〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۲۷ (قسمت آخر)
🌼 قسم به خدای کعبه
✨ـ و کسي که از عمد روزه خواري مي کنه ... يعني کسيه که از عمد بعد مادي رو انتخاب مي کنه ...
و با اختیار، بخش هاي شرطي شده شيطان رو انتخاب مي کنه و بهش اجازه ورود ميده ...
براي همين هم شکستن شرط ها و پايه ريزي هاي شيطان واسش سخت تره ... چون حرکتش آگاهانه است ...
خودش به صورت کاملا آگاهانه بعد اول و دوم وجودش رو يکي کرده ... که مثل ساختن يه بزرگراه عريض و عالي براي عبور و مرور داده هاي شيطانه ...
شراب هم همين طور ...
کسي که اون رو مي خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل کرده ... وقتي روزه بگيره ... روزه فقط مي تونه تاثير مخرب عمل گذشته اون رو برطرف کنه ...
که اونم بستگي به اين داره که شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود کرده باشه ...
👈واسه همينه که روزه اش پذيرفته نميشه ...👉 اين پذيرش يعني اجازه ورود به بعد سوم ... خودش اين پذيرش و اجازه نامه رو نابود کرده ... و ظرفيت فعال کردن اين بعد رو از خودش گرفته ...
عملا همه چيز و تمام عواقب بعديش #انتخاب خود انسانه ...
خدا #رحمت خاص خودش رو توي اين ماه مي فرسته ...
چون انسان بدون هدايت خاص، قدرت درک اين بعد رو نداره ...
انسان رو مجبور مي کنه خودش رو براي 11 ماه بعد واکسينه کنه ... مثل سرپرستي که به زور بچه رو واکسينه مي کنه ...
چون اگه به زور اين واکسينه شدن انجام نشه ... ممکنه تا زماني که اون اينقدر بزرگ بشه که قدرت درک پيدا کنه ... ديگه خيلي دير شده باشه ...
خدا انسان رو در اين اجبار قرار ميده ... و از طرفي تمام منافع و چيزهايي رو که مي تونه اونها رو تشويق کنه رو توي اين ماه قرار ميده ...
مثل بچه اي که بهش قول ميدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش چيزي بخرن ...
خدا هم اين ماه رو فقط براي خودش قرار ميده ... چون فقط بعد سوم هست که مي تونه انسان رو جانشين خدا کنه ... پس تمام تشويق ها رو مثل
💫بخشش ...
💫رحمت و مغفرت ...
💫عنايت ...
💫استجابت دعا ...
در اين ماه🌙 قرار ميده ...
و چون فرد غير از تشويق ها و پاداش هايي که مي گيره .... بعد سومش رو فعال کرده ... با ارتقاي قدرت اون، در جايگاهي وراي ملائک قرار گرفته ... پس حقيقتا به بخشش و استجابت نزديک تره ... چون فاصله اش تا خدا کمتر شده ...👈 بالاتر از ملائک ... ديگه کسي براي دريافت پاسخ، نيازي به واسطه نداره ...
عملا خدا زمينه #عروج و #معراج انسان رو مهيا مي کنه ...
و کسي که به اين عظمت پشت کنه ... خودش، حکم نابودي خودش رو امضا کرده ... و اين معناي رقم زدن #سرنوشت يک ساله است ...
خدا راست گفته ...
توي رمضان، سرنوشت يک ساله انسان رقم مي خوره ... اما سرنوشتي که خودت تصميم مي گيري چطور رقم بخوره ...
و همه چيز به اين بستگي داره ... چقدر در اين تمرين يک ماهه موفق عمل مي کني؟ ...
فقط از خوردن و آشاميدن اجتناب مي کني؟ ...
يا دقيقا براساس سيره عملي اي که اسلام مقابلت گذاشته عمل مي کني؟ ... هر چقدر راه شيطان رو محکم تر ببندي و از اين فرصت براي آزاد شدن ظرفيت بهتر استفاده کني ...
سرنوشت درست تري رو مي توني رقم بزني ... و مسير شيطان رو براي 11 ماه ديگه محکم تر ببندي ...
با اصلاح عملي خودت مورد غفران و بخشش قرار مي گيري ... و با رفتار اصلاح شده، در آينده به جاي انتخاب هاي شرطي و آلوده به افکار شيطاني ... انتخاب هايي با بعد روحي و الهي انجام ميدي ...
