هدایت شده از ایران همدل
📞 ۱۴#*؛ کد همدلی
📲 راههای مشارکت در پویش «ایران همدل ۴»؛ کمک به مردم فلسطین و لبنان:
۱- شمارهگیری #۱۴*
۲- شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷۳ـ شماره شبا
IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶۴- پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR @irane_hamdel
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده
✨#تلنگر_شهید
✨قسمت ۷ و ۸
🕊_من به هیچ جا ... ولی میخوام تو درس بگیری.... به دور و برت نگاه کن همشون درحال عذاب کشیدن اند. همشون از کارهای دنیوی خودشون پشیمونن تو نمیخوای درس بگیری ازشون؟
یه دفعه از خواب پریدم...
اشک صورتمو پوشونده بود. از روی میز لیوان آب رو برداشتم و سر کشیدم. همین موقع گوشیم زنگ خورد.
-ها؟
+سلام دنیا جونم
آیدا یکی از دوستام بود
-سلام خله ساعت یه نگاه انداختی...
+نه ... بیشور زنگ زدم یه خبر بهت بدم
-ای بابا این موقع چه خبری آخه؟
+تو هم که زود جواب دادی حتما بیدار بودی دیگه غر نزن
پوفی کشیدم و گفتم
-حالا زود بنال خوابم میاد
+هیچی دیگه فردا نیا دنبال من سعید جونم میاد دنبالم ...
-خاک عالم تو سرت ...دختر دیونه...
گوشی رو قطع کردم و انداختمش کنارم...
دستی به صورت خیسم کشیدم.
خدایا این خوابا یعنی چی؟
بی دلیله؟ نکنه دارم دیونه میشم... اون حرفایی که پسره میگفت یعنی چی؟ چرا هر شب خوابش میبینم... این همه دختر مثل من اند...
.
.
.
درای ماشین رو بستم و با مامان رفتیم تو... آرایشگاه مال خاله گلی بود...دوست مامان... با همه کار کنانش هم دوست بودم.
مامان نشست رو یه صندلی و منم روی یکی دیگه... سمانه اومد سر وقت من و خاله هم مامان. بعد 6 ساعت طاقت فرسا بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم...
-ایول سمی گل کاشتی
خاله: _تازه مامانتو ندیدی
برگشتم پشت سرم...اوه اوه عجب هلویی شده... آرایشش زیبا بود لباسشم که طلای اصلا حال کردما... رفتم جلو خواستم گونشو ببوسم که خاله نذاشت و گفت:
_گمشو بچه نمیخوای که تموم زحماتمو به باد بدی؟
خندیدم و رفتم عقب...
خلاصه بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون مامان رانندگی میکرد...
چشمامو بستم...انگار خوابم میومد....
لبه پرتگاه ایستاده بودم... دره پر آتیش بود.
🕊-داری راه اشتباه میری
اون پسره کنارمه...
-یعنی چی؟
🕊-دیشب عاقبت بی حجابی رو برات گفتم درس نگرفتی؟ الان میخوای با اون لباس باز و آرایش بری بین اون همه مرد نامحرم؟ میدونی با این کارت زخمی بر زخمهای حضرت مهدی (عجلالله تعالی فرجه)میزنی؟ میدونی شیطان رو به اونچه میخواد میرسونی؟
-من همینجوری بزرگ شدم نمیتونم تغییر کنم. بعدشم عروسی بهترین دوستمه نمیتونم نرم.
🕊-برو ولی لباس پوشیده بپوش.
-یعنی یه مانتو تا مچ پا و مغنعه بپوشم برم عروسی؟ بهم بخندن... چی میگی ؟؟؟
🕊-نه ولی یه چیزی هم نپوش که زندگی چند نفر رو متلاشی کنه....
-لباس پوشیدن من چه ربطی به زندگی دیگران داره؟
✨ادامه دارد....
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده
✨#تلنگر_شهید
✨قسمت ۹ و ۱۰
🕊_وقتی تو توی عروسی یا مهمونی لباس باز میپوشی یه مرد هوسباز نگاهش میوفته روی تو و تحریک میشه در اون صورت ویژگیهای زن خودش براش کم رنگ میشه و زندگیشون دچار اختلال میشه. حتی تو رابطه ش باهمسرش تو رو جای همسر خودش تو ذهنش تصور کنه... تو خودت دوست داری مردت با دیدن کس دیگه ای تحریک بشه؟زیباهای زن دیگه تو ذهن و تصورش باشه...
رفتم تو فکر...
تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکردم...
ادامه داد...
🕊-با #حفظ_حجاب تو غرور خودت رو حفظ میکنی. نشون میدی هر کسی لیاقت دیدن ظرافتهای خدادادی تو رو نداره... جز همسرت نه مردان هوسباز...
راست میگفت... ولی من چه جوری انقد تغییر کنم؟
پسره خودش جوابم رو داد انگار ذهنم رو میخوند
🕊-قطره قطره،آروم آروم شروع کن
حرفش که تموم شد از خواب پریدام...
