وصیت نامه 🌷شهید سجاد مرادی🌷
💫بسم رب الشهدا و الصدیقین
مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشاالله این پل با شهادت رقم بخورد.
صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد ٬ در مصیبت ها فقط برای امام حسین (ع) گریه کنید .
💚۲ روز روزه بدهکارم.
💚۱ سال از مالم برای روزه و نماز صرف شود.
💚یک سوم مال قانونی بنده را صرف ایتام هیئت های سیدالشهدا (ع) ٬ فقرا و امور خیریه صرف شود .
💚در قبرم تربت سیدالشهدا ٬ شب اول قبر نماز وحشت ٬ زیارت عاشورا فراموش نشود .
از همه اقوام ٬ دوستان و آشنایان طلب حلالیت دارم .
پدر و مادر عزیز هیچ وقت نتوانستم خدمتی به شما بکنم حلالم کنید🙏 .
همسر عزیزم که همیشه رنج داده ام شما را حلالم کنید 🙏.
👈فرزند عزیزم را به درس خواندن ٬ #تقوای_الهی #نماز و #حجاب توصیه می کنم . حلالم کن .
خواهرانم و برادرم حلالم کنید .
رهبر عزیزم را که راه #امام_عصر را ادامه میدهد فراموش نکید و یاریش نمائید .
از ۱۳۹۴/۰۴/۱۸ به بعد #خمس مالم را حساب کنید .
در صورت امکان آشنایان ۱ روز برایم نماز قضا بخوانید .
بدهکاری هایم در سررسید موجود است .
وکیل پدرم می باشد (در کلیه امور پولی)
والسلام
۱۳۹۴/۰۸/۱۶
منبع؛
http://shohada-esf.ir/post/
#خدایا_ختم_عمر_ناقابل_و_پراز_گناه_و_نمک_بحرومی_ما_رو_ختم_به_شهادت_بفرما😭🙏
😣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۹
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم
و ساعت
و حلقه.
ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت:
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم اولین مرد #نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت..
_حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز اطراف را نگاه کردم
_اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد
گفتم:
_زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه #دستورخدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۴
از ایوب #هرکاری بر می آید....
#هروقت از او کمک میخواهم هست. #حضورش فضای خانه را پر می کند.
🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود....
برای برگشتنش پول نداشت.
توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم:
_" #آبرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم."
دوستم آمد جلوی در اتاق:
_"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم."
آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم.
#زیرفرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد.
🌟توی امتحان های #محمدحسین کمکش کرد.
🌟برای #خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد.
🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود.
یک سینی #حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت.
صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.
یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من
_ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟
+ نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت:
_ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.
سینی خالی را آورد توی آشپزخانه:
"مامان #فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا #نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب
سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.
✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴
... اوست که #مى_آفریند، #مى_میراند و دوباره #زنده مى کند #حیات مى بخشد و برمى انگیزد... #جد من که از من #برتر بود، زندگى را #بدرود گفت. #پدرم که از من #بهتر بود، با دنیا وداع کرد. #مادرم و #برادرم که از من #بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. #صبور باید بود، #شکیبایى باید ورزید، #حلم باید داشت...
تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که:
_✨برادرم! تنها زیستنم! تو #پیامبرم بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر #مادرى را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو #پدر بودى براى من و حضور تو از جنس #حضور پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت.
وقتى که #حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى،👈این پیامبر من است که مى رود، 👈این زهراى من است ، 👈این مرتضاى من است ، 👈این مجتباى من است. این #جان من است که مى رود.... با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من
سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو #بقیۀ_االله منى ، تو تنها #نشانه همه گذشتگانى و تنها #پناه همه بازماندگان...
حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد....
سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ #صبر را جرعه جرعه در کامت مى ریزد:
_✨خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى #صبر از #استقامت توست . #حلم در کلاس تو درس مى خواند، #بردبارى در محضر تو تلمذ مى کند، #شکیبایى در دستهاى تو پرورش مى یابد و #تسلیم_و_رضا دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را #سرمشق_تعبد مى دهند.
#راضى باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود.
در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش
است ،
در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها #نماز مى تواند چاره ساز باشد.
پس بایست !...
قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن .
🌟نماز، #رستن از دار فنا و پیوستن به دار بقاست .
🌟نماز، #کندن از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است .
🌟تنها نماز مى تواند #مرهم این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد.
انگار #همه_این_سپاه_مختصر نیز به این #حقیقت_شیرین دست یافته اند....
خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى #نماز و آواى #قرآن به گوش مى رسد.
🚩سپاه دشمن غرق در #بى_خبرى است ، صداى #معصیت ، صداى #عربده هاى مستانه ، صداى #ساز و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال
تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد.
#کاش به خود مى آمدند؛...
کاش از این فتنه مى گریختند،
کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند،
کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛
کاش تن نمى دادند؛
کاش دل به این دسیسه نمى سپردند.
اگر #قصدشان کشتن حسین است..،
با #ده_یک این سپاه هم حادثه محقق مى شود....
مگر سپاه برادرت چقدر است ؟
چرا #اینهمه انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟
چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟
چرا بى جهت نامشان را در زمره #دشمنان اسلام ثبت مى کنند؟
نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است.
این چه #جهالتى است که دامن دلشان را گرفته است؟
این چه #جهل_مرکبى است که سرمایه #عقلشان را به غارت برده است ؟
چرا #راه_گوشهایشان را بسته اند؟
چرا #راه_دلهایشان را گرفته اند؟
انگار #فقط_خدا مى تواند آنان را از این ورطه #هلاکت برهاند.
#باید_دعا_کنى_برایشان....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴۹
... #ضجه مى زنند و #آلودگان به این خون را #نفرین و #لعنت مى کنند.
چون هنگامه #شهادت عزیزانت فرا مى رسد، #خداوند با دستهاى خود،#ارواحشان را مى ستاند و #جانهایشان را به بر مى گیرد و #فرشتگان را از #آسمان_هفتم فرو مى فرستد، با #ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از #آب_حیات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى.
#ملائک ، بدنها را به #آب_حیات ، #غسل مى دهند و #کفن و #حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و #صف_درصف بر آنان نماز مى گذارند.
آنگاه خداوند متعال ، #قومى را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به #دفن_بدنهاى_معطر مى پردازند و #پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى #اهل_حق است و وسیله اى براى #رستگارى مومنان. و هر روز و شب #صدهزارفرشته از آسمان فرود مى آید و آن #مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن #نماز مى گذارد، خداوند را #تسبیح مى کنند و براى #زائران آن بقعه ، #بخشش مى طلبند.
#نام_زائران_امتت را که به خاطر #خدا و به خاطر #تو، به زیارت ، مشرف شده اند، #مى_نویسد و نام #پدرانشان را و #خاندانشان را و #اهالى_شهرشان را و از #نورعرش_خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که :
'' این #زائر قبر #برترین_شهید و فرزند
#بهترین_انبیاست.
و #درقیامت این #نور در سیماى آنان تابان است. و زیباترین #راهبر و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران #خیره این روشنى مى گردند.''
جبرئیل گفت : (یا رسول االله ! در آن زمان #تو در میان #من و #میکائیل ایستاده اى و #على #پیش_روى ماست و آنقدر #فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و #سختیهاى آن روز در امانش مى دارد. این #حکم_خداست و #پاداش اوست براى کسى که ✨خالصا لوجه الله✨ قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند.... از این پس ، #مردمانى خواهند آمد #مغضوب و #ملعون خداوند که تلاش مى کنند این #مقبره و نشانه را #ازمیان_بردارند اما #خداوند راه بر آنان #مى_بندد و #ناکامشان مى گرداند.)
پیامبر فرمود:
_✨دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد.
این فقط #سجاد نیست...
که از شنیدن این #حدیث ، جان مى گیرد و #روح_تازه اى در کالبد مجروح وخسته اش دمیده مى شود....
تداعى و نقل این حدیث ،....
حال تو را نیز دگرگون مى کند و #قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانکه بتوانى #راه_دشوارکربلا تا #کوفه را در زیر بار شکننده #مصیبت و #مسؤلیت طى کند و خم به ابرونیاورى.
🏴پرتو چهاردهم🏴
آیا این همان #کوفه اى است که تو در آن ، #تفسیرقرآنى مى گفتى؟!
آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، #خاك_پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟
یا این همان کوفه اى است که #زنانش ، زینب را #برترین بانوى عالم مى شمردند و #مردانش بر #صلابت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟
نه ، باور نمى توان کرد...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۰
✨فرار بزرگ
چشم هام رو بسته بودم...
و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم...
که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم ... .
همون روحانیه بود ...
چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ...
با خنده گفت:
_نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... .
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ...
هیچ کس مراقبم نبود ...
فکر کردم یه #نقشه ای کشیدن و #یواشکی مراقبم هستن ... .
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ...
کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ...
تمام #شجاعت و #جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد ... .
خوشحال شدم و گفتم
الان اینها بلند میشن برای #نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ...
اما توهمی بیش نبود ... .
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ...
با ناراحتی به خدا گفتم:
_فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد #استغفار کردم و به نماز ایستادم ... .
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت:
_نماز بی وضو؟
👈پ.ن:
📌طبق #فتوای برخی از مفتی های #عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی #خوابیدن، آن وضو را باطل #نمی_کند
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۱۳۲
بابغض گفت:
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.دو هفته دیگه عقدش بود. من و تو هم دعوت کرده بود.
دلم خیلی سوخت.به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.پاشو برو بیرون، مریض میشی.
وحید بلند خندید.دلم آروم شد.
سه ماه گذشت...
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.تولد پسرها نزدیک بود.منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود. نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. #نگرانش بودم. #نماز خوندم و براش #دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن. مادر وحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود...
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء، محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت:
_وحید میاد؟
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.مامان اومد تو اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.
بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت:
_ما دیگه بریم.
بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره، خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت:
_شرمنده.
محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.
وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت:
_همه کیکهارو خوردی؟
بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت. همه بخاطر دیدن وحید موندن...
وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم...
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۲۳
🍀راوے زینب🍀
بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا #خادم بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم..
اما حالا...
من زائر این مناطقم بدون حسین
بهم گل میدادن به یاد حسین
وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای #نماز به وقت اهواز
باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود.
بهار: زینب کجا میری؟!
_میام...
بهار:وایسا بیام
پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود
بهار:اونجا چه خبره؟
_اونجا محل نماز خوندنای حسین بود
هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..
آقایون خیلی دور خیمه بودن..
تا من رفتم نزدیک اونا رفتن #عقب.من وارد خیمه شدم....
شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم...
تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم.
اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن.
داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم.
🌷 اروند رود🌷
رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز #غواصای جوان ایران رو در خودش نگه داشته
همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و #هیچوقت برنگشتن..
اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون..
که هنوز #چشم_به_راه پیکرشونن..
_بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟
بهار: آره چطور؟!
_میشه بریم سوار بشیم؟
اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن
میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم.
عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت:
_خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته
لب اروند همه پیاده شدیم.
که آقامهدی داداش بهار گفت :
_خانم عطایی فر یک لحظه
گفت:
_فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم
بعدم خانمشو صدا زدورفتن.
به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.
محل دوم بازدید ما شلمچه بود.
تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد.
وارد منطقه شدیم..
دلم یه جای خلوت میخواست #من باشم و #خدا و #حسین...
صدای سخنران تو منطقه میپیچید..
که گفتن:
«خواهر شهید عطایی فر هم اینجان..
خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟
بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟
زیر همین خاکی که راه میری..
روش پر از هزاران حسین مثل شماس
هزار #خواهرشهید مثل شما #منتظر حسینشونن..
بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی..
چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا
زمان تفحص شهدا..
سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم
چندروزی گذشت..
دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون
گفتیم:
_مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم
خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم .
گفت
🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش #حضرت_زهراییم منو از خانم و دوستام جدا نکن
آره خواهرم حالا #حسین شما پیش #حضرت_زهرا .س. هست با #بی_تابیت اذیتش نکن.....
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۵
حسین اقا با آرامش گفت
_توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟
زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..خدا بزرگه..!
عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!
حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..
زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت..
_اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!
عاطفه به اغوش مادر پناه برد
_وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..
زهراخانم با آرامش..
عاطفه را به سمت روشویی برد..
عاطفه صورتش را شست..
به اتاقش رفت..
اما خواب از چشمش پریده بود..
وضو گرفت.. تا دو رکعت.. #نماز حاجت بخواند..بعد نماز.. تسبیحش را برداشت.. و دعاکرد.. ک #فرجی شود.. و گره کار عباس باز شود..
_خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..
با تسبیحش روی تخت خوابید
و اونقدر #صلوات فرستاد تا خوابید..
درست است که عباس شر بود..
و زود عصبی میشد..
درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند..
درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود..
اما ناموس پرست و غیرتی بود..
احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود..
حرمت موی سپید را داشت..
ولی خب.. به هرحال نمیتوانست..
وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند..
از صبح این خانه نفر پنجم بود..
که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..
که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد..
_عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب.. ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!
حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم
زهراخانم _خدایا خودت درستش کن
حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا
ساعت نزدیک ٢ ظهر بود..
و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» #ریش_سفیدمحل
سید میدید..
حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت..
_خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴۴
وداع را اینچنین نمیخواست..
بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد..
_به شرط شفاعت قبول..
اقارضا با بغض قبول کرد..
وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت..
نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید..
هدفش این بود..
نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. #سربازامام_زمان(عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش..
حسین اقا..
در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد..
اقارضا..
از #عاقبت_بخیری عباس گفت..
از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد..
میخواست.. راه پسرانش غیر از.. #ادامه راه خودش نباشد..
سمیه، نرجس و عاطفه را #پیرو حضرت زینب(س).. میدید..
از #حضرت_آقاسیدعلی_خامنه_ای گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت #ولایت باشیم..
میگفت نیازی نیست.. #خبرشهادتش را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود..
#صبوری را برای همه.. توقع داشت..
قرار شد حسین اقا..
قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند..
تلفن را که قطع کرد..
چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به #نماز بایستد..
عباس همیشه..
در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند..
اما در این مدت..
که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش..
و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت..
مشغول نماز بود..
غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا..
حسین آقا که به اتاق رفت..
زهراخانم.. غذا و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد..
_عباس مادر.. در رو باز کن..
عباس در را باز کرد..
سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت..
_عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!!
_تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..!
عباس سینی را روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش..
زهراخانم _خببب...
عباس _خب چی؟
_پس تصمیمت گرفتی دیگه؟!
محجوبانه سر به زیر انداخت..
_تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟
زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد
_من برم زنگ بزنم به ساراخانم..
عباس دستپاچه بلند شد و گفت
_عه مامان..!!
_چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟
_نه..! یعنی اره..!!
_شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن..
عباس دستی به گردنش کشید..
_چش.. چش...
زهراخانم از اتاق عباس..
به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد..
در را باز کرد..
و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید..
کنارش نشست..
صدایش کرد.. اما نشنید.. #فارغ از دنیا و وابستگی های دنیا.. #غرق_خلوت خودش بود..
بهتر دید حرفی نزند..
و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست...
به سمت تلفن رفت..
گوشی را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت..
با صدای هر شماره.....
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
#تربیت_نسل_مهدوی
♨️چگونه فرزندم را نمازخوان کنم؟(بخش اول)
🔸یکی از اولین ارتباط های کودک با نماز، وقتی است که دور و برش را می بیند و صداهایی را که در اطرافش تولید می شود، می شنود؛ یعنی همان #روزهای_اول_زندگی.
🔸 او در ساعات خاصی از شبانه روز صدایی را می شنود که بر اثر تکرار، صدایی کاملاً آشنا می شود؛ یعنی #صدای_اذان.
در این هنگام، حرکاتی را از پدر و مادرش می بیند که متفاوت از اوقات دیگر است. پدر و مادر رو به یک سو می ایستند، دست هایشان را تا بناگوش بالا می برند، لبشان را تکان می دهند و چیزی می گویند.در این حالت با هیچ کس حرف نمی زنند.
🔸حالا یک روز در هنگام شنیدن این صدا و دیدن این حرکات از پدر و مادر، بچه احساس گرسنگی کرده و از مادرش شیر می خواهد؛ اما مادر به بهانۀ نماز اول وقت، جواب خواستۀ او را نمیدهد و به نماز می ایستد.
❌ این مادر بدون اینکه بخواهد، با این حرکتش همراهی خطرناکی میان #گرسنگی و #نماز تولید می کند.
🔰ادامه دارد..
با صدای بدی در باز میشود . سجاد در چهارچوب در نمایان میشود . چند نفری پشت سرش هستند و اورا گرفته اند ، انگار میخواستند مانع ورود او به اتاق بشوند . چشم هایش سرخ و رنگش پریده است .
