eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۵۲ + نرگس جان لطفا پاسخ حضرت آقا هم بخون - چشم... مرتضی خیلی هستش... من فقط اون قسمتش که خیلی مهمه برات میخونم + باشه عزیزم _متن نامه ای رهبری به شهید علی خلیلی ایشان فرموده‌اند:  دشمن از راه فرهنگ فساد و فحشا سعى مى‌کند ما را از ما بگیرد. کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مى‌کند، یک " فرهنگى" بلکه باید گفت یک '' فرهنگى» یک « فرهنگى» و یک « فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مى‌کند. چه کسى مى‌تواند از این فضیلتها دفاع کند؟  آن که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مى‌تواند بایستد و از دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتار است که از فضیلتها دفاع کند!  این جوان مى‌تواند دفاع کند. این جوان، از ، از ، از و مى‌تواند دفاع کند. لذا، چندى پیش گفتم: «همه امر به معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مى‌کنم: نهى از منکر کنید. این، است. این، مسئولیت شماست. امروز مسئولیت و شما هم هست. به من مى‌نویسند؛ بعضى هم مى‌کنند و مى‌گویند:  «ما نهى از منکر مى‌کنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمى‌گیرند. طرف را مى‌گیرند!» من عرض‌ مى‌کنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همه‌ى دستگاه حکومت ما از آمر به معروف و ناهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاه‌هاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مى‌کشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همین‌طور است. امر به معروف هم ، واجب است. من_ اینم پاسخ حضرت آقا... + خوشا به سعادتش... که به همین مقامی رسیده.. نرگس سادات آدرس مزارش بلدی؟ - آره..قطعه 24 ردیف 66 شماره 34 + خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی.. بعد شهید ابراهیم هادی 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۱۳ °°سردار (دانشگاه افسری امام حسین - ۱۳:۳۰) _فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها! عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت، و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد: _کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟  حسین سر از سجده برداشت، و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت: +باید برگردم عباس _قبلا درموردش حرف زدیم +حرف من همونه که گف... -تو یه هستی حسین، پس باید از مافوقت اطاعت کنی حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد، برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت: _مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که... +خیلی بهش فکر کردم _دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده  بعد... +بخاطر اون نیست _پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟ +اواخر جنگ یه بار که برا رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم برا دفاع از و بدم ولی حالا.. حالا عباس...وقتی محمدم گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر... دلم لرزید _کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین! اونم...بعد از اون تا پسری که هیچکدوم برات نموندن... +من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی... _ببخشید نباید اونطور می... +هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم _نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه +عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این برخورد کنم -برا یه مهم اینجا بهت احتیاج دارم +تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری _ولی به هیچکدومشون مثل تو ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن +خب؟ -کوروشم جزء اون پنج نفره! +اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو مهم.... _ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون اعتراف کرده...  🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۲۲ °°امتحان پایین آمد. صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. نفس به نفسش، خیره در چشم هایی که او را نمی دید، گفت: _هیچ وقت بهت نگفتم چشمات چقدر شبیه چشمای مامانته و من چقدر این پاکی که تو نگاهتونه رو دوست دارم! به همسرش نگاه کرد.. که تند تند قرآن میخواند و تمام تلاشش را میکرد جام لبریز اطلسی چشم هایش، اضطراب وجودش را برملا نکند. حسین لبخندی زد و همینکه اراده کرد، اوج گرفت. از بیمارستان گذشت. از شهر گذشت. بالا رفت بالاتر... دنیا چقدر برایش کوچک شده بود! تا اینکه ذرات نور را دید که دل ابرها را شکافتند و به یکدیگر پیوستند. در کمتر از لحظه ای راهی ابریشمی و درخشان تا انتهای افق مقابلش پدیدار شد. روی ذره های معلق و سبک نور، قدم  گذاشت و پله پله بالا رفت. در همین هنگام به اسم کوچک صدایش زدند. سرش را بلند کرد. هم سنگرش بود، با همان لباس خاکی بسیج در اوج جوانی و شادابی مقابلش ایستاده بود. دوید بغلش کرد گفت:  -سید کجا بودی این همه وقت؟ +منکه همش کنارت بودم مرد مومن -دلم برات تنگ شده بود...سید نمیدونی چقدر... +میدونم... رو که تنها نذاشتید؟ -به مولا قسم + هم همینه، حق با ما گواهی دادیم -مرتضی +جونم حاج حسین -منم بلاخره اومدم سیدمرتصی خندید. صدای خنده های معصومانه اش آسمان را پرکرد. آمد جلو، دهانش را نزدیک گوش حسین آورد و گفت: _هنوز نه، یه کاری هست که باید انجام بدی حاج حسین بغض حسین در کلامش جوانه زد: -عباس هست...من میخوام بیام +هزاران حسین و عباس باید تو تا جهانی برپا بشه -نمیتونم دیگه طاقت دوری ندارم +مگه نمی خواین زمینه رو برای امام زمان(عج) آماده کنین؟ باید این و جمهوری اسلامی رو حفظ کنین، فقط اینجوری میتونین زمینه حکومت و جهانی امام زمان(عج) رو آماده کنین. کم کم تاریکی از اطراف به سمت حسین آمد. سیاهی نور را بلعید و همه چیز محو شد تا اینکه باز نور عمق نیستی را با تلالو هستی، شکافت و حسین چشم هایش را آهسته از هم باز کرد. اولین صدایی که شنید صدای اذان بود: " اشهد ان علی ولی الله" 🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
