✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۷۰
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.
همه تعجب کردیم.محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!
آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.
بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.ولی نشستم. بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.
از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم. آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم. وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت. بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین. وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم.سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟
گفتم:
_درسته.
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟
-درسته.
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟
-درسته.
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هرکاری از دستم برمیومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم. خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم. خودت میدونی و زهرا.
لحن بابا ناراحت بود.همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خواستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه، به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.
-بابا..شما که میدونید....
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین.. ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.
بابا رفت.من موندم و امین...
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم..من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن..نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰
وسایلش را جمع کرد و نگاهی به خانه انداخت و به خانهی آیه برگشت.
وسایلش را گوشهی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ سیدمهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد:
" دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟من که یه گوشه چشم از بانوی این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! به خاطر توئه که من اینجام! زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو قبول کرده! "
زینب: _بابایی!
زینب میان درد دلهایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاه شبیه آیهی زینب کرد:
_جانم بابا!
چقدر شیرین است این بابا گفتنها!
هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود!
زینب: _بریم پارک؟
سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را لوس میکرد؟!
ارمیا به جان کشید دخترکش را:
_معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون.
زینب داد زد:
_آخ جون... هورا!
آیه همانطور که مقابل رها روی صندلیهای اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید.
رها: _صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم.
آیه نگاه از استکانش نگرفت:
_دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟
رها: _میدونی که بچهها حسای قویتری دارن.
آیه: _گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست!
رها: _درکش کن، خانوادهای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی لذت ببره.
آیه: _گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد.
رها: _دیشب که قیمه درست کرده بودی
آیه: _دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خورد؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود!
رها: _چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران
میشد، لذت داشت صدای خندههایی به خاطر خجالت کشیدن من بلند میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونهی گرم، یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر!
آیه: _ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف به خاطر سیدمهدی و از طرفی هم به خاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه تمام سعیشو میکرد که نگاهش به عکسا نیفته!
رها آه کشید: _بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی.
آیه کمی چایش را مزه مزه کرد:
_با دلم چیکار کنم؟
رها: _یه روزی به من گفتی #شوهرته، گفتی حق انتخاب بهت داده اما شوهرته، گفتی #نکنه زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی #خیانت نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت
میکنی؟ باور کنم تو آیهی حاج علیای؟
آیه انگشتش را لبهی استکان کشید:
_یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیهی سیدمهدی هستی؟ همون روزایی که سیدمهدی رفته بود و دنیا سیاه شده بود، الان دیگه نمیگی.
رها: چون الان آیهی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سیدمهدی رو باورکن! اومدن ارمیا رو باورکن!
آیه: _باور کردم، اما #سخته!
رها: _تا شما از خرید برگردید من عکسای سیدمهدی رو از روی دیوار جمع میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو دوباره #اشتباه روز عقدت رو تکرار نمیکنی!
_دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ!
رها: _خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه!
_منم حس بدی پیدا میکنم.
رها: _خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ میفهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟
_دل منم شکسته!
رها: _اما ارمیا دلتو نشکسته.
_به خاطر اومدن اونه که شکسته!
رها: تو هیچوقت اینقدر بیمنطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی!
_به خاطر #زینب بود.
رها: #دلیلش مهم نیست، تو #قبولش کردی و باید #وظایفتو انجام بدی! خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو #بشناسم! گفتی بهش #فرصت بدم! من به خاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! چهل روز ارمیا رو....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجو
رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت:
_چون نکته ی جالبی به نظرم اومد یادداشتش کردم بذار از رو بخونم اشتباه نگم، حالا اگه بین این همه وسیله پیدا بشه! آهان دیدم ببین حاج قاسم میگه:
تیزفهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلیها آمدند به آنها گرویدند، خیلیها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار میداد؛ شعار اولی برای #حکومت_اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ #دولت_اسلامی عراق و شام... ما برای #مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی #فهم میخواهد..
