💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۲
یک هفته ای، به عید مانده بود...
فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها
یوسف گفته بود..
که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود...
تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید.
ذهنش بسمت روز امتحان رفت...
خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.
از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.
هنوز با دلش کنار نیامده بود...
نوعی #ترس و #شک مثل خوره روحش را میخورد.
پایین رفت...
تا برای کمک به مادرش کمی #ذهنش را باز کند و با #سرگرمی اش مجبور نشود #فکر کند..
از نردبان بالا رفت...
برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن.
_یوسف...! مادر خوبی؟!
کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت :
_چی.. نه.. آره خوبم.
خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت.
دو روز گذشت...
علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود..
کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...
دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.
به خانه رسید.
ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از #تقوا به تن کرد.
نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، #یاالله_بلندی گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید.
وارد پذیرایی شد...
کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند.
جلوتر رفت اینبار #یاالله_بلندتری گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد.
_یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم.
اتاقش!؟..؟
تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما #باسروصدا از پله ها بالا رفت.#درمیانه_پله_ها مادرش را صدا کرد.
فخری خانم_ بیا تو مادر
سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید.#سربه_زیر سلام کرد.
فخری خانم_سلام رو ماهت مادر.
خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا #چادر دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟
سهیلا_سلام یوسف جون خووبی
سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد
_ممنون
وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد.
_خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..!
سهیلا نزدیکتر آمد....
چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف #نگاهش را به زیر انداخت.
_بسلامتی.مبارکه
سهیلا با حرص داد زد.
_تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟
یوسف بلند شد...
بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد.
_من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.
باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد.
_یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟!
فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه!
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد..!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۲۲ یک هفته ای،
👈ادامه قسمت ۲۲
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود.
_ممنونم ازتون
رو به مادرش گفت:
_شما که #میدونین مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!
خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!!
اخم کرد. با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد...
به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود.
کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند.
باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد.
چشمانش را باز کرد. #فکری_عمیق بسرش بود...
خدایا این حس چه بود که #ناگهانی آمد؟!
او را میخواست؟!
با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!!
#بهترین و #منطقی_ترینش همین بود که #قدمی بردارد...برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش.
اما #شکی بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..
نکنه این حس غلط باشه؟!
نکنه ریحانه منو نخاد؟!
شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!
نکنه کلا جوابش منفی باشه!!
#ترس، #شک ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۹
فقط تماشایم میکرد...
با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم..
و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم
_خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید🔥 کیه که ما رو به این
آدمکُش معرفی کرده؟
لبهایش از #ترس سفید شده و به سختی تکان میخورد
_ولید از ترکیه با من تماس میگرفت.گفت این خونه امنه...
و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم
_امن؟!...؟؟؟ امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!
پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و
نمیدانست با اینهمه #درماندگی چه کند که صدایش درهم شکست
_ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!
خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه #نقشه را از من #پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به
درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت
_این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه #کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکش ها کار کنی!!!
پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که #به_تندی توبیخم کرد
_تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه بازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای #حریف این دیکتاتورها بشی باید #بجنگی! #مامجبوریم از همین وحشی های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!
و نمیدید در همین اولین قدم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۹
در گوشم صدای سعد می آمد..
که #به_بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد
_بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!
و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیاله هایش
بودند...
کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم..
و میترسیدم مصطفی #مظلومانه شهید شود..که فقط بیصدا گریه میکردم...
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار
زده..
و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم
_زنده می مونه؟
از تب بی تابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد..
که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید
_چیکاره اس؟
تمام استخوانهایم از #ترس و #غم میلرزید.. که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم
_تو داریا پارچه فروشه، با جوونای #شیعه از حرم حضرت سکینه(س) #دفاع میکردن!
از درخشش چشمانش فهمیدم حس #دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده.. و پرسیدم
_تو برا چی اومدی اینجا؟
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد
_برا همون کاری که سعد #ادعاش رو میکرد!
لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید..
و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد
_عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان #کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری هام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!
و دیگر این حجم غم در سینه اش...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۸
میدانستند..
بی هوا حرفی را نمیزند.. و #بیخود.. برای کسی.. پا پیش #نمیگذارد..
