🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۱ و ۵۲
آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی بریم حرم؟
سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت:
_باشه، آماده بشید بریم.
بعد رو به صدرا کرد و گفت:
_ما داریم میریم حرم!
صدرا گفت:
_ما یعنی کیا؟
محمد: من و همسرم و زنداداشم!
زنداداشم را که میگفت ،
نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینهی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالا حتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت.
درد داشت اما گفت:
_بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر!
برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد.
آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی سرش گذاشت.
وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود:
_کجا میرید؟
آیه خودش را با درست کردن مقنعهی زینب مشغول کرد:
_حرم!
ارمیا: _تنها؟
آیه: _با محمد و سایه!
ارمیا: _نباید به من بگی؟
آیه: _شنیدی دیگه!
ارمیا: _چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟
آیه: _گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم دارم؟
ارمیا: _من نباشم مشکلات تموم میشه؟
آیه: _با اومدنت تموم شد؟
ارمیا: _میخوای برم؟
آیه: _مگه خواستهی من فرقیام داره؟
ارمیا: بیانصاف نبودی زن سیدمهدی، بی انصاف شدی... سه سال منتظرت نموندم؟
آیه: _به خواست دلت موندی!
ارمیا: _به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این شده!
آیه: _سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه!
ارمیا: _مگه تقصیر منه؟
آیه: _بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست!
ارمیا: _چرا از هرطرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟
آیه: _آرامش!
ارمیا: _منم میخوام!
آیه: _پس منو ببر حرم!
ارمیا: _بریم!
همه آماده شدند که به حرم بروند.
همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همهشان بود؛
با بحثی که سر شام شده بود ،
فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرتخواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکستهی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همهشان نگران ناموسشان هستند، همهشان نگران دوستداشتنیهایشان هستند، همهشان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد.
آیه که مقابل حرم ایستاد،
زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد.
زینب همهی پناهش بود؛
زینب همهی داشتهاش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهاییاش!نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت :
"نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهایی است؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همهی خواستهی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمدهام؟ بس نیست یتیمیام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم... نگاهم میکنی؟"
همان لحظه زینب صدایش زد:
_بابا... بغل!
ارمیا به پهنای صورت خندید.
دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه
گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!"
آیه آه کشید:
_ببخشید!
ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند:
_با منی؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟
ارمیا: _باید محکمتر از خانوادهم دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سالهاست میشناسم!
آیه: _احترام موی سفیدش واجبه.
ارمیا: _منو میبخشی آیه؟
آیه: _من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید!
ارمیا: _میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج میشم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم!
آیه: _بیشترشو که سوریه بودی.
ارمیا: _خب تو نخواستی باشم.
آیه: _بمون!
ارمیا:....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۳ و ۵۴
آیه: _بمون!
ارمیا: _میمونم!
آیه: _تنهایی سخته.
ارمیا: _میدونم، خیلی خیلی سخته!
آیه: _حالا ما یه خانوادهایم!
ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم.
تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند ،
و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود،
سایه و محمد کمی آنطرفتر و صدرا و رها آنطرفتر و کمی دورتر مسیح و یوسف نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواستهی زیادی بود؟
قبل از نماز صبح زیارت کردند ،
و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد
حلیم خریدند و به خانهی حاج یوسفی رفتند.
اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد!
میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند!
آیه: _ارمیا!
ارمیا به همسرش نگاه کرد:
_جانم؟
آیه: _دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم!
ارمیا: _قهری؟
آیه: _دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم!
ارمیا: _میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست.
آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد:
_ممنون!
ارمیا رو به همسفران کرد:
_بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم.
همه موافقت کردند.
دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند!
صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت،
ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت:
_بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید:
_به خاطر حرفای دیشب منه؟
ارمیا سرش را به زیر انداخت:
_اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچهم هم باشم.
محترم خانم دست آیه را در دست گرفت:
_نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم!
آیه: _لطفا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه!
حاج یوسفی: _من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...
ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید:
_حاجی، این حرفا چیه میزنی؟؟؟
حاج یوسفی: _حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟
گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقینمیماند، جایی مانده؟
آیه از روی سفره بلند شد و گفت:
_سفرهتون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم!
آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند.
محمد: _ما هم میایم دیگه!
صدرا: _با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم.
رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید:
_بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد.
وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج
شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست:
_میخوای تنها بری؟
آیه گردن کشید:
_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: _اهل رفتن نبودی!
آیه: _اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادلهی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: _شما خانوادهی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانوادهی منید!
آیه: _از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: _از هر دو!
آیه: _داری مسائل رو با هم قاتی میکنی!
ارمیا: _شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد ،
و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد
بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست!
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد.
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شدهی آیه دوخته شد.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶
ارمیا نگاهش به موهای سپید شدهی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد
گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مُردم، من با سیدمهدی مردم، حالا چی میخوای؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟
چنگ زد و روسریاش را از زمین برداشت ،
و دوباره روی سرش کشید.
چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد.
دوباره گریهی زینب از سر گرفته شد.
از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد.
صدا زد:
_بابا!
آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانههای زینب گذاشت و فریاد زد:
_بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون
آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست!
جملهی آخر را فریاد زد.
هقهق آیه هم بلند شده بود. صحنهی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند.
ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت:
_جلو نیا!
ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود:
_اینا چی بود به بچه گفتی؟
زینب دیگر گریه نمیکرد ،
و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد.
آیه مات شد...
محمد دوید و خود را به زینب رساند.
محمد: _شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟
حاج یوسفی: _سر همین کوچه.
محمد: _یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه!
ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید.
به داروخانه که رسیدند شلوغ بود. محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید.
ارمیا فریاد زد:
_بچهم از دست رفت محمد!
دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت:
_داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره!
مرد باز مقاومت کرد:
_اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد!
محمد داد زد:
_تو دارو رو بده من نسخهشو مینویسم میدم بهت؛ خدا...
محمد که آمپولها را تزریق میکرد،
ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند.
تن زینب که آرام شد،
محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت زینب را میبوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد.
مقابل پای زینب روی زمین نشست؛
مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریدهی دخترکش بود:
_مرد؟!
