eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱۵ و ۱۶ نشستم روی صندلی هایی که توی سالن بود... اشکام روی گونه هام میریخت و من هم سعی برای مهار کردنشون نمیکردم... بعد نیم ساعت خاله رسید... سریع بلند شدم و بغلش کردم...هردومون مثل ابر بهار گریه میکردیم. بعد 1 ساعت عمو، خاله ،عمه،دایی،آقاجون و مامان جون همشون اومدن... پرستارا هم همش به خاطر جمعیتمون بهمون تذکر میدادن ولی کیه که گوش کنه؟ خاله همش آب قند میداد دست من...دیگه حالم داشت بهم میخورد... نمیدونم یه دفعه چی شد؟ تصاویر تار و تار تر میشد... آخرین چیزی که دیدم دویدن خاله به طرفم و بعد هم تاریکی. پلکمو آروم آروم باز کردم... چند بار که چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد... عمه هما کنارم بود و آروم اشک میریخت... چرا داره گریه میکنه؟من کجام؟نگاهمو دور اتاق چرخوندم...بیمارستان؟اینجا چه غلطی میکنم؟ مخم شروع به جست و جو کرد... جزوه.. ماشین...حرفای دکتر...با یادآوری اتفاقات گذشته اشک از چشمای منم جاری شد...کمکم هق هقم بلند شد... عمه سرشو بالا آورد و وقتی دید به هوش اومدم بی حرف بغلم کرد. -عمه مامان بابام رفتن؟بدون من؟ هیچی نگفت فقط هق هقش شدید شد. بعد 1 ساعت که سرمم تموم شد با عمه راه افتادیم سمت خونه...توی راه همش گریه کردم... عمه هم سعی میکرد منو آروم کنه ولی یکی باید به داد خودش میرسید صدای خوندن قران همه جا رو پر کرده بود... فرزاد و فرزانه بچه های عمه هما مشغول پخش کردن چای و خرما بودند... از هر طرف صدای جیغ و داد خاله ها و عمه به گوشم میرسید... منم مثل بهت زده ها خیره شدم به عکس مامان و بابا که حالا یه ربان مشکی کنارش بود...اشک از چشمام میریخت ولی هیچ حرفی نمیتونستم بزنم... مهسا، آرمین،نازنین و شهاب هم اومدن... کنارم نشتسن و خواستن به حرفم بکشن اما اونا هم نتونستن. بعد تموم شدن مراسم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم . . . 1 ماه گذشت... 1ماهی که من با تنهایی انس گرفتم... همه میخواستن من برم با اونا زندگی کنم ولی من رد میکردم... نمیخواستم مزاحمشون بشم .... و خونه که عزیزترین کسی که توش زندگی کردن ول کنم... دایی برام 1 ترم مرخصی رد کرده بود... حوصله خودمم نداشتم چه برسه به درس خوندن. از پله ها پایین اومدم و نشستم روی کاناپه توی سالن ... سکوت توی خونه حکم فرما بود... از بازار شام هم بدتر شده...گلها پژمرده شده ... خیلی وسایل رو وقتایی که ناراحت بودم شکستم و همونجوری ولشون کردم. خاله ها و عمه و مامان جون میگفتن بیان تمیز کنن ولی نزاشتم بعد مراسم هیچکدومشون پاشونو بزارن توی خونه. پرده هارو کشیدم... نور چشمام رو اذیت میکرد...چند بار پلک زدم...رفتم تو آشپزخونه...یه لیوان آب برداشتم و سر کشیدم...هوا سرد بود... سردیه هوا دل من رو هم نسبت به این زندگی سرد میکرد. نگاهی به ساعت انداختم...4بعد از ظهر...رفتم تو اتاقم و خوابیدم انگار زندگی من شد فقط خواب ...کاش میمردم. .. رو تخت سه ثانیه طول نکشیدم خوابم برد. 🕊-سلام بانو برگشتم سمت صدا...همون پسره بود -سلام تو باز اومدی تو خواب من؟ بازم همون لبخند. 🕊-من تا وقتی خدا امر بفرمایند هستم -پس چرا این مدت نیومدی؟ 🕊-فرصت فکر بهت دادم -فکر؟ فکر درباره چی؟درباره بدبختیام؟ 🕊-کدوم بدبختی؟ -همین که پدر و مادرم رفتن...همین که تنها شدم... مگه تو نمیگی خدا مهربانه... مگه نمیگی خدا رحیمه؟ پس چرا این بلا رو سر من آورد؟ من همچنین خدا رو نمیخوام... ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ 🕊-مطمئن باش بهترین اتفاق همین بوده... _چی میگی تو؟؟؟ مردن خانواده من بهترین اتفاق بوده؟ 🕊-هر امتحانی یک پایانی داره...زمان امتحان اون دوتا هم تموم شده بود... باید نتایجشون رو ببینن...اعمال صالحی که تو دنیا انجام دادن نجات دهنده اونها از عذاب جهنم خواهد بود. باید بدونی هیچکس تا ابد زنده نمونه ...امروز یا فردا...همه رفتنی هستیم... مهم این چطور زندگی کردنه.... -آخه من تنهای تنها چیکار کنم؟ 🕊-محمدی که داغ زهرا رو ندید... زهرایی که داغ علی رو ندید...علی ای که داغ حسن رو ندید.. حسنی که داغ حسین رو ندید... حسینی که داغ رقیه رو ندید.. عباسی که داغ علی اصغر رو ندید... و زینبی که داغ همه را دید و دم نزد...پناه رقیه شد...رهبر قافله شد... تنهای تنها.... -من رو با اونها مقایسه میکنی؟ من ظرفیتی مثل اونا ندارم .... 🕊-درسته از خاندان نبوت بودن ولی بالاخره انسان بودن. -من این چیزا که میگی نمیفهم من مامان بابامو میخوام. لبخند زد. -بالاخره میفهمی . . . لباسام رو عوض کردم... مثل تمام این یک ماه بازم هم مشکی پوشیدم و ایستادم جلو آینه... شالم رو انداختم روی سرم...چند تکه از موهام بیرون بود...با دست پوشوندمشون...من که دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم رفتم پایین و سوار ماشین شدم... نگاهم افتاد به ماشین بابا...دوباره یاد اون تصادف لعنتی افتادم... تصادفی که پدر و مادرم رو ازم گرفت... اون روز بابا با مامان کار داشت رفت دنبالش و وقتی برمیگشتن مثل اینکه دعواشون میشه تو راه تصادف میکنن... اینم شانس منه بدبخته... دونه های اشک روی گونه هام میریخت... عصبی کنارشون زدم...دیگه خسته شدم از این همه غم...آخه من چرا انقدر بدبختم؟ کاش من جای اونا مرده بودم... پامو گذاشتم رو پدال و حرکت کردم... دو تا دسته گل و دو شیشه گلاب گرفتم و رفتم پیش قبر مامان و بابام...نشستم وسط قبراشون... مشغول شستن شدم و در همون حال با لبخند شروع کردم به حرف زدن؛؛ "سلام مامان بابای گلم چطورین؟ بدون من خوش میگذره؟ اینجا که بدون شما خوش نمیگذره خیلی نامردینا منو اینجا تنها گذاشتین و رفتین... نمیگین من بین این همه گرگ چیکار کنم؟" +گله نکن... دخترم گله نکن. سریع برگشتم سمت صدا...یه مرد خیلی شیک پشت سرم ایستاده بود...چهره مهربونی داشت...بلند شدم. - ببخشید شما؟ لبخند زد. +سلام صالحی هستم ذهنم شروع به جستجو کرد...صالحی؟نمیشناسم. -ببخشید ولی من نمیشناسمتون. نشست کنار قبر بابا و شروع کرد فاتحه خوندن...تموم که شد دستش رو زد روی سنگ قبر و همونجور که به عکس بابا که روی سنگ حک شده بود نگاه میکرد گفت: +مدیر پرورشگاهیم که پدر و مادرت بهش کمک میکردن. - چه کمکی ؟؟؟ از لحن پر تعجم جا خورد و سرش رو بالاآورد +هر ماه مقدار زیاد پولی رو به پرورشگاه میدادن و برای بچه ها اسباب بازی و لباس و .... تهیه میکردند... -من من نمیدونستم +اونا هیچکس نمیذاشتن بفهمه که کمک مالی میکنند... خدا رحمتشون کنه.... سرم رو تکون دادم و نشستم سر جای قبلیم واسه مامان هم فاتحه خوند ... یه کارت گذاشت روی سنگ قبر و بلند شد +من برم دیگه دخترم فقط اومدم اینجا یه فاتحه براشون بخونم... اینم شماره منه اگه خواستی راه مادر پدرت رو ادامه بدی بهم خبر بده یاعلی -ممنون چشم حتما خداحافظ . . . 