eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۵۳ ☔️خواستگاری خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... . . بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ... . - حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ...زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... . . سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... . نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ... . توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و و بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ... . . هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود ... که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... . - توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... . همه وجودم گُر گرفت ... . - مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... . . . 🎀پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم ادامه دارد.... 📚 تنها کانال عاشقانه شهدایی ومفهومی 📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۹۵ 🌼کلمات صادقانه چندين بار نشست ... ايستاد ... خم شد ... و پيشانيش رو روي زمين گذاشت ... سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... و دوباره پيشانيش رو گذاشت روي زمين ... چند دقيقه پيشانيش روي زمين بود تا بلند شد ... شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زير لب چيزي رو تکرار مي کرد ... و در نهايت دست هاش رو آورد بالا و کشيد توي صورتش ... مراسم عجيبي بود ... البته مراسم عجيب تر از اين، بين آئين هاي مختلف ديده بودم ... يهودي ها ساعت ها مقابل ديوار مي ايستادن و بي وقفه خم راست مي شدن و متن هايي رو مي خوندن ... یه عده از هندوها با حالت خاصي روي زمين مي نشستن و طوري خودشون رو تکان مي دادن که تعجب مي کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بين نرفته ... يا بودائي ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده مي کنن ...مي ايستن و دوباره سجده مي کنن ... و دست هاشون رو حرکت ميدن، بهم مي چسبونن، تعظيم مي کنن ... و دوباره سجده مي کنن ... 👈همه شون حماقت هايي براي پر کردن وقت بود ... بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه اي که زير پاش انداخته بود ... و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفي شد ... جمعش کرد و گذاشت روي ميز ... و پارچه روي دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بيدارم و دارم بهش نگاه مي کنم ... - از صداي من بيدار شدي؟ ... - نه ... کلا نمي تونم زياد بخوابم ... اگه ديشب هم اونقدر خسته نبودم، همين چند ساعت هم خوابم نمي برد ... - با خستگي و فشار شغلي که داري چطور طاقت مياري؟ ... چند لحظه همون طوري بهش خيره شدم ... نمي دونستم جواب دادن به اين سوال چقدر درسته ... مطمئن بودم جوابش براي اون خوشايند نيست ... - قبل خواب يا بايد الکل بخورم يا قرص خواب آور ... و الا در بهترين حالت، وضعم اينه ... فعلا هم که هيچ کدومش رو اينجا ندارم ... نشست روي تخت مقابلم ... - چرا قرصت رو نياوردي؟ ... يکم بدن خسته ام رو روي تخت جا به جا کردم ... - نمي دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنيل هم که پرسيدم نمي دونست ... ديگه ريسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ... - اينطوري که خيلي اذيت ميشي ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بريم داروخونه ... اگه خودش پيدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود ميريم يه جستجو مي کنيم ببينيم معادلش هست يا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم ... خيلي راحت و عادي صحبت مي کرد ... گاهي به خودم مي گفتم با همين رفتارهاست که ذهن ديگران رو شست و شو ميدن ... اما از ، دلم مي خواست چيز ديگه اي رو باور کنم ... کلمات و توجهش رو ... - از ديشب مدام يه سوالي توي سرم مي گذره ... که نمي دونم پرسيدنش درست هست يا نه ... مي پرسم اگه نخواستي جواب نده ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - بپرس ... - اگه با گروه هاي توريستي مي اومدي راحت تر نبودي؟ ... اينطوري جاهاي بيشتري رو هم مي تونستي ببيني ... بگردي و تفريح کني ... الان نود درصد جاهايي که قراره ما بريم تو نمي توني بياي تو ... يا توي محل اقامت تنها مي موني يا پشت در ... بالشت رو از زير سرم کشيدم ... نشستم و تکيه دادم به ديواره ي بالاي تخت ... - قبل از اينکه بيام مي دونستم ... دنيل توضيح داد برنامه شون سياحتي نيست ... دیگه چهره اش کاملا جدی شده بود ... - تو نه خاورشناسي، نه اسلام شناس ... نه هيچ رشته اي که به خاطرش اين سفر برات مهم شده باشه ... پس چي شد که باهاشون همراه شدي؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۷ 🌼یک حقیقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ... ـ تو اولين کسي هستي که از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري ميکنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با و بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو می‌سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در هاي خودش دچار شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ... نشستم کنارش ... قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ... ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با که به پيدا کردم ... ميدونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون از اشتباه کدها و پردازش مغز و ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش ... لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ... ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ... ـ نه ... دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ... ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت کني برگشتم ... و رفت سمت در ... مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نميدونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ... شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي‌بودم ... کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ... اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ... تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي ميکرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين ميشد ... کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ... 💭کدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل پهلو گرفت ... تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 📌مقدمه داستان
💟  در مورد این کتاب فرمودند: 
«کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که  و  [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً  ایشان؛ هم  در آن زیاد بود، هم آثار  و  در آن کاملاً محسوس بود و انسان می‌دید. خداوند ان‌شاءالله  ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم  بدارد.»
