☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۶۴
☔️ خدای رحمان من
_حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .
.
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ...
.
خنده اش گرفت ...
_شوخی می کنی؟ ...
یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ...
شوخی نمی کنی ...
.
- چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .
.
ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت #دروغ بگم ...
.
.
مکث عمیقی کرد ...
_شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...
.
.
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ...
_پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...
.
به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت:
_فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...
.
.
اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...
.
.
- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... #کمترین_کاری بود که در ازای #رحمت و #لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو #ببخش که #اطاعت دستورت بر من #سخت شده بود ... به #قلب من #قدرت بده و از #رحمت بی کرانت به #حسنا بده و یاریش کن ... به ما #کمک کن تا من رو #ببخشه ... و به قلبش #آرامش بده ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۵
زمزمه مى کند:
_اى کاش بزرگان قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و مى دیدند که چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است، و از شادى فریاد مى زدند که اى یزید! دست مریزاد. بزرگانشان را به تلاقى جنگ بدر کشتیم و مساوى شدیم.مساله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحیی نازل شد! من از خاندان خندف نباشم اگر کینه اى که از محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) دارم از فرزندان او نگیرم .(35)
با دیدن این صحنه ، #ناله و فغان و #گریه دختران و زنان به #آسمان مى رود...
و از گریه آنان #زنان_پشت_پرده_قصر یزید به گریه مى افتند....
و صداى گریه و ضجه و ناله ، #مجلس را فرا مى گیرد.
و تو ناگهان از جا برمى خیزى....
و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. #همه_سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خیره مى شود....
سؤ ال و کنجکاوى اینکه تو چه مى خواهى بکنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن ، چنگ مى اندازد....
چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند....
نفسها در سینه حبس مى شود و سکوتى غریب بر مجلس سایه مى افکند....
و تو آغاز مى کنى:
_✨بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد االله رب العالمین و صلى االله على رسوله و آله اجمعین.
راست گفت خداى سبحان، آنجا که فرمود: '' ثم کان عاقبۀ الذین اساؤ السؤ اى ان کذبوا بایات االله و کانوا بها یستهزئون.''سپس #فرجام آنان که مرتکب #گناه شدند، این بود که #آیات خدا را #دروغ شمردند و به #تمسخر آن پرداختند....
چه گمان کرده اى یزید؟!
اینکه راههاى زمین و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان #اسیران به این سو و آن سو راندى، گمان مى کنى که نشانگر #خوارى ما نزد خدا و #عزت و بزرگى تو در نزد اوست؟ کبر ورزیدى، گردن فرازى کردى و به خود بالیدى و شادمان گشتى از اینکه دنیا به تو روى آورده و کارها بر وفق مرادت شده و ملک ما و حکومت ما به سیطره ات درآمده؟!کجا با این شتاب؟!
آهسته تر یزید!
فراموش کرده اى این فرموده خداوند را که: '' و لا یحسبن الذین کفروا انما نملى لهم خیر لانفسهم. انما نملى لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب أليم.(36)
آنان که #کفر ورزیدند، گمان نکنند که #مهلت ما به #سود آنهاست. ما به آنان مهلت و فرصت مى دهیم تا #برگناهانشان_بیفزایند و عذابى #دردناك در انتظار آنان است....
اى فرزند آزاد شدگان به منت !(37) آیا این از #عدالت است که زنان و کنیزان تو #درپرده باشند و دختران رسول االله، #اسیر و #آواره؟ #حجاب آنان را بدرى ، روى آنان را #بگشایى و دشمنان، آنان را با شهرى به شهرى برند و بیابانى و شهرى بدانها #چشم بدوزند و نزدیک و دور و پست و شریف به #تماشایشان بایستد در حالیکه نه از مردانشان #سرپرستى مانده و نه از #یاورانشان ، مددکارى.
و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن #جگرخوارى که جگر پاکان را به دندان کشیده و گوشتش از #خون_شهیدان روئیده؟! و چگونه در #عداوت با ما #شتاب نکند کسى که به ما به چشم #بغض و #کینه و #خشم و دشمنى مى نگرد و بى هیچ حیا و پروایى مى گوید:
(اى کاش پدرانم بودند و از شادمانى فریاد مى زدند: اى یزید! دست مریزاد!)
و #بى_شرمانه بر لب و دندان اباعبداالله، سید جوانان اهل بهشت، چوب مى زند!...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۰۷
🌼پیامبر درون
پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و #تمام_حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما #فاصله بيوفته...
در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد...بعد از اون درد بیانتها... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني... و اون، درست مقابل من...چطور حال من... کن فيکون شده بود ...
و حرف هاي بين ما شروع شد ...
🌤ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ ..
چند لحظه سکوت کردم..نميدونستم بايد از کجا شروع کنم...اين داستان بايد #ازخودم شروع ميشد...خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم...اما هيچکدوم از اينها موضوعيت نداشت..اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم..
_بعد از اين مسائل سوالهاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم ميشدم.. هيچکس نبود به سوال هاي من جواب بده... البته جواب ميدادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه... و بعد از يه مدت، ديگه نميدونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد...چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ...
🌤ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ...
چند لحظه سرم رو پايين انداختم...دادن اين جواب کمي سخت بود..
_چون به اين نتيجه رسيدم،همه چيز بر اساس و پايه #دروغ شکل گرفته ... من تا قبل فکر ميکردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده..اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي ميشد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن...يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص...چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی میکنن؟ ...قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش ميترسن ... حقيقتي که من نميفهمم و نميتونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي #آرامش_جهاني بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها ميخوان روش سرپوش بزارن ...از طرفي نميتونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه #اعقتادي عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحاليکه همه شون ادعای #حقانیت دارن؟ ...
خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که #ارزش_زمان رو نداشته باشه ... و #فرصت_شنيدن رو از خودم بگيرم ...
با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ...
لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ...
🌤ـ انسان در #خلقت از سه بخش تشکيل شده ... ✓يکي #عقلاني که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسيهاش #پردازش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها #متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش #مشترک انسان و ملائک هست ... ملائک دستور رو دريافت ميکنن ... دستور رو پردازش ميکنن و طبق اون عمل ميکنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ... ✓بخش دوم وجود انسان، بخش #اشتراک بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلالطلبي ...قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا ميکنه.. گسترش پيدا ميکنه ... ميشه قلمرو خانواده.. قلمرو شهر... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت ميکنه.. چون انسان ها نسبت به حيوانات #پيچيده_تر عمل ميکنن.. قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره.. به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من... و ✓بخش سوم، #قدرت، #روح و #ظرفيتي هست که مختص #انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب میکنه ...
هر چه بيشتر ادامه مي داد.. بيشتر گيج ميشدم...اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟...
🌤ـ انسان ها براساس #اشتراک حيواني زندگي ميکنن.. پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه.. براساس کدهاي #پايه عمل ميکنه.. حفظ بقا.. گريه ميکنه و با اون صدا، اعلام کد ميکنه.. گرسنه است... مريضه يا نياز به رسيدگي داره.. تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه.. و در اين فاصله اين سيستم داخلي،دائم درحال دانلود اطلاعات هست.. بعضي از اين اطلاعات دادههاي ساده است...بعضيهاشون مثل يه نرم افزار ميمونه..نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم #محاسباتي فرد رو ايجاد ميکنه..
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰🌤🌍〰〰
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۳
_نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت
خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.
من نمیدانستم..
اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد..
و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند..