🕊-سلام دنیا خانم -سلام آقای بی نام باز هم تو... 🕊-نام هم دارم -خوب چیه لبخند زد و چیزی نگفت 🕊-خودت میفهمی... -چرا میخوای حتما بیای به خواب من؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ 🕊-دوست ندارم تو گمراهی بمونی؟ -تو رو خدا نرو سر خونه اول 🕊-من نشانه ها رو بهت گفتم...عذاب های جهنم رو بهت گفتم... چرا میخوای بازم ادامه بدی؟ -من و نمیتونم تغییر کنم 🕊-خواستن توانستن است -هست ولی نه تو این مورد 🕊-کمکت میکنم! اشک تو چشمام جمع شده بود... صحنه کسایی که توی آتیش میسوختن جلو چشمم بود و صدای جیغ و دادشون ... 🕊-تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی. نشستم یه گوشه ای.... -خوب چجوری تغییر کنم؟ 🕊-میخوام برات یه داستان تعریف کنم داستان پسری که رفت و به عشقش رسید... پسری که سراسر زندگیش پر بود از غم... البته غمش شیرین بود... پدر و مادرش بیشتر وقتا نبودن... مادربزرگش همیشه میگفت اونا ماموریتن و اونم همیشه با عزیزترینش با مادربزرگ زندگی میکرد... آواخر انقلاب بود... پسر قصه ما اون موقع ۱۴ ساله بود ولی با چند تا از دوستاش اعلامیه هارو توی کوچه و خیابونا پخش میکردند...اسفندماه بود... مامورا ریختن توی خونه همه جارو زیر و رو کردن... فکر میکرد لو رفته و اونا اومدن اونو ببرن واسه همین از پشت بودم فرار کرد... بعد چند روز که توی خیابونا موند برگشت تو خونشون... همه جا پارچه های مشکی زده بودند... مادربزرگ گریون وسط خونه نشسته بود...
پدر و مادرش رو مامورای ساواک گرفتن و به شهادت رسوندن... حال اون فقط مادر بزرگش رو داشت... با پیروزی زندگیشون بهتر شد... اما شیرینی این زندگی زیاد دووم نیورد...جنگ شروع شد...پسره رفت جبه رفت تا از کشور و ناموسش دفاع کنه... اونجا دوستاش یکی یکی جلو چشمش پر پر میشدند...لب تشنه و لباس پاره... درست مثل عاشورا...آره دفاع مقدس عاشورای ایران بود...چند ماه بعد بهش خبر دادن. موشکهای عراقی خونشون رو زدند و مادربزرگش هم تنهاش گذاشته... بازم نا امید نشد...با جون و دل برای رسیدن به خانوادش تلاش میکرد...همه آرزوش شهادت بود که به اونم رسید و پرکشید.... اشکام روی گونه ام بود... مگه میشه؟ با مرگ تموم عزیزاش کنار اومد؟ خیلی سخته خیلی مخصوصا توی اون شرایط... درکش میکردم بدجور هم درکش میکردم -اینجا کجاست؟ با لبخند بلند شد و راه افتاد سمت ایوون. 🕊-اینجا خونه همون پسره اس.. همون جایی که بزرگ شد. ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۲۱ و ۲۲ ○○دوماه بعد○○ با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم... اشک روی گونه‌هام بود...با دست کنارشون زدم و به ساعت نگاه کردم...۷ بود سریع رفتم پایین...بعد از شستن دست و صورتم،یه لقمه نون و پنیر واسه خودم گرفتم و برگشتم بالا. لباسام رو عوض کردم و ایستادم جلو آینه طبق عادت این دو ماه موهام رو زدم زیر مقنعه و یه کم کرم زدم آرایشم همینقدر شده بود... البته یه دفعه نبودا... چقد شبا با اون پسره کل کل و دعوا کردم...چقدر برام از گفت... از علیه‌السلام...از ... تا وقتی خودم به این نتیجه رسیدم که باید آرایشم رو کم کنم. لبخند زدم و رفتم پایین خونه به حالت عادی برگشته بود... همه جارو با کمک خاله و عمه تمیز کردم. اون پسره بدجور روی من تاثیر گذاشته کلا تغییر کردم. از کلاس اومدم بیرون و نشستم تو ماشین... دلم میخواست برم بگردم ولی کسی نبود تنهایی هم که حال نمیداد... بی حوصله راه افتادم سمت خونه... مثل همیشه کلاسورم رو پرت کردم روی کاناپه...