🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۱۵۶
🌷 چند مرده حلاجی
حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد...
دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ...
هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ...
شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...
از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ...
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...
بقیه حرفش رو خورد ...
- به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...
خندیدم ...
- حالا قبول شدم یا رد؟ ...
با خنده زد روی شونه ام ...
- فردا ببینمت ان شاء الله ...
از افخم دور شدم ...
در حالی که خدا رو #شکر می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش #قضاوت نکرده بودم ...
آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...
روز آخر ...
اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...
- هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ...
یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ...
نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...
به افخم نگاهی کرد و خندید ...
- اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ...
از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
_نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
خندید ...
- سوار شو کارت دارم ...
حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ...
حتما باید ازش خبر دار بشی ...
سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ...
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟...
- هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ...
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۴۶
بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به ایران برگشتیم.
یوسف تازه باید به مدرسه می رفت...
و یاسین هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد.
با آنکه خانه ی بزرگی نبود...
اما فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم روضه ی کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم.
دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت...، هرطور که بود سعی میکردم خودم را به جمع شان برسانم و در بحث هایشان شرکت کنم.
چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و #مسلمان شده....
فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت و بین همسایه ها پخش کرد.
بعدها برایم تعریف کرد که برای #مسلمان_شدن امیلی #نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد....
می گفت :
_« از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش #معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش #بها داده بشه شکوفاش میکنه.»
از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم...
هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به #دور_دست بود.
در تمام سال های زندگی مشترکمان...
با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است از #شکر آن خدایی که عشقش را از دستان دختری بنام فاطمه در زندگی ام جاری ساخت...
دختر دلنشین قصه ام
زن رویایی زندگی ام
عشق وفادار و جاودانه ام
فاطمه ی من
همان کسی بود
که "مثل هیچکس" نبود...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۳۰
✨امواج بلا
کم کم #مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ...
سنگ پشت سنگ ...
اتفاق پشت اتفاق ...
و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ...
حدود 5 ماه ...
بدون منبع درآمد،
بدون حمایت خانواده ...
#چندماه با #فقر زندگی کردم ... .
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ...
غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ...
بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ...
هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ...
با این وجود، بیشتر روزها رو #روزه می گرفتم ...
#شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... .
هر وقت #فشار روم خیلی شدید می شد
یاد سخن شهید آوینی می افتادم ...
_ #دیندار آن است که در کشاکش #بلا دیندار بماند و گرنه در #صلح و #آسایش و #فراغت اهل دین بسیارند ... .
به خودم می گفتم ...
برای اینکه از #فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ...
اول خوب ذوبش می کنن ...
نرمش می کنن ...
بعد میشه ستون یک ساختمان ...
💖و #خدا رو به خاطر #تک_تک اون فشارها و سختی ها #شکر می کردم ....
کم کم #دل_دردهام شروع شد ...
اوایل خفیف بود ...
نه بیمه داشتم ...
نه پولی برای ویزیت و آزمایش ...
نه وقتی برای تلف کردن ...
به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز #سرطان ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۴۹
.
❤️چند ماه بعد❤️
💞از زبان مجید💞
.
بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری...
بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم...
و زینب خانم شد بانوی دل من شد ملکه ی قصه های من
.
منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود
.
خدا رو هزار بار #شکر میکردم...
که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد
و به جاش #بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد
.
اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت
اون تغییراتی که من فکر میکردم...
به خاطر مینا دارم انجام میدم #دراصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود
خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...
خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن
بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.
.
در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم
دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت...
به زینب گفتم ....
یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم... میخندیدیم... هعییییی... هعییییی
.
دیدم زینب زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت
_اینکه حسرت خوردن نداره...بازم داری تو گذشته میمونیا... حالا هم هردوتا بچهایم... اقا مجید اگه منو گرفتی...
و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش...
خنده هامون داشت تا آسمون میرفت
زینب راست میگفت...
باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...
نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت
.
حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم...
بلکه یاد روز عقدم با #بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم
.
💔از زبان مینا💔
#اخلاق_محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام...
هرچی بیشتر زمان میگذشت ....
انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد...
محسن #انتظارات_بیجایی داشت
فکر میکرد چون بزرگتره ....
همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام...
برای همه اشتباهاتش #توجیه داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد
.
با دیدن رابطه ی 💞مجید و زینب💞 داغ دلم تازه میشد...
نمیتونستم باور کنم...
الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند...
با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم...
کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد
.
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۹ و ۶۰
بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند و خانه خلوت شد.
زینب، عروسکی که با مادر از نمد دوخته بود را آورد و نشان بابا داد:
_این هم کاردستی امروزمان.
علی اصغر هم برای جا نماندن از قافله، رفت و عروسک نمدی اش را از قوطی موزی که از دیروز، کمد مخصوص او شده بود آورد و گفت:
_این هم مالِ من است .
سید، بچه ها را روی پاهایش نشاند. عروسک ها را در دستانش گرفت. صدایش را تغییر داد و گفت:
_سلام آقا خرسه. اسم شما چیه؟
دست دیگرش را تکان داد و گفت:
_چقدر شما باهوشی آقای فیل. معلومه دیگه اسم من خِرسه .
بچه ها زدند زیر خنده. زهرا، لقمه نان و پنیری درست کرد و به سید تعارف کرد.
سید، عروسک فیلی که در دست راستش بود را تکان داد و گفت:
_زهرا خانم دستهایمان بند است. حالا چه کنیم؟
زینب که روی پای راست بابا نشسته بود، لقمه را از دست مادر گرفت و چپاند داخل دهان بابا و گفت:
_این کار را می کنیم
علی اصغر، صدایش به خنده بلند شد. زهرا آمد دست زینب را بگیرد که به اشاره سید، چیزی نگفت.
سید لقمهای که در دهان داشت ،
را بالا و پایین کرد و به صدای خفه و مبهم به گفت و گوی بین عروسک ها ادامه داد. بچه ها غش غش می خندیدند.
وسط این بازی عروسکی، سیدجواد و زهرا از هم غافل نبودند:
_از فردا کلاس قرآن را شروع کن
+بچه ها را چه کنم جواد جان؟ علی اصغر هنوز کوچک است .
_نگران نباش. خودم نگهشان میدارم. حیف است شما باشی و ماه رمضان هم باشد و کلاس قرآنت نباشد
زهرا ان شااللهی گفت.
لقمه ای دیگر درست کرد. این بار، علی اصغر، شیرین کاری زینب را تکرار کرد.
صدای تایپ، قاتی صدای خروپف علی اصغر شده بود.
زهرا از این پهلو به آن پهلو شد.
" نکند صدای تایپ و فن لب تاب دست دومی که از دوستش قسطی خریده، زهرا را اذیت میکند؟"
با این فکر، بساطش را جمع کرد ،
تا روی پله های بالکن، پهن کند. کمی کنار زهرا ماند تا خوابش عمیق شود.
پاورچین پاورچین،
از کنار رختخواب زینب که در سالن انداخته بود، رد شد. لب تاب از خنکی پله های سنگی، نفسی کشید و فنش خاموش شد.
اکسیژن را به تنفسی عمیق، وارد ریه ها کرد:
"به به. عجب هوایی. الحمدلله"
به سمت حوض رفت. دستش را کاسه کرد و زیرشیر آب گرفت. به اندازه ای که مشتش پُر شود،
شیر را باز کرد و بست.
آب را از بالای پیشانی روی صورت سُراند و بسم الله گفت.
دست چپ را زیر شیر، مشت کرد و با دست راست، مجدد، آن را کمی باز کرد و بست. آب را از قسمت بیرونی آرنج، روی دست راست ریخت و تا سر انگشتان، دست کشید.
دعای وضو را شمرده شمرده زمزمه کرد. انگار که هر چه آرام تر و شمرده تر بگوید، تمام وجودش با او زمزمه خواهند کرد. اشک گوشه چشمانش حلقه زد.
