eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۷۸ «بخش اول» همه پیاده مى شوند.... و که همان جا خیمه را علم کنند.... سپس را صدا مى کند و به او مى گوید: _✨بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟ بشیر مى گوید: _آرى یابن رسول الله. امام مى فرماید: _✨پس ، به مدینه برو و شهادت اباعبداالله را به مردم برسان. بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند،... مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند: _یا اهل یثرب لا مقام لکم بها/قتل الحسین فادمعى مدرار الجسم منه بکربلاء مضرج/ و الراءس منه على القناة یدار اى اهل یثرب! دیگر مدینه جاى ماندن نیست، که حسین به شهادت رسیده است. پس همه چشمها باید هماره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید. و اعلام مى کند که: _اى اهل مدینه! على، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد. ، به سرعت در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید.... و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود. زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند. هاتفى میان زمین و آسمان، صلا مى دهد: _✨اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است ، دختر عقیل، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند: _ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم/ما ذا فعلتم و انتم آخرالامم بعترتى و باهلى بعد مفتقدى/ منهم اسارى و قتلى ضرجوا بِدَم ما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم/ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با بازماندگانم اینسان بدى کنید. با شنیدن این خبر،... همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راه مى رود و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند: _پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد، خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت. پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت.آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است. پیش از آنکه ، باز گردد،... مردم ضجه زنان و مویه کنان ، از مدینه بیرون مى ریزند... و با اشک و آه و گریه به استقبال شما مى آیند.... مدینه جز هنگام ، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است.... زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند... اکنون تو را به جا نمى آورند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۷۸ (قسمت آخر) اکنون به جا نمى آورند.... باور نمى کنند که تو همان باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى.... باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض ... بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،.. بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند،... بتواند رنگ صورت را برگرداند... و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند.... تازه آنها مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است... و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است. در میان ازدحام مردم ،... از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،... براى مردم مى خواند،... خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،... آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند: _✨همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما ، بدتراز آنچه که کردند نبود. مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند.... وقتى چشم تو به مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى: _✨مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا «ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.» به حرم پیامبر که مى رسى ،... داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : _✨یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام. و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید. و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى... افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،... خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى... و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى.. و به یادش مى آورى را که او براى تو تعبیر کرد... انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند: _✨آن درخت کهنسال، توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به ، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترك این جهان مى گویند و تو را با ، تنها مى گذارند. - خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام... ✨✨پايان✨✨ ✨✨تقديم به خاك پای پيامبر كربلا، حضرت زينب سلام الله عليها✨✨ 🌴پایان🌴 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۹۸ ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد... قبل عروسی وحید بهم گفت: _دوست داری ماه عسل کجا بریم؟ گفتم: _جاهایی که بریم ،تا من کنم... -هر جایی که توبخوای میتونیم بریم. -هر جایی؟!! یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت: _کربلا؟ از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم: _میتونیم؟ یه کم مکث کرد و گفت: _یه کاریش میکنم. بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم. دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم. دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم. هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم...نگران ریا شدن نبودیم. 💝من و وحید یکی بودیم.💝 کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم. خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط حسین(ع) بود و .👈اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.فقط حسین(ع) بود و اشک.اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه. به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب.. خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین.. تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود. هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................ اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون اونجا بود. قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود. وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه. هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد صدا میکردن. یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت: _سلام خانم روشن. از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود. سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت: _ماشین آوردی؟ آقای صادقی گفت: _آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم. خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت: _سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟ از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت: _این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن. -چند وقته میشناسیش؟ -چند سالی هست. -از گذشته ش چیزی بهت گفته؟ -یه چیزایی. -چی مثلا؟ -گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش... حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد. -تو کمکش کردی؟؟!!!!! -آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟ وحید با تعجب گفت: _تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!! -میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم. سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....دلم خیلی براش تنگ شده بود.... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۰ سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند،...نخود و کشمش را داخل گونی‌اش ریخت... و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : _قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟ آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : _سلام قربان ، خوش آمدید.. سهراب متعجب به سمت صاحب‌دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان‌دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه‌ بود، است‌...سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : _آفرین...خودت را از حق‌الناسی که داشت به گردنت می‌آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی، سکه‌ای هم که در قبال خرید میدهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد... حق و حق و حق دیگر داخل پولت نباشد.... سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : _اولا حرفهایت را نمیفهمم ، درثانی از بقچه‌ی زیر غلت ، فکر کردم مسافری ،حال میبینم انگار آشنایی و همه تو را میشناسند. مرد لبخندی زد و گفت : _آری همه مرا میشناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیربغل داری؟ سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : _میگویند در این بازار گرمابه هست،مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم. آقاسید ،سری تکان داد و‌گفت : _چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است، چه خوب که همراه هم شویم. سهراب چشمی گفت و آقاسید رو به دکاندار گفت : _آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش‌ها برایم کنار بگذار بعد از حمام برمیگردم و میگیرم. مغازه دار با تعجب گفت : _دکان خودتان است، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمیبرید؟ آقاسید لبخندی زد و گفت : _آن برای تجارت بود و این برای مزه‌ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد....سهراب باخود می‌اندیشید ،براستی این مرد کیست؟... هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند...در راه،آقاسید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید... و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقاسید هم‌ گفت... وارد گرمابه شدند، هرم و‌ گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.... جلوی درب حمام آقاسید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت...با وارد شدن به فضای گرم حمام، سهراب مجبور شد.. دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره‌ی آقاسید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقاسید با دیدن چهره‌اش ، آشکارا یکه خورد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۱۲ میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید: _چه جالب! از دست برادرزاده‌هام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونه‌تون، گفته باشم.ها! حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشه‌ی روسری‌ام، سعی در مهار کردن استرسم دارم عموسعید میگوید: _به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره. مهدی سرفه‌ی آرامی میکند و میگوید _واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، با سختیهاش... از نظر مالی معمولی‌ام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین پدرم میگوید: .هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرف‌هاتون رو بزنین باباجان با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم .به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم. روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگی‌هایمان شروع میکند: _راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبسته‌تون... نه، دلبسته‌ت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بی‌تاثیر نبود توی این طرز فکرم میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم یه‌ طرفه بوده. اون روز توی خونه‌ی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و شرمنده‌ی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟ من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را بالا می‌آورم و میگویم: _داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟ میخندد، چال کنار گونه‌اش قلبم را به آتش میکشد. _یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت نگران میشوم. از چشم‌هایم میخواند حالم را _من یه ... میدونی که از وقتی اومدن و شده خطرهای زیادی جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟ میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همه‌ی اینها با من؟ حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم. نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمم سرازیر شده را میگیرم و مطمئن‌تر از هر وقتی میگویم: _من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین لبخند میزند و میگوید: _من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزش‌هام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است.... مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند. عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟ پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید: _واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم. عموسبحان قیافه‌ی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید: _خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد.... به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید: _مگه نه مجنون جان؟ صدای خنده‌ی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند. مجنون، چه واژه‌ی عاشقانه‌ای.... 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵ و ۶ +نمیدونم بچه‌ها خدا بخیر کنه. پیش‌بینیِ من اینه در آینده‌ای نه چندان دور عربستان این و علیه حزب‌الله و ایران و محور مقاومت حرکت میده. باید منتظر بود. {پیش‌بینی ما در این مستند درست از آب در آمد و چندماه بعد سعدحریری در عربستان بازداشت شد تا علیه حزب‌الله و ایران اقدام کند.} و یه چند لحظه ای به سکوت گذشت. چون زیاد حال حرف زدن نداشتم. سرم و تکیه داده بودم به صندلی و به جنایاتی که توی سوریه داشت میشد فکر میکردم. یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و گفت: _حاجی داشتیم می‌اومدیم، «حاج کاظم» (معاونت تشکیلات)گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش بگیرید و ببرید فرودگاه. {خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم... حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم. طوری که دختراش بهم میگفتند داداش. یا نوه های پسریش من و عمو صدا میکردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود. چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم و شهید و و و و... بود. مُخ مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژه‌های کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه. چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگ‌های بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز ۲۰ تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمیکشید. چون عاشق بود. بعد از امام هم با حضرت بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم. حدود ۸ سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره. چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم. جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره.} گوشی و گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، ۵ بار زنگ زده. {یه نکته ای رو هم بگم... توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمیتونیم داشته باشیم. بخصوص توی سوریه که در حال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان. چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ ، یک جنگ عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و... یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزب‌الله هم یک طرف.روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه.} هم گوشی‌ها و هم سیم‌کارت‌ها رو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش. و هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود میشد. گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ زده. چون دیگه مامویت من توی سوریه بعد از ۶ ماه بنا بر دلایلی به پایان رسید و باید تیم بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد میشد. توی این ۶ ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت ۳ دقیقه برقرار میشد و مستقیم تماس نداشتیم. اول با داخل کشور هماهنگ میکردم، اونها مارو به هم وصل میکردن. توی شرایط خوبی نبودم از لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر میشد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده بود من و به مادرسادات. داشتم میگفتم،... گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ زده. روم نمیشد به خانمم زنگ بزنم. توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل ۴،۵ تا بوق خورد. با صدای آروم جواب دادم: _سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت. به بهزاد گفتم: _بزن کنار. پیاده شدم از ماشین. بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست. شروع کردم به صحبت: +سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا. ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: _تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقده‌ای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی! نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامه‌هاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعده‌ی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته! سازمان از انقلاب بودجه‌ی کمی داشت و کفاف بریز و بپاش‌های بالایی‌ها را بیشتر نمیداد. انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را و نگیرند. مصادره‌ها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحه‌ها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال عتیقه‌هایی بوده‌اند که دست و بوده. که آن سوی مرزها برایش له‌له میزنند.گاه در صحبت‌هایشان طوری حرف میزنند که انگار بنامشان است و و هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمت‌ها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند: _آبجی رویا؟ برمیگردم سمتش.خجالت میکشد. _امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم. تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغه‌ی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفته‌ها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست. چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است: " سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها . از همان اول که رو کنار گذاشتن از ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگی‌ای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو بدید.از اینکه بی‌خبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد." نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانه‌ی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با که چهره‌ای و را قاب گرفته.چشماشان رنگ و ، و بہ هم تنیده شده. با عمامه‌ی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همه‌ی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که می‌ایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند: _تو اینجا چیکار میکنی؟ _اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا. _باید با مرکز تماس بگیرم. و عصر وقتی پیمان خبر می‌آورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتا‌ً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان اداره‌ی امور را بہ دست دارد. با خود گرمای را آورد. خاطره‌ی شیرینش برف بازی در کوچه‌ها و درست کردن آدم‌برفی نبود...بازگشت و ملت بہ آغوش آزادی از جنس بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقع‌ها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسه‌ی خون میماند. با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد. _چاییت رو بخور! از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشته‌ی این کارها را دارد موقتا‌‌ً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد. _نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟ نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد. _نه! باید تا عصر تحویلش بدم ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه می‌ایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه می‌افتم. چایخانه در فروشگاه‌های مصادره‌ای بود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ یکی به شانه‌ام میزند و میپرسد ثریا هستم؟با بله جوابش را میدهم. میگوید آقایی دم در کارم دارد.حدس میزنم پیمان است.