ُارمیا از الی دندان غرید:
_خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟
نه... آیه نمیدید!
آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریدهی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت
ولی ارمیا ادامه داد:
_همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد درست و حسابی صورتت رو ندیده بودم با دیدن موهای سفید شدهت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟
ارمیا میخواست ادامه دهد ،
که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بستهاش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید.
آنهمه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟
ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند:
_آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه!
محمد دستی به صورتش کشید و گفت :
_یکی زنگ بزنه اورژانس!
به سمت
آیه رفت و نبضش را گرفت:
_از حال رفته، سِرم میخواد.
نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت:
_یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم.
دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخوان اشاره کرد که بیاورد. مردم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشیهای موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچپچ میکردند.
ارمیا به محمد نگاه کرد:
_اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟
محمد به رنگ پریدهی ارمیا نگاه کرد:
_زینب باید بستری بشه، ممکنه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده، این برای آیه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن!
رو به سایه گفت:
_دفترچه بیمه آیه و زینب رو با مُهر من بیار که نسخه
داروهایی که گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچههاشون توی کیف آیهست. مهر منم که میدونی، تو کیفمه.
سایه خواست برود که....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸
سایه خواست برود که مرد با سرم آمد.
محمد گفت:
_تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟
و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند:
" یعنی کسی زنگ نزده؟"
نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود:
_یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای #کمک به آدما، وامیایستید و #فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا!
دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت:
_اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم.
دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت:
_من دارم زنگ میزنم.
محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زدهی آیهی شکستهاش!
"چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟
خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر
انگار نفس کم دارد... یک نفر #خسته شده و دلش شکسته!"
آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت:
_نه! خودم میذارمش!
"آخر ارمیا میدانست که آیه #محرم و #نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا میدانست آیه کسی است که #حریم میداند، #حرمت دارد این بانو!
حریمت را دوست دارم! حرمتِ حریمت را بر من واجب کرده این خط
سیاهی که دورت کشیدهای بانو!"
پشت در منتظر بودند دکتر بیاید.
ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد.
ارمیا امروز خانوادهاش را در بدترین شرایط دیده بود. تن لرزان زینب، تنش را میلرزاند. صورت سفید شده و دستان
سرد آیه، نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت.
دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید.
نگاه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب
این سوال نپرسیده را بشنود.
دکتر عینکش را روی صورتش جابهجا کرد:
_یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه!
اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟
اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژهها را گم کند؟ اشکال دارد روز و سال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش سُر بخورد؟
تمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژهها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد:
_ببینمش؟!
دکتر سری به تایید تکان داد:
_فقط کوتاه باشه!
آیه میان آنهمه دستگاه، چشمانش بسته،
و صورتش کمی رنگ گرفته بود. این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیآمد. آیهای که سر قبر سیدمهدی #ایستاده بود. کسی که حتی #صدای_گریههایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بالبال زده بود... امانت سیدمهدی!
آرام و نزدیک گوش آیه گفت:
_اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیهی سیدمهدی باشی! من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جواب حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده شدم؛ چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛ زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون
میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه!
سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت ،
و قطرهی دیگری اشک از چشمانش فروریخت.
دستی روی شانهاش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را دید:
_آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیهای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیهگاه داره! برای اینه که وقت کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد
بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیاز داره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی! اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری!
ارمیا: _دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟
*********
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۹ و ۶۰
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانهی حاج یوسفی رفتند.
آیه گفت:
_بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟
ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد:
_دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگهای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟
آیه دستی به سر دخترکش، که در خواب بود کشید و گفت:
_به خاطر دیروز ببخشید!
ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود:
_نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم. یاد حال زینب که میافتم دوست دارم بمیرم!
ارمیا ابرو در هم کشید:
_اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست.
تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری!
ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند....
که صدای داد و فریادی را از کوچهی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند...
چند قدم بیشتر نبود ،
اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده
بود دست روی قلبش گذاشت.
دختری چادری، در میان زنانی که او را
میزدند ناله میکرد.
محمد داد زد:
_اینجا چه خبره؟
زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از کنار دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت....
و
محمد دوید....
قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبهی خالی و دویدن زنها و محمدی که فریاد میزد:
_آب بیارید... آب!
*************
آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه ،
روی نیمکتهای بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از مردان نیروی انتظامی به آنها نزدیک شد.
محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد و مدتی صحبت کردند.
سایه گفت:
_مطمئنی مریم بود؟
آیه: _آره مطمئنم!
ارمیا: _باید به حاج یوسفی زنگ بزنم!
بلند شد و کمی آنطرفتر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت:
_عجب سفری شد این سفر!
سایه: _وضعش چطور بود محمد؟
محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت :
_خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده!امیدوارم آسیبها به حداقل رسیده باشه!
آیه: _آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟
محمد: _نمیدونم.
ارمیا کنار آیه نشست:
_حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟
آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد:
_آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست، که مقابلت قرار بگیره، دلت از سر به زیری درمیاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکرد عاشقی کنه!
سایه: _مریم هنوز زندهستا! چرا فرصت نکرد؟
محمد: _حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن!
سایه اخم کرد:
_بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن!
محمد: _مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته!
سایه: _اما اگه بخواد من کمکشون میکنم!
ارمیا: _مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه!
آیه: _مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده!
ارمیا: _اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم!
آیه: _باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقا مسیح هم توی این چند روز مشخص میشه.
ارمیا: _اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو میافتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه! مسیح هم برادر منه، نیمهی گم شدهش رو پیدا کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران!
محمد :_به خاطر مسیح؟
ارمیا: _این به خاطر خود دخترهست. یکی نیاز به کمک داره و من قصد ندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم!
آیه لبخند زد...مردش مرد بود،
غیرت داشت؛ فقط به فکر خودش و خانوادهاش نبود، نگرانیهای مشترکی داشتند..مردم کشوری که دوستش دارند.
حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد،....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲
حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدمهای استوار و ابروهایی در هم کشیده پیش میآمد. ارمیا و محمد پیش رفتند ،
و مشغول صحبت شدند. آیه نگاهش را به زمین دوخت و
سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند.
ارمیا ادامه داد:
_هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه!
