 🕊-نماز بخونه با ابروهای بالا رفته و صدای متعجبی گفتم -نماز؟ اونم توی این وضعیت؟ وسط این سرما؟ 🕊-توی بدترین شرایط هم باید رو خوند... امام حسین (علیه‌السلام)روز عاشورا هم نماز رو خوند. یه دفعه از خواب پریدم... رفتم توآشپزخونه ... لیوان رو پر آب کردم و یه نفس دادم بالا.. هنوزم تو بهت بودم از حرفای پسره... با گیجی نشستم روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم... همین که روشن شد صدای اذان فضا رو پر کرد. نگاهمو دوختم به صفحه تلویزیون . همونجوری که اون اذان رو میگفت منم بی اختیار باهاش زمزمه میکردم. زمزمه ام لحظه به لحظه بلند تر میشد... خوب این اذونه صبحه حتما بعدشم نمازه... تو ابتدایی که بودم نماز رو یاد گرفتم... البته الان دیگه فقط یادمه چند بار بلند میشی و میشینی... نگاهمو ازش گرفتم... روی نوشته های عربی ای که یکی یکی میومد روی صفحه تی وی و میرفتن... داشتن دعا میخوندن... کلافه تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت و به فکر فرو رفتم. و خوابم برد . . . بابا: _دنیا بابا کجایی؟؟ جزومو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم... بابا دم در ایستاده بود -اینجام چیزی شده؟ برگشت طرفم +نه... مامانت کجاست؟ -رفت خونه آقاجون اینا آهانی گفت و رفت بیرون ... دوباره نشستم روی کاناپه و مشغول خوندن شدم. با صدای تلفن بلند شدم... اونقدر غرق درس شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم... منو این همه خرخونی محاله... نمیدونم چرا یه دلشوره ای داشتم...با نگرانی جواب دادم -بله؟ +خانم سمیعی؟ -خودم هستم بفرمایید؟ +من از بیمارستان تماس میگیرم.... تلفن از دستم افتاد... این چی داشت میگفت؟ نه نه امکان نداره... یه قطره اشک ناخودآگاه از چشمم چکید. به خودم آمدم و رفتم بالا... سریع یه پالتو روی لباسام پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ماشین و روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم... ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈ادامه رمان فردا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈قسمت ۱۵ تا ۲۰👇
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱۵ و ۱۶ نشستم روی صندلی هایی که توی سالن بود... اشکام روی گونه هام میریخت و من هم سعی برای مهار کردنشون نمیکردم... بعد نیم ساعت خاله رسید... سریع بلند شدم و بغلش کردم...هردومون مثل ابر بهار گریه میکردیم. بعد 1 ساعت عمو، خاله ،عمه،دایی،آقاجون و مامان جون همشون اومدن... پرستارا هم همش به خاطر جمعیتمون بهمون تذکر میدادن ولی کیه که گوش کنه؟ خاله همش آب قند میداد دست من...دیگه حالم داشت بهم میخورد... نمیدونم یه دفعه چی شد؟ تصاویر تار و تار تر میشد... آخرین چیزی که دیدم دویدن خاله به طرفم و بعد هم تاریکی. پلکمو آروم آروم باز کردم... چند بار که چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد... عمه هما کنارم بود و آروم اشک میریخت... چرا داره گریه میکنه؟من کجام؟نگاهمو دور اتاق چرخوندم...بیمارستان؟اینجا چه غلطی میکنم؟ مخم شروع به جست و جو کرد... جزوه.. ماشین...حرفای دکتر...با یادآوری اتفاقات گذشته اشک از چشمای منم جاری شد...کمکم هق هقم بلند شد... عمه سرشو بالا آورد و وقتی دید به هوش اومدم بی حرف بغلم کرد. -عمه مامان بابام رفتن؟بدون من؟ هیچی نگفت فقط هق هقش شدید شد. بعد 1 ساعت که سرمم تموم شد با عمه راه افتادیم سمت خونه...