خودم را به مادر شهید میرسانم و دوباره تسلیت میگویم. خداحافظی‌کنان بیرون می‌آیم.پیمان پایش را به دیوار زده. سلام میدهم.جوابم را میدهد و میپرسد: _اینجا چکار میکردی؟ آه میکشم. _بنده خدا همسایه پسرش رفته خرمشهر، شهید شده. _شهید شده؟ _آره. تنها بہ آهانی بسنده میکند.در را باز میکنم و وارد میشویم. _یه چیزایی تعریف میکردن که دلم کباب شد. _چی؟ _بیچاره قرار بوده آخر این ماه عروسی بگیره. _تقصیر خود اینجور آدماست.چقدر بنی‌صدر میگه آقا فعلا اجازه بدیم بیان جلو تا زمان بخریم. زمین بدیم تا زمان بگیریم. شاخ درمی‌آورم. این دیگر چه تاکتیکی است؟ بنی‌صدر بگوید کلا دو دستی ایران را بدهیم برود؟! _وا این چه حرفیه؟!؟مگه میخواد تو آینده چیکار بشه؟قبل از اینکه تجهیزات گیرمون بیاد دشمن نصف بیشتر ایرانو گرفته بعد چجوری میخواین همشو پس بگیرین؟اونا از# کل_دنیا دارن میگیرن ما میتونیم جلوی کل دنیا بایستیم؟فعلا باید از هرچی که داریم استفاده کنیم. _وضعیتمون زیر صفره! ارتش و سپاه که تازه نیرو میگیرن و خیلیام فرار کردن. چجوری بایستیم؟ _با همین . مگه خرمشهرو همین مردم نتونستن این همه روز سرپا نگه دارن. قرار بود صدام سه روز خوزستانو بگیره اما همین مردم بودن که نذاشتن سه روزه خرمشهرو بگیره.کی میتونیم سلاح بسازیم؟ بنی‌صدر جواب اینا رو داره؟ تا کی زمان بدیم؟ دیدیم یه دفعه ایرانو گرفت.گیرم راز سلاح هم کشف کردیم.سلاحهای تازہ ساخت ما با سلاحهای آلمان، آمریکا و انگلیس و..برابری میکنه؟فعلا از هرچی داریم باید استفاده کنیم. ما مردم همونجوری که به انقلاب رسیدیم باید ازش نگهداری کنیم. پوزخند میزند و میگوید: _دلت خوشه‌‌ها! مردم مگه میتونن بجنگن؟ تو انگار چیز از فنون نظامی نمیدونی.یه عده کشاورز و صیاد میتونن چیکار کنن؟ خودش را دست بالا میگیرد.من که میدانم اگر ذره‌ای به کمک میشد عراق به جای خرمشهر در ام‌الرصاص بساطش پهن بود.اگر بنی‌صدر تنها اسلحه را از و مضایقه نمیکرد اینگونه نمیشد..هیچ خبری از پیکر آقامحمد نمیشود.مادر و همسرش روزبروز همچون شمعی آب میشوند.روزهای سختی است...خبرها شده بمباران و جلو آمدن ارتش بعث.خون میجوشد اما کک بنی‌صدر نمیگزد. صدای آشنای مردی است.چادر را کیپ صورتم میکنم و در را باز میکنم.با دیدن چهره‌ی بابااسماعیل گل از گلم میشکفد. بعد از احوالپرسی به داخل دعوتشان میکنم.تعجب است! بابا اسماعیل و اینجا؟ نگاهی به خانه می‌اندازد و ماشاالله گویان وارد میشود.بابا اسماعیل نگاهم میکندند و میگوید: _ببخشید عجله داشتم و نتونستم چیزی بخرم. _نه این چه حرفیه.خیلی خوش آمدین و زحمت کشیدین. وارد خانه میشود.کتش را آویز میکنم.نگاهے گذرا به خانه می‌اندازد: _پیمان نیست؟ _نه...کارش طول میکشه چای میریزم و با خنده پیشش میبرم.تشکر میکند. _پری‌ کجاست؟ با شما زندگی میکنه دیگه؟ میمانم چه جوابی دهم.دل دروغ گفتن به بابا اسماعیل را ندارم اما برخلاف میلم مجبور شوم بگویم بله.چای برمیدارد.پرتقال و انار در ظرف میکنم.دوست دارم از او به بهترین نحوه پذیرایی کنم.بابا اسماعیل از بی‌خبر آمدنش عذرخواه است و میگوید برای فروش محصولاتش آمده.پیمان که می‌آید سفره پهن میكنم. از پیمان سراغ کارش را میگیرد.پیمان هم میگوید در سپاه مشغول شده و کم مشغله ندارد.بابا اسماعیل از ذوق لبخند پهنی میزند.انگار کار پیمان را دوست دارد.بعد هم در کلام این را میگوید: _رو سفیدم کردی پیمان جان! قول دادم تا جون دارم باشم.ما سواد درستو حسابی نداریم که براشون کاری بتونیم انجام بدیم. اوج خلاقیتمونم میشه باغ و زراعتو اینا...خوشحال شدم. شما جوونا باید باشین.باید کنی لباس تنته. او میگوید و من بیشتر به میروم. هر چقدر هم که نان حلال به سفره بیاوری باز هم پیدا میشود فرزند ! بابا اسماعیل از وضعیت جنگ میپرسد.پیمان هم درست خود حرفش را با انشاالله شروع میکند. _انشاالله که درست میشه.ولی خب...آدم نمیتونه منکر وضعیت نابسامان بشه. بعد هم از همان نیم روزی میگوید که به خرمشهر رفت.بابا اسماعیل هم با تکان سر حرفش را تایید میکند و گاه غم صورتش را فرا میگیرد.کم‌کم خوبی‌های دروغین سازمان رنگ میبازد.وقتی میبینند این حکومت و بخصوص با کارها و عقایدشان است و نمیتوانند با داشتن چنین رویکرد و به قدرت برسند.دموکراسی را هم کنار میگذارند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ _....راه درست در همان آغوش است پس وارد شو و از هیچ چیز نترس.خدا را بخواه تا اجابتت کند. از تو محافظت خواهد کرد و مکر دشمنانت را به خودشان برخواهدگرداند. وارد شو...》از خواب که پریدم موبه‌موی خواب در سرم میچرخید.به سفارش دست قلم میبرم. انگار یکی میگوید و من مینویسم.امیدوارم صاحب اصلی نامه آن را بخواند.." بعد از تمام کردن جمله‌ی آخر چشمم به دنبال رد و نشان دیگری است.باور نمیکنم صاحب این نامه من باشم! آخر چطور ممکن است؟ سید کیست اصلا! خدایا تو چه میکنی؟ آغوش میگشایی برای من؟ منی یک عمر زندگی‌ام را تباه چیزهایی کردم که تو خوش نداری؟خدایا چرا آغوش میگشایی...؟ انگار که عزیزی از دست داده‌ام اشک میریزم.کلمات در ذهنم متورم میشود و بیشتر بہ من میدهند.آغوش خدا را احساس میکنم. برمیخیزم. صندوقچه را مثل کودکی در بغلم میگیرم.با هر قدم یک جمله به سرم آوار میشود.صدای اذان در قلب و جانم رخنه میکند.به سمت مسجد کشیده میشوم.اینهمه جدایی باعث شده آیات را فراموش کنم.