که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت
_اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا #پلیس و #نیروی_امنیتی هم #کنارمردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته،..
شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده..
و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد..
و او همچنان از خنجری که روی حنجره ام دیده بود، #غیرتش_زخمی_بود که رو به سعد اعتراض کرد
_فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟
دلم برای سعد میتپید..
و این جوان از زبان
دل شکسته ام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم..
و سعد طاقتش تمام شده بود..
که از جا پرید و با #بی_حیایی صدایش را بلند کرد
_من زنم رو با خودم میبرم!
برادر مصطفی
دستپاچه از جا بلند شد.. تا مانع سعد شود که #خون_غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید
_پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه!
برادرش دست سعد را گرفت.. و دردمندانه التماسش کرد
_این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو #حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو #بی_هدف میزنن!
دیگر نمیخواستم..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۹۸
علی علیه السلام رو به ابوبکر فرمودند: _همانا با کشتن من، بندهٔ خدا و برادر رسول خدا را کشتهاید.
ابوبکر در جواب گفت :
_بنده ی خدا بودن را قبول داریم اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی قبول نداریم!!
علی علیه السلام ،فرمودند:
_آیا انکار میکنید که پیامبر صلی الله علیه واله،مرا به برادری خود برگزید و عقد اخوت بین ما برقرار کرد؟!
ابوبکر گفت :
_صحیح است و این سخن را سه بار تکرار کرد.
سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمودند:
_ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم میدهم.. آیا شنیدید در روز عید غدیر خم پیامبر صلی الله علیه واله این چنین فرمود:«من کنت مولاه فهذا علی مولاه ،اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و..» ؟
علی گفت و گفت و گفت و تمام سخنان پیامبر را که راجع به امامت و خلافتبلافصل او بعد از خود بود ،بیان فرمود تا بار دیگر حجت تمام کند بر این بیعت شکنان دنیا طلب....
وقتی که علی علیه السلام واقعه غدیر را که کمتر از سه ماه از آن می گذشت یاد آوری نمودند، تمام جمعیت از مهاجرین و انصار، همه حرف های مولای ما را تأیید کردند، همانا سخن حق بر زبان مولای ما جاری میشود و او لقب صدیق اکبر از زبان پیامبر گرفته...
در این هنگام که ولوله ای در جمعیت افتاد و همگان بر حقانیت مولایمان شهادت دادند، ابوبکر از ترس اینکه جمعیت از اطراف او پراکنده شوند و دور حیدر کرار را بگیرند، دوباره متوسل به #جعل_حدیث و #دروغ های کذب شد و گفت :....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۱
هنگامی که روشنگری ابوذر به اوج خود رسید،... عمر که سخت خشمگین و هراسان بود، از جا بلند شد و درحالیکه رویش را به سمت ابوبکر که بر منبر خانهٔ خدا تکیه زده بود، میکرد، گفت :
_چرا روی منبر نشسته ای و این مرد (علی علیه السلام) نشسته و با تو روی مخالفت دارد و برنمیخیزد تا با تو بیعت کند، آیا دستور نمیدهی تا گردنش زده شود؟!
عمر هم خوب میدانست که محال است از پس قهرمان خیبر، پهلوان عرب و کشنده عمروعبدود، همو که ندای آسمانی چنین خواندش «لافتی الاعلی و لاسیف الاذوالفقار»، برآید،.. اما چون اسدالله را دربند و به دور از ذوالفقارش میدید، چنین جسارتی پیدا کرده بود .
امام حسن و امام حسین علیهمالسلام که کودکانی بیش نبودند و مانند جوجه هایی دو طرف پدر را گرفته بودند با شنیدن اینسخن شروع به گریه نمودند...
علی علیه السلام آن دو بزرگوار را به سینه چسپانید و فرمود :
_گریه نکنید عزیزانم،
و با اشاره به ابوبکر و عمر ادامه داد :
_این دو نمیتوانند پدرتان را بکشند.
در این هنگام که قحطی مردان زمانه بود، ام ایمن که روزگاری قبل پرستار پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم،بود و حقیقت را با چشم و گوش خود دیده و شنیده و با عمق جان حس کرده بود، ازجابرخاست و جلو آمد و رو به ابوبکر گفت :
_ای ابوبکر، چه زود حسد و دورویی خود را ظاهر کردید!
هنوز حرف در دهان ام ایمن بود که عمر به اطرافیانش دستور داد که او را از مسجد خارج کنند و بلند گفت :
_ما را با زنان کاری نیست.
حال که عزمشان را جزم کرده بودند تا حقیقت را مکتوم دارند، حقیقتی که همه از آن باخبر بودند و هر کدام به دلایلی سعی در فراموشی آن داشتند، با حرکت ام ایمن، خون مردانگی بعضی از یاران حیدرکرار به جوش آمد...
و بریدهٔ اسلمی برخاست و گفت :
_آیا به برادر پیامبر و پدر فرزندانش حمله میکنید در حالی که تو همان کسی هستی که از میان قریش،شما را خوب میشناسیم
و رو به ابوبکر و عمر کرده و ادامه داد:
_آیا شما همان دو نفری نیستی. که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم به شما فرمان داد تا خدمت علی علیهالسلام بروید و به ریاست و امیر بودن او بر مؤمنین سر تسلیم فرو آورید؟یادتان است که شما در جواب این حکم رسول الله ،گفتید: آیا این امر، دستور خدا و رسول است؟ و آن حضرت فرمودند :«آری...»
ابوبکر که راستی این سخنان را میدانست و میخواست با سخنی که میزند شبههای در اذهان مردم ایجاد کند، جواب داد:
_آری، همینطور است، لکن بعد از این فرمود: پیامبری و خلافت برای اهل بیت من جمع نمیشود.
بریدهٔ اسلمی تا این سخن #کذب ابوبکر را شنید، با لحنی غضبناک گفت :
_به خدا قسم که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم اینچنین نفرمود و تو به پیامبر #دروغ می بندی، به خدا قسم در شهری که تو امیر آن باشی، سکونت نمیکنم.
در این هنگام عمر با شلاق دستش از جا بلند شد و همانطور که دستور میداد تا او را تازیانه بزنند، بریده اسلمی را هم از مجلس بیرون کردند...
و این است عدالت خلفایی که در گوش و کرنا میکنند، عدالتی که با غصب خلافت شروع شد و با بیعت هایی به زور شلاق و شمشیر ادامه داشت و عاقبتش شد چندین پاره شدن اسلام عزیز....
وقتی بریده اسلمی را نیز بیرون کردند، عمر تلف کردن وقت را جایز ندانست و رو به مولایمان گفت :
_برخیز ای پسر ابی طالب و بیعت کن....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۵
فضه که همراه بانوی شکسته پهلویش وارد مسجد شده بود،با چشم خود شاهد ظلمی بود که در حق ذریه رسولالله صلیاللهعلیهواله...
او مشاهده کرد که ، عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها، دانست که چه رخ داده و این نوشته چیست و به سمت دختر پیامبر #حملهور شد و با یک حرکت کاغذ را از دست مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها درآورد و آن را #پاره کرد....
و این بود اوج مردانگی او که خلایق این زمان چشم وگوش بسته در بوق و کرنا کردهاند، تازیانه و سیلی و شلاق به زنی بیپناه و غصب حق یک زن که از قضا دختر پیامبرشان هم بود.
حضرت زهرا سلام الله علیها از این حرکت دلش به درد آمد، رو به ابوبکر کرد و میخواست سخنی بفرماید...