❤️از آن جا که رهبر معظم انقلاب، این کتاب را تحسین کرده‌اند، 👈ما نیز به شما شنیدن این کتاب پربار را پیشنهاد می کنیم. 📌حاج عباسعلی باقری در سن ۳۵ سالگی به جبهه می‌رود بلکه بتواند به سهم خود کمکی برای هم‌رزمانش باشد. او که تعمیرکار ماشین است، ماشین‌هایی را که نیاز به راه‌اندازی دارند تعمیر و صافکاری می‌کند. او در جنگ، پسرش حسین را از دست می‌دهد.... عباس با شنیدن خبرهای آشفته از جنگ تصمیم می‌گیرد به جبهه برود. جدایی از همسر و چهار فرزند کوچکش بسیار سخت است، اما این را وظیفه‌ی خود می‌داند. او به همراه چند تن از دوستانش به کرمانشاه و از آن‌جا به اهواز می‌روند. بعد از مشکلات فراوان و نبودن ابزار،بالاخره عباس و دوستانش می‌توانند ماشین‌های از کار افتاده را راه بیاندازند و همه را متعجب کنند. عباس سال ها به این کار ادامه می دهد تا جایی که خودش نیروی لازم را به جبهه اعزام می‌کند؛ نیروهایی که همه در کار تعمیر ماشین ماهر هستند. در این سال‌ها اتفاقات زیادی رخ می‌دهد که یکی از آن ها شهادت حسین، فرزند دوم عباس، است که برای رفتن به جبهه سرازپا نمی‌شناسد. بعد از شهادت حسین، عباس همچنان به کار خود در جبهه ادامه می دهد. بعد از جنگ و رحلت امام، عباس در کار بازسازی صحن و ضریح امام باز هم دوستان قدیمی اش را یاری می کند. زندگی عباسعلی باقری، آن‌چنان که پدرش مرحوم حسن باقری آرزو می‌کرد، از کودکی با کار و تلاش و زحمت قرین می شود، چه در زمان جنگ که مغازه ی صد متریش را در تعمیرگاه روشن یا گاراژ غفوری شماره‌ی ۱ با تعدای کارگر، رها می‌کند و به جبهه می رود و شبانه روز کار می کند، چه امروز که در سرتاسر این زندگی‌نامه، همه جا، سخن از کار و تلاش و امید به خداست. ✍در این کتاب، سخن بعد از کلام خدا با کار آغاز می شود و با کار هم به پایان می رسد. حاصل سخن این مرد کار،..... حکایت و و کار شبانه‌روزی اوست که وقتی می شنوی، باورش برایت دشوار است؛ ✍کارهایی را که او به همراه گروهش به انجام رسانده، لحظه‌ای ذهن را رها نمی‌سازد و از خود میپرسی که مگر ممکن است انسانی تا این حد کار کند.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷🌷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: _تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقده‌ای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی! نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامه‌هاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعده‌ی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته! سازمان از انقلاب بودجه‌ی کمی داشت و کفاف بریز و بپاش‌های بالایی‌ها را بیشتر نمیداد. انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را و نگیرند. مصادره‌ها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحه‌ها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال عتیقه‌هایی بوده‌اند که دست و بوده. که آن سوی مرزها برایش له‌له میزنند.گاه در صحبت‌هایشان طوری حرف میزنند که انگار بنامشان است و و هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمت‌ها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند: _آبجی رویا؟ برمیگردم سمتش.خجالت میکشد. _امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم. تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغه‌ی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفته‌ها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست. چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است: " سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها . از همان اول که رو کنار گذاشتن از ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگی‌ای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو بدید.از اینکه بی‌خبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد." نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانه‌ی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با که چهره‌ای و را قاب گرفته.چشماشان رنگ و ، و بہ هم تنیده شده. با عمامه‌ی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همه‌ی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که می‌ایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند: _تو اینجا چیکار میکنی؟ _اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا. _باید با مرکز تماس بگیرم. و عصر وقتی پیمان خبر می‌آورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتا‌ً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان اداره‌ی امور را بہ دست دارد. با خود گرمای را آورد. خاطره‌ی شیرینش برف بازی در کوچه‌ها و درست کردن آدم‌برفی نبود...بازگشت و ملت بہ آغوش آزادی از جنس بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقع‌ها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسه‌ی خون میماند. با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد. _چاییت رو بخور! از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشته‌ی این کارها را دارد موقتا‌‌ً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد. _نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟ نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد. _نه! باید تا عصر تحویلش بدم ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه می‌ایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه می‌افتم. چایخانه در فروشگاه‌های مصادره‌ای بود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست با یه یاالله گفتن داخل شدم ولی حاجی نبود خواستم برگردم که صدای دایی امد _سلام باید باهم صحبت کنیم لحن خشک و جدیش من رو سر جای خودم میخکوب کرد و آروم گفتم: _سلام بفرمایید اشاره کرد که بنشینم و من نشستم نزدیکم نشست و گفت: _سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت. سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته ولی الان میخواهی چکار کنی؟ مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم پس شروع کردم... _من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم. من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن . الان من باید از شما بپرسم چکار باید بکنم .‌ من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدمکش نیستم _آدمکش؟ _بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از بدست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شما رو بکشم! اما من رو میدونم. من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم....الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضی‌ها خلاص بشم +جالب شد سوجان این رو نگفته بود. _من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید.... بدونید من با پا پیش گذاشتم و من با اونا فرق داره منم یه هستم و در هیچکدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم . دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد. +ادامه بده!!! به کارت ادامه بده نگذار شک کنند. من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم فقط مراقب باش بهت شک نکنن که هم جون خودت هم بقیه به خطر می‌افته... تو کمک کن تا سردسته‌ی این باند رو بگیریم من کمکت میکنم. _باشه +پس فردا شب بیایید خواستگاری بگذار همه چیز جوری پیش بره که اونا میخوان. الان دو ساعتی هست روی نیمکت یه پارک نشستم و فکر میکنم به آینده ای نامعلوم ؛ به فردایی که نمیدونم قرار هست چی پیش بیاد بادی که با موهام بازی میکنه سردی هوا رو نشونم میده گوشی رو برمیدارم و برای نازنین تایپ میکنم 📲_سلام... فرداشب نقش خواهر شوهر رو خوب بازی کن خودمم به پیامکی که فرستادم پوزخندی زدم و بلند شدم راهی خونه ... هنوز خوابم ولی این زنگ خونه دست بردار نیست تمام دیشب رو با بی‌خوابی گذروندم و نزدیکای صبح ؛ چشمم گرم شده بود وحالا این مزاحم کی میتونست باشه به جز نازنین... _از صبح پاشدی امدی اینجا چه کار؟ شب قرار هست بریم نه الان! 🔥_پاشو بابا... باید کلی خرید کنیم! فکر کردی با این سر و وضع قرار هست بری؟ کلافه گفتم _برو هرچی خواستی بخر من قبول دارم فقط بگذار بخوابم!!! نازنین با خنده‌ی مسخره‌ای که متنفر بودم ازش رو به من گفت: _درد عاشقیه دیگه بی‌خوابی زده بود به سرت که نخوابیدی؟ اشکال نداره ان شاالله به وصال میرسه این عاشقی یعنی من خودم تا دست تو رو سوجان رو تو دست هم نگذارم کوتاه نمیام محمد بپوش بریم باید یه انگشتر هم بخریم _انگشتر برای چی؟؟؟ _برای سوجان! باید امشب تو دستش یه نشون بگذاریم اصلا چطوره به حاجی بگیم یه خطبه بخونه که راحت باشی ؟ فکر بدی نیست هر چی زودتر بهشون نزدیک بشی زودتر کارمون تموم میشه! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