محمد: _معلوم بود که برنامهریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن.
حاج یوسفی: _خدای من... آخه چرا؟!
مسیح: _محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟
گرهی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود.
محمد: _منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم!
مسیح: _میرم به صدرا زنگ بزنم!
چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شمارهی صدرا را گرفت.
صدرا: _چیشد مسیح؟ حالش چطوره!
مسیح: _سلامتو خوردی؟
صدرا: _سلام؛ حالا چیشد؟
مسیح: _علیک سلام، به یه وکیل نیاز دارم!
صدرا: _برای چی؟ چیشده؟
مسیح: _چندتا زن بهش حمله کردن و بعد از ضرب و جرح اسید پاشیدن رو صورتش!
صدرا: _خدای من... چی میگی مسیح
مسیح: _به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه!
صدرا: _باشه میام، آدرس بده!
مسیح: _جبران میکنم!
صدرا: _تو چرا؟
مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید:
_چیشد دکتر؟
مسیح برگشت و قدمهایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت:
_خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره.
محمد: _همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟
دکتر: _اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره!
محمد: _آسیبدیدگی جدی دیگهای نداره؟بدجوری کتک خورده بود.
دکتر: یکی از دندههاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکنن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هر چه زودتر عمل بشه!
محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد.
مسیح کلافه بود؛
" خدایا... این چه بازیای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ "
ارمیا خطاب به مسیح گفت:
_باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم!
مسیح گفت:
_باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله.
ارمیا دست روی شانهی برادرش گذاشت:
_توکلت به خدا باشه!
مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کردهای برادر!
مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت:
_خدا بخیر بگذرونه!
**********************
وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند،
همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کردهاند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده ،
و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند.
عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت...
خدایا دیگر چه قصهای را شروع کردهای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد...
****************
مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسهی سینهاش درد داشت و شکمش میسوخت...
درد داشت و یاد مادر و بچهها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت، باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟
نالهای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید:
_مریم جون، بههوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟
مریم به سختی گفت:
_آب...
خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد.
هوشیاریاش بالاتر میآمد و
دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴
سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر
هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند.
مریم: _تو کی هستی؟
+من سایهام! منو یادت میاد؟
مریم: _سایه؟
ُ _آره! خونهی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم وصل
کردم، یادت میاد؟
مریم: _یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بستهست؟
+الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه!
مریم: _درد دارم!
_الان بهشون میگم!
صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش میآمد....
زنانی که به او حمله کردند، حرفهایشان، کتکهایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش...
خدایا... چه بر سرش آمده بود؟
ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛
در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد:
_چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟
صدای سایه آمد:
_هیچی؛ من حرفی نزدم!
مریم: _اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بستهست؟ چه بلایی سرم اومده؟
دکتر: _یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بستهست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته!بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست!
آرامبخش در رگهایش که جریان یافت، دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد...صدا میآمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ،
راست، دور، نزدیک، همه جا بود.
صدای نالهای آمد که گویی از دهان خودش بود.
-انگار بیدار شده!
+آره؛ مریم خانم، بیدارید؟
_کی اینجاست؟
+سایهام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن!
در تاریکی چشمان مریم، مسیح نگاهش به آن باندپیچیهایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقیماندهی
هجوم ناجوانمردانه!
***************
حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد:
_چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم.
ارمیا به دفاع از آیهی این روزهایش برخاست:
_نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید روسیاه شدم.
ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد.
رها دست آیه را در دستش گرفت:
_دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچهایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازلهای خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچهی تو، بچهی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکردهاش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست.
آیه با پر چادر گلدارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت:
_دیشب مهدی اومد به خوابم.
ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیهاش نگاه کرد. دلش میخواست دستهای همسر کمی بیوفا شدهاش را بگیرد و بگوید :
"اشک نریز جانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشدهام"
اما دریغ که نه اجازهی گرفتن دستهایش را داشت و نه توان رفتن از زندگیاش را.
حاج علی افکارش را برید:
_خیر باشه بابا جان!
آیه: _خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن.وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که سید مهدی کلاه سبزشو گذاشت رو سر آقا ارمیا و اسلحهشم داد دستش. بعد زد رو شونهش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون.
حاج علی لبخندی زد و گفت:
_خودت تعبیرشو میدونی بابا جان، سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶
حاج علی لبخندی زد و گفت:
_خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفهی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره.
ارمیا لبخند شرمگینی زد:
_هرچی دارم از عمه جان دخترمه! هرچی دارم از حرم دارم حاجی من شرمندهی لطف و کرم بیانتهای این خاندانم؛ از بیبی جانم گرفته تا سیدمهدی و زینب سادات.
حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوص نیت این مرد پسر
شدهاش که عنوان دامادی داشت و پدریِ نوهی عزیز کردهاش...
زهرا خانوم بحث را عوض کرد:
_حالا تکلیف اون مادر و دختر چی میشه؟
حاج علی: _نمیدونم؛ باید خود مریم خانوم باشه تا بشه دربارهش تصمیم گرفت.
ارمیا: _پدر جان، وسط این تصمیما یه کمم به دل مسیح ما فکر کنید،
داداشم التماس دعا از شما داره! علی که باشی، دست همهی یتیمها به دامانت میشه. پدری کنید برای برادر بیپدرم!
محبوبه خانم: _من میخوام براش مادری کنم؛ فخرالسادات برای شما مادری کرد و دامادت کرد، حالا نوبت منه. میخواستم اول با رها جانم صحبت کنم و بعد بگم اما دیگه حرفش شد، همینجا میگم؛ رها جان مادر، من نظرم بود شما بیاین پایین پیش من، و اون بالا رو بدیم به آقا
مسیح! اینجا برای من خیلی بزرگه، اینجوری برای تو سخت میشه اما برای من انگار سینا دوباره زنده شده.
رها نگاهی به صدرا و مهدی کرد ،
که مشغول بازی بودند. پسرک ساکت و آرامی که هیچ دردسری نداشت. تمام روزهایش شادی بود و لبخند خدا...چرا شادیاش را قسمت نمیکرد؟
رها با لبخند به مادرشوهرش نگاه کرد:
_چه فکر خوبی کردید، دیگه لازم نیست صبحها که خوابه بغلش کنیم و بیاریمش پایین؛ با صدرا صحبت میکنم که زودتر شرایط رو فراهم کنه.
