eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۶۹ در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: _«مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟» لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: _«من ناراحت نشدم، فقط نمی‌دونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم...» سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: _«الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چیکار کنم؟!!!» صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بی‌چون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته‌ام که با سر زانو خودش را روی ماسه‌ها به سمتم کشید و دلداری‌ام داد: _«الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟» و من هم به قدری دلبسته‌اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون می‌کشیدم، پاسخ دادم: _«آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!» به لطف خدای مهربان، عشق مان آنچنان و بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دل‌هایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج می‌زد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان می‌بردیم و میان خنده‌های پر نشاطمان فرو می‌دادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متری‌مان، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و توجه‌مان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری‌اش روی شانه‌اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدم‌هایی سکوت لبریز از طراوت و تازگی‌مان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگ‌شان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه می‌دیدم با بی‌مبالاتی از حدودالهی هم تجاوز می‌کنند، عذاب می‌کشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر می‌کردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: _«الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.» و بی‌آنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر می‌داشت،کفش‌هایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی‌ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه‌ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمی‌شنیدیم و تنها از دور سایه‌شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: _«ببخشید اذیتت کردم. نمی‌تونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بی‌حیا باشن...» و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاه‌مان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: _«فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، می‌دونستن پلیس دائم گشت می‌زنه.» مجید لبخندی زد و گفت: _«هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد.» سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد: _«الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات می‌دیدم!» در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی‌آنکه بخواهیم دل‌هایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان می‌کردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرین‌مان با خمیازه‌های آخر شبِ موج‌های خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهی‌مان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد. 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۷ مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود.. بخوبی و شادی میگذشت.. همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. عباس درب تالار ایستاده بود.. مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد.. اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد.. عباس.. یادش به حرکات خودش افتاده بود.. چطور با .. همه را از خودش بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را.. مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت.. با صدای زنگ تلفن همراهش..عباس به خودش آمد.. مادرش بود.. _کجایی مادر _دم در.. چطور.!؟ _بیا در خانوما کارت دارم.. _بیام در خانمااااا؟؟؟ _وا.. مادر کارت دارم _خب همینجا بگید _نمیشه عباس.. بیا کارت دارم علی رغم میل باطنی اش.. چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. و .. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت.. لحظه ای مادرش را.. از دور دید.. خوشحال شد.. که را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد.. اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند.. عباس همانجا ایستاد.. با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد میان ماندن و رفتن مردد شده بود.. که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند.. عباس سلامی کرد.. و را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی داد.. زهراخانم _ سلام پسرم و کیسه ای را.. به عباس داد.. _ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه لحظه ای نگاه به آن دختر کرد _خیلی خوش اومدین.. هانیه آرام گفت _ ممنون سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد.. و رو به مادر.. مثل .. یک دستش را روی گذاشت و گفت _رو جف چشام..