eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۴ از ایوب بر می آید.... از او کمک میخواهم هست. فضای خانه را پر می کند. 🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود.... برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: _" را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم." دوستم آمد جلوی در اتاق: _"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد. 🌟توی امتحان های کمکش کرد. 🌟برای که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد. 🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود. یک سینی درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید. ✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨ ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۱۴ درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها می شدم ... از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش می کردم ... سعی می کردم باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از ها خوشش نمیومد،... شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون و خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . حتی با وجود که گاهی بین خودشون هم بود، بهم میزاشتن ... و زمانی این نفوذ شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... و ، دست به دست هم داد ... حتی بین که باهاشون درس هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی ، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید .. ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۲۲۶ - فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم مسعود عسگری: شوق پرواز ۱۳۹۸/۰۷/۰۹ http://ya16.farnamblog.i
📜اگر خدای نکرده.. این شکست بخورد،.. شکست مستضعفین در تمام جهان خواهد بود... ( امام خمینی) بنا بر این برادران و خواهران، ما وظیفه داریم برای پیشرفت انقلاب و بارور شدن آن از دست ما بر می‌آید دریغ نکنیم... و باز تأکید می‌کنم که از هلاکت‌بار سخت پرهیز کنید.. و همیشه خود را در برابر انقلاب احساس کنید.. 💎و تو ‌ای خواهرم آنچه که بیش از خون من استعمار را می‌ترساند توست. پس در حفظ حجابت زینب‌گونه باش. ان شاءالله که با و شما استعمار در همه سرزمینهای اسلامی دفع خواهد شد.. @asheghane_mazhabii
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ با ذوق سینی را برمیدارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده ! _با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟ +نه مامانم پخته ، نوش جان... _به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست قاشق اول را که توی دهانم میگذارم میپرسد : +مامانت فوت شده ؟ با چشم‌های گرد شده از تعجب نگاهش میکنم. و میپرسم : _من گفتم فوت شده ؟ +نه ولی مشخص بود _از کجا +خب گفتی “همیشه میگفت” برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمیبرن ! _چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد +خدا رحمتش کنه _مرسی +ببخشید حالا نمیخواستم ناراحتت کنم شامتو بخور _یه سوال فرشته جون +جانم ؟ _شما چجوری به من کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟ +مامان و بابای من زیاد از این کارا میکنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده ! _شهاب سنگ ؟ قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می‌ماند ، عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بالاخره خیالش را راحت میکنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده قطع که میکنم فرشته میگوید : +یا خیلی شجاعی یا بی کله _چطور مگه ؟ +اخه به چه امیدی وقتی میدونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران _خب … مجبور بودم +دیگه چرا به پدرت گفتی دختر خوب؟ _بازم مجبور بودم ! +یعنی تو اگه مجبور باشی میکنی؟ برمی خورد به شخصیتم . من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت میکنم و خودش ادامه می دهد : +البته میدونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا … پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض میکنم : _آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟ +حتما برای ارشد میخوای بخونی ؟ نیشخند میزنم و جواب میدهم : _نه ! درسته که به سنم نمیخوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه +مگه چند سالته ؟ _بیست و دو +پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم _چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم . +با خودت لج کرده بودی ؟ _بیخیال... تو چی میخونی ؟ چند سالته؟میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم میخندد و جواب میدهد : +من ۲۳ سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان‌شاالله تا خدا چی بخواد پوفی میکشم و فکر میکنم که نسبت به او چقدر عقب مانده‌ام _حدس میزدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال ! +انقدر پیر شدم پناه جون؟ _نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت میخوره +ولی من تصورم برعکسه _یعنی چی؟ +یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر میرسی _تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟ +چقدر یهو موضع می‌گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم _اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم ! +خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمیگردم ببخشید. می رود .... و به این فکر میکنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم «بهزاد» ! وقتی خسته و مانده از اداره پست برمیگشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت . هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم ! از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه میچید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بالاخره گفت: " ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط میخواستم ببینم که درست شنیدم..." زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم : _یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟ +خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه ... با لج گفتم : _چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد ! +خاله افسانه همیشه خوبی میگه _بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما +من اصلا به این چیزا کار ندارم _آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیه‌ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن ! +بخدا خوشحال شدم من ولی آخه این همه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟ ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