زهرا خانوم خندید:
_حالا اول از عروس بله رو بگیرید!
محبوبه خانوم به شوخی پشت چشمی نازک کرد:
_یعنی سختتر از بله گرفتن فخرالسادات از آیه جانه؟ من پسرمو داماد میکنم! حالت کی میان؟
روی سوالش با ارمیا بود که جوابش را گرفت:
_اینطور که خبر دارم، فردا قراره منتقلش کنن تهران، یه عمل دیگه باید رو چشمش انجام بشه، حال
مادرش هم بدتر شده و اونم منتقل میکنن اینجا. تو این مدت نگهداری از خواهر برادرش با ماست تا مریم خانم مرخص بشن.
حاج علی: _تکلیف مدرسه و اینا چیشد؟
صدرا همانطور که مهدی روی دوشش بود گفت: _فقط برادرش مدرسه میرفت که من کاراشو درست کردم
زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت:
_حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن!
رها لبخندی به شوهرداریِ مادرش زد ،
و به آیه اشارهای داد و لبخند زدند به این عاشقانههای زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت:
_باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه!
حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد:
_شاید منظورش جابهجایی تو همون مشهده!
آیه: _نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران.
آیه در خانه را گشود ،
و ارمیای زینب در آغوش
وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درد
این کودک سختترین چیز در دنیایش بود. به خاطر این دختر همهی دنیا را بر هم میزد.
آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد...
" چه بر سر زندگیاش آمده بود؟ چه بر سر
دخترکش آمده بود؟ سیدمهدی! نگاهمان میکنی؟ گناه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در شناسنامهام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همهی دنیایم بودی و
هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانههایم با تو رویید و از روزی که رفتی همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟
سیدمهدی! حق آیهات این بود؟ این بود آن قولهایت؟ این بود آنهمه دنیایم بودنهایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟ "
آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت....
" چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارد دنیای من، خودت و دخترکمان کردی؟ من خستهام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش سوختنها؛ سیدمهدی... آیهات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا نیست؛ دیگر آن پر پرواز روزگارت نیست؛ آیهات کمر خم کرده؛ آیهات مو سپید کرده؛ آیهات غم در دل دارد. "
ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشک چشمان بانوی خستهاش را دید، سرش را به زیر انداخت.
_میخواستم یه سفر خوب براتون باشه. میخواستم دوباره رنگ زندگی چشمای شما بیاد؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خود دردم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸
_....یادم نبود من خود دردم... خود اشکم؛ منِ همیشه تنها موندهی روزگار رو چه به داشتن
زن و زندگی؟ من رو چه به شریک تنها شدنِ یادگار سیدمهدی؟
آیه لب گزید:
_کم آوردید؟
لبخند ارمیا تلخ بود.
_حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه.
آیه با ریشهی شالش بازی کرد
_من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته.
ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد:
_برم؟
آیه سرش را بالا گرفت و به صورت خستهی ارمیا نگاه کرد:
_منظورم این نبود!
ارمیا خیرهی چشمان همسرش شد.
_برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟
آیه لب باز کرد چیزی بگوید ،
که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد.
رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد خانه شد. صدرا لبخند بر لب سری تکان داد و دست بر شانهی ارمیا گذاشت:
_بازم شروع شد.
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_چی شروع شد؟
صدرا که به رها و آیه نگاه کرد، ارمیا هم نگاهش را چرخاند.
رها: _دکتر صدر زنگ زد... آماده شو؛ یه روستا سمت زاهدان رفته زیر شن. گروههای امدادی از دیروز اونجان، امشب حرکته.
آیه برای اولین بار نگاه نامطمئنش را به ارمیا دوخت:
_نمیدونم.
رها متوجه منظور آیه شد:
_شما که مشکلی ندارید؟
ارمیا گیج شده، ابرویی بالا انداخت:
_با چی؟!
صدرا: _با رفتنشون دیگه!
ارمیا گیجتر به صدرا نگاه کرد.
_کجا؟!
صدرا: _خانوما جزء گروه امداد دکتر صدرن! یه گروه روانشناس که برای کمک به استرسهای بعد از حادثه به محل حادثه میرن.
رها اصلاح کرد:
_استرس پس از آسیب عزیزم!
ارمیا شگفت زده گفت:
_میخواید به اون روستا برید؟ تو سیستان؟! عقلتونو از دست دادید؟
رها اخم کرد:
_نخیر؛ عقلمون سرجاشه!
ارمیا: _این دیگه کمک به بچههای مناطق محروم نیست، اینجا جونتون در خطره!
رها: _جون شما تو سوریه در خطر نیست؟ اینجا که دیگه وطن خودمونه!
ارمیا: _من برای این شرایط آموزش دیدم، شما چی؟ اونجا هوا آلودهست، آب و غذا کم گیر میاد، امکانات رفاهی کمه!
رها به آیه گفت:
_راست میگن، هرچی وسیله میتونی بردار؛ غذا، لباس، پتو؛ حتی دارو و آب... اینطور که دکتر صدر گفت، بچههای جهادی آماده شدن برای اعزام، قراره روستا رو بازسازی کنن.
صدرا: _مهدکودکتون یادتون نره، بچهها نیاز به آموزش و سرگرمی دارن.
رها: _اونکه همیشه آمادهست؛ فقط چندتا دفتر و برگه آچهار بخر. مدادرنگی و آبرنگ و مدادشمعی از سری قبل هست.
ارمیا مداخله کرد:
_تو چی میگی صدرا؟! میدونی میخوان چیکار کنن؟
صدرا لبخند زد:
_خودم بهت گفتما! کار همیشهشونه. منم فردا یک دادگاه دارم. باقی کارا رو میدم دست همکارم و بعدازظهر با وسایل بیشتر حرکت میکنم.
ارمیا: _مگه توئم میری؟
صدرا: _اونقدر اینجور جاها منو دنبال خودشون کشیدن که رسما برای خودم عمله شدم! اینقدر خوب سیمان درست میکنم و آجر میندازم بالا که باید ببینی!