شهروز بلند میشود و آهسته به او نزدیک میشود . لبخند پیروزمندانه ای حواله اش میکند و میگوید
_به به ، ببین کی اینجاست . بهم گفته بودی نمیای چی شد که اومدی ؟
با صدای گرفته میگوید
_اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست .
بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند ناگهان از خواب میپرم .....
رو تخت مینشینم و با تمام توان هوا را میبلعم . احساس خفگی میکنم . دستی به گلویم میکشم و لیوان آب را از روی پاتختی ام بر میدارم و یک نفس سر میکشم .خواب بود ، همه اش خواب بود . نمیدانم گریه کنم یا بخندم .نگاهم را به ساعت میدوزم ، عقربه ها ۴ صبح را نشان میده . چه خوب تلخی بود ، به تلخی مرگ . بدنم داغ کرده اما عرق سرد کرده ام . از روی تخت بلند میشوم و به قصد وضو گرفتن به آشپزخانه میروم تا برای نماز صبح آماده شوم .
.
.
.
شهریار نگاهی به من می اندازد
_میگم من دیگه برم
متعجب ابرو بالا می اندازم
+وا برای چی بری ؟ هنوز که مراسم خواستگاری شروع نشده .
ژست آدم های متفکر را به خود میگیرد
_آخه همه تو جمع یا ازدواج کردن یا قراره ازدواج کنن ، فقط من این وسط مجردم حسودیم میشه . حس اضافه بودن بهم دست میده
با خنده میگویم .
+نکنه تو هم زن میخوای ؟ بگو کیه خودم برات میرم خواستگاری
قهقهه میزند
_نه بابا هیچکس مَد نظرم نیست . اصلا کو زن ؟ کی زن من میشه ؟
+وا مگه چته؟ خوشگل که هستی، خوشتیپ که هستی، دکتر که هستی، نماز روزهتم سر جاشه دیگه چی میخوان .
ادای آدم های مغرور را درمیآورد
_راس میگی فقط اسب سفیدم کمه ، دارم حیف میشم .
از اینکه خودش را دسته بالا گرفته خنده ام میگیرد . لبخند شیطانی میزنم
+آره همه چی داری ، فقط عقل نداری
با خنده سر تکان میدهد
_یکی به نعل میزنی یکی به میخ ؟ خدا یه ایمانی به ما بده یه شعوری به تو . بیچاره سجاد حیف میشه با تو ازدواج کنه . برم تا نرسیده بهش بگم برگرده .
اخم تصنعی میکنم
+همه برادر دارن ما هم برادر داریم
و بعد هر دو بلند می خندیم .
مادرم مارا از آشپرخانه نگاه میکند و میخندد . با صدای آیفون سریع بلند میشوم و دستی به مانتوی فیروزه ای ام میکشم .
چادر رنگی ام را سر میکنم و کنار در به استقبال می ایستم .مهمان ها همگی وارد میشوند . ذوق و شور خاصی در چشم های همه موج میزند.سعی میکنم هیجانم را مخفی کنم .
بعد از گذشت مدت کوتاهی به درخواست بزرگتر ها دوباره به اتاق میرویم . اینبار سجاد بدون هیچ دستپاچگی شروع به صحبت میکند
_فکر نمیکنم راجب ویژگی های اخلاقی هم نیاز به توضیح داشته باشیم . از بچگی با هم بزرگ شدیم و اخلاق و روحیات هم رو خوب میدونیم . فقط شما شرط و شروط ها و ایده آل هاتون رو بگید بعد هم اگه موردی بود من خدمتتون میگم .
سرتکان میدهم و شروع به گفتن حرف هایی میکنم که از قبل آماده کرده ام
+یکی از مواردی که خیلی برام مهمه #نماز اول وقته . اولین شرطم اینکه همیشه و در هر شرایطی نماز اول وقت بخونیم. #دروغگفتن یا پنهان کاری رو دوست ندارم . مخالف #خشونتم به ویژه برای تربیت بچه . یک موردی هست درباره مراسم نامزدی که اون رو در جمع اعلام میکنم . بقیه موارد هم انشاالله در مدت محرمیت موقت میگم .
دلم میخواهد بگویم همین که هستی برایم کافیست . میخوام بگویم با همه ی خوبی ها و بدی هایت میخواهمت .
لبخندی از سر رضایت میزند و لبش را با زبان تر میکند
_راجب پنهان کاری و صداقت همون انتظاری که شما از من دارید من هم دارم .من با شناختی که از شما دارم نکته قابل ذکر دیگه ندارم . تنها چیزی که خیلی برام مهم بود پذیرش شغل و بیماریم بود که جلسه اول راجبش صحبت کردیم .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد، نگاهی پر ذوق و شوق تحویلم میدهد. نگاهی که در آن عشق میبینم ، نگاهی که سخن عشق میگوید .نگاهش را میدزدد و خجالت زده به دست هایش خیره میشود .
بعد از مدت کوتاهی از اتاق خارج میشویم .
عمو محمود لبخند مهربانی میزند
_خب عمو جان به تفاهم رسیدید ؟
لبخند کوچکی میزنم و با خجالت به لبه چادرم چشم میدوزم
+فکر میکنم
عمو محمود با رضایت سر تکات میدهد
_خب الحمدلله .دیگه بریم کم کم راجب مهریه و عقد و انشاالله عروسی صحبت کنیم . شما مهریه مد نظرتون چقدره ؟
پدرم میگوید
+قبلا راجبش صحبت کردم با خانواده اگه اجازه بدید خود نورا بگه
همو محمو خطاب به من میگوید
_بگو عمو جان
با تحکم میگویم
+طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه
عمو محمود سریع میگوید
_نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه .
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۱۴
پدرم خیلی زود یک #روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود.
بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه, وقت رفتن,هرکارکردم نتونستم از جام بلند بشم,احساس میکردم دونفر دوطرفم رامحکم گرفتن وبه زمین دوختنم,
میخواستم به بابا بگم که فلج شدم ناگاه صدای مردی ازگلوم درامد که اینبار با زبان ارمنی صحبت میکرد,
پدرومادرم خیلی ترسیده بودند...
مادرم موند پیشم وبابا زنگ زد به اخونده که فامیلش «موسوی» بودو براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده...
👈اقای موسوی یک سری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم.
حالا دیگه خودمم خسته شده بودم ,
گاهی یک درد توبدنم میپیچید ازپامیگرفت میومدتودستم بعدش سرم ,همینطور میچرخید....
دوباره به یاد خدا افتادم,...
حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد و پام رابه این محافل بازکرد حتی باعث شد بااجنه ارتباط برقرارکنم...
ازخودم بدم میومد...,
تصمیم گرفتم هرطور شده بااین ارواح خبیث #بجنگم...
👈اقای موسوی گفته بود #قران راازش جدا نکنه,مدام #دعابخونه و #نماز به جا بیاورد.
چندبارسعی کردم وضوبگیرم...
اما یک نیرویی نمیذاشت,وقتی میخواستم اب رو دستم بریزم ,دستهام خشک میشد, انگارفلج میشدند,مامان راصدامیزدم تا برام وضوبگیره,
روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهرغیب میشد,سجاده خودبه خوداز زیرپام کشیده میشد...
حالا میدونستم واقعا اجنه احاطه ام کردند...
مامان برام غذامیاورد ,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه,انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن...
اما ازهیچ کدام این اتفاقات باپدرومادرم حرف نمیزدم,اخه غصه میخوردن.
توهمین روزها بیژن زنگ زدگفت:
_چی شدی خانم خوشگلم؟چرااحوالی نمیگیری, زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم...
با عصبانیت دادزدم :
_گورت راگم کن ابلیس ,شیطان کثیف...
بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت:
_خانم کوچلو چه بخوای وچه نخوای اومدی تو جمع ما #ابلیسان, توالان همسر یک شیطانی......
باصدای بلندی خندید...
عصبی ترشدم وگفتم :
_دیگه نمیخوام صدات رابشنوم..
بیژن:
_جشن دو روز دیگست,یعنی روز #عاشورا, اگه بیای که با اغوش بازمی پذیریمت واگر نیای من دوستام رامیفرستم پیشت تا جشن بگیرند😈
گفتم:
_تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن...
اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم.....
امروز روز تاسوعا بود وعلی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان #نیروی_شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم ,
👈اما بابا رافرستادم #ادارهی_آگاهی و موضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند.
قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اونا رادرجریان بگذارم,اما من اصلا تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم,
هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار انها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم.
از دم غروب ۱۳تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۰
ازهمون اول واقعه....که اتیش توچشمهای سلمانی دیدم... تا اخرش, بیرون امدن جن از بدنم و...موبه مو نوشتم ودادم به اقای موسوی.