که عمر به او اجازهٔ حرف زدن نداد و رو به ابوبکر گفت:
_ای خلیفه پیامبر،آیا ایشان ،شاهدی بر ادعایشان آوردهاند؟!
ابوبکر که انگار منتظر همین تلنگر بود،رو به مادرمان نمود و گفت :
_آیا برای ادعای مالکیت تان، شاهدی هم دارید؟
عجب سخن بیراهی زد، خلیفهٔ تازه به دوران رسیده ، آخر تمام صحابه شهادت میدادند که سالهاست فدک به زهرا سلام الله علیها بخشیده شده و عایدات آن طبق خواستهی این بانوی بزرگوار خرج مسلمانان میشود، حالا باید شاهدی برای املاک خود بیاورد..!!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها آهی کشید و فرمود:
_پدری، ملکش را به فرزندش بخشیده آیا این شاهد میخواهد؟ ولی آن زمان که پیامبر صل الله علیه واله وسلم، فدک را به من بخشید، ام ایمن و همسرش و علی بن ابیطالب و فرزندانم حضور داشتند، آنها می توانند شهادت دهند، کما اینکه هر کدام از صحابه ادعایی میکرد به خاطر صحابه بودنش، حرفش پذیرفته بود.. و عجبا که برای من ، که دختر پیامبرتان هستم و آیهٔ مودت در شأن ما نازل شده و به شما امر شده مزد رسالت پدرم دوستی و گرامی داشتن خاندانش باشد...از من شاهد می خواهید برای حقی که از آنِ خودم است....😭😭😭
عمر به میان حرف حضرت فاطمه سلام الله علیها پرید وگفت :
_شهادت زن عجمی و شوهرش که غلام است مورد قبول نیست و علی هم که اطراف نان خودش،آتش جمع میکند (و کنایه زد که علی علیه السلام شهادتش به نفع خودش است) و فرزندانت هم که کودکند، پس شهادت هیچ یک مورد قبول نیست...
اینجا بود که حضرت زهرا، خون محمدی در رگهایش به جوش آمد... و شد خطبه خوان مسجد پیامبرصلی الله علیه واله..
مردم بعد از گذشت چند ماه از شهادت پیامبر،دوباره لحن کلام پیامبر را میشنیدند که از دهان سلالهٔ پاکش بیرون میآمد، گویی محمد صلی الله وعلیه واله از عرش به فرش نزول کرده بود و خطبه میخواند...
حضرت زهرا با ستایش بر خداوند و تبشیر به بهشت و انذار از جهنم کلامش را شروع کرد...
خلیفه و رفیقش که اوضاع مردم را دگرگون دیدند و بیم آن داشتند که بلوایی دیگر بر پا شود و کرسی خلافت آنان را کن فیکون کند،...حیله ای دیگر زدند و دوباره دست به دامان حرفهای #دروغ و #کذب شدند...
ابوبکر که از هراسی که از سخنان فاطمه سلام الله علیها در دلش افتاده بود صدایش میلرزید، روبه ایشان گفت :
_از پیامبر صل الله علیه واله، شنیدم که انبیا از خود چیزی به ارث نمیگذارند!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها از اینهمه #پستی و #حقارت خلیفه که دست به دامان دروغ بستن به پیامبر صلیاللهعلیهواله بود، خشمگین بود، رو به ابوبکر، فرمودند:
_ای پسر ابوقحافه! خدا گفته تو از پدرت ارث ببری و میراث مرا از من غصب کنی؟این چه #بدعتی ست که در دین میگذارید؟ مگر از داور و روز رستاخیز خبر ندارید؟..ای ابوبکر ! تو در عمرت قرآن نخواندی؟ یا اینکه خود را اعلم تر از ما اهلبیت به قرآن میدانی؟ همانا که قرآن با تمام تأویل و تفسیرش در دستان ما اهلبیت است و لا غیر....ای ابوبکر مگر در قرآن نخواندی؟ که «سلیمان از داوود ارث میبرد» آیا به عمد کلام خدا و قرآن را پشت سر میاندازید؟
مگر در قران ندیدی؟ که «زکریا عرض کرد، پروردگارا مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد»
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🖤«اللّٰهُمَّ الْعَن اوَّلَ ظاٰلم، ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد»
🖤یا رب الفاطمه بحق الفاطمه إشف صدر الفاطمه بظهور الحُجّة
🌹رمان بصیرتی و معرفتی #سقیفه
🌹قسمت ۲۷ و ۲۸
اسدالله مانند شیری در بند رو به سوی ابوبکر کرد و فرمودند:
_به خدا قسم ، اگر شمشیرم به دستم بود ، می فهمیدید که شما هیچگاه به چنین کاری دست نمی یافتید. قسم به خداوند، از جهاد خود را منع نمیکنم، اگر چهل نفر مرا یاری میکردند ، جمعیت شما را پراکنده میکردم .
«لعنت خدا بر کسانی که با من بیعت کردند و سپس مرا خوار کردند و تنها گذاشتند»
وبه راستی که کلام مولایمان حق بود ،
و حقیقت ، آخر کدام جنگاور را یاری مقابله با حیدر کرار همان که شیر خدا مینامیدندش ، بود؟ مگر تنها کسی که با یک ضربت شمشیر از پس عمروبن عبدود که قهرمان عرب جاهلیت بود ،برآمد و با یک ضربه ی ذوالفقار او را به دونیم نمود غیر از علی علیه السلام بود؟
تمام این جمع ،دلاورمردی های حیدر کرار را در رکاب پیامبر صل الله وعلیه واله وسلم فراموش نکرده بودند و وقتی این کلام امیرالمؤمنین را شنیدند ، همگان آن را تأیید کردند.
وقتی ابوبکر سخن مولایمان را شنید و چشم در چشم او شد ، دستور داد :
_رهایش کنید!
علی علیه السلام نگاهی به او کرد و فرمود: _ای ابابکر، چه قدر زود به رسول الله طغیان کردی! تو به کدام حق و با چه مقامی مردم را به بیعت خود دعوت کردی؟ آیا تو دیروز به امر خدا ورسولش با من دست بیعت ندادی ؟!
در این هنگام عمر که بیم آن داشت سخنان حق علی علیه السلام در مردم پیش رویش، اثر داشته باشد و بلوایی به پا شود ، قبل از این که ابوبکر جوابی به مولایمان دهد،
با فریاد اهانت آمیزی گفت:
_بیعت کن و از این سخنان باطل درگذر!
علی....این اولین مظلوم عالم...
همو که از زبان پیامبر لقب صدیق اکبر را گرفت ،
همو که فاروق اعظم کل دنیا بود...
همو که جهان خلقت خلق نشد مگر به بهانه ی وجودش....
همو که دین اسلام تکمیل نشد مگر با پذیرش ولایتش...
همو که محشر به پا نمی شود مگر با میزان و عدالتش....
نگاهی به جمع بیعت شکن و خیره ی روبه رویش کرد و رو به عمر ،فرمودند:
_اگر بیعت نکنم چه خواهید کرد؟
عمر فریاد برآورد:
_تو را با ذلت و خواری می کشیم!!!
و وای به آنانی که بودند ، دیدند و شنیدند و مهر سکوت بر لب زدند و برای حمایت از ولیّ زمانشان کر شدند و کور شدند و خود به بیراهه رفتند و امتی را پس از خود از راه خدا دور کردند...
وای برآنان که علی ، خلیفه الله در روی زمین را تنها گذاشتند....
علی علیه السلام با شنیدن این حرف ،رو به ابوبکر فرمودند:....
_همانا با کشتن من ، بندهٔ خدا و برادر رسول خدا را کشته اید.
