eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💢مصاحبه ای کوچک و مختصر 💢 سلام دوستان دوباره نویسنده با تقاضای ، ناگهانی داستان رو تموم کرد.... ✳️سوال: دلیل مهران برای ادامه ندادن داستان چیه؟ ✅جواب؛ دوستان درگیرِ من شدن، نه هدف داستان. من بودم اما شدم. من علی رغم تمام سختی ای که نقل این مطالب داشت با این انگیزه بیان شون کردم که شاید جرقه کوچکی برای ایجاد کنم. ارزوی همیشه من این بود که جلوه جدیدی از بودن با خدا رو هرچند کوچک و به اندازه ظرف حقیرم ولی به همه نشون بدم. اما الان به اسم مهران ساخته شده. آدمی که معنا پیدا کرده، غیر از چیزی که هست. من نه عارفم، نه بنده خدا، نه قدرت دستگیری و حاجت دهی دارم... اگر حتی به دعای این حقیر بود امام زمان عج ظهور کرده بود یا حداقل شهید شده بودم.... ✳️سوال: چرا اسم و عکسی از آقای مهران فضلی نیست؟ ✅جواب: داستانی که براتون گذاشتم به اسم نسل سوخته بود از آقای طاها ایمانی. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان(مهران) مصاحبه کرده و داستان رو به شیوه رمان به رشته تحریر درآورده است. آقای مهران فضلی شهید نشدن، فقط نمیخوان که بیشتر درمورد خودشون بگن ولی آقای طاها ایمانی مردادماه ۹۵ همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن. یاد و نامش گرامی. ممنون از همراهیتون https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۳۰۹ حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده‌ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پُر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، 👈جان یکی را گرفتند 👈و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی‌اش متلاشی شد. حالا می‌فهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بوده که می‌خواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانواده‌ها کرده، را برای کمک به مصادره کرده و را به بهای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند! ساعتی از اذان مغرب می‌گذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق می‌زد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزده‌ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کِز کرده و او هم دیگر چیزی نمی‌گفت که کسی به درِ خانه زد. حدس می‌زدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بی‌خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده‌ام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من می‌توانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه‌ای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمی‌توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می‌توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می‌توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسی‌شان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می‌شنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا می‌گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر می‌کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه‌زنی برای امام حسین (علیه‌السلام) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه‌هایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی می‌نشینم! 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۳ برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان. مولودی خوان هم دعوت کردیم،... ایوب به جشن تکلیف هدی خرید. 🎊میخواست این جشن همیشه در هدی بماند.🎊 . . کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند... با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به دانشجوها. 💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل زن و شوهرها. کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: _"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد..... با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۹ چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.... یک بار به ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. _"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود.. و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: _"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۳ بایست بر سر زینب! که این هنوز اول است. 🏴پرتو دوم🏴 سال هجرت بود که پا به عرصه گذاشتى اى ! بیش از هر کس ، از آمدنت شد.... دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: _✨پدرجان! پدرجان! خدا یک به من داده است! زهراى مرضیه گفت: _على جان! دخترمان را چه بگذاریم؟ حضرت مرتضى پاسخ داد: _نامگذارى فرزندانمان پدر شماست. من نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر. پیامبر در بود... وقتى که بازگشت، یکراست به خانه وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم. تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت: _نامگذارى این عزیز، کار خود . من اسم آسمانى او مى مانم. بلافاصله آمد و در حالیکه در چشمهایش حلقه زده بود، اسم ✨ ✨را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! از جبرئیل سؤ ال کرد که این غصه و گریه چیست ؟! عرضه داشت: _✨همه عمر در این دختر مى گریم که در همه عمر جز و اندوه نخواهد دید. گریست. و گریستند. حسن و حسین گریه کردند و هم کردى و لب برچیدى. همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است.. و منتظر اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى. و این بهانه را چه زود به دست مى دهد 🌟یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل محرم باشد،.. تو بر بالین ، به نشسته باشى ، سنگینى کند و چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، ، در کار تیز کردن برادر باشد،.. و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به این خیمه کوچک بریزى. نمى خواهى حسین را ازاین درآورى. حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما نیست.... پناه اشکهاى تو، همیشه حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت... این قصه، قصه اکنون . به برمى گردد که در آرام نمى گرفتى جز در . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که: _✨بى تابى اش همه از حسین است. در آغوش حسین، چه جاى گریستن ؟! اما اکنون فقط این است که جان مى دهد براى و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را هستى خویش مى کنى. حسین به صورتت مى پاشد... و پیشانى ات را لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که: _✨آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم! ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۹ زینت همان شتر را عوض کردند...و عایشه را بر آن نشاندند. و ، دعوى جنگ با کرد بهانه چه بود؟ خونخواهى عثمان! و خودشان بهتر از هر کس مى دانستند که این تا کجا مضحک است. مروان حکم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت کرد. سعید عاص پرسید: _همراهان تو کیانند؟ گفت : _طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبداالله حکیم و... سعید عاص گفت : _چه بازى غریبى ! اینها که همه خود، دستشان به خون عثمان آلوده است! مروان حکم ، سکوت کرد و از او گذشت. ام سلمه(5) با اتکاء به آنچه از پیامبر شنیده بود اعلام کرد: _بدانید هر که به جنگ با على رود، کافر است و عصیانگر بر دین خدا. اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد.... نامه نوشت به که از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار. عایشه پاسخ داد: _تو هم لابد شریک قتل عثمانى که با من مخالفت مى کنى. امیرمؤمنان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ((ذى قار)) فرود آمد. و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه(6) که: _على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش... حفصه با دریافت این پیام ، مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به درآورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و شود. تو خبر را که شنیدى ، احساس کردى که دیگر جاى درنگ نیست.... از خانه بیرون شدى و با رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى. خانه شلوغ بود.... مغنیان مى نواختند، کودکان کف مى زدند و زنان دم مى گرفتند: ماالخبر ماالخبر على فى سقر کالفرس الاشقر ان تقدم عقر ان و تاءخر نحر. راه را شکافتى تا به مقابل حفصه رسیدى که در بالاى مجلس نشسته بود... وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش کردى ، دندانهایت را به هم ساییدى و گفتى : _✨راست گفت رسول خدا که(البغض یتورات)، کینه موروثى است. اى ! که اکنون با دختر ابوبکر شده اى براى کشتن پدر من . پیش از این نیز با همدست شده بودید براى کشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از خاندان شما آگاه و کفایت کرد. با پدرانتان در پیامبر ماندید و اکنون کمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم کنید. همین آیه قرآنى براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟ "وان تظاهرا علیه فان االله هو مولیه و جبریل و صالح المؤ منین و الملائکۀ بعد ذلک ظهیر.