از تو یخچال یه سیب برداشتم و نشستم جلو تی وی و مشغول فیلم دیدن بودم...تو عمق فیلم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد... با غر غر وصلش کردم. -بله؟ -........ -چرا حرف نمیزنی؟ -........ بی خیال گوشی رو انداختم کنارم و مشغول دیدن ادامه فیلمم شدم . . . -سلام پسره 🕊-سلام -سوالام رو بپرسم؟ لبخند زد. 🕊-بفرمایید -چرا باید نماز بخونیم؟ اصلا فلسفه نماز خوندن چیه؟ 🕊-علت اصلی اینکه نماز میخونیم اینه که خدا اون رو بر ما واجب کرده...روح ما نیاز داره به عبادت... از ابتدای خلقت انسان ها به روش های مختلف پرستش میکردند... و اما نماز...نماز بهترین شیوه اظهار بندگیه...تمام حرکات و ذکرهاش تجلی تسلیم دربرابر مخلوق هست...نه اینکه در نماز فقط از یگانگی و بی همتایی خداوند باشه... جایگاه انسان در این عبادت مورد توجه قرار گرفته...ممکنه انسان هدف واقعی آفرینش خودش رو فراموش کنه و غرق در زندگی پر زرق و برق دنیا بشه... نماز وسیله تلنگری برای همچین افرادی هست...نماز به آدم هشدار میده...هشدار بازگشت...هشدار قیامت. -خوب چرا نماز باید یه شکل و یه شرط باشه؟ نفس عمیقی کشید و گفت 🕊-نماز نماد تسلیم در برابر معبود هست...اگر انسان هر کاری که خودش رو بکنه که دیگه بندگی خداوند نمیشه... میشه خودپرستی...میشه بندگی خود. -خب چرا نماز واجب شد؟ 🕊-جواب این سوال شما رو امام صادق دادند...ایشان میفرمایند:..." پیامبرانی آمدند و مردم را به آیین خود دعوت نمودند. عده ای هم دین آنان را پذیرفتند؛امّا با مرگ آن پیامبران، نام و دین و یاد آنها از میان رفت. خداوند اراده فرمود که اسلام و نام پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) زنده بماند و این، از طریق نماز امکان پذیر است."... نماز برکات زیادی داره مثل... به یاد خدا افتادن...دوری از غفلت و آرامش. -اگه ما نتونستیم به این چیزا دست پیدا کنیم میتونیم نماز رو ترک کنیم؟؟ 🕊-نه...هرگز...هیچوقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمره‌ای نداره... من فقط جنبه معنوی رو گفتم... نماز جنبه علمی هم داره...نماز تاثیر بسیار زیادی بر بدن انسان داره. -مثلا سجده چه تاثیری بر بدن ما داره؟ ایستاد رو به روم: 🕊-بدن انسان روزانه از راههای مختلف مقدار زیادی امواج الکترومغناطیس دریافت میکنه...یه جورایی شما با این امواج شارژ میشید...وقتی بیشتر از یک بار پیشانی رو روی خاک میزاریم خاک امواج الکترومغناطیس مضر رو تخلیه میکنه. با تعجب گفتم -دروغ؟ 🕊-دروغ نیست تازه بهترین راه که پیشانی رو بر خاک بگذاریم حالتیه که رو به مرکز زمین باشه و به طور علمی ثابت شده که کعبه درست مرکز زمین هست. هیجان زده گفتم -وای چه جالب!! لبخند صورتش رو گرفت...سرش پایین بود... تو تمام این مدت هیچوقت مستقیم به صورتم نگاه نکرده بود. چشمام باز شد... دوباره تنهایی...نفس عمیق کشیدم و رفتم تو نشیمن...به ساعت نگاه کردم...۲ صبح بود... لبخند زدم و پرده ها رو کشیدم کنار... نور خورشید فضای نیمه تاریک خونه رو روشن میکنه. بعد از خوردن صبحونه رفتم بالا... میخواستم امروز یه سر برم دیدن مامانجون. ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