روحیات عباس را #میشناخت..
مثل کف دستش... #میدانست که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد..
عباس ازاد شد..
چشمش که به سید افتاد.. از #شرمندگی.. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..
سید برایش توضیح داد..
که باید مثل کاری که کرده.. #قصاص شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد..
حسین آقا به تنهایی..
کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند..
ساعت از ١١شب گذشته بود..
حالا وقت معامله بود.. اما #به_روش_سید..
سید #دستش را محکم بست..
با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید #ادب میشد..
عباس سکوت محض بود..
نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از #ترس جرات نمیکرد.. جلو رود..
وسط کوچه.. زانو زد..
و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند..
بی هیچ حرفی..
آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند..
و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند.
مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند..
اما.. گویی عباس در این دنیا #نبود...
به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)
به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)
به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..
افتاده بود..
آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. #پایین گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را #نبیند
بعد یکساعت...
عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود..
همه نگاه میکردند..
حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود..
سید ایوب..
آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرامتر کنار گوشش.. #نجوا کرد..
_گفتم این کار رو کنن.. تا
👈اولا بفهمی تو ملا عام.. #ابروی کسی نبری...
👈دوم.. بتونی جلو #خشمت رو بگیری...
👈سوم.. بدونی که باید تو راه #اهلبیت باشی.. اگه بخای #عاقبت_بخیر بشی.
👈چهارم.. بار اولت #نیست که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی #زیردستت رو میزنی چه حالی میشه..!!
👈پنجم.. درک کنی اینجا #خانواده زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون #میشناسمت..
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۱۳۲
یاسر جلوی کمیل،
که بر روی صندلی نشسته بود، زانو زد، و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش، باور کن، همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم، شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم، چون خودم همسری ندارم. اما مرد هستم، حالیمه غیرت یعنی چی، پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_تیمور الان به خاطر اینکه شَکش رو بر طرف کنه، خودش وارد بازی شد، میدونست، در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت، و اگر زنده باشی جلو میای، ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد، برا چند لحظه ایستاد، و گارد گرفت.
چون فکر میکرد، الان سر میرسی، اما بعد بیخیال شد، پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده!.
یاسر آهی کشید و گفت:
_سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد، ولی قول داد، به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت، دیگه هم از غر زدنات راحت میشم
❤️❤️🍃🍃
سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت، و آهی کشید.
ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی!
سمانه بی حال لبخندی زد و گفت:
ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده
ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟ کسی اذیتت کرده؟ چند روزه حتی سرکار نمیری!
ــ چیزی نیست خاله
سمیه خانم که از جواب های تکراری
که در این چند روز از سمانه شنیده، خسته شده بود، از اتاق خارج شد.
سمانه زانوهایش را در بغل گرفته،
و روی تخت نشسته بود،
از #ترس آن سایه و آن مرد،
با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است، که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود.
به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت،
و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.
این همه ترس و ضعف،
از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل،
این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.!
دوباره به یاد کمیل،
چشمه ی اشک هایش جوشید، و گونه هایش را بارانی کرد.
نبود کمیل در تک تک لحظه ها،
و اتفاقات زندگی اش، احساس میشد، اگر کمیل بود، دیگر ترسی نداشت،
اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را در اتاقش زندانی نمی کرد.
او حتی از ترس آن مرد،
چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۳۷
💫نور خورشید
سه روز توی بازداشت بودم …
بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم …
مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن …
واقعا لحظات سختی بود …
.
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت …
وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد … .
– شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …
– و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …
.
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه …
باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم …
این سه روز به اندازه سه قرن، #وحشت و #ترس رو تحمل کرده بودم …
تازه می فهمیدم وقتی می گفتن …
در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …
.
همون جا کنار خیابون نشستم …
پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت …
هنوز تمام بدنم می لرزید …
برگشتم خونه …
مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش …
اشک امانم نمی داد …
اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …
.
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد …
اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد …
– این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …
.
هنوز نمی تونست درست بایسته …
حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه،
بلند گفت …
– از خونه من برید بیرون آقا …!
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
_هه! چرا اون اتاق؟ من دوست دارم تو اون یکی وسایلمو بذارم.
دندان بهم میسایم و میغرّم:
_من مافوق تون هستم و تعیین میکنم کی چی بکنه!