(7) دوست دارى به برادرت یادآورى کنى که این آتش در زیر خاکستر خفته است. اینها اگر مى کردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از در آورند، خورشید را به بند کشیدند و در شهر ، پادشاهى کردند و بعد بر نشستند و بعد، سر از (8) درآوردند، به لباس اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر را به دست دادند. و کدام آخر؟ معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مکارتر بود. نیش معاویه بود که را به جان برادرمان حسن ریخت. دوست دارى فریاد بزنى : _✨برادرم ! تو که اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى کنى ؟ اما فریاد نمى زنى ،.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۱۳ مى آمدند، مردم مى آمدند،... از مهترین قبایل تا کهترین مردم اطراف و اکناف . و همه تو را از ، طلب مى کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.... پست ترین و فرومایه ترین آنها، بود. همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشکارا شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان نیاورد. ابوبکر پس از این پیروزى ، را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد. یکى که در جام برادرت ریخت و او را به شهادت رساند... و دیگرى که اکنون در لشگر ، مقابل برادر تو ایستاده است. هرچه از پدرت ، کلام رد و تلخ مى شنید، رها نمى کرد. گویى در نفس این طلب ، تشخصى براى خود مى جست. بار آخر در مسجد بود که ماجرا را پیش کشید، در پیش چشم دیگران. و برآشفته و غضب آلود فریاد کشید: _✨ابوبکر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر جارى شود و بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهى گرفت.✋ این غریو غیرت الله، او را خفه کرد و دیگران را هم سر جایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق مى کرد و او✨ ،✨ پسر شهید مؤته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت . هم با آن مقام و عظمت بود و هم و از افتخارات بنى هاشم. پیامبر اکرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود: _✨دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما. و این کلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن خانه . اما مى کرد از طرح ماجرا..... نگاه کردن به چشمهاى على و کردن دختر او کار آسانى نبود... هرچند که خواستگار، ، برادر زاده على باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر. عاقبت کسى را کرد که این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب کند.... واسطه ، شده بود به همان که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : _✨دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما. و براى برانگیختن ، گفته بود: _✨در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبرى سلام االله علیها. ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران. تو را فقط یک ، حیات مى بخشید و یک زنده نگاه مى داشت و آن بود. فقط گفتى : _✨به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند. گفتند: _✨نمى کند. گفتى : _✨اقامت در هر دیار که حسین اقامت مى کند. گفتند:_✨قبول. گفتى : _✨به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم. گفتند:_✨قبول. گفتى :_✨قبول.💖 و على گفت : _✨ . پیش و بیش از همه ، و شهر از این خبر، و شدند.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۱۴ و شهر از این خبر، و شدند.... چرا که ، اول سحورى در خانه آنها را نواخت.... و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند... گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. جان مى دهند براى کردن پیش پاى ، براى . براى در بازار عشق. علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها میدان رفتن است. از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ شنیده اند... از ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است... و این آنها را کرده است. علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحى که پیش چشم توست. اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود. در هم وقتى حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر ،... اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، ، جایشان در ! بى درنگ از خداحافظى کردى و به خانه درآمدى. زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود. هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت... اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: _✨مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى : _✨شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد من جایى باشد و و من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟ اکنون هر دو کرده و لب برچیده آمده اند که : _✨مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : _✨عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید. محمد مى گوید: _✨چرا مادر؟ تو امامى ! محبوب اویى. و تو مى گویى : _✨به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که بیشتر از شما به این ماجرا. گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید. عون مى گوید: _✨امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را ببیند. شما را نمى آورند. این را از مى شود فهمید. محمد مى گوید: _✨ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت! تو چشم به مى دوزى... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۴۲ غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد! زمین، دم کرده است.... بگذار فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود.... خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، را بغل مى زنى، ... به نگاه مى کنى و به سمت راه مى افتى. این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که این کودك باید از زنان و کودکان دیگر بماند و را به این نمک نیازارد. وقتى به خیمه مى رسى،... مى بینى که ، را کرده است. یعنى به هم اجازه داده است که از ، سهمى داشته باشند.... بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند.... ... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش را به یاد مى آورد،.. یکى تشنگى را تداعى مى کند،... یکى به یاد مى افتد،... یکى از بى تابى مى گوید و... در این میانه ، لحن از همه است که با خود مى کند: _✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19) این منظره ، بى مدد از ، ممکن نیست. پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛... به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و... مى بینى که به اشارت که راه به پیدا مى کند و در رگهاى جارى مى شود.... که تا دمى پیش به روى بسته بود... و هم اکنون به رویشان گشوده است.... باز مى گردى. دانستن این و مرورشان ، بار مصیبت را مى کند.... باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا و ، از سپاه تو دیگرى نگیرد.... چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟ حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ 🌟الرحمن على العرش استوى.🌟 ؟! اگر چه خسته و شکسته اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین! 🏴پرتو سیزدهم🏴 آدمى به ، شناخته مى شود یا ؟ کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به مى نگرند یا به که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن آنقدر باشد که را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟... لابد به دنبال علامتى ، نشانه اى ، ، چیزى باید گشت. اما اگر سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بردن انگشتر، را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص ... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۰ به زحمت از مرکب فرود مى آیى و را به مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است.... مصیبتى براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است. صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند.... را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،... مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى است.... خبر، او را از جا است و با به اینجا کشانده است. سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را .... که خود، و است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود.... براى اینکه را در بگیرى و دهى ، ،... اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند اى مى کشد و بر مى افتد.... مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، را برسرش مى افکنى و در مى گیرى.... و به درمى یابى که هم الان از بدنش مفارقت کرده است،... اگر چه از صورتش خون تازه مى چکد... و اگر چه و صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید... و اگر چه اشکبارش به تو خیره مانده است. سعد و پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر شما گریه کند یا . ، حتى مجال بر سر را به تو نمى دهند. ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند.... از ورود به شام ، صداى ، و و و ، به کاروان مى آید.... . و در کوچه و خیابان به و مشغولند.... 👈 ....👉 دختران و زنان ، در مى چرخند.... پارچه هاى و هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است.... هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را بسته است. جا به جا شدن افراشته اند... و قدم به قدم ، بر سر مردم مى پاشند. همه این به خاطر یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ... همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟ آرى آنکه در به دست سپاه کشته شد، مخلوق روى زمین بود... و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد... و این و بود.... ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را . آرى، تمام و و و و پهنه گیتى با از این کاروان ، برابرى نمى کند... و این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است. اما این عروسکان دست آموز که دنبال اى براى و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند. که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: _قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟! تو به او مى گویى : _✨به آسمان نگاه کن! نگاه مى کند... و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى... در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است... که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند..... غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.... مرد، این و و ، زانو مى زند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۹ 🍃از زبان مینا🍃 از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم... همش بهم میگفتن اینو بپوش... با این بگرد..با این نگرد... و همیشه محدودم میکردن. هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش.. یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت: -مینا میای راهیان نور بریم -راهیان نور؟! نه...بریم چیکار کنیم اخه -بریم همه فاله هم تماشا -اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم اخه...جای دیدنی هم که نداره -خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟! -نه -خب دیگه...همین -خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟! -به راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن -راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن -اره...پس میای دیگه -اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن . رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم. اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود. میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم. سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم. مامانم فهمید -چیه مینا؟!چیزی شده -نه مامان چیز خاصی نیست -خب پس چرا غذا نمیخوری؟! -میخواستم یه چیزی بگم -چی؟! -با بچه ها میخوایم بریم اردو تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت _ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو... -نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم... بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری..بچسب به درسات... مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد. یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم... -میخوایم بریم از کمک بگیریم برای کنکور.... . بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت.. فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت: -بابات موافقت کرده . از خوشحالی داشتم بال در میاوردم اخه اولین سفر با دوستام بود . . . 🍃از زبان مجید 🍃 خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره. با خودم گفتم منم باید راهیان برم باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم ولی خب کسی رو نداشتم باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد.. ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم. 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۲ نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد... نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید. آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو. خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،... سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت: _آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟ آقا بزرگ با گفت: _شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟! _نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره! خانم بزرگ بود و زانو دردش... میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود. مخصوص نماز هایی که میخواندند. به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد. مقنعه اش را سرکرد... چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد. این همان بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود. آقابزرگ وضو گرفته،... آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد. _به به.. به به...عجب عطری . قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند. با لحن آرامی گفت: _خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟! خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت. یوسف سجاده اش را جمع کرد،... انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد. _بااجازتون من میرم داخل میخونم. خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت: _باشه بابا جان هرجور راحتی آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،... عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به صاف کردن آستین لباسش به همسرش میکرد. اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود. یوسف گیج بود،... حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان اند. باید را قرارمیداد. چقدر زیبا میکرد. چقدر زیبا میکرد. و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن میکرد. یوسف، سرش را پایین انداخت. خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست. چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت، اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست.... زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد. حس کرد صدایی از بیرون می آید،.. حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد. هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد. _یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی ترمز من یکی رو که بریده بالبخند از نماز را شروع کرد. سرش را از سجده برداشت... نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد. با تسبیح وارد پذیرایی شد.... با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد. آقابزرگ و خانم بزرگ ،..