📜اگر خدای نکرده.. این شکست بخورد،.. شکست مستضعفین در تمام جهان خواهد بود... ( امام خمینی) بنا بر این برادران و خواهران، ما وظیفه داریم برای پیشرفت انقلاب و بارور شدن آن از دست ما بر می‌آید دریغ نکنیم... و باز تأکید می‌کنم که از هلاکت‌بار سخت پرهیز کنید.. و همیشه خود را در برابر انقلاب احساس کنید.. 💎و تو ‌ای خواهرم آنچه که بیش از خون من استعمار را می‌ترساند توست. پس در حفظ حجابت زینب‌گونه باش. ان شاءالله که با و شما استعمار در همه سرزمینهای اسلامی دفع خواهد شد.. @asheghane_mazhabii
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۱۲ میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید: _چه جالب! از دست برادرزاده‌هام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونه‌تون، گفته باشم.ها! حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشه‌ی روسری‌ام، سعی در مهار کردن استرسم دارم عموسعید میگوید: _به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره. مهدی سرفه‌ی آرامی میکند و میگوید _واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، با سختیهاش... از نظر مالی معمولی‌ام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین پدرم میگوید: .هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرف‌هاتون رو بزنین باباجان با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم .به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم. روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگی‌هایمان شروع میکند: _راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبسته‌تون... نه، دلبسته‌ت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بی‌تاثیر نبود توی این طرز فکرم میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم یه‌ طرفه بوده. اون روز توی خونه‌ی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و شرمنده‌ی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟ من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را بالا می‌آورم و میگویم: _داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟ میخندد، چال کنار گونه‌اش قلبم را به آتش میکشد. _یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت نگران میشوم. از چشم‌هایم میخواند حالم را _من یه ... میدونی که از وقتی اومدن و شده خطرهای زیادی جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟ میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همه‌ی اینها با من؟ حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم. نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمم سرازیر شده را میگیرم و مطمئن‌تر از هر وقتی میگویم: _من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین لبخند میزند و میگوید: _من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزش‌هام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است.... مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند. عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟ پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید: _واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم. عموسبحان قیافه‌ی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید: _خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد.... به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید: _مگه نه مجنون جان؟ صدای خنده‌ی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند. مجنون، چه واژه‌ی عاشقانه‌ای.... 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۹۹ و ۱۰۰ رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم. سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت، خیلی‌هاشون هستن چقدر چهره‌هاشون بود، چقدر خدا به اینا داده، توی دستاشون قاب عکسی بود.. واااای خدای من، چقدر هم حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد. وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی. بعداز نیم‌ساعت، مراسم شروع شد. مجری برنامه، کمی صحبت کرد، درباره ، درباره ، درباره‌ی .. بعد از کلی صحبت رسید به‌ نوبت ما.از جام بلند شدمو به همراه بچه‌ها رفتیم بالای سکو. فاطمه هم همراه من اومد بالا. یه صندلی کنار خودم گذاشتمو فاطمه نشست کنارم. شروع کردم به پیانو زدن. بچه‌ها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن. بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچه‌ها ایستادنو دست میزدن منو فاطمه هم بلند شدیمو ایستادیم. یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن. _بابایی،،بابایی،،بابایی دستشو از دستم جدا کرد و رفت. منم مات و مبهوت نگاهش میکردم. چند باری از پله‌ها خورد زمین نرگس اومد جلوتر و بلندش کرد. ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کرد و دوید. چشم دوخته بودم به قدم‌های فاطمه. فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم. باورم نمیشد. رضای من بود، باز هم غافلگیر شدم. باز هم هاجوواج مونده بودم به دیدنش. منم از پله‌ها پایین رفتم. چقدر این راه طولانی شده بود امروز. نرگس شروع کرد به گریه کردن. رفتم نزدیک رضا اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد. فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه. یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد لمسش کردم. دستی نبود، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم.. چشممو باز کردم توی اتاقم بودم. رضا هم کنارم نشسته بود. دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد. اشکام جاری شد، یاد خوابم افتادم. ولی خداروشکر کردم، که باز هم کنارمه و نفس میکشه -کجا بودی بی‌معرفت، ما که مردیم از دلتنگی رضا:_سلام خانومم ،شرمندم، خودم خواستم که چیزی بهتون نگن -داشتیم آقا رضا؟قرار نبود هرچی اتفاق افتاده به هم‌ بگیم؟ رضا:نه دیگه، الان یک، یک مساوی شدیم، از این به بعد چشم بلند شدمو رفتم و‌ضو گرفتم. سجاده‌هامونو پهن کردم. نگاهش کردم. -آقایی نمیای بندگی کنیم رضا:_چشششم (با اینکه دست‌هایت را، در سرزمین عشق جا گذاشتی، باز هم خداروشاکرم که کنارم هستی، باز هم عاشقانه‌تر از قبل دوستت دارم مرد من) 🌱««پایان»»🌱 ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ _...شما اومدین توی سازمان که هدفمند باشین و چند روز عمرتون مثل سگ ولگرد نباشه! پس برید داخل! خشم رگ هایشان را متورم میکند. داد میکشند: _تو به ما میگی سگ ولگرد؟؟؟ من هم خیلی محکم و جدی سر جایم می ایستم‌. _ببین مادمازل ما اینا چیزا حالیمون نیست.توقع نداشته باش به حرف زن جماعت چشم بگیم. پس راهتو بکش کنار، بزار ما هم کارمونو بکنیم. از این بی قانونی‌هایشان به تنگ می آیم. اگر الان کوتاه بیایم فردا معلوم نیست چه دمی برایم در نیاورند! پس خیلی جدی جلوشان می ایستم و میگویم: _نمیشه! دستش را برایم بالا میبرد و میگوید: _نری میزنمت! _بزن! اصلا بکش!!! دندان میساید و همینکه دستش بالا میبرد صدای پیمان بلند میشود.با نفرت می غرد: _آره بزن! ببینم چقدر دلاوری! بعد دست هردوتایشان را محکم میکشد و به طرف خانه میبردشان.وسط نشیمن با کفش می ایستد و عصبانیتش را چاشنی لحنش می کند: _شما باید تنبیه بشین! ایشون شاید یه خانم باشن اما برای سازمان اثبات شده هستن.توهین به ایشون، توهین به سازمان و قوانین هستش! پس کاری نکنین که به جرم سرپیچی و خیانت بگم باهاتون تسویه کنن. حالا هم مثل بچه‌ی آدم از ایشون عذرخواهی میکنین و هر چی گفتن میگین چشم! غرورشان را زیر پا لگدمال میکنند: _ما... عُ..ذر میخوایم. پیمان فرصت نمیدهد سریع آنها را از جلوی چشمم دور میکند. _کیوان گفت الان که یه رابط شدی بودنت برای سازمان مهمه. هر چند روزی که با کیوان در تماس نیستی روی یه کیوسک تلفن علامت میزاری. توی سازمان دایره یعنی سلامتی و مربع یعنی مشکل داری و اینا. بعد هم آدرس کیوسک را میپرسم و جواب میدهد. چشم میگویم و به طرف در میرود. متوجه کتابخانه‌ی انتهای اتاق میشوم که دیشب ندیده بودم! یکی از کتابهای عقیدتی را که در بدو ورودم از پری گرفتم و خواندم، پیدا میکنم.آن کتاب را برمیدارم و در اتاقشان را میزنم. _بیاین بیرون. پشت صندلی می‌نشینند _آقایون برای شروع بهتر این کتاب رو بخونین. مهمترین اصل بعد از اطاعت محض اینکه شماها به کاری که میکنین ایمان داشته باشین.این کتاب جواب خیلی از سوالاتون رومیده‌و..اینکه... کتاب را مقابلشان میگذارم.روی جلدش را آهسته میخواند _شناخت؟ سر تکان میدهم و بعد از کمی سکوت میپرسم. _شما اسمتون چیه؟ آن یکی که قلدرتر به نظر میرسد، جواب میدهد: _من رضام. آن یکی هم لب می زند: _احمدم. توضیحاتی که از سازمان تا به حال تجربه کرده ام را بهشان میگویم و آن ها هم سوالاتی از من میپرسند.رضا با بی‌حوصلگی از من‌ میپرسد: _قراره کی بهمون ماموریت بدن؟ _معلوم نیست. توقع نداشته باشین همین اول یه ماموریت درشت جلوتون بزارن. شما باید لیاقت و وفاداری تونو به سازمان ثابت کنین و بعد. احمد پسر آرامتری به نظر میرسد. _شما تحصیلاتتون چیه؟ از کجا با سازمان آشنا شدین؟ رضا که پسری حراف به نظر میرسد، زودتر می گوید: _ما دیپلممونم به زور گرفتیم با چندتا مردودی! تو بعد میپرسی تحصیلاتمون چیه؟ احمد سرش را به سختی بالا می آورد و بدون نگاه به من لب میزند: _ما شنیدیم وقتی بشه نون مون تو روغنه و گفتیم بیایم.. با اهم رضا و آخ احمد بینمان سکوت میشود.به اتاق میروم به اتفاق امروز فکر میکنم و به پیشنهاد پیمان که هنوز هم برایم غیرمنتظره است. این اتاق حکم زندان شش متری برایم است. نمیفهمم کی اما خیلی زود خوابم میبرد. صبح با صدای در بیدار میشوم.قامت پری در پشت در اولین شوک امروز را به من میدهد.پری زودتر لب میزند: _سلامت کو! چرا اینقدر سرد شدی؟ _سَ... سلام.خوبم من. دستم را میکشد و به داخل میبرد.میروم تا صورتم را بشویم.وقتی برمیگردم میبینم کنار قفسه‌ی کتابها ایستاده.چای را برایش روی تخت میگذارم _عجب جاییه! تو این همه خاک چجوری اینجا طاقت میاری؟ _مگر چقدر اینجا موندم که بخوام طاقتم بیارم! با نمی دانم کنارم مینشیند. نمیدانم چرا با فکر اینکه الان است که او حرفی از ازدواج بزند میترسم! لبخندش بعد از نوشیدن چای بیشتر میشود: _میخواستم درمورد یه چیزی صحبت کنم. _چی؟ _در مورد پیمان. اون بهم گفت که تو رو انتخاب کرده و ظاهراً پا پیش گذاشته.منم تعجبی نکردم چون اون بشر هیچ کارش مثل آدم نبوده! من معذرت میخوام که سنتی عمل نکرده و مثل بی‌حیاهامستقیم بهت گفته‌. تو حق داری بهش جواب نه بدی.خب..تو از قشری هستی که هرچی بخوان دارن و ژن ثروت توی رگهاته اما ما نه! پیمان تموم داراییش یه است که اونم مال سازمانه! پدر و مادرشم که روستایی و بیسواد هستن با درآمد کم. میخوای جواب نه بدی بده!منتهی من اومدم خودم جواب نه رو ازت بگیرم.اگه جوابت نه هست به من بگو. من باید طوری بگم که هول نکنه. اون... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ _اینجا یه هم سلولی دارم که هنوز نیاوردنش اگه ممکنه براش غذا بدین. پاسبان میتوپد: _نخیر!!! نمیشه! پاسبانی مهربان درحالیکه مشغول پخش غذا میان سلولهای آن طرف است، میگوید: _بهش بده! بعد هم میگوید تا کاسه را پیش آورم.نگاهی به غذا می‌اندازم و با دیدن رنگ و رو و بوی بدش حالم بد میشود! اصلا نمیدانم چه کوفتی است!صدای قار و قورت معده ام را هم نمیتوانم تحمل کنم. چشم میبندم و بو نمیکشم.مزه‌ی گوجه و آب، سیب زمینی هرکدام گوشه ای از دهانم را میگیرد.در فلاکت خودم مانده‌ام. کمی دیگر هم میخورم.پتوی پاره و کثیفم را برمیدارم و دور خودم میپیچم.✍سرمای عجیبی از لای زمین، دیوار و سقف میخزد.☆۱☆در که باز میشود پیرمرد را مثل تکه گوشتی به داخل پرت میکنند. باریکه‌ی خون از دهانش بیرون می‌آید و دستم را پیش می برم و ناخودگاه بعد از هینی که میکشم: _خدای من! خون داره میاد از دهنتون! پیش از اینکه دستم به دهانش برسد خود را عقب میکشد.لبخندش باعث می شود با دیدن دندانهای خونی‌اش بیشتر وحشت کنم.نفسهایش خس خس کنان از بینی و گلویش بیرون می‌آیند.مجبور میشود با کندن گوشه ای از لباس دهانش را پاک کند.خیلی ساکت و مظلوم کنج در مینشیند.به غذایش اشاره میکنم و میگویم: _حاج آقا اگه میتونین چیزی بخورین. براتون غذا گرفتم. دستش را درحالیکه از درد نا ندارد حرکت میدهد و به احترام روی سینه‌اش میگذارد و کمی به جلو خم میشود. 🕊_ممنون دخترم ولی فعلا نمیتونم. به پشت دستهایش نگاه میکنم و با دیدن پوست چروک و جاهای سوختگی دلم‌ ریش میشود.پشت دستش چند جایی اثر از سوختگی است. _دستتون رو سوختن؟ لبخندی تلخ میزند و سر تکان میدهد. 🕊_جا سیگاری نداشتن! هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد. نباید انتظار داشته باشیم که ما میخوایم به راحتی بدست بیاد!اگه به راحتی چیز گران بهایی رو بدست آوردی باید به راهی که رفتی کنی! چیزی که به راحتی بدست بیاد پس به راحتی هم از دست میره! باید داد تا نهال کوچکی مثل کاشته باشه. برای تایید حرفش سر تکان میدهم.واقعا که جمله‌هایی که میگوید قصار و زیباست. من را تا مدت ها اسیر بندبند کلماتش میکند و باید ساعتها بنشینم و در موردش کنم! از نمیپرسد.اما از عقاید زیاد میگوید و آن را برایم تشریح میکند. گاه میکنم که واقعا این است؟ من هر کجا رفته ام اسلام را این چنین ندیده ام! در آن را معرفی می کردند و در میان آن را می نامیدند! هر کجا رفته‌ام نتوانستم اسلام را و حالا دست مرا در میان چهاردیواری ساواک با اسلام آشنا میکرد. بعد از سکوت پیرمرد سر پایین می‌اندازم و به حرفهایی فکر میکنم که ذره ذره اسلام را در ذهنم میچیند. حرفهایش به مینشیند و فکر میکنم راز به دل نشستن آن است. هیچگاه به حرفهایی که به من گفته میشد به چشم راستی و درستی نگاه نکردم زیرا نمیکردند.در سازمان از طرد نشدن حرفی نمیزدم اما حرفهای این پیرمرد را میتوانم باور کنم. یک دم صدای فریاد و فغان خاموش نمی شود.از زمان بی‌اطلاع هستم و نمیتوانم بفهمم روز است یا شب. پیرمرد گاه از دردی که میکشد و تنها میگوید. به نماز خواندنش دقت میکنم. نمازی که میخواند با نمازی که پری و پیمان‌میخوانند یکیست اما این وسط یک جای کار میلنگد! یک چیز میانشان تفاوت دارد. من میتوانم این تفاوتها را درک کنم اما نمیتوانم آن را بیان کنم.حالت گنگی است. میدانی اما نمیدانی! پیرمرد پلکهای چروکینش را بالا میدهد و میگوید: 🕊_دخترم... میشه چیزی ازت بخوام؟ با تعجب میگویم _بله! 🕊_من یه آدرس بهت میدم. ان‌شاالله به اونجا برو. به "خانم عطاری" بگو که از طرف "حاج رسول" اومدی و یه نامه داری. توی پستوی عطارخونه. کنج گلهای بابونه و صابونهای معطر یه صندوق است، صندوق رو که کنار بزنی کنار دیوار یه سوراخ میبینی. توی اون سوراخ یه نامه است. صندوقچه رو که خانم عطاری دادی کارت تمومه. یک بار فرایندها را بالا و پایین میکنم.. _______ ✍پی‌نوشت؛ ۱. این زندان توسط آلمانی‌ها در زمان رضاخان بنا شد.طراحی این ساختمان به گونه ای بود که در زمستان ها بسیار بسیار سرد و در تابستان گرما از آن می بارید. پ.ن هرچی با خودم کلنجار رفتم بعضی چیزا رو بگم تا شما به سنگدل بودن این شکنجه‌گرا بیشتر پی ببرین باز نتونستم... خیلی چیزها غیرقابل بیان هستش از مظلومیت این زندانیان. فقط این رو بدونین که از وقتی پای زندانی به اینجا باز میشه همه چیز آزاردهنده میشده حتی کارهای پیش پا افتاده!( سخن نویسنده) ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ _مَ... منم رویا توللی. در که باز میشود زنی با پوست چروکیده و گیس‌های حنایی بیرون می‌آید‌.مرا بررسی میکند. _شما؟ _رویا هستم‌. دوست نرگس جان. _نَ...نرگس؟ با تعجب میگویم بله.پیرزن کمی فکر میکند که صدایی از پشتش شنیده میشود. _کی بود ننه رضا؟ به گمان صدای نرگس است. از ظریفی و مهربانی آن میفهمم.چادر گل‌گلی‌اش را به دندان گرفته _رویا؟ کلی از دیدنم ذوق میکند.مرا تعارف به داخل میکند اما نمیپذیرم.دست آخر ننه رضا دستم را محکم میکشد _بیا تو ننه! بیا که چاییم تازه دمه! از دو پله وارد حیاط میشوم.کفشهایم رادرمی‌آورم و بعد از ننه رضا وارد خانه میشوم.توی یکی از اتاقها مینشینیم. _چطوری؟ خوش میگذره آزادی؟ _خدا رو شکر. آره خوبه میگذره ولی روزی نبود که بهت فکر نکنم.دوست داشتم هم بندت بودم تا رفیق نیمه راه. _نیمه راه؟ تو همیشه همراهمی حتی اگه کنارم نباشی. برق شادی در چشمانش به وضوح دیده می شود‌.فنجان‌های چای جلویمان قرار میگیرد و ننه رضا به نرگس میگوید: _عروس برو قندون رو بیار. نرگس لبخندی میزند و میرود.بعد که برمیگردد آهسته میخندم: _کلک توی این چند روز که نبودم کی وقت کردی عروس بشی؟ نزدیک است شاخ دربیاورد. _عروس؟ چی میگی؟ _ننه رضا چی میگه؟ نرگس خنده ای طولانی میکند: _آها... ننه رضا؟ هیچی بابا! ننه رضا مادربزرگمه. بیچاره یکم آلزایمر داره، این مدت که نبودم منو یادش رفته. بیشتر تو دوران قدیم زندگی میکنه. وقتی که مامانو بابام تازه ازدواج کرده بودن و موقتاً با ننه رضا و حاج بابا زندگی میکردن. اون موقع‌ها رو خیلی یادشه.بعدشم چون من شبیه مامانمم منو عروس صدا میزنه! نگاهی به ننه رضا میکنم.لبخندی میزنم.از نرگس در مورد این روزها میپرسم و او میگوید: _روزای عجیبی شده. دولت سماجت‌میکنه و فرودگاه رو روی به امام میبنده.مردم اعتراضاتو بیشتر میکنن و انشاالله جواب میده. _نرگس؟ فرض کن انقلاب پیروز شد اما ما خیلی ضعیفیم. اگه حمله کنن که دوباره مملکت به دستشون میوفته! _نه! با ماست.نباید به قلیلی و کثرت دشمن نگاه کرد. ایمانه که ما بیشترشو داریم. بعدشم اگه این رو بخوان ازش محافظت میکنن شک نکن. کمی به حرفهایش گوش میدهم.دوباره گوشها و زبانی پیدا کردم که مملو از است.نرگس میخواهد مرا بیشتر نگه دارد اما نمیپذیرم و هر چه زودتر میخواهم به دیدار پیمان بروم.با شرم از او کمی پول برای کرایه میخواهم.از ننه رضا خداحافظی کرده و بیرون می‌آیم.سریع خود را به خیابان رسانده و تاکسی میگیرم. بعد از دادن کرایه پیاده میشوم.کوچه مان را که میبینم قدمهای مُرَددم را آهسته برمیدارم. دستم را جلو میبرم و زنگ را فشار میدهم.مرد هیکلی میپرسد: _فرمایش؟ بعد از سکوتی طولانی به سخت میگویم: _مَ... منزل آقای خسروانی؟ _خسروانی دیگه کیه نه خواهرم اشتباه اومدین. میخواهد در را ببندد که هول میشوم.پایم را لای در قرار میدهم: _ولی اونا اینجا زندگی میکردن. _ببینید من کسی با این فامیل نمیشناسم. ما این ملکو از آقای به اسم صباحی کرایه کردیم.خسروانی نمیشناسم‌.حتما ازینجا رفتن شایدم شما آدرس اشتباه اومدین. قدمی به عقب برمیدارم.کوچه‌ خودش است. همان درخت، همان در که رویش دو لوزی بزرگ کار شده بود.نه! من درست آمدم! مرد که حسابی کلافه شده میگوید: _یکم بیشتر فکر کنین. خداحافظ! در را که میبندد اشک شوق تبدیل به اشک غم میشود.روی زمین سرد مینشینم. رهگذری دلش به حالم میسوزد و سکه‌ای کنارم میگذارد.خیلی دلم میگیرد.