💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲۵
💫مرزهای آزادی
.
.
کلافه شده بود …
از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول …
اون از من می خواست #حقیقت رو بگم …
ولی مهم این بود که #چه_کسی و برای #چه_اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه … .
.
چیزی که اون روز،
من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم …
.
.
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن …
بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود …
اونها #اسلام رو #هدف گرفته بودن … موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان #نبود…
.
.
اونها می خواستن....
من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو #به_اسلام نسبت بدم …
.
.
همین طور که داشتن حرف می زدن … با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم …
.
– متاسفم … من نمی تونم با شما همکاری کنم …
.
.
با تعجب بهم نگاه کردن ….
.
.
– چرا خانم کوتیزنگه؟ …
.
.
– چون کسی که مسلمان بود … من بودم، نه همسرم … من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود …
.
.
– اما #درایران،زنان زیادی مثل شما هستن … زنانی که از حق مسلم #آزادی برخوردار نیستن …
.
.
خنده ام گرفت … .
.
– و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن … خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن … مهم آزادی نیست … #مهم_مرزهای_آزادیه … مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
_دهنش یجوری نیست ؟
+سه بار تزریق کرده عزیزم
با اعتراض کیان ساکت میشویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرفهایی ست که میشنوم .
_این دختره کیه ؟ ندیده بودمش
+اونم تو رو ندیده
_چه ربطی داره ؟
+بیخیال
از نمایش سر در نمیآورم. انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیدهام.
بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم میکند به دورهمی هفته ی بعدشان
_بهت میزنگم ، خیلی خوش میگذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمیخوام مزاحمت بشم
+چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره، ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما
_آخه …
+آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمیصرفه !
_یعنی چی ؟
+وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب
_چشه مگه ؟
+خیلی بی حاشیه ست !
میخندند و پارسا می گوید :
_کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که
و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان میپاشد .چقدر مرموز میکنند خودشان را !
با کیان دعوا کردهام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش …
دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر میکردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد
و باعث شد عصبیتر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره میپری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ، ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سِرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم …
+والا چیزی به ذهنم نمیرسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده میرسید با #دخترمردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم میخندیدیم ؟من محدودیتی نمیبینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب #آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ #تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم میکرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد . منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم …
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه .
شاید انقدری که از #حرفهای_تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم!
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم میکوبد کیفم را زیر و رو میکنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم !
روسری م را از روی مبل برمیدارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله میشوم .
در میزنم و نزدیک یک دقیقه معطل میشوم تا بالاخره باز میکند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند #مهربانش نمیتوانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که …
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چه میدونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمیشم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی میکنم
دستم را میکشد و در را میبندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون میآیم و حواسم پرت صحبتهای شیرین فرشته میشود …
+بشین خوش اومدی
چشم میچرخانم توی سالن ، همه جا تمیز و پر از آرامش است … می نشینم و نگاهم گره میخورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟
سرم تیر میکشد ، آخی میگویم و از فرشته میپرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونهی عموجان، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز میکنم و با آب خنکی که آورده میبلعمش. از توی آشپزخانه داد میزند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست میگفت،......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه #خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور … خدا منو میخواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه #زنگاری اگر هست #پاکش_کن دختر گلم اونوقت تو آینهی دلت نه فقط خودت رو که خداتو میبینی
نمیفهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه میزنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمیریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم ، قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بیانصافم میسوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد … خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا میخوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با #تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم میدونی جز #خیر برای بندههاش نمیخواد ولی ما از سر بیخبری گلایه میبریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازهتر میخوام برای #شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که انشاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه …😓😭
+دست خالی هم #بالامیره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون … اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
#دست_مهر که به سرم میکشد میشوم همان یتیمی که سالها بیمادر بودهام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند میشود .
به آرامش رسیدهام. چشمهایم را روی هم میگذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب میشوم …
چشم که باز میکنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده .
تسبیح تربت را برمیدارم و بو میکشم …😢 قطرهی اشکی از کنار گونه ام میلغزد و تا روی گوشم راه باز میکند .
زیرلب میگویم
“من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بیبابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه … بدترش نکن "
_سلام
فرشته است ...
بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم میکشم… از زیر روسری لبخندش را میبینم .
کنارم مینشیند و میگوید :
_جواب سلام واجبه ها … باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی … حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام میگیرد . روسری را کنار میزند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم میگوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت …
_توام میگذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقهی بیماری قلبی داره ، اما نمیدونم ایندفعه چی شده …
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_میترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بیخبرم
+کار بدی کردی ، ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
#مهربانیاش را که میبینم از #رفتارهای_تند خودم خجالت میکشم . گوشی را میگیرم و به شماره ی بابا زنگ میزنم .
صدای الو گفتن افسانه که میپیچد مثل وحشتزده ها سریع قطع میکنم …دو دقیقه صبر میکنم و دوباره تماس میگیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب میخورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت میکند و ادامه میدهم …
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمیزنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+ #مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من میپرسی ؟
_بخدا که هیشکی میدونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا …
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن …
از عجز صدایش گریهام میگیرد .