قهقهه شان اعتماد به نفسم را با پتک میخورد. توجهی بهشان نمیکنم.کیفم را برمیدارم و وارد اتاقی که برای خودم در نظر گرفتهام میشود.تا صبح کنج اتاق کز کرده ام و گاهی صدای خنده و صداهای مردانه شان به گوشم میخورد.اصلا احساس #امنیت نمیکنم و شب با #کابوس و #ترس سپری میشود.صبح از خانه بیرون میزنم تا با کیوان ملاقاتی داشته باشم. هنوز چند قدمی دور نشدم که صدای بوق مکرر به گوشم میرسد. ماشین پیمان کنارم متوقف میشود و میگوید بنشینم.در را با تردید باز میکنم و مینشینم.
_کیوان ازم خواست حالا که رابط شدی بهت کار با اسلحه رو یاد بدم.
سر تکان میدهم و بیهیچ حرف قبول میکنم.از شهر میگذریم و با تعجب میپرسم:
_کجا میریم؟
_هر کسی برای کار اسلحه از شهر تا جایی که میتونه باید فاصله بگیره.این قانون سازمانه! الانم باید بزنیم بیرون تا جایی که کسی صدای شلیکهامون رو نفهمه.
بالاخره بعد از دو ساعت رانندگی در به خاکی میپیچد و از جاده فاصله میگیریم.از توی ماشین هم هرچه قوطی و کنسرو است بیرون میآورد.به او نگاه میکنم که دارد خودش را با فاصلهی قوطی ها هماهنگ میکند.با دقت حواسش را جمع میکند تا از فاصلهی چند متری قوطی را بزند.خوب نگاهش میکنم.صدای شلیک پردهی گوشم را میدرّد. بعد توضیح داد.
راستای دستم باید با چشم و اسلحه هماهنگ باشد.باید خوب تمرکز کنم و بعد تکرارها یاد میگیرم.دو تیر دیگر شلیک میکند.بعد از کمی تمرکز به سختی ماشه را میکشم و با پرت شدن قوطی،پیمان توی شوک است و باورش نمیشود در اولین دفعه بتوانم قوطی را بزنم.غرورش را نمیتواند پنهان کند و میگوید:
_خوب بود! همونطوری که گفتم نیاز به تمرکز و تمرین داره.
دوباره دستم را به زاویه قبلی میگیرم.حواسم هست که با هدف تنظیم باشد چون اگر به قوطی نخورد حتما پیمان با خودش میگوید شانسی بوده! این بار هم به هدف میخورد!
_آفرین! واقعا که معلم خوبی داری.خوب چم و خم کارو یادت دادم ها!
بیتوجه به حرفش دوباره ژست تیراندازی میگیرم.از ژستم خارج نمیشود که صدای پیمان مرا شوکه میکند.
_من از شما خوشم میاد...با من ازدواج میکنی؟
اسلحه از دستم میافتد.با چشمانی گرد شده به طرفش برمیگردم. #وقیحانه میپرسد:
_ازدواج میکنی؟
با خودم میگویم خجالت نمیکشه! آخه مادر و خواهر نداره؟چجوری روش شد بگه؟اصلا با چه رویی توقع داره جواب بدهم!اسلحه را از روی زمین برمیدارم اما لرزش دستم قوطی را هم لرزان نشان میدهد.اسلحه را پایین میآورم.به طرفش برمیگردم.نگاهم را فوری از او میگیرم و کم کم حس شادی بعد از مرور دوبارهی حرفهایش در من شکل میگیرد.سکوت بینمان بالا میگیرد و او با رفتنش به طرف ماشین به طرف تپه میروم مینشینم. #عقل مرا متهم میکند و #قلب خودش را به دیوار سینه ام میکوبد.سریع بلند میشوم. خیلی جدی رفتار میکند. فاصلهی قوطی را بیشتر میکند.بعد هم بدون در نظر گرفتن احساسات میگوید:
_وقتی هدف ازت دور باشه باید...
تیرش به هدف میخورد و این بار قوطی با سرعت دور میشود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش چه چیزی از من درخواست کرده بود.خیلی سنگین رفتار میکند و اشاره میکند تا من شلیک کنم.خوب به قوطی نگاه میکنم و درست وقتی که دستم روی ماشه است حرفهایش در ذهنم اکو میشود.دستی به چشمانم میکشم و سعی میکنم دوباره تمرکز کنم.