ابوبکر در جواب گفت :
_بنده ی خدا بودن را قبول داریم اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی قبول نداریم!!
علی علیه السلام ،فرمودند:
_آیا انکار میکنید که پیامبر صل الله علیه واله، مرا به برادری خود برگزید و عقد اخوت بین ما برقرار کرد؟!
ابوبکر کرد گفت :
_صحیح است و این سخن را سه بار تکرار کرد.
سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمودند:
_ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم میدهم آیا شنیدید در روز عید غدیرخم پیامبر صل الله علیه واله این چنین فرمود:«من کنت مولاه فهدگذا علی مولاه ،اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و..»
علی گفت و گفت و گفت ،
و تمام سخنان پیامبر را که راجع به امامت و خلافت بلافصل او بعد از خود بود ،بیان فرمود تا بار دیگر حجت تمام کند بر این بیعت شکنان دنیا طلب....
وقتی که علی علیه السلام واقعه ی غدیر را که کمتر ازسه ماه از آن می گذشت یاد آوری نمودند ، تمام جمعیت از مهاجرین و انصار ،همه حرف های مولای ما را تأیید کردند ،
همانا سخن حق بر زبان مولای ما جاری می شود و او لقب صدیق اکبر از زبان پیامبر گرفته...
در این هنگام که ولوله ای در جمعیت افتاد و همگان بر حقانیت مولایمان شهادت دادند ، ابوبکر از ترس اینکه جمعیت از اطراف او پراکنده شوند و دور حیدر کرار را بگیرند ،
دوباره متوسل به #جعل_حدیث و #دروغ های کذب شد و گفت :....
🖤 هدیه به پیشگاه مادر سادات، ام ابیها حضرت زهرا سلاماللهعلیها و هدیه به پیشگاه سرور و سالار شهیدان اباعبدالله الحسین علیهالسلام✨صلوات✨
🌹ادامه دارد....
🌹نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🖤«اللّٰهُمَّ الْعَن اوَّلَ ظاٰلم، ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد»
🖤یا رب الفاطمه بحق الفاطمه إشف صدر الفاطمه بظهور الحُجّة
🌹رمان بصیرتی و معرفتی #سقیفه
🌹قسمت ۳۶
عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، دانست که چه رخ داده و این نوشته چیست ،...
و به سمت دختر پیامبر حمله ور شد و با یک حرکت کاغذ را از دست مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها در آورد
و آن را پاره کرد.....
و این بود اوج مردانگی او که خلایق این زمان چشم وگوش بسته در بوق و کرنا کرده اند، تازیانه و سیلی و شلاق به زنی بی پناه و غصب حق یک زن که از قضا دختر پیامبرشان هم بود.
حضرت زهرا سلام الله علیها از این حرکت دلش به درد آمد ، رو به ابوبکر کرد و می خواست سخنی بفرماید ...
که عمر به او اجازهٔ حرف زدن نداد و رو به ابوبکر گفت:
_ای خلیفه پیامبر ،آیا ایشان ،شاهدی بر ادعایشان آورده اند؟!
ابوبکر که انگار منتظر همین تلنگر بود ،رو به مادرمان نمود و گفت :
_آیا برای ادعای مالکیت تان، شاهدی هم دارید؟
عجب سخن بیراهی زد ،
خلیفهٔ تازه به دوران رسیده ، آخر تمام صحابه شهادت میدادند که سالهاست فدک به زهرا سلام الله علیها بخشیده شده و عایدات آن طبق خواسته ی این بانوی بزرگوار خرج مسلمانان میشود،حالا باید شاهدی برای املاک خود بیاورد.
حضرت زهرا سلام الله علیها آهی کشید و فرمود:
_پدری ، ملکش را به فرزندش بخشیده آیا این شاهد میخواهد؟ ولی آن زمان که پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، فدک را به من بخشید ، ام ایمن و همسرش و علی بن ابیطالب و فرزندانم حضور داشتند ، آنها می توانند شهادت دهند ، کما اینکه هرکدام از صحابه ادعایی میکرد به خاطر صحابه بودنش ، حرفش پذیرفته بود و عجبا که برای من ، که دختر پیامبرتان هستم و آیهٔ مودت در شأن ما نازل شده و به شما امر شده مزد رسالت پدرم دوستی و گرامی داشتن خاندانش باشد...از من شاهد می خواهید برای حقی که از آنِ خودم است....
عمر به میان حرف حضرت فاطمه سلام الله علیها پرید وگفت :
_شهادت زن عجمی و شوهرش که غلام است مورد قبول نیست و علی هم که اطراف نان خودش ،آتش جمع میکند و کنایه زد که علی علیه السلام شهادتش به نفع خودش است و فرزندانت هم که کودکند ،پس شهادت هیچ یک مورد قبول نیست...
اینجا بود که حضرت زهرا ،
خون محمدی در رگهایش به جوش آمد و شد خطبه خوان مسجد پیامبرصل الله علیه واله..
مردم بعد از گذشت چند ماه از شهادت پیامبر ،دوباره لحن کلام پیامبر را می شنیدند که از دهان سلالهٔ پاکش بیرون می آمد ، گویی محمد صل الله وعلیه واله از عرش به فرش نزول کرده بود و خطبه می خواند...
حضرت زهرا با ستایش بر خداوند و تبشیر به بهشت و انذار از جهنم کلامش را شروع کرد...
خلیفه و رفیقش که اوضاع مردم را دگرگون دیدند و بیم آن داشتند که بلوایی دیگر بر پا شود و کرسی خلافت آنان را کن فیکون کند، حیله ای دیگر زدند و دوباره دست به دامان حرفهای #دروغ و #کذب شدند .
ابوبکر که از هراسی که از سخنان فاطمه سلام الله علیها در دلش افتاده بود صدایش می لرزید، روبه ایشان گفت :
_از پیامبر صل الله علیه واله ، شنیدم که انبیا از خود چیزی به ارث نمی گذارند!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها از اینهمه پستی و حقارت خلیفه که دست به دامان دروغ بستن به پیامبر شده بود ، خشمگین بود ، رو به ابوبکر ، فرمودند:
_ای پسر ابوقحافه! خدا گفته تو از پدرت ارث ببری و میراث مرا از من غصب کنی؟این چه #بدعتی ست که در دین میگذارید؟ مگر از داور و روز رستاخیز خبر ندارید؟ای ابوبکر ! تو در عمرت قرآن نخواندی؟ یا اینکه خود را اعلم تر از ما اهلبیت به قرآن میدانی؟ همانا که قرآن با تمام تأویل و تفسیرش در دستان ما اهل بیت است و لا غیر...ای ابوبکر مگر در قرآن نخواندی؟ که«سلیمان از داوود ارث می برد» آیا به #عمد کلام خدا و قرآن را پشت سر می اندازید؟ مگر در قران ندیدی ؟که «زکریا عرض کرد ،پروردگارا مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد»
فاطمه که خود قرآنی ناطق بود ،
آنقدر از قرآن آیه پشت آیه آورد تا دروغ ابوبکر را بر همگان آشکار نمود.
مادرمان زهرا میدانست که فدک هم همچون خلافت از علی، غصب شده و آنان این ملک را به او برنخواهند گرداند ،
اما فدک را بهانه ای کرد تا #تلنگری بزند به مهاجرین و انصار تا شاید وجدانی بیدار شد و کسی از آتش سوزانی که میرفت دامانشان را بگیرد، نجات یابد...