امری نی؟ _نه مادر.. برو بسلامت.. خداحافظی ای کرد.. و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند.. ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ همان روز پیمان مرا به اعضای بالا رده معرفی میکند.جملاتی را برایم آماده کرده تا آنها را بگویم و میگویم: _من بدون اینکه متوجه باشم با اون فرد صحبت میکردم.با اینکه در مسائل ممنوعه ورود نمیکردیم. حالا که سازمان بهم بدگمان شده من قصد دارم این اتهامو پاک و جبران کنم. _شما از فرمان مافوق هم سرپیچی کردین. بعد اسم سمیرا را می‌آورد.حالم از و بهم میخورد اما چاره ای نیست و مجبور به اجرای هر دو شان هستم. _من جلسه‌ای نبوده که نباشم. کاش‌ خواهر سمیرا ازینا هم حرف میزد.اگر هم اشتباهی شده الان به جبران اومدم. _حاضری هرچی سازمان گفت رو اجرا کنی؟ بله میگویم.لبخند زن پررنگ میشود. _پس بخشیدنت برای وقتیه که دستور سازمانو قبول کرده و انجامش داده باشی. تو رو به یه تیم دیگه معرفی میکنم.قراره از شوهرت جدا بشی و اونجا کار کنی. بنظرم اونجا میتونی عضو کارآمدتری باشی! من که به بوی پیمان حاضر به این جلسه و دست کشیدن از نرگس شده‌ام، حال که پیمان را میخواهند از من بگیرند باید چه کنم؟ پیمان با خنده‌ای کوتاه فضا را عوض کرد: _رویا برای اطاعت اومده.مشکلی نیست. _اینو باید خودش بگه. بار سنگین نگاه‌ها بر دوش من است.انتخاب سختی است _این جدایی موقتیه. قبول کن وگرنه کلا جدامون میکنن. با این حرفها مجبور میشوم بپذیرم. _باشه من حرفی ندارم. هدفم خدمت به خلقه و هرچی سازمان بگه انجام میدم. آن دو مرد و آن زن لبخند میزنند.وقت بیرون آمدن باید از پیمان خداحافظی کنم. با لحن آمیخته به بغض مینالم: _من میخواستم با تو باشم.دوری زندانو تحمل کردم که برگردم پیشت چرا این کارا رو با من میکنن؟مگه اصلا نرگسو میشناسن؟ پیمان انگشت اشاره‌اش را روی لبش میگذارد و هیس کنان سکوتم را طلب میکند. _چاره ای نیست.باید تحمل کنیم.قول میدم بتونیم هم رو ببینیم. در مورد اون خانمه،نرگس هم دیگه حرفی نزن.سازمان بهتر میتونه تشخیص بده.خب...من میرم. فعلا! میخواهم جلویش را بگیرم اما نمیتوانم... یعنی نمیشود.پیمان از در میرود و من میمانم. همان زن وقت رفتن کاغذی دستم میدهد: _اینم خونه تیمی جدید. خودتو به اسم سازمانی معرفی میکنی. چشمی میگویم و کاغذ را میگیرم.بعد هم از خانه بیرون میزنم.پیاده قدم برمیدارم. گاهی صدای رهگذرها را میشنوم که میگویند: 🇮🇷_قراره دوازدهم بیان. آن یکی خبر را نقض میداند و میگوید که قرار بود فلان روز بیایند اما فرودگاه🛬 باز نشد.حال و هوای مردم عجیب است.تمام راه را با پای پیاده میروم.یکهو در باز میشود و زنی با وضعی بهم ریخته بیرون می آید.با دیدن چهره‌ی خبیثش حالم بهم میخورد. سمیراست. _سلام. به‌به رویاجان اینجاست‌. لبخندی پر از تنفر میزنم: _سلام. ثریا البته! در را میزنم. مردی در را میگشاید.نگاهم را زود از او میگیرم و وارد خانه میشوم و به مرد جوانی میگویم: _من عضو جدیدم.طبق دستور مرکزیت اومدم. سر تکان میدهد.خانه‌ی درب و داغان را از نگاه میگذرانم.روی صندلی نشستم و به در و دیوار نگاه میکنم.کتابی از توی قفسه‌ی کتابخانه برمیدارم و چند ورقی میزنم.در لابلای کلمات کسل کننده ذهنم به طور اتفاقی به وصیت حاج رسول می‌اندیشم.با این وضع نمیتوانم کاری کنم و مخصوصا که زیر ذربین سازمان هستم. دیگر زمان به شامگاه میرسد که سمیرا وارد میشود. مرد جوان از اتاق بیرون می‌آید و با به او سلام میکند.سمیرا میخندد: _علیک سلام برادر حامد! کیف احوالکم؟ حامد به سختی میگوید که خوب است. سمیرا به اتاق میرود.حامد هم پشت سرش وارد میشود و با اکراه میگوید: _خواهر سمیرا؟ مَ..‌من توی اتاقتون بودم. داشتم اون کارایی که گفتینو انجام میدادم. را... راضی باشین. لحن سمیرا پر از نیش و تمسخر میشود: _اِ... اشکالی نَ... نداره! دستش را بطرف موهای حامد میبرد.درحالیکه حامد خودش را عقب میکشد. _میخواستم کلاهتو بردارم ندید پدید!بیاین سر میز که باید حرف بزنیم. دلم به حال حامد میسوزد.به رفتار و منشش میخورد جوانی ، و باشد.دور میز مینشینیم. _گروه مون همینقدره.قرار اینجا کارای زیادی کنیم باهم. مهمترین اصل سازمان چیه؟ من که از گفتن اطاعت از مافوق آن هم به سمیرا نفرت دارم سکوت میکنم.حامد هم حرفی نمیزند اما از قیافه اش معلوم است فراموش کرده.سمیرا با صدای بلندی میگوید: _مهمترین اصل چیه؟ بی اختیار میگویم: _اطاعت از مافوق! سرمست از پاسخم به حامد میگوید: _نچ نچ نچ... یه سازمانی اینو ندونه میتونه چیکار کنه؟ بگو ببینم یاد گرفتی؟" جوانی حامد را میشنوم.کمی برایمان از الگوهای سازمان و کارهایی که کرده میگوید.مثلا میخواهد جلوی من و حامد پُز بدهد.و بعد به طرف اتاق میرود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