#زن😍 مانع لغزش همسر😳
پرتگاه جهنم...
محیط زندگی...
آرام آرام..
اداره و سیاست...
✍ #حضرتـــ_آقــا
#اسمش اینه که مردها مررررد هستن😁😬 ولی در واقعیت....
اینو👆 که دیگه من نمیگم #آقا میگن😎
👉https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۲
°°امتحان
پایین آمد.
صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. نفس به نفسش، خیره در چشم هایی که او را نمی دید، گفت:
_هیچ وقت بهت نگفتم چشمات چقدر شبیه چشمای مامانته و من چقدر این پاکی که تو نگاهتونه رو دوست دارم!
به همسرش نگاه کرد..
که تند تند قرآن میخواند و تمام تلاشش را میکرد جام لبریز اطلسی چشم هایش، اضطراب وجودش را برملا نکند.
حسین لبخندی زد
و همینکه اراده کرد، اوج گرفت.
از بیمارستان گذشت.
از شهر گذشت.
بالا رفت بالاتر...
دنیا چقدر برایش کوچک شده بود!
تا اینکه ذرات نور را دید که دل ابرها را شکافتند و به یکدیگر پیوستند.
در کمتر از لحظه ای راهی ابریشمی و درخشان تا انتهای افق مقابلش پدیدار شد. روی ذره های معلق و سبک نور، قدم گذاشت و پله پله بالا رفت.
در همین هنگام به اسم کوچک صدایش زدند.
سرش را بلند کرد.
هم سنگرش بود، با همان لباس خاکی بسیج در اوج جوانی و شادابی مقابلش ایستاده بود.
دوید بغلش کرد گفت:
-سید کجا بودی این همه وقت؟
+منکه همش کنارت بودم مرد مومن
-دلم برات تنگ شده بود...سید نمیدونی چقدر...
+میدونم... #آقا رو که تنها نذاشتید؟
-به مولا قسم #نه
+ #حق هم همینه، حق با #سیدعلیِ ما #باخونمون گواهی دادیم
-مرتضی
+جونم حاج حسین
-منم بلاخره اومدم
سیدمرتصی خندید.
صدای خنده های معصومانه اش آسمان را پرکرد. آمد جلو، دهانش را نزدیک گوش حسین آورد و گفت:
_هنوز نه، یه کاری هست که باید انجام بدی حاج حسین
بغض حسین در کلامش جوانه زد:
-عباس هست...من میخوام بیام
+هزاران حسین و عباس باید تو #راه_حق #سربدن تا #حقیقت جهانی برپا بشه
-نمیتونم دیگه طاقت دوری ندارم
+مگه نمی خواین زمینه رو برای #ظهور امام زمان(عج) آماده کنین؟ باید این #انقلاب و جمهوری اسلامی رو حفظ کنین، فقط اینجوری میتونین زمینه حکومت #عدل و #حقیقت جهانی امام زمان(عج) رو آماده کنین.
کم کم تاریکی از اطراف به سمت حسین آمد.
سیاهی نور را بلعید و همه چیز محو شد تا اینکه باز نور عمق نیستی را با تلالو هستی، شکافت و حسین چشم هایش را آهسته از هم باز کرد.
اولین صدایی که شنید صدای اذان بود:
" اشهد ان علی ولی الله"
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۴
…به شھــــدا یڪی یڪی سرزدیم:
شھید جلال افشار،
شھید خرازی،
شھید زهره بنیانیان،
شھید بتول عسگری،
شھید عبدالله میثمی،
شھید آیت الله اشرفی اصفھانی،
شھید حسن هدایت،
شھید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان)
شھید تورجی زاده…
زهرا سر مزار هر شھید،
درباره خصوصیات و نحوه شھادت هر شھــید توضیح میداد.
هیچڪدام غریبه نبودند.
به شهید تورجی زاده ڪه رسیدیم گفت:
_شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا (س) بود. موقع شھادتم تیر به پھلوش خورد…
ناخودآگاه گریه ام گرفت.
روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود.
ڪمی ڪه نشستیم، زهرا اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و بلند شد و گفت:
-بریم برات یه چیزی بخرم.
رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی.
زهرا برای خودش یک سرڪلیدی با عڪس امام خامنهای خرید. یڪی دوبار سخنرانی هایشان را گوش ڪرده بودم و بدم نمیآمد با #آقا بیشتر آشنا شوم.
برای خودم یڪ سنجاق سینه خریدم با عڪس آقا. سبد پلاڪها توجھم را جلب کرد.
تعدادی پلاڪ فلزی شبیه پلاڪ های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند.
زهرا جلو آمد و گفت:
-اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یڪیشو یادگاری بخرم برات؟
سری تڪان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاڪ ها کردم. پلاڪی برداشتم که رویش نوشته بود:
♡”یا فاطمه الزهرا (س)”.♡
همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت:
-بریم مغازه بعدی!
مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت:
-میخوام غافل گیرت ڪنم. ما با بچههای هئیتمون #نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه.
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت ۴۷
(حسن)
شانههایش میلرزد.
صدایش را سخت میشنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که بازهم درد و دل میکند:
-اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقم رو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست! میدونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد. تا خود قلب تکفیریا میرفتی و هیچیت نمیشد؛
ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردن. دلم از این میسوزه... از این میسوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازهت رو از توی جوب دربیارم و به جای این که روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمیدونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی درِ خونهشون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... میدونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی میکنی؛ ولی یه فکری به حال دل مام بکن!
صدایش هربار در گلو میشکند.
دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف میزند.
مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته ،
و به روبهرویش خیره است. انگار اشکهایش خشک شده.
کاش درد و دلهای سیدحسین را مینشیند.
در این سرما، از حرفهایش آتش گرفتهام. شفای علی را بین حرفهایش میخواهد.
گفتم علی، سوختم...!
تنها چیزی که توانست درد سینهمان را آرام کند، بیست و دوم بهمن بود و دیدن #آقا در منزل شهید ارمنی.
وقتی دیدیم مردم مثل همیشه آمدند برای انقلاب،خیالمان تخت شد و برای آینده قشنگش نقشه کشیدیم.
وقتی دیدیم #آقا آرامند، آرام شدیم.
چقدر خوب بود اگر آقا به ما هم میوه میدادند، آن وقت ما هم مثل مادر آن شهید ارمنی هیچوقت مریض نمیشدیم. چقدر دلم میخواست دست آقا را بگیرم توی دستم و بی خیال همه دنیا بشوم. اما دست آقا توی دست آن پدر شهید، من را هم آرام کرد.
همه را آرام کرد.
سیدحسین دستی به صورتش میکشد و بلند میشود. خاکهای لباسش را نمیتکاند و بالای سر مصطفی میرود.
به اشاره و لبخندی،
مصطفی را بلند میکند از روی زمین تا به مسجد برویم،
شب اول دهه فاطمیه.
خانواده علی نذر کردهاند بانی مراسم امسال باشند برای شفای پسرشان. همه میدانند تمام دنیا را که بگردی، آخر دوباره به سرچشمه خیرات میرسی.
به مادر خوبیها میرسی.
دست به دامان آخرین بازمانده خدا در زمین هم که بشوی، مادرش را نشان میدهد.
مسجد دوباره حال محرم گرفته است. پرچمهای سیاه، بوی اسپند، صدای مداحی. مجلس مادر است اما دلم روضه علی اکبر میخواهد، با صدای علی.
به خودم که میآیم،
به سینهزنی ایستادهایم.
مجلس دارد تمام میشود و سیدحسین و مصطفی ایستادهاند به بدرقه بچهها. صاحب عزا آنهایند و من هم به عنوان طفیلی کنارشان میایستم.
