🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۵۰
نه، باور نمى توان کرد....
اینهمه #زیور و #تزیین و #آذین براى چیست؟
این صداى #ساز و #دهل و #دف از چه روست؟
این #مطربان و #مغنیان درکوچه و خیابان چه مى کنند؟
این مردم به #شادخوارى کدام #فتح و #پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟
در این چند صباح،....
چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟
چه بلایى ،
چه حادثه اى ،
چه زلزله اى ،
#کوفه و #مردمش را اینچین #دگرگون کرده است؟
چرا #همه_چشمها #خیره به این کاروان #غریب است ؟
به دختران و زنان #بى_سرپناه ؟
این چشمهاى #دریده از این کاروان چه مى خواهند؟
فریاد مى زنى :
_✨اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به #حرم_پیامبر دوخته اید؟
از خیل #جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد:
_شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟
پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟!
عجب !
و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه،
در #پیروزى_کدام_جنگ
و براى #اسارت کدام دشمن ،
پایکوبى مى کنند؟
نگاهى به اوضاع #دگرگون شهر مى اندازى...
و نگاهى به کاروان خسته اسرا....
و پاسخ مى دهى :
_✨ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفائیم!
زن ، گاهى پیشتر مى آید و با #وحشت و #حیرت مى پرسد:
_و شما بانو؟!
و مى شنود:
_✨من زینبم! دختر پیامبر و على.
و زن #صیحه مى کشد:
_خاك بر چشم من!
و با شتاب به #خانه مى دود و هر چه #چادر و #معجز و #مقنعه و #سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان #گریه مى گوید:
_بانوى من ! اینها را میان بانوان ودختران کاروان قسمت کنید.
تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى....
زن، التماس مى کند:
_این #هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.
لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى.
پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد....
و هر کس به قدر #نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد.
#زجر_بن_قیس که #زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند....
زن مى گریزد...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۱۷
انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم...
پدر و مادرم #متوجه نماز خواندنم شدند...
پدرم که تا آن روز کمتر درمورد تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت :
_ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم.
مادرم با طعنه گفت :
+ آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره.
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد :
_ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم #مخالفت کنی ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی رستوران کردی من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست و پایی. الانم مثلا برای ما نمازخون شدی.نمیخوام اجبارت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم.
مادرم بغض کرده بود و سردرد گرفته بود. با صدای لرزان گفت :
+ مگه من بجز تو که یه دونه بچهمی کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون اینجوری میکنی؟
نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد...
پدر جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از دیدن اشک های مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه غصه خوردند قلبم به درد آمده بود. روی پای مادرم افتادم و پایش را بوسیدم و گفتم :
_" غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم..."
گریهی مادر شدید تر شد...مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت و آرام شد قول دادم بیشتر مراعات حالشان را بکنم.
اواخر تابستان بود...
طبق هرسال برای زیارت به مشهد رفتیم. این سفر برایم فرق می کرد. با دلی اندوهگین و لبریز از #نیاز رفته بودم.
همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست #فقط_درحرم بمانم و دعا کنم.میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدرو مادر نروم باعث ناراحتیشان می شود.به ناچار همراهشان میرفتم. وانمود میکردم حالم خوب است اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم حال دلم را لو می داد.
روز آخر قبل خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم :
_" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم.میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون حالی رو آروم می کنی. ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو ازم بگیری یا کمکم کنی پیداش کنم. امام رضا... گرفتارم... "
بعد از درد و دل کردن نماز خواندم و خداحافظی کردم...پس از آن سفر احساس آرامش بیشتری می کردم. با آنکه بعد از چند ماه حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را ادامه دادم.
یک روز محمد پرسید
_چرا هنوز نماز می خوانم؟
من هم بدون مکث گفتم :
_"فقط برای آرامش"...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۴۶
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد... توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم...
ما کارمون تا قبل شکست #تلاش بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا #حسرت خوردن نیست...با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که
انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو #نقدا باهاتون حساب کنه...
درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این #ماییم که به این نماز و عبادت #نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش #منتی بزاریم...
.
.
حرف های زینب خیلی رو من #تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد...
برام جالب بود ....
که یه #دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره
و پای ارمان هاش محکم وایساده...
برام جالب بود
که یه دختر که معمولا دخترا معروفن به #احساسی بودن اینقدر جلوی مشکلات #محکم وایساده....