با صدای شلیک دستم میلرزد و اسلحه را پایین می آورم.اندکی گرد خاک به اطراف میپاشد و قوطی پا برجا میماند.دوباره به طرف دیگری میروم. بیمقدمه سر اصل مطلب میرود.
_نگفتی، با من ازدواج میکنی؟
از خودم میپرسم واقعا به این زودی میخواهد جواب بله بگیرد؟چقدر #وقیحانه و #عجول است! #سنت ها را که بوسیده و کنار گذاشته و #حیا را هم درسته قورت داده و اکنون هم #طلبکار است!
_من باید فکر کنم.
ابرو بالا می دهد و با آهان آهانی به طرف قوطی برمی گردد.همان طور که دستش روی ماشه میسُرَد میگوید:
_باشه فکر کن!
بعد هم با یک حرکت دوباره به هدف میزند.به بهانهی سردرد خودم را به ماشین میرسانم.خیلی زود ماشین را روشن میکند. جو سنگینی میانمان نشسته. وقتی به خودم می آیم که جلوی در خانهی تیمی متوقف شده.
_رسیدیما!
کیفم را از روی صندلی برمیدارم.تشکر و خداحافظی میکنم و کلید را توی قفل زنگ زده به سختی میچرخانم.آن دو مرد از خانه بیرون میآیند و بیتوجه به من تنه میزنند.
_خانم مسئول ما میریم یه قدمی بزنیم.
سعی دارم خشمم را کنترل کنم اما واقعا نمیتوانم تحمل کنم.
_نخیر!!! تردد زیاد و الکی درست نیست. شما اومدین....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
_اینجا یه هم سلولی دارم که هنوز نیاوردنش اگه ممکنه براش غذا بدین.
پاسبان میتوپد:
_نخیر!!! نمیشه!
پاسبانی مهربان درحالیکه مشغول پخش غذا میان سلولهای آن طرف است، میگوید:
_بهش بده!
بعد هم میگوید تا کاسه را پیش آورم.نگاهی به غذا میاندازم و با دیدن رنگ و رو و بوی بدش حالم بد میشود!
اصلا نمیدانم چه کوفتی است!صدای قار و قورت معده ام را هم نمیتوانم تحمل کنم.
چشم میبندم و بو نمیکشم.مزهی گوجه و آب، سیب زمینی هرکدام گوشه ای از دهانم را میگیرد.در فلاکت خودم ماندهام.
کمی دیگر هم میخورم.پتوی پاره و کثیفم را برمیدارم و دور خودم میپیچم.✍سرمای عجیبی از لای زمین، دیوار و سقف میخزد.☆۱☆در که باز میشود پیرمرد را مثل تکه گوشتی به داخل پرت میکنند.
باریکهی خون از دهانش بیرون میآید و
دستم را پیش می برم و ناخودگاه بعد از هینی که میکشم:
_خدای من! خون داره میاد از دهنتون!
پیش از اینکه دستم به دهانش برسد خود را عقب میکشد.لبخندش باعث می شود با دیدن دندانهای خونیاش بیشتر وحشت کنم.نفسهایش خس خس کنان از بینی و گلویش بیرون میآیند.مجبور میشود با کندن گوشه ای از لباس دهانش را پاک کند.خیلی ساکت و مظلوم کنج در مینشیند.به غذایش اشاره میکنم و میگویم:
_حاج آقا اگه میتونین چیزی بخورین.
براتون غذا گرفتم.
دستش را درحالیکه از درد نا ندارد حرکت میدهد و به احترام روی سینهاش میگذارد و کمی به جلو خم میشود.
🕊_ممنون دخترم ولی فعلا نمیتونم.
به پشت دستهایش نگاه میکنم و با دیدن پوست چروک و جاهای سوختگی دلم ریش میشود.پشت دستش چند جایی اثر از سوختگی است.
_دستتون رو سوختن؟
لبخندی تلخ میزند و سر تکان میدهد.
🕊_جا سیگاری نداشتن! هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد. نباید انتظار داشته باشیم #آزادیای که ما میخوایم به راحتی بدست بیاد!اگه به راحتی چیز گران بهایی رو بدست آوردی باید به راهی که رفتی #شک کنی! چیزی که به راحتی بدست بیاد پس به راحتی هم از دست میره! #خونها باید داد تا نهال کوچکی مثل #انقلاب کاشته باشه.
