eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۱۳ مى آمدند، مردم مى آمدند،... از مهترین قبایل تا کهترین مردم اطراف و اکناف . و همه تو را از ، طلب مى کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.... پست ترین و فرومایه ترین آنها، بود. همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشکارا شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان نیاورد. ابوبکر پس از این پیروزى ، را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد. یکى که در جام برادرت ریخت و او را به شهادت رساند... و دیگرى که اکنون در لشگر ، مقابل برادر تو ایستاده است. هرچه از پدرت ، کلام رد و تلخ مى شنید، رها نمى کرد. گویى در نفس این طلب ، تشخصى براى خود مى جست. بار آخر در مسجد بود که ماجرا را پیش کشید، در پیش چشم دیگران. و برآشفته و غضب آلود فریاد کشید: _✨ابوبکر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر جارى شود و بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهى گرفت.✋ این غریو غیرت الله، او را خفه کرد و دیگران را هم سر جایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق مى کرد و او✨ ،✨ پسر شهید مؤته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت . هم با آن مقام و عظمت بود و هم و از افتخارات بنى هاشم. پیامبر اکرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود: _✨دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما. و این کلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن خانه . اما مى کرد از طرح ماجرا..... نگاه کردن به چشمهاى على و کردن دختر او کار آسانى نبود... هرچند که خواستگار، ، برادر زاده على باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر. عاقبت کسى را کرد که این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب کند.... واسطه ، شده بود به همان که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : _✨دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما. و براى برانگیختن ، گفته بود: _✨در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبرى سلام االله علیها. ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران. تو را فقط یک ، حیات مى بخشید و یک زنده نگاه مى داشت و آن بود. فقط گفتى : _✨به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند. گفتند: _✨نمى کند. گفتى : _✨اقامت در هر دیار که حسین اقامت مى کند. گفتند:_✨قبول. گفتى : _✨به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم. گفتند:_✨قبول. گفتى :_✨قبول.💖 و على گفت : _✨ . پیش و بیش از همه ، و شهر از این خبر، و شدند.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۹ و ۱۰ سرم را به علامت نه تکان میدهم. سیما پیشنهاد دیگری میدهد و میگوید: _من امشب مهمونی دعوتم. ازون مهمونی‌ها که توی خونتون میگرفتی. نمیای؟ با یادآوری پسرهای لوده و سمج حالم بهم میخورد و این را هم رد میکنم. سیما لب و لوچه اش آویزان می شود و یکهو قیافه‌ی شیطانی به خود میگیرد‌. اخم ابروهایم را بهم گره میزند و میپرسم: _چرا اینجوری نگام میکنی؟ لبخند تبدیل به خنده میشود و شروع میکند به قلقلک دادن من. قهقهه ام هوا میرود و سیما را التماس میکنم تا دست از این کارها بردارد. سیما همانطور که خودش هم خنده اش گرفته، بریده میگوید: _یه شرط داره! از خدا خواسته قبول میکنم. _شرطش اینکه دیگه غمگین نبینمت. مدام سر تکان میدهم تا دست از سرم بردارد. چند بار نفس عمیق میکشم تا خون به مغزم برسد‌. خدمتکارشان وارد میشود و برایمان شربت و میوه می‌آورد‌. از بس تشنه شده‌ام، شربت را یک نفس سر میکشم.هوا رو به خنکی که میرود به سیما پیشنهاد میدهم تا به سینما برویم. او هم که اهل خوشگذرانی است، پیشنهادم را روی هوا می‌قاپد. لباس میپوشد و باهم پایین می رویم‌. با دیدن مرسدس پدر تعجب می کند. دستی به ماشین میکشد: _اوه! چقدر خوشگله. _قابلتو نداره. _نه بیش تر به خودت میاد. توی ماشین که می‌نشینیم سیما کلیدهای ماشین را بالا و پایین میکند. بعد از اکتشافاتش میگوید: _رویا میدونستی اعلاحضرتم ازین ماشینا داره!؟ شانه ام را بالا می‌اندازم: -خب معلومه! اعلاحضرت هرچی بخواد داره. تعجبی نداره که! جلوی سینما توقف میکنم که سیما دستش را روی دستم میگذارد و با نگرانی میگوید: _ببین! تو وضعیت امروزا رو نمیدونی. مردم کلا قاطی کردن! داشتیم میامدیم مامانم گفت با کسی حرف نزنین چون خرابکارا همه جا هستن. من برعکس او با بیخیالی جواب میدهم: _خرابکار دیگه کیه؟ _خرابکار دیگه‌! همینایی که تو خیابون میریزن. والا نمیدونم چی شون کمه که ازین کارا میکنن. قدر امنیتی که دارنو نمیدونن. من که از این حرف‌ها چیزی نمیفهمم. دست سیما را میکشم تا زودتر برویم. بلیت میگیریم و کمی لیمونات میخریم.از فیلم هیچ چیز دستگیرم نشد از بس که حرف های سیما ذهنم را بهم ریخته بود. مدام به اطرافم نگاه میکنم و دنبال فرد مشکوکی میگردم و نیافتن مورد مشکوکی عصبی‌ترام میکند. سیما دستم را ویشگون می گیرد و همراه با خنده می پرسد: _کجایی رویا؟ همش وول میخوری. لبخند مصنوعی میزنم و میگویم چیزی نیست. هر چند که چیزی از فیلم نمیفهمم اما نگاه چشمانم را به آن میدوزم. بعد از تمام شدن فیلم سیما دستم را میگیرد و از سینما بیرون میرویم. او مشتاقانه از فیلم عاشقانه ای که دیده میگوید و گاهی من سر تکان میدهم. سوئیچ را توی قفل میچرخانم و صدای ماشین به گوشم می رسد. پایم را روی گاز میگذارم و دور میشویم. خیابان های سنگ فرش شده‌ی تهران مرا یاد فرانسه می‌اندازد. چقدر دوست دارم زودتر برگردم. سیما همینطور برای خودش وراجی میکند و من حواسم را به کل باخته‌ام‌. یک لحظه سکوت میان‌مان غوغا میکند که سیما می‌پرسد: _خب نظرت چیه رویا؟ چشمانم چهار تا میشود. _چی؟ _ای بابا! دارم سه ساعته فک میزنم بعد میگی چی؟ _خب... حواسم پرت شد. با دلخوری لب میزند: _میگم امشب چی بپوشم؟ _نمیدونم... هرچی بهت میاد. _جناب پرفسور خودم میدونم ولی کدوم لباسم؟ اونی که دامن کوتاهه یا سارافن یا هم... _ببین سیما من میگم مهمونی رو بیخیال! قیافه‌ی وا رفته اش را به سمت من برمیگرداند و میگوید: _شوخی میکنی رویا؟ من عاشق مهمونیم! مخصوصا این یکی... آخه میدونی و هم کم نیستن. حتی میگن هم شاید بیاد. البته من که باور نمیکنم اما فرض کن بیاد! واای چی میشه! با آخرین حجم نگاهش می کنم. _آخه دیدن چار تا آدم اینقدر مهمه؟ _آره هنوز یادم نرفته! تو خودت از من بدتری. _این چه حرفیه؟ من مهمونیایی که بابا هم میگرفت به زور شرکت میکردم. تو که دوستمی باید بدونی من تنهایی رو ترجیح میدم. بعدشم حالم بهم میخوره از پسرایی مزخرفی که با چشماشون میخوان دخترا رو درسته قورت بدن! پشت چشمی برایم نازک میکند و با عشوه لب میزند: _وای رویا تو مخت به جایی خورده؟ من اگه قیافه‌ی تو رو میداشتم یه مهمونی رو هم جا نمی انداختم. _از نظر من اونایی که مهمونی میگیرن یا مریضن یا نمیدونن با پولاشون چیکار کنن. اونایی که میرن مهمونی هم بیکارن شایدم... حرفم را به حرفش قطع میکند و با خشم میگوید: _دیگه هرچی میخوای بارم کن! حالا شدم مریض و بیکار و دیوونه؟ میخندم و دستم را روی پایش میگذارم و به سختی از دلش درمی‌آورم. او را به خانه‌شان میرسانم و خداحافظی میکنیم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: _تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقده‌ای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی! نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامه‌هاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعده‌ی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته! سازمان از انقلاب بودجه‌ی کمی داشت و کفاف بریز و بپاش‌های بالایی‌ها را بیشتر نمیداد. انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را و نگیرند. مصادره‌ها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحه‌ها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال عتیقه‌هایی بوده‌اند که دست و بوده. که آن سوی مرزها برایش له‌له میزنند.گاه در صحبت‌هایشان طوری حرف میزنند که انگار بنامشان است و و هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمت‌ها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند: _آبجی رویا؟ برمیگردم سمتش.خجالت میکشد. _امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم. تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغه‌ی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفته‌ها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست. چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است: " سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها . از همان اول که رو کنار گذاشتن از ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگی‌ای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو بدید.از اینکه بی‌خبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد." نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانه‌ی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با که چهره‌ای و را قاب گرفته.چشماشان رنگ و ، و بہ هم تنیده شده. با عمامه‌ی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همه‌ی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که می‌ایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند: _تو اینجا چیکار میکنی؟ _اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا. _باید با مرکز تماس بگیرم. و عصر وقتی پیمان خبر می‌آورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتا‌ً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان اداره‌ی امور را بہ دست دارد. با خود گرمای را آورد. خاطره‌ی شیرینش برف بازی در کوچه‌ها و درست کردن آدم‌برفی نبود...بازگشت و ملت بہ آغوش آزادی از جنس بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقع‌ها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسه‌ی خون میماند. با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد. _چاییت رو بخور! از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشته‌ی این کارها را دارد موقتا‌‌ً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد. _نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟ نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد. _نه! باید تا عصر تحویلش بدم ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه می‌ایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه می‌افتم. چایخانه در فروشگاه‌های مصادره‌ای بود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