.
از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...
.
چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود #کمرنگ شدن ولی ادامه داشت.
.
ته دلم به زینب علاقه داشتم و بهش فکر میکردم
ولی از بیانش بهش میترسیدم...
چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..
.
ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد
و دلیلش این بود که ....
زینب من و تغییراتم رو #میدید ولی مینا نمیدید
زینب حرفام رو #میشنید ولی مینا نمیشنید.
زینب بهم #توجه داشت ولی مینا نداشت
از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...
راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...
.
تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:...
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۶۷
🍃راوی نرگس سادات🍃
خونه مادرشوهرم اینا بودم...
زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون
میگفت
تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی واقعا راست میگفت
دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه..
یعنی الان داره چیکار میکنه
غذا خورده
چادرم سر کردم...
رفتم تو حیاط.. اشکام جاری شد
مرتضی من کجایی ؟... عزیزدلم
خدایا خودت مراقبش باش... یا امام رضا خودت حفظش کن
صدای زهرا اومد
_مامان نرگس سادات کو ؟تو اتاق داداش نبود
مادر: زهرا خیلی نگرانشم.. خیلی بی تابی میکنه.. برو پیشش تو حیاط
زهرا: نرگس... نرگس..
دستش نشست رو شانه ام
_کجایی آجی؟
- جسمم اینجا تو این زندان... اما روحم سوریه پیش مرتضی
زهرا: نرگس آجی... عزیزم توروخدا بی تابی نکن.. بخدا داداشم راضی نیست
- زهرا... #خیییییلی_سخته...
زهرا : میدونم..... شوهرمنم رفته.. تازه دامادم.. نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه... یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری.باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم... نرگس آجی... من درحالی لباس عروس پوشیدم... که میدونستم شاید مردم که راهی میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده..... یا عروستون... اون مگه آدم نیست.. همش ۹ روزه مادرشده... الان اوج زمانیکه ب همسرش #نیاز داره... اما مردش تو جنگه.. شایدم شهید بشه...ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای..... پاشو بریم بخابیم
زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا.. من خونه تنها بودم.. که تلفن خونه زنگ زد
- الو بفرمایید
+ الو ساداتم
- وایییییی مرتضی خودتی ؟
+ سلام خانمم خوبی؟ نمیتونستم زودتر زنگ بزنم... دلم برات تنگ شده عزیزم.. مراقب خودت باش خیلی دوست دارم... به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه
نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد.. پس مراقب خودت باش
- منم دوست دارم.. مراقب خودت باش..
+ خداحافظ عزیزم
گوشی که قطع شد
زدم زیر گریه... های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم
یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم
_نرگس... نرگس... چی شده... چرا گریه میکنی
- مرتضی زنگ زد گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا
رفتم سمت چادرمشکیم
زهرا: نرگس سادات کجا میری؟
- میخام برم مزارشهدا
زهرا: صبرکن باهم بریم... تنهایی میترسم بری... حالت بد بشه
- باشه بریم
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۳ و ۱۴
در کمدِ لباسی را باز کردم و دنبال یک لباس شیک برای قرار تخیلی ام بودم.
مانتو شلوار یشمی که از اصفهان خریده بودم را همراه مقنعه ی مشکی ام پوشیدم.
یه آرایش ملایم و دخترونه هم اضافه کردم. تو آینه که نگاه کردم تیپ ام رو دوست داشتم برای خودم یک بوس فرستادم ؛ از آینه ودیدن خودم دل کندم.
ملوک در آشپزخانه مشغول بود و ماهان هم جلوی تلویزیون فیلم میدید.
دیدم دل بچه را بد جور شکستم دلم نمی آمد از من ناراحت باشد
به طرف ماهان رفتم و با صدای آرامی بهش گفتم:
- مرد کوچکِ ما چه طوره؟
اصلا نگاهم نکرد و مظلوم گفت:
- خوبم
- ماهان جان من دارم میروم بیرون کاری نداری؟ چیزی نمی خواستی برات بگیرم؟
دوباره آرام گفت:
-من چیزی نمیخوام ولی اگر خودت خواستی برای خودت بستنی کیلویی بخر.
از سیاستش خنده ام گرفت لپش رو گرفتم و کشیدم و یک بوس محکم بهش کردم وگفتم:
-به شرط این که مردکوچک هم با من بستنی بخورد ، حتما میخرم.