برای تایید حرفش سر تکان میدهم.واقعا که جملههایی که میگوید قصار و زیباست.
من را تا مدت ها اسیر بندبند کلماتش میکند و باید ساعتها بنشینم و در موردش #فکر کنم! از #عقایدم نمیپرسد.اما از عقاید #خودش زیاد میگوید و آن را برایم تشریح میکند. گاه #تردید میکنم که واقعا #اسلام این است؟ من هر کجا رفته ام اسلام را این چنین ندیده ام! در #اروپا آن را #خشن معرفی می کردند و در میان #اعضا آن را #عقبمانده می نامیدند!
هر کجا رفتهام نتوانستم اسلام را #بشناسم و حالا دست #سرنوشت مرا در میان چهاردیواری ساواک با اسلام آشنا میکرد. بعد از سکوت پیرمرد سر پایین میاندازم و به حرفهایی فکر میکنم که ذره ذره #پازل اسلام را در ذهنم میچیند.
حرفهایش به #دل مینشیند و فکر میکنم راز به دل نشستن آن #صداقتش است.
هیچگاه به حرفهایی که به من گفته میشد به چشم راستی و درستی نگاه نکردم زیرا #قانعم نمیکردند.در سازمان از #ترس طرد نشدن حرفی نمیزدم اما حرفهای این پیرمرد را میتوانم باور کنم. یک دم صدای فریاد و فغان خاموش نمی شود.از زمان بیاطلاع هستم و نمیتوانم بفهمم روز است یا شب. پیرمرد گاه از دردی که میکشد و تنها #ذکر میگوید. به #طریقهی نماز خواندنش دقت میکنم. نمازی که #او میخواند با نمازی که پری و پیمانمیخوانند یکیست اما این وسط یک جای کار میلنگد! یک چیز میانشان تفاوت دارد. من میتوانم این تفاوتها را درک کنم اما نمیتوانم آن را بیان کنم.حالت گنگی است. میدانی اما نمیدانی! پیرمرد پلکهای چروکینش را بالا میدهد و میگوید:
🕊_دخترم... میشه چیزی ازت بخوام؟
با تعجب میگویم
_بله!
🕊_من یه آدرس بهت میدم. انشاالله #ازاد_شدی به اونجا برو. به "خانم عطاری" بگو که از طرف "حاج رسول" اومدی و یه نامه داری. توی پستوی عطارخونه. کنج گلهای بابونه و صابونهای معطر یه صندوق است، صندوق رو که کنار بزنی کنار دیوار یه سوراخ میبینی. توی اون سوراخ یه نامه است. صندوقچه رو که خانم عطاری دادی کارت تمومه.
یک بار فرایندها را بالا و پایین میکنم..
_______
✍پینوشت؛
۱. این زندان توسط آلمانیها در زمان رضاخان بنا شد.طراحی این ساختمان به گونه ای بود که در زمستان ها بسیار بسیار سرد و در تابستان گرما از آن می بارید.
پ.ن هرچی با خودم کلنجار رفتم بعضی چیزا رو بگم تا شما به سنگدل بودن این شکنجهگرا بیشتر پی ببرین باز نتونستم... خیلی چیزها غیرقابل بیان هستش از مظلومیت این زندانیان. فقط این رو بدونین که از وقتی پای زندانی به اینجا باز میشه همه چیز آزاردهنده میشده حتی کارهای پیش پا افتاده!( سخن نویسنده)
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۵ و ۲۶
_..... اگر طرفدارانش متخصصن و دلیل دارن مخالفانش هم متخصص هستن و دلیل دارن برای مخالفتشون اما سیاست گذاری جهانی اینه که دهن منتقدان این طرح و هر طرحی که مطرح بودنش به صلاحه بسته بشه...
خاصه توی این حوزه پیشنهاد میکنم مستند *اخراج شده* رو ببینید تا متوجه بشید چقدر استاد دانشگاه و پژوهشگر بخاطر سوال یا تشکیک حول این نظریه و مطرح کردن نظریه طراحی هوشمند از کار بیکار شدن و برای همیشه از چرخه علم و محتوا بیرون گذاشته شدن اتفاقا در همین آمریکا هم ساخته شده...
مهد آزادی بیان....