روی، مقابلشان سفره ای ، اما ،پهن بود... عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که . نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی به هم رسیده اند. یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۷ ٧فروردین گذشت... عروسی یاشار هم تمام شده بود. حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.! روز به روز بیشتر مطمئن میشد... هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..ادمی نبود که کاری کند.به بزرگتری که داشت،به پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..! در این مدت فخری خانم..همه فامیل را خبردار کرده بود..!که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحــــانه..! که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحــــانه..! حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود... ❣ بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود. دیگر کسی نبود که نداند... از فامیل، از اهل محل، از رفقایش که درهیئت بودند، از کسبه و بازاری ها، از رفقایش درپایگاه، همه فهمیده بودند.مادرش همه را خبر دار کرده بود که . اما روز به روز بدتر میشد. فخری خانم چند روزی یکبار... همه را جمع میکرد،به دورهمی و مهمانی.اما نقل مجلسشان بود که چه کنند. مادرش چه ها که نکرد....! که یوسف خام است و بی تجربه...! که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...! حاضر بود پول ها خرج کند...! تا یوسفش سرعقل بیاید...! هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!! اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..! چیزی به ذهنش رسید... ، برایش مثل یک مثل های یک درخت خیلی تندمند، بود. بود. گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند، اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، را سعی میکردند حفظ کنند. هنوز کمی حرمت قائل بودند.!! تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد. 👈باید از این، آقابزرگ استفاده میکرد، ، آقابزرگ را باید برمیگرداند. به خانه آقابزرگ رفت... تا کند...! که زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش.. تلاشهای یوسف به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان. خانم بزرگ.... غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود. با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند.. آقابزرگ... میدید برگشته اش را. میدید رعایت و بزرگتری را. میفهمید که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت... یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. تمیز کردن حیاط،..آماده کردن تخت،.. حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود.. آقابزرگ.... نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود.. _اخ... کجایی جوااانیییی.... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۳۲ دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال مصطفی بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند... سعد میترسید کنم.. که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست... دستم در دست سعد مانده.. و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده.. و چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد. همیشه از زینبیه دمشق میگفت... و که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود.. تا نام مرا و نام برادرم را بگذارد؛ 🕊ابوالفضل پای ماند.. و من تمام این اعتقادات را میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و مذهب را به آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم،.. در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که _ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" و من را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم عشقم کردم که به پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین آتشم میزد... و سعد بیخبر از خاطرم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۳ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. که باز حرف را به هوای حرم کشیدم _اونا میخواستن همه رو بکشن.. فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست _ نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد _از چند وقت پیش که وهابی ها به تظاهرات قاطی مردم شدن، ما یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم! و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد _فقط اون نامرد و زنش فرار کردن! یادم مانده بود از است،.. باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد.. و از تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود.. که با کلماتش قد علم کرد _درسته ما های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد _ میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها بندازن!از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن شیعه ها، شدن! اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت _یه لحظه نگهدار سیدحسن! طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله‌.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۵ با اینهمه ، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد _باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن. سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد _خواهرم! دیگه شما باهاش داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده اش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کسی دیگه ای شما همسرش بودید! و زخم ابوجعده هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد _اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره! و دوباره صدایش پیشم شکست _التماس تون میکنم نذارید! کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اون شب تو حرم بودید! قدمی راکه به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید _والله اینا از اونی هستن که فکر میکنید! صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد _میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو ، ساختمون رو و بعد همه کشته ها رو کردن! دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد _بیشتر دشمنیشون به آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو میکنن! که چندسال پیش به توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو و زن و دخترهای شیعه رو ! شش ماه در آن خانه... 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۷ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم! نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟ از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم.. و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۱ و ۱۲ امروز نه حلقه‌ای خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی شنیده بود خون آشام‌ها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون چه کسی را نوشیده‌ام که سیاهی دامن‌گیرم شده؟! به دنبال پاهای پدر میرفت ، و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی بی‌تفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد. نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد ، که نبیند جز سیاهی‌ها را! میدانست تمام این اتاق پر از آدم‌های سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش.میدانست زن‌ها گریه و نفرین می‌کنندش... رهای بیگناه را مقصر تمام بدی‌های دنیا میکنند! دستی نگاه مات شده‌اش به کفشهای پدر را پاره کرد. دستی که آستین‌های سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست . و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد، که باز هم به موقع به دادش رسیده است! نام آیه، دلش را آرام کرد! دستِ دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛ فقط آدمها برای خود است که قهر با خدا را میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی شده بود. در میان تمامی این سیاهی‌ها چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته‌ام؟ معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن این و و نمیرسد! کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟ یاد آن روز افتاد:.... آیه وارد اتاق شد: _از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میرم قم پیش بابام! آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجعام رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو! رها ابرویی بالا انداخت و گفت: _حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟ آیه تابی به گردنش داد: _باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون «سایه». سایه اعتراض کرد: _مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین! همچین دهنشو پر میکنه میگه پسرم که انگار چی هست! آیه چشم غره‌ای به سایه رفت: _با نی‌نی من درست حرف بزنا! بچه‌م شخصیت داره! رها دلش ضعف رفت برای این مادرانه‌های آیه! صدایی رها را از آیه‌اش جدا کرد.دقیقا وسط تمام بدبختی‌هایش فرود آمد. -خانم رها مرادی، فرزند شهاب... گوشهایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود. -رها! این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخگر پدر را نشنود؟ مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردنهایش میشنید؟ این لحن را خوب میشناخت! باید بله میگفت؟ بله میگفت و تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟ بله میگفت و هیچ میشد؟! -بله اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد. صدای ِکل نیامد... کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند... عسل نبود... حلقه نبود... هیچ نبود! فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش را میشنید؛ سر بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش. قصد خروج از در را داشت که کسی گفت: _هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟ صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانواده‌ی مقتول بودند، یکی از خانواده‌ی شوهرش! به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان میداد امضا کرد. خودکار را که زمین گذاشت، دست مردانه ای جلو آمد و آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود. افکارش را پس زد. صدای پدر را شنید که درباره‌ی آزادی دردانه‌اش حرف میزد. پوزخندی زد و باز قصد بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد: _کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونه‌ی بابا نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا! و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای همسرش بود؟ چشمش به کفشهای سیاه مرد بود و می رفت. مردی با لباسهای سیاه که از نویی برق میزد. لباسهای خودش را در ذهنش مرور کرد... عجب زن و شوهری بودند! لباسهای مستعمل شده ی خودش کجا و لباسهای این مرد کجا! مرد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت: _سوار شو! و رها رسوار شد. رام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛ فقط آیه بود که..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک میشود هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه میرود سر اصل مطلب ! صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند رو برمیگردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد : +خودکار اضافه داری؟ متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه میکنم ، میگوید: +هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی میزنند زیر خنده. خودکار خودم را می‌بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! هرچند دلم میخواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه اما دلم مزار مادر شده .... بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا میروم .با سختی قطعه ی ۳۸ را پیدا میکنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش … حتی نوشته‌هایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه‌ای زیر لب شروع میکنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که میشوند حرفهای بی سر و ته و درهم‌پیچیده. خنده ام میگیرد وسط اشک ریختن و می گویم: _منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی‌خبرن ؟ میدونم که همه ی بدبختی هامو میدونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بود . وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه میخواستم به تو نزدیک بشمو از اونا رو میدونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم، ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچوقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل میکردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم... گل ها را پرپر میکنم ... و جوری میزنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست 😭 سبک تر که میشوم قصد برگشت میکنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا میگذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد : +میری کلاس؟ _نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب میخوام بخرم +آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا _دلخوش بودی خب +شایدم ! راستی صبح که بابا میخواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست . همانطور که با سماجت سعی میکنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم میگویم : _یعنی خودم دست به کار بشم ؟ از توی آینه می‌بینمش که شانه بالا می‌اندازد نمیدونم ولی عجیبه. با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم میگذارم و برمیگردم سمتش. _سلام ،صبح بخیر +علیک سلام خوبی عزیزم ؟ _مرسی خداروشکر _کجا میری مادر ؟ _میرم کتاب بخرم +بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم میدانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود میپرسم : _چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم +نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده... و می‌پرم میان حرفش و میگویم : _نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست به دخترش نگاهی میکند و بعد رو به من میگوید : +نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی میرفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ، مامان ثنا رو میگم. ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه‌اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده‌ام ادامه میدهد : +هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره‌ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا میتونی همین طبقه بالا باشی. چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا میخوری و ما گمون میکنیم دستت به سفره نم.... نمیتوانم پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی میگویم: _نه به خدا ! من فقط نمیخواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین _این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته میمونی .یعنی اگه..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ حاج کاظم گفت: _موافقم و فکر خوبیه، اما چطوری؟؟ اونا خیلی وحشی و بی طاقتن. هیچ اخلاق انسانی درون اونا نیست.. نمیشه سر به سرشون بزاریم و تحریکشون کنیم الکی.. اگر بحث جون زن عاکف در میون نبود ما بازیشون میدادیم و خیلی قشنگ اذیتشون میکردیم.. اما الان نمیشه و بحث فرق داره.. ضمنا، فکر نمیکنم اون تایمر برقی که‌ روی سر و تنِ زن عاکف نصب کردن برای شوخی و تفریح باشه.. اون تایمر فعال بشه اون زن بیچاره میشه و جون میده همونجا. مرتضی اومد وسط بحث و گفت: _ما اگر بدونیم اون پی ان دی به درد کدوم کشور میخوره، میتونیم از طریق وزارت امورخارجه خودمون به سفارت اون کشور فشار وارد کنیم.. خانم ارجمند به مرتضی گفت: _هیچ جاسوسی به اسم یک کشور نمیاد توی کشوری دیگه جاسوسی بخواد کنه. معمولا از طریق یه شرکتی، این کارو میکنن، که بعدا مشخص میشه اینا برای کدوم کشورن. ضمنا اینجوری فکر میکنم هم وقتمون تلف میشه و هم جون زن عاکف و در خطر مینداریم.. چون زیاد نمیشه روی وزارت خارجه حساب باز کرد که توی این تایم کمی که داریم کمکمون کنه. ضمنا اآلن دولت و وزارت خارجه درگیر مذاکرات هسته ای هستند. حاج کاظم گفت: _با تحلیل خانم ارجمند موافقم. ایشون کامال درست میگه.. ما نمیتونیم دولت و وزارت خارجه رو در این بُرهه حساس درگیر این مسائل اطلاعاتی-امنیتی و بین‌المللی کنیم.. چون امکان داره این موضوع یک حَربه توسط یکی از همون کشورهای اروپایی و یا آمریکایی باشه که میخوان از ما امتیاز بگیرن و دستگاه اطلاعاتی-امنیتی ایران و برسونن به جایی که از وزارت خارجه کمک بگیره و وزارت خارجه هم این و با آمریکا و یا یکی از کشورهای مذاکره کننده مطرح کنه.اونوقت اون کشور هم به همین ها از ایران در امتیازات الکی میگیرن.. ما باید الان خوب ببینیم و دقیق بررسی کنیم و درست تحلیل کنیم و بعدش ضربتی عمل کنیم، که چطور میتونیم از تیم جاسوسی_تروریستی دشمن زمان بگیریم. به نظرم پای وزارت خارجه رو باز نکنیم بهتره. مرتضی به حاجی گفت: _حاج آقا اگر وزارت خارجه رو نباید درگیر کنیم ، پس به نظرم ما باید پی ان دی رو به دشمن بدیم. چون اونا میدونن زمان به نفعشون نیست و باید فرار کنند، برای همین هم، به ما زمان نمیدن وقتی که خودشون زمان ندارن.. زمان هم ندن حتما جان همسر عاکف به خطر می اوفته. از طرفی بچه های سکوی پرتاب تونستند فعال جلوی پرتاب و بگیرن و کنترل کنن. البته در صورت پرتاب نکردن ماهواره چون سوختش فعال بود، امکان منفجر شدنش هست و اگر منفجر هم نشه ، با صحبت‌ها و رایزنی هایی که من باسکوی پرتاب داشتم متخصصین این پروژه گفتن آسیب جدی به ماهواره وارد میشه که باید تا حدودی دوباره کار و از نو شرع کنن.. البته گفتند اینها جزء احتماالته... به نظرم الان که جلوی پرتاب ماهواره گرفته شد دستمون باز هست اینطوری. من میگم پی ان دی رو بهشون بدیم و بعدش یه تیم رهگیری بزاریم و دوباره بهشون برسیم.اینطوری، هم دستگیرشون میکنیم و هم اینکه قطعه رو میتونیم دوباره بگیریم ازشون، و بعد با این حرکت، میتونیم خانم آقا عاکف و نجات بدیم. حاج کاظم گفت: _اگر نتونستیم رهگیری و درست انجام بدیم و گمشون کردیم چی؟ همه این مسائل مطرحه. هر اتفاقی ممکن هست بیفته. اونا هم مثل ما ؛ یک مجموعه فکری دارن و میتونن برنامه ریزی کنن.. ما نباید ازشون عقب تر باشیم و باید پیش بینی کنیم حرکات بعدی دشمن و. عاصف اومد وسط بحث و به حاجی گفت: _میتونیم یه ردیاب توی قطعه جاسازی کنیم. حاجی گفت: _عاصف این کار خوبه ولی خیلی ریسکش بالا هست و باید دقت کنیم. عاصف گفت: _به نظرم آخرین کاری که میتونیم بکنیم همینه.. حاج کاظم یه کم فکر کرد و گفت: _اگه تو نظرت اینه و نظر جمع هم اینه باشه قبوله. بچه ها هم نظر عاصف و پسندیدن، و حاجی به عاصف گفت: _یه زحمت بکش و بگو اون پی ان دی قبلی رو، توش یه ردیاب بزارن، و اینکه دوتا تیم مسلح با تمام امکانات، آماده استارت رهگیری باشن. از بچه‌های خودمون توی این خونه هم، همه در آماده باشِ کامل و عملیاتی باشن حتما، تا ماموریت و شروع کنیم. به محض اینکه آدرس به دستمون رسید برن توی همون محل مستقر بشن.. ضمنا عاصف یادت نره ردیاب پی ان دی رو هم بهشون وصل کن. عاصف گفت: _حاجی پی ان دی قدیمی رو بدیم اونا میفهمن.. ریسکش بالاست.. حاجی گفت: _چاره ای نداریم.. باید همین کارو کنیم فعلا... فقط .... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ _... قرض بگیریم که با بدست آوردن آزادی این پولها برمیگرده. میگه نه! این ! مردم باید با رضایت خودشون این کارو بکنن اما چطور؟ وقتی که نمیشه با ما ارتباط بگیرن؟ وقتی که جونشون در خطر میوفته. اگه آزاد میبودیم میشد. سخنرانی میکردیم و هر کس به لحاظ مالی ما رو ساپورت میکرد اما الان امکانش نیست! یا همین سیانور رو میدونه و کرده! بعد عصبانی نگاهم میکند و میپرسد: _آخه خوبه گیر بیوفتیم و اطلاعات لو بره؟ ما مجبوریم خودمونو از بین ببریم برای آرمانی که داریم. یا همین مبارزه‌ی‌مسلحانه! از دهه۴۰ آقای خمینی مردم رو به میدون طلبیده و مردم هم تو خیابونا رفتن اما چیشد؟ یه عده کشته شدن و یه عده هم اسیر! اگه کاری میخواست بشه شده بود! اگه نشده باید روش تغییر کنه. مبارزه مسلحانه توی کوبا و خیلی جاها کار ساز بوده ولی باز اسلام ما رو توی تنگنا میزاره! تمام حرف هایش درست است.با خودم میگویم ☆✍اسلام چه نگاه سطحی دارد!☆ این مردم چطور گول همچین دینی را خورده اند؟؟ شاید اسلام میخواهد ما در بند باشیم؟ تفکرم نسبت به دین کاملا تغییر میکند اما حس میکنم گرایشم به مارکسیسم بیشتر شده اما هنوز چیز زیادی از آن نمیدانم.سپیده دم بالا می‌آید و به محل قرار میرسیم.یک ون و یک پیکان زیر پل پارک شده اند. پیمان هم زیر پل می ایستد.پیاده میشویم. سمیه و هوشنگ را میبینم.دو مرد غریبه هم توی ون نشستند.آرام از سمیه میپرسم این ها کی هستند او هم آرام میگوید: _منم زیاد نمیشناسمشون.ولی از یه تیم دیگه‌ن. از مرکز فرستاده شدن‌. پیمان از روی تپه پایین می آید.کنار ون می‌ایستد و به آن دو میگوید: _لباساتونو بپوشین. یکم دیگه میرسن‌. در ون بسته میشود و کمی بعد با لباس سربازی بیرون می‌آیند.پیمان اشاره میکند و تا آن سوی جاده بروند.هوشنگ هم ماشینش را برمیدارد و کمی جلوتر می‌آید. کاپوتش را بالا میزند و اینگونه وانمود میکند که ماشین خراب شده.بعد او به طرف ما می آید.با جدیت فراوان میگوید: _شما دوتا نیروهای پشتبانی هستین.ثابت کنین که مردها فقط عرضه‌ی جنگیدن ندارن! همین پشت مخفی میشید تا من نگفتمم شلیک نمیکنین. گرفتین؟ من و سمیه محکم میگوییم _بله. به آن طرف پل میرود و آن طرف را هم براندازی می کند. یکی از دو مرد غریبه به پیمان میگوید: _از دور یه نقطه‌ی سیاه میبینم! استرس در من میدود.اسلحه ام را درمی‌آورم. حال و روز سمیه هم بهتر از من نیست.ترسیده اما این وحشت را از هم مخفی میکنیم.پیمان به همه میگوید سر جایشان قرار بگیرند.من و سمیه پشت بوته‌های بزرگ خار مینشینیم.پیمان هم روی خاکها به شکم دراز کشیده.صدای خِر خِر ماشین سنگین هر لحظه نزدیکتر میشود.آب دهانم را قورت میدهم.کم کم گوشهایم صدای ماشین را از بالای سر میشنود.من و سمیه سرهایمان را به پایین خم میکنیم.نفس کشیدن هم برایم مرگبار شده.صدای ایستادن ماشین را میشنوم و پس از آن صدای آن دو مرد که با افسر این چنین می گویند: _ما داشتیم میامدیم ماشینمون خراب شد. اگه ممکنه ما رو ببرین. صدای کلفت مردانه ای میگوید: _ما نمیتونیم. زودتر برید خودتون. پیمان جایش تکان میخورد.یکی از آن مردها از پشت در به گردن افسر میزند‌. اسلحه اش را روی شقیقه‌ی او میگذارد.کسانی که در ماشین هستند جرئت نمیکنند اسلحه بکشند.پیمان آهسته از پشت به ماشین میزند و درش را باز میکند.هوشنگ هم خودش را میرساند و از طرف دیگر مراقب است.کسی هم باید به پیمان کمک کند.از آن سوی پل با سمیه کمر خم میرویم.پیمان اسلحه ها را به دستم میدهد و من آنها را به سمیه.یکهو داد افسر بلند میشود و صدای شلیک آسمان را پر میکند.در کسری از ثانیه آخی بلند میشود.دلم هری می ریزد! یعنی چه شده؟پیمان هراسان از ماشین پیاده میشود.هنوز پا نگذاشته که صدای شلیک دیگری می‌آید. سرکی میکشم و تن افسر و یکی از آن دو مرد را خونی روی زمین میبینم.دهانم را با کف دست میپوشانم. تیر چندین جای تن افسر را دریده. شلیک افسر هم سر آن غریبه را نابود کرده است. پیمان داد میزند: _چیکار کردی؟ چرا اینو کشتی؟ هوشنگ انگار هنگ کرده. _اون به ما شلیک کرد! _مگه حواستون کجا بود که زدنش؟ _________ ✍پی‌نوشت؛؛ تمام این ها عقاید مارکسیستی مجاهدین خلق بوده که باعث شده در سال ۵۴ رسماً جدایی خود را از اسلام اعلام کنند.از آنجایی که بی‌پرده گفته شد و عیناً به شما رسید لازم است نکته ای را دوباره تکرار کنم و آن اینکه اینها تنها یک مشت است درحالیکه همه‌ی ما میدانیم دین اسلام برای تمام دورانهاست.👇در بخشهای بعدی جواب تمام این شبهه‌ها را دریافت خواهید کرد چرا که تنها این حرف ها یک طرفه به قاضی رفتنه. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ افسر و دو سرباز دیگر را از ماشین پیاده و خلع سلاح میکنندشان‌.سریع از ترس اینکه ماشینی عبور نکند همگی دست به کار میشویم و تنها هوشنگ بالای سر آنها کشیک میکشد.هر چه لازم‌مان است برمیداریم و از ترس این که ماشینی بیاید از باقیش صرف نظر میکنیم.پیمان بالای سر جنازه‌ی آن جوان می ایستد.نمیدانیم چه کارش کنیم و وقت تنگ است.دست و پایش را میگیرند و زیر پل می اندازندش. هرچه میکنم ببریمش و خانواده‌ش چشم به راه هستند میگویند نه! می‌آوردند وقت نیست! نباید کشته روی دست سازمان بماند و...‌ هوشنگ بعد از پنچرکردن ماشینشان‌گازش را میگیرد و ما هم پشت سرشان میرویم. هنوز فکرم در پی آن جوانی ست که کشته شد. یعنی خانواده اش چه کار خواهند کرد؟گرسنه هستم اما با استرسی که به من وارد شد و صحنه‌های وحشتناکی که دیدم، دست و دلم به خوردن نمیرود.پیمان کنار چایخانه می‌ایستد. به زور چای را میخورم.