_بابا …😭
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه؟ حتما باید خبر میرسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون …
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت #آزادی میخوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع میکند ،.......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
همین که گوشی را قطع میکند ، انگار از چند طبقه پرتم میکنند پایین دلم میریزد . باور نمیکنم اینهمه خلق تنگش را..او که هیچوقت حتی طاقت گریهام را نداشت ، اینهمه #غضب و #اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام .
باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را میگیرم ، پوریا جواب میدهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمیدونم … یعنی …
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد …
_پس چرا میپرسی ؟
+چون میخوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه میشوم که حس میکنم دنیا دور سرم چرخ میخورد.
_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری …
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بیدست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که میگفت راست بود؟؟
مستاصلتر از این نبودهام در اتاق را میبندم و تکیه میدهم میپرسم
_چیا گفت ؟
+گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند میکردی …
لبم را گاز میگیرم ، پوریا انگار جان میکند و حرف میزند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق میکنی و میفرستی خبر بگیره ازش
نیشخند میزنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمیخوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش میپرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من میدونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه …
گوشی را قطع میکنم ،
و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
تازه میفهمم کنایههای پدر را در مورد #آزادی و #دوری
وای بر من !
دلم سیر و سرکه میشود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی میکنم.
فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم میدهد و می گوید :
_جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت میکنه
می گیرم و تشکر میکنم .
کتاب را پرت میکنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ میزنم و خودم چنبره میزنم روی مبل ،
دلم میخواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که میافتم خندهام میگیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایهی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده.!
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به #عمق داستان فکر میکنم حالم بد و بدتر میشود ……
تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنم به بهزاد، هرچه از دهانم درمیآید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصلهاش را هم ندارم!
توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب میدهد،با دیدنم شیر را میبندد و میگوید:
_سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+سلام.چیزی نیست
_بابات خوبه؟
+آره
مینشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانیهای کوچک و بزرگ نگاه میکنم. مینشیند کنارم و دستم را با #مهر میگیرد،
خجالت می کشم از پاکی فرشته، بلند میشوم که میپرسد:
_چته پناه؟ گریه می کنی؟
+هیچی… اعصابم خرابه
_بخاطر بابات؟
+نه!
_پس دلت گرفته فقط…بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز
+نه مرسی
_نمیای یعنی؟
+نه
_مگه قرص نخوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟
دلم میخواهد حواسم را پرت کنم......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
میگوید و پیاده میشود..
نشستهام و به عمق حرفهایش فکر میکنم! بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد. پس خیلی هم نگاه سر شبیاش بیمعنا نبود!
چپ و راست کردنهای سرش هم احتمالا
بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده!
صدای تق و تقی حواسم را پرت میکند. شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم میدهد و میگوید:
+شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟
خجالت میکشم از این گیج بازی. کیفم را برمیدارم و پیاده میشوم.
_ببخشید حواسم نبود
+خداببخشه.بفرمایید
و انقدر صبر میکند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو میآید . قبل از بالا رفتن از پلهها دوباره میپرسم:
_اینم غیرته؟
باز هم غافلگیر میشود و میپرسد:
+با من بودید؟
_بله
+چی غیرته؟
_همین که صبر میکنید تا اول من بیام تو
نفس عمیقی میکشد و مثل معلمهایی که برای شاگردشان دیکته میکنند با آرامش و سری خم شده میگوید:
_وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست. بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمنهای غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبیهای با غیرت!یا علی...
میرود و لبخند میزنم.
از حرفهایش بیشتر خوشم میآید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمیدانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو مینشینم و به همهی اتفاقهای امروز فکر میکنم …
از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمنبازی شهاب ! دستم را به چانهام میزنم و زیر لب میگویم. روز خوبی بودا !
حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف میزند. خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته.
پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که باناراحتی از خانهاش بیرون آمدم زنگ میزد.
تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمیدهم همان بهانه ی آمدنم هست…فقط درس نمیخوانم و درست و حسابی سرکلاسها حاضر نمیشوم. آدم عاقل که بند بهانهها نمیشود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق…
پارسا خواسته که امروز خوب باشم…خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم میخواهد.
ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم میگذارم.
با پارسا بودن که این چیزها را نمیطلبد!
دور میشوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی میشوم.بساط لاک و آرایش و شالهای رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن میکنم.
باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم!
لم میدهم به صندلی چرم ماشین و میپرسم:
_خب نگفتی؟کجا میریم؟
+مهمونی
ابروهایم بالا می رود
_نگفته بودی
+دعوتم کرده یکی از بچه ها
_ببینم دوستای کیانم هستن؟
+منظورت خود کیان و آذره؟!
_کلا..
+نه.اینا آدم حسابین، فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن
_کدوم لوس بازی؟
صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفهکاره میگذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدمهای جدید! چرا حس خوبی ندارم؟
نگاهی به سر و وضعم میکنم.