گفتم:_وای چه نکته ی مهمی! اسلام #در_مقابل اسلام! فهم اینکه کدام اسلام حقه و کدام اسلام باطل چقدر گاهی #سخته!
فرزانه سری تکون داد و گفت:
_سخت هست ولی با فهم انسان میتونه راه را پیدا کنه و میشه تشخیص داد فرق بین حق و باطل...مثلا همین جهاد نکاح اصلا با عقل و فطرت آدم جور درنمیاد! یا همین سر بریدنهای زنها و بچه های مظلوم و خیلی کارهای باطل دیگهایی که #به_نام_اسلام میکنن!
گفتم: _حرفت درست ولی گاهی با زیبا نشون دادن گناه طرف نه تنها فکر نمیکنه که گناه! بلکه فکر میکنه به بهشت هم میرسه!
فرزانه گفت:
_من فکر میکنم منابعی هم که دست آدم قرار میگیره مهمه فرض کن ما تو آفریقا بودیم و بین قبیله ی سوسمار پرست! خوب طبیعیه که ما هم همون راه را می رفتیم...
گفتم: _قبول ولی خدا به انسان عقل داده حتی به همون آدم آفریقایی! البته مهمه دنبالش بره یا نه!
فرزانه درحالیکه با چشمهاش سقف را نگاه میکرد گفت:
_اینکه عقل هم گفتی، #تنهایی_نمیتونه انسان را به جای خوبی برسونه بدون #اهلبیت و #قرآن آخرش ناکجا آباده! هر چند که واقعا جای #شکر داره ما تو #ایران زندگی میکنیم و وصل به منابع اصلی هستیم...
یکدفعه نگاهش را از سقف به چشمهای من خیره کرد و گفت:
_اما یه چیزی خانم مائده ایرانیه! و از ایران هم رفته سوریه! و از اون روزهاش با جهاد سخت ولی شیرین یاد میکنه! واقعا چطور تونسته؟ هنوز برام حل نشده با اینکه دو جلسه باهاش صحبت کردیم جز اینکه بیشتر گیج شدم چیزی دستگیرم نشد؟؟!
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
سعی دارم چیزی بگویم اما نمیشود که سلین جان به دادم میرسد و میگوید:
_گلین جانم از دیار شاه خراسانه! توی تهران مراسمشان بوده، همان هفته ای که راه پر از برف شده بود. مجبور شدین یه مراسم اونجا بگیرن و یه مراسم اینجا. اینطور شد که گفتیم راهشون رو دور نکنن و به آمدن عروس رضایت دادیم.
خاله آهانی میگوید و سر جایش مینشیند. تا آخر مهمانی مثل مجسمه نشسته ام، من در میان جمع و دلم جای دیگرست...
برای شام مرتضی می آید و باز اشتها ندارم. چند لقمه ای برمیدارم و بعد به بهانه ی اینکه مهمان ها برای خداحافظی می آیند و میگویم نمیشود خورد!
وقتی همگی میروند، صدای قیل و قال هم میخوابد و سلین جان سرش را به بالشت نگذاشته که خوابش میبرد.
توی اتاق میروم و خودم را با دیدن مناظر شب سرگرم میکنم اما کسی که از این دل وامانده ام خبر ندارد!
امواج طوفانی خودشان را به قلبم میزنند و قلبم از دلتنگی مچاله میشود.مرتضی اهم اهمی میکند و میپرسد:
_چیزی شده؟
نه ای می گویم و دوباره خودم را با نگاه به پنجره سرگرم میکنم تا غم را از چهره ام نخواند.انگار دست بردار نیست، جلوی پنجره می ایستد و میگوید:
_پس فکر کنم هر وقت تو رو به عنوان عروس پای سفرهای مینشونن کلا اشتهات کور میشه، نه؟
پورخندی میزنم و ادعایش را رد میکنم.با نگاهش به عمق چشمانم نفوذ پیدا میکند و میگوید:
_دلتنگی؟
با باز و بسته کردن چشمانم جواب را میدهم که بی اختیار شکوفه های اشک از چشمانم بیرون میپرند و روی گونه قل می خورند.