همراه سیدحسین زنگ میخورد:
-هنوز تموم نشده؟ تیراندازی؟ باشه باشه الان میاییم، اومدیم.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍 #از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵۵ و ۵۶
_....تمام عشقش به این بود که #آقا اجازه داده! غرق لذت بود که #رهبرش اذن داده! برای مردن نرفت! برای #آزادی_حرم رفت! میگفت باید #آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه #امن و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم!
آیه حرف میزد و هق هق میکرد....
رها نوازشش آیه حرف میزد و سایه کنارش
اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست.
صدرا در خود میپیچید!
چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیهی زندگی سیدمهدی است،
چرا آیهاش را میشکنند؟
آیه که به خواب رفت،...
هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود. حرفهای مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب #درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
اذان که گفتند،
حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید!
🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا
مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه گره نخوره، حالا نگاه نگیر
که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من!
آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت:
🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظهام که بانوی قصهام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه دلبری کرد:
_دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خستهاش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید!
َ آه کشید. جایت خالیست مرد...
روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند.
ارمیا اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباسها و کلاه سبز کجش...
حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد:
_نمی دونستم همکار سید مهدی هستین!
ارمیا: _ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکتتر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت.
**********************
حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند.
حاج علی: _امانتیهای سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما!
آیه نگاه به پاکتها انداخت. دستخط زیبای سید مهدی بود:
"برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد.
🕊✍بانوی صبورم سلام!
شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت #وصیت کنم؛ بایدبدانی که من بدون فکر، تو را رها نکردهام بانو!چند شب قبل، خوابی دیدم که وادارم کرد به نوشتن این نامهها...بانو! من شهادتم را دیدهام! یادت نرود بانو، #صبرکن در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو #برابر با شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید. میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که #چادرت را هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایستهی خداست! از من داشته باش که #ایمانت بهترین #محافظ تو در این دنیاست!
بانو... من دخترکم را در خواب دیدهام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیدهام. نگران من نباش! من تمام لالاییهایی که برایش خواهی خواند را شنیدهام! من تمام شبهای بیتابیات را دیدهام... من لحظهی تولد دخترکم را هم دیدهام!
بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیدهام! مردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو #بال_پرواز من بودی بانو، اما کسی هست که #ایمانش را از تو خواهد داشت!
بانو نکند به #ایمانت غرّه شوی که به مویی بند است! به #مالت غَرّه نشو که به شبی بند است! به #دانستههایت.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۹۹ و ۱۰۰
نام ارمیا
در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم به راهش مانده بود.
آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود.
نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد...
تصویر رهبری...
همان لحظه صدای #آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست.
دیدار آقا با #خانوادههای شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.
آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بیپدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته!
دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟
دیدی ارتش سوال نمیکنه؟
دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟
آقا! دلت قرص باشه!
آیه سخن میگفت...
از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
رها که به خانهاش رفته بود برای آوردن لباسهای مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با گوشیاش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.
آیه که به هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد.
پنجشنبه که رسید،
آیه بار سفر بست! زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها،
همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده بود.
بیخبر از مردی که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت:
_سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت میآید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
این عقده به دل مانده به جا ای بابا
هر روز نگاهم به در این خانهست
برگرد به این خانهی احزان شدهات بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لبهات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانهی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هقهقش بلند شد.
صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانهی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود.
ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود
"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!"
شانههای ارمیا خم شده بود.
غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سیدمهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
َآیه کفشهای مردانهای را مقابلش دید. مرد نشست و دست روی قبر گذاشت...فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید.
هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهیام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بیریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر راه زندگی سیدمهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم! شما کجا و من جامونده
کجا؟
خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه،....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت نامهای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد...
ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل آیهای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت #امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید .
و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود.
این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
ساعت 9 شب بود ،
و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند.