+پناه
_بله
+اگر میخوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم. یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش. اوکی؟
پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است. #خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام #حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند میزنم و میگویم:
_اوکی
+خوبه
عینک دودیاش را میزند و بیشتر گاز میدهد. صدای خواننده فضای ماشین را پر میکند.
همه چیز همانطور که میخواهم پیش میرود، اما چیزی توی دلم بیقراری میکند. #اصوات_نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای #دعای_توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ میخورند. به روی خودم نمیآورم که استرس دارم. من باید #آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.
وارد ویلای بزرگی میشویم.
برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگریزههای زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دلآشوبه میگیرم.
از کنار درختهای نه چندان بزرگ صف کشیده، استخر وسط حیاط،تاب سفیدفلزی گوشهی باغ و آلاچیق نقلی میگذریم و بالاخره میرسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا…
عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم…اما این بار زبانم نمیچرخد.
بسم الله نگفتهام و دنبالش روانه میشوم. دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف میکردند را ندارم؟!
سرم را تکان میدهم و راه میافتیم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
_....امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوستیابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصلهی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن…
چند قدم میرود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده میایستد و برمیگردد.انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و با لحنی شمرده میگوید:
+تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه ! اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش!
او میرود .....
و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده میشکنم و روی زمین میافتم.😭😖
تمام مسیر برگشت به خانه را ...
توی ماشین اشک میریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک میکنم.
شاید میتوانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم میخندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم میخواست و لذت میبردم.
اما هرچه با خودم کلنجار میروم بیشتر فرو می ریزم.
با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه #بدحجاب هستم و #آرایش میکنم و #آزادی میخواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب
توی آن پارتی #نیستم!😞🥺
تابحال فکر میکردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز #عذاب_وجدان چیزی برایم ندارد.😞
ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،
چه روز نحسی شده امروز!
چشمم که به خانه ی حاج رضا میافتد ،
انگار دنیا را به من میدهند.کرایه ی ماشین را میدهم و پیاده میشوم.
با دستهای لرزانم کلید میاندازم و در را باز میکنم…
دلم میخواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرفهای مادرانهاش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست!
میروم بالا و اولین کاری که میکنم کندن شالم هست. پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر میکند!
قرص مسکن میخورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خوردهام؟!
اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست میکرد،اما هیچکدام را ندارم. بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن…
راه میافتم و وسط پله ها تهوعم شدت میگیرد. با شدت در را میکوبم؛فقط چند ثانیه طول میکشد تا در باز شود.
نه فرشته است و نه مادرش ،شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت میکنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد!
و بعد چشمهای گرد شده از تعجبش را میبینم و در اوج استیصال از کنارش میگذرم و خودم را به دستشویی میرسانم.
انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم. معدم پیچ میخورد و دلم همزمان مالش میرود…احساس سبکی می کنم، اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.
سر بلند میکنم و به صورت خیس از آبم نگاه میکنم و مثل برق گرفتهها میشوم و تازه میفهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!😓لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟😞
اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!
حالم از چیزی که بود هم بدتر میشود.
بدشانسی روی بدشانسی…با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم میترسم!
دوباره آبی به صورتم میزنم و قفل در را باز میکنم.
چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟!
اما همین که در را باز میکنم دلم منقلب میشود از صحنه ای که میبینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود!
توی دلم غوغاست.
روسری را تا میکنم و روی سرم میاندازم. انقدر بی جان شدهام که توان حرکت ندارم. همانجا کنار در سر میخورم و مینشینم روی سرامیک های یخ...
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب میکند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر میکند خودم را جمع و جور میکنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه میدارم.
از آشپزخانه تصویر تارش را میبینم که با یک لیوان نزدیکم میشود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز میکند.
عطر عرق نعنا به دلم مینشیند،
میگوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو میرسونه تا اون موقع تا این رو بخورید فکر میکنم خوب باشه براتون. من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید. با اجازه..
لیوان را روی زمین میگذارد و رفتنش تار تر میشود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر میکشم.
شیرینی اش نه زیاد است و نه کم… دلم را نمیزند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفتهام اما حالا احساس #آرامش و #امنیت عجیبی میکنم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹ و ۳۰
_مشکلی نیست، تا زمانی که کیفم رو بیارید وقت هست.
سرش را بالا میآورد و انگار کمی از حرفم جا خورده. زیر لب به آرامی تشکر میکند.
نمیتوانم از سوالاتی که آرامشم را ربوده اند حرفی به میان نیاورم:
_ببخشید من کلی سوال ازتون دارم.
🔥_اگه بشه جواب داد، حتما پاسخ میدم.
دستانم را بهم گره میزنم و همانطور که فنجان چای را به لبم نزدیک میکنم، میپرسم:
_شما چیکار میکنین؟ خلاف کارین؟ دزدین؟
خنده ای کوتاه میکند و سرش را به علامت منفی تکان میدهد. توقع دارم حرف بزند و ادامه بدهد اما به یک سر تکان دادن قناعت میکند! انگار باید با موچین از زیر زبانش حرف کشید.