ارمیا: _تو دیگه چرا؟
صدرا: _وقتی تو و حاج علی و مامان زهرا این دوتا اعجوبه رو دست من
فلک زده میسپارید، منم مجبورم دنبالشون اینور اونور برم دیگه!😁
موبایل صدرا زنگ خورد:
_سید محمده
_سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا میاد اینجا پیش مامانم تا بچهها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی...
ارمیا: _حاج علی و سید محمد هم هستن؟
آیه: _آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن.
ارمیا اخم کرد:
_پس فقط منو جا گذاشتید؟
صدرا: _نخیر؛ شما خط مقدم بودید!
ارمیا: _پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه!
آیه لبخند زد....
ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از اقوام
محبوبه خانم هم، لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را آورده بودند. سیدمحمد، مشغول دستهبندی داروها و یادداشتبرداری برای خرید داروهای موردنیازشان بود.
سایه در حین کمک به همسرش
گفت:
_تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟!
سیدمحمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد:
_خانم، بری نهئو بریم!مگه رفیق نیمهراهی؟
سایه دستی به روسری سرمهای رنگ مدل لبنانی بستهاش کشید و موهای خیالیاش را داخل داد:
_نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟
+با دکتر رضایی صحبت کردم به جای من میره اتاق عمل.
_مگه برگشته ایران؟
سید محمد: _دو سه روزی میشه که برگشته.
_محمد!
سیدمحمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰
سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایهاش کرد:
_جانم؟!
سایه: _با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده!
سیدمحمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد:
_برای منم عجیبه، این آیهی اون روزا نیست؛ حتی آیهی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش!
سایه: _فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی.
سید محمد: _این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه!
سایه: _فقط امیدوارم طوفان زندگیشون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست.
سید محمد: _میدونم...
********************
مریم دستی روی صورت بانداژ شدهاش کشید.
قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟
میترسید از آیندهای که چشماندازی جز درد و بیماری از آن نداشت.
چه
کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی در شهری به پر اشوبی تهران، را برای کودکیهای زهرا و محمدصادقش راحت کند؟ وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درد شدید
شدهی قلب مادر چه کند؟
هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست، آن زنهای سنگدل همسایه چه بر سر صورتش آوردهاند، زیادی سنگین بود. آنقدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند.
**************
رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید!
یکنفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانوادهاش رسیدگی کند. چه کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقهی پایین ببرد، مادر و زهرا و محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمدصادق را بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود.
صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد:
ِ_من بمونم و خانوم بره؟ چشمم روشن؛ از کی رفیق نیمه راه شدی؟ منو باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سالها اشتباه میکردم. میخواد تنها بره... نامرد رو ببینا!
رها کلافه از غر زدنهای صدرا گفت:
_بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم میرم سیزده بهدر؟ شرایط بحرانیه دیگه!
صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛
انگار اصلا نمیفهمید طاقت دوری از این خاتون سیه چشم چقدر برایش سخت است:
_تو هم بمون با هم بریم.
رها از این بحث خسته شده گفت:
_اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟
صدرا: _هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز.
رها: _آخه چرا؟
چرا گفتن دلتنگ شدنها اینقدر سخت است؟
چرا میخواهد زور بگوید و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهیها زیاد میشود و بیموقع لبها بسته میشود و دل عزیزت را ترک که نه، میشکند.
صدرا کلافه دستی در موهایش کشید:
_اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟
رها خندهاش گرفت:
_اون اصلا مرخصی نداره که بیاد!
صدرا:_پس چرا ارمیا داره میاد؟
رها: _مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده.
صدرا: _پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم!
*******************
آیه سوار ماشینش شد.
تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالا
بیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آنهمه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد.
نگاهی به لیست خریدهایی که سیدمحمد داده بود کرد. به جز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید.
دنده را جا زد و حرکت کرد.
تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که
ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل از دست آیه خارج شد.
خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود،
و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنهی دلخراشی ایجاد کرد.
چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی
نفهمید.
****************
ارمیا کلافه راه میرفت.
تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود.
خواست بگوید از فروشگاه وسایل سفریِ سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود...
حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود.
بالاخره تماس وصل شد:
_چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
_سلام.شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲
_سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود.
ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟
+ایشون تصادف کردن.
ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدنهای سیدمحمد و
صدرا جوابی نداد.
ارمیا: _خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟
زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سیدمحمد به دنبال ارمیا رفتند.
خیابان ترافیک بود.
ارمیا از لابهلای ماشینها جلو میرفت.
صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سیدمحمد دویدند. صدای آمبولانس و چراغ َگردان ماشین پلیس میآمد.
ارمیا زانو زد:
_آیه!
+از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم.
ارمیا به سمت صدا برگشت:
_تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونهای!
+اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن نمیذاشت به هم برسیم.
مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند. ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت:
_جناب سروان...
مرد به سمتش چرخید.
_بله؟
ارمیا: _اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من.
سروان: _شما از کجا میدونید؟
ارمیا: _لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره و بستری بوده، حتما فرار کرده.
سروان: _باید به بچههای انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد بود؟
ارمیا: _بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم، میخواست زنم رو بکشه.
صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیهاش رفت. زنی را دید که به آیهای که روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد.
ارمیا به
سمت آیهاش دوید ،
و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند. آنها را میشناخت، سیدمحمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم
دیوانه را از آیهی شکستهی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و بالای سرش بود و با ضربهای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد.
سیدمحمد روی شانهی او زد و گفت:
_خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به درد آیه خوردیا!
ماموران به ارمیا رسیدند:
_شما سرگرد هستید؟
ارمیا سری تکان داد:
_ارتش.
سروان: _با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو منتقل میکنن.
ارمیا تشکری کرد و به سیدمحمد گفت:
_با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته!
سیدمحمد دوید و در لحظهی آخر وارد آمبولانس شد.
صدرا گفت:
_کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره.
ارمیا: _اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛ انگار اندازهی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده.
تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند، صدرا به رها خبر داده بود و رها به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه، رها به کلانتری رفت.
دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند ،
و صحبت میکردند. صدرا مشغول تعریف کردن حادثه بود که رها سلام
کرد.
جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت:
_آیه خانم چطور بود؟
رها: _هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسهی هوا باز شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دندههاش آسیب جزئی دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز فرار کرد دکتر؟
دکتر مشفق دستی به صورتش کشید:
_نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با مسئول شب صحبت کنم.
