eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۳ بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی‌شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... محمدحسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند. خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند. اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۲۴ مهر ۱۳۹۷
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۵۰ نه، باور نمى توان کرد.... اینهمه و و براى چیست؟ این صداى و و از چه روست؟ این و درکوچه و خیابان چه مى کنند؟ این مردم به کدام و اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟ در این چند صباح،.... چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟ چه بلایى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ، و را اینچین کرده است؟ چرا به این کاروان است ؟ به دختران و زنان ؟ این چشمهاى از این کاروان چه مى خواهند؟ فریاد مى زنى : _✨اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به دوخته اید؟ از خیل که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد: _شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟ پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟! عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه، در و براى کدام دشمن ، پایکوبى مى کنند؟ نگاهى به اوضاع شهر مى اندازى... و نگاهى به کاروان خسته اسرا.... و پاسخ مى دهى : _✨ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفائیم! زن ، گاهى پیشتر مى آید و با و مى پرسد: _و شما بانو؟! و مى شنود: _✨من زینبم! دختر پیامبر و على. و زن مى کشد: _خاك بر چشم من! و با شتاب به مى دود و هر چه و و و دارد، پیش مى آورد و در میان مى گوید: _بانوى من ! اینها را میان بانوان ودختران کاروان قسمت کنید. تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى.... زن، التماس مى کند: _این است. تو را به خدا بپذیرید. لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى. پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد.... و هر کس به قدر ، تکه اى از آن بر مى دارد. که را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند.... زن مى گریزد... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۷ آبان ۱۳۹۷
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۵۷ دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.... خشمگین فریاد مى زند: _گفتم آن زن ناشناس کیست ؟ یکى مى گوید: _زینب ، دختر على بن ابیطالب. برقى در نگاه مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: _خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد. تو با و که وصل به ، پاسخ مى دهى: _✨خدا را شکر که ما را به محمد، و بخشید و از هر و ساخت. آنکه مى شود، است و آنکه فاش مى شود است و اینها به ، ما نیستیم. ابن زیاد از این پاسخ و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند... نمى تواند را در ، بر خود کند.... نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز و پاسخى به میدان نیاورد. _چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟! و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : _✨ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم. و ادامه مى دهى : _✨اینان قومى بودند که خداوند، را برایشان رقم زده بود. پس به سوى خویش شتافتند. به زودى تو را و آنان را مى کند و در آنجا به مى نشیند. و اما اى ابن زیاد! گران و محکمه اى پیش روى توست. که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى. و چه پاسخى مى توانى داشت ؟! ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست.... مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه! ابن زیاد از این ضربه به خود مى پیچد،... به زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند. تنها راهى که ، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند. که کشتن یک را بیش از ننگ این مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد.... اما ابن زیاد و شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند... رو مى کند به حضرت و مى گوید: _تو کیستى ؟ امام پاسخ مى دهد: _✨من على فرزند حسینم. ابن زیاد مى گوید: _مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟ امام مى فرماید: _✨من برادرى به همین نام داشتم که... مردم! او را کشتند؟ ابن زیاد مى گوید: _نه ، خدا او را کشت. امام به از ، این بحث را فیصله مى دهد: _✨الله یتوفى الانفس حین موتها(27) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد. ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: _تو با این حال هم جرات و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجّه مى کنى؟ و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد. فریاد مى زند: _ببرید و گردنش را بزنید. پیش از آنکه ماموران پا پیش بگذارند،... از جا کنده مى شوى ، دستهایت را چون بر سر سجاده مى گیرى... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۱۰ آبان ۱۳۹۷
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۰ به زحمت از مرکب فرود مى آیى و را به مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است.... مصیبتى براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است. صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند.... را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،... مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى است.... خبر، او را از جا است و با به اینجا کشانده است. سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را .... که خود، و است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود.... براى اینکه را در بگیرى و دهى ، ،... اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند اى مى کشد و بر مى افتد.... مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، را برسرش مى افکنى و در مى گیرى.... و به درمى یابى که هم الان از بدنش مفارقت کرده است،... اگر چه از صورتش خون تازه مى چکد... و اگر چه و صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید... و اگر چه اشکبارش به تو خیره مانده است. سعد و پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر شما گریه کند یا . ، حتى مجال بر سر را به تو نمى دهند. ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند.... از ورود به شام ، صداى ، و و و ، به کاروان مى آید.... . و در کوچه و خیابان به و مشغولند.... 👈 ....👉 دختران و زنان ، در مى چرخند.... پارچه هاى و هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است.... هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را بسته است. جا به جا شدن افراشته اند... و قدم به قدم ، بر سر مردم مى پاشند. همه این به خاطر یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ... همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟ آرى آنکه در به دست سپاه کشته شد، مخلوق روى زمین بود... و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد... و این و بود.... ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را . آرى، تمام و و و و پهنه گیتى با از این کاروان ، برابرى نمى کند... و این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است. اما این عروسکان دست آموز که دنبال اى براى و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند. که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: _قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟! تو به او مى گویى : _✨به آسمان نگاه کن! نگاه مى کند... و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى... در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است... که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند..... غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.... مرد، این و و ، زانو مى زند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۱۰ آبان ۱۳۹۷
😍 مانع لغزش همسر😳 پرتگاه جهنم... محیط زندگی... آرام آرام.. اداره و سیاست... ✍ اینه که مردها مررررد هستن😁😬 ولی در واقعیت.... اینو👆 که دیگه من نمیگم میگن😎 👉https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۱۹ اسفند ۱۳۹۷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخندها خواست. دلش صدای بلند خنده‌هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده‌های کسی باشی که دوستش داری! ************* صدای خنده های بلندی در بخش پیچید. زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد. نگاهش به خنده‌های پر رنگ و لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت. حق دارد؟ یا حق ندارد؟ زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تاکنون خنده های بلند احسان را نشنیده بود. تاکنون او را اینگونه ندیده بود. چرا احسان خنده‌های‌زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را تقدیم کسی جز او کرده بود؟ خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود. احسان: _خسته نباشی بانو! لبخند زدن به لبخندهای احسان، آسان بود: _سلام. شما هم خسته نباشی! احسان دوباره خندید: _دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن! زینب سادات لب ورچید و غر زد: _هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچوقت اینجوری نخندیده بودی! احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: _چون مزخرف تر از این نشنیده بودم! چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن: (امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن!) زینب سادات گفت: _این که خنده نداشت احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: _خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم! زینب سادات نق زد: _احسان! و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند... احسان: _جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها! اما من گفتم نگرانش نیستم! زینب سادات گلایه کرد: _دیگه اونجوری برای دخترها نخند. احسان سر کج کرد: _چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم! زینب سادات نق زد: _اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی. احسان اخم کرد: _زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من، بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه! زینب سادات جوابش را داد: _همونطور که باید نجیب باشه، هم باید کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن!همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است. نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن! احسان به فکر فرو رفت... ********* سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن سلام! «سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و مهربان مادری‌ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است! مادر باش برایم! مادری کن برایم! زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد. سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و حضورهایشان را... احسان کنارش نشست. احسان: _مردن سخته؟ زینب سادات: _مثل تولد می‌مونه برای بچه‌ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت! احسان: _مادرت سخت مرد یا آسون؟ زینب سادات: _آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب دیدم... زینب سادات به یاد آورد... آیه مقابل زینب سادات بود.در کنار رودخانه‌ای در میان درختان سبز و سرکشیده...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
۸ شهریور ۱۴۰۲
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد. _بله؟ +سلام عروس خانوم جیغ میکشد و با ذوق میگوید: _وای پناه تویی؟؟ سلام خانوم،خوبی؟ +مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟ _الهی قسمت خودت بشه +ما که بخیل نیستیم! ایشالا…خوش گذشت امروز؟؟ _فکر کن بگم نه! +همینو بگو _ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود +آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟ _معلومه!من از پلیس فتا بدترم، همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو میگرفتن مدام سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمیخورد! میترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم… +لطف دارن،خانواده‌ی مهربونی داری قدرشون رو بدون _چشم.تو چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ پدرت بهتره؟ +خوبه الحمدلله… _ولی لحنت یه جوریه‌ها +چجوری؟ _نمیدونم انگار کسلی +چه عروس ریزبینی _میبینی؟ انقدر خسته‌ام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم +منم مزاحمت شدم _لوس نشو لطفا +چشم.