هنوز نرسیده بودیم... بدون حرف خیره شدم به بیرون. صحنه های خواب دیشب جلو چشمم رژه میرفت.
کسایی که توی آتیش بودند همه پشیمون بودند و میخواستن برگردن به گذشته و کاراشون رو جبران کنند. ولی راه برگشتی نبود...
من نمیخوام مثل اونا پشیمون بشم...
ولی از کجا معلوم این خوابا راست باشه؟
شاید توهم باشه... اگه درست نبود چطور ممکنه چند بار پشت سر هم من اون خوابها رو ببینم؟
بهتره برم خونه تحقیق کنم...
دیگه دارم گیج میشم...آره این بهترین راه ولی عروسی رو چیکار کنم؟ به اطراف نگاه کردم..نزدیکای خونه بودیم.
-مامان برو خونه
+چی؟ دیر میشه دیوونه
-شما برید... بگو دنیا کار داشت نتونست واسه عقد بیاد.
+ناراحت میشن...
-اشکال نداره...
+یعنی کارت از عروسی دوستت مهمتره؟
-بله مهمتره...
پوفی کشید گفت :
+از دست تو چکار کنم
رفت طرف خونه....
سریع از ماشین پیاده شدم و یه خداحافظی کردم. رفتم تو خونه...نشستم روی صندلی و لبتاب رو روشن کردم...
مطلب مورد نظرم رو سرچ کردم و شروع به خوندن. تموم حرفای پسره داشت برام روشن میشد ولی خیلی سوال برام پیش اومد...
سرم داشت منفجر میشد. فضای اتاق تاریک شده بود بلند شدم جلو آینه ایستادم... نگاهی به سرتا پام انداختم... لباسم مثل همیشه باز بود...
یعنی میتونم به حرفهای اون اطمینان کنم؟ یه بار که ضرر نداره از توی کمد یه لباس پوشیده تر برداشتم و لباس شب مشکی رنگی که تنم بود رو انداختم روی تخت.
به آرایشم نگاه کردم...
به نظر خودم که مشکلی نداشت... خوب به هر حال تا همینجا هم زیاد تغییر داشتم تو تیپم. رفتم توی پارکینگ و ماشین خودم رو برداشتم...
توی راه همش فکرم مشغول بود...
چرا خدا که میگن انقدر مهربونه باید انسانها رو تنبیه کنه؟ چرا خدایی که مهربانی باید بندگانش تو آتش بندازه... اصلا خدا چرا جهنم رو ساخت؟
از ماشین پیاده شدم... تالار شلوغ بود... بعد در آوردن مانتوم رفتم طرف مهسا و آرمین که کنار هم ایستاده بودند.
-سلام عروس و دوماد خوشبخت بشین ....
مهسا نگاه خشمگینانه ای بهم انداخت و گفت
+عوضی الان وقت اومدنه؟ بزنم اینجا نصفت کنم....
با آرمین دست دادم و گونه مهسا رو بوسیدم
-کار داشتم روانی حالا ببینم بچه ها کجان؟
✨ادامه دارد....
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده
✨#تلنگر_شهید
✨قسمت ۱۱ و ۱۲
آرمین: _معلومه تو عروسی اند....
خندیدم و دستمو تو هوا تکون دادم
-منم رفتم پیش اونا شما بمونید و عروسیتون
مهلت جواب بهشون ندادم و در رفتم بچه ها سر یه میز نشسته بودند.
-سلام بر عاشقای دل خسته
برگشتن سمتم...با هم گفتن
-سلام خانم خوشتیپه
نشستم رو صندلی... باهاشون دست دادم
-میبینم که اینجا درحال خوردن هستید
نازنین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-بعله دیگه ناسلامتی... حامله ام باید بهم رسیدگی بشه....
-برو بابا...حالا انگار قبل فسقل دار شدنش تو عروسیا همش در حال قر دادن بود....
شهاب:_از تو که بهتر بود خله
برگشتم سمتش اخم کردم و گفتم:
-چیزی گفتی؟
با حالت ترس گفت:
-هیچی به جان خودم گفتم تو از اول وسط در حال قر دادن بودی
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم...چشمام روی چشمای به ظاهر عصبی نازنین افتاد.
نازنین:_چی گفتی شهاب؟
-من؟ من چیزی نگفتم
بعدم خیلی شیک و مجلسی بلند شد
رفت پیش چند تا مرد و مشغول حرف زدن شد
.
.
.
🕊-خوب بود قدم اول رو برداشتی ولی بازم اشکالات زیادی توی #کارهات و #رفتارت بود
-دیگه چه اشکالی... گفتی لباست بهتر باشه عوضش کردم... دیگه چی؟
لبخند زد
🕊-توی عروسی با شهاب و آرمین دست دادی آره؟
بی قید شونه هامو انداختم بالا
-خوب آره که چی؟
🕊-قبلا بهت گفتم تماس با نامحرم #حرامه نگفتم؟
-گفتی ولی....