- چون زیاد داری اصرار می کنی باشه فقط کاکائویی باشه؟
با خنده بهش گفتم:
- چشم آقاااااا
بوس بعدی رو چسبوندم رو لپش و از در خانه آمدم بیرون.
حالا نمی دانستم کجا باید بروم.
بیست دقیقه ای را ؛ راه رفتم خسته و کلافه شده بودم. کنار خیابان منتظر تاکسی شدم.
تاکسی که جلوی پایم ایستاد گفتم:
- دربست
راننده که پیرمرد خوش رو و مهربانی بود.با لهجه ی شیرین شیرازی گفت:
- کجا میروی دخترم...
آدرس را که دادم خودم هم حیران شدم. چرا آدرس #محلهی_قبلی را داده بودم!؟
شاید دنبال آرامش بودم....
آرامشی از جنس طلا ...
که در #دورهی_کودکیام داشتم ...
و شاید قدرش را ندانسته بودم
و امروز که به این حس #نیاز داشتم به آن محله #پناه میبردم.
وقتی به خودم آمدم...
دیدم مقابل خانه ی قدیمی و ساده ی بچگی ام ایستاده ام.
یک نگاه کافی بود تا به آن زمان برگردم.
مقابل خانه پارک کوچکی بود که همیشه با دوستانم در این پارک بازی می کردم.
روی نیمکت پارک که نشستم.
به اطرافم نگاهی کردم.
با دیدن دختر بچه ای که دست پدرش را گرفته و در پارک با شادی راه می رفت
به گذشته رفتم این صحنه بهانه ی خوبی بود که تمام خاطرات بچگی ام از جلوی چشمم گذر کند.
یادم می آید....
همیشه حاج بابا مخالفت می کرد من زیاد در این پارک بازی کنم. فقط مواقعی که خودش همراهم بود اجازه داشتم.
من هم بیشتر اوقات قبل از غروب ؛
آماده کنار در می ایستادم تا وقتی حاج بابا دارد به نماز جماعت میرود ؛
قبلش من در پارک بازی کنم بعد باهم به مسجد برویم.
نفهمیدم چه مدت روی نیمکت وخیره به خانه ی خاطراتم نشسته بودم. ولی حس خوبی بود گذر به گذشت و دور شدن از استرس آینده.
خانه ای که به آن خیره شده بودم..شاهد بهترین خاطرات من با پدرم بود.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
_فکر نکن متوجه نشدم اونروز پول پیتزاها رو از کیفم برنداشتی اتفاقا خیلی هم بهم برخورد اما نخواستم به روت بیارم
_بیخود
پذیرایی وظیفه میزبانه نه مهمان... برخوردن نداره
_امیدوارم دلیلش همین باشه نه چیز دیگه
اخم ناخودآگاه بین ابروهام نشست:
_چی مثلا؟
_مثلا اینکه پول من حروم باشه!
مگه من دزدی و اختلاس کردم درآمد کارمه کارمم که میدونی دزد و راهزن و قاچاقچی نیستم یه شرکت مهندسی دارم خدمات میدم پولشو میگیرم فکر نمیکنم توی هیچ شرع و عرفی پول این کار حروم باشه مگه اینکه از نظر شما من نجس باشم و پول و کیف پولمم نجس
آهسته زدم روی میز:
_بسه دیگه تمومش کن! چرا امشب انقدر چرت و پرت میگی شامتو بخور من از کیفت پول برنداشتم چون اینجا مهمون بودی
من کی گفتم تو نجسی یا پولت حرومه
چرا حرف تو دهن من میگذاری؟
_ولی شما میگید کافرها نجسن مگه نمیگید؟
_مگه تو کافری؟
نگاهش رو داد به بشقاب و بجای جواب دادن سوال کرد:
_اگر باشم باید بهم بگی نجس؟ آخه این چه تفکریه که هرکسی همفکرتون نیست نجسه
این توهینه ادرار و مدفوع نجسه سگ نجسه کافر هم نجسه خیلی توهین بدیه
اصلا مگه سگ جاندار نیست
مگه نمیگید همه موجودات و کائنات رو خدا آفریده پس شما چه دشمنی با این حیوون بیچاره دارید؟ چه گناهی کرده که باید نجس باشه؟
_نجاست به معنای بی احترامی نیست به معنای حفظ #فاصله توی سبک زندگیه
مقایسه ت بی ربطه
توی اسلام خون هم نجسه
خب این به این معنیه که خون چیز بدیه یا باید همه رگشون رو بزنن و خون نجس رو از بدنشون بیرون بکشن؟
معلومه که نه اصلا یه جاهایی توی این ایدئولوژی خون بالاترین ارزش رو پیدا میکنه مثلا وقتی خون شهید باشه
پس نجاست به معنای توهین نیست که تو بیخود گارد میگیری سگ نجسه چون ناقل میکروب و بیماریه پس انسان باید از ارتباط فیزیکی زیاد با این حیوان حذر کنه
دلیلش اینه
مگه گفته سگها رو بکشید که میگی شما چه دشمنی با سگ دارید!