شوهرت خوبه؟ _آخی…آره اونم رفت خونشون +خوشبخت باشین ایشالا _عروسی خودت باشه به زودی نمیتوانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم. +دلم براتون تنگ شده،برای تو…مامانت… خونه _نرفتی که بمونی!خب برمی… +نه فرشته فکر نمیکنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم کمی سکوت میکند و بعد می‌پرسد: _پس درس و دانشگاهت چی میشه؟ +یه روز زنگ میزنم بهت و یه دل سیر حرف میزنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام _با دل پر از تهران رفتی پس +اگه دلی مونده باشه _جان؟! یعنی چی اونوقت؟؟ از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم. +میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا… می پرد وسط حرفم: _اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت میگیرد.‌ بالاخره صحبتش به میان آمد. +بسلامتی _ برات سوغاتی آورده بود با تعجب میپرسم: +برای من؟ سوغاتی؟! _آره. البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه، یعنی خودش توضیح داد +خب؟ _چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود. فرهنگیه دیگه! +چه کتابی؟ _دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود +دستشون درد نکنه _وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد. خوشحال شده بود از برگشتن من؟ نمیدانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم! فرشته میگوید: +بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره، ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانواده‌ش که مهم‌تر نیست!راستی رفتی زیارت؟ منو دعا کردی؟ _خب…آره طوری دستپاچه میشوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را میفهمد! چه کسی باور میکند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!😓😞 +پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه، نمیدونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه میخوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زن عمو..... صحبت های بعدیش را نمیشنوم. جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور میکنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم… حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته، حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق میکنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتی‌هایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ می‌ماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده! کتابهایی که لاله داده بود را خوانده‌ام ، و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته که تمام این سال ها برای خودم داشته‌ام حالا یکی یکی رنگ میبازند انگار. دوست دارم بیشتر در مورد و و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم.. یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی میکند و کلافه ام کرده.دلم نمیخواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس میپوشم تا از خانه بیرون بزنم. همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می‌اندازم و چند قدم میروم .... اما صدایش را میشنوم _پناه؟؟ پوفی میکشم و زیر لب می گویم ”خدا بخیر کنه!” برمیگردم و سلام میکنم.متعجب نگاهم میکند و می‌پرسد: _خودتی؟ به این فکر میکنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود! میکنم، نگاه را برمیدارد و میگوید: _ببخشید،آخه…یعنی…باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟! نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم: _شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۹ و ۱۰ نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم.. همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم، یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد.. _الو +الو سلام _سلام، خوبی؟ +خوبم _دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟ +نه...منتظرتم بیا! _باشه، خداحافظ! یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم، نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..! میز شام رو چیدم، منتظر شدم تا بیاد! کمی دیر اومد؛ حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت! گفتم حتما خستگی کاره.. بدون اینکه نگاهم کنه، نشست سر میز! گفتم:_دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم گفت:_ میخوام باهات حرف بزنم گفتم:_ باشه حالا شام بخوریم بعد.. سرم داد زد گفت: _مگه کری!!؟؟😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم! خشکم زد.. کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!به اجبار نشستم روی صندلی، زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده! شروع کرد.. _چند وقتیه به زندگیمون نیست، هست؟! +چرا هست کیوان.. _مطمئنی؟! +با صدای لرزون گفتم آره _حواست بود و چقدر از هم گرفتیم!؟ +یعنی چی کیوان _ساکت! حرف نزن..گوش کن فقط! حواست هست و هفته پیش تصادف کردم! حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت !حواست هست که لوبیا پلو الان بوش توی خونه پیچیده! حواست هست موهای ژولیده و رو دوست ندارم؛ اما دو هفته بیشتره اصلا به نرسیدی؟! حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو و تو غر نزدی!! حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری، الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی !؟ حواست هست کیوان جان، شد ؟ حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!! حواست هست چند وقته بهم دوستت دارم؟!! تو حواست کجا بوده که کنارم نبودی؟! جسمت اینجا بود، اما .. روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده.. با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم... و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود، اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه... _دوسش داری؟ متعجب زده از سوالش، گفتم: _چی؟! _چی نه، کی! +خب کی؟ واضح حرف بزن.. _واضح نیست سوالم؟ +نه! _افشین خانت!!! انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم! لال شده بودم، نمیتونستم چیزی بگم،کیوان از کجا فهمیده بود!! من که همیشه چت ها رو پاک میکردم.. خودم رو زدم به اون راه.. با صدای لرزون گفتم : _افشین خان دیگه کیه!؟ _از من میپرسی!!!؟؟ هه هه... کیوان قهقه ای سر داد و گفت: _میشه دیگه برام نقش بازی نکنی؟ من همه چی رو میدونم!! +چی رو میدونی؟! چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟! _خودتو به خریت نزن فرشته ..دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی. همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!! همون روز دستت برام رو شد! چرا سکوت کردی؟؟؟ میگفتی دوسش داری دیگه.. میگفتی اشغال...!😡فکر کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟ کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به من..!! به من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه.. یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم.. دنیا روی سرم خراب شده بود.. اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید، نمیدونستم چی باید بگم! لعنت به من.. کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم..قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین....قبل از اینکه لو برم..قبل از اینکه بدبخت بشم..کاش... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵
۵ مهر ۱۴۰۲
...ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختی های که من براش بوجود آوردم مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچه ها که به دوششه و من واقعا مدیونشم... بعد حاجی یه نگاهی به جمعمون کرد و ادامه داد: نمیگم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ... یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت:با این حساب ما از کجا همچین فرشته ایی روی زمین پیدا کنیم؟؟؟ حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم میگیرن فرشته بشن یا نه! یادت باشه اخوی جان دنبال نباشی! به قول توی مسیر که ایده آل میشه! رشد اتفاق میفته! با این جمله ی حاج حسین یاد ملاک‌های خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سخت‌گیری میکردم دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه ،رشد توی مسیر اتفاق می افته! حسام دستها‌ش را بهم گره زد . و ادامه داد : _حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم... هر جمله ایی که حسام در مورد خانم مائده میگفت...بیشتر به حالش غبطه میخوردم به یاد جمله ایی که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم... داشتم فکر میکردم چه نقطه ی اشتراک زیبایی ... خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی و همفکری و صبر همسرش میدونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه! توی همین افکار غوطه ور بودم... که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم... با چشمهاش خیره شد به چشمهام... و نگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم.‌..‌ آرام گفت: _شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ... صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده! از شدت خجالت سرم را انداختم پایین...و لبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست... بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم... خواب به چشمهام نمی اومد ، فکر حسام.... فکر خانوم مائده.... و فکر زنهای داعشی.... مجالی به پلکهام نمیداد روی هم بیان! ✍شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن... دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت... درست مثل خانم مائده... همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک میریختم... گاهی به فکر فرو میرفتم... گاهی تحسین میکردم... تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بود اول پرسیدم : _چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد و گفت : _رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد... خیلی خوشحال شدم و گفتم: _پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت: _خانوم مائده!!! وقتی ماجرا را براش تعریف کردم ، حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت : _عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ...عجب پروژه ایی بود.... رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود... وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره! نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟ یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: _جان من فرزانه پیشنهاد! زد به شونم گفت: _این خوبه میدونم استقبال میکنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده... خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه‌ایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که: مجاهد مجاهد است... چه در باشد، چه در جنگ! چه باشد، چه ! ‌❤️⁩به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی... ‌❤️⁩ به گفته ی شهید یوسف الهی می رسی که: اجر جهاد شهادت است... 🌾🌾پایان🌾🌾 والعاقبه للمتقین 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
۲۰ مهر ۱۴۰۲
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۹ و ۶۰ طبق روال هميشه،سوار ماشين شدم و از درب اصلی اداره بيرون آمدم.همين كه خواستم وارد خيابان اصلی شوم، ديدم يك خانم چادری از پياده‌رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهراً او خوب مرا ميشناخت! شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: _مرا شناختيد؟ خانم جواني بود.سرم را پايين گرفتم و گفتم: _شرمنده، خير. گفت:_خانم دكتری هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه‌ای با شما كار دارم. گفتم:_بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود،از طرفی شايد خيلی هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشين شود.ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، درحاليكه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.گفت: _اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوی كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابی كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولی خيلی اصرار كرد.گفتم: _بله بفرماييد، درخدمتم. گفت: _خداروشكر،خيلی جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيری كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد.از همکارانتان پيگيری کردم،الان هم يكی دو ساعته توی خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. گفتم:_با من چه كار داريد؟ گفت: _اين كتاب،روال زندگی‌ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد.اينكه يك روزی اين دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت.جواب خداوند را چه بدهم؟!درسته که مسائل دينی رو رعايت نميكردم،اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده‌ام.يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلی در تنهايی خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم. من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهای گذشته‌ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم،تصادف وحشتناكی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!من كاملا مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما،ملک‌الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود.من آتش را ديدم.حتی دستبندی به من زدند كه شعله‌ور بود.اما يكباره داد زدم:_من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم..يكی از دو مأموري كه در كنارم بود گفت:_بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردی و خدا توبه پذير است. تمام كارهای زشت شما پاك شده، اما را چه ميكنی؟ گفتم:_من با تمام بديها خيلی مراقب بودم كه حق كسی را در زندگی‌ام وارد نكنم.حتی در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلی نباشد. تمام بيماران از من راضی هستند و... آن فرشته گفت:_بله، درست ميگويی، اما هزاروصدنفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه بدهكار هستی! وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد:_خداوند به شما قد و قامت و چهره‌ای زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگی، شما چه كردی؟!با لباسهای تنگ و نامناسب و آرايش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون می‌آمدی، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند.بسياري از آنها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبایی شما به گناه افتادند و...گفتم:_خب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند.به من جواب داد:_شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردی و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهی برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه و در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد.اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه ، در گناه آنها هستی.تو باعث اين مشكلات شدی و اين کار، از بين بردن در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگی آنها را گرفتی و اين حق‌الناس است. پس به واسطه حق‌‌الناس اين هزار و صد نفر،در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک‌تک آنها به برزخ بيايند و بتوانی از آنها رضايت بگيری. اين خانم ادامه داد: _هيچ دفاعی نميتوانستم از خودم انجام دهم.هرچه گفتند قبول كردم.بعد مرا به سمت محل عذاب بردند.من آنچه كه از و توصيف شده را كامل كردم.درست در زمانی كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها افتادم. همانجا فرياد زدم و گفتم:_خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به من فرصت جبران بده. خدا...تا اين جمله را گفتم، گويی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتی، مرا به بیمارستان منتقل کردند و اکنون... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
۲۴ دی ۱۴۰۲
استوری برای قهرمان وطن خانم مبینا نعمت زاده ایشان که سیاسی نبود !! چرا جریان-زندگی-آزادی از پیروزی و اعتقاد ایشان به نام همان آزادی ، که فریاد زدن حمایت نکردن؟؟ مشکل شما ایرانی بودن است معیارتان لختی نه آزادی
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴ الی یا همون زینب، یه نوع خوراک که اسمش را نمیدونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: 🍀_زود بخور تا جون بگیری،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: _خودتم هم بخور الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: 🍀_من تازه خوردم، تو بخور زود باش تکه‌ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: _پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟ الی خنده ای کرد و گفت: 🍀_ببین من در حقیقت زینب هستم، اما اینجا منو با نام الی میشناسن، یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه، درصورتیکه جولیا هم برنامه‌های خودش را داره... ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هک‌حساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم‌نما هرکدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه‌ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود. حرفهای زینب برام جالب بود، حالا میدونستم زینب یک در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه‌آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب میخورد.. سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: _سعید..‌اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن.. زینب سری تکان داد و‌گفت: 🍀_بله متاسفانه، ما هم متوجه این موضوع شدیم، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟ خسته تر از آن بودم که به مخمصه‌ای دیگه فکر کنم، پس شونه هام را بالا انداختم و‌گفتم: _امشب نای هیچ‌کاری ندارم، بعدم دوست دارم هرچه سریعتر به کشور خودم... زینب پرید توی حرفم و گفت: 🍀_هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای‌... بیصدا لقمه‌ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود.. آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست.. با من و من گفتم: _ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمیدونستم درگیر این شیطان پرستا شده.. زینب پرید وسط حرفم و‌گفت: 🍀پس من داشتم گل لگد میکردم، حالا بگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژه‌ای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن...این اجنبی‌های شیطان پرست، خوابهای بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که خانواده خانواده و خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه، ما باید کنیم. و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی، تا خودت با چشم خودت و‌ گوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشه‌هایی در سر دارند. حالا اگر امشب حالت رو به راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه... از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم:
۱۰ آذر ۱۴۰۳