🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊 🕊 سلام خدمت دوستای گل جدید و قدیم😊🌹 یه خبر خووووب😉 میخایم یه چله دیگه بگیریم😍 ب
برای چله گرفتن نه ثبت نام میخاد
نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید
و نه چیز دیگه ☺️✌️
👈👈از فردا👉👉
👈اول #نیت کنین نیت کردن هم دلی هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه
👈دوم تا شب #قبل از
🕛دوازده شب🕛 حتما حتما حدیث کسا رو بخونین
همین...!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌴🐎🐎🐎🌴🌴 🌴🐎🐎🌴🌴 🌴🌴🐎🐎🌴 🌴🌴🐎🌴 سلام خدمت دوستای گل جدید و قدیم😔✋ عزاداریــــــہاٺون قبـــــول😭 🏴به ݐـیشنہا
برای چله گرفتن...
▪️نه ثبت نام میخاد
▪️نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید
▪️و نه چیز دیگه
👈👈از فردا👉👉
👈اول #نیت کنین؛ نیت کردن هم دلی هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه
👈دوم تا شب #قبل از 🕛دوازده شب🕛
حتما حتما بخونین
همین...!
مراقب خوبیهاتون باشین...
یاعلی
💎قابل توجه دوستای اهل دل که برای چله گرفتن سوال دارن؛ 💎
💠نه ثبت نام میخاد
💠نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید..
💠و نه چیز دیگه😊
👈اول #نیت کنین؛
نیت کردن هم #دلی هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه✨
👈دوم تا شب #قبل از 🕛دوازده شب🕛
حتما حتما بخونین
همین...!
#خوبی_میکنی_زود_فراموش_کن
#بدیهایی_که_میکنی_همیشه_به_یاد_بسپار
#یاعلی_مدد
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
📢📢 برای چله گرفتن.. 📢📢
نه ثبت نام میخاد
نه اینکه بخاید به من پیام بدید و خبر بدید
و نه چیز دیگه
👈👈از چهارشنبه 👉👉
👈اول #نیت کنین..
نیت کردن هم دلی هس قرار نیس بلند بگید بقیه بفهمن..
همین که قول میدید به خودتون که طبق قرار روزانه هرروز بخونین کافیه😊☝️
👈دوم تا شب #قبل از 🕛دوازده شب🕛 حتما حتما چله رو انجام بدید😌
یه مورد رو 👈انتخاب میکنین.. 😊👇
یا دروغ
یا نگاه حرام
یا پوشش
یا نماز اول وقت
یا....
و #باید بتونین 40 روز ادامه بدید👉😍
هرکدوم که میدونین که #میتونین اونو انتخاب کنین👌
همین...!
#آقاروبایدبیاریم_اومدنی_نیس😢
🌤 @asheghane_mazhabii
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۱
١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری
به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمیشناخت.از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد...
خریدهای خانه، تعمیر لوله آب آشپزخانه، حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!
گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای #راضی_کردن_دل_پدرمادرش عالی بود.
دلشوره و استرس عجیبی داشت...
میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش #بخیر کند.!
به گلفروشی رسید...
گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. #نمیدانست دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.#نیت کرد....
به نیت چهارده معصوم گل برداشت.۵شاخه گل رز قرمز، ۵شاخه رز آبی، ٢شاخه رز صورتی، و ٢شاخه رز سبز.
بالبخند دستش را درجیبش کرد...
به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد.
گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.کار دسته گل تمام شد.
گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان
یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت:
_قربونت.
کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت:
_انگاری خیلی میخایش
برگشت. لبخند محجوبی زد. پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت.
_از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.
گلفروش،با لحن اندوهی گفت:
_برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه.
راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد.
_چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی
گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت.
از مغازه بیرون که آمد....
جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید.
گل را به مادرش داد...
سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.
چند دقیقه ای گذشت..
با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد.
نیمساعتی گذشته بود...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
حیاط مسجد کمی شلوغ بود
سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست
با یه یاالله گفتن داخل شدم
ولی حاجی نبود
خواستم برگردم که صدای دایی امد
_سلام باید باهم صحبت کنیم
لحن خشک و جدیش من رو سر جای خودم میخکوب کرد و آروم گفتم:
_سلام بفرمایید
اشاره کرد که بنشینم و من نشستم
نزدیکم نشست و گفت:
_سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت. سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته
ولی الان میخواهی چکار کنی؟
مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم
پس شروع کردم...
_من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم. من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن . الان من باید از شما بپرسم چکار باید بکنم . من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدمکش نیستم
_آدمکش؟
_بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از بدست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شما رو بکشم! اما من #حق_نمک رو میدونم. من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم....الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضیها خلاص بشم
+جالب شد سوجان این رو نگفته بود.
_من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید.... بدونید من با #صداقت پا پیش گذاشتم و #نیت من با اونا فرق داره منم یه #قربانی هستم و در هیچکدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم .
دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد.
+ادامه بده!!! به کارت ادامه بده نگذار شک کنند. من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم فقط مراقب باش بهت شک نکنن که هم جون خودت هم بقیه به خطر میافته... تو کمک کن تا سردستهی این باند رو بگیریم من کمکت میکنم.
_باشه
+پس فردا شب بیایید خواستگاری بگذار همه چیز جوری پیش بره که اونا میخوان.
الان دو ساعتی هست
روی نیمکت یه پارک نشستم و فکر میکنم به آینده ای نامعلوم ؛
به فردایی که نمیدونم قرار هست چی پیش بیاد بادی که با موهام بازی میکنه سردی هوا رو نشونم میده
گوشی رو برمیدارم و برای نازنین تایپ میکنم
📲_سلام... فرداشب نقش خواهر شوهر رو خوب بازی کن
خودمم به پیامکی که فرستادم پوزخندی زدم
و بلند شدم راهی خونه ...
هنوز خوابم ولی این زنگ خونه دست بردار نیست تمام دیشب رو با بیخوابی گذروندم و نزدیکای صبح ؛ چشمم گرم شده بود
وحالا این مزاحم کی میتونست باشه به جز نازنین...
_از صبح پاشدی امدی اینجا چه کار؟ شب قرار هست بریم نه الان!
🔥_پاشو بابا... باید کلی خرید کنیم! فکر کردی با این سر و وضع قرار هست بری؟
کلافه گفتم
_برو هرچی خواستی بخر من قبول دارم فقط بگذار بخوابم!!!
نازنین با خندهی مسخرهای که متنفر بودم ازش رو به من گفت:
_درد عاشقیه دیگه بیخوابی زده بود به سرت که نخوابیدی؟ اشکال نداره ان شاالله به وصال میرسه این عاشقی یعنی من خودم تا دست تو رو سوجان رو تو دست هم نگذارم کوتاه نمیام محمد بپوش بریم باید یه انگشتر هم بخریم
_انگشتر برای چی؟؟؟
_برای سوجان! باید امشب تو دستش یه نشون بگذاریم اصلا چطوره به حاجی بگیم یه خطبه بخونه که راحت باشی ؟ فکر بدی نیست هر چی زودتر بهشون نزدیک بشی زودتر کارمون تموم میشه!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