_فقط همین؟ من پرسیدم چیکارین، اگه دزد و قاتل نیستین پس کی هستین؟
🔥_ما #آزادی میخوایم.
_این شغلتونه؟
🔥_این تموم زندگیمونه!
کمی متوجه میشوم. به گمانم از همان روشنفکرهاست که میخواهد جهان را متحول کند.
_جز کدوم دسته هستین؟
پوزخندی می زند که تا ته گلویم را میسوزاند. لبش را تکان میدهد و به طعنه میگوید:
_هر چی کمتر بدونین بهتره.
از جوابهای نصفه و نیمه اش کلافه میشوم. سوالات بیشتری در ذهنم شکل میگیرد، اما چون میدانم چیزی نمیگوید اصرار نمیکنم.
_باشه...
چای اش را سر میکشد و بلند میشود.
نگاهم را به جان زمین میاندازم و برای بدرقه اش چند قدمی لنگ لنگان برمیدارم.
دستش را به در میگیرد و میگوید:
_من با شما در تماسم.
سری تکان میدهم و خداحافظی میکنیم. در که بسته می شود تک و تنها میمانم.
به طرف بوم نقاشی ام میروم و با دیدن خط سیاهی شوکه میشوم.
با خودم به 🔥پیمان🔥 می گویم:
" دستت درد نکنه با این آوردنت! ببین با بوم خوشگلم چیکار کرده!"
هر کار میکنم تا آن خط محو شود نشدنی است. رنگ و بوم را به حال خودشان رها میکنم. فکری به سرم میزند با خودم می گویم شاید سیما چیزی از #گروههای_مبارز بداند.
با خودم می گویم شاید ماشین را تحت نظر داشته باشند و با تاکسی به خانهی سیما میروم.
سیما با صورت ماسک زده اش در را باز میکند اول از قیافه اش وحشت میکنم اما با روی خوشش لبخندی به لبم مینشیند و وارد میشوم.
سیما به خدمتکارشان میگوید قهوه و کیک برایمان بیاورد.باهم وارد اتاقش میشویم و روی تختش مینشینم.
از لنگ زدنم تعجب میکند و میپرسد:
_چرا کج و کوله راه میری؟
خنده ای کوتاه به دهانم مینشیند و میگویم:
_هیچی، بی احتیاطی کردم.
همانطور که جلوی آینه با ماسک روی صورتش ور میرود، میگوید:
_خب چیشده یاد ما افتادی؟
_همین جوری. من تموم ارثمو فروختم که برگردم پاریس.
نفسش را همراه آهی بیرون میدهد و لب میزند:
_خوشبحالت... مامان من اجازه نمیده از کنارش جم بخورم. بابامم که با زن جدیدش خوشه! بخاطر دل مامانه که تا حالا نرفتم اروپا.
_آفرین، خوب کاری میکنی.
در باز میشود و خدمتکار قهوه و کیک شکلاتی را روی میز میگذارد. سیما اشاره میکند و از اتاق خارج میشود.
سیما از من میپرسد:
_با اون همه پول میخوای چیکار کنی؟
به پولش فکر نکرده بودم، چون به اندازهی کافی از راه نمایشگاه تابلو، و اموال پدری پول بدست می آوردم.
سیما بازویم را ویشگونی می گیرد و با آخ از فکر بیرون می آیم. بازویم را محکم می گیرم و به جانش نق میزنم.
_تقصیر خودته! میگم میخوای چیکار کنی.
_بهش فکر نکردم؛ تو اگه پول میخوای بگو.
_نه ممنون. منظورم کمک نبود.
_میدونم عزیزم... همین جوری گفتم.
روی صندلی اش لم می دهد تا ماسکش خراب نشود. کمی میانمان سکوت میشود و تعارف میکند تا قهوه بردارم.فنجان قهوه را پیش میکشم و آهسته آهسته قورت میدهم.
مزهی تلخ خوبی دارد.دو دل هستم چیزی از سیما بپرسم یا نه. میترسم بویی ببرد و جانش به خطر بیوفتد.کم کم مقدمه می چینم و با تردید لب میزنم:
_سیما شنیدی که...
میان صحبتم جفت پا میپرد و میپرسد:
_که؟
_که... که چند روز پیش مستشارای آمریکایی رو کشتن؟
یکهو از روی صندلی جست میزند. ماسک از روی صورتش ولو میشود و با دلخوری به من زل میزند.همانطور که میرود صورتش را بشوید به من میگوید:
_آ... آره شنیدم.
در آن چند دقیقهای که نیست فکر میکنم تا بتوانم موضوعی را پیدا کنم و از فکر مستشارها بیرون بیاید. صاف جلویم می نشیند و حوله را روی صورتش میکشد.
_گفتی مستشارا؟ خب چیشد که یاد اونا افتادی؟
لبخند مصنوعی میزنم و برای طبیعی جلوه دادن همه چیز میگویم:
_ها؟ هیچی اصلا ولش کن!
_خب باید بدونم چرا پرسیدی. راستش منم تو روزنامه خوندم، میگن کار #مجاهدین_خلق بوده.