اصلا با آزادی بیان کار ندارم مملکت دیکتاتوری هم باشه... با علم که دیگه کسی شوخی نداره علم یک فضای پویاست و با همین رقابت ها حیاتش ادامه داره اگر هم نظرات تفاوت داره مگه چه اشکالی داره کنار هم مطرح بشن و حولشون بحث صورت بگیره اگر از صحت نظریه مد نظر اطمینان وجود داره...
اصلا حفظ این نظریه در جایگاه خودش مگه چه امتیازی داره و چه کمکی میکنه که انقدر مهمه که نباید کسی توش تشکیک کنه!
این جز #ترس و جز #نفی_آزادی عمل علمی متخصصین و تغییر مسیر رشد علمی به توقف و درجا زدن چه معنی داره؟
به هرحال توصیه میکنم این مستند رو حتما ببینید...
اما نکته ی مهمی که درباره اشکال نظریه تکامل وجود داره اینه که در اون زمان که این نظریه مطرح شد دو عنصر پایه برای حیات شناخته شده بود:
☆ماده و انرژی...☆
اما وقتی انسان موفق شد درون سلول رو ببینه، انگار با یک دنیای جدید مواجه شده باشه فهمید یک عنصر پایه ی دیگه هم در هستی وجود داره و اون اطلاعاته!
خیلی دوست دارم یک روز بیاید آزمایشگاه و یه سلول رو زیر میکروسکوپ ببینید...
چیزی شبیه کیهان.
یه دنیای جدید. ولی در ابعاد میکرو.
تا این حد ریز ولی منظم بدون فناوری نانو.
اصلا محشره من نمیدونم چطور میشه پذیرفت این سیستم خارق العاده صرفا یک تصادفه همین یک دلیل برای ایمان به وجود خدا کاملا کافیه!
کشف DNA درون سلول نشون میده چیزی تحت عنوان نقشه یا الگو مثل یک هارد ذخیره گر اطلاعات با توانایی بسیار بسیار بالا وجود داره که بدون شک محصول هوشه
_چرا؟
_چون سلول هایی وجود دارن که سیستم پیچیده با مکانیسم کاهش ناپذیر دارن!
حتما میدونی این یعنی چی!
یعنی یک ماشین شبیه ساعت که فقط در حضور همه قطعاتش به طور #همزمان کار میکنه و برای به کار افتادنش باید همه اجزا و قطعاتش از اول کنار هم قرار بگیرن مثل ساعت که اگر یک چرخ دنده ش نباشه کار متوقف میشه...
خب این اصلا کجاش با منطق تکامل سازگاری داره؟!
چیزی که برای اولین بار به طور جدی نظریه تکامل رو با چالش مواجه کرد مشاهده ی باکتری ای به نام "فلوجلوم" بود!
این باکتری با وجودی که خیلی ابتدائیه ولی چیزی درون خودش داره که هیچ یوکاریوتی نداره نه در بعد سلولی و نه حتی در اندام های تخصصی! فلوجلوم یک دم چرخنده داره که با سرعت یک سانترفیوژ میچرخه!
چندین میلیون سال بعدش انسان تازه موفق شده سانترفیوژ بسازه اونم قد یه ستون! این اونقدر ریزه که دیده هم نمیشه کاملا نانو!
این چطور با پدیده ی تکامل قابل توجیهه؟ شواهد عینی اعتبار بیشتری دارن یا نظریات؟
✍پ.ن: دوستان این چند قسمت رمان فضای علمی داره ولی بزودی وارد فضای داستانی و روان خواهد شد🌸
_آخه اگر انقدر که تو میگی بدیهیه چطور انکارش میکنن؟
_به راحتی...چون قدرت پشتشه!
همه ی شواهد و قرائن و حتی دانشمندان رو فدای حفظ و بقای یک نظریه میکنن چون این نظریه رکن اصلی کفره!
میلیون ها آدم با امثال این نظریه کافر شدن و هنوز هم داره کار میکنه
همه ی این گاردها بخاطر ترس از بازگشت تصور بشر به سمت درک وجود خداست وگرنه استخوان های پوسیده ی تکامل زیر بار اینهمه تناقض شکسته فقط نمیذارن صداش بلند بشه تا کم کم با یه نظریه جدید ترمیمش کنن که باز بحث خدا پیش نیاد.
حالا میگم چطوری!