بعد از دست چپ،
انگشتانش را به هم چسباند. دستش را بر فرق سر گذاشت و به جلو کشید و نجوا کرد:
"خدایا، لباس رحمت و برکات و بخششت را بر من بپوشان. اللهم غشّنی برحمتک و برکاتک و عفوک.. لباسی که از فرق سر تا سر انگشتان پاهایم را در برگیرد. "
مثل هر روز، برنامه این ساعت سید،
خاص و ویژه بود. با تکان موس، صفحه لب تاب روشن شد. رمزی که فقط به زهرا گفته بود را وارد کرد. صفحه وُرد را باز کرد.
بسم الله گفت و نوشت:
✍" نفس کشیدن، #نعمتی است که لحظه به لحظه خداوند آن را به همه آدمیان داده است. چه #شکرش را بکنند یا نه، چه حتی #بفهمند یا نه، چه #کافر باشند، چه #مسلمان، چه #کوچک باشد، چه #بزرگ.. و تو ای جواد، همین نعمت را نگاه کن
و تا آخر ماجرا را برو که چه خدایی داری و هیچ قدرش را ندانی و هیچ شکرش نگویی و هیچ بندگی اش نکنی که همه، بندگی هوای نفس و دل خواستن هایت کنی. جواد، بترس از روزی که رحمت الهی قطع شود و آن روز به خاطر تنبلی ها، کوتاهی هایت، مبغوض خداوند شوی. بترس و برای آن روز کاری کن."
صورت سید غرق اشک شده بود.
به نوشتن ادامه داد:
✍"خدایا، زبانم قاصر است از #شکر نعمت هایت، فهمم اندک است به #درک نعمت هایت، چشمم ضعیف است حتی به #دیدن نعمت هایت. ناتوانی ها و ضعف هایم را ببخشای.. خدایا.. الحمدلله علی ما انعم"
انگشت از صفحه کیبورد برداشت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۷۱ و ۷۲
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: _هستم!
رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در برمیداشت که صدایی مانعش شد:
+من شرمندهی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا ادامهی حرف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمندهام حاجی!
حاج علی: _شرمندهی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای #مظلومیت رها خانم بود که اومد!
حاج علی که با آیهاش رفت، صدرا نگاهش به رها افتاد:
_تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی!
محبوبه خانم: _حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته!
رها: _شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید!
رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط رفت...
" کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آنسو میرفت! دل به طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم میشوی!
کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیهی روزهایت خاتون؟
به من هم بیاموز که سخت درگیر این روزمرگیهایت گشتهام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
رها که سر بر بالین نهاد،
بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای آیهای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرفهای تلخ رویای همسرش اشک ریخت.
رو به آسمان کرد:
" خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم میگم شکر! "
رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید. به مادرش ....
که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتکهایی که مادرش از خواهرهای شوهرش میخورد!
به رنجهایی که از بد دهنی مادر شوهرش
میکشید.
"مادرم! چه روزهای سختی را گذراندهای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من میگذرد؟ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانهی پدریام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک
مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود.
صدا زدنهای خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادر سپیده یادگار آیهاش را که سر کرد،
مردی آرام در اتاقش را باز کرد...
و به نظاره نشست نمازش را.. مردی که نمازهایش به زور، به تعداد انگشتان دستش میرسید. چند روزی بود که صبحهایش را اینگونه آغاز میکرد.
به قنوت که رسید، صدرا دل از کف داده بود برای این عاشقانههای خاموش!
قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟ تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن #چادر بود؛ حقیقت آن #نماز بود! رها، از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
قبل از اتمام سلام نمازش رفت...
رفت و رها ندانست، مردی، روزهایش
با نگاه به او، آغاز میکند!
ساعت هفت و نیم صبح که شد،
رها لباس پوشیده، آمادهی رفتن بود. قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند، صدرا صدایش زد:
_صبر کن رها، میرسونمت!
+ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
+آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
+نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون #خانواده رو حفظ کنن؛ میگه #فشار_کاری زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون داده غذا خوردن با خانواده سر یک سفره، باعث میشه بچهها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیهی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
+پس مرد خوبیه
_بیشتر برای ما پدره
دلش حسرتزدهی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت
"چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرتزدهی دیدار پدرم باید بمانم!"
آیه: _بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم!