تلفن خانه زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! #آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهرهی بانویش نگاه کرد.
یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هقهقهایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای #سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود!
همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد،آیه جان گرفت...
💚پایان💚
اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن
بیبی شام بلایم شتاب کن
این سیل کوفهی پیمانشکن که نیست
با خوِن این جماعت اشقی خضاب کن
ارتش که خواب ندارد برای تو
روی سه ساله دختر ما هم حساب کن
این رو سیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بیصفتان را خراب کن
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۵ و ۷۶
شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله میگفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند...
بلند میشوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه میکنم که حیاط را ریسه میبندند.
صورتم را میچسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه میکنم:
“ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید…
باید از این ورطه رخت خویش…”
پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شدهام،
فرشته برای دهمین بار میپرسد:
_راستکی قشنگه؟
+خیلی،مبارکت باشه
_خدا خیرت بده که خیالمو راحت میکنی!ایشالا قسمت خودت بشه
+مرسی
زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است میپرسد:
_چه خبر پناه جان؟
فرشته دست دور شانهام می اندازد و جای من جواب میدهد:
+خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم.
زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز میکنم و با صدای لرزان میگویم:
_بلیط گرفتم
سکوت میشود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه میدهم:
+میرم مشهد.. فردا صبح…
و دستهایم را گره میکنم.
فرشته تقریبا جیغ میکشد:
_ اِ...یعنی چی؟ حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم میخوای بری کجا؟! شوخی میکنی دیگه؟
جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر میکند:
+خوب کاری میکنی عزیزم، بهترین تصمیمه
و لبخندی که میزند ضمیمه ی کلامش میشود و دل مرددم را قرص میکند...
تمام وسایلم همان چمدانی میشود که موقع آمدن همراهم بود.
و تنها چیزهای #باارزشی که توی کوله ام میگذارم #چادرنماز و #سجادهای که نصیبم شده بود و #کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم!
دلم میخواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود...
اما شهابی نبود که جوابی بگیرم!
تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمیشود. چرا حالا که باید باشد نیست؟
تا صبح کنار پنجره مینشینم و اشک میریزم...
و بالاخره وقتی آفتاب پهن میشود کف حیاط، میفهمم که وقت رفتن رسیده…
دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر میگذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم!
پلهها را از همیشه آرامتر پایین میآیم و در میزنم.فرشته همین که در را باز میکند در آغوشم میکشد.
کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمیچرخد و در سکوت خداحافظی میکنیم!
زهرا خانوم کنار گوشم میگوید:
”سلام ما رو به #آقا برسون و دعا کن بطلبه، برو بسلامت دختر قشنگم، #خدا به همراهت”
بغضم را هنوز نگه داشته ام،
قرآن توی سینی را میبوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی میکنم!
توی ماشین که مینشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند، هری میریزد و چشمهی اشکم راه باز میکند.
فرشته در ماشین را باز میکند و با ناراحتی میپرسد:
_نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد
+دلم میخواست باشم اما…
_دیگه چه امایی؟ پاشو بیا خودم برات بلیط میگیرم
دستش را میگیرم و با عجز میگویم:
+دو به شکم نکن فرشته، همه چیز رو نمیتونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام
و لبخند می زنم.دست دور گردنم میاندازد و میبوسدم
_رفیق نیمه راه، ما رو یادت نره ها
+اینجا پناه بی پناهی من بود…هیچ وقت یادم نمیره
_خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا میکنی؟
+حتما
_بهم زنگ بزن
+حتما
_مواظب خودتم باش
+حتما
میخندد و می گوید:
_چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست! حتما…
+چشم، به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم
_باشه عزیزم خیالت راحت
+برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد
_خدانگهدارت
+خداحافظ…
و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل میکنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور میکنم! و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم میکندم به رفتن…
به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،...نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمیتوانم دیگر به این راحتیها راهی مشهد بشوم، نگفتم یادم که نمیروید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود…
فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،
دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم..
انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه میکردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
همان روز پیمان مرا به اعضای بالا رده معرفی میکند.جملاتی را برایم آماده کرده تا آنها را بگویم و میگویم:
_من بدون اینکه متوجه باشم با اون فرد صحبت میکردم.با اینکه در مسائل ممنوعه ورود نمیکردیم. حالا که سازمان بهم بدگمان شده من قصد دارم این اتهامو پاک و جبران کنم.
_شما از فرمان مافوق هم سرپیچی کردین.
بعد اسم سمیرا را میآورد.حالم از #دروغ و #تظاهر بهم میخورد اما چاره ای نیست و مجبور به اجرای هر دو شان هستم.
_من جلسهای نبوده که نباشم. کاش خواهر سمیرا ازینا هم حرف میزد.اگر هم اشتباهی شده الان به جبران اومدم.
_حاضری هرچی سازمان گفت رو اجرا کنی؟
بله میگویم.لبخند زن پررنگ میشود.
_پس بخشیدنت برای وقتیه که دستور سازمانو قبول کرده و انجامش داده باشی.
تو رو به یه تیم دیگه معرفی میکنم.قراره از شوهرت جدا بشی و اونجا کار کنی. بنظرم اونجا میتونی عضو کارآمدتری باشی!
من که به بوی پیمان حاضر به این جلسه و دست کشیدن از نرگس شدهام، حال که پیمان را میخواهند از من بگیرند باید چه کنم؟ پیمان با خندهای کوتاه فضا را عوض کرد:
_رویا برای اطاعت اومده.مشکلی نیست.
_اینو باید خودش بگه.
بار سنگین نگاهها بر دوش من است.انتخاب سختی است
_این جدایی موقتیه. قبول کن وگرنه کلا جدامون میکنن.
با این حرفها مجبور میشوم بپذیرم.
_باشه من حرفی ندارم. هدفم خدمت به خلقه و هرچی سازمان بگه انجام میدم.
آن دو مرد و آن زن لبخند میزنند.وقت بیرون آمدن باید از پیمان خداحافظی کنم. با لحن آمیخته به بغض مینالم:
_من میخواستم با تو باشم.دوری زندانو تحمل کردم که برگردم پیشت چرا این کارا رو با من میکنن؟مگه اصلا نرگسو میشناسن؟
پیمان انگشت اشارهاش را روی لبش میگذارد و هیس کنان سکوتم را طلب میکند.
_چاره ای نیست.باید تحمل کنیم.قول میدم بتونیم هم رو ببینیم. در مورد اون خانمه،نرگس هم دیگه حرفی نزن.سازمان بهتر میتونه تشخیص بده.خب...من میرم. فعلا!
میخواهم جلویش را بگیرم اما نمیتوانم... یعنی نمیشود.پیمان از در میرود و من میمانم. همان زن وقت رفتن کاغذی دستم میدهد:
_اینم خونه تیمی جدید. خودتو به اسم سازمانی معرفی میکنی.
چشمی میگویم و کاغذ را میگیرم.بعد هم از خانه بیرون میزنم.پیاده قدم برمیدارم. گاهی صدای رهگذرها را میشنوم که میگویند:
🇮🇷_قراره #آقا دوازدهم بیان.
آن یکی خبر را نقض میداند و میگوید که قرار بود فلان روز بیایند اما فرودگاه🛬 باز نشد.حال و هوای مردم عجیب است.تمام راه را با پای پیاده میروم.یکهو در باز میشود و زنی با وضعی بهم ریخته بیرون می آید.با دیدن چهرهی خبیثش حالم بهم میخورد. سمیراست.
_سلام. بهبه رویاجان اینجاست.
لبخندی پر از تنفر میزنم:
_سلام. ثریا البته!
در را میزنم. مردی در را میگشاید.نگاهم را زود از او میگیرم و وارد خانه میشوم و به مرد جوانی میگویم:
_من عضو جدیدم.طبق دستور مرکزیت اومدم.
سر تکان میدهد.خانهی درب و داغان را از نگاه میگذرانم.روی صندلی نشستم و به در و دیوار نگاه میکنم.کتابی از توی قفسهی کتابخانه برمیدارم و چند ورقی میزنم.در لابلای کلمات کسل کننده ذهنم به طور اتفاقی به وصیت حاج رسول میاندیشم.با این وضع نمیتوانم کاری کنم و مخصوصا که زیر ذربین سازمان هستم.
دیگر زمان به شامگاه میرسد که سمیرا وارد میشود. مرد جوان از اتاق بیرون میآید و با #شرم به او سلام میکند.سمیرا میخندد:
_علیک سلام برادر حامد! کیف احوالکم؟
حامد به سختی میگوید که خوب است. سمیرا به اتاق میرود.حامد هم پشت سرش وارد میشود و با اکراه میگوید:
_خواهر سمیرا؟ مَ..من توی اتاقتون بودم. داشتم اون کارایی که گفتینو انجام میدادم. را... راضی باشین.
لحن سمیرا پر از نیش و تمسخر میشود:
_اِ... اشکالی نَ... نداره!
دستش را بطرف موهای حامد میبرد.درحالیکه حامد خودش را عقب میکشد.
_میخواستم کلاهتو بردارم ندید پدید!بیاین سر میز که باید حرف بزنیم.
دلم به حال حامد میسوزد.به رفتار و منشش میخورد جوانی #متین، #باحیا و #ساده باشد.دور میز مینشینیم.
_گروه مون همینقدره.قرار اینجا کارای زیادی کنیم باهم. مهمترین اصل سازمان چیه؟
من که از گفتن اطاعت از مافوق آن هم به سمیرا نفرت دارم سکوت میکنم.حامد هم حرفی نمیزند اما از قیافه اش معلوم است فراموش کرده.سمیرا با صدای بلندی میگوید:
_مهمترین اصل چیه؟
بی اختیار میگویم:
_اطاعت از مافوق!
سرمست از پاسخم به حامد میگوید:
_نچ نچ نچ... یه سازمانی اینو ندونه میتونه چیکار کنه؟ بگو ببینم یاد گرفتی؟"
#خوردشدن_غرور جوانی حامد را میشنوم.کمی برایمان از الگوهای سازمان و کارهایی که کرده میگوید.مثلا میخواهد جلوی من و حامد پُز بدهد.و بعد به طرف اتاق میرود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
بشقابش را پر میکنم و سبزی را کنارش میگذارم. مشغول میشود و من به غذا خوردن نگاه میکنم. کمی که سرش را بالا می آورد متوجه نگاه هایم میشود و میپرسد:
_چرا چیزی نمیخوری؟
لقمه ام را از غذا پر میکنم و به طرف دهانم میبرم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت اما بخاطر او چند لقمه ای میخورم.
شام که تمام میشود ظرف ها را میبرم و میشویم.
وقتی برمیگردم میبینم کتاب شاهنامه را برداشته و زیر و رو میکند. نگرانم کتاب دل و روده اش بریزد بیرون که میپرسم:
_چیزی شده؟ کتابو کَندی!
دست از سر کتاب بیچاره برمیدارد و لب میزند:
_یه چیزی لای این کتاب بوده که الان نیست. تو نمیدونی کجاست؟
_چی بوده؟
_یه عکس.
لب برمیچینم و زیر چشمی نگاهش میکنم. خیلی مصمم به نظر میرسد و از اجزای صورت میبارد که قصد جدی برای پیگیری دارد.
فکر نمیکردم برای به دست آوردن عکس آیت الله خمینی اینقدر خودش را به آب و آتش بزند. دیگر نتوانستم بروز ندهم و میگویم:
_عکس آیت الله خمینی رو میگی؟
سرش را بلند میکند و با تعجبی که تمام چهره اش را پر کرده، میپرسد:
_تو از کجا میدونی؟
_میدونم دیگه!