رها: _روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم وضعیتش بهتر بود!
دکتر صدر: _اشتباه از من بود.
همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد:
_باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم.؛احتمال میدم اون ما رو همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که آدم فوقالعاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبهی ۷ کنکور هنر رو داشته و بازیگری خونده! اصلا توجه نکردیم به اینکه اون هم میتونه ما رو دور بزنه؛ فقط به فکر #تامین_امنیت آیه بودیم.
رها: _مگه چنین چیزی ممکنه؟
دکتر مشفق : _حق با شماست دکتر، الان که فکر میکنم، همیشه چشمهاش زیادی هوشیار بود.
رها: _و زیادی با دقت صحبت میکرد.
دکتر صدر: _این اشتباه از.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴
دکتر صدر: این اشتباه از همهی ما کمی بعید به نظر میرسه. برید گزارشاتون رو بررسی کنید، فردا یه جلسه تو مرکز میذاریم، اونجا صحبت میکنیم.
صدرا: _پس رفتن به اون روستا؟ دیگه نمیرید؟
دکتر صدر: _ما نمیریم، یه گروه دیگه میرن.
صدرا: _پس ما هم وسایلی که جمع کردیم رو میدیم ببرن.
آیه لبهای خشک و سنگینش را به سختی تکان داد:
_مهدی...
ارمیا گوشهی اتاق تکیه داده بود ،
و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زهرا خانوم و حاج علی دو طرف آیه ایستاده بودند و با صدای آیه دو حس همزمان به قلبشان راه یافت، یکی خوشی بیدار شدن آیه و دیگری تلخی زهر مانندی که به قلب ارمیا ریخته شد، دهانشان را تلخ کرد.
سیدمحمد دست روی شانهی ارمیا گذاشت:
_گفتم که بهتره بیرون باشی؛ الان که داره بههوش میاد زمان و مکان رو گم کرده، ممکنه چیزای خوبی نشنوی.
ارمیا نگاه از پنجره نگرفت ،
و با تمام توان نگاهش را از آیه دور نگهداشت. دوست داشت کمی خودخواهی کند، دوست داشت کمی دوست داشته شود. به رفاقت سه سالهاش با سیدمهدی پشت کرد و آیه را خودخواهانه برای خود خواست.
گاهی در عذاب بود از این کشمکش درونی،
آیه حق کدامشان بود؟ ۹سال زندگی عاشقانه با سیدمهدی؟ حق سه سال غم برای سیدمهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبهی آن خانه بود؟
ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست، به سبک آیهی سیدمهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوم حاج علی.
کمی زندگی را حق یتیمیهایش میدانست،
حق روزهای بیپدریاش میدانست؛ حق بیمادر، بزرگ شدنش میدانست...
چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار شکایتی نداشتم!
یک سوال دارم...
"تو زن #منی یا آیهی #سیدمهدی؟ تو #سهم و حق کداممان هستی؟ #دل_شکستهی من که هزاران بار آن را میشکنی؟ حق دو متر #خاک سیدمهدی؟ تو #کیستی آیه؟ "
حاج علی بوسهای بر پیشانی آیهاش زد ،
و خدا را شکر کرد که آیه بههوش آمده. سیدمحمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچهی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینب
بیپدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود.
معاینهی دکتر تمام شده بود ،
که سید مهدی زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجرهی دود گرفته نگاه میکرد.
زینب روی تخت نشست ،
و سر بر سینهی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازشهای مادر.
حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید، و به همراِه زهرا خانوم از
اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیهاش تنها بگذارند.
سیدمحمد هم که به بهانهی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود.
آیه که سکوت ارمیا را دید گفت:
_انگار خیلی همه رو نگران کردم!
ارمیا: _روز بدی بود؛ خوبه که داره تموم میشه
آیه: _نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم.
ارمیا هنوز هم نگاهش خیرهی همان پنجره بود:
_کار ندا بود
آیه: _ندا؟! ندا کیه؟!
ارمیا: _همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش!
آیه: _مگه بستری نبود؟
ارمیا: _جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش ازدواج کنم.
آیه: _دیدیش؟
ارمیا: _قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم.
آیه: _به خاطر تو، جون من و دخترم تو خطره!
ارمیا پوزخندش، دست خودش نبود:
_دخترت؟
آیه ابرو در هم کشید:
_آره! دخترم؛ شک داری دختر منه؟
ارمیا:_چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟
آیه: _مگه تموم میشه؟
ارمیا: _نه! نه تا وقتی که سیدمهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی.
ارمیا از اتاق بیرون زد.
آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا. دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بیتحرکی... دلش فرار میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود.
**************
آیه را که به خانه آوردند،
زینب سادات اشکریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دستهایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشکهایش همچون رود بر صورتش روان بود.
آیه: _چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟
زینب سادات: _بابا... بابایی رفت...
آیه به حاج علی نگاه کرد:
_چی شده بابا؟
حاج علی آهی از افسوس کشید:
_رفت سیستان؛ گفت میره یه کم بهت فرصت بده، گفت هنوز #جایگاهش تو زندگی معلوم نیست.
سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت:
_داری باهاش بد میکنی.
رها ادامه داد:
_این حق ارمیا نیست آیه!
سیدمحمد پلاستیکهای خرید را روی اپن گذاشت:
_اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش داری...
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۵ و ۷۶
سید محمد پلاستیکهای خرید را روی اپن گذاشت:
_اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته،حالا با این رفتاری که تو باهاش داری، همون حس دوستداشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثلا دکترای روانشناسی داری!
آیه کلافه گفت:
_چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟
حاج علی اخم کرد:
_ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعور ازدواج نداشتی تویی
که هنوز دلت با سیدمهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، #چرا زنش شدی؟؟؟
آیه با انگشتان دستش بازی کرد:
_منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟ کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم.
سید محمد: _تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو
نمیسوزه... آیه زندگی کن
آیه: _بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم.
سید محمد: _یاد بگیر! تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی، الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم.
آیه: _انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم.
حاج علی: _ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی!
آیه: اون من سیدمهدی بود، من بدون سیدمهدی نمیدونم چطور زندگی کنم.
سید محمد: _چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟
آیه: _فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم!