اقای موسوی برگه راگرفت ،،،،
وشروع به خواندن کرد,گاهی لبخندی رولبش مینشست وگاهی سرش راتکان میداد.
درهمین هنگام دست سیاه وپشمالوی اون شیطان ,پرده راکنارمیزد اما من بدتر از این دیده بودم دیگه #نمیترسیدم....
بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تمام شد, سرش رابلند کردوگفت :
_باخواندن ونحوه ی اشناییت باسلمانی میتونم بگم ,این اشنایی #اتفاقی_نبوده واونها با #برنامهریزی پیش میرفتند ویکی ازمسترهای قدرتمندشون رافرستادندجلو تا تو را جذب وآلوده کنند ,حتما چیزی درون شما هست که برای اونا باارزشه,اما چون روح شما پاک بوده درجلسه ی اول #شیطانی_بودن سلمانی راحس میکنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی میتونستی ارتباط نگیری,تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن تو میشه. مطمین باش اونا به ذهنشون خطور هم.نمیتونه بکنه که شمابتونی روح جن راازبدنت خارج کنی,تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیرمیشه,عاقبتش جنون هست,اما روح شما #بسیارقوی وحتما #پاک و #معصوم بوده وصدالبته #امدادغیبی به شما رسیده که توانستید جن راازکالبدخودتان بیرون کنید.چون همچی کاری کردید مطمینا از اذیت اجنه وشیاطین درامان نخواهید ماند که نمونه اش همین نشان دادن جسد و سر خونین هست,
👈شما باید با #نماز و #دعا و #قرآن روحتان راتطهیر وقوی ترنمایید اینجوری کم کم ان شاالله ,تکلم خودتان رابدست میاورید و ازشر شیطانها هم درامان میمانید...
اشاره کردم به پنجره..
گفت:
_میدونم ,بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت, اما تا زمانی که #ایات_قرآن دراین اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند...واینم گوشزد میکنم ,اجنه به هیچ وجه قادربه ضرر زدن به بدن مانیستند,👉فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که ان هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتوانند انجام دهند...
اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم....
منم کلی روحیه گرفتم....
و برای مبارزه بااجنه وشیاطین مصمم تر شدم..
یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که:
_اجنه هم مانند ما کافرومسلمان دارند,اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه ومذهب بیشتر نیستند,وآن هم شیعه ی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرنها وقرنها میباشد و👈اکثر اجنه واقعه ی غدیر رادیدند👉 وبا پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی ع بیعت کردند وهیچ زمان بیعتشان را زیرپانگذاشتندو مانند انسانهای فراموشکار,نشدند
موسوی گفت:
_از امام علی ع روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان شیعه میاید
...خلاصه خیلی توصیه وسفارش نمود.و اما فردا و فرداهای من جالب تربود.
چندروز بعد بابا رفت دانشگاه....
وبرام یک ترم مرخصی گرفت ,اخه من قدرت تکلم نداشتم ونمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشوند.
سرکار محمدی چندبار خواسته بود من راببینه اما من بااین وضعیت نمیخواستم باکسی روبه رو شوم.
نزدیک چهل روزفقط,عبادت خدا کردم...
واز خانه خارج نشدم,...
قران میخوندم...
به معنایش دقت میکردم,...
باکمک صوتهایی ازقاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد,تونستم دراین مدت دو جز قرآن راحفظ
کنم,😍✌️
👈تصمیم گرفته بودم تا #حافظ_کل_قران بشوم ومطمین بودم باحافظه ای که دارم ازپسش برمیام
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۴۲
یه جورایی خوشحال بودم,
اخه ازنزدیک,قدس,قبله ی اول مسلمین را میدیدم.
بالاخره باتمهیداتی زیاد مارا درمکانی پیاده کردند,
به محض رسیدن به آن مکان ,
برخلاف صداهای ماورایی که از جای جای ان مکان میشنیدم,صداهای ترسناکی که از اجنه خارج میشد.
برخلاف این صداها,آرامشی عجیب بر روح وروانم مستولی شد,یک آن میل به اقامه ی #نماز وارتباط #باخدا درمن فزونی یافت.
خودم رابه دیوید که همراهمان بود رساندم وگفتم:
_اینجا کجاست؟
دیوید:
_اینجا,معبد سلیمان یاهمان, بیت المقدس (قدس)....
اصلا باورم نمیشد ,
اخه تاجایی به ما نشان دادهاند, قدس, مسجدیست باگنبد طلایی رنگ,اما اینجا خبر از ان گنبد نبود.
ازمهرابیان سوال کردم:
_اقای مهرابیان,من اینجا به شدت احساس معنویت بهم دست داده ,میگن اینجا قدس هست,اما همانطورکه میبینی خبری از اون قدس معروف نیست.
مهرابیان:
_درسته,بیت المقدس اصلی,این مکان است, اون گنبد طلایی رنگی که این صهیونیستهای خاین به عنوان قدس به ما نشان میدهند, مسجد(صخره) هست, صهیونیستها به دلیل عملیاتهایی که در قدس انجام میدهند,ماهیت اینجا را اشکار نمیکنند تا باخیال راحت به اهدافشان برسند...از ازل خداوند اراده کرده دونقطه ی مشخص و مقدس درزمین مشخص باشند, یکی #کعبه ودیگری #قدس است.بیت المقدس نزدیکترین نقطه به آسمان است, محل معراج پیامبر ص از زمین به آسمان همین بیت المقدس میباشد وآن حالت روحانی که به شما دست داد ,بی شک به همین دلیل است.معبد حضرت سلیمان علیهالسلام درهمین مکان بوده,اینجا پراز رازورمزاست,سلیمان, پیامبری بود که علاوه برپیامبری,حاکمیت هم داشت ,یعنی پادشاهی میکرد,پادشاهی بر انسان وجن.معبد حضرت سلیمان توسط اجنه ساخته شده,این پیامبر بزرگوار در زمان خودش باجادو.وجادوگری وجن گیری مبارزه کرد وتمام ادوات جادوگری را درجایی از معبد دفن نمود .وشایدبه همین دلیل است که قوم یهود ازاوکینه به دل گرفتند.
درهمین حین دیوید به طرف ما امد و بحثمان ناتمام ماند.
دیوید گفت:
_بیاییدقبل ازجشن اطراف رانشانتون بدهم .
با مهرابیان راه افتادیم,
ازنظرمن ,این مکان بسیار زیبا ومعنوی بود ,حیف که شیاطین اداره اش میکردند.
همینجورکه اطراف رانگاه میکردم,
چشمم افتاد به دری که از دور اصلا دیده نمیشد,صداهای وحشتناکی از داخلش میامد ونور سیاه رنگی احاطه اش کرده بود.
دیوید ,امتداد نگاهم را دنبال کرد وگفت:
_نه,نه,اونجا ممنوع هست,
یک کارت راازجیبش در اورد وگفت ,
_فقط بااین باز شد,هیچ غیر یهودی وغیر اسراییلی را به انجا راه نداد...
رفتیم به مکان جشن,
همه ی به اصطلاح بزرگانشان جمع شده بودند ونفری یک جام ش ر ا ب را دردست کنار هم روبه آسمان گرفته بودند و یک عبارتی راتکرارمیکردند...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۷۱ و ۷۲
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: _هستم!
رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در برمیداشت که صدایی مانعش شد:
+من شرمندهی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا ادامهی حرف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمندهام حاجی!
حاج علی: _شرمندهی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای #مظلومیت رها خانم بود که اومد!
حاج علی که با آیهاش رفت، صدرا نگاهش به رها افتاد:
_تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی!
محبوبه خانم: _حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته!
رها: _شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید!
رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط رفت...
" کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آنسو میرفت! دل به طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم میشوی!
کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیهی روزهایت خاتون؟
به من هم بیاموز که سخت درگیر این روزمرگیهایت گشتهام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
رها که سر بر بالین نهاد،
بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای آیهای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرفهای تلخ رویای همسرش اشک ریخت.
رو به آسمان کرد:
" خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم میگم شکر! "
رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید. به مادرش ....
که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتکهایی که مادرش از خواهرهای شوهرش میخورد!
به رنجهایی که از بد دهنی مادر شوهرش
میکشید.
"مادرم! چه روزهای سختی را گذراندهای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من میگذرد؟ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانهی پدریام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک
مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود.
صدا زدنهای خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادر سپیده یادگار آیهاش را که سر کرد،
مردی آرام در اتاقش را باز کرد...
و به نظاره نشست نمازش را.. مردی که نمازهایش به زور، به تعداد انگشتان دستش میرسید. چند روزی بود که صبحهایش را اینگونه آغاز میکرد.