👈 در نتيجه از آتش جهنم هم نجات پيدا مي کني ... و بقيه اش رو هم خدا کمکت مي کنه و مي بخشه ... چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ... تو حرکت مي کني ... اون کمکت مي کنه ... و نقصت رو هم مي پوشونه ...
چند قدم رفتم عقب ...
ادامه👇
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۱۲
🌟سرنوشت
نزدیک سال نو بود ...
هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ...
خونه رو تمییز می کردیم ...
و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم...
خیلی ها به این خصلت ما میخندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن #بسازیم ... .
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ...
#مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ...
پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ...
در روز که باز کردیم، کیم👱🏾♂ پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ...
پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .
مادرم خیلی آشفته بود،
و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ...
و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .
به همین راحتی،
یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ...
اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که #سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
_اینجا یه هم سلولی دارم که هنوز نیاوردنش اگه ممکنه براش غذا بدین.
پاسبان میتوپد:
_نخیر!!! نمیشه!
پاسبانی مهربان درحالیکه مشغول پخش غذا میان سلولهای آن طرف است، میگوید:
_بهش بده!
بعد هم میگوید تا کاسه را پیش آورم.نگاهی به غذا میاندازم و با دیدن رنگ و رو و بوی بدش حالم بد میشود!
اصلا نمیدانم چه کوفتی است!صدای قار و قورت معده ام را هم نمیتوانم تحمل کنم.
چشم میبندم و بو نمیکشم.مزهی گوجه و آب، سیب زمینی هرکدام گوشه ای از دهانم را میگیرد.در فلاکت خودم ماندهام.
کمی دیگر هم میخورم.پتوی پاره و کثیفم را برمیدارم و دور خودم میپیچم.✍سرمای عجیبی از لای زمین، دیوار و سقف میخزد.☆۱☆در که باز میشود پیرمرد را مثل تکه گوشتی به داخل پرت میکنند.
باریکهی خون از دهانش بیرون میآید و
دستم را پیش می برم و ناخودگاه بعد از هینی که میکشم:
_خدای من! خون داره میاد از دهنتون!
پیش از اینکه دستم به دهانش برسد خود را عقب میکشد.لبخندش باعث می شود با دیدن دندانهای خونیاش بیشتر وحشت کنم.نفسهایش خس خس کنان از بینی و گلویش بیرون میآیند.مجبور میشود با کندن گوشه ای از لباس دهانش را پاک کند.خیلی ساکت و مظلوم کنج در مینشیند.به غذایش اشاره میکنم و میگویم:
_حاج آقا اگه میتونین چیزی بخورین.
براتون غذا گرفتم.
دستش را درحالیکه از درد نا ندارد حرکت میدهد و به احترام روی سینهاش میگذارد و کمی به جلو خم میشود.
🕊_ممنون دخترم ولی فعلا نمیتونم.
به پشت دستهایش نگاه میکنم و با دیدن پوست چروک و جاهای سوختگی دلم ریش میشود.پشت دستش چند جایی اثر از سوختگی است.
_دستتون رو سوختن؟
لبخندی تلخ میزند و سر تکان میدهد.
🕊_جا سیگاری نداشتن! هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد. نباید انتظار داشته باشیم #آزادیای که ما میخوایم به راحتی بدست بیاد!اگه به راحتی چیز گران بهایی رو بدست آوردی باید به راهی که رفتی #شک کنی! چیزی که به راحتی بدست بیاد پس به راحتی هم از دست میره! #خونها باید داد تا نهال کوچکی مثل #انقلاب کاشته باشه.
برای تایید حرفش سر تکان میدهم.واقعا که جملههایی که میگوید قصار و زیباست.
من را تا مدت ها اسیر بندبند کلماتش میکند و باید ساعتها بنشینم و در موردش #فکر کنم! از #عقایدم نمیپرسد.اما از عقاید #خودش زیاد میگوید و آن را برایم تشریح میکند. گاه #تردید میکنم که واقعا #اسلام این است؟ من هر کجا رفته ام اسلام را این چنین ندیده ام! در #اروپا آن را #خشن معرفی می کردند و در میان #اعضا آن را #عقبمانده می نامیدند!
هر کجا رفتهام نتوانستم اسلام را #بشناسم و حالا دست #سرنوشت مرا در میان چهاردیواری ساواک با اسلام آشنا میکرد. بعد از سکوت پیرمرد سر پایین میاندازم و به حرفهایی فکر میکنم که ذره ذره #پازل اسلام را در ذهنم میچیند.
حرفهایش به #دل مینشیند و فکر میکنم راز به دل نشستن آن #صداقتش است.