دختری که روزی از مال دنیا بی‌نیاز و در مهمانی ها دورش شلوغ بوده حالا به چه رسیده! کمی توی خیابان قدم میزنم و فکر میکنم یعنی کجا رفتند؟ کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ تنها کسی که دارم نرگس است.اما روی رفتن به خانه‌شان را ندارم. خودم را یکدل میکنم و سوار بر اتوبوس به خانه‌ی نرگس میروم.دوباره حس شرم بر من غالب میشود.چند دقیقه‌ای پشت در می‌ایستم.صدای مردی این بار می‌آید. میپرسد با که کار دارم.میرود و طولی نمیکشد که نرگس میرسد.با دیدن من خوشحال میشود و وقتی غم را از چهره ام میخواند حالم را میپرسد.بغضم میترکد.آغوشش را پر از محبت میکند: _نبود... رفته بود... او هم از همه جا بی‌خبر میپرسد: _کی؟ چی؟ _پیمان. دم خونه‌مون رفتم اما یه آقایی اومد گفت نیستن اصلا پیمان رو نمیشناخت. _غصه نخور. پیداش میکنیم. بعد هم مرا به داخل تعارف میکند اما من خجالت زده میگویم نه.اخم میکند: _نه چیه؟ دم غروبی یه زن میخواد چیکار کنه بیرون؟بیا تو گلم. یه امشب استراحت کن. عقلامونو رو هم بریزیم و ببینیم چی میشه کرد. یا الله میکند و با هم به آن سوی حیاط میرویم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ گره ترس به دلم می‌افتد.وقتی مینشینم سلام میدهیم حرکت میکنند.کار با اسلحه را در قرارگاه لبنان یاد گرفته‌ام.آن زمان همچین ترسی به دلم نبود، اما اکنون دلم تهی شده از شجاعت! در یک خیابان سوت و کور گشاد می‌ایستند.گوشه‌ای از این خیابان را سنگری کوچک پوشیده از گونی‌های شن ساخته‌اند.پیاده میشویم. پشت سنگر مینشینم.اسلحه بر دوشم سنگینی میکند و آن را روی زمین میگذارم.ماشین‌ها میروند.همه چیز عادی است.از دور صدای موتور می‌آید.نزدیک میشود. از ته ریشش میفهمم مذهبی است.بشاش احوالپرسی میکند و خداقوت میگوید.مردها هم خشک جوابش را میدهند.میپرسد: _شما از کدوم دسته هستین؟ یکی‌شان اخم میکند. _به تو چه! در کمال احترام میگوید: _ببخشید.من منظوری نداشتم.ما با چندتا از بچه‌ها دوخیابون‌بالاتر کشیک میدیم.میخواستم بگم اگه یه ماشین شورلت قرمز دیدین که یه مرد تنها سوارش بود نزارین بره. بعد هم شماره‌ی پلاکش را میدهد و خداحافظی میکند.یکهو توجهم به شورلت قرمز جلب میشود.ماشین باعجله از فرعی به خیابان میپیچد.با ایست گفتن مردها می‌ایستد.چند دقیقه‌ای میگذرد اما خبر از دستگیری نیست! برمیخیزم و پیش میروم تا بفهمم ماجرا چیست.پچ‌پچ‌هایشان واضح میشود.صحبت از جعبه‌های است که در صندوق شده. _چرا باهاش خوش و بش میکنین؟ یکی‌شان برمیگردد: _خودیہ! اشتباه شده! به شماره‌ی پلاک نگاه میکنم: _پلاک که خودشه.چطور میگین خودیه؟اگه فریب تون بده و... نمیگذارد حرف به زبانم بچرخد. _ ما رو فریب دادن.این اسلحه‌ها ! ماست! ما به زحمت از پادگانا کش رفتیم بعد دو دستی خدمت آقایونِ برادران کنیم؟ اونا میخوان اسلحه‌ها رو ضبط کنن، از کجا معلوم سرمون بی‌کلاه نَمونه؟ چیزی نمیگویم.اجازه عبور میدهند و او را به مخفیگاهی آدرس میدهند.چیزی نمیگذرد که باز آن جوان سوار بر موتورش به ما میرسد.از چهره‌اش خستگی میبارد اما لبخندی به ما تحویل میدهد. _سلام مجدد!خدا بهتون قوت بده.خواستم بپرسم اون ماشینی که گفتم این ورا نیومد؟ یکی از همان مردها خیلی جدی و سریع میگوید: _نہ! ماشینی نیومد.حتما تو کوچه‌ها قایم شده یا هم از این طرفا رفته جوان وا میرود. _فکر نمیکنم! آخہ ما سر هر خیابون مامور گذاشتیم چطور آخه؟ آن یکی به حرف می‌آید: _این جک و جونِوَرا هزار تا دوز و کلک سوار مبکنن.ازشون بعید نیست آب بشن برن توی زمین یا دود بشن برن توی هوا! جوان بیچاره چیزی نمیگوید.میخواهد از من هم بپرسد ولی حیا میکند.من هم سریع نگاهم را از او دور میکنم.بعید نیست اگر از من بپرسد چیزی بروز ندهم.صدای روشن کردن موتورش را میشنوم و کم‌کم آن صدا کمرنگ میشود.چند ساعتی که بیدار میمانم نمیفهمم کی اما با پیچیدن نوای الله اکبر خواب از چشمانم ربوده میشود.به زحمت خودم را جمع میکنم.گاهاً چشمم بہ رهگذرانی می‌افتد که از مسجد نزدیک برمیگردند.سپیده‌ی صبح که بالا می‌آید موعد رفتن هم فرا میرسد.شب سخت و دیر گذری بود و بهتر که به صبح گرایید. کارهای سازمان زیاد شده و سعی دارند خودشان را بکشند و در دولت موقت دم و دستگاهی بهم بزنند.سازمان میخواهد خود را در دخیل کند.از صحبتهای پنهانی پیمان و چند نفر اعضا میفهمم خبرهایی است.جلسه‌ی یک ساعته‌شان میشود دو ساعت.برای لحظه‌ای فکرم پی "حاج رسول" میرود.انگار بی‌هیچ خبر فکرش را به ظرف ذهنم ریخته و درحال هم زدنش است. حاج رسول گفت بیرون بکشم...ای‌کاش میتوانستم باری دیگر حاج رسول را ببینم.کاش از این وضعیت بہ در آیم و بتوانم پی آن امانتی بروم.کاش حاج رسول مرا هوایی نمیکرد.آخر چیست؟مثلا میخواهد با این شک چه کند؟ ببینم واقعا خدایش خداست؟همانکه مدام ذکرش را به لبهای حاج رسول وصله کرده بودن؟ کاش حداقل به یک چیز داشتم و از این بیرون می‌آمدم.کاش ایمانی بدست آورم تا مرا نجات دهد. این بدجور یقه‌ام گرفته. بغض‌ام به گلو فشرده میشود که باصدای پیمان باعث میشود خودم را کنترل کنم.کلافه‌وار پاشنه‌ی پایش را بہ زمین میزند. _سازمان صحبت کرده که میخوایم ارگانمونو کنیم.میخوایم مثل باشیم، با آرم و کارای مخصوص مون. دوباره مکثی میان گفته‌هایش مینشاند. _خب؟؟ بعدش؟ _بعدش؟ هیچی دیگه میگن نمیشہ.میگن نظم نیروها بهم میخوره...میگن‌نیروهاتون رو در قالب ارگانهامون میزاریم. اینکه نمیشہ! یاد روزهایی می‌افتم که سازمان را میکرد و به میریخت تا آنها راضی به شوند. تجزیه ارتش کار بود که از طلب میکرد و میخواست میلیشایش را بہ جای آن بنشاند! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ _تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟ قطره‌ی اشک را با گوشہ‌ی روسری‌اش پاک میکند. _مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد. _یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو اون بچه‌ای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش. وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند. _میخوامش اما... اما وقتے نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید بشه! از دیوانگی پری حرصم میگیرد. _چند وقتشه؟ _سِ... سه ماه. چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد. _پری اون بچه الان داره تو اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه میکنه؟ کلافه‌وار جواب میدهد: _خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیه‌های پیش پا افتاده از دست بده. _پیش پا افتاده؟ از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو ! دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی. انگار از آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود: _ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچه‌هاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکی‌های بی‌صفت میجنگیدم. بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم. _هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، از این و اون. _فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی. چیزهای تازه‌ای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟ _مَ... من هیچوقت تردید نکردم. با هه به دلم زخم زبان میزند. _فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین‌ مرکز؟ فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخره‌ای که تو سرت چپوندن. ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفته‌اند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفته‌های سمیرا... اما چرا پیمان به گفته‌های سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم. _ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی. درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو می‌ایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده... حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم. _رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم. پیمان دوستت داره. حال اشک مهمان ناخوانده‌ی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم. _رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم. او را از خود جدا میکنم. _این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟ _احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونواده‌ی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟ میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگی‌مان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود! _تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟ _ولی این حرفا مال موقعی بود که نشده بود. همراه با پوزخند میگوید: _انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما باشیم. _مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟ _ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی زندگی کردیم؟ در دل میگویم آخر این ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار را فراموش کرده‌اند که هزاران و به خون خفته، که آیت‌الله‌خمینی بودند، را در آغوشش جا داده. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ بین آجرهای دیوار حیاط فاصله‌ای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانه‌ی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید: _از طرف مینا اومدم. تعجب میکنم. هندوانه‌ای دستم میدهد: _از این بہ بعد رابطتتون دکه‌ی روزنامه‌ی سر کوچه‌س.از بچه‌های خودمونه.اوضاع بحرانی‌تر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین. قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه‌ میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟ کم‌کم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند از جبهه می‌آورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کرده‌ام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبی‌ها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بی‌تابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکی‌های او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم. میگویند چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت می‌ایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند. را مهار میکند و میگوید: 🎙_ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم..فرزند من فدای ... فدای ... فدایی ..اصلا تمام بچه‌هایم فدای او. جبهه‌ی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو کردن.ما مردم باید باشیم. باید بایستیم مثل همین .اینها یک مشت هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت میزنه.من بچم رو در راه دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم... حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمه‌اش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشه‌ای مینشینم و به حالم میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم میکنم. اینکار را من برای سازمان . خوب است الکی کلی ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست. _بفرمایین. امروز هستین. بعد هم میگوید: _عجله‌ای نیست ظرف رو بیارین ولی خونه‌ی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین. ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشه‌ی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم شهید میشوم؟ بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانه‌ی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در می‌آید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای می‌آید. کفش‌هایم را درمی‌آورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند: _ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟ کمی منّ و من میکنم: _ثُ...ثریا _خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی. همگی دوست هستند و میانشان موج میزند. _خوشبختم خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند. _بنام خدا که رحمتش بی‌اندازه است. و مهربانی‌اش همیشگی.... چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲ _از تو چه پنهون‌شما که هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه من اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود! هنوز چندماه از ماجرای دفترحزب‌جمهوری نمیگذرد که دفتر نخست‌وزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها است. را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم. اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخ‌رنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضی‌ها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچین‌های سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. از مردان نامی بود که‌ سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود. پیش خانم موسوی میروم و نظرش را درباره‌ی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم می‌اندازد منتهی این بار گریان! _خواهر دیدی چی شد؟ ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید: _طبیعی رفتار کن! با اینکه حالم بد میشود اما میگویم: _ چیشده عزیزم. بیا تو. وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی می‌اندازد.نگاهی به روسری‌ام می‌اندازد و آن را دور دستش میپیچد. _این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی! لحنش انگار دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمی‌آورد و پیش رویم میگذارد. _بنویس رویا. _چی بنویسم؟ _همون چیزایی که براش اینجا اومدی. _چی میخواین بدونین. طفره نرو! _ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن. تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟ با تصور همچین صحنه‌‌ای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم میکند: _ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همه‌ی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه. کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصاره‌ی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بی‌آنکه ذره‌ای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند. _ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی. بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بی‌سر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار و به ذهنم خطور پیدامیکند. میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید: _عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه. شرمنده‌تر میشوم.سرم را پایین میگیرم: _اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن. _این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره. با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایه‌های دیگر به کمک می‌آید.. _حالت خوب نیست ثریا؟ _ نه! نه!...خوبم. _صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست. همین بهانه را میقاپم: _آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته! مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمه‌ای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به میپرسد: _ امری ندارین؟ _نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم. با لحن به آغشته‌ای میگوید: _سلامت باشید. نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بسته‌ای درمی‌آورد. _ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محله‌س.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی. تعجب میکنم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰ در اتاقی نشسته‌ام و منتظرم بازپرس بیاید.در باز میشود و برمیخیزم.مردی میانسال با پرونده به دست وارد میشود. که باخواهش ازشان گرفته‌ام را محکم میگیرم.دلم برای ، و تنگ شده است.مرد روی صندلی مقابلم مینشیند.برگه‌ای را جلویم میگذارد و میگوید مشخصاتم را بنویسم. خودکار را برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن... _من رویا توللی متولد سال... _از کی با سازمان آشنا شده بودی؟ سرم را به آرامی بالا می‌آورم: _سال ۵۷بود. _چطور؟ _خونمون بهشون اجاره داده بودم.نمیدونستم اونوری‌ان...من خودم پاریس زندگی میکردم و میخواستم برگردم. _چی شد برنگشتی؟ _تا پای پروازرفتم اما..عا.عاشق یکی از اعضاشون بودم.اونا هم سعی میکردن با حرفای روشنفکرانه‌شون منو جذب کنن.ولے من بخاطر اون پسر عضو شدم. _تو چه عملیات‌هایی باهاشون بودی؟ _من بعد ازشون زده شدم.فقط بخاطر شوهرم بینشون موندم. از ترس اینکه مبادا ما رو جدا کنن. _چرا؟ _چون فکر میکردم بیراهه میرن.تناقض خیلی بینشون بود.فقط به مبارزه فکر میکردن.راحت مسائل اخلاقی رو زیر پا میذاشتن.هیچوقت.. هیچوقت نذاشتن بین من و شوهرم رابطه‌ی خوبی باشه.بعدشم قرار بود یکی رو ترور کنن به بهانه‌ی اینکه شوهرم رو تهدید میکنه.اون اوایل سپاه کار میکرد... بین حرفم میپرد و میپرسد: _ببخشید... اسم شوهرتون چیه؟ _پیمان خسروانی. _اهان.خب.. ادامه بدید! _میگفتن قراره یه نفر لو بده اونو.یه سپاهی بود. منم به عنوان همسایه‌شون با خونشون رفتو آمد داشتم.نمیدونستم قصدشون ترورِ! اطلاعات بهشون میدادم.خانمشون،خانم موسوی بودن. کلاس قرآن داشتیم بین همسایه‌ها.من ازونجا با آشنا شدم و شدم.دیگه واقعا از سازمان متنفر بودم.یه بار سر قرار ناخواسته شنیدم میخوان آقاعماد رو ترور کنن.همون روز به خانم موسوی اطلاع دادم و بعدشم شنیدم دستگیر شدن اون افراد. _فامیل این آقا چی بوده؟ _آقای عمادِ...درست یادم نیست ولی فامیل خانمشون موسوی بود.آدرس خونشون رو یادمه بنویسم؟ سر تکان میدهد و پای همان برگه مینویسم. _بعدشم سازمان دنبالم بود.یکی از اعضاشون سر همون عملیات دستگیر شد.هفته‌ی بعدش که میخواستم برم همه چیزو به آقاعماد بگم دیگه منو دزدیدن.خواستن منو بکشن اما شوهرم نذاشت _شوهرت مانع شد؟ _آره..چند سال هم مثل حیوون باهام رفتار میکردن. بغض سکوت را حکمفرما میکند.اشک از چشمم میچکد.با دستمال رویم را پاک میکنم _ببخشید.. _نه خواهش میکنم..اگہ حالتون خوب نیست جلسه رو به بعد موکول کنیم _نَ..نه! بزارید بگم.بعد از اون خواستن از مرز با همدستی چند نفر از همون کومله‌ها که کردستان رو خوب میشناختن و به سازمان پیوسته بودن علاوه بر خود بعثی‌ها عبور کنن.به همراه شوهرم با تهدید منو برگردوند.نفهمیدم چطوری ولی از مرز عبور کردیم.کارای نظافتی انجام میدادم براشون توی پادگان اشرف. _شوهرت چی؟ _شوهرم نه! یَ..یعنی دقیق نمیدونم چون کاراشو بہ من نمیگفت اما توی عملیاتا شرکت میکرد. _الان کجاست؟ به کاغذ سفید روبه‌رویم خیره میشوم. _مُرد.. سرش را پایین می‌اندازد _خب برای امروز کافیه.تا قبل دادگاه مجبورید زندان باشین. برمیخیزد و همراه او من هم بلند میشوم. خانمی مرا همراهی میکند.