eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ _اینجا یه هم سلولی دارم که هنوز نیاوردنش اگه ممکنه براش غذا بدین. پاسبان میتوپد: _نخیر!!! نمیشه! پاسبانی مهربان درحالیکه مشغول پخش غذا میان سلولهای آن طرف است، میگوید: _بهش بده! بعد هم میگوید تا کاسه را پیش آورم.نگاهی به غذا می‌اندازم و با دیدن رنگ و رو و بوی بدش حالم بد میشود! اصلا نمیدانم چه کوفتی است!صدای قار و قورت معده ام را هم نمیتوانم تحمل کنم. چشم میبندم و بو نمیکشم.مزه‌ی گوجه و آب، سیب زمینی هرکدام گوشه ای از دهانم را میگیرد.در فلاکت خودم مانده‌ام. کمی دیگر هم میخورم.پتوی پاره و کثیفم را برمیدارم و دور خودم میپیچم.✍سرمای عجیبی از لای زمین، دیوار و سقف میخزد.☆۱☆در که باز میشود پیرمرد را مثل تکه گوشتی به داخل پرت میکنند. باریکه‌ی خون از دهانش بیرون می‌آید و دستم را پیش می برم و ناخودگاه بعد از هینی که میکشم: _خدای من! خون داره میاد از دهنتون! پیش از اینکه دستم به دهانش برسد خود را عقب میکشد.لبخندش باعث می شود با دیدن دندانهای خونی‌اش بیشتر وحشت کنم.نفسهایش خس خس کنان از بینی و گلویش بیرون می‌آیند.مجبور میشود با کندن گوشه ای از لباس دهانش را پاک کند.خیلی ساکت و مظلوم کنج در مینشیند.به غذایش اشاره میکنم و میگویم: _حاج آقا اگه میتونین چیزی بخورین. براتون غذا گرفتم. دستش را درحالیکه از درد نا ندارد حرکت میدهد و به احترام روی سینه‌اش میگذارد و کمی به جلو خم میشود. 🕊_ممنون دخترم ولی فعلا نمیتونم. به پشت دستهایش نگاه میکنم و با دیدن پوست چروک و جاهای سوختگی دلم‌ ریش میشود.پشت دستش چند جایی اثر از سوختگی است. _دستتون رو سوختن؟ لبخندی تلخ میزند و سر تکان میدهد. 🕊_جا سیگاری نداشتن! هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد. نباید انتظار داشته باشیم که ما میخوایم به راحتی بدست بیاد!اگه به راحتی چیز گران بهایی رو بدست آوردی باید به راهی که رفتی کنی! چیزی که به راحتی بدست بیاد پس به راحتی هم از دست میره! باید داد تا نهال کوچکی مثل کاشته باشه. برای تایید حرفش سر تکان میدهم.واقعا که جمله‌هایی که میگوید قصار و زیباست. من را تا مدت ها اسیر بندبند کلماتش میکند و باید ساعتها بنشینم و در موردش کنم! از نمیپرسد.اما از عقاید زیاد میگوید و آن را برایم تشریح میکند. گاه میکنم که واقعا این است؟ من هر کجا رفته ام اسلام را این چنین ندیده ام! در آن را معرفی می کردند و در میان آن را می نامیدند! هر کجا رفته‌ام نتوانستم اسلام را و حالا دست مرا در میان چهاردیواری ساواک با اسلام آشنا میکرد. بعد از سکوت پیرمرد سر پایین می‌اندازم و به حرفهایی فکر میکنم که ذره ذره اسلام را در ذهنم میچیند. حرفهایش به مینشیند و فکر میکنم راز به دل نشستن آن است. هیچگاه به حرفهایی که به من گفته میشد به چشم راستی و درستی نگاه نکردم زیرا نمیکردند.در سازمان از طرد نشدن حرفی نمیزدم اما حرفهای این پیرمرد را میتوانم باور کنم. یک دم صدای فریاد و فغان خاموش نمی شود.از زمان بی‌اطلاع هستم و نمیتوانم بفهمم روز است یا شب. پیرمرد گاه از دردی که میکشد و تنها میگوید. به نماز خواندنش دقت میکنم. نمازی که میخواند با نمازی که پری و پیمان‌میخوانند یکیست اما این وسط یک جای کار میلنگد! یک چیز میانشان تفاوت دارد. من میتوانم این تفاوتها را درک کنم اما نمیتوانم آن را بیان کنم.حالت گنگی است. میدانی اما نمیدانی! پیرمرد پلکهای چروکینش را بالا میدهد و میگوید: 🕊_دخترم... میشه چیزی ازت بخوام؟ با تعجب میگویم _بله! 🕊_من یه آدرس بهت میدم. ان‌شاالله به اونجا برو. به "خانم عطاری" بگو که از طرف "حاج رسول" اومدی و یه نامه داری. توی پستوی عطارخونه. کنج گلهای بابونه و صابونهای معطر یه صندوق است، صندوق رو که کنار بزنی کنار دیوار یه سوراخ میبینی. توی اون سوراخ یه نامه است. صندوقچه رو که خانم عطاری دادی کارت تمومه. یک بار فرایندها را بالا و پایین میکنم.. _______ ✍پی‌نوشت؛ ۱. این زندان توسط آلمانی‌ها در زمان رضاخان بنا شد.طراحی این ساختمان به گونه ای بود که در زمستان ها بسیار بسیار سرد و در تابستان گرما از آن می بارید. پ.ن هرچی با خودم کلنجار رفتم بعضی چیزا رو بگم تا شما به سنگدل بودن این شکنجه‌گرا بیشتر پی ببرین باز نتونستم... خیلی چیزها غیرقابل بیان هستش از مظلومیت این زندانیان. فقط این رو بدونین که از وقتی پای زندانی به اینجا باز میشه همه چیز آزاردهنده میشده حتی کارهای پیش پا افتاده!( سخن نویسنده) ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