به قنوت که رسید، صدرا دل از کف داده بود برای این عاشقانههای خاموش!
قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟ تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن #چادر بود؛ حقیقت آن #نماز بود! رها، از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
قبل از اتمام سلام نمازش رفت...
رفت و رها ندانست، مردی، روزهایش
با نگاه به او، آغاز میکند!
ساعت هفت و نیم صبح که شد،
رها لباس پوشیده، آمادهی رفتن بود. قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند، صدرا صدایش زد:
_صبر کن رها، میرسونمت!
+ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
+آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
+نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون #خانواده رو حفظ کنن؛ میگه #فشار_کاری زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون داده غذا خوردن با خانواده سر یک سفره، باعث میشه بچهها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیهی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
+پس مرد خوبیه
_بیشتر برای ما پدره
دلش حسرتزدهی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت
"چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرتزدهی دیدار پدرم باید بمانم!"
آیه: _بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم!
رها: _آخه با این وضع....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
ادامه ۹۸👇👇
ارمیا: _میریم خونه.
آیه: _دلم چند روز فرار میخواد.
ارمیا: _با فرار تموم نمیشه... #بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور #ایستاده؟ دیدی #دوتا شهید داده و هنوز داره #لبخند میزنه؟ اسطوره نباش آیه! #اسطوره_ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو!
آیه: _بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها!
ارمیا: _میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی!
آیه: _همهی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم.
ارمیا: _اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از سیدمهدی چیزی نداری؟ #ایمان مال تو بود! #چادر مال خودت بود! #نماز مال خودت بود! #کمک_به_مردم مال خودت بود. سیدمهدی #راه رو بهت نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو #راِه_سیدمهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده.
آیه: _نمیدونم.
ارمیا: _ #باهم ادامه بدیم؟ همقدم بشیم؟
آیه: _یا علی...
***********
پایان ۱۳۹۸/۲/۵
✓خانهام ویران شده است و این فدای #کشورم
✓همسرم بیهمسر است، این هم فدای #ملتم
✓دخترم بابا ندیده این فدای #غیرتم
✓کشورم آزاد و آباد است، این هدیه برای #رهبرم
💚🤍❤️پایان💚🤍❤️
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۱۱ و ۱۲
_غلط کردم کیوان..😭غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده.. تروخدا منو ببخش کیوان..
کیوان: _ببخشم!!؟؟ چیکار کردی با من..؟چیکار کردی با خودت؟ چی کم داشتی ها!!!گیرم که کم داشتی، باید با اون مرتیکه چت میکردی؟! دردی داشتی به خودم میگفتی.. چرا به یه نامحرم آخه!!! چراااا...؟؟
هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود، به پاش افتادم...
همه چی رو براش توضیح دادم..اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود!
چشماش آماده باریدن بود،
اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد..
کتشو برداشت رفت سمت در..
گفتم :_نرو کیوان..😭 یه چیزی بگو.. اصلا بزن در گوشم.. چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..😭
برگشت زل زد تو چشمام.چشماش کاسه ی خون شده بود.گفت:
_فرشته #سقوط کردی، بدجوریام سقوط کردی.. #از_چشمم_افتادی.. حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن، دیگه فرشته #نیستی!!!
در کوبید و رفت...
تو چشماش #نفرت رو دیدم... تو چشماش #غرور_له_شده شو دیدم..نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم..و های های گریه کردم
کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!!
تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره.اما سه شبانه روز تنهام گذاشت
گوشیشم خاموش بود.. از ترس #آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم
سه شبانه روز اشک ریختم و اشک..
دریغ از یه لحظه آروم گرفتن..
بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت #نماز خوندم، از خدا خواستم منو #ببخشه و #آبرومو حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد...
شب بالاخره کیوان به خونه برگشت..
داغون داغون... انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!! کیوان #شکسته شده بود و #من مسبب این بدبختی بودم...
چند روز گذشت..
کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..!
حتی نگاهمم نمیکرد..
حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت..
صبح میرفت سرکار، شب دیر وقت برمیگشت..
منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده،
منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..!
توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد..فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و #حفظ_ظاهر میکرد!
فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..!
چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم
اما جدا از هم...جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد..
طلاق عاطفی..
زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی..
ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم!
این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد
اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمیکشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..😭
دیگه صبرم سر اومد..
یه شب که اومد خونه، طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭
گفتم :
_یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟!
پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت..
_من یه غلطی کردم.. بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو #بزرگی کن و #ببخش! همش خودمو گول میزنم، میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛ توی خونه زجر کشم میکنی؟!تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم...
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
رو به زینب کردم و گفتم:
-هم سن شما زینب جان.
زینب لبخندی زد و گفت:
-چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت.
بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود...
⇦شاه عبدالعظیم⇨
میگفت اینجا سه تا امامزاده داره... امامزاده طاهر امامزاده حمزه و حضرت عبدالعظیم.
حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امامزاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امامزاده حمزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست...
روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم.
واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم.
من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم...
شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده #جمع_چادری_ها چقدر صمیمی هست...
روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم:
من همونم که یه روز...میخواستم دریا بشم...میخواستم بزرگترین...دریای دنیا بشم...آرزو داشتم برم...تا به دریا برسم...
خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه...
خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم...
چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه!..سخته!!! توی سرما توی گرما...
خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید!
نگاهها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!!
خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم...
برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم:
-خدایا کمکم کن...خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...خدایا خستم... خداجون... کمکم کن...
گذشتن یک روز کاری طبق معمول...
اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا...بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم...
به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.روشنک هم آماده ی رفتن بود.
_عه اومدی خانم!
لبخندی زدم و گفتم:
-بریم؟
-بریم.
از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟
نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا...
اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-خب...فرقی نمیکنه...
لبخندی زد و گفت:
-باشه.
راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم، دست دست میکردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم:
-روشنک...
-جانم؟؟
-نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟
-نظرم؟؟
-اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟!
-خب اون یه سری چیزها چیه؟!
-إم...خب ببین! من تاحالا #دوست_چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمیاومد با اینکه #مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا #محرم و #نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که اینجور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد #نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. #ولی_الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه #دو_راهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه!
روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت:
-ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی.
-من آدم بدیم؟
-عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه #خداست. من فقط میتونم #خودمو قضاوت کنم.
-روشنک؟
-جون دلم؟
-تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ...
روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت:
-وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه...
-نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!!
-عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم...
یک لحظه مو به تنم سیخ شد...
#روح_خداوند !!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود...روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه...
روشنک ادامه داد:
-همین که بدونی......
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
نشانی کتابی مخفی است که باید کتاب را بردارم و بخوانم.بند که خلوت میشود.در سلول یکی از اعضا میروم. زیر تخت از گوشهی گلیم کهنه آن را بیرون بیاورم.کسی در سلول نیست.زیرتخت میروم.با دیدن سکینه که آن هم از اعضاست به خودم بد و بیراه میگویم.
_تو کارتو انجام بده من سرک میکشم.
کتابی بیجلد را برمیدارم.سکینه میرود. کتاب را زیر لباس مخفی میکنم و زیر تشک تخت قایم میکنم.یکهو با صدای نرگس، زهره میترکانم.
_حالت خوبه رویا؟
_آ...آره خوبم! چطور؟
_چطور؟ رنگ شده زردچوبه.
الکی لبخند میزنم.روی تختش مینشیند و صدایم میزند.
✨_تو حاج رسولی که گفتی برات چه شکلی بود؟
_یعنی چی که چه شکلی بود؟
✨_یعنی این که چرا هنوز تو فکرته؟ فکر میکنی چه باعث شده فراموشش نکنی؟
تا به حال به این فکر نکرده بودم.واقعا حاج رسول چه کسی بود که دید مرا بازتر کرد؟چرا هنوز حرف هایش به ذهنم می ریزد؟
_واقعا نمیدونم. هنوز خودم تو فکرشم اما نمیدونم اون چی بود که توی وجود حاج رسول که من رو مجذوب خودش کرد!
✨_ولی من فکر کنم بدونم اون چی بوده.
_چی؟ چی بوده؟؟
✨_ایمان... ایمان به خدا.تو وقتی به اون بالایی وصل باشی اون خودش همه چیزو خوب جفتو جور میکنه.شاید چیزایی که میگم رو الان نتونی درکش کنی اما مطمئنم یه روز به حرف میرسی.
_ایمان؟ چطور خب؟
✨_تو وقتی رابطتت رو #باخدا خوب کنی.خدا که خالق این بشر و عالمه میدونه چطور رابطهی تو رو با آدمای این دنیا درست کنه.
