eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۰ به زحمت از مرکب فرود مى آیى و را به مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است.... مصیبتى براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است. صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند.... را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،... مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى است.... خبر، او را از جا است و با به اینجا کشانده است. سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را .... که خود، و است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود.... براى اینکه را در بگیرى و دهى ، ،... اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند اى مى کشد و بر مى افتد.... مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، را برسرش مى افکنى و در مى گیرى.... و به درمى یابى که هم الان از بدنش مفارقت کرده است،... اگر چه از صورتش خون تازه مى چکد... و اگر چه و صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید... و اگر چه اشکبارش به تو خیره مانده است. سعد و پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر شما گریه کند یا . ، حتى مجال بر سر را به تو نمى دهند. ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند.... از ورود به شام ، صداى ، و و و ، به کاروان مى آید.... . و در کوچه و خیابان به و مشغولند.... 👈 ....👉 دختران و زنان ، در مى چرخند.... پارچه هاى و هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است.... هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را بسته است. جا به جا شدن افراشته اند... و قدم به قدم ، بر سر مردم مى پاشند. همه این به خاطر یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ... همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟ آرى آنکه در به دست سپاه کشته شد، مخلوق روى زمین بود... و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد... و این و بود.... ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را . آرى، تمام و و و و پهنه گیتى با از این کاروان ، برابرى نمى کند... و این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است. اما این عروسکان دست آموز که دنبال اى براى و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند. که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: _قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟! تو به او مى گویى : _✨به آسمان نگاه کن! نگاه مى کند... و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى... در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است... که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند..... غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.... مرد، این و و ، زانو مى زند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۷ 🌼پیامبر درون پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما بيوفته... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد...بعد از اون درد بی‌انتها... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني... و اون، درست مقابل من...چطور حال من... کن فيکون شده بود ... و حرف هاي بين ما شروع شد ... 🌤ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ .. چند لحظه سکوت کردم..نميدونستم بايد از کجا شروع کنم...اين داستان بايد شروع ميشد...خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم...اما هيچکدوم از اينها موضوعيت نداشت..اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم.. _بعد از اين مسائل سوال‌هاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم ميشدم.. هيچکس نبود به سوال هاي من جواب بده... البته جواب ميدادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه... و بعد از يه مدت، ديگه نميدونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد...چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ... 🌤ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ... چند لحظه سرم رو پايين انداختم...دادن اين جواب کمي سخت بود.. _چون به اين نتيجه رسيدم،همه چيز بر اساس و پايه شکل گرفته ... من تا قبل فکر ميکردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده..اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي ميشد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن...يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص...چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی میکنن؟ ...قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش ميترسن ... حقيقتي که من نميفهمم و نميتونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها ميخوان روش سرپوش بزارن ...از طرفي نميتونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحاليکه همه شون ادعای دارن؟ ... خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که رو نداشته باشه ... و رو از خودم بگيرم ... با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ... 