_مجاهدین؟
مثل کارآگاه ها یواش صحبت میکند و لبش را کج میکند.
_آره... دفعه اولشون نیست که چند سال پیشم چندتا افسر آمریکایی رو ترور کردن.باورت میشه؟ خیلی وقاحت داره
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۴۱ و ۴۲
همینجور در میان #وجودم میگردم تا شاید ردپایی برای #پاسخ_هایم پیدا کنم.
کاش من #هدفی داشتم غیر از این که #بهترین_نقاش شوم واقعا مسخره است! وقتی میبینم 🔥پیمان🔥 هدفش #آزادی است و برای یک چیز بزرگ میجنگد حس خوبی دارم. چرا من هم برای بدست آوردن چیزهای #بزرگ خودم را وارد #چالش نکنم؟
کسی صدایش میان خیالم میپیچد و میگوید؛
"تو جرئت نداری! مگر الکی است؟ تو و خانوادهتان از اموالی که شاه به ارمغان آورده خوردهاید و میخواهی نمکدان بشکنی؟"
لب کج میکنم و می گویم؛
"اینطور نیست! پدر من فقط تاجر بوده و چند قراردادی توانسته از دولت امتیاز بگیرد! چه ربطی دارد؟"
جوابم را میدهد؛
"گیرم که درست میگویی اما تو برای چه میجنگی؟ آزاد مگر نیستی؟ اگر این آزادی که مردم بخواهند بدست آوردند آن وقت آزادی تو سلب میشود!"
میان کش مکشی گیر کردهام...و نمی دانم چه درست و چه غلط! با خودم می گویم حتما جواب این سوالات در دستان 🔥پیمان🔥 است.
مثل دیوانه ها دور اتاق میچرخم و سوالات ذهنم را بالا و پایین میکنم. دیگر دل و دماغ رفتن به بیرون را ندارم.
پاریس که بودم هم زیاد بیرون نمی رفتم و فقط پای بوم های نقاشی می نشستم.حالا که خبری از رنگ و بوم نیست، به کلی بیکار شده ام.
پایم بهتر شده و دردش به مرور دارد فراموش میشود. قلم و کاغذ به دست میگیرم و تمام سوالاتم را مینویسم. چند خطی جلویش جا میگذارم تا جواب را بنویسم.جواب خیلی از سوالات را نمیدانم و علامت میزنم تا باری دیگر از پیمان بپرسم.
با تاریک شدن هوا متوجه میشوم شب شده. چند لقمه باقی مانده از غذایم را قورت میدهم و مشغول #نوشتن و #فکر کردن هستم.
تقی به در میخورد و به طرف در میروم. گارسون با احترام میگوید که تلفن دارم.
یاد بار قبل میافتم که تلفن داشتم! فکرم پی پیمان میدود و به هیچکس فکر نمیکنم. تشکر میکنم و پشت سرش به راه می افتم. جلوی پذیرش میایستم و تلفن را به دست میگیرم. و لب میزنم:
_سلام!
هر چه منتظر میمانم خبری نمیشود!دوباره سلام میکنم اما باز هم خبری نیست. به مرد توی پذیرش رو میکنم و میپرسم:
_تلفن خرابه؟
_نه!
تلفن را سر جایش برمی گردانم. به مرد اشاره میکنم:
_ببخشید، شما نفهمیدین کی با من کار داشت؟
_والا خودشونو معرفی نکردن.
با نا امیدی از پله ها بالا میروم. با چه امیدی پله ها را یکی دوتا کردم! توی بالکن ایستاده ام که فکری مثل شهاب سنگ به مغزم میخورد. سریع دست بکار میشوم. طرح کلی از چهرهی 🔥پیمان🔥 را در ذهنم تصور میکنم.
و آن را روی بومی که دارم میکشم.آخرین بومم را خرج پیمان میکنم. تا وقتی که چشمانم پر از خواب میشود این کار را ادامه میدهم. پلک هایم را به زور باز نگه داشته ام و به زور خودم را به تخت میرسانم.
با صدای تق در از روی تخت میجهم.سریع آبی به دست و صورتم میزنم و در را باز میکنم.
_بله؟
_تلفن دارین.
لباس میپوشم و بیرون میدوم.تلفن را سریع برمیدارم و مرد نگاه عجیبی به من میکند. خیلی زود سلام میدهم.
🔥_سلام خانم توللی، من نباید بهتون زنگ میزدم اما ضروری بود.
_نه، خواهش میکنم.
🔥_من باید ببینمتون. فقط احتیاط کنین و بدون ماشین بیاین
_باشه... کجا؟
آدرس پارکی به من میدهد که تا دو ساعت دیگر آنجا باشم. بدون این که صبحانه بخورم پای آینه می ایستم و بعد از حاضر شدن بیرون میزنم. جلوی هتل هرچه برای تاکسی دست بلند میکنم کسی نمیایستد.
تا این که ژیان درب و داغانی جلوی پایم ترمز میکند. مقصدم را میگویم و راننده جواب میدهد سوار شوم. ماشین هن و هن کنان به راه می افتد.
راننده کبریت را نزدیک سیگارش می برد و دودش را رها می کند. بوی سیگار در مشامم میپیچد و تک سرفه ای میکنم.