حال خوشی ندارم.کم‌کم این حال ناخوش تبدیل میشود بہ یک سرگیجه.دستم را به دیوار میگیرم اما خیلے زود روی زمین می‌افتم. با شنیدن صدایی برمیخیزم.همه چیز محو است. _خوبی؟ خانم..خوبی؟ با دیدن پرستار در لباس سفید سر تکان میدهم.رو بہ مامور میگوید: _ایشون همراهی ندارن؟ _نہ. _دکتر گفتن همراهشون بیان که کارشون دارن. آب دهانم را به سختی قورت میدهم: _چکار دارن؟ _چیزے نیست عزیزم.همراهت کجاست؟ خونواده‌ای؟؟ کسو کاری نداری؟ _نه! نگاهی از سر دلسوزی می‌اندازد و میرود. نگاهم به سرم در دستم است.چیزی نمیگذرد که خانم دکتر وارد میشود.احوالم را میپرسد: _بارداری عزیزم؟ _بلہ فکرکنم.. _فشار عصبی نباید داشتہ باشی اگه بارداری.خیلی خطرناکه! یه آزمایش برات نوشتم انجام بدی.کسی رو نداری؟همراهی؟ بغض در گلویم میترکد. _نَ..نه!مشکلی نیست. برای آزمایش میروم.خون از من میگیرند. فردا جواب حاضر میشود و مرا به زندان میبرند.و با چند نفر از مامورها دوباره به بیمارستان می‌آییم.دکتر جواب آزمایشم را میبیند.لبخند میزند: _بارداریت که قطعیه..مبارکه.. منتهی اگه میخوای مامان باشی باید مامان خوبی باشی.یکم بہ فکر خودت باش. استرس و اضطراب برات سمه.... به حرفهای دکتر گوش میدهم.ولی زندگی من همیشه با استرس آمیخته بود. چطور میتوانستم در این برهه استرس نداشته باشم...بیگناهی‌ام ثابت میشود یا نه! سعی میکنم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۳۳ و ۳۴ بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد!گناهان هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند.خيلی خوشحال شدم.ذوق زده بودم.حدود يكی دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: _راضی شدی؟ گفتم:_بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسی كرد.خیلی از ديدنش خوشحال شدم.گفت: _با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوری از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهای گذشته در آن ماجرا بی‌تقصير نبودی. 🍃قرآن در ميان دوستان ما جوان فوق‌العاده پر استعدادی بود که درنوجوانی حافظ و قاری قرآن شد و برای بسياری از بچه‌های محل الگو گرديد.از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خيلی از بزرگترها به ما ميگفتند: _كاش مثل فلانی بوديد. اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت،در شانزده سالگی يك استاد كامل شده بود.در جلسات هفتگی مسجد،برای ما از درسهای قرآن ميگفت و در جوانانی مثل من، خيلي تأثير داشت.دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكی از شهرها رفت و ما هم استخدام شديم.ديگر از او خبر نداشتم.گذشت تا اينكه در آن وادی، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن افتادم.چون ديدم برخی از كسانی كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل ميكردند چه جايگاه والایی داشتند. آنها همينطور آيات قرآن را ميخواندند و بالا ميرفتند.اما برخلاف آنها، قاريان و كسانی كه مردم، آنها را به عنوان حافظ و عامل به قرآن ميشناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختی گرفتار بودند.به خصوص كسانيكه برخی حقايق قرآنی در زمينه مقام اهلبيت(علیه‌السلام)و پيروی از اين بزرگواران را فهميده بودند،اما در عمل، در مقابل اين واقعيتهای دينی موضع گرفتند. من يكباره دوست قرآنی دوران نوجوانی‌ام را در چنين جايگاهی ديدم.جايی در جهنم برای او آماده شده بود كه بسيار وحشتناك بود.خداوند قسمت كسی نكند،چنان‌ترسی داشتم كه نميتوانستم سؤالی بپرسم، اما با يك نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم.او با اينكه بسياری از حقايق قرآنی را فهميده بود،اما به خاطر روحيه راحت طلبی و تحت تأثير برخی اساتيد كه بحث يكسان بودن اديان را مطرح ميكردند،دين خودش را تغيير داد!! دوست قرآني من،با آنكه راه درست را ميشناخت، اما با تغيير دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد.او حتی در زمينه گمراهی برخی جوانان محل،مجرم شناخته شد.چرا كه الگويی برای آنها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنشهای بدی در بين جوانان ايجاد كرد.البته اساتيد او هم در اين گمراهی و در آن جايگاه جهنمی با او شريك بودند. از ديگر موقعيتهایی كه در جهنم و در نزديكی او مشاهده كردم،نحوه عذاب برخی افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقلابی بودن آنها مطلع بودم! مثلا جايی را ديدم كه شبيه يك سطح معمولي بود، وقتي خوب دقت كردم ديدم‌ اين سطح، پر از نوك شمشيريانيزه است!اصلا نميشد آنجا راه رفت!يعنی شبيه پشت جوجه‌تيغی بود.بعد ديدم كسی را از دور می‌آورند. پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روی اين سطح ميكشيدند. فريادهای او دل هر كسی را به لرزه مي‌انداخت.تمام بدنش زخمی بود. كمی آن طرفتر را نگاه كردم، يك استخر پر از مواد مذاب بود.مانند آنچه از آتشفشانها خارج ميشود!يك سيني گرد، با قطر حدود يك متر در وسط آن قرار داشت و شخصی روی اين سينی نشسته بود.هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب ميافتاد،بعد تلاش ميكرد و به روی اين سينی برميگشت!كمی كه دردهای بدنش بهتر ميشد دوباره همين ماجرا تكرار ميشد. واقعاً وحشت كردم.من اين افراد را شناختم و گفتم: _اينها كه خيلی برای و زحمت كشيدند، فقط در چند مورد... نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجرای طلحه و زبير را به ياد من آوردند، كسانی كه در صدر اسلام و در جوانی، برای خدا و اسلام بسيار زحمت كشيدند، اما در مقابل اسلام واقعی قرار گرفتند و بزرگی ايجاد كردند. 🍃حق‌الناس و حق‌النفس از وقتيكه مشغول به كار شدم،حساب سال داشتم.يعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص ميكردم و يك پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت ميكردم.با اينكه روحانيان خوبی در محل داشتيم، اما يكی از دوستانم گفت: _يك پيرمرد روحانی در محل ما هست. بيا و خمس مالت را به ايشان بده و رسيدش را بگير. در زمينه خمس خيلی احتياط ميكردم.خيلی مراقب بودم كه چيزی از قلم نيفتد. من از اواسط دهه‌ی‌هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم.يادم هست آن سال، خمس من به بيست هزار تومان رسيد. 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。