سایه: _تقصیر ارمیا چیه؟
آیه: _زیادهخواهی کرده.
رها داد زد: _بفهم چی میگی آیه!
حاج علی: _حق داری! زیادهخواهی کرد و به هیچی نرسید.
زینب سادات را به اتاق برد.
زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد.
آیه: _خستهام... من نمیدونم چیکار کنم.
سید محمد: _ارمیا رو ببین، بشناس..مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بیپشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیهی اون روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادر
مهدی میگم... آیه برادر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن!
آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند، و از دهن افتاد. در اتاق که پشت سر آیه بسته شد، سید محمد پوفی کرد:
_آیه شکسته... دیگه طاقت نداره!
************************
رها در اتاق را به ضرب باز کرد:
_بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با #فرارکردن میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از #آزارش؟ خسته نشدی از ندیدن آرزوهای #دخترت؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلا تو جز #خودت کسی رو میبینی؟
آیه: _خسته شدم از بس همهتون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه طرفدارش شدید؟
رها: _سیدمهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونهشی؟
آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخت سینهی رها کوبید:
_بفهم داری دربارهی کی حرف میزنی!
رها دست آیه را پس زد:
_میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچهته... میفهمی؟ سیدمهدی مرد! خدا بیامرزدش! اصلا ارمیا رو دیدی؟ میدونی وقتی بهش بله دادی، اون شب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس
عروس و آرایشگاه،؟ یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟ اصلا پرسیدی اونهمه هزینهای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از بچههای پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت، جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی چرا اونشب هیچکس خونه نبود؟ همهی ما رفتیم عروسی اون جوون. همه جز تویی که کسی رو جز #خودت نمیبینی. ارمیا همهی آرزوهاشو داد به #بچهای که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که بهعنوان خانوادهی داماد تو جشنشون باشیم و همهی ما با جون و دل رفتیم، چون ما میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی. تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سیدمهدی پشت و پناهت، چی از #حسرت میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همهی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو با اونهمه ادعات! تو با اونهمه آیه بودنت برای همهی ما... آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچههای بیحامی رو حمایت میکنن؟ تو از #شوهرت چی میدونی؟
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود...
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت درنیاورده بودی؟ تمام پساندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو #نخواستی. وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، مُردیم! فکر کرد شرمندهت شد. و ما از شرمندگی دل دریاییش مُردیم! فکر کرد تو سادهزیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی #عروس_سیدمهدی باشی.
سیدمحمد دست روی شانهی سایهاش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم #لیاقت میخواد.
سیدمحمد به یاد آورد...
فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است.
نزدیک که شد جوانی را دید ،
که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست:
_سلام.
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سیدمحمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سیدمحمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ همدورهی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:
_آره.
سیدمحمد: _از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: _من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سیدمحمد: _هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونهمون شده. بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ارمیا: _سالها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه
بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو #بساز. با دوتا از بچهها تصمیم گرفتیم بریم #ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود... گفتنش راحت نیست، اما #حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا
معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به
کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم.
تا اونشب و توی اون برف..زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم،
خواب سیدمهدی رو دیدم. #کلاهشو گذاشت سرم، #تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت. و گفت:
_#حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو #شهید شدی؟!
گفت: _همسایهایم.
گفتم: _من زندهام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهایم رفیق.
گفتم: _منم #شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره. گفتم «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة». اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم #امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو #سختتره؛ اما من #کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت #خیلی_بده!
گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب #ایمانش باشه، اما براش #میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده!
گفت: _از روزی که #اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش #ایمانشو باد ببره.
گفتم: _مواظبش باش!
گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سیدمهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سیدمهدی نگرانشه.
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید ،
و به حرفهای رها و سایه و سیدمحمد فکر کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
*************
مریم نگاهی به خانه انداخت.
از خانه بیبی و سید بهتر بود. همهی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کردهاند.
از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بیبی را میخواست.. پدریهای سید...
دلش تنگ بود برای حاجی یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس
و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درسهای محمدصادقش را دوره کرد.
ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی #مادرش عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسههای #پدر که هنوز حس میکرد.
به روزهایی که گذشت فکر کرد.
به مسیحی که پابهپایش میآمد. به مسیحی که سایهاش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختیها بود. مرد بود و مردانگی خرج تنهاییهایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان،
کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از #جانشان مایه میگذارند هم از #اموالشان؛ اصلا چرا اینگونهاند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هرکس میخواهد از دیگری بِکَند برای خودش، این جماعت چرا وصلهی ناجور شدهاند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟
صورتش میسوخت و نمیدانست ،
زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهاناند یا این جماعت وصلهی ناجور زمانه؟
سایه را دوست داشت...
پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، میآمد؛ پا به پای تنهاییهای مریم میآمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصههایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنیتر از دیگران بود؛ شاید چون همسنوسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛
سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پابهپایش آمده... میگفت آیهی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سیدمهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینیبندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچهها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچهها با ارابهاش میآمد و میگفت چینیبندزنه..چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛
کاش آیه دلش را دست چینیبندزن بدهد،
تا دوباره آیهی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیهی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود:
" که بعد از رفتن منم، توئم دختر شهرآشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همهی ما بسه!"
به آیه میگفت دختر شهرآشوب ،
و مریم به آشوبی میاندیشید....
ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد...
آیهای که عصبانی بود...
زینبسادات بغض کرده...
حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار...
محبوبه خانم پریشان...
مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده...نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را...
این خانه عجیب بود؛
بهتر بود دنبال
کاری باشد تا زودتر از دست این عجیبها راحت شود...
***************
شب دیر زمانی از راه رسیده بود.
ارمیا هنوز روی شنزار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره
باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود.
هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل #میشکست و دل #میسوزاند و دل #میلرزاند.
تلفن همراهش زنگ خورد...
تلفنی که هیچگاه نام آیه زینتبخش آننشد و چقدر حسرتهای کوچک دارد دل این مرد!
با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد...
باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرفهایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی #قول داده؟ چرا نمیفهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: _تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر
ارمیا: _سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون
میشی؟
سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق #آسمون شی و تو هم آسمونی بشی؛ اونوقت....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق آسمون شی و تو هم آسمونی بشی، اونوقت دوتا حسرت تا ابد تو دل آیه میمونه.