هیچگاه به حرفهایی که به من گفته میشد به چشم راستی و درستی نگاه نکردم زیرا #قانعم نمیکردند.در سازمان از #ترس طرد نشدن حرفی نمیزدم اما حرفهای این پیرمرد را میتوانم باور کنم. یک دم صدای فریاد و فغان خاموش نمی شود.از زمان بیاطلاع هستم و نمیتوانم بفهمم روز است یا شب. پیرمرد گاه از دردی که میکشد و تنها #ذکر میگوید. به #طریقهی نماز خواندنش دقت میکنم. نمازی که #او میخواند با نمازی که پری و پیمانمیخوانند یکیست اما این وسط یک جای کار میلنگد! یک چیز میانشان تفاوت دارد. من میتوانم این تفاوتها را درک کنم اما نمیتوانم آن را بیان کنم.حالت گنگی است. میدانی اما نمیدانی! پیرمرد پلکهای چروکینش را بالا میدهد و میگوید:
🕊_دخترم... میشه چیزی ازت بخوام؟
با تعجب میگویم
_بله!
🕊_من یه آدرس بهت میدم. انشاالله #ازاد_شدی به اونجا برو. به "خانم عطاری" بگو که از طرف "حاج رسول" اومدی و یه نامه داری. توی پستوی عطارخونه. کنج گلهای بابونه و صابونهای معطر یه صندوق است، صندوق رو که کنار بزنی کنار دیوار یه سوراخ میبینی. توی اون سوراخ یه نامه است. صندوقچه رو که خانم عطاری دادی کارت تمومه.
یک بار فرایندها را بالا و پایین میکنم..
_______
✍پینوشت؛
۱. این زندان توسط آلمانیها در زمان رضاخان بنا شد.طراحی این ساختمان به گونه ای بود که در زمستان ها بسیار بسیار سرد و در تابستان گرما از آن می بارید.
پ.ن هرچی با خودم کلنجار رفتم بعضی چیزا رو بگم تا شما به سنگدل بودن این شکنجهگرا بیشتر پی ببرین باز نتونستم... خیلی چیزها غیرقابل بیان هستش از مظلومیت این زندانیان. فقط این رو بدونین که از وقتی پای زندانی به اینجا باز میشه همه چیز آزاردهنده میشده حتی کارهای پیش پا افتاده!( سخن نویسنده)
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🍃🌸مراقب امانتهای خدا باشیم🌸🍃
🌸رمان آموزنده و تلنگری #امانت_خدا
🍃قسمت ۳۷ و ۳۸
به پیشنهاد زن عمو یه دسته گل خیلی قشنگ و یه جعبه شیرینی هم گرفتیم و رفتیم. وقتی رسیدیم زن عمو و دخترعمو سمیه پیاده شدن تا من ماشین رو پارک کردم. و بعد زنگ زدن و رفتیم داخل بعد سلام و احوالپرسی های متعارف نشستیم که یه خانمی همسن زن عمو فقط بود که پرسید:
_آقازاده ایشونن؟
زن عمو لبخندی زد و گفت:
_بله حاج خانم عزیزدل ما هستن
-احسنت خدا حفظشون کنه!؟ریحانه خانم این آقازاده به دایی شون رفتن
+چطور؟
-آخه نه شبیه شما هستن نه شبیه حاج اکبرآقا
همون لحظه هدی سادات اومد که ما بلند شدیم و سلام و احوالپرسی کردیم و چای رو تعارف کرد. قلبم تند تند میزد و دستام میلرزید. فک کنم باید قبلش یه پپرانول میخوردم که این تپش زیاد کار دستم نده!
بعد چای روی مبل کنار مادرش نشست که زن عمو گفت:
_اتفاقا شبیه اکبر آقا است
نمیخواستم اینجوری بشه اما انگار باید طبق برنامه روزگار پیش رفت.. سرمو بالا آوردن و گفتم:
_شاید صحبت کردن الان من درست نباشه اما با اجازهی، شما حاج خانم و زن عمو جان، ریحانه خانم زن عمو من هستن. مادر و پدرم از هفده سالگی من طلاق گرفتن. و منو یه دونه خواهرم، حنا، پیش عموم زندگی میکنیم!