هیچ جای دین حیوان آزاری وجود نداره تازه به شدت هم طرفدار حفظ جان موجودات و رعایت حقوقشونه!**
درحالیکه کسانی که ظاهرا مدافع حقوق حیوانات هستن در واقع حیوان آزارهای واقعی هستن
اونا یه سگ یا یه گربه یا هر حیوون دیگه ای رو از زیست بوم طبیعیش و عادت های رفتاریش محروم میکنن
که بتونن توی آپارتمان یا خونه فسقلی شون اون حیوانات رو نگه دارن
مثلا گربه ای که باید بدوئه از درخت بالا بره مجبوره تمام مدت بشینه روی یه فرشینه پشمی توی یه اتاقی که دماش برای بدن انسان تنظیم شده و از گرما بپزه
عمر مفیدش کم بشه
و اینهمه اذیت بشه که این انسان خودخواه رو از تنهایی دربیاره و بجای سبک زندگی خودش سبک زندگی انسان رو بپذیره!
این همون انسان محوریه
و دلیل اصلیش اینه که آدما تنها شدن و بجای تشکیل خانواده و فرزندآوری میرن سراغ زندگی با حیوانات که خودشون از تنهایی دربیان
در واقع هیچکی دلش به حال اون حیوانات نسوخته
این نیاز توئه نه اون تازه تو برای رفع نیازت داری اونو آزار میدی وگرنه اون چه نیازی داره با تو زندگی کنه و باید و نباید های زندگی تو رو بپذیره
اینجا نرو اونجا کارخرابی نکن این ساعت غذا بخور این ساعت بخواب!
اون اصلا طوری طراحی شده
که از روز اول تولدش از پس نیازهای اولیه خودش برمیاد نیازی به کمک تو نداره اون نوزاد آدمه که تا چند سال به مراقبت نیاز داره نه حیوانات
پس میپذیری که آدما بخاطر رفع تنهایی خودشون حیوانات رو نگه میدارن و نه بخاطر حمایت از حیوانات؟
_خب شاید آره ولی مگه چه اشکالی داره آدم تنهاییش رو با یه حیوون پر کنه
اونا هیچوقت دروغ نمیگن هیچ وقت کلک نمیزنن دل کسی رو نمیشکونن من فکر میکنم اونا همنشین های خوبی هستن. درباره مریضی و اینطور چیزا هم که مدت هاست واکسن اختراع شده خانم دکتر و از این طریق از انتقال بیماری هم جلو گیری میشه
چنگال غذا رو به دهان فرو بردم و خوب جویدم
لبخندم دراومده بود:
_اگر من خانم دکترم بهت میگم زدن واکسن به هیچ وجه کافی نیست
چون همونطور که صدسال پیش این واکسنها وجود نداشت چون عامل بیماری زای اونها شناسایی نشده بود،
همین الان هم در بدن این موجودات کلی پاتوژن وجود داره که هنوز شناخته نشدن و واکسنشون وجود نداره
زیادی علم انسان رو جدی گرفتی انسان دائم در حال کشفه هیچوقت به نقطه شناخت 100 درصد از هیچی نمیرسه چون این جهان بیکرانه واقعا
واضحه که دو موجود از دو گونه مختلف میکرو ارگانیسم هاشون برا خودشون نرمال فلوره ولی برای دیگری ممکنه پاتوژن باشه
بعدم مهمترین نکته همینه که تو داری با تحمیل سبک زندگیت اونو آزار میدی!
_در عوض کلی محبت از من میگیره
_محبتی که بهش نیازی نداره تو ناخودآگاه همش داری اونو با خودت مقایسه میکنی
واقعا حیوانات به این حجم از محبت #نیاز ندارن
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