در آخر مادرمان زهرا ،
حرفی زد که دردش از درد شکستن پهلو و سینه زخمی و تازیانه و سیلی جلوی چشمان دریدهٔ اهل مدینه بدتر بود....
حرفی زد که ملائک آسمان را در عرش خدا به گریه انداخت....
سخنی گفت که ستون های زمین به لرزه افتاد...
🌹ادامه دارد....
🌹نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
با ذوق سینی را برمیدارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
+نه مامانم پخته ، نوش جان...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم میگذارم میپرسد :
+مامانت فوت شده ؟
با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهش میکنم. و میپرسم :
_من گفتم فوت شده ؟
+نه ولی مشخص بود
_از کجا
+خب گفتی “همیشه میگفت” برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمیبرن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
+خدا رحمتش کنه
_مرسی
+ببخشید حالا نمیخواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
+جانم ؟
_شما چجوری به من #اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
+مامان و بابای من زیاد از این کارا میکنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !
_شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره میماند ،
عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟
ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بالاخره خیالش را راحت میکنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که میکنم فرشته میگوید :
+یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
+اخه به چه امیدی وقتی میدونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب … مجبور بودم
+دیگه چرا به پدرت #دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
+یعنی تو اگه مجبور باشی #هرکاری میکنی؟
برمی خورد به شخصیتم . من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت میکنم
و خودش ادامه می دهد :
+البته میدونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا …
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض میکنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
+حتما برای ارشد میخوای بخونی ؟
نیشخند میزنم و جواب میدهم :
_نه ! درسته که به سنم نمیخوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
+مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
+پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
+با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال... تو چی میخونی ؟ چند سالته؟میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم
میخندد و جواب میدهد :
+من ۲۳ سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم انشاالله تا خدا چی بخواد
پوفی میکشم و فکر میکنم که نسبت به او چقدر عقب ماندهام
_حدس میزدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
+انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت میخوره
+ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
+یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر میرسی
_تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟
+چقدر یهو موضع میگیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !
+خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمیگردم ببخشید.
می رود ....
و به این فکر میکنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
«بهزاد» ! وقتی خسته و مانده از اداره پست برمیگشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه میچید ، به شدت متنفر بودم !
آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بالاخره گفت:
" ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط میخواستم ببینم که درست شنیدم..."
زیادی سر به زیر بود برعکس من !
با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم :
_یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟
+خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین
هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه ...
با لج گفتم :
_چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد !
+خاله افسانه همیشه خوبی میگه
_بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما
+من اصلا به این چیزا کار ندارم
_آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیهی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن !
+بخدا خوشحال شدم من ولی آخه این همه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟
ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
-مامان من نمیگم که برنمیگردم...فقط الان اعصابم خورده که بهم #دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره... #درکش کن... کار توام اشتباست که یهو #بدرفتاری کردی. دختر برا چی #ناشکری میکنی؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم .
مادر ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو #تو_اوج_ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین... اگر هم دیگه رو #درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با #دلیل_خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلندتر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون میگردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونهی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان:_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون...
-آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتنت...
💞ادامه دارد....
☔️کانال رمانهای واقعا مذهبی و امنیتی
💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
بهت زده و بدون خداحافظی از جا برمیخیزم. بیهدف خیابان را پشت سر میگذارم.با خودم میگویم:" چرا جدایی را تحمل کنم؟ پیمان باید مرا همراه خودش ببرد. من هم میخواهم آموزشهای چیریکی ببینم!" بیمعطلی به طرف خانه حرکت میکنم. با بستن در از پله ها بالا میروم. پیمان نیست. که بالاخره دم غروب پیمان برمیگردد.سرسنگین سلام میکند.با خودم میگویم که من قهر بودم این چرا اینگونه میکند؟برایش چای میریزم و پیشش میگذارم.تشکر میکند.قند برمیدارد که میگویم:
_پیمان؟ من با رفتنت به لبنان مشکلی ندارم.
متعجب به طرفم برمیگردد.
_تو از کجا میدونی؟
ابرو بالا میاندازم و به یک میدانم اکتفا میکنم.
_تو موافقی؟ من چند ماه نیستم!
_میدونم اما یه شرط داره.
چشمانش را تنگ میکند که چه؟
_منم باهات میام!
_ولی...
تا بخواهد ولی برایم سر هم کند میگویم:
_من هم کسیام توی سازمان. دوست دارم بخش نظامی کار کنم.برای زنها که محدودیتی نیست و اینو خوب میدونم...
یک #دروغ هم به انتهای جملهم میبندم تا تکمیل شود:
_... خیلی از زنها بودن که آموزش چیریکی دیدن!
_باید ببینم خود سازمان چی میگه.
فردای همان روز سازمان ما را برای این کار به خانه تیمی فرا خواند.توی اتاق روبروی مردی از ارشدهای سازمان نشستیم و من مسئلهی رفتن به آموزش های چیریکی را مطرح میکنم.آن مرد از سوابق و کارهایم را در سازمان میپرسد و من هم از سیر تا پیازش را تعریف میکنم.پیمان از ابتدا پوزخند پیروزمندانه ای گوشهی لبش دارد که هر وقت نگاهم به اوست پررنگترش میکند.آن مرد میگوید:
_ثریا خانم با توجه به این که شما سوابق نظامی و استفاده از اسلحه رو دارین سازمان میتونه بهتون اعتماد کنه و برای آموزشهای چیریکی همراه همسرتون به لبنان برید.
من ذوق میکنم و پیمان با ناباوری آن مرد را انوشیروان خان صدا میزند:
_اما ایشون نمیتونه بیاد! اسلحه رو به طور کامل یاد نداره و بعد هم اینکه اون یه زنه!
انوشیروان خان با خونسردی به ما نگاه میکند:
_ولی این تصمیم منه! ایشون صلاحیتش رو داره و همونجا میتونه اسلحه رو به طور کامل یاد بگیره! زن بودن هم بهانهی خوبی نیست! ما باید از تموم ظرفیتهامون استفاده کنیم آقای پیمان.
حکم رفتنم به تایید سازمان درمیآید. پایمان را که در خانه میگذاریم پیمان شروع میکند به خط و نشان کشیدن:
_ببین اونجا وضعیتش خیلی سخته. اصلا معلوم نیست برسیم یا نه! ما #قاچاقی باید بریم و احتمال گیر افتادنمون توی تور #ساواک یا #هرکشوری که ازش عبور میکنیم هست. اگه سالم هم به اونجا برسیم باید سخت تلاش کنیم.شاید در برابر تلاش ما اونقدری هم به ما نرسه و تو نمیتونی تحمل کنی!
همهی حرفهایش را میپذیرم.همان شب دستور میرسد که صبح زود حرکت کنیم تا در تاریکی شب بتوانیم از مرز خارج شویم.پری با شنیدن خبر یهوییمان شوکه میشود. ساک کوچکی برای خودم و پیمان میبندم. اندکی ترس بهم رخنه میکند. پیمان مرا سحرگاه بیدار میکند.ساک را در ماشین میگذارد و با پری خداحافظی میکنیم.از شهر که خارج میشویم. میفهمم من کلهشقی کردم و هرچه هست باید تا پایانش بروم.
_رویا حالا که داری با من میای باید بدونی زنهای محدودی بودن که تونستن از این آموزشها سربلند بیرون بیان.حالا که دیگه رفتنی شدیم تو باید تموم تلاشت رو بکنی چون اینجوری میتونی مقام بیشتری توی سازمان به دست بیاری و اون ها هم بیشتر روت حساب میکنن.