شیشه را کمی پایین میکشم که راننده میگوید بیشتر از این پایین نمی آید. تا به آدرس برسم از یک ساعت هم بیشتر گذشته است.
سوالاتم را در ذهن مرور میکنم و با خودم میگویم که حتما جوابش را خواهم گرفت.
وقتی ژیان جلوی پارک می ایستد، کرایه را حساب میکنم و وارد پارک میشوم.
دنبال 🔥پیمان🔥 میگردم که میبینم از پشت درختی برایم دست تکان میدهد. خودم را به آن درخت میرسانم. دستهایش را داخل جیب فرو میبرد و سلام میدهد.
و جوابش را می دهم.کلاه زنانه ای را جلویم آورده و میگوید:
🔥_بگیریدش!
متوجه رفتارهایش نمیشوم و گنگ نگاهم را به چهره اش میسپارم. میفهمد که نگرفته ام به چه دلیل، برای همین توضیح میدهد.
🔥_ببینید! من مجرم تحت تعقیب هستم. نباید شناسایی بشیم، پس کلاهو عوض کنین.
کلاه قرمزی است که رویش ربان مشکی زده اند. دستم را به کلاه روی سرم میبرم. به کلاه توی دستم اشاره میکنم و میپرسم:
_اینو چکار کنم؟
اشاره میکند که به او بدهم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۴۹ و ۵۰
پری بدجور در خودش فرو رفته است. کنارش مینشینم. در مقابل نگاههای سنگینم تاب نمی آورد و سر بلند میکند. لبخند دلگرم کننده ای تحویلش میدهم و دستانش را میگیرم. شعلههایی از استقامت در چشمانش میبینم.
_راست میگی پری.
سری به نشانهی تاسف تکان میدهم.
_دنیا به دید من اینجوری نبود. شاید تاریکی داشت اما اون تاریکی سایهی فقر نبود. تا به حال همچین آدمای محتاجی ندیده بودم. واقعا قابل تحسینِ که تو زندگیت رو وقف آزادی و برابری کردی. اما جلوی ☆✍امپریالیسم☆ که نمیشه اینطور ایستاد، نه؟ اون یه غول بیشاخو دم که تموم دنیا رو گرفته.
دستش را از میان دستانم بیرون میکشد و با سماجت تمام جواب میدهد:
_چطور اینو میگی؟ مگه فیدل کاسترو یا چگوارا نتونستن باتیستا رو شکست بدن؟ما هم مثل اونا این مسیرو طی میکنیم.
تا جون داریم دستمون روی ماشهی #اسلحه است و برای رسیدن به #آزادی از هیچ چیز #دریغ نمیکنیم.
من چیزی از فیدل کاسترو یا چگوارا نمیدانم، ولی چیزی هم نمیپرسم. روی تختم دراز میکشم. توی ذهنم چرتکه دست میگیرم و حرفهای پری را حساب و کتاب میکنم.
با چیزهایی که از فقر میگوید و خودم هم دیدم، حق دارد. اگر بتوان با همین #اقدامات_مسلحانه حق مان را پس بگیریم خوب است. کمکم پلکهایم سنگین میشود و روی هم میافتند.
با صدای پری از خواب برمیخیزم.او با صدایی نسبتا بلند اذان میگوید. هوفی میکشم و پتو را روی خودم می اندازم. چیزی نمیگذرد که پری پتو را کنار میزند و با اخم میگوید:
_چرا خوابی؟
چشمانم را به زور باز میکنم و به سختی لب میزنم:
_خب... باید چیکار کنم؟
پشتم را به او میکنم که مرا به طرف خودش میکشاند و به حالت دستوری میگوید:
_نمازتو بخون خب!
رویم نمیشود بگویم نماز چطور است.
وقتی میبینم ول کنم نیست؛ چادر را از روی زمین برمیدارم و روی سرم میگذارم.
بماند که چقدر کج و کوله پوشیده ام
پری گنگ نگاهم می کند:
_وضوت کجا رفت؟ معلومه حسابی خوابی ها!
یکهو مثل جن زده تا به طرف دستشویی روانه میشوم. جلوی آینه می ایستم
_رویا، توی یخچال آب هست؟
_آره!
شیر آب را باز میکنم و مشتم را پر میکنم.گاهی دیده بودم افرادی که وضو میگرفتند، صورت و دستانشان خیس میشد.صورتم را آب میزنم و دست هایم را از بالای آرنج میشویم.
از دستشویی بیرون میآیم و چادر سرم میکنم و از جلو موهایم بیرون میزند. پری هم دست بردار نیست و میخواهد مرا یک شبِ نمازخوان کند!
جلو می آید و چادر را دور سرم می پیچد. احساس خفگی میکنم اما واکنشی نشان نمیدهم. مانده ام چطور نماز بخوانم!
پری را میپایم. سر جایش دراز کشیده. به سختی خم میشوم و دستانم را به مچ پایم میرسانم اما خیلی زود پخش زمین میشوم.کمرم تیر می کشد و به پری لعنت می فرستم!