🌤ـ انسان در از سه بخش تشکيل شده ... ✓يکي که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسي‌هاش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها ، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش انسان و ملائک هست ... ملائک دستور رو دريافت ميکنن ... دستور رو پردازش ميکنن و طبق اون عمل ميکنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ... ✓بخش دوم وجود انسان، بخش بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال‌طلبي ...قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا ميکنه.. گسترش پيدا ميکنه ... ميشه قلمرو خانواده.. قلمرو شهر... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت ميکنه.. چون انسان ها نسبت به حيوانات عمل ميکنن.. قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره.. به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من... و ✓بخش سوم، ، و هست که مختص و خدا، اون رو به خودش منسوب میکنه ... هر چه بيشتر ادامه مي داد.. بيشتر گيج ميشدم...اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟... 🌤ـ انسان ها براساس حيواني زندگي ميکنن.. پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه.. براساس کدهاي عمل ميکنه.. حفظ بقا.. گريه ميکنه و با اون صدا، اعلام کد ميکنه.. گرسنه است... مريضه يا نياز به رسيدگي داره.. تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه.. و در اين فاصله اين سيستم داخلي،دائم درحال دانلود اطلاعات هست.. بعضي از اين اطلاعات داده‌هاي ساده است...بعضي‌هاشون مثل يه نرم افزار مي‌مونه..نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم فرد رو ايجاد ميکنه.. 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰🌤🌍〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۰ 🌼بینش یا بصیرت همه چيز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پيدا مي کرد ... اينکه چرا اون روز، بعد از اينکه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايي که انگار کسي روح من رو از بدنم بيرون مي کشيد ... و اينکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ... مثل کوري بودم که داشت بينا مي شد ... يا کودک تازه متولدی که براي اولين بار چشمش رو به روي نور باز ميکرد ... 🌤ـ زماني که انسان بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شیوه محاسبه رو مي گذاره ... که به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... يا گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فکري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... ، دين رو مي کنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت ميشه👉... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي که به بخش سوم، يعني و برميگرده ... مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حرکت نکنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نکنه ... اين موش دچار مشکل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمی دونه چطور باید با که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطي شده و پردازشگر شرطي فقط روي داده هاي کار ميکنه ... ، براي کنترل يه انسان و علي الخصوص ... چاره اي جز شرطي کردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، و است ... نه در ... در و ...توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اينها دقیقا اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي که کمي سخت باشه احساس خستگي و کلافگي مي کنه ... و براي و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند که در وجوه مختلف ميتونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي که شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار ميگيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به کشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... شماشرطي ميشي که هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره که حتي ممکنه بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره که به اسم اسلام دقيقا اون حرکت ميکنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نميتونه بفهمه که داده‌هايي که اون به اسم اسلام ازش استفاده ميکنه ... دقيقا بر خلاف اسلام هست ...و اينجاست که يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني که شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب کنه؟ ... چند لحظه مکث کرد ... 🌤ـ حالا دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا ميخواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۵ امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون.. همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند.... 🖤شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ای کرد جانانه..توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش خریدار او بود.. 🖤و امان.. امان از شب نهم.. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. _من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند.. فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب.مانده بود. فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید.عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟! _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..! عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..! فاطمه بلند شد که برود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۳ و ۵۴ با صدای قفل شدنش کمی دلم آرام میشود‌. کنار پری مینشینم و از روی ترسی که کاسه‌ی دلم را پر کرده، میگویم: _صداشو کم کن! صدا را کم میکند و گوشم از حرف‌هایی پر میشود. پری ضبط را به طرف گوشم میبرد و خیلی آرام حرف هایی که گفته میشود، میشنوم. هر کلمه ای که وارد گوشم می شود مصادف است با بند آمدن زبانم... 