ژانت برای اولین بار من رو مخاطب قرار داد:
_متوجه نمیشم اینا کی هستن مگه چه سودی از کفر مردم میبرن؟
_یکم صبر کنی توضیح میدم الان بزار این بحث رو کامل کنیم.. این جمله متعلق به خود چارلز داروینه از روی کتابش براتون میخونم
گوشی رو از روی میز برداشتم.....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۳۷ و ۳۸
_خسارتهای وحشتناکی به تشیّع وارد بشه!
مثلا یکی از دستاوردها و هنرهای این حضرات!
با دستش اشاره به دسته ی عزاداری کرد و ادامه داد:
_این بود که یکبار که "ماهاتیر محمد" نخست وزیر سابق مالزی یه سفر ایران اومده بود و از جمهوری اسلامی ایران خواست تا مالزی برای تبلیغ اسلام و مبارزه با فرقهی ضاله #بهائیت به اونها کمک کنه. چون منشاء بهاییت در ایران بود و بهاییها یکی از مراکز اصلی شون در مالزی قرار داشت و از اونجا نیرو میگرفتن، اما از حدود چهار سال قبل، به دلیل فعالیتهای جریان شیرازیها در مالزی و مبارزه رسمی با خلفا به دعوای بین شیعه و سنی چنان دامن زدند که کار به شعار نویسی های خیابانی رسید و این مساله باعث شد ماهاتیر محمد که تا دیروز از جمهوری اسلامی دفاع میکرد، چند ماه قبل نسبت به خطر گسترش شیعه در مالزی هشدار داد و خواستار مبارزه با شیعیان به عنوان یه فرقه ی ضاله شد!
دوباره نگاهم افتاد به این مردهای دشداشه پوش!
داشتم به حرفهای مهدی فکر میکردم که این فرقه چقدر راحت اسم شیعه رو با رسمش متلاشی کردن!
در همین حین سر و صدای بچه ی کوچکی که همراه باباش برای تماشا کردن دسته ی عزاداری اومده بودن، چنان خودش رو به باباش چسبونده بود و التماس میکرد و میگفت؛ بیا بریم بابا من میترسم، توجهم رو جلب کرد
والبته بچهی بیچاره حق داشت
من که یه مرد بزرگ بودم با دیدن چنین صحنه هایی داشتم سکته میکردم چه برسه به اون طفل معصوم!
با اشاره به بچه رو به مهدی گفتم:
_اصلا فکر نکنم تا اخر عمرش چنین صحنه هایی یادش بره و چقدر تلخه که عزاداری برای امام حسین(علیهالسلام) رو با چنین تصاویری بخاطر بسپاره که ذرهای عشق درونش نیست که هیچ! فقط #ترس و #وحشت و #خون، یادگاری چنین هیئت رفتنی میشه! و ناگفته پیداست چه حسی نسبت به هئیت و روضه و امام حسین (علیهالسلام) پیدا میکنه!
با عصبانیت ادامه دادم:
_خیلی راحت تنها با کارهای یک سری افراد جاهل مثل اینها که بیشتر به اراذل شبیهان تا عاشق امام حسین (علیهالسلام)! هم فرقهی ضاله میخوننمون! هم مثل اتفاقی که برای این بچه میافته به سادگی این پیوند عاشقانه حسینی شکسته میشه!
مهدی دستش رو خیلی آروم گذاشت روی شونم و گفت:
_میدونی مرتضی اینها فقط یک سری جاهل نیستن! داشتم فکر میکردم اگه غریبهای از علت بریدن سـر امام حسین (علیهالسلام) پرسید به قول استادم باید بگیم: "ترکیبی از #منافقان_باهوش و #مردم_جاهل عاشورا را رقم زدند!"
بعد هم چشمهاش رو به آسمون دوخت و ادامه داد:
_و چه معجون عجیبیست این ترکیب...!
اسم منافق باهوش که اومد یاد تفکر انگلیسی افتادم که چقدر خطرناکتر از بمب و اسلحه است!
گفتم:
_شیخ مهدی چقدر دشمن حساب شده کار میکنه! از این طرف بادرست کردن فرقه های شیعهی افراطی مثل شیرازیها و از اون طرف با درست کردن گروههای سنی افراطی مثل وهابیها چقدر دقیق به خواسته اش میرسه!