آخر چطور این همه آدم نماز می خوانند و کمرشان نمیشکند؟ پری خوابید و سریع توی جایم میخزم. با افتادن نور خورشید به صورتم بیدار میشوم.به اطرافم نگاه میکنم، پری روی تختش نیست!
نگران هستم که در باز می شود و پری با لبخندی دندان نما به من خیره میشود.
اخمی میکنم:
_کجا بودی؟ مُردمو زنده شدم پری!
با خونسردی تمام نگاهم میکند و جواب میدهد:
_رفتم یه سر پیش 🔥پیمان.🔥
دوست دارم ببینم پیمان چه کار می کند؟
کاش بیدار می بودم و با پری به دیدنش میرفتم. پری نان خریده و پنیر آورده. با تعجب به او میگویم که اینجا صبحانه میدهند.
به پنیر اشاره میکند و میگوید:
_من فقط اینو صبحونه میدونم.
با تعریفهای پری پشت میز مینشینم و لقمه ای میگیرم. پری خندان نگاهم میکند و میگوید:
_هی... پیمانم ازینا دوست داره. طفلکی داداشم که نمیتونه...
با شنیدن پیمان لقمه توی گلویم گیر میکند و سرفه میافتم.پری نگاه نگرانش را حوالهام میکند و میپرسد:
_چی شد دختر؟
چند ضربهی محکمی به پشتم میزند که لقمه را قورت میدهم. احساس خفگی دست از سرم برمیدارد. آب دهانم را با ترس قورت میدهم و چشمان پر اشکم را پاک میکنم.پری با استرس رو به رویم می ایستد:
_خوبی؟
سری تکان میدهم که یعنی بله. دیگر دلم به خوردن صبحانه نمیرود و به طرف بالکن میروم. پری با نگاه مرا دنبال میکند. همهاش میترسم بویی برده باشد.
پری پیشنهاد میدهد که بیرون برویم. قبول میکنم و حاضر میشوم. سادهترین لباس را میپوشم و بدون آرایش از هتل بیرون میرویم.
_____________
☆✍پینوشت؛
واژهی قدیمیتر امپراتوری آمده است.امپریالیسم به نظامی گفته میشود که به دلیل مقاصد اقتصادی یا سیاسی میخواهد از مرزهای ملی و قومی خود تجاوز کند و سرزمینها و ملتها و اقوام دیگر را زیر #سلطهٔ خود درآورد. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند:
_تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقدهای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی!
نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامههاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعدهی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته!
سازمان #قبل از انقلاب بودجهی کمی داشت و کفاف بریز و بپاشهای بالاییها را بیشتر نمیداد. #بعد انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را #مردم و #بچهمذهبیها نگیرند. مصادرهها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحهها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال #فروش عتیقههایی بودهاند که دست #اعیان و #اشراف بوده.#ثروت_ملی که آن سوی مرزها برایش لهله میزنند.گاه در صحبتهایشان طوری حرف میزنند که انگار #سند_انقلاب بنامشان است و #مردم و #امام_خمینی هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمتها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند:
_آبجی رویا؟
برمیگردم سمتش.خجالت میکشد.
_امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم.
تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغهی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفتهها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست.
چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است:
" سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها #نیستم. از همان اول که #خدا رو کنار گذاشتن از #عاقبتشان ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگیای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو #نجات بدید.از اینکه بیخبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد."
نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانهی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس #آیتاللهخمینی که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با #صلابت که چهرهای #جدی و #مصمم را قاب گرفته.چشماشان رنگ #مهر و #صداقت، #شجاعت و #سرسختی بہ هم تنیده شده. با عمامهی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همهی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که میایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا.
_باید با مرکز تماس بگیرم.
و عصر وقتی پیمان خبر میآورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتاً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان ادارهی امور را بہ دست دارد. #زمستان۵۷ با خود گرمای #آزادی را آورد. خاطرهی شیرینش برف بازی در کوچهها و درست کردن آدمبرفی نبود...بازگشت #امام و ملت بہ آغوش آزادی از جنس #اسلامیاش بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقعها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسهی خون میماند.
با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد.
_چاییت رو بخور!
از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشتهی این کارها را دارد موقتاً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد.
_نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟
نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد.
_نه! باید تا عصر تحویلش بدم
ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه میایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه میافتم. چایخانه در فروشگاههای مصادرهای بود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
کمکم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب میایستد.با سخنانش روز روشن #آزادی را با #احساسی_فریبنده به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانیاش بار #احساسی دارد نه بار #عقلانی. رجوی خوب میداند با این جماعت #جوان از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلولهها بگیرید مرا.."
سخنان #دروغ او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش میآورد.. #اهانتها و #تهمتها..همان وقت است #افرادمسلح به سلاح گرم و سرد #سازمان مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلولهها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان #فریب_خورده مینگرم.قلب پاکشان در معرض #گرگ_صفتان چاک چاک شده. دلم به حال این #دلهای_آماده میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیدهام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوختهاند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانهی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، #هدفی داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با #اسلحه به خیابان ریخته.
مینا دستم را میکشد و از گوشهای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید.
منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند.
اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلادهی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی #شرم دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلیها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به #اجبار پیچیده شدهی به زندگیام خلاص شوم.به #مردم که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بیتکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانهی یکی از همسایهها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار میآید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند.
سرم را پایین میاندازم.کلید را درمیآورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمیآید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچهای
کاسهی گل سرخ را جلو میآورد.
_بفرمایین. مال ختم انعامه.
بہ زردی شلهزرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم.
_ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه.
باشهی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود.
خانمهای محل یکییکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق میآورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمیآید.صدای در که میآید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایهی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن میآورم و به دیوار ایوان میگذارم.
_بفرمایید بشینین.
تشکر میکند و مینشیند.
_خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟
_خوبم. اسم من ثریاست.
_آره... ثریا جان.خب الحمدالله.
به تکهکلامهای مذهبیاش دقت میکنم تا #یاد_بگیرم.
_ببخشید مزاحم شدم.
_این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم.
_آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاکخوردهای هستین.
تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکهای در بشقابش میگذارد.
_راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟
_آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم.
_الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه.
خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بیشیله پیلههای سازمانی واقعا خوب است.
_قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم.
دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند.
_مراحمی عزیز. اگه حوصلهی بچه داری. چون تو خونهی ما بچه زیاده!
هر دو ریز میخندیم.
_شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟
سرم را پایین میاندازم و باخجالت میگویم:
_نه! ما بچه نداریم.
_انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه.
در دل آه میکشم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده
✨#تلنگر_شهید
✨قسمت ۱۳ و ۱۴
نگاهش کردم دستشو دوباره آورد.
ایندفعه همه کسایی که روی زمین افتاده بودند...داشتن راه میرفتن و با هم حرف میزدند...
فکر کنم قرارگاه بود...
نمیدونم... هیچ چیز از جنگ و این چیزا نمیدونستم.
🕊-میبینی؟ اینا هم زندگی داشتند خانواده داشتند ولی دل کندن و اومدن وسط معرکه... اومدن و دفاع کردن... اگه #اونا میگفتن به ما چه الان تو اینجا نبودی الان تو کشور این #آزادی نبود... تک تک این افتخارات و پیشرفت های کشور فقط به حرمت قطره قطره این گل های پر پر شده است.
بعد رفتیم یه جای دیگه...
4 نفر بودند هر 4 تاشون هم جوون... یه جایی شبیه کوهستان بود... نشسته بودند روی یه تکه سنگ... هوا هم به شدت سرد بود...
یکیشون قمقمه آبی که همراه خودش داشت و بیرون آوردم و وضو گرفت...
تعجب کردم. رو به پسره گفتم
-میخواد چیکار کنه؟
لبخند زد
🕊-نماز بخونه
با ابروهای بالا رفته و صدای متعجبی گفتم
-نماز؟ اونم توی این وضعیت؟ وسط این سرما؟
🕊-توی بدترین شرایط هم باید #نماز رو خوند... امام حسین (علیهالسلام)روز عاشورا هم نماز رو خوند.
یه دفعه از خواب پریدم...
رفتم توآشپزخونه ... لیوان رو پر آب کردم و یه نفس دادم بالا.. هنوزم تو بهت بودم از حرفای پسره...
با گیجی نشستم روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم... همین که روشن شد صدای اذان فضا رو پر کرد. نگاهمو دوختم به صفحه تلویزیون .
همونجوری که اون اذان رو میگفت منم بی اختیار باهاش زمزمه میکردم. زمزمه ام لحظه به لحظه بلند تر میشد... خوب این اذونه صبحه حتما بعدشم نمازه...
تو ابتدایی که بودم نماز رو یاد گرفتم... البته الان دیگه فقط یادمه چند بار بلند
میشی و میشینی... نگاهمو ازش گرفتم...
روی نوشته های عربی ای که یکی یکی میومد روی صفحه تی وی و میرفتن... داشتن دعا میخوندن...
کلافه تلویزیون رو خاموش کردم
و رفتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت و به فکر فرو رفتم. و خوابم برد
.
.
.
بابا: _دنیا بابا کجایی؟؟
جزومو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم... بابا دم در ایستاده بود
-اینجام چیزی شده؟
برگشت طرفم
+نه... مامانت کجاست؟
-رفت خونه آقاجون اینا
آهانی گفت و رفت بیرون ...
دوباره نشستم روی کاناپه و مشغول خوندن شدم. با صدای تلفن بلند شدم... اونقدر غرق درس شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم... منو این همه خرخونی محاله... نمیدونم چرا یه دلشوره ای داشتم...با نگرانی جواب دادم
-بله؟
+خانم سمیعی؟
-خودم هستم بفرمایید؟
+من از بیمارستان تماس میگیرم....
تلفن از دستم افتاد...
این چی داشت میگفت؟ نه نه امکان نداره... یه قطره اشک ناخودآگاه از چشمم چکید. به خودم آمدم و رفتم بالا... سریع یه پالتو روی لباسام پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ماشین و روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم...
✨ادامه دارد....
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