🕊-ولی چی؟ میخوای تو هم به سرنوشت اینها گرفتار بشی؟
با دست به سمت زنهایی که درحال عذاب کشیدن بودن اشاره کرد...
چشمام رو با درد بستم...
🕊-ببین تو نباید به خاطر ترس از جهنم
و این چیزا مجبور باشی نماز بخونی و حجاب داشته باشی. باید دینت رو خودت با جون و دل قبول کنی...میخوام یه چیزی نشونت بدم...
دستش رو تو هوا تکون داد...
یه دفعه اون بیابون تبدیل شد به جایی شبیه میدان جنگ نمیدون شاید ما رفتیم اونجا.
به اطرافم نگاه کردم.
🌷همه جا پر از جنازه بود... چند نفر داشتند به طرفشون شلیک میکردند... جنازه ها رو لگد میکردند و رد میشدند. مثل مسخ شده ها ایستاده بودم و به صحنه دلخراش رو به روم نگاه میکردم.
🕊-اینا رفتن...رفتن تا تو و امثال تو باشید... واسه اینکه یه عاشورای دیگه تکرار نشه... از عزیزترین چیزهاشون گذشتن و رفتن... رفتن تا حجاب و دین زنده بمونه ولی حالا چی؟ یادگار حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) شده املی و بی بندباری و بی حجابی شده روشنفکری..!
✨ادامه دارد....
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده
✨#تلنگر_شهید
✨قسمت ۱۳ و ۱۴
نگاهش کردم دستشو دوباره آورد.
ایندفعه همه کسایی که روی زمین افتاده بودند...داشتن راه میرفتن و با هم حرف میزدند...
فکر کنم قرارگاه بود...
نمیدونم... هیچ چیز از جنگ و این چیزا نمیدونستم.
🕊-میبینی؟ اینا هم زندگی داشتند خانواده داشتند ولی دل کندن و اومدن وسط معرکه... اومدن و دفاع کردن... اگه #اونا میگفتن به ما چه الان تو اینجا نبودی الان تو کشور این #آزادی نبود... تک تک این افتخارات و پیشرفت های کشور فقط به حرمت قطره قطره این گل های پر پر شده است.
بعد رفتیم یه جای دیگه...
4 نفر بودند هر 4 تاشون هم جوون... یه جایی شبیه کوهستان بود... نشسته بودند روی یه تکه سنگ... هوا هم به شدت سرد بود...
یکیشون قمقمه آبی که همراه خودش داشت و بیرون آوردم و وضو گرفت...
تعجب کردم. رو به پسره گفتم
-میخواد چیکار کنه؟
لبخند زد
🕊-نماز بخونه
با ابروهای بالا رفته و صدای متعجبی گفتم
-نماز؟ اونم توی این وضعیت؟ وسط این سرما؟
🕊-توی بدترین شرایط هم باید #نماز رو خوند... امام حسین (علیهالسلام)روز عاشورا هم نماز رو خوند.
یه دفعه از خواب پریدم...
رفتم توآشپزخونه ... لیوان رو پر آب کردم و یه نفس دادم بالا.. هنوزم تو بهت بودم از حرفای پسره...
با گیجی نشستم روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم... همین که روشن شد صدای اذان فضا رو پر کرد. نگاهمو دوختم به صفحه تلویزیون .
همونجوری که اون اذان رو میگفت منم بی اختیار باهاش زمزمه میکردم. زمزمه ام لحظه به لحظه بلند تر میشد... خوب این اذونه صبحه حتما بعدشم نمازه...
تو ابتدایی که بودم نماز رو یاد گرفتم... البته الان دیگه فقط یادمه چند بار بلند
میشی و میشینی... نگاهمو ازش گرفتم...
روی نوشته های عربی ای که یکی یکی میومد روی صفحه تی وی و میرفتن... داشتن دعا میخوندن...
کلافه تلویزیون رو خاموش کردم
و رفتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت و به فکر فرو رفتم. و خوابم برد
.
.
.
بابا: _دنیا بابا کجایی؟؟
جزومو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم... بابا دم در ایستاده بود
-اینجام چیزی شده؟
برگشت طرفم
+نه... مامانت کجاست؟
-رفت خونه آقاجون اینا
آهانی گفت و رفت بیرون ...
دوباره نشستم روی کاناپه و مشغول خوندن شدم. با صدای تلفن بلند شدم... اونقدر غرق درس شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم... منو این همه خرخونی محاله... نمیدونم چرا یه دلشوره ای داشتم...با نگرانی جواب دادم
-بله؟
+خانم سمیعی؟
-خودم هستم بفرمایید؟
+من از بیمارستان تماس میگیرم....
تلفن از دستم افتاد...
این چی داشت میگفت؟ نه نه امکان نداره... یه قطره اشک ناخودآگاه از چشمم چکید. به خودم آمدم و رفتم بالا... سریع یه پالتو روی لباسام پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ماشین و روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم...
✨ادامه دارد....
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