_تموم تلاشمو میکنم.
راهخاکی پر پیچ و خم کرمانشاه کم کم به انتها میرسد.که جلوی رستوران ساده ای می ایستیم. غذایمان را نصفه نیمه رها میکنیم تا سر قرار با فردی برسیم که باید ما را رد کند.در کوچهپسکوچههای پایین شهر دنبال چایخانه میگردیم.نامش را بر روی تابلو میبینم
_اونجاست!
_من میرم داخل. تو همینجا بمون.
او پیاده میشود.کمی بعد با مردی برمیگردد.سوار موتور قراضه اش میشود و میگوید پشت سرش به راه بیافتیم. از برنامه میپرسم که پیمان میگوید:
_اون میگه که باید بریم قصر شیرین و اونجا صبر کنیم که شب بشه و بعدش میتونیم رد بشیم.
حس ترس درونم بزرگ و بزرگتر میشود.جلوی خانهای کاهگلی میایستیم و مرد اشاره میکند پیاده شویم.
_خب پیمان مَ.. من میگم تو خونه نریم. همینجا تو ماشین منتظر بمونیم. اینا #قاچاقچین نمیشه بهشون #اعتماد کرد!
_نترس! اینو سازمان معرفی کرده.
به اجبار حرفش پیاده می شوم.آن مرد کهپیمان، بلباس صدایش میزند ما را به اتاقی راهنمایی میکند.روی گلیم مینشینیم. که صدایی بلند میشود:
_ذلیل بشی بلباس باز کی رو اوردی؟ من شکم تو و برادرت رو به زحمت پر میکنم که تو سراغ کار خلاف بری؟خوب روح آقاجانت رو شاد کردی! خوب!
از آنطرف صدای آهستهی بلباس میآید
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
همان روز پیمان مرا به اعضای بالا رده معرفی میکند.جملاتی را برایم آماده کرده تا آنها را بگویم و میگویم:
_من بدون اینکه متوجه باشم با اون فرد صحبت میکردم.با اینکه در مسائل ممنوعه ورود نمیکردیم. حالا که سازمان بهم بدگمان شده من قصد دارم این اتهامو پاک و جبران کنم.
_شما از فرمان مافوق هم سرپیچی کردین.
بعد اسم سمیرا را میآورد.حالم از #دروغ و #تظاهر بهم میخورد اما چاره ای نیست و مجبور به اجرای هر دو شان هستم.
_من جلسهای نبوده که نباشم. کاش خواهر سمیرا ازینا هم حرف میزد.اگر هم اشتباهی شده الان به جبران اومدم.
_حاضری هرچی سازمان گفت رو اجرا کنی؟
بله میگویم.لبخند زن پررنگ میشود.
_پس بخشیدنت برای وقتیه که دستور سازمانو قبول کرده و انجامش داده باشی.
تو رو به یه تیم دیگه معرفی میکنم.قراره از شوهرت جدا بشی و اونجا کار کنی. بنظرم اونجا میتونی عضو کارآمدتری باشی!
من که به بوی پیمان حاضر به این جلسه و دست کشیدن از نرگس شدهام، حال که پیمان را میخواهند از من بگیرند باید چه کنم؟ پیمان با خندهای کوتاه فضا را عوض کرد:
_رویا برای اطاعت اومده.مشکلی نیست.
_اینو باید خودش بگه.
بار سنگین نگاهها بر دوش من است.انتخاب سختی است
_این جدایی موقتیه. قبول کن وگرنه کلا جدامون میکنن.
با این حرفها مجبور میشوم بپذیرم.
_باشه من حرفی ندارم. هدفم خدمت به خلقه و هرچی سازمان بگه انجام میدم.
آن دو مرد و آن زن لبخند میزنند.وقت بیرون آمدن باید از پیمان خداحافظی کنم. با لحن آمیخته به بغض مینالم:
_من میخواستم با تو باشم.دوری زندانو تحمل کردم که برگردم پیشت چرا این کارا رو با من میکنن؟مگه اصلا نرگسو میشناسن؟
پیمان انگشت اشارهاش را روی لبش میگذارد و هیس کنان سکوتم را طلب میکند.
_چاره ای نیست.باید تحمل کنیم.قول میدم بتونیم هم رو ببینیم. در مورد اون خانمه،نرگس هم دیگه حرفی نزن.سازمان بهتر میتونه تشخیص بده.خب...من میرم. فعلا!
میخواهم جلویش را بگیرم اما نمیتوانم... یعنی نمیشود.پیمان از در میرود و من میمانم. همان زن وقت رفتن کاغذی دستم میدهد:
_اینم خونه تیمی جدید. خودتو به اسم سازمانی معرفی میکنی.
چشمی میگویم و کاغذ را میگیرم.بعد هم از خانه بیرون میزنم.پیاده قدم برمیدارم. گاهی صدای رهگذرها را میشنوم که میگویند:
🇮🇷_قراره #آقا دوازدهم بیان.
آن یکی خبر را نقض میداند و میگوید که قرار بود فلان روز بیایند اما فرودگاه🛬 باز نشد.حال و هوای مردم عجیب است.تمام راه را با پای پیاده میروم.یکهو در باز میشود و زنی با وضعی بهم ریخته بیرون می آید.با دیدن چهرهی خبیثش حالم بهم میخورد. سمیراست.
_سلام. بهبه رویاجان اینجاست.
لبخندی پر از تنفر میزنم:
_سلام. ثریا البته!
در را میزنم. مردی در را میگشاید.نگاهم را زود از او میگیرم و وارد خانه میشوم و به مرد جوانی میگویم:
_من عضو جدیدم.طبق دستور مرکزیت اومدم.
سر تکان میدهد.خانهی درب و داغان را از نگاه میگذرانم.روی صندلی نشستم و به در و دیوار نگاه میکنم.کتابی از توی قفسهی کتابخانه برمیدارم و چند ورقی میزنم.در لابلای کلمات کسل کننده ذهنم به طور اتفاقی به وصیت حاج رسول میاندیشم.با این وضع نمیتوانم کاری کنم و مخصوصا که زیر ذربین سازمان هستم.
دیگر زمان به شامگاه میرسد که سمیرا وارد میشود. مرد جوان از اتاق بیرون میآید و با #شرم به او سلام میکند.سمیرا میخندد:
_علیک سلام برادر حامد! کیف احوالکم؟
حامد به سختی میگوید که خوب است. سمیرا به اتاق میرود.حامد هم پشت سرش وارد میشود و با اکراه میگوید:
_خواهر سمیرا؟ مَ..من توی اتاقتون بودم. داشتم اون کارایی که گفتینو انجام میدادم. را... راضی باشین.
لحن سمیرا پر از نیش و تمسخر میشود:
_اِ... اشکالی نَ... نداره!
دستش را بطرف موهای حامد میبرد.درحالیکه حامد خودش را عقب میکشد.
_میخواستم کلاهتو بردارم ندید پدید!بیاین سر میز که باید حرف بزنیم.
دلم به حال حامد میسوزد.به رفتار و منشش میخورد جوانی #متین، #باحیا و #ساده باشد.دور میز مینشینیم.
_گروه مون همینقدره.قرار اینجا کارای زیادی کنیم باهم. مهمترین اصل سازمان چیه؟
من که از گفتن اطاعت از مافوق آن هم به سمیرا نفرت دارم سکوت میکنم.حامد هم حرفی نمیزند اما از قیافه اش معلوم است فراموش کرده.سمیرا با صدای بلندی میگوید:
_مهمترین اصل چیه؟
بی اختیار میگویم:
_اطاعت از مافوق!
سرمست از پاسخم به حامد میگوید:
_نچ نچ نچ... یه سازمانی اینو ندونه میتونه چیکار کنه؟ بگو ببینم یاد گرفتی؟"
#خوردشدن_غرور جوانی حامد را میشنوم.کمی برایمان از الگوهای سازمان و کارهایی که کرده میگوید.مثلا میخواهد جلوی من و حامد پُز بدهد.و بعد به طرف اتاق میرود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
کمکم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب میایستد.با سخنانش روز روشن #آزادی را با #احساسی_فریبنده به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانیاش بار #احساسی دارد نه بار #عقلانی. رجوی خوب میداند با این جماعت #جوان از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلولهها بگیرید مرا.."
سخنان #دروغ او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش میآورد.. #اهانتها و #تهمتها..همان وقت است #افرادمسلح به سلاح گرم و سرد #سازمان مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلولهها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان #فریب_خورده مینگرم.قلب پاکشان در معرض #گرگ_صفتان چاک چاک شده. دلم به حال این #دلهای_آماده میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیدهام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوختهاند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانهی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، #هدفی داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با #اسلحه به خیابان ریخته.
مینا دستم را میکشد و از گوشهای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید.
منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند.
اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلادهی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی #شرم دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلیها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به #اجبار پیچیده شدهی به زندگیام خلاص شوم.به #مردم که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بیتکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانهی یکی از همسایهها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار میآید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند.
سرم را پایین میاندازم.کلید را درمیآورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمیآید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچهای
کاسهی گل سرخ را جلو میآورد.
_بفرمایین. مال ختم انعامه.
بہ زردی شلهزرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم.
_ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه.
باشهی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود.
خانمهای محل یکییکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق میآورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمیآید.صدای در که میآید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایهی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن میآورم و به دیوار ایوان میگذارم.
_بفرمایید بشینین.
تشکر میکند و مینشیند.
_خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟
_خوبم. اسم من ثریاست.
_آره... ثریا جان.خب الحمدالله.
به تکهکلامهای مذهبیاش دقت میکنم تا #یاد_بگیرم.
_ببخشید مزاحم شدم.
_این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم.
_آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاکخوردهای هستین.
تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکهای در بشقابش میگذارد.
_راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟
_آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم.
_الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه.
خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بیشیله پیلههای سازمانی واقعا خوب است.
_قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم.
دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند.
_مراحمی عزیز. اگه حوصلهی بچه داری. چون تو خونهی ما بچه زیاده!
هر دو ریز میخندیم.
_شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟
سرم را پایین میاندازم و باخجالت میگویم:
_نه! ما بچه نداریم.
_انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه.
در دل آه میکشم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
- امشب عروسی خواهرته دوست ندارم با شخم زدن گذشته امشب رو خراب کنیم.سر فرصت همه چیز رو برات توضیح میدم
او از آشوب درون راحله خبر نداشت.نگاه راحله چنان سنگین بود که سیاوش حسش کرد:
-مطمئن باش جایی برای نگرانی وجود نداره.من هیچوقت بهت #دروغ نمیگم
آنشب تا صبح خوابهای اشفته دید و صبح کسل و بیحوصله از جا بلند شد.نگاهی به گوشی کرد،خداروشکر خبری نبود.رفت تا صبحانهاش را بخورد.تغییر حالت راحله از دید پدر و مادر مخفی نماند.پدر با تعجب نگاهی به همسرش انداخت و اشاره ای به راحله کرد.مادر آرام چشمهایش را بست. وقتی پدر رفت،مادر کنار راحله نشست:
- چیزی شده دختر مامان؟
راحله دوست نداشت کسی چیزی بفهمد. هنوز خودش هم نمیدانست چه خبر شده. دوست داشت اول خودش سر از ماجرا در بیاورد و بعد بقیه بدانند:
-نه، هنوز که چیزی نشده
- خب قبل از اینکه اتفاقی بیفتد باید کاری کرد، وقتی اتفاقی افتاد چه فایده!
-آخه هنوز نمیدونم چیشده.دوست ندارم زود قضاوت کنم
مادر با رفتار عاقلانه نگذاشت مهر مادریاش غلبه کند و با سوالات پی در پی، حوصله دخترش را سر ببرد یا زیر زبانش را بکشد.از یه جایی به بعد باید بگذاریم بچهها حریم خصوصی داشته باشند و اگر دلشان خواست ما را در آن راه بدهند.و چقدر راحله آرام میشد میشد از این فهم مادر.
- هر وقت دوست داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی.فقط قبل از اینکه دیر بشه
راحله با نگاه و لبخندش از مادر قدردانی کرد و به اتاقش رفت.باید برای مراسمهای بعد عروسی خواهر اماده میشد.پا تختی و پاگشا و...چند روزی به همین دید و بازدید ها و مراسمات گذشت.بیشتر مواقع گوشی را خاموش میکرد چون سیاوش در کنارش بود و نیازی به گوشی نبود. خوشبختانه خبری از نیما نشد و راحله کم کم داشت خیالش راحت میشد و فکر میکرد حتما نیما لافی زده بوده که در اثباتش مانده است و برای همین حالا همه چیز تمام شده...
آن روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود. قرار بود سیاوش دنبالش بیاید تا بروند برای مراسم نامزدی سید کادو بخرند.هر چند حوصلهاش را نداشت.فکر میکرد بهانهای ندارد برای بهم زدن قرار.دوست نداشت حرفی از پیام ها به سیاوش بزند. که صدای گوشی بلند شد.بله پیام نیما بود.بازش کرد..یک..دو...سه...پنج عکس از سیاوش بود، آن هم کنار دخترهای آنچنانی در حال بگو بخند...
خوشبختانه کسی خانه نبود.پدر که سرکار رفته بود.شیما هم هدفون را روی گوشش گذاشته بود و مثلا داشت درس میخواند! مادر هم برای دیدن همسایه بیرون رفته بود.اشکهایش همچون باران سرازیر شدند. نباید میگذاشت کسی چیزی بفهمد. صورتش را شست.
حرفهای سیاوش را در ذهنش مرور کرد.باید صبر میکرد. آنقدر سیاوش را دوست داشت که سریع تصمیم نگیرد. برای خراب کردن همیشه وقت هست. شاید اصلا فوتو شاپ بودند!دوباره قضایا را در ذهنش کنارهم چید.هرچه باشد سیاوش برای گرفتن عکس و فیلم از نیما باید خودش هم در این مراسم ها حضور میداشت. پس حرف نیما درست بود؟ سیاوش هم مثل نیما بود؟ نه، سیاوش نمیتوانست..اصلا چرا؟باید سیاوش را میدید. دیگر بیش از این نمیتوانست منتظر بماند.
درحالیکه سعی میکرد صدایش چیزی را لو ندهد شماره سیا را گرفت.سیاوش حالش را از نگاهش می فهمید. کلافه دستی در موهایش کشید:
-تو این چند روز چت شده راحی؟
راحله نفسی کشید که شبیه آه بود.
-اون شب گفتی سر فرصت همه چیز رو برام توضیح میدی.خب فک میکنم الان دیگه وقت مناسبی باشه.میخام بدونم
-بازجویی میکنی؟
- نه. اصلا، فقط دوست دارم بدونم چه چیزی وجود داره که از گفتنش طفره میری.