به طرف کیفم میروم و عکس را مقابلش میگذارم و میگویم:
_همین بود دیگه؟
سرش را مدام تکان میدهد و با لبخند میگوید:
_ آره خودشه!
دستش را روی عکس میکشد و با حسرتی عمیق به آن خیره میشود. تا به حال ندیده بودم مرتضی همچین حس و حالی داشته باشد.
اشکهایش به دشت گونه هایش میریزند و زیر لب چیزهایی زمزمه میکند. دستم را روی دست لرزانش میگذارم و میگویم:
_چیزی شده؟ چرا هیچی بهم نمیگی؟
نگاهش را به عمق دریای طوفانی چشمانم میدهد و به سختی لب میزند:
_تو هیچی نمیدونی ریحانه.
_چی رو؟ خب بگو تا بدونم.
از جا بلند میشود، انگار هوای گرفته اتاق راه تنفسش را بسته. پنجره را باز میکند و همان جا مینشیند و میگوید:
_نمیدونم خوشحالی میشی از حرفام یا نه.
جان به لبم میرسد و نق میزنم:
_خب حرف بزن!
خیره به آسمان شب، برایم حرف میزند.
_حدودا یک هفته پیش مادرمو خواب دیدم... با چهرهی پر از نورش نگاهم کرد و با حالت قهر صورتش رو از من برگردوند و گفت ناامیدم کردی مرتضی... بعد عکسی رو نشونم داد که دقیقا مثل همین عکس بود...
عکس آیتاللهخمینی را بالا میآورد و نشانم میدهد، در ادامه اش میگوید:
_مادرم گفت میخوای ازت ناامید نشم ببین این #آقا کیه...خواستم برایش حرف بزنم و بگویم اشتباه میکند که دور شد و ندیدمش...همون شب، سحر از خونه زدم بیرون. خیلی دمق بودم حوصلهی رفتن به خونهی تیمی رو هم نداشتم... رفتم سراغ حاج حسن و خوابمو براش گفتم. خیلی امیدم داد و این عکس رو همونجا به دستم داد... از دیدن عکس نزدیک بود شاخ دربیارم! خودش بود، همون عکسی که مادرم نشونم داده بود. ازون بعد خیلی کم میرفتم چاپخونه و خونه تیمی، بیشتر میرفتم پیش حاج حسن و حرفهایش را درمورد آقا شنیدم... باورم نمی شد که این مرد اینقدر روشنفکر باشه! کسی که توی روستا بزرگ شده و نه درس جامعهشناسی و... خونده اما از استادهای این رشته به قضیه مشرف تره! حالا واقعا میفهمم چرا مادرم ارادت ویژه ای به این آقا داشت.
آهی میکشد دستی روی شمدانیهای لب پنجره میکشد و نوازششان میدهد.
دلم میخواهد سیلی به صورتم بزنم تا ببینم خوابم یا نه!
واقعا مرتضی بود که اینگونه برایم نجوا میکرد و زار زار اشک میریخت؟
هر چه بود و هر چه میگفت، دوست داشتم بیشتر بدانم و گوشهایم تشنه شنیدن بودن.
_خب؟ بعدش؟
_هیچی، من واقعا شرم دارم که این همه سنگ سازمان و عقاید به اصطلاح روشنفکرانه اش شون رو سینه میزدم. من اشتباه کردم! من راه رو عوضی رفتم! اصلا همش تقصیر اون موسی بود.
چند لحظه بعد با حالت سرزنش به خودش میگوید:
_نه! چرا موسی؟ من مقصرم، جوون بودم درست اما عقل که داشتم با طناب پوسیده موسی توی چاه سازمان نرم.
دیگر از حرفهایش سردرنمیآورم که میپرسم:
_موسی کیه؟
___
۱. عجله کن.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