این حرف از جنس حرف های حاج رسول است.حس خوب یک #تکیهگاه. آن روز یاد کتاب را فراموش میکنم.فردا با بیحوصلگی کتاب را باز میکنم و در خلوت میخوانم.همان حرف هاست.. از همانکه تا به حال مثل میخ با #مغالطه و #تکرار در #ذهنت می کوبند. #مجبورم بخوانم چون نباید اعضا بوی از #شَکم ببرند.
روزهای زندان گرچه طعم آزادی ندارد اما در کنار نرگس روحم آزادانه بر فراز جهان پرواز میکند.روزی سمیرا چشم و ابرو نشانم میدهد که پیششان بروم. #برخلاف_میلم مجبور به شرکت در جلسههایشان هستم.در هر جلسه هم مجبورم با چشم و بله اعتمادشان را جلب کنم.آنها به عنوان یک چیریک روی من خیلی حساب باز کردند.سازمان به راحتی اعضایش را رها نمیکند. علاوه بر جذب به اعضا هم می رسد و #شستوشوی_مغزی شان میدهد.هرگاه از میکروفن اسامی افرادی را که ملاقاتی دارند را میگویند قلبم میشکند. #چرا سراغی از من نمیگیرد؟ هرگاه نرگس #نماز میخواند من زیر چشمی نگاهش میکنم.قنوتهای باصفایی دارد. #خشوعی که چشمانش را نمدار میکند #غبطه مرا برمیانگیزد.
درحال تماشای او هستم که #سکینه کنارم مینشیند.
_سمیرا گفت که بهت بگم الان بری پیشش.
به زور نگاهم را از نرگس میگیرم و به سکینه میگویم:
_الان؟"
_آره، همین حالا.
باشه ای میگویم و پشت سرش از سلول خارج میشوم.
_کارم داشتین؟
_کار که...نه! خواستم یه توصیهی خواهرانهای بهت داشته باشم.
_چی؟
_میگم یه چند وقتی رابطتتو با این دختره کم کن.
_کدوم دختره؟
_همین، همین نرگس! صلاح نیست باهاش گفتوگو داشته باشی.
_هم سلولیمه! چطور باهاش حرف نزنم؟
لبخندهای مرموزانه اش حالم را بد میکند.
_حرف درمورد مسائل #سیاسی و #دینی. بقیهی حرفها که اشکالی نداره.
از سلب آزادیام در کنج زندان متنفرم!نرگس مرحم هفتههایی است که اگر نبود من حتما خودم را باخته بودم.اما از طرفی نه گفتن باعث میشود آنها گمان بدی به من داشته باشند پس به اجبار میپذیرم.
_اینا به صلاحته! بعضیا مهرهی مار دارن.
حرفهاشون بدجور آدمو کور و کر میکنه.
صدایی از بلندگو پخش میشود که می گوید: "رویا..."نرگس با خوشحالی بطرفم میدود:
_تو رو صدا زدن رویا!
باورم نمیشود.
_منو؟ وَ... ولی منکه...!
_هیس... برو ببین کی اومده!چشم دلت روشن عزیزم.
به طرفی میروم که یک سالن طولانی استبا عرض کم. شیشه ای میان آزادی و بندفاصله گذاشته است.با دیدن چهرهای از حرکت میایستم.دستمان را به طرف تلفن میبریم.نمیدانم چه جملهای بگویم و او با بغض مینالد:
_رویا...
_سیما؟
پلک روی هم میفشارد که یعنی بله!تعجب میکنم.چطور او را راه دادهاند برایم جای سوال است!آبغوره گرفتنهایش تمامی ندارد.
_سیما چیزی میخوای بگی بگو الان وقت تموم میشه!
_چی بگم؟ یه عالمه حرف کنج دل وامونده ام کُپه شده آخه از کجا بگم؟
_از هرجا که دلت میخواد.
_اصلا رویا تو و این کارا؟ من که باورم نمیشه! تو سرت تو کارت بود. میخواستی بری پاریس چرا سر از زندان درآوردی؟وقتی آقا کیا...
حرفش را میخورد.حالا از ماجرا سر درآوردهام! اخمی میکنم:
_فکر کردم برای خودم اومدی!معلوم نیست اون مرده چی تو سرت کرده.من خوشحالم که اینجام چون قیافهینحسش رو دیگه نمیبینم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۵۱ و ۵۲
از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تکتک آنها كردم.گفتم:
_چند نفری از شما فردا شهيد ميشويد
سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاههای خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود.من تمام آنچه ديده
بودم را گفتم.
از طرفی برای خودم نگران بودم.نكند من در جمع اينها نباشم.اما نه. انشاءالله كه هستم.جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.در آخر گفت:
_چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟
گفتم بعد از اهميت به #نماز، با نيت الهی و #خالصانه،هرچه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری كرده بود كه برای غربیها خوراك خوبی ايجاد شد.
خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت:
_ميبينی، پسفردا همين مسئولی كه اينطور خون بچهها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
خيلي آرام گفتم:
_آقا جواد،من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا ميرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند!حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی براي شهادت آماده كردم. من آرپیجی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره.احتمالا همگی با هم شهيد ميشويم.
نيمههای شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند.او كارها را پيگيری ميكرد.سريع پيش من آمد و گفت:
_الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست.
او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.من هم به او گفتم:
_چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد ميشوند.از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم.من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها،ما هم توفيق داشته باشيم.
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم.سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.خيلي جدي گفت:
_سوارشو،بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشی.
بايد حرفش را قبول ميكردم.من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت:
_پياده شو.زود باش
بعد جواد داد زد:
_سيديحيي بيا.
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.من به جواد گفتم:
_اينجا كجاست، خط كجاست؟نيروها كجايند؟
جواد هم گفت:
_اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه ميكنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت!اين منطقه خيلي آرام بود.تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم:
_چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكي از آنها گفت:
_بگير بشين.اينجا خط پدافندي است.بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم،باعصبانيت گفتم:
_خدا بگم چيكارت بكنه،برا چی من رو بردی پشت خط؟!
ًاو هم لبخندی زد و گفت:
_تو فعلا نبايد شهيد شوي.بايد برای مردم
بگويی كه آن طرف چه خبر است.مردم معاد رو فراموش کردهاند.براي همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند،اولين شهدا بودند،مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و...در طی مدت کوتاهی تمام رفقاي ما كه با هم بوديم،همگي پركشيدند و رفتند.
درست همانطور كه قبلا ديده بودم.جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم.با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.
🍃مدافعان وطن
مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت.پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود.من تا نزديكی شهادت رفتم،اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب میاندازد.
روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!چند دختر جوان با لباسهایی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم.هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمیشد.
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۶۵ و ۶۶
اما اینکه به طور مشخص نام حضرت عزرائيل برده ميشود، بايد گفت كه ما در مورد شخص حضرت رسول اكرم(صلیالله علیهوآله) روايت داريم كه دوبار مرگ ايشان به تعويق افتاد،دوبار حضرت عزرائيل به درب منزل ايشان مراجعه و به خاطر حضرت زهرا سلاماللهعلیها بازگشتند.
بار سوم پيامبر فرمودند كه دخترم، ايشان برادرم عزراييل هستند،تاكنون از هيچكس اجازه نگرفته، بگو داخل شوند.يعنی مقام حضرت صديقه سلاماللهعلیها باعث تأخير در قبض روح پيامبر(صلیاللهعلیهوآله) شد. در اين كتاب هم اشاره ميكند كه با التماس از حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) ميخواهد كه برگردد و به او فرصت ميدهند.
از طرفی بايد گفت كه برخی اعمال، مرگ انسان را به تأخير میاندازد. ما در روايات داريم كه صلهرحم و دعای والدين، مرگ را به تأخير میاندازد و عاق والدين و قطع رحم، باعث ميشود مرگ زودتر رخ دهد.
سؤال ۷ :آيا انسان ميتواند در جريان تجربهاي نزديك به مرگ، حوادث و اتفاقات آينده را مشاهده نمايد؟
بله، اين ماجرا چيز عجيبي نيست.بنده دهها شهيد را ميشناسم كه قبل ازشهادت، تاريخ و ساعت دقيق شهادت خود يا اطرافيان را بيان ميكردند.با اينكه تجربه نزديك به مرگ نداشتند.بنده دوستی داشته و دارم كه بسياری از اتفاقات آينده را در خوابی میبیند.او به توصيه شهيد نيّری عمل کرد.شهید نیری در نامهای که در كتاب عارفانه چاپ شده ميگويد:
_اگر چند روز #گناه نكنيد، شگفتیها را
در خواب ميبينيد. و اگر به #چهل روز برسد در بيداری خواهيد ديد.
