✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۴
از ایوب #هرکاری بر می آید....
#هروقت از او کمک میخواهم هست. #حضورش فضای خانه را پر می کند.
🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود....
برای برگشتنش پول نداشت.
توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم:
_" #آبرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم."
دوستم آمد جلوی در اتاق:
_"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم."
آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم.
#زیرفرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد.
🌟توی امتحان های #محمدحسین کمکش کرد.
🌟برای #خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد.
🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود.
یک سینی #حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت.
صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.
یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من
_ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟
+ نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت:
_ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.
سینی خالی را آورد توی آشپزخانه:
"مامان #فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا #نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب
سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.
✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۴
درست وسط هدف
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... .
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها #دوست می شدم ...
#هرکاری از دستم برمیومد براشون می کردم ...
اگر کسی #مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش #مراقبت می کردم ...
سعی می کردم #شاگرداول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ...
برای بچه ها هم #کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ...
توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ...
چون هیچ کس از #شستن_توالت ها خوشش نمیومد،...
شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ...
همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون #توجه و #محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... .
#تمام_ملیت_ها حتی با وجود #اختلافات_عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم #احترام میزاشتن ...
و زمانی این نفوذ #کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... .
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ...
هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ...
از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ...
توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... .
وقتی با این اوضاع، #شاگرداول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... #اعتبار و #محبوبیت، دست به دست هم داد ...
حتی بین #اساتیدی که باهاشون درس #نداشتم هم مشهور شده بودم ... .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ...
توی #یک_ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ..
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۲۲۶ - فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم مسعود عسگری: شوق پرواز ۱۳۹۸/۰۷/۰۹ http://ya16.farnamblog.i
📜اگر خدای نکرده..
این #انقلاب شکست بخورد،..
شکست مستضعفین در تمام جهان خواهد بود...
( امام خمینی) بنا بر این برادران و خواهران، ما وظیفه داریم برای پیشرفت انقلاب و بارور شدن آن #هرکاری از دست ما بر میآید دریغ نکنیم...
و باز تأکید میکنم که از #بیتفاوتیهای هلاکتبار سخت پرهیز کنید..
و همیشه خود را در برابر انقلاب #مسئول احساس کنید..
💎و تو ای خواهرم آنچه که بیش از #سرخی خون من استعمار را میترساند #سیاهی_چادر توست. پس در حفظ حجابت زینبگونه باش.
ان شاءالله که با #وحدت و #یکدستی شما استعمار در همه سرزمینهای اسلامی دفع خواهد شد..
#وصیتنامه
#مدافع_حرم
@asheghane_mazhabii
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
با ذوق سینی را برمیدارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
+نه مامانم پخته ، نوش جان...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم میگذارم میپرسد :
+مامانت فوت شده ؟
با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهش میکنم. و میپرسم :
_من گفتم فوت شده ؟
+نه ولی مشخص بود
_از کجا
+خب گفتی “همیشه میگفت” برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمیبرن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
+خدا رحمتش کنه
_مرسی
+ببخشید حالا نمیخواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
+جانم ؟
_شما چجوری به من #اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
+مامان و بابای من زیاد از این کارا میکنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !
_شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره میماند ،
عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟
ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بالاخره خیالش را راحت میکنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که میکنم فرشته میگوید :
+یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
+اخه به چه امیدی وقتی میدونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب … مجبور بودم
+دیگه چرا به پدرت #دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
+یعنی تو اگه مجبور باشی #هرکاری میکنی؟
برمی خورد به شخصیتم . من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت میکنم
و خودش ادامه می دهد :
+البته میدونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا …
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض میکنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
+حتما برای ارشد میخوای بخونی ؟
نیشخند میزنم و جواب میدهم :
_نه ! درسته که به سنم نمیخوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
+مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
+پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
+با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال... تو چی میخونی ؟ چند سالته؟میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم
میخندد و جواب میدهد :
+من ۲۳ سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم انشاالله تا خدا چی بخواد
پوفی میکشم و فکر میکنم که نسبت به او چقدر عقب ماندهام
_حدس میزدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
+انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت میخوره
+ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
+یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر میرسی
_تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟
+چقدر یهو موضع میگیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !
+خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمیگردم ببخشید.
می رود ....
و به این فکر میکنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
«بهزاد» ! وقتی خسته و مانده از اداره پست برمیگشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه میچید ، به شدت متنفر بودم !
آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بالاخره گفت:
" ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط میخواستم ببینم که درست شنیدم..."
زیادی سر به زیر بود برعکس من !
با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم :
_یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟
+خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین
هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه ...
با لج گفتم :
_چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد !
+خاله افسانه همیشه خوبی میگه
_بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما
+من اصلا به این چیزا کار ندارم
_آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیهی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن !
+بخدا خوشحال شدم من ولی آخه این همه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟
ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