سیاوش ساکت شد.یعنی نیما توانسته بود اینقدر راحله را نسبت به او بدبین کند؟راحله اینقدر زود راجع به او قضاوت کرده بود؟
-من نمیدونم چیشده که تو یکدفعه اینقدر مصرّ شدی که این قضیه رو بفهمی،اگه تا حالا نگفتم چون به نظرم ارزش نداشت. لزومی نداشت بخوام تو رو ناراحت کنم اما اینطور که بنظر میاد یکی این وسط داره موش میدوونه
سیاوش همانطور که حرف میزد نگاهش به آینه بود.بعد از چندبار تغییر مسیر متوجه شد که ماشینی تعقیبشان میکند. حس کرد ماشین را میشناسد. همانپارس سفید رنگ...اخمهایش را در هم کشید. ذهنش روی آن ماشین متمرکز شد و ناخودآگاه سکوت کرد.
راحله سکوت و اخم سیاوش را که دید دلش لرزید. سیاوش چیزی را پنهان میکند وگرنه این اخم و سکوت و طفره رفتن ها چه معنی داشت؟دوباره صدای گوشی بلند شد. یک فیلم بود.حس کرد الان است که خفه شود. انگار از سیاوش میترسید. شیشه را پایین داد. باز هم هوا کم بود...
- ماشینو نگه دار
- الان نمیشه!
راحله سعی کرد ارام باشد اما تحمل هم حدی داشت.از صبح تا حالا خودش را نگه داشته بود. دیگر نمیتوانست.نمیدانست چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ.
-چرا نمیشه؟..
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۶۷ و ۶۸
سؤال ۱۰ :آيا مطالب ايشان، القای سختی برزخ و نااميدي نيست؟
اينگونه نيست.ما در مفاهيم دينی داريم که خداوند در جا خود مهربانترين مهربانان است، حتي بيان ميشود که محبت مادر به فرزند،ذرهای از محبتی است که خداوند به بندگانش دارد. لذا خداوند باب توبه را
برای بندگانش باز نمود تا رحمت خويش را نشان دهد.اما در جاي ديگر، خداوند شديدترين مجازات کنندگان است. اين با
#عدل_خداوند هم سازگار است. در روايات هم به اين موضوع تأکيد شده که مثال در موضوع حقالناس، خداوند بسيار سختگير است.از راوی کتاب شنيدم که گفت:
_برخی از مواردی که ما، ناخواسته به
بيتالمال صدمه زديم و يا حقالناسی که نميدانيم مربوط به چه کسي است را ميشود با ردمظالم برطرف کرد. بعد ايشان گفت:_وای به حال آنکه #دانسته به ديگران لطمه ميزند.مثلا ميداند اين خانه يا ماشين که ميخواهد بفروشد، عيب و ايراد دارد اما به خريدار حرفي نميزند. اينها خيلي گرفتار ميشوند.
اما ايشان فقط از سختگيري و عذاب صحبت نميکند. بارها از رحمت خداوند حرف زدهاند.از اينکه توبه باعث ميشود اثري از گناه در کتاب اعمال نماند. يا برخی کارهای خوب که باعث نابودی گناهان ميشوند.
سؤال ۱۱ :ما بارها واژهی نامه اعمال را شنيدهايم، اما ايشان از کتاب اعمال صحبت ميکند. چگونه است؟
اين هم براي ما جالب بود.از کودکی بارها عبارت "نامه اعمال" را شنيدهايم. اما وقتی به کلام خداوند مراجعه ميکنيم، فقط عبارت کتاب اعمال را مشاهده ميکنيم. البته نامه هم ميتواند مثل کتاب چندين صفحه باشد.
سؤال ۱۲ :چطور ميشود به تجربههای نزديك به مرگ اعتماد كرد؟ آيا علم، اين تجربهها را قبول ميكند؟
مطالب علمي، بحثهايی هستند كه قابل تجربه و امتحان ميباشند. مثلا ميگويند آب در ۱۰۰درجه بخار ميشود. همه ميتوانند امتحان كنند. اما اين تجربههای نزديک به مرگ قابل امتحان نيست.کلام اينگونه افراد را وقتی ميتوان قبول كرد كه با آنچه در دين گفته مطابقت دهيم. اگر منافاتی نداشت ميتوان آنها را پذيرفت.
مثلا در بيشتر تجربهها از عشق به نور مقدس و ذات الهی صحبت ميشود. اين كه دوست داشتند با آن نور مقدس يكی شوند. خداوند متعال در قرآن ميفرمايند كه من از #روح_خودم در انسان دميدم.
یکی از تجربهكنندگان ميگويد: من معنای اين آيه را در آنجا فهميدم.از طرفی افرادی كه بازگشتهاند عاشقانه در راه خدا خدمت و عبادت ميكنند.
ما نيز در دين خودمان داريم كه بهترين بندگی را كسی انجام ميدهد كه نه از ترس جهنم باشد و نه از شوق بهشت، بلكه خالصانه و عاشقانه، بندگی خدا را انجام دهد.در كل بايد با تيزبينی به كلام اينگونه افراد دقت نمود، چرا كه برخی ميتوانند خود را به #دروغ، جزو تجربهكنندگان معرفی كرده و آنچه ميخواهند بيان دارند.
سؤال ۱۳ :من با هيچ كجای اين كتاب مشكلی ندارم.همه را قبول دارم و چندبار خواندهام، اما در مورد #ولايت_فقيه كه ساخته جمهوری اسلامی است بحث دارم. اگر اين موضوع هم بوده، چرا در كتاب آورده شده و اين كتاب خوب، جنبه سياسی پيدا كرده؟
بايد گفت #ولايت_فقيه ساخته و پرداخته جمهوری اسلامی نيست. اين يك بحث #فقهی ريشهدار و تاريخی است كه از آغاز زمان #غيبت مطرح بوده،ما شاهدهستيم سالها قبل از انقلاب، وقتی آيتالله بروجردی مشغول ساخت مسجد اعظم قم بودند،در مشكلی كه با صاحب برخی مقبرهها ايجاد شد، دستور تخريب مقبرهها را داده و در مقابل اعتراض برخی علما گفتند:
_من از حكم #ولایت_فقيه استفاده كردم و همه ساكت شدند.
قبل از آن هم نمونههای تاريخی زيادی از بحث ولايت فقيه مطرح بوده،اما نكته مهم اين است كه اين مسئله فقهی تا زمانی كه حكومت اسلامی ايجاد نشود، قابليت اجرايي ندارد. همه شاهد بوديم كه در طی چهار دهه حضور ولی فقيه در رأس امور، مردم و سران كشور ما در آن موضوعات كه به #كلام_ولی_فقيه گوش دادند، پيروز ماجرا بودند و هرجا گوش نكردند،ضرر كرديم.
اين حرف ما نيست،بنیصدر،اولين رييس جمهور ايران كه عامل منافقين بود و از ايران فرار كرد، ميگويد:
_اگر امروز(امام)خمينی زنده بود،(امام) خامنهای را تمجيد و تحسين ميكرد. به اين خاطر كه به خوبی نظام ايران را در طي اين سالها(با تمام مشكلات و دشمنيها) حفظ كرده است.
بسياری از دشمنان قسم خورده نظام نيز شبيه اين عبارات را تكرار كردهاند.البته بايد واقعنگر بود.مسائل و مشكلات در كشور ما بسيار است،اما آنجا كه به رهبری نظام مربوط ميشود، مانند مسائل نظامی و امنيتی، ايران در اوج قدرت منطقهای قرار دارد،اما وقتی با مشكلات اقتصادی روبرو هستيم،بايد قبول كنيم كه به انتخاب مردم و دولتهایی كه در كشور در
رأس قدرت قرار ميگيرند مربوط ميشود.