كه البته براي چهل روز، روايت معتبر داريم. در تجربههای نزديك به مرگ كه در كشور ما رخ داده، افراد تجربه كننده بسياری از اتفاقات آينده را مشاهده
كردهاند. كتاب آنسوی مرگ و بازگشت به چند مورد آن پرداخته است.
سؤال ۸ :آيا ميتوان در اين تجربهها، حسابرسي اعمال را ديد؟
خداوند برای آگاهی بشر از آنچه در سرای ديگر اتفاق ميافتد، ابتدا پيامبر خود را در شب معراج به آسمانها برد و به او نشان داد كه بهشت و جهنم و حسابرسي اعمال چگونه است.برخی از انسانهای ديگر توانستند با تجربههای نزديك به مرگ و يا...مشاهدات خود را برای ديگران مكتوب نمايند. كتاب سياحت غرب چنين حكايتی دارد.
همچنين در خاطرات برخی از بزرگان، نظير علامه طباطبايی آمده كه چنين وضعيتی براي آنها پيش آمده.يكي از علما از قول استادش ميگفت:
_يكبار ماجرای تجربه نزديك به مرگ برايم پيش آمد. من از پل صراط گذشتم و قبل از ورود به بهشت در مقابل ملائک قرار گرفتم. آنها گفتند:_براي خداوند چه آوردی؟ گفتم:_من اين همه #نماز خواندم. گفتند:_تو به راحتی از صراط گذر كردی. اين نتيجه نمازهايت بود. گفتم:_من اين همه #روزه گرفتم. گفتند:_در عبور از صراط اثري از عذاب جهنم به تو نرسيد. اين نتيجه روزهها بود.
خلاصه هر چه كه از اعمال خود گفتم، آنها جواب دادند كه نتيجهاش را يا در دنيا و يا اينجا گرفتهای.برای خداوند چه آوردی؟گريهام گرفت.هيچ چيزی برای ارائه نداشتم.مانده بودم كه چه كنم.بسياری از اعمال من،خالصانه براي خدا نبود.برای همين در كتاب اعمالم اثری از آنها ديده نميشد. اما اشتباهات و گناهان من مانده بود.يكباره با صداي بلند گفتم: _درسته من هيچ كاري نكردم.اما آيا ولايت
اهلبيت علیهمالسلام را قبول نكردم؟ من بنده خالص خداوند، حسين علیهالسلام را دوست نداشتم؟ من امام رضا علیهالسلام را دوست نداشتم؟ من برای مصیبتهای حضرت زهرا سلاماللهعلیها گريه نكردم؟ ملائكه در برابر من سكوت كردند و گفتند: _اين را از شما قبول ميكنيم. يك رشته نور در اعمال شما وجود دارد كه همان ولايت اهلبيت علیهمالسلام است. اين را قبول ميكنيم.
سؤال ۹ :ما شنيدهايم كه بهشت و نعمتهای بهشت براي روز قيامت است. آيا ممكن است كسی در تجربهای اينگونه بهشت را ديده باشد؟
بسياري از كساني كه در تجربه خود، بهشت را مشاهده كردهاند، بهشت برزخی را ديدهاند. مكانی كه همين حالا وجود داشته و مومنين حاضر در برزخ، از آن استفاده ميكنند. اما مشاهده بهشت نيز امر عجيبي نيست. پيامبر خدا در معراج خود، بهشت را ديده و بسياري از بزرگان ما كه توانايی معنوی فوقالعاده داشتهاند، در ملكوت سير كرده و بهشت را ديدهاند. در خاطرات علامه طباطبایی، ميرزا جواد آقای تهرانی و... به اين دست خاطرات برخورد
ميكنيم.
شهيد حميد كرمانشاهی در نوار خاطراتی كه قبل از شهادت از ايشان ضبط شده، به اين موضوع اشاره دارد كه در تجربهای اينگونه، بهشت الهی را ديده است و تعداد زيادي از رفقايش را نام ميبرد كه همراه با او وارد بهشت شدهاند. او حتي از كساني كه بعدها راهی بهشت ميشوند نام ميبرد.
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۳۱ و ۳۳۲
_ در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن
میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟ چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه
و از نظر کتایون این یعنی خطر
حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه
میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده
آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن
از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص!
تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه
پس بیا دیگه...
نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم:
_اومد
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و روی صندلی خالی روبه روی من و کنار ژانت نشست:
_سلام
لبخندی زدم:
_سلام مهندس
ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه ست
بقول خودت خیلی بده آدم آن تایم نباشه!
همونطور که محو ظاهر ژانت بود بی تعارف گفت:
_نمیخواستم بیام ولی... دلم نیومد
پس کار خودتو کردی؟
الان راحتی دیگه نه؟!
ژانت که گوشش از توصیه های من پر بود لبخندی زد و شمرده گفت:
_کتی جون من با صحت عقل و اطمینان کافی این تصمیم رو گرفتم
پس ازت خواهش میکنم دیگه دراین باره هیچ حرفی نزنیم و شاممون رو بخوریم
کتایون عصبی لبهاش رو جمع کرد:
_باشه باشه
و بعد زیر لب به فارسی غرید:
هر غلطی دلت میخواد بکن به من چه اصلا!
ژانت با اخم ملیحی پرسید:
_چی گفتی؟
چشم غره ای نثار کتایون کردم و رو به ژانت رفع و رجوع کردم:
_هیچی عزیزم مثل همیشه چرت و پرت!
به چشم غره ی متقابلش توجهی نکردم و به پیش خدمت اشاره کردم تا جلو بیاد و سفارش سرکار رو تحویل بگیره!
چشمی بین خطوط منو چرخوند و با غیض گفت:
_دلم میخواد بهت ضرر بزنم
شماره ۱۷
من و ژانت نگاهمون گره خورد و با خنده گفتیم:
_خاویار!
.....
_خب
بشین روی تخت
خوب به حالات من و نحوه ی ادای حروف و کلمات دقت کن
اون متنی که دستته رو به ترتیب نگاه کن و با جملات من مطابقت بده
میتونی فعلا موقع #نماز خوندن همین کاغذ رو دستت بگیری تا حفظ بشی
با دستمال آثار آب وضو روی صورتش رو خشک کرد و کاغذ رو مقابل صورتش گرفت:
_خب من حاضرم شروع کن
توجهی به کتایون که به چارچوب در تکیه داده بود و نگاه عاقل اندر سفیهش رو بین من و ژانت میچرخوند نکردم و روی سجاده ایستادم:
_اول نیت نمازت رو توی دلت یا روی زبان ادا میکنی
هر نمازی که هست
یادت که نرفته هر کدوم مال چه وقتی بود و چند رکعت بود؟!
_نه نه... یادمه
_خب مثلا من الان میخوام نماز مغربم رو بخونم
با خودم نیت میکنم سه رکعت نماز مغرب میخوانم، واجب، قربتا الی الله
تکرار کرد:
_قربةً..؟!
_قربة الی الله یعنی برای نزدیکی به خدا
اونجا نوشتم خط اول
بعدش تکبیر میگی و شروع میکنی
نگاه کن؛
زیر لب نیت کردم و قامت بستم:
_ الله اکبر
تمام مدتی که نماز میخوندم هر دو با دقت تمام و در سکوت تماشام میکردن
نماز که تمام شد ژانت گفت:
_حالا بذار با هم نماز بخونیم
هر چی تو گفتی منم تکرار کنم الان من هنوز...
نماز مغرب و عشای امشبم رو نخوندم... درسته؟!
_آفرین درسته
باشه ولی...من چادر نماز دیگه ای ندارم
فقط یه جا نماز جیبی دارم
دست بردم توی کیفم و جانماز رو مقابلش گرفتم
نگاهی کرد و گفت:
_خیلی دلم میخواد مثل تو مهر و سجاده بزرگ داشته باشم
مخصوصا چادر نماز
_باشه پس فعلا این سجاده و چادر من رو داشته باش من سعی میکنم یکی برات جور کنم و بعد پسش میگیرم
فوری مانع در آوردن چادرم شد:
_نه... نمیخواد
همین کوچولو خوبه تا یکی بخریم!
لبخندی به روش زدم:
_نمازای اولته اینجوری بیشتر بهت میچسبه
مقاومت نکن که میدونی حریفم نمیشی!
با لبخند چادر رو از دستم گرفت:
_یه دونه ای ضحی!
کتایون تک سرفه ای کرد:
_نه بابا
میبینم که خیلی داره خوش میگذره!