رها: _آخه با این وضع....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت:
_چون نکته ی جالبی به نظرم اومد یادداشتش کردم بذار از رو بخونم اشتباه نگم، حالا اگه بین این همه وسیله پیدا بشه! آهان دیدم ببین حاج قاسم میگه:
تیزفهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلیها آمدند به آنها گرویدند، خیلیها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار میداد؛ شعار اولی برای #حکومت_اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ #دولت_اسلامی عراق و شام... ما برای #مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی #فهم میخواهد..
گفتم:_وای چه نکته ی مهمی! اسلام #در_مقابل اسلام! فهم اینکه کدام اسلام حقه و کدام اسلام باطل چقدر گاهی #سخته!
فرزانه سری تکون داد و گفت:
_سخت هست ولی با فهم انسان میتونه راه را پیدا کنه و میشه تشخیص داد فرق بین حق و باطل...مثلا همین جهاد نکاح اصلا با عقل و فطرت آدم جور درنمیاد! یا همین سر بریدنهای زنها و بچه های مظلوم و خیلی کارهای باطل دیگهایی که #به_نام_اسلام میکنن!
گفتم: _حرفت درست ولی گاهی با زیبا نشون دادن گناه طرف نه تنها فکر نمیکنه که گناه! بلکه فکر میکنه به بهشت هم میرسه!
فرزانه گفت:
_من فکر میکنم منابعی هم که دست آدم قرار میگیره مهمه فرض کن ما تو آفریقا بودیم و بین قبیله ی سوسمار پرست! خوب طبیعیه که ما هم همون راه را می رفتیم...
گفتم: _قبول ولی خدا به انسان عقل داده حتی به همون آدم آفریقایی! البته مهمه دنبالش بره یا نه!
فرزانه درحالیکه با چشمهاش سقف را نگاه میکرد گفت:
_اینکه عقل هم گفتی، #تنهایی_نمیتونه انسان را به جای خوبی برسونه بدون #اهلبیت و #قرآن آخرش ناکجا آباده! هر چند که واقعا جای #شکر داره ما تو #ایران زندگی میکنیم و وصل به منابع اصلی هستیم...
یکدفعه نگاهش را از سقف به چشمهای من خیره کرد و گفت:
_اما یه چیزی خانم مائده ایرانیه! و از ایران هم رفته سوریه! و از اون روزهاش با جهاد سخت ولی شیرین یاد میکنه! واقعا چطور تونسته؟ هنوز برام حل نشده با اینکه دو جلسه باهاش صحبت کردیم جز اینکه بیشتر گیج شدم چیزی دستگیرم نشد؟؟!
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
انگار بیماری سجاد حکمتی دارد، خدا میخواهد که زمین خالی از حجت خدا نباشد و امامی از نسل فاطمه، بعد از حسین بر روی زمین باقی بماند.
وارد خیمه میشوند و رقیه با خوشحالی جلو میرود خود را در آغوش پدر که در حال احوالپرسی از سجاد است می اندازد و میگوید:
_خدا را شکر، عمه ام زینب هم همین جاست...
رباب به مولایش و سجاد و زینب سلام میکند و مودب گوشه خیمه مینشیند، زینب مشغول پاشویه برادر زاده است، رباب اشک در چشمانش حلقه میزند و زیر لب میگوید:
_تو کیستی زینب؟! بیشک مقامی عظیم نزد پروردگار داری...زمانی در عین کودکی پرستار مادر پهلو شکسته بودی و بعد پرستار پدری با فرق خونین و سپس تقدیرت بود، پرستار برادر با تشت خونین در پیش رویش باشی و اینک در هیاهوی جنگ باید پرستار علی بن حسین باشی... خدا چه چیز دیگر در تقدیر تو نوشته بانو؟!... کاش من هم لیاقت ان داشتم که مویی اندر سرت میبودم.
امام از خیمه بیرون میآید و امر میکند که تمام سپاه در خیمهای گرد هم آمدهاند،
هرکس از دیگری میپرسد که امام میخواهد چه بگوید؟! و اغلب فکر میکنند امام میخواهد نقشه جنگ را طرح کند، با ورود امام به خیمه، همهمهٔ جمع خاموش میشود، همگی سراپا گوش میشوند، بوی سیب بهشتی در خیمه پیچیده و آرامش است که موج میزند.