+یعنی شما بچه طلاقی؟ چرا مادرتون نیومده؟
-مادرم در جریان نیستن
+مادرتون نمیدونن پسرشون اومده خواستگاری؟ چرا اونوقت؟
هدی سادات گفت:
_مادر جان شاید سختشون باشه جواب
بدن حتما کار داشتن نیومدن
+کار مهمتر از خواستگاری پسرش؟
_بله هدی خانم اجازه بدین حق دارن بدونن این حقیقت تلخ زندگی منه
+خب چرا نمیدونن
_حاج خانم مادر و پدر من مجددا ازدواج کردن و دیگه به فکر ما نیستن، منم زن عمو خودم رو مادرم میدونم که دونستن ایشونم از نظرم کافیه
ریحانه:_حاج خانم امید عین عباس برای منه
+درسته، اما چه تضمینی هست؟
_برا چی حاج خانم؟
+اینکه آقا امید عین بابا شون نشن؟
هدی خانم:_مامان جان خواهش میکنم آخه این چه حرفیه!؟
+چرا مادر؟ خب بالاخره این پسر، پسره همون پدره دیگه!
سمیه خانم:_زهرا خانم از شما بعیده این حرفا!
_اشکال نداره سمیه خانم! ببخشید مزاحمتون شدیم حاج خانم، اما اینو بگم پدر و مادر من کاری کردن که رو #سرنوشت ما تاثیر گذاشت، جدا شدن به اسم راحتی ما، اما کجان الان که ببین من راحتم یا نه! حق دارین دخترتون به من ندید.. با اجازه!
من بلند شدم که زن عمو و سمیه خانم هم بلند شدن و خداحافظی کردن. من زودتر رفتم که هدی سادات اومد دم در و گفت:
_من واقعا متاسفم آقا امید مادرم قصد بدی نداشتن حلال کنید.
_برام عادی شده هدی خانم؛ این اولین بارم نیست اینم بخشی از همون راحتی هست که پدر و مادرم بخاطرش جدا شدن...!
یه لبخند تلخی زدم و گفتم:
_خدانگهدار
از خونشون بیرون اومدیم تو راه سکوت فقط حاکم بود. زن عمو و سمیه رو پیاده کردم. نم نم بارون شیشه جلو ماشین رو خیس کرده بود. راه افتادم گوشی رو خاموش کردم. و آهنگ رو روشن کردم....
حاج عمو:_آخه ریحانه خانم؛ چرا گذاشتی بره؟
ریحانه:_حاجی ؟ از خونه حاج خانم اینا تو ماشین یه کلمه حرف نزد وقتی هم رسیدیم. ما پیاده شدیم فکر کردم میخواد پارک کنه که رفت. بعدشم که زنگ زدیم گوشیش خاموش بود.
🍃عباس🍃
سمیه:_بابا جان الان که این حرفا فایده نداره باید بگردیم پیداش کنیم. قبلا که با دکترش حرف زدم گفت فقط یه شوک بزرگ دیگه کافیه که موجب دور از جونش سکته بشه! به آقا سیدرضا و سیدمحسن زنگ بزنین عباس جان داداش، تو هم برو هرجا که سراغ داری سر بزن
_رفتم آبجی جان همون لحظه که بابا زنگ زد و پرسید رفتم نبود...
صدای تلفن وقفه بین مکالمه ما ایجاد کرد مامان رفت تلفن رو جواب بده که تا چشمش به صفحه تلفن خورد و گفت:
_یا زهرا (سلامالله علیها) اقا احسانه!
بابا بلند شد و گفت:
_چرا اینجوری میکنی خانم، جواب بده
+من نمیتونم
_عباس تو برو
چشمی گفتم و تلفن رو جواب دادم:
_سلام عموجان
-سلام عمو؛ خوبی عباس جان ؟چه خبرا عمو؟با درس و دانشگاه چه میکنی؟
_شکرخدا، شما خوبی؟چه عجب عمو کم کم داشت صداتون یادم میرفت
-به کی میگی عمو؟ من بزرگترم مثلا
_بله دیگه حلال کنین
-خب عباس جان، امید خونه اس؟
_چطور؟
-راستش من و نغمه مسافرتیم، یکی از همسایه ها زنگ زده که برق خونتون روشنه، میخواستم بره یه سر بزنه
_چشم الان خونه نیست، من خودم میرم
-ممنون عباس جان، سلام برسون خدانگهدار
_سلامت باشین شمام سلام برسون خداحافظ
تلفن گذاشتم که همه فقط به من نگاه میکردن که گفتم:
_فکر کنم فهمیدم امید کجاس
و مختصری از حرفای عمو گفتم. مامان شام من و امید رو کشید و منم به سمت خونه امید اینا راه افتادم...
🍃ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ فاطمه.ق{حیات}
🍃http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸🌸🍃🍃🌸🌸🌸