تنها یک نماز واقعی خواندم آن هم با نرگس...یک نگاهم به نامه میخورد یک نگاهم به چاقویی که به اصرار سازمان باید همه جا با خود ببرم! به بقیه نگاه میکنم و حسرت میخورم.خوشا بحالشان عجب سعادتی... پیش معشوق سر به سجده نهادن‌سعادت میخواهد که من در این مدت نداشتم.بعد از نماز به خانه برمیگردم.صندوقچه را زیر لحاف‌ها قایم میکنم تا پیمان نبیند. در سازمان غلغله‌ای افتاده.مجلس روزهای ملتهبی را سپری میکند.زمزمه‌هایی از خلع بنی‌صدر از مجلس به گوش میرسد.توی پیاده‌رو قدم میزنم که ماشین ونی می‌ایستد.با دیدن مینا شوکه میشوم.با اشاره‌ی چشم میفهماند سوار شوم. میخواهم مخالفت کنم اما را ندارم! با این که بیزار شده اما نمیتوانم کاری کنم.سوار میشوم...دور میز نشسته‌ایم که مینا شروع میکند به حرف زدن: _دیدید چی شد؟ با این کار دشمنی رژیم با ما واضح شد.ذره‌ای تردید توی مجاهدتتون نداشته باشین. ما جلوی شاه ایستادیم اینا که چیزی نیستن.همه سلاح سرد رو اجرا میکنین؟ همگی با بلہ جواب میدهیم. _خوبہ...دیگه با زبان خوبی نمیشه با اینا کنار اومد.ما باید همشون رو نیست ونابود کنیم. یک لحظہ حالم بد میشود.همہ؟ همہ یعنی میلیونها آدمی که به نظام رای دادند؟ زبان خوش؟ به زور اسلحه میگرفتیم. ساختمان و چاپخانه‌ی بی‌مجوز داشتیم و داریم. حال قرار است چقدر دنبال بگردیم؟مینا مغرورانه میگوید: _باید کاری کنیم تا کمر رژیم رو بشکنه.باید هرکی که مزدور رژیمہ رو از میون برداریم.وظیفه‌ی شما هم اینه، این افراد رو شناسایی و به مرکز بشناسونین. هرکسی که برای رژیم کار کنه باید نابود بشه. جلسه برای توجیه کار است و میخواهند هرطور شده ذهن‌ها را بفریبند تا علیه مردم به پا خیزند.خوب نیستم... احساس پوچی همیشه در جلسات و صحبتهای سازمانی‌ها بر من غالب میشود اما همینکه کمی از این فضا دور میشوم حالم خوب است.صبح، مهلقا خانم بہ دیدنم می‌آید.خیلی نگران است: _کی شر این آدمکشا ریشه‌کن میشه؟خدایا! دیروز توی بهشت زهرا قیامت بود.چند شهید آوردن که میگفتن شهیدشون کردن. او ما کیستیم اما میکشم هنوز با چنین فرقه‌ی در ارتباط هستم.او به من میگوید: _خیلی مراقب خودت باشی ثریا جون.اینا زنو مرد نمیشناسن. کافیه بفهمن تو دلمونه.البته که نباید ترسید! ولی خب مراقب باش.فکر کنم گفتی شوهرت پاسداره. خدا بهت صبر بده.این پست فطرتا هم بیشتر پاسدارا و کمیته‌ای‌ها رو ترور میکنن. به شوهرت بگو مراقب باشه. از دلسوزی‌اش شرمسارم.انگار نه‌ انگار امثال پیمان از همان دسته‌اند که دندان تیز کردند برای دریدن! فکر میکنند با جان مردم، آنها دست از برداشته و به ایشان پشت میکنند.بعد هم به دموکراسی زورکی حکومت تشکیل دهند.اما تمام تصوراتشان را برهم میزنند. میشود و خیال خامشان را با خود میبرد. کلید را در قفل میچرخانم.چادرم را درمی‌آورم. جلوی در دو کفش میبینم.یکی برای پیمان و دیگری کفش زنانه‌ای هست. با احساس بدی وارد میشوم.پیمان و مینا توی هال نشسته‌اند و صحبت میکنند.جا میخورم! مینا اینجا ه میکند؟ با دیدن من خیلی راحت سلام میدهد.پیمان را ناگهان کنار خودم میبینم.هین میکشم _جن که ندیدی! نفسم را با ترس بیرون میدهم. _چرا اینجوری جلو آدم ظاهر میشی؟ _اینا رو ولش کن.یه چای بریز بیار برای مینا. باشه میگویم و او میرود.سینی چای را کنارشان میگذارم و همانجا مینشینم.در مورد چیزی بحث میکنند.عکس یک نفر را میانشان گذاشته‌اند. میخواهم از کنارشان برخیزم.. ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ بین آجرهای دیوار حیاط فاصله‌ای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانه‌ی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید: _از طرف مینا اومدم. تعجب میکنم. هندوانه‌ای دستم میدهد: _از این بہ بعد رابطتتون دکه‌ی روزنامه‌ی سر کوچه‌س.از بچه‌های خودمونه.اوضاع بحرانی‌تر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین. قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه‌ میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟ کم‌کم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند از جبهه می‌آورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کرده‌ام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبی‌ها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بی‌تابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکی‌های او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم. میگویند چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت می‌ایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند. را مهار میکند و میگوید: 🎙_ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم..فرزند من فدای ... فدای ... فدایی ..اصلا تمام بچه‌هایم فدای او. جبهه‌ی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو کردن.ما مردم باید باشیم. باید بایستیم مثل همین .اینها یک مشت هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت میزنه.