پیمان میداند چرا حالم بد است. _نگران نباش اون یه قهرمان بود که در راه آرمانش جون داد.حتما سازمان خانواده شو تامین میکنه.برای خانواده‌اش هم بهتر بود جنازه‌ شو نبینن! آخه مگه تو ندیدیش؟ مجبورم با همین چیزها وجدانم را قانع کنم. پیمان‌ مرا دم در خانه پیاده میکند و خودش میرود.در را که باز می کنم پری هراسان پله ها را پایین می‌آید. _چی شد؟ چیکار کردین؟ تن خسته و فکر مخدوشم را به خانه میکشم. _نتونستین؟ چی شد خب؟ کیف و لباسهایم را روی زمین می‌اندازم _نه همه چیز خوب بود.اسلحه ها رو برداشتیم... فقط.. _فقط چی؟ _یکی مُرد! در عین سادی بیخیال میپرسد: _کی؟ _نمیدونم.نمیشناختمش. لبخند روی لبش پررنگ میشود. _خوبه! همین که تونستین اسلحه ها رو جمع کنین خوبه.باید رژیم رو با خلع سلاح نابود کنیم. ما تا وقتی زنده‌ایم نمیزاریم مستشاری زنده بمونه. وقتی در اتاق هستم پری داد میزند: _من باید گزارش کار بدم درمورد تحقیقو اینا. میرم پیش کیوان.با پیمان برمیگردیم. سر تکان میدهم.نزدیکی‌های غروب در باز میشود. با رادیو خودم‌ را سرگرم میکنم.صدای خنده و حرفهای ریز ریزشان به گوشم‌میرسد. وارد خانه می شوند. پیمان سلام میدهد. برمیخیزم و کتش را میگیرم. _سلام، چقدر دیر کردین! _آره دیگه. وایستادم گزارش امروزو بدم.کیوان خیلی تعریف کرد.چندتا از بچه‌های مرکز هم بودن و کلی تعریف کردن. با یاد آن جوان که کشته شد، میپرسم: _اون پسره چی؟ به خونواده اش گفتین؟ به اونایی که دیدیشون گفتی؟ _آره گفتم یه تلفات دادیم. اما الان فرصتش نیست به خونواده اش چیزی بگیم. _چطوره بریم جنازه شو شبونه بیاریم؟ پری هوف میکشد _ببین رویا ما هم به اندازه‌ی تو ناراحتیم اما نمیشه! اون محل لو رفته اگه برگردیم شاید گیر بیوفتیم. برای اون نفر هم چه فرقی میکنه کجا دفن بشه؟ اون الان از این جهانو نابرابری هاش حذف شده. روحش آزاده! نمیدانم چرا چهره‌ی آفتاب سوخته اش در آن لباس سربازی از یادم نمیرود.دست خودم نیست! یک چیز مثل خوره افتاده به جانم. باشه ای می گویم و کنار رادیو مینشینم.پری به طبقه‌ی بالا میرود.پیمان رو به من مینشیند. _رویا؟ نمی دانم چرا از او دلخورم؟بخاطر آن مرد است؟ _جان؟ _زندگی منو تو شاید ازین سخت تر هم بشه.ما باید قدرت اینو داشته باشیم که ازشون عبور کنیم و بعد فراموششون کنیم.من ازت میخوام قوی باشی. باز هم سر تکان میدهم. _شام خوردی؟ سرم را به معنی نه تکان میدهم.این اولین بار است که از دستپخت او، املت میخورم. _رویا؟ تو دختر قوی هستی، این شجاع و نترس بودنت باعث شد تا همه‌ی دخترا در نظرم کوچیک بشن چون تو هر روز توی ذهنم بزرگ میشدی.خیلی خوشحالم که بهت رسیدم و قراره تو این مسیر با هم باشیم.تو همین چند وقتی که باهم بودیم تو سختی و زخم زبون شنیدی، از مامان و.. ولی خب مطمئنم هنوز به بودن با من مصممی، درسته؟ بیشتر از آنی که فکرش را بکند خریدارش هستم.که میگویم: _هیچوقت فکرشو نکردم که سرنوشت این مسیر رو بچینه تا از پاریس و هنری که عاشقانه دوستش داشتم دل بکنم و بیام توی سازمانی که بودن توش حکمش اعدامه! سوالش را خیلی رک میپرسد: _پس چی غیر از سرنوشت باعثش شد؟ _دِل، همه‌ی اینا کار دلم بود.اون گفت که برگرد اون گفت که آرتیست شدن رو به بودن باهاش بفروش.مَ...من رهاش کردم تا تو رو بدست بیارم. دستش را آهسته روی دستم میگذارد. _پشیمونی؟ _نه! اصلا! تو چی؟ پشیمونی؟ _منم اصلا! لقمه ای را به دستم میدهد.خنده و اشکم در هم قاطی میشود.پیمان هم با خنده‌ی من میخندد.بشقابی را برای پری از املت پر میکنم و بالا میروم.مثل همیشه اتاقش پر از کاغذ و روزنامه شده، سینی را روی میز میگذارم. وقتی میبیند بلند شده‌ام میگوید: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ _....راه درست در همان آغوش است پس وارد شو و از هیچ چیز نترس.خدا را بخواه تا اجابتت کند. از تو محافظت خواهد کرد و مکر دشمنانت را به خودشان برخواهدگرداند. وارد شو...》از خواب که پریدم موبه‌موی خواب در سرم میچرخید.به سفارش دست قلم میبرم. انگار یکی میگوید و من مینویسم.امیدوارم صاحب اصلی نامه آن را بخواند.." بعد از تمام کردن جمله‌ی آخر چشمم به دنبال رد و نشان دیگری است.باور نمیکنم صاحب این نامه من باشم! آخر چطور ممکن است؟ سید کیست اصلا! خدایا تو چه میکنی؟ آغوش میگشایی برای من؟ منی یک عمر زندگی‌ام را تباه چیزهایی کردم که تو خوش نداری؟خدایا چرا آغوش میگشایی...؟ انگار که عزیزی از دست داده‌ام اشک میریزم.کلمات در ذهنم متورم میشود و بیشتر بہ من میدهند.آغوش خدا را احساس میکنم. برمیخیزم. صندوقچه را مثل کودکی در بغلم میگیرم.با هر قدم یک جمله به سرم آوار میشود.صدای اذان در قلب و جانم رخنه میکند.به سمت مسجد کشیده میشوم.اینهمه جدایی باعث شده آیات را فراموش کنم.تنها یک نماز واقعی خواندم آن هم با نرگس...یک نگاهم به نامه میخورد یک نگاهم به چاقویی که به اصرار سازمان باید همه جا با خود ببرم! به بقیه نگاه میکنم و حسرت میخورم.خوشا بحالشان عجب سعادتی... پیش معشوق سر به سجده نهادن‌سعادت میخواهد که من در این مدت نداشتم.بعد از نماز به خانه برمیگردم.صندوقچه را زیر لحاف‌ها قایم میکنم تا پیمان نبیند. در سازمان غلغله‌ای افتاده.مجلس روزهای ملتهبی را سپری میکند.زمزمه‌هایی از خلع بنی‌صدر از مجلس به گوش میرسد.توی پیاده‌رو قدم میزنم که ماشین ونی می‌ایستد.با دیدن مینا شوکه میشوم.با اشاره‌ی چشم میفهماند سوار شوم. میخواهم مخالفت کنم اما را ندارم! با این که بیزار شده اما نمیتوانم کاری کنم.سوار میشوم...دور میز نشسته‌ایم که مینا شروع میکند به حرف زدن: _دیدید چی شد؟ با این کار دشمنی رژیم با ما واضح شد.ذره‌ای تردید توی مجاهدتتون نداشته باشین. ما جلوی شاه ایستادیم اینا که چیزی نیستن.همه سلاح سرد رو اجرا میکنین؟ همگی با بلہ جواب میدهیم. _خوبہ...دیگه با زبان خوبی نمیشه با اینا کنار اومد.ما باید همشون رو نیست ونابود کنیم. یک لحظہ حالم بد میشود.همہ؟ همہ یعنی میلیونها آدمی که به نظام رای دادند؟ زبان خوش؟ به زور اسلحه میگرفتیم. ساختمان و چاپخانه‌ی بی‌مجوز داشتیم و داریم. حال قرار است چقدر دنبال بگردیم؟مینا مغرورانه میگوید: _باید کاری کنیم تا کمر رژیم رو بشکنه.باید هرکی که مزدور رژیمہ رو از میون برداریم.وظیفه‌ی شما هم اینه، این افراد رو شناسایی و به مرکز بشناسونین. هرکسی که برای رژیم کار کنه باید نابود بشه. جلسه برای توجیه کار است و میخواهند هرطور شده ذهن‌ها را بفریبند تا علیه مردم به پا خیزند.خوب نیستم... احساس پوچی همیشه در جلسات و صحبتهای سازمانی‌ها بر من غالب میشود اما همینکه کمی از این فضا دور میشوم حالم خوب است.صبح، مهلقا خانم بہ دیدنم می‌آید.خیلی نگران است: _کی شر این آدمکشا ریشه‌کن میشه؟خدایا! دیروز توی بهشت زهرا قیامت بود.چند شهید آوردن که میگفتن شهیدشون کردن. او ما کیستیم اما میکشم هنوز با چنین فرقه‌ی در ارتباط هستم.او به من میگوید: _خیلی مراقب خودت باشی ثریا جون.اینا زنو مرد نمیشناسن. کافیه بفهمن تو دلمونه.البته که نباید ترسید! ولی خب مراقب باش.فکر کنم گفتی شوهرت پاسداره. خدا بهت صبر بده.این پست فطرتا هم بیشتر پاسدارا و کمیته‌ای‌ها رو ترور میکنن. به شوهرت بگو مراقب باشه. از دلسوزی‌اش شرمسارم.انگار نه‌ انگار امثال پیمان از همان دسته‌اند که دندان تیز کردند برای دریدن! فکر میکنند با جان مردم، آنها دست از برداشته و به ایشان پشت میکنند.بعد هم به دموکراسی زورکی حکومت تشکیل دهند.اما تمام تصوراتشان را برهم میزنند. میشود و خیال خامشان را با خود میبرد. کلید را در قفل میچرخانم.چادرم را درمی‌آورم. جلوی در دو کفش میبینم.یکی برای پیمان و دیگری کفش زنانه‌ای هست. با احساس بدی وارد میشوم.پیمان و مینا توی هال نشسته‌اند و صحبت میکنند.جا میخورم! مینا اینجا ه میکند؟ با دیدن من خیلی راحت سلام میدهد.پیمان را ناگهان کنار خودم میبینم.هین میکشم _جن که ندیدی! نفسم را با ترس بیرون میدهم. _چرا اینجوری جلو آدم ظاهر میشی؟ _اینا رو ولش کن.یه چای بریز بیار برای مینا. باشه میگویم و او میرود.سینی چای را کنارشان میگذارم و همانجا مینشینم.در مورد چیزی بحث میکنند.عکس یک نفر را میانشان گذاشته‌اند. میخواهم از کنارشان برخیزم.. ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۷ و ۶۸ حتما زنگ زده بود لیچار بارش کند که این چه رفتاریست پسره الدنگ..!وقتی سید با این ابراز علاقه مخالفت کرده بود،خب تکلیف پدر خانم شکیبا هم معلوم بود دیگر!اما وقتی لحن پدر و علت زنگ زدن را فهمید با اینکه هنوز کمی گیج بود خیالش راحت شد. ماشین را به کنار خیابان برد و نگه داشت. برای حرف زدن با پدر راحله میبایست حواسش را جمع میکرد.