با دستان اشکهایم را پاک میکند و با لحن مهربانانه ای میگوید:
_منم دلتنگم، حالتو میفهمم.
آهی از ته جان میکشد که میفهمم او هم آتشی در دل محبوس کرده است.کلمات بغض آلود از دهانم بیرون میآیند و میگویم:
_تو چرا؟ دلتنگ چی؟ دلتنگ کی؟
به سختی لب میزند و میگوید:
_دلتنگ مادرم...
او راست می گفت؛ هیچ دستی مثل دستان مادر نمیتواند بچه اش را نوازش کند حالا میخواهد هرچقدر هم مهربان باشد.
دلتنگی او مربوط به ده ها سال است و دلتنگی در عمق دلش ریشه دوانده.لرزی به جانم می افتد و روی زمین مینشینم. دستی به موهایم میکشم و میگویم:
_چقدر دلم میخواد یه بار دیگه موهامو نوازش کنه. کاش فقط یک بار دیگه صورت ماهشو ببینم. اصلا سرم داد بزنه وغرغر کنه!
بغضم را قورت می دهم و به سختی ادامه میدهم.
_فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم.
مرتضی کنارم مینشیند و با چشمان اشک آلود نگاهم میکند و میگوید:
_باز خوبه مامانت هرجا باشه، میدونی تو همین دنیا نفس میکشه.
نگاهش میکنم، خیلی سعی میکند اشک هایش نریزند.آب دهانش را با صدا قورت میدهد و میگوید:
_مادر من خیلی سختی دید تو زندگیش... خیلی!
بعد مکث طولانی میگوید:
_تو... منو یاد مادرم میندازی!
+چرا؟
_اونم خیلی روی عقایدش مصمم بود. اونقدر که حاضر شد از منم بگذره.خودش می گفت دلیل نفس کشیدنش منم، اون از دلیل نفس کشیدنش هم گذشت...
اشکهایم بدون اجازه سر میخورند و از چشمه ی چشمانم میجوشند.
_مطمئنم خیلی سختش بوده. گذشتن #سخته! من از خیلی چیزا گذشتم که میفهمم.ولی مادرتو همیشه کنارت هست؛ فقط تو نمی بینیش. تازه خیلی کارا ازش برمیاد.
سرش را تکان میدهد و میگوید:
_آره... ولی دلتنگیه دیگه! بنظر من دلتنگی مرگ تدریجیه.
آن شب خیلی باهم درد و دل کردیم. مرتضی و من زخم های دلمان را بهم نشان میدادیم و برایش مرهم پیدا میکردیم.
دفترم را برمیدارم و مینویسم:
" الان یک ماهی میشود که در این روستا زندگی میکنم..."
کمی نچ نچ میکنم و کاغذ را میکنم و فکر میکنم. جمله ای به ذهنم میآید و مداد را روی کاغذ به حرکت درمیآورم.
" روزها و هفته ها دست به دست هم میدهند تا یک ماه از بودنم در این روستا بگذرد...در این یک ماه خیلی چیزها یاد گرفته ام، یک گلیم تمام کرده ام... و از سلین جان غذاها یادگرفته ام...در این روزها که فکر میکنم آرامش قبل از طوفان است، من دلتنگتر هستم....دلتنگ آرامش، دلتنگ خانواده ام... و دلتنگ دایی...گاهی اوقات بیصدا زیر لحافم اشک میریزم و گاهی بغضم را در گلو خفه میکنم. این درد ناعلاج است!...مثل شمعی شده ام که آتش دلتنگی ذره ذره وجودم را کم میکند و تبدیل به اشک می شوند....تنها مرهم این روزهایم ساعت ملکوتی ست که بر سجاده نشستم و یا در کنار مرتضی نفس میکشم. فقط همین ها مرا آرام میکند."
هنوز یک صفحه ای تمام نکرده ام که صدای اگزوز ماشین تمام نشده، صدای مرتضی بلند میشود.
هراسان وارد اتاق میشود و از سر و رویش عرق میبارد.ضربان قلبم از چهرهی مشوش اش اوج میگیرد و جلویش میایستم و میپرسم: