eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۷۳ 🌾 بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم …  نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …  نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم … حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …  ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …  اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد … مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … یه مدت که گذشت …  حتی رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود …  اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …  در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم … شیفتم تموم شد …  لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم …  از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست …  سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم … این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید … ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇  https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۲ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد. از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد. هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟! کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم. خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت. دو روز گذشت... علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود... دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست. به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟ تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟ یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین. باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟! فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه! سنگینی را حس میکرد..!
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۵ فخری خانم هنوز هم... از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف را پایین برد. _سلام. سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت: _وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!! تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت: _اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..! سهیلا ماتش برد... آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند. خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت. _سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی همانطور ایستاده بودند. گرچه خاله شهین از فخری خانم بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است. یوسف دسته گل را مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند. _مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟؟؟ یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما _خیلی بیجا کردی!! فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه. بخشش از بزرگانه! خاله شهین با اخم... به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد. در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند... فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید: _بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!! بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد. که یوسف آبرویش را برده... که بی تجربه است... که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند... عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد. این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود... به خانه عمو سهراب رسیدند... هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری. با نهایت احترام وارد خانه شدند... مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی گذاشت نگاهش را به رساند. _برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم. مریم خانم تعارفی کرد... همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد. فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم. یوسف_اومدم عذرخواهی مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد. _عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۳ علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. لبخند محجوبی زد. و محکمتر دست داد. ریحانه بود.و یک دنیا آرزو و رویا. یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به مصمم تر میشد.. یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت. را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و نگاه ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود. ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر. _اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون.. بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند. میترسید،نکند حرفی، حرکتی، که زخمی کند حرمت دلبرش را. سریع از در بیرون آمد..وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید.تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!خدا رحم کرد...!! ریحانه و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد. یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد. تا رسیدن به خانه،.. سوت میزد و آواز میخواند.کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد. ماشین را پارک کرد... به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. را بوسید. و حسابی تشکر کرد.بسمت پدرش رفت، راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند. رضایت و خوشحالی اش... در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. وقت تشکر بود از ...وقت سپاسگزاری بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا نه..! وضو گرفت.سراسر نور و آرامش. تا اذان صبح نماز خواند..قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود. « الحمدلله..الحمدلله.. الحمدلله..خدایا شکرت..شکرت خداااا.. شکرت. ریحانه بود و پرواز خیالاتش..ریحانه بود و اتاقش.حالا او میترسید. نکند محرمش نشده پشیمان شود.نکند پشیمانش کنند. نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد. _اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم؟ این جمله را میگفت.. پشت سر هم. با لبخند. باگریه.باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت. وضو داشت.‌ سجده کرد. سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.عاشقانه.باخلوص.باخدا.. «خدایا من چکار کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی به من که چی بشه خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش فکر کنم.. خدایا هنوز نامحرمه..خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..» خواند نماز شب. یازده رکعتی که سراسر شور بود و توجه و حضور..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند.. 💚هیچکسی نفهمید.که هر دو بنده های خوب خدا تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند. و چه نشانه ای بهتر از این...؟! یوسف پیامکی به علی زد. _سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه آزمایشگاه خلوت بود... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۵ و یک نفس نجوا میکرد.. _✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین. و من هنوز نمیدانستم از ترس چه ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند.. که دوباره در این خانه پنهانم کرد... حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده.. و با اشکم به دامن همه ائمه(ع) چنگ میزدم تا معجزهای شود.. که درِ خانه به رویمان گشوده شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود... خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،.. حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم.. که نگاهش در هم شکست.. و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم _پیداش کردید؟ همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد.. و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت.. که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد _خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم. این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت.. و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که هم مثل به زیر افتاد _اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم! مادرش با دلواپسی پرسید _وارد داریا شدن؟ پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید.. و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست.. و یک کلمه پاسخ داد _نه هنوز! و حکایت به همینجا ختم نمیشد.. که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم _خونه شیعه های اطراف دمشق رو میزنن تا شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 ا🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۱۹ از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید.. و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟ و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده! کم کم داشتم باور میکردم.. همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند.. که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم! بیش از یک سال در یک خانه.. از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم.. و باز امشب دست و پای دلم میلرزید... دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید.. و او همه احساسش در بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد... ابوالفضل کار خودش را کرده بود.. که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم. و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام! از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد _داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟ از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست.. که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۷ مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود.. بخوبی و شادی میگذشت.. همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. عباس درب تالار ایستاده بود.. مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد.. اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد.. عباس.. یادش به حرکات خودش افتاده بود.. چطور با .. همه را از خودش بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را.. مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت.. با صدای زنگ تلفن همراهش..عباس به خودش آمد.. مادرش بود.. _کجایی مادر _دم در.. چطور.!؟ _بیا در خانوما کارت دارم.. _بیام در خانمااااا؟؟؟ _وا.. مادر کارت دارم _خب همینجا بگید _نمیشه عباس.. بیا کارت دارم علی رغم میل باطنی اش.. چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. و .. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت.. لحظه ای مادرش را.. از دور دید.. خوشحال شد.. که را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد.. اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند.. عباس همانجا ایستاد.. با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد میان ماندن و رفتن مردد شده بود.. که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند.. عباس سلامی کرد.. و را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی داد.. زهراخانم _ سلام پسرم و کیسه ای را.. به عباس داد.. _ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه لحظه ای نگاه به آن دختر کرد _خیلی خوش اومدین.. هانیه آرام گفت _ ممنون سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد.. و رو به مادر.. مثل .. یک دستش را روی گذاشت و گفت _رو جف چشام..امری نی؟ _نه مادر.. برو بسلامت.. خداحافظی ای کرد.. و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند.. ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت..
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳۸ مهرماه شده بود.. سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد.. و عباس.. ساعت ٧ صبح..جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود.. به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که به نگاه فاطمه نیافتد.. ناراحت بود از تصمیمش.. اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد.. خودش هم تعجب کرده بود.. شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود.. شاید هم بزرگترین خطا.. شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد.. پس بهترین راه بود.. در این مدت.. غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد.. عباس.. تمام سعی اش را می‌کرد.. که نکند.. فقط گوش بسپارد.. را تیز کند.. نه را.. ساعت ٧صبح.. که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت.. این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت.. یک ماهی میگذشت.. کم کم .. و حیا.. .. و این بانو.. او را به فکر وا داشته بود.. حالا دیگر مثل قبل.. از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی.. میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند.. اما رویش را نداشت.. چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد.. باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت.. ❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت.. کم کم امتحانات نیم ترم.. شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود.. مدتی بود.. که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد.. گرچه خیلی عقب تر از دانشکده.. پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند.. و از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود.. به خانه نزدیک میشدند.. باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود.. به خانه سید رسیدند.. عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. به عباس.. گفت _ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون.. در را بست و پیاده شد.. عباس.. ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود.. _اتفاقی افتاده؟! فاطمه.. خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید.. از سر کوچه.. سید ایوب می امد.. مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت.. _سلام سید..مخلصیم سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت _چی شده باباجان..! گلبرگ حیا از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد.. _سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن سید میدانست اتفاقی نیافتاده.. جز اینکه دخترش.. معذب باشد.. که با .. مدام خلوت داشته باشد.. نگاهی به عباس انداخت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۵۷ و ۵۸ _....به غرّه نشو که به لحظه‌ای فراموشی بند است... آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کرده‌ام را به خاطر سپرده‌ام، نترس از بانو! نترس از من بانو! کسی هست که را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛ اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه‌اش گذاشته است. وصیت اموالم را به پدرت سپرده‌ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته‌هایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مردی که نیازمند ایمان تو است باش! حلالم کن که تنهایت گذاشته‌ام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره‌ات چشم به راه میمانم. 🕊✍همسفر نیمه‌راهت «سید مهدی علوی» آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد... "در خوابت چه دیده‌ای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟ تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بی‌تو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیده‌ای مرد؟ ********************* رها: _خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای صدرا: _خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمی‌دونستم اونا هم از بچه‌های تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سیدمهدی بودن، همدوره و همرزم بودن. رها در جایش جابه‌جا شد: _همکارای سیدمهدی برای همه مراسم‌ها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه. صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابه‌جا شد: _ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟ صدرا: به‌خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمی‌کردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم. پوزخندی به یاد رویا زد: _شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق، باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن! رها: _اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره؛ بعضیا اعم از زن و مرد مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی ، اما بعضیا پول رو زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگی‌ها رو نابود کنه. عده‌ای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی‌هاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دسته‌ایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم صدرا: _یه عده‌ی دیگه هستن که جزء دسته‌ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته‌ی اول! رها: _شاید اینجوری باشه اما زن‌های زیادی تو کشور ما هستن که با بی‌پولی و بدی‌ها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن! صدرا: _تو جزء کدوم دسته‌ای؟ رها: _من در اون شرایط زندگی نمیکنم! صدرا: _تو الان همسر منی، جزء کدوم دسته‌ای؟ رها دهانش تلخ شد: _من خدمتکارم، اومدم تو خونه‌ی شما که زجر بکشم... که دل شما خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دسته‌ست. تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود! صدرا: _یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره! خودت تلخ شدی بانو! خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی! رها که چشم باز کرد، نزدیک خانه‌ی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود. رها: _اینجا چه خبر بوده؟ صدرا: _رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم! رها سری به افسوس برایش تکان داد ، و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود! کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد. خانم زند که پشت میز نشست.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخندها خواست. دلش صدای بلند خنده‌هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده‌های کسی باشی که دوستش داری! ************* صدای خنده های بلندی در بخش پیچید. زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد. نگاهش به خنده‌های پر رنگ و لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت. حق دارد؟ یا حق ندارد؟ زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تاکنون خنده های بلند احسان را نشنیده بود. تاکنون او را اینگونه ندیده بود. چرا احسان خنده‌های‌زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را تقدیم کسی جز او کرده بود؟ خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود. احسان: _خسته نباشی بانو! لبخند زدن به لبخندهای احسان، آسان بود: _سلام. شما هم خسته نباشی! احسان دوباره خندید: _دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن! زینب سادات لب ورچید و غر زد: _هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچوقت اینجوری نخندیده بودی! احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: _چون مزخرف تر از این نشنیده بودم! چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن: (امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن!) زینب سادات گفت: _این که خنده نداشت احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: _خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم! زینب سادات نق زد: _احسان! و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند... احسان: _جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها! اما من گفتم نگرانش نیستم! زینب سادات گلایه کرد: _دیگه اونجوری برای دخترها نخند. احسان سر کج کرد: _چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم! زینب سادات نق زد: _اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی. احسان اخم کرد: _زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من، بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه! زینب سادات جوابش را داد: _همونطور که باید نجیب باشه، هم باید کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن!همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است. نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن! احسان به فکر فرو رفت... ********* سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن سلام! «سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و مهربان مادری‌ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است! مادر باش برایم! مادری کن برایم! زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد. سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و حضورهایشان را... احسان کنارش نشست. احسان: _مردن سخته؟ زینب سادات: _مثل تولد می‌مونه برای بچه‌ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت! احسان: _مادرت سخت مرد یا آسون؟ زینب سادات: _آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب دیدم... زینب سادات به یاد آورد... آیه مقابل زینب سادات بود.در کنار رودخانه‌ای در میان درختان سبز و سرکشیده...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ 🕊_✨"وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُون‏"(سوره نحل ایه ۱۲۷)✨ به یکباره سر بلند میکنم. این آیه عجیب به دلم مینشیند. انگار چنین لفظی را قبلا شنیده بودم.بعد از کمی فکر کردن به خاطر می‌آورم و میگویم: _این یعنی چی؟ چیزی که خوندین از قرانه؟ آهسته سر تکان میدهد که یعنی بله بعد هم از حفظ معنی اش را برایم آشکار میکند. 🕊_صبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو. و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو می‏کنند.دخترم از صبر بخواه! باش بهت میده. اندکی با خودم خلوت می کنم..خدا؟ خدای من کیست؟ من که جز پیمان کسی را ندارم که از او کمک بخواهم. _خدا؟ من خدایی ندارم. دوباره لبش به گلی شکوفا میشود و می گوید: 🕊_بله ! پدیدآورنده‌ی زمین و آسمان. تو خدایی نداری ولی خدا که تو رو داره. . حرفهای او برایم گنگ است.از بچگی سعی کرده بودم روی پای خودم بایستم و حتی خیلی کم از پدر درخواستی میکردم، ذات من اینگونه بود که هر چه بخواهم خودم فراهم بیاورم‌‌. به امید چیزی که نه دیده میشود و نه کسی آن را دیده دلخوش کنم. این برای من حرف غیرعقلانی است. _من خدا رو قبول ندارم.ما توی این دنیا به دنیا اومدیم و یه روزی هم میمیریم. خدا چیه؟ ادم به جای این حرفهای الکی دلخوش کن، باید یه فکری بحال خودش کنه! آن تکه کاغذ را پایین میگذارد و همانطور که اثرات درد در صورتش هویدا میشود، به آهستگی میگوید: 🕊_این لباسی که تنتون هستش رو هیچکی ندوخته. _مگه میشه؟ حتی یه نخ رو یه کسی میسازه! 🕊_نه خودش درست شده. زیر لب می غرم: _به سرتون زده؟ مخ تون عیب کرده؟ خنده ای کوتاه میکند. 🕊_نه! میشه بگین چطور این لباس تولید کننده داره اما این نه؟یعنی یکهو از زمین بیرون اومدن؟ یا خودشون خودشون رو ساختن؟ زمین هم مادرزادیست؟ میمانم چه بگویم. _گیرم که خدا هم هست اما اینجا میتونه برام معجزه کنه؟ میتونه دست غیبشو بیاره سمتم و راه فرار رو نشونم بده؟ 🕊_نه خدا معجزه نمیکنه البته که اگه بخواد میشه اما خدا رو میده. شما جز کدوم دسته‌ای دخترم؟ لبم را آویزان میکنم و چیزی جواب نمیدهم. 🕊_البته که حزب و دسته کار درستی نیست اما تو هر گروهی که هستی باید تا تهش باشی البته اگر بهش ایمان داری. اگه نداری بهتره ازش بیای . کردی برو دنبال . توی هر راهی که هستی با جون و دل بپذیر. حس خوبی نسبت به این مرد ندارم. انگار میخواهد با زبانش مرا از چیزی هایی که سازمان بهم یاد داده دور کند.خوب می فهمم میخواهد را در مغزم بکارد. _من جز هر گروه و دسته ای هستم بهش اعتماد و آگاهی دارم.شما همیشه عادتون اینه آدمو موعظه کنین و منبر برین. پیرمرد بیچاره که تا به آن زمان به زور کلمات را ادا میکند خاموش میشود‌.با آن حال نزارش برمیخیزد. دستانش را کنار گوش قرار میدهد و الله اکبر میگوید. با خودم میگویم این جماعت چقدر سر سخت اند! مگر خدا واجبش کرده که نماز بخواند آن هم با زجری که میکشد. مگر خدا محتاج نماز چنین کسی است...؟صدایی از بیرون سلول به گوش می‌آید.کمی نگذشته که با فحش و کتک کسی را میبرند اما صدای جیغ و دادی بلند نمیشود.برمیگردم و پیرمرد را میبینم که در حالت آن چنان گریه میکند که تمام تنش به لرز می‌آید.گمان میکنم او از این زندان و دردهایش بریده و از خدا میخواهد کاری برای آزادی اش کند.باخودم میگویم او که تا چند دقیقه ای پیش رجز میخواند حال چطور شده که اینگونه عجز و ناله میکند! کمی صدایش بالا میرود و می توانم کلمه‌ی "الهی العفو" را بشنوم.تمام تصوراتم فرو میریزد. به یک باره دیواری بین افکار خودم و این پیرمرد میبینم.در گوشه‌ی سلول و جایی که دست احدی به ما نمیرسد به جای این که دکتر بخواهد یا راهی برای فرار...او طلب مغفرت میخواهد! پیرمرد بعد از نماز برمیخیزد و مقابلم می‌ایستد.سر بلند میکنم اما به من نیست.درحالیکه به سویی دیگر خیره شده به من میگوید: 🕊_دم در نشینید. اون ور گلیم سالمه میتونین اونجا استراحت کنید. به بدن رنجور و لاغرش نگاه می کنم.با این حال گرفته نمیتوانم سخاوتش را بپذیرم. _من راحتم. 🕊_دخترم، من اینطور ناراحتم.من به زمین سرد و خشک عادت دارم. برمیخیزم و روی آن طرف گلیم مینشینم. پیرمرد با نفسی که به سختی از گلویش به درمی‌آید دوباره شروع میکند به گفتن ذکر و دعا. از خودم بیزار می شوم که رفتار زشت و زننده ای با چنین مرد بخشنده ای کرده ام.میخواهم بیشتر بدانم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