امام جلوی یاران اندک خود میایستد و میفرماید:
_«من خدای مهربان را #ستایش میکنم و در تمام شادی و غم او را #شکر میگویم، خدایا شکر که به ما #فهم و #بصیرت دادی و ما را از #اهل_ایمان قرار دادی»
امام لحظه ای سکوت میکند و بین یارانش چشم میگرداند...بریر را زهیر را حبیب را و یک یک یاران را مینگرد و سپس نگاهش روی عباس میماند و میفرماید:
_«یاران خوبم! من یارانی به خوبی و باوفایی شما نمیشناسم،بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است، من به همه شما اجازه میدهم تا از این صحرا بروید، من بیعتم را از شما برداشتم، بروید که هیچ چیز مانع شما نیست این تاریکی شب را غنیمت شمرید و از اینجا بروید و مرا تنها بگذارید»
یک لحظه سکوت بر خیمه حاکم میشود و ناگهان صدای گریه همه بلند میشود
عباس که طاقت ندارد تنهایی حسینش را ببیند از جا برمیخیزد و میگوید:
_مولای من! خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و شما در میان ما نباشی
عباس هنوز میخواهد سخن بگوید که گریه امانش نمیدهد...امام به عباس نگاه میکند و چشمانش پر از اشک می شود و اشک هایش را با دست میگیرد
ناگهان فرزاندان عقیل ازیک طرف، مسلم بن عوسجه ازیک سمت،زهیر و بریر و حبیب و...هرکدام از سمتی بلند میشوند و همراه با هق هق شان ارادتشان را به حسین میگویند...
آری اینان عهدشان رنگ و بوی عهد الست را دارد آن زمان که آتش عشقی افروختند و عاشقان سراز پا نشناخته خود را به آن آتش جان آفرین سپردند.
حال که حسین چهره های مصمم یارانش را میبیند به هرکس جایگاهش را در بهشت نشان میدهد و پیرمردهایی چون حبیب و بریر با شوخی و خنده صحبت از حوریان بهشتی میکنند
که حبیب نگاهش به نگاه مولایش می افتد و میگوید:
_به خدا قسم که دیدار هزاران هزار حوری بهشتی لذت یک نگاه حسین را ندارد..
خیمه پر ازشور و شوق است و براستی که ستاره ای شده در زمین و بوی عرش خدا و بهشت برین را می دهد...
امام نقشه جنگ را طرح میکند و دستور میدهد فاصله بین خیمه های زنان و کودکان با یاران کم شود و دور تا دور خیمه را خندق بکنند و عده ای هم مأمور شدند تا خار و خاشاک از بیابان جمع کنند و در خندق ها بریزند،
امام تاکید میکند که سربازان ما کم و سربازان دشمن زیاد است و فردا ممکن است بخواهند از همه طرف به ما حمله کنند، پس زمان جنگ، هیزم ها را آتش بزنید تا نتوانند از همه طرف یورش بیاورند و شاید امام میخواست با جمع آوری خار و خاشاک اطراف،فرداشب تیغ و خار کمتری به پای کودکان مظلوم کربلا فرو رود...😭
صدای ملکوتی اذان صبح در صحرا میپیچید، صدایی که بیش از همیشه بر دل کاروان حسین مینشیند، گویی خدا آنها را به خود میخواند و با این آوا به آنها میفهماند که تا ساعتی دیگر در آغوش امن خودم جای دارید..
امام به نماز می ایستد، یاران و اهل حرم پشت سر ایشان به نماز می ایستند، آخرین نماز صبح حسین تمام میشود.
رباب از هرطرف سرک میکشد تا دلبرش را که انگار میهمان یک روزه اش است ببیند، اما فقط بوی ایشان را حس میکند که ناگهان امام از جای برمیخیزد، گویی او از دل اهل حرمش خبر دارد، میایستد تا همگان سیر او را ببینند، رباب سراپا چشم میشود تا این قد و قامت و این صورت و سیرت آسمانی را سیر ببیند و خاطره اش را در ذهنش تا ابد حک نماید.