بعد با حالت عصبانی گفتم:
_بعضی از ما هم خیر سرمون توی حوزهی علمیه داریم درس میخونیم که مثلا به درد اسلام بخوریم! به جای اینکه به درد اسلام بخوریم کم کاری هامون، خودشون شدن یه درد برای اسلام!
لبخند نشست روی لبش و گفت:
_دمت گرم که جمع نبستی!
بعد هم ادامه داد:
_میدونی تفاوت به درد خوردن یا خودِ درد بودن در چیه؟!
گفتم: _آره اخوی چرا ندونم! دارم امثالش رو جلوی چشمهام میبينم #به_اسم امام حسین (علیهالسلام) توی لشکر امام حسین (علیهالسلام) با لباس عزادار امام حسین (علیهالسلام) #نفوذی لشکر یزید باشی و براش کار کنی والله خودِ درد! یه درد کشنده!
اخمهام رو بیشتر کشیدم توی هم و ادامه دادم:
_اصلا چرا باید لباس عزادار امام حسین (علیهالسلام) رو بپوشند!چرا هر جا نفوذی هست یا زیر یقه دیپلمات بسته شده تا حلقه یا زیر لباس روحانیت؟!
سری تکون داد و با تاسف گفت:
_چون در پوشش عزادار حسین (علیهالسلام)، راه حسین (علیهالسلام) رو ببندی و صدای کسی درنیاد خیلی راحتتر از اینه که در پوشش یزید راه را بر حسین (علیهالسلام) ببندی و صدای کسی در نیاد!
یکی دیگه از اصلیترین علت هاش هم که معلومه برای داشتن #امنیت! این روش مختص الان هم نیست! بعد از واقعهی کربلا عبیدالله بن زیاد هم برای رسیدن به دارالحکومه از در، دروازهی شهر کوفه تا رسیدن به کاخش لباس امام حسین (علیهالسلام) رو پوشید برای اینکه از مردم در امان باشه! خوب اینها هم شاگردهای همون خبیث هستن دیگه! تاریخ خوب نشون داده تزویر از ابزار همیشگی خواص فاسد و سیاست باز و قدرت طلب هست اینم یه مدلشه دیگه!
گفتم:_حاجی اینا که دیگه ادعاشون اینه اهل سیاست و قدرت نیستن و دم از جدایی دین از سیاست میزنن!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۷ و ۳۸
گفت: _آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه...
گفتم: _زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه!
گفت: _باشه پس با این حال خبری به من بده.
خدا حافظی که کردیم
اومدم پیش امیررضا میدونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمیکنه...
قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همونطور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال...
دیدن بچه ها و حس تجربهی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود میدونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمیکردم که قراره چی بشه!
شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان میگفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود!
هول کردم صداش زدم :
_امیررضا خوبی امیررضا...
فقط گفت:
_سرده سمیه... خیلی سرده...
نمیدونستم باید چکار کنم؟
مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت:
_گرمه دارم می سوزم!
نفسم بند اومده بود...
امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود!
واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود
به شماره ی زینب پیامک زدم :
📲_بیداری؟
سریع جواب داد:
📲_آره
طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار میکرد احتمال میدادم که بیدار باشه!همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم:
_زینب... امیررضا... امیررضا...
گفت: _آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟!
گفتم: _تب و لرز کرده چکار کنم؟!
خیلی با آرامش گفت:
_اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چجوری میشه
هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک میریختم
اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم میکرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی....
چقدر پرستار بودن سخت تر بود
اصلا فکر نمیکردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر میرسید!
زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده!
امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر میشد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا!
خدا میداند چه کشیدم تا صبح شد...
اول وقت رفتیم دکتر...
وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت:
_کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه...
اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت:
_خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی...
اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند!
شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری میرسید!
سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود!
اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد
آن موقع مثل الان نمیگفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربهی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را میدادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه میدیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمیکردم!
نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس میگرفت
خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و میترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمیکشیدم...
خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیتنامهاش را نوشته و جاش را بهم نشون داد...
وقتی امیررضا بهم این حرفها را میزد داشتم دق میکردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم میشد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهرهاش هم با وجود حال بد و خراب ذرهای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود!
وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت:
_خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود #ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من میترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم میبینم کسانی که میترسند بیشتر درگیر میشن...