ژانت رو به کتایون چرخید و صادقانه گفت:
_آره خیلی
کاش تو هم این حس رو تجربه میکردی
با اشاره ریز من حرف رو عوض کرد:
_منظورم اینه که خیلی چیزا فقط با تجربه درک میشن
خب... حالا اگر برات مهمه
تو هم یه دونه ای هر کدومتون فقط یه دونه اید دیگه!
بی توجه به دلجوییش کتایون رک گفت: _تو که مسیحی معتقدی بودی و مسیح و مریم برات خیلی مقدس بودن
چطور انقدر راحت دینت رو کنار گذاشتی و داری نماز میخونی!
ژانت اخم کمرنگی کرد:
_من دینم رو کنار نگذاشتم
اسلام که منکر مسیح و مریم نیست خیلی هم بهشون احترام میگذاره
من چیزی رو از دست ندادم بلکه چیزهای جدیدی به دست آوردم
چادر دوخته شده رو تن کرد:
_بهم میاد؟
نگاهی به چهره ی آرومش میون پارچه ی یکدست سفید چادر انداختم:
_خیلی
خندید: _ممنون حالا بخونیم؟
سر تکون دادم:
_بخونیم
نماز که تمام شد کتایون توی اتاق نبود خواستم صداش کنم که....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷۹ و ۸۰
🍃محمد
بعد از قطع کردن تماس سریع پاشدم تا آماده بشم .اصلا متوجه نشدم که حاجی واسه چه کاری خواسته بود تا برم مسجد ...
فقط وقتی که گفت:
_من و روجا الان داریم میریم مسجد شما هم خواستی بیا...
روجا...
اون دختر با اون چشمای مظلومش خیلی شیرین بود
خواستم با نازنین هماهنگ کنم که پشیمون شدم ولی به جاش سریع آماده شدم.
نزدیکای مسجدی که حاجی آدرس داده بود رسیدم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود تماس رو بدون جواب گذاشتم و گوشی رو خاموش کردم.
دلم میخواست امشب رو به خودم اختصاص بدم .
ماشین رو پارک کردم و وارد مسجد شدم
به محض ورودم روجا رو دیدم....
چادری که سرش کرده بود اونو مثل فرشتهها کرده بود لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم.
کنار حوض ایستاده بود و متوجه من نشد
کنارش رو دو زانو نشستم و آروم گفتم:
_سلام روجا خانم
+سلاااام عمو محمد شما هم اومدید مسجد؟
_بله خانم ؛ اومدم هم مسجد هم اینکه روجا خانم رو ببینم حالت چطوره عمو خوبی؟
+خوبم عمو....عمو اون ماهی هارو نگاه کن همین امشب منو باباجون خریدیم و انداختیم تو حوض تا حوض مسجد قشنگ بشه.
_اون ماهی رو ببین چقدر شبیه توعه دقیقا چشماش هم مثل تو درشت و مشکیو خوشگله
با خنده نازو نگاه کشیده ای رو به من گفت:
_عموووووو
+جان عمو خوشگل عمو
خم شدمو بوسه ای به سرش زدم که همون موقع صدای حاجی اومد
_سلام مؤمن
+سلام حاجی حالتون چطوره
_الحمدالله ؛ ببین یه نشستن کنار این حاجی به کجاها ختم شد. جز گرفتاری و دردسر برات چیزی نداشت اون روز تو هتل اگر کنارم ننشسته بودی الان مزاحمت نبودم.
+این چه حرفیه حاجی مراحمی کنار شما زندگیم #رنگ دیگه ای به خودش گرفته
این رو از ته قلبم گفتم....
وقتی کنار #حاجی ؛ #مسجد ؛ #مراسمها هستم برمیگردم به زمان خوب کودکی زمانی که منم همراه #پدرم قدم برمیداشتم.
از اون زمانو حالو احوال اون دوران خیلی فاصله گرفتم
وخیلی دور شدم ...
ولی هنوز هم دلم برای اون موقع ها پر میکشه....
با صدای روجا به خودم اومدم
_عمو شما وضو نمیگیری؟
نگاهم به روجا بود که منتظر نگاهم میکرد
حاجی آستین هاش رو بالازد و خواست که وضو بگیره
روجا وقتی دید جوابشو ندادم رو به حاجی گفت:
_بابا جون وضو گرفتن یادم میدی؟
+آره عزیز بابا
قبلا وضو گرفتن رو بلد بودم ....
ولی الان فراموش کرده بودم بهتر بود منم همراه حاجی و روجا #وضو میگرفتم.
_دخترم اول آستین هات رو بالا بزن و دست هات را بشور.
یاد اون موقع افتادم....
که برای اولین بار #پدرم وضو گرفتن رو یادم میداد چقدر تشویقم میکرد تا برای #نماز و خواندن #اذان تمرین کنم
آهی از سر تأسف کشیدم
آهی که #موج_پشیمانی در دلم به راه انداخته بود....
پشیمان از جایگاهی که داشتم....
پشیمان از اینکه از اون دوران از خدا اینهمه دور شدم.....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۱۷ و ۱۸
نفس:_زنذگی ادامه داره دورت بگردم ، قشنگم آروم باش عزیزکم آروم باش
پریناز: _نفس دیگه خسته شدم نفس من آرامش میخوام . نفس این عمارت بزرگ رو میبینی؟این عمارت منه ولی من خوشبخت نیستم حال دلم خوب نیست من #آرامش میخوام
نفس:_باشه عزیزم تو آروم باش آروم باش هر آنچه تو را به درد آورد، تو را ساخت.. ما در دل تاریکی نور را باور کردیم. میای بریم مزار شهدا؟
پریناز:_آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو میندازه.
نفس پریناز را در آغوش کشید
و لایه اشکی که روی چشمش بود را کنار زد
پریناز چقدر خستست؟
چقدر تنها....
با پریناز به سمت مزار رفتند که گوشی نفس زنگ خورد آیناز بود.
نفس:_الو سلام آیناز
آیناز:_سلام نفس کجایییی؟؟
نفس:_چرا؟ چیشده؟
آیناز:_هیچی استاد حسینی سراغتو میگرفت میگم مشکوک میزنیا
نفس:_آیناز جان بعدا باهات تماس میگیرم
پریناز با صدای خسته اش گفت:
_عاشق دلخسته نگرانت شده؟
نفس : _مهم نیست بزار باشه
پریناز:_ببخش نفس جان تو رو هم از کار و زندگی انداختم.
نفس:_فعلا کار زندگی من تویی پریناز
به مزار که رسیدند
نفس باز هم با پریناز درباره ی آرامش گفت هر چه باشد او روانشناس است دیگر...
بعد از کلی صحبت گفت :
_پریناز قدم اولت برای آرامش اینه که #نماز بخونی باشه؟
پریناز : _نمیتونم خودمو قانع بکنم که نماز بخونم نفس .
نفس : _چرا ؟ مشکلت چیه؟
پریناز:_اصلا چرا باید نماز بخونم؟
نفس:_تو چرا غذا میخوری؟
پریناز :_خب معلومه که از گشنگی نمیرم
نفس:_پس قبول داری که غذا خوردن واسه جسمت لازمه؟
پریناز:_آره
نفس:_اینو هم قبول داری که انسان هم روح داره هم جسم این حتی از لحاظ علمی هم ثابت شده؟
پریناز : _آره
نفس: _خب پس تکلیف روحت چی میشه؟ اون نباید غذا بخوره؟
پریناز:_یعنی اون غذای روح نمازه؟
نفس : هوم
پریناز به فکر فرو رفت و نفس اورا مقابل خانهاش پیاده کرد و به سمت خانه خودشان رفت.
در را باز کرد و سلام داد
و همگی جوابش را دادند.
نفس لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد و روی مبل کنار محمد مهدی نشست.
زهرا خانوم گفت:
_خانوم حسینی زنگ زد
نفس:_خب
زهرا خانوم:_ جواب مثبتشونو دادم اونا هم گفتن مثل اینکه استادت عجله داره و میخوان آخر هفته عقد بشید.
نفس:_چی مامان؟!؟ چخبره چرا آنقدر زود!؟ چخبره چرا آنقدر عجله دارن!؟آخر همین هفته خیلی زوده که
محمد مهدی کنار گوشش گفت:
_محمد حسین بدجور درگیری شده نفس دیشب که داشتم باهاش صحبت میکردم فهمیدم خیلی خاطرتو میخواد
نفس فکر کرد از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون کلی هم خوشحال بود به خاطر این عجله داشتن گویا دلش میخواست با خیال راحت به چشمان استادش بنگرد...
صدای زهرا خانوم نفس را از افکارش بیرون آورد:
_گفتن که شمارتو بدم بهشون فردا بیان تا برید آزمایش بدید
نفس:_باشه مامان من خیلی خستم میخوایم بخوابم فعلا
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