وقتی فهمید پدر صرفا برای تشکر خواسته است او را به مراسم عقد دخترش دعوت کند گل از گلش شکفت و نیشش تا بناگوش باز شد.رختشویی که تا چند دقیقه پیش در دلش بشور و بساب راه انداخته بود جایش را به رقاصی داده بود که بشکن میزد و قند آب میکرد. البته سیاوش مجبور بود کمی زیر قابلمه قند آب را کم کند تا سر نرود و لویش ندهد برای همین سعی کرد تعارفات معمول را بجا بیاورد که نه،خیلی ممنون، مزاحم نمیشم و از این قسم جملات الکی...در همین حین یکدفعه با خودش فکر کرد: عقد دختر؟ کدام دختر؟راحله؟؟؟ به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. نسنجیده از دهانش در رفت که: -منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن؟ یعنی ایشون...؟چطور به من چیزی نگفتن؟!؟ اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند: -منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید.یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه....🤦‍♂ و پدر آن سوی خط،لبخندی آرام زد.او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را.ازهمان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچوقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین ماموریتهای غیرممکنی نمیشود. هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود."خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود..(حکایتی از بهلول)" و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر.اصلا دلبستن یک آدم آن مدلی،به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که است.که است، که است! که شبیه است به آنچه در است. اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد.نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی.با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت: - بله، متوجه منظورتون شدم.نخیر،اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود. خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوشهای تیز پدر مخفی نماند و لبخند معنادار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند و وقتی پدر با بیخیالی حرفش را ادامه داد راحت شد.وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد.احساس میکرد الان است که ازخوشحالی، از پوستش بیرون بزند! روز موعود نزدیک میشد.دو روز قبل از عید،راحله استرس عجیبی گرفته بود.اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بی‌محلی و جواب منفی باز هم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که: می‌آید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی میکند با پدر و میرود.اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوالپرسی...و با این حرفها خودش را آرام میکرد.آن دو روز هم گذشت.در آرایشگاه همانطور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید: -چادر میذارید!؟ مدل موهاتون خراب میشه ها راحله لبخندی زد و گفت: -مدل زندگیت خراب نشه آبجی بخاطر آرایشی که داشت پوشیه‌اش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند. داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود.وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت میشنید پچ‌پچ‌هایشان را.مهم نبود. بگذار هرچه میخواهند بگویند. آنها چه میدانستند را؟نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام و اطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت است، او میخواهد بداند تو چقدر ؟ دم در تالار پیاده شد. میخواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید.پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود. یکدفعه صدای پدر بلندتر شد.انگار داشت... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۹۵ و ۹۶ _....که کمال خلقته نه حداقل ها و واجبات عمومی خلقت که خدا برای بروز این کمالات منتظر رشد انسانها میمونه... برای اینکه پتانسیل مثبت انسان رو به همه ثابت کنه یه سوال سخت میپرسه همین آیات میگن خدا ازشون اسامی خاصی رو پرسید نه خود اسامی حقیقت و روح اسامی رو جواب فرشته ها این بود: *خدایا پاک و منزهی تو ما علمی جز آنچه به ما داده ای نداریم!* فرشته ها مثل سیستم هر چی روشون نصب شده باشه جواب میدن امکان کسب علم جدید ندارن. بعد خدا از آدم (ع) سوال میکنه و اون جواب میده. میگه دیدید گفتم من یه چیزی میدونم که شما نمیدونید من یه چیزی خلق کردم علامه است دانلود سرخوده خودش میگرده جواب رو پیدا میکنه! خیلی هم جذابه واقعا بیخود به خودش نمیگه *فتبارک الله احسن الخالقین* ژانت_چی؟؟ _قرآن میگه خدا وقتی انسان رو آفرید به خودش تبریک گفت! از شدت خاص بودن انسان و شوق خودش به این مخلوق جدید! بلا تشبیه مثل حس تو وقتی یه تابلوی خیلی خوب میکشی مقایسه کنید با تورات که خدا از خلق آدم پشیمون و درمونده در به در دنبال راه چاره واسه رفع و رجوع کردنش! اصلا قابل مقایسه هستن؟ حالا که این مخلوق جدید نسبت به بقیه انقدر مزیت داره خدا دستور میده حالا همگی به این مخلوق من کنی در بین فرشتگان یه موجود متفاوت حضور داره که فرشته نیست از جنس جنیانه ولی بخاطر عبادات فراوانی که کرده به عرش خدا راه پیدا کرده و مقربه ابلیس... همه فرشتگان بعد از اومدن دستور سجده میکنن بجز همین ابلیس وقتی خدا علت رو ازش میپرسه میگه * من از عنصر آتشم و اون از عنصر خاک* چون جن ها انریژیک هستن از جنس حرارتن من نژاد برترم نمیتونم به این سجده کنم! نژاد پرست بود... خدا هم گفت برو بیرون تو دیگه صلاحیت حضور در این مکان مقدس رو نداری و از درگاه من رانده شدی _خب تو همین قصه هم اشکال هست این موجودی که ترسیم میکنی یعنی ابلیس اینهمه عبادت میکنه و بعد بخاطر آدم اخراج میشه خب این عادلانه است؟ _بخاطر آدم؟ اشتباه نکن بخاطر آدم نبود بخاطر نافرمانی خودش اخراج شد چون و بود برای خودش در کنار خدا حق خدایی قائل بود که دستور خدا رو رد کرد و به فتوای خودش عمل کرد اونهمه سال عبادت به درد لای جرز دیوار میخوره وقتی نتونسته تکبر و خودپرستی این موجود رو از بین ببره توی این عبادت کی رو میپرستیده خدا رو؟ پس چرا اینجا نمیتونه اطاعت کنه؟ عبادت و نماز تمرین اطاعته برای یه همچین روزی که بتونی امر خدا رو اطاعت کنی اگر تمرینش به درد بخور بود جواب میداد اون عبادات خود به خود هبطه چون باید دید با چه پیشینه فکری عبادت میکرده این اعتقادات و باور ها هستن که به اعمال و عبادات ضریب میدن . این ضریب عباداتش صفر بوده چون باورش به خدا مشرکانه بوده این نفهمیده خدا اشتباه نمیکنه! مهمه با چه باوری عبادت میکنی ابلیس یا همون شیطان نبود. فقط بود خوب دولا راست میشد. معرفت الله نداشت خدا رو نشناخته بود پس کی رو میپرستید اینهمه سال! خودش رو عبادتش برای این بود که ترفیع بگیره خودش مهم و توچشم باشه عبادتش برای رضای خدا نبود. اصلا میدونی درد اصلی شیطان چی بود؟ بود حسادت کرد به جایگاه انسان گفت چرا انسان باید اون بهترین بنده خدا باشه چرا ماها نه! باقیش بود صلاح خدا رو باور نکرد نفهمید تمایزها حاصل تفاوت پتانسیل هاست شایسته سالاریه خدا به کسی ظلم نمیکنه انسان شایسته ی این رشد بود چون ریسک بزرگتری رو پذیرفت و با امکانات کمتر پا به عرصه وجود گذاشت کار شیطان یه نافرمانی ساده نبود گاهی اوقات یه رفتار دنیایی حرف پشتشه مفاهیم دیپلماتیک زیادی رو یدک میکشه! شیطان هم اگر عدالت و ارحم الراحمینی خدا رو پذیرفته بود که این نافرمانی رو نمیکرد اصلا به شناخت از خدا نرسیده بود از اونهمه عبادت چه عبادتی... از روز اول این تکبر حسادت و کفر توی دلش بوده از ابتدا هیچگاه ایمان حقیقی رو درک نکرده. قرآن دراین باره زیبا میفرماید *کان من الکافرین* این از اولشم کافر بود فقط اینجا در این لحظه و با این واکنش دست اعتقادش رو شد درونیاتش آشکار شد حالا آیا خدا به ضمیر مخلوقات آگاه نیست نمیدونه این تو باطنش چی میگذره؟ پس چرا اجازه میده بیاد وارد عرش بشه این سنت خداست که سالها سکوت میکنه تحمل میکنه تا امتحانی شکل بگیره و مخلوقات اونچه درون خودشون پنهان کردن رو آشکار کنن و ظرفیت هاشون رو بروز بدن چون قصاص قبل از جنایت که نمیشه کرد. این عدالت خداست تازه خدا برای همین بهونه ش هم دلیل میاره میگه میدونم جسم تو از جسم انسان امکانات بیشتری داره رقیقه انرژیکه این سنگین و مادیه ولی حسن انسان به جسمش نیست من از روح خودم درش دمیدم شما به روحش که روح منه سجده میکنید. 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