من بچم رو در راه دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم... حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمه‌اش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشه‌ای مینشینم و به حالم میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم میکنم. اینکار را من برای سازمان . خوب است الکی کلی ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست. _بفرمایین. امروز هستین. بعد هم میگوید: _عجله‌ای نیست ظرف رو بیارین ولی خونه‌ی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین. ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشه‌ی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم شهید میشوم؟ بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانه‌ی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در می‌آید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای می‌آید. کفش‌هایم را درمی‌آورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند: _ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟ کمی منّ و من میکنم: _ثُ...ثریا _خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی. همگی دوست هستند و میانشان موج میزند. _خوشبختم خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند. _بنام خدا که رحمتش بی‌اندازه است. و مهربانی‌اش همیشگی.... چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴ کتایون بلافاصله جمله ش رو به زبون آورد: _ولی قبول داری در مجموع در این نوع خلقت زنها محدودیت های بیشتری رو تجربه میکنن؟ _مردها هم محدودیت ها و سختی هایی از انواع دیگه رو درک میکنن گفتم اتفاقا این سختی ها در این مدل جهانبینی حسن محسوب میشه کار بزرگتر پاداش بزرگتر رشد بیشتر. خاصه درباره این مطلب هم قبول دارم زنها محدودترن اما علت داره چون زن خاصتا نمایندگی انحصاری آدم سازی اعم از جسمش تا روح و روان و پرورشش رو از خداوند گرفته و رکن روحی خانه و خانواده ست میطلبه که پاکیزگی زیادی داشته باشه و مراقبت های خاص تری هر که بامش بیش برفش بیشتر تو نماینده خاص خدا در عالی ترین خلقت یعنی رشد و رویشی چه جسمی و چه روحی معلومه که باید بیشتر از خودت مراقبت کنی چه جسمی و چه روحی! احساس خشکی گلو میکردم ولی ادامه دادم: _آیه 35 معروفه به آیه نور دقت کنید آیات 35 و 36 و 37 و 40 چقدر عجیب و پیچیده ان هیچی نمیشه ازشون فهمید بعدا بهش اشاره میکنم جزء نوزدهم سوره فرقان آیه ۵۳ از مرز بین دو دریا صحبت می‌کنه که محشره نمیدونم شما هم دیدید این مرز رو یا نه عکسهاش موجوده جایی که دو جریان آب با دو چگالی مختلف و دما و شوری و سنگینی متفاوت به هم می‌رسن و با هم مخلوط نمیشن چندین جا این اتفاق میفته هم توی مرز مدیترانه و آتلانتیک و هم جاهایی که رود با چگالی متفاوت به دریا میریزه یا جریانات گلد استریم عبور میکنن در صورتی که قطعاً پیغمبر نمیتونسته چنین پدیده ای رو دیده باشه و این یه معجزه است سوره شعرا آیه 77 تا ۸۵ ؛ یه نیایش عاشقانه ست خیلی زیباست! عربیش رو حتما بخونید آیه 84 : لسان صدق فی الاخرین یعنی چی؟ بهش فکر کنید _ آیه ۱۳۳ میگه خدا شما را به پسران امداد کرده یعنی پسرا کمک پدرن دخترا لابد سربار و نون خور اضافی خندیدم: _آخه آدم چرا باید همه چی رو برای شما توضیح بده کمک یدی رو میگه خب معلومه پسرا کار می‌کنن میگه به چهارپایان و پسران شما را کمک کردیم دیگه چی بگم! خب معلومه مردها توان جسمی بیشتری دارن و کار یدی رو بهتر انجام می‌دن منظور کار و منابع اقتصادیه اگر زن از نظر خدا موجود بی مصرفی بود کسی مجبورش که نکرده بود خلق نمیکرد! آیه ۲۲۴ : به این معنی نیست که شعر و شاعری بده ولی متناسب شرایط اجتماعی این جامعه شعرهای اونا همش کفر بود و دری وری و با پررویی تمام میخواستن با قرآن هم رقابت کنن! وگرنه اگر سیاست دین کلا ضد شعر و شاعری بود خود پیغمبر چرا به شاعرانی که برای اسلام شعر می سرودن صله میداد؟ شعرهم یه ظرفه مثل سایر هنرها محتواست که بهش ارزش میده تازه توی آیه ۲۲۷ دفاع میکنه از کسانی که با هنرشون رسانه هستند و از دینشون دفاع می‌کنن _ سوره نمل آیه ۳۷ سلیمان چرا بی دلیل به یک کشور همسایه حمله میکنه بدون اینکه تهدید شده باشه؟ _قبلا گفتم حکومت های الهی چون از جانب خدان وظیفه دارن با ظلم مبارزه کنن و انسان های تحت ستم رو رهایی بدن اون حکومت یه حکومت آپارتاید بوده با قوانین طبقاتی شدید برای همین حضرت سلیمان وظیفه داشت باهاش برخورد کنه جزء بیستم آیه ۸۸ : کوه ها چطور حرکت می کنن جز با حرکت ذره ای و اتمی و جنبش مولکولی که به علم اون زمان قد نمیده! معجزات علمی قرآن خیلی زیادن خیلیهاش رو من چون زمان توضیح دادنش نبود اشاره نکردم و رد شدم سوره قصص آیه ۴۱ ... امام هایی که به سمت آتش دعوت می‌کنند پس هر گروهی امامی داره حتی گمراهان چه برسه به مومنین اصلاً روش تربیتی خداوند امت سازیه که انسان ها ذیل دسته ها و با رهبرانشون تعریف میشن که ما بهش میگیم یعنی قرآن بهش میگه امام به ابراهیم هم میگه تو امام شدی یعنی برای هر دو گروه اسمش همینه کتایون:_آیه ۷۶ خدا کسی که شاد باشه رو دوست نداره!؟ _ اصلاً منطقیه خدا بیاد بگه هرکی شادی کنه دوستش ندارم؟ باید همش بزنید تو سرتون گریه کنید؟خود پیامبر میگن لبخند از لبشون نمی‌افتاد! واضحه که نه خدا الکی خوشا رو دوست نداره کسایی مثل قارون که حقیقت مسائل رو درک نمیکنن و فقط سرگرم خودشونن هیچ دغدغه دیگه ای ندارن! سوره عنکبوت آیه ۲۰: دعوت میکنه مردم رو که تحقیق کنن موجودات چجوری به وجود اومدن! یعنی دین اصلا میگه برو سراغ علم چون نه تنها براش این تهدید نیست اگر درست بررسی بشه نقطه قوته چون بهرحال رزومه خالقیت خداست جزء بیستم تمومه به نظرم ساعت چنده؟ کتایون با لبخند کجی به ساعت مچیش نگاه انداخت: _تا اذان مونده! گرسنته؟! لبخندی زدم: _نه خیلی شما برید به کارتون برسید منم یه کم بخوابم دم اذان بیدارم کنید! ........ شبهای قدر که رسید یک هفته ای سرم به خودم و خدای خودم گرم بود و حواسم به بچه ها نبود که چکار میکنن و چطور میگذرونن تمام عشقم در طول سال همین... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۷۳ و ۲۷۴ _...در جنگ ها در کلیدی ترین نقش رو داشته در اخلاق حسنه شهره ست اونقدر که کنیه اش ابوالحسنه یعنی پدر همه خوبی ها کسی که پیامبر در احادیث متواتر و متعددی با عناوین بسیار خاص تقدیر و تحسینش کرده طوری که درباره هیچ شخص دیگه ای سابقه نداره مثل حدیث علی مع الحق و الحق مع العلی یا حدیث هارون حتی خدا هم در احد و خندق تحسینش میکنه! کسی که تجربه حکومت داریش به شدت درخشانه و در مدت کوتاه زمامداریش ظلم طبقاتی و تبعیض نژادی رو به شدت کاهش میده و جنگ های خارجی رو خاتمه میده و کشور گشایی به ظاهر اسلامی رو متوقف میکنه کسی که عدالت اجتماعی و سیاست و حکمتش زبان زده خودتون کتابش رو خوندید و دیدید در سخنوری و حکمت کلام چقدر خاصه و در نامه های حکومتیش مشهوده که چه میزان به زمامداری و حقوق متقابل مردم و حکومت مسلطه* مهمتر از همه اینکه این فرد تنها کسیه که لایق ازدواج با فاطمه و گره خوردن با دودمان پیغمبره به طوری که همه سادات حتما فرزند علی هم هستن به نظر من بزرگترین دلیل تصدیق امیرالمومنین این ازدواجه چون یک دختر معمولی نیست! یادتونه گفتم خدا اون رو به عنوان خیر کثیر و کثرت نسل به پیامبر عطا کرد و از اوصاف شخصیتیش سخت میشه حرف زد اینکه چه جایگاهی داره ایشون تنها وجود مبارکیه که بی اونکه امام باشه معصومه! پیامبر ایشون رو سیده النساء اهل الجنه خطاب کرده و این یعنی ایشون بلندمرتبه ترین بانوی خلقته پس ایشون یه الگو از نوع زنانه ست اسلام مکتبیه که زنها توش تا حد الگوی اجتماعی شدن رشد میکنن حالا سوال اینه که آیا هرکسی میتونه همسر بهترین زنان عالم باشه؟! طبق روایات* تقریبا همه صحابه نزدیک پیامبر به خواستگاری فاطمه اومدن ولی پیامبر فرمود فاطمه متفاوته و انتخاب همسرش با خداست! خب کسی که میون تمام امت انتخاب میشه ویژه نیست؟! امیرالمومنین اصلح بود برای جانشینی پیامبر و منتخب خدا و پیامبر بود امت فقط به بهانه سن کم ایشون رو کنار گذاشت هیچ توجیه دیگه ای نداشت پس هم شایسته تر بودن یعنی وقتی به رفتارشون نگاه میکنی کمال رو میبینی اونقد که یه عده علی رو با خدا اشتباه گرفتن! چون در اندازه های کوچکتر هستن دیگه و هم خود قرآن و پیامبر این مسیر رو پیش چشم ما ترسیم کردن* و هم سهمی که برداشتن اثبات حقانیتشونه! کتایون_سهم؟ سهم دیگه چیه؟ _گفتم که کار امام رشد دادن امته اما مثل "الامام کمثل الکعبه" این حدیث پیامبره یعنی امام مثل کعبه ست مردم باید برن دنبالش کعبه که نمیاد دور مردم بچرخه مردم باید طوافش کنن حالا اگر مردم امام رو نخواستن چه باید کرد؟ خدا صبر میکنه تا مردم رشد کنن حالا مردم چجوری رشد میکنن همینجوری؟ نه قطعا به کار تربیتی نیاز هست خب کی قرار بود کار کنه از طرف خدا؟ باز هم همون پس وظیفه آماده سازی باز با همون امامه راجع به هزینه رشد هم صحبت کردیم هزینه رشد اجتماعی رو امت و امام با هم میپردازن بیشتر هم امام... اون سهمی که گفتم منظورم این بود بزرگترین نوع امتحان همینه یادته گفتم برای برداشتن جسم داغ کدوم انگشت رو میفرستی؟ اونی که مطیع تر و مطمئن تر و قوی تره امام هم در امت همین کار رو میکنه جسم های داغ رو برمیداره! در مقاطع مختلف تاریخی کار های سخت رو انجام میده تا مدل تربیتی بسازه ژانت سر تکون داد: _خیلی پیچیده شد _الان مصداقی توضیح میدم برگردیم به شرایط صدر اسلام یادته درباره مصاف تمدنی حق و باطل برای تعیین سرنوشت زمین حرف زدیم؟ خب اینجا با ظهور اسلام و تکمیل ولایت و پا به هستی گذاشتن انسان های کامل یعنی همون ائمه نصرت بزرگی نصیب جبهه حق شده که میتونه توازن این معادله رو به نفع ما بهم بزنه فقط اگر مردم بخوان! گفتم همه چیز با آگاهی مردم پیش میره خب در این شرایط طبیعتا طرف مقابل یعنی جبهه باطل هم ساکت نمیشینن سعی میکنن از مردم به نفع خودشون استفاده کنن و این فرصت رو بسوزونن اول که متناسب نشانه ها و طبق اسناد تاریخی این شجره خبیثه که لیدرش یهوده و پیاده نظامش هم مشرکین فعال میشه برای ترور پیامبر اما کاری از پیش نمیبره و پیامبر به دنیا میآد به نبوت میرسه قرآن نازل میشه و حکومت اسلامی پا میگیره چون خدا اراده کرده اسلام با شاکله و ساختارش در تاریخ قدعلم کنه اما لایه جدیدی که میشه باهاش وارد شد و این ساختار رو از بین برد یا استحاله کرد و آزمون رشد امته، یعنی ، دقیقا همون فضای مطلوبیه که اینا ازش وارد میشن چیزی که قرآن یک خط در میون تذکرش رو میده مثلا ابوسفیان مسلمان شده! و خیلیای دیگه اینا آرزوشونه صاحب میراث خلافت بشن و بکننش اون چیزی که میخوان چیزی که دیگه اسمش اسلام یا همون برنامه الهی نباشه یه بهانه برای حکومت اشرافی باشه! 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