🎙مردی از میگوید و را همچون کلیدی برای گشایش میداند. آنچنان با شور و هیجان زبان در دهان میچرخاند که جو، مرا هم در خود میگیرد. اضطراب درونم فروکش میکند و مشتاقانه از حرف‌هایش استقبال میکنم. پری که اثرات خوشی در چهره ام مشاهده میکند، لب می گشاید: _دیدی؟ مطمئنم پشیمون نمیشی. رویا! تو زندگیت حیف میشه اگه دنبال آرمان های بری. آرمان هایی که بودن و نبودنش فرقی نداره! تو باید جزئی از تحول دنیا باشی. با هدف‌‌های والا هم‌قدم بشی. با این که در اوج احساسات هستم کمی چاشنی تفکرم میشود. _تو راست میگی ولی این هم قدم شدن شاید به قیمت تموم بشه. من هنوز آرمان های سازمان بهتره یا زندگی آروم خودم. پری نگاه کوتاهی به من می‌اندازد.حرفی برای گفتن ندارد و از کنارم رد میشود.شاید بهش برخورده است! خب بربخورد! من که نمیتوانم عجولانه تصمیم بگیرم. بلند میشوم و لباس‌هایم را عوض میکنم. پری روی تخت نشسته است و کتاب میخواند. دلم میخواهد بدانم چه میخواند اما حس میکنم نزدیکش نشوم بهتر است. وسایل نقاشی‌ام را بیرون می‌آورم و دنبال تابلوی آیه‌الکرسی هستم. صدای پری همان و هین کشیدنم همان! بالای سرم ایستاده و به بومی اشاره می کند‌. _این پیمان نیست؟ یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطرافم نگاه میکنم. آن چه نباید میشد، شده است! نمیدانم چه جوابی بدهم که یکهد از دهانم می پرد: _نه! همین یک کلمه کافی است که پری موشکافانه تا انتهای ماجرا بدود. _چرا دیگه! من اگه پیمانو نشناسم به چه دردی میخورم؟ حالا دیگر وقت ماست مالی نیست! باید چیزی بگویم اما حرف در دهانم نمیچرخد.از سر شرم انگار به گونه‌هایم کفگیر داغ چسبانده‌اند؛ سرخ سرخ است! نگاه های سنگینش مصادف میشود با بند آمدن زبانم: _آ... آره! بیشتر از این نمیتوانم بگویم اما پری به یک آره‌ی خشک و خالی رضایت نمیدهد.سر انگشتانش روی چهره‌ی پیمان سُر می خورد. هزاران بار میخواهم آب شوم و ردی از من باقی نماند. پری نگاه زیرکانه‌اش را خرج مردمک چشمانم میکند: _چه خوب کشیدی! تشکر میکنم و چاره‌ی کار را در بی‌تفاوتی میدانم. را بلافاصله بعد از پیدا کردن به سوی پری برمیگردانم. _اینو نگاه کن پری! چشم چرخاندن پری بر روی تابلو چندی میگذرد. دستش را دراز میکند و با حس خاصی لب میزند: _چقدر زیباست! فکر نمیکردم ازینجور چیزا توی بند و بساطت پیدا بشه ها! ولی آفرین! نمیدانم این کلمات چه چیز را پنهان کرده‌اند که اینقدر در عین جالب‌اند! گاهی وقتی بهشان میکنم دوست دارم را بشکافم و آن حس را به چنگ آورم. _پری، تو اینا رو میدونی؟ من فکر میکنم این کلمات دارن، یه روح بزرگ... _معنی اینا تا وقتی ارزشمنده که دستو پاتو نبنده! ببین رویا، من نمیگم اینا بده، اتفاقا خیلیم خوبه ولی من میگم تو هنوز اول راهی بهتر این فلسفه بافی ها رو ول کنی. متوجه حرف‌های یکی در میانش نمیشوم. میان گفته های پری بیداد میکند‌.باید اعتراف کنم گاهی وقت ها از پری ! که دیده بودمش نظرم بود اما حالا نمیتوانم بر عقیده‌ام استوار بمانم. من از حرفی که نتوانم آن را هضم کنم میترسم، چه از دهان پری بیرون بیاید و چه از دهان دیگران! به نظر من باید از حرف غریب ترسید، چون بی آنکه چیزی از او بدانی تو را مورد هدف قرار میدهد. با دیدن گام‌های پری و دور شدنش خوشحال میشوم. تابلوها را توی کشوی چوبی میگذارم و با کمی هُل درش را می بندم. پری دوباره به سر جایش برگشته و دست از سر کتاب برنمیدارد. تنها ساعتی از رفتن پری میگذرد که حوصله‌ام به کلی تباه است.دقایقی را توی بالکن نشسته‌ام. حرف‌های پری میان‌ رشته‌ی افکارم تلو تلو میخورد و مرا به انداخته‌. تا اخر شب صبر میکنم اما خبری از پری نمیشود. نگران گوشه‌ی تخت مچاله میشوم و به در خیره هستم.در آخر چشمانم روی هم تلنبار میشوند و در خوابی عمیق غرق میشوم. میان عالم رویا و بیداری غلت میخورم که صدای پری مرا بیرون میکشد. _رویا؟ بیدار شو دختر! تای پلکم را بالا میدهم و با دیدن چهره‌ی پری، تا اخرین حد چشمانم گرد میشود. سرش غر میزنم: _باز کجا رفتی؟ خب بهم خبر بده نه اینکه من چشمم به در خشک بشه! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ _تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟ قطره‌ی اشک را با گوشہ‌ی روسری‌اش پاک میکند. _مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد. _یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو اون بچه‌ای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش. وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند. _میخوامش اما... اما وقتے نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید بشه! از دیوانگی پری حرصم میگیرد. _چند وقتشه؟ _سِ... سه ماه. چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد. _پری اون بچه الان داره تو اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه میکنه؟ کلافه‌وار جواب میدهد: _خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیه‌های پیش پا افتاده از دست بده. _پیش پا افتاده؟ از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو ! دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی. انگار از آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود: _ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچه‌هاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکی‌های بی‌صفت میجنگیدم. بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم. _هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، از این و اون. _فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی. چیزهای تازه‌ای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟ _مَ... من هیچوقت تردید نکردم. با هه به دلم زخم زبان میزند. _فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین‌ مرکز؟ فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخره‌ای که تو سرت چپوندن. ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفته‌اند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفته‌های سمیرا... اما چرا پیمان به گفته‌های سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم. _ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی. درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو می‌ایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده... حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم. _رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم. پیمان دوستت داره. حال اشک مهمان ناخوانده‌ی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم. _رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم. او را از خود جدا میکنم. _این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟ _احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونواده‌ی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟ میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگی‌مان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود! _تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟ _ولی این حرفا مال موقعی بود که نشده بود. همراه با پوزخند میگوید: _انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما باشیم. _مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟ _ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی زندگی کردیم؟ در دل میگویم آخر این ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار را فراموش کرده‌اند که هزاران و به خون خفته، که آیت‌الله‌خمینی بودند، را در آغوشش جا داده. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۹۱ و ۹۲ کتایون و ژانت هر دو هم زمان گفتن : _خب... و بعد هر دو سکوت کردن... کتایون اشاره کرد: _اول تو بگو ژانت هم پرسید: _منظور تو از اینا کیه از کیا حرف میزنی قبلا هم سوال کردم ولی جواب ندادی _قبلا هم گفتم میگم یکم صبر کن این بحث تموم شه حتما کامل منظورم رو توضیح میدم تو بگو کتایون کتایون_ خب این روحی که گفتی چیه! یه مفهوم کاملا انتزاعی. این روح الان کجاست ما چرا نمیتونیم درکش کنیم تمام رفتارها و عواطف انسانی با فیزیکال بدن انسان و سلول هاش و هورمون هاش قابل توجیهه هیچ نیازی به وجود روح نیست! _ اولا طبیعیه که روح دیده نشه روح و نداره که دیده بشه مثل انرژی که دیده نمیشه ثانیا روح چون نداره ذی مکان و محدود به لحاظ فضایی و زمانی نیست مثل طول موج ها که نمیتونی بگی اینجای اتاق هست اونجای اتاق نیست تمام فضا رو در برمیگیره و پوشش میده طبعا سرعت بالایی هم داره من نمیتونم کیفیت دقیق روح رو برات توضیح بدم همینقدر میدونم که از این جنسه نه از جنس ماده حالا وضعیت روح ما نسبت به جسم مون چطوریه؟ روح که ذی مکان نیست چطور در این کالبد انسانی حضور پیدا میکنه؟ خب طبیعتا روح تو جسم به لحاظ فضایی حبس نمیشه که جاش رو توی بدن بهت نشون بدم اینجا قلبه اینجا کبده اینجا هم روحه نه! روح به عنوان یک شعور به اجسام توجه پیدا میکنه روح ذی مکان نیست که بگیم درون جسمه یا بیرون جسم روح به لحاظ فضایی آزاده ولی به جسم توجه داره بهتر بگم روی جسم متمرکزه و امورش رو رتق و فتق میکنه حالا این روح به هر جسمی هم نمیتونه متمرکز بشه باید یه حداقل امکاناتی داشته باشه گوشی ساده آنتن اینترنت چه تو اتاق باشه چه نباشه دریافتش نمیکنه باید حتما گوشی هوشمند باشه انسان به لحاظ اندازه مغز و توان فکری و همه چیز به یه حدی رسید که این بتونه متوجهش بشه وگرنه مثلا روح تو میمون نمیتونه حلول کنه اینم که تمام عواطف و رفتارها با هورمون ها و اینا قابل توجیهه واضحه ما یک جسم حیوانی و زمینی داریم طبیعتا امیال ما ناشی از غریزه است و منشا جسمی داره طبیعتا پردازش اطلاعات و حافظه ی ما بوسیله مغز صورت میگیره حیوانات هم مغزشون دستور میده غذا بخورن صدا تولید کنن و... ولی احساسات و ادراک و تمایلات و روحیات دو دسته اند جسمانی و روحانی معرفت و محبت عمیق و تعقل مربوط به بعد روحانی انسانه همه حیوانات میتونن صدا تولید کنن و با کد گذاری حرف بزنن حالا انسان ها یکم پیشرفته تر واژه اختراع کردن ولی این که کنترل میکنه شما کجا چی بگی صلاحدید داشته باشی مهندسی رفتار داشته باشی این چیزیه که ندارن کاملا هم قابل تشخیصه وجود روح مثلا در مقوله خواب خوابها دو دسته ان یا منشا روانی دارن یا روحی بخش عمده خوابها تخلیه روانی جسم هستن منشاشون وقایع و مشغولیت های روزانه ی ماست ولی بخشی از خواب ها که معمولا هر انسانی تجربه شون میکنه حالا بعضیا بیشتر و بعضی ها کمتر، رویای صادقه است که توش نشانه هایی از حقیقت موجوده خیلی پیش اومده آدمها در خواب دریافت هایی داشتن که بعدها اثبات شده یا مکانهایی رو درک کردن که قبلا ندیدن و.. علتش هم اینه که روح تو که متوجه جسمته وقتی جسم در خوابه آزادی عمل بیشتری پیدا میکنه چون کانون توجهاتش فعلا غیر فعاله به چیزهای دیگری در عالم توجه میکنه میره عوالم دیگه سرک میکشه یا نشونه دیگه وجود روح تله پاتی هاست که بیشتر در مادر نسبت به فرزند دیده میشه مثلا مادرا اینطوری ان خیلی هاشون بچه هاشون بلایی سرشون بیاد دلشوره میگیرن. میدونی چرا؟ چون ماه ها جسم بچه درون جسم مادر بوده و روح مادر به هر دوی اینها توجه پیدا کرده و بعد از بدنیا اومدن هم مادر با اون محبت و توجهی که به بچه داره اون حساسیت روحی رو حفظ کرده پس بچه که بلایی سرش میاد چون روح اون رو درک کرده و خبر داره جسم هم مکدر میشه بدون اینکه علت رو درک کنه چون رابطه جسم و روح دوطرفه است دیگه یا مثلا، توی ایران چند وقت پیش یه گزارش گرفتن از یه مادر و دختری که مادر به هر چی فکر کنه دختر میتونه همون رو درک و بیان کنه کلی تست ازشون گرفتن مثلا مادر و دختر رو تو دو تا اتاق مجزا قرار دادن به مادر یه عددی رو میگفتن اون مینوشت دختر همونو میگفت. این جز با این دلیل قابل توجیه نیست که روح این دختر به مادرش متوجهه * یا مثلا دیدی بعضی وقتا تو آینه به خودت نگاه میکنی احساس غریبگی میکنی؟ اینم یکی از دلایل وجود روحه اون لحظه لحظه ایه که روح غالبه و میگه من واقعا اینم؟ فقط همین؟! چون واقعا فقط همین نیست جسم برای روح مثل یک دست لباسه که بهش امکان ظهور مادی و زندگی در این شرایط رو میده برای همین تعجب میکنه! برعکسش وقیتیه که تازه..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ دست دایی را با گرمی دستانم نوازش میکنم و میگویم: _من نمیخوام برم دانشگاه. دایی نفس داغش را بیرون میدهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، میگوید: _چی بگم، تصمیم پایِ خودته. +من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم. _ولی مجبور نیستی! +من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم! تکه آخر حرفم را با خنده میگویم‌. دایی چشمانش پر از اشک میشود. با لبی که به خنده باز میشود، میگوید: _تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی! تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو و اول وارد این قضیه کردی. نمیدانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی میدهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش میچرخید به نمایش میگذاشت.درحالیکه از جا برخیزید، میگفت: _امروز یکی از دوستامو از دست دادم. سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمیکنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند. دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه میکنم. خودش ادامه میدهد: _از بچه‌های زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون... رویش را به من برمیگرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است‌؛ تلفیقی از خشم و غم...کم کم چشمان من هم تر میشود و با صدای گرفته ای میگویم: _اون جاش خوبه. این ما هستیم که سنگین تر شده؛ ما باید از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه‌. دایی نگاهم میکند، نمیدانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است. _راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم...حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه. از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن! اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف میزدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار میکند. از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و‌.‌.. شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک میزنند.خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده میخوابم. چند روزی میشود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون میزنم و به سمت مسجد سپهسالار میروم. یک روز نزدیکهای ظهر وقتی از مسجد برمیگشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آنها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل میکرد. یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی میکرد و با وعده شیرینی مردم را جمع میکرد.یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد! همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش میداد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند. جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچکس دنبال وانت نبود.من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم. غذای خوشمزه ای روی بار میگذارم و نوار کاست‌هایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط میگذارم. صدای آیت الله خمینی پخش میشود و سخنرانی شان را به دقت گوش میدهم. زنگ خانه به صدا درمی‌آید و سریع ضبط صوت را خاموش میکنم. چادرم را سر میکنم و از پشت در میپرسم: _کیه؟ صدای مردی می‌آید که میگوید: _پستچی! بسته دارید. در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و میپرسد: _خانم ریحانه حسینی؟ _خودم هستم‌ بسته ای به دستم میدهد، بعد هم یک پاکت را میگذارد رویش و دفترش را نشانم میدهد و میگوید: _اینجا رو امضا کنید. درحالیکه دود موتور مشامم را اذیت میکند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع میگیرم و امضای کج و کوله ای میزنم.