توی راه همش گریه کردم... عمه هم سعی میکرد منو آروم کنه ولی یکی باید به داد خودش میرسید صدای خوندن قران همه جا رو پر کرده بود... فرزاد و فرزانه بچه های عمه هما مشغول پخش کردن چای و خرما بودند... از هر طرف صدای جیغ و داد خاله ها و عمه به گوشم میرسید... منم مثل بهت زده ها خیره شدم به عکس مامان و بابا که حالا یه ربان مشکی کنارش بود...اشک از چشمام میریخت ولی هیچ حرفی نمیتونستم بزنم... مهسا، آرمین،نازنین و شهاب هم اومدن... کنارم نشتسن و خواستن به حرفم بکشن اما اونا هم نتونستن. بعد تموم شدن مراسم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم . . . 1 ماه گذشت... 1ماهی که من با تنهایی انس گرفتم... همه میخواستن من برم با اونا زندگی کنم ولی من رد میکردم... نمیخواستم مزاحمشون بشم .... و خونه که عزیزترین کسی که توش زندگی کردن ول کنم... دایی برام 1 ترم مرخصی رد کرده بود... حوصله خودمم نداشتم چه برسه به درس خوندن. از پله ها پایین اومدم و نشستم روی کاناپه توی سالن ... سکوت توی خونه حکم فرما بود... از بازار شام هم بدتر شده...گلها پژمرده شده ... خیلی وسایل رو وقتایی که ناراحت بودم شکستم و همونجوری ولشون کردم. خاله ها و عمه و مامان جون میگفتن بیان تمیز کنن ولی نزاشتم بعد مراسم هیچکدومشون پاشونو بزارن توی خونه. پرده هارو کشیدم... نور چشمام رو اذیت میکرد...چند بار پلک زدم...رفتم تو آشپزخونه...یه لیوان آب برداشتم و سر کشیدم...هوا سرد بود... سردیه هوا دل من رو هم نسبت به این زندگی سرد میکرد. نگاهی به ساعت انداختم...4بعد از ظهر...رفتم تو اتاقم و خوابیدم انگار زندگی من شد فقط خواب ...کاش میمردم. .. رو تخت سه ثانیه طول نکشیدم خوابم برد. 🕊-سلام بانو برگشتم سمت صدا...همون پسره بود -سلام تو باز اومدی تو خواب من؟ بازم همون لبخند. 🕊-من تا وقتی خدا امر بفرمایند هستم -پس چرا این مدت نیومدی؟ 🕊-فرصت فکر بهت دادم -فکر؟ فکر درباره چی؟درباره بدبختیام؟ 🕊-کدوم بدبختی؟ -همین که پدر و مادرم رفتن...همین که تنها شدم... مگه تو نمیگی خدا مهربانه... مگه نمیگی خدا رحیمه؟ پس چرا این بلا رو سر من آورد؟ من همچنین خدا رو نمیخوام... ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ 🕊-مطمئن باش بهترین اتفاق همین بوده... _چی میگی تو؟؟؟ مردن خانواده من بهترین اتفاق بوده؟ 🕊-هر امتحانی یک پایانی داره...زمان امتحان اون دوتا هم تموم شده بود... باید نتایجشون رو ببینن...اعمال صالحی که تو دنیا انجام دادن نجات دهنده اونها از عذاب جهنم خواهد بود. باید بدونی هیچکس تا ابد زنده نمونه ...امروز یا فردا...همه رفتنی هستیم... مهم این چطور زندگی کردنه.... -آخه من تنهای تنها چیکار کنم؟ 🕊-محمدی که داغ زهرا رو ندید... زهرایی که داغ علی رو ندید...علی ای که داغ حسن رو ندید.. حسنی که داغ حسین رو ندید... حسینی که داغ رقیه رو ندید.. عباسی که داغ علی اصغر رو ندید... و زینبی که داغ همه را دید و دم نزد...پناه رقیه شد...رهبر قافله شد... تنهای تنها.... -من رو با اونها مقایسه میکنی؟ من ظرفیتی مثل اونا ندارم .... 🕊-درسته از خاندان نبوت بودن ولی بالاخره انسان بودن. -من این چیزا که میگی نمیفهم من مامان بابامو میخوام. لبخند زد. -بالاخره میفهمی . . . لباسام رو عوض کردم... مثل تمام این یک ماه بازم هم مشکی پوشیدم و ایستادم جلو آینه... شالم رو انداختم روی سرم...چند تکه از موهام بیرون بود...با دست پوشوندمشون...من که دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم رفتم پایین و سوار ماشین شدم... نگاهم افتاد به ماشین بابا...دوباره یاد اون تصادف لعنتی افتادم... تصادفی که پدر و مادرم رو ازم گرفت... اون روز بابا با مامان کار داشت رفت دنبالش و وقتی برمیگشتن مثل اینکه دعواشون میشه تو راه تصادف میکنن... اینم شانس منه بدبخته... دونه های اشک روی گونه هام میریخت... عصبی کنارشون زدم...دیگه خسته شدم از این همه غم...آخه من چرا انقدر بدبختم؟ کاش من جای اونا مرده بودم... پامو گذاشتم رو پدال و حرکت کردم... دو تا دسته گل و دو شیشه گلاب گرفتم و رفتم پیش قبر مامان و بابام...نشستم وسط قبراشون... مشغول شستن شدم و در همون حال با لبخند شروع کردم به حرف زدن؛؛ "سلام مامان بابای گلم چطورین؟ بدون من خوش میگذره؟ اینجا که بدون شما خوش نمیگذره خیلی نامردینا منو اینجا تنها گذاشتین و رفتین... نمیگین من بین این همه گرگ چیکار کنم؟" +گله نکن... دخترم گله نکن. سریع برگشتم سمت صدا...یه مرد خیلی شیک پشت سرم ایستاده بود...چهره مهربونی داشت...بلند شدم. - ببخشید شما؟ لبخند زد. +سلام صالحی هستم ذهنم شروع به جستجو کرد...صالحی؟نمیشناسم. -ببخشید ولی من نمیشناسمتون. نشست کنار قبر بابا و شروع کرد فاتحه خوندن...تموم که شد دستش رو زد روی سنگ قبر و همونجور که به عکس بابا که روی سنگ حک شده بود نگاه میکرد گفت: +مدیر پرورشگاهیم که پدر و مادرت بهش کمک میکردن. - چه کمکی ؟؟؟ از لحن پر تعجم جا خورد و سرش رو بالاآورد +هر ماه مقدار زیاد پولی رو به پرورشگاه میدادن و برای بچه ها اسباب بازی و لباس و .... تهیه میکردند... -من من نمیدونستم +اونا هیچکس نمیذاشتن بفهمه که کمک مالی میکنند... خدا رحمتشون کنه.... سرم رو تکون دادم و نشستم سر جای قبلیم واسه مامان هم فاتحه خوند ... یه کارت گذاشت روی سنگ قبر و بلند شد +من برم دیگه دخترم فقط اومدم اینجا یه فاتحه براشون بخونم... اینم شماره منه اگه خواستی راه مادر پدرت رو ادامه بدی بهم خبر بده یاعلی -ممنون چشم حتما خداحافظ . . . 🕊-سلام دنیا خانم -سلام آقای بی نام باز هم تو... 🕊-نام هم دارم -خوب چیه لبخند زد و چیزی نگفت 🕊-خودت میفهمی... -چرا میخوای حتما بیای به خواب من؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ 🕊-دوست ندارم تو گمراهی بمونی؟ -تو رو خدا نرو سر خونه اول 🕊-من نشانه ها رو بهت گفتم...عذاب های جهنم رو بهت گفتم... چرا میخوای بازم ادامه بدی؟ -من و نمیتونم تغییر کنم 🕊-خواستن توانستن است -هست ولی نه تو این مورد 🕊-کمکت میکنم! اشک تو چشمام جمع شده بود... صحنه کسایی که توی آتیش میسوختن جلو چشمم بود و صدای جیغ و دادشون ... 🕊-تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی. نشستم یه گوشه ای.... -خوب چجوری تغییر کنم؟ 🕊-میخوام برات یه داستان تعریف کنم داستان پسری که رفت و به عشقش رسید... پسری که سراسر زندگیش پر بود از غم... البته غمش شیرین بود... پدر و مادرش بیشتر وقتا نبودن... مادربزرگش همیشه میگفت اونا ماموریتن و اونم همیشه با عزیزترینش با مادربزرگ زندگی میکرد... آواخر انقلاب بود... پسر قصه ما اون موقع ۱۴ ساله بود ولی با چند تا از دوستاش اعلامیه هارو توی کوچه و خیابونا پخش میکردند...اسفندماه بود... مامورا ریختن توی خونه همه جارو زیر و رو کردن... فکر میکرد لو رفته و اونا اومدن اونو ببرن واسه همین از پشت بودم فرار کرد... بعد چند روز که توی خیابونا موند برگشت تو خونشون... همه جا پارچه های مشکی زده بودند... مادربزرگ گریون وسط خونه نشسته بود...