ارمیا: _فعلا که بیخ ریش زمینم؛ کارتو بگو!
سیدمحمد: _برگرد!
ارمیا: _نه!
سیدمحمد: _با رفتت چیزی درست نمیشه؛ آیه باید بفهمه شوهر داره!
ارمیا: _مجبور به قبول چیزی که نمیخواد نیست، اونا دستم امانتن.
سیدمحمد: _پس چرا نیستی؟! اینه امانتداریت؟
ارمیا: _بودنم عذابشون میده؛ رفتم که راحت باشن؛ فکر کنه.
سیدمحمد: _آیه نیاز به #تلنگر داره تا بیدار بشه.
ارمیا: _من اون تلنگر نیستم.
سیدمحمد: _میترسم از اینکه خوابت تعبیر بشه و ایمان آیه رو باد ببره!
ارمیا: _به حاج علی بگو مواظب زندگیم باشه.
سیدمحمد: _چرا شبیه وصیت کردن حرف میزنی؟
ارمیا: _کی از فرداش خبر داره؟ شاید حرفای آخرم باشه!
سیدمحمد: _اینجوری نگو!
ارمیا: _چطوری بگم؟
سیدمحمد: _بگو میام..بگو زندگیمو میسازم!
ارمیا: _میام و میسازم!
سیدمحمد: _میترسم
ارمیا: _از چی؟
سیدمحمد:_از نبودت...از #رفتنت..مامان دلتنگته؛ بیا دیدنش!
ارمیا:_میام؛ منم دلم تنگه.
سیدمحمد: _خداحافظ.
ارمیا: _خداحافظت.
ارمیا این روزها را دوست نداشت،
اما چقدر از روزهای عمرش دوستداشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت. "خدایا... چرا پدر مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟! مزاحمم؟! از قیافهم خوشش نمیاد؟! خدایا...چیکار کنم؟! "
ارمیا مانده بود و هزاران خیال،
و حرفهایی برای سیدمهدی... یاد آن روزها و کمکهای سیدمهدی افتاد. خندهدار است ولی رفاقتش با سیدمهدی واقعی و دوستداشتنی بود.
یوسف آن روزها مجنون صدایش میزد،
و مسیح کمی بیشتر درکش میکرد. آن شبهایی که تا سحر بر سر خاکش قرآن میخواند، آن روزهایی که سید مهدی خدا را به او نشان میداد؛
وقتی که پایش را جای پای اویی که #خدایی شده بود میگذاشت. روزی که #نمازهایش همه با عشق شد و صورتش را دیگر سه تیغ #نکرد.
حاج علی هم آن روزها پدری میکرد.
آن روزهای پر از شک و تردید، آن روزهایی که ارمیا استخوان ترکاند. آن روزها که پیله را پاره کرد و پروانه شد و اوج گرفت. تا... شاید تا سید مهدی! چه کسی میداند ارمیا تا کجا اوج گفت؟
*************
مسیح رو به یوسف که مشغول اتو کردن لباسهایش بود گفت:
_پس چرا ارمیا نمیاد؟ الان که بهش نیاز دارم کجا رفته؟
یوسف زیر چشمی نگاهش کرد:
_حالا چیکارش داری؟
مسیح: _لااقل به بهونه دیدن ارمیا میرفتم اونجا.
یوسف دست از اتو کردن کشید:
_درکت نمیکنم؛ داری چیکار میکنی؟ازدواج تو با اون دختر، مسخرهتر از ازدواج ارمیاست! تو اصلا چقدر میشناسیش؟ با یه نگاه؟
مسیح: _ #نجیبه، #محکمه، #خانوادهداره، #تحصیل_کردهست! چی کم داره؟! شاید اون منو به خاطر شرایطم نخود؛ اما من همه جوره پسندیدمش.
یوسف: _چی رو پسندیدی؟
مسیح: _خودشو، خانوادهشو.
یوسف: _میدونی اگه با اون ازدواج کنی باید دوتا بچه بزرگ کنی؟بدتر از ارمیا! اون لااقل یکی داره!
مسیح: _من که راضیام! تو چته؟ اون خانوادهای داره که نیاز به حامی دارن، منم خانوادهای میخوام که حمایتشون کنم! روز اولی که دیدمش فهمیدم کسیه که سالها منتظر بودم پیداش کنم.
یوسف: _تو و ارمیا دیوونه شدید! عاقبت ارمیا رو ببین! چند روز تو اون خونه کنار زنش زندگی کرده؟ از روزی که به اون سفر رفت دیگه رنگ
زندگی رو ندید؛ یادت رفته چه شبها که تا صبح مثل بچهها گریه کرد؟
مسیح: _از ارمیای قبل هم راضی نبودی. اون روزا بهش گیر میدادی که کاراش از روی اجبار و ریاست. حالا گیرت به گریههای از سر توبه و استغاثه اونه! ارمیای الان پر از آرامشه؛ مگه بده؟زندگی اونه؟ زندگیشم درست
میشه.
یوسف: _الان بحث ارمیا نیست. این دختر کلی مشکل داره، میفهمی؟ چرا از داشتن یه ازدواج آسون فراری شدید؟ سرتون درد میکنه برای دردسر؟
مسیح: _میرم یک زنگی به صدرا بزنم؛ شاید فرجی بشه امشب دعوتمون کنه اونجا!
یوسف اتو را به دست گرفت:
_با فرار کردن از واقعیت به جایی نمیرسی.
مسیح: _جایی نمیرم که برسم؛ من میخوام با مریم ازدواج کنم!
یوسف: _حتی با اون وضع صورتش؟
مسیح: _سرت به کار خودت باشه؛ الان خیلی خوب شده و سیدمحمد میگه بهترم میشه.
یوسف: _خدا عقلتون بده.
مسیح: _میترسم خودت به دردش دچار بشی برادر من...
*************
مثل آن روزهای بعد از سیدمهدی ،
و روزهای قبل از ارمیا، همه جمع بودند. محبوبه خانم هم دلش به اینها خوش بود. مریم خجالت میکشید؛
نمیدانست این جمع، وصلههای ناجوری بودند، که باهم جور شدند.
محمدصادق احساس مردانگی میکرد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴
محمدصادق احساس مردانگی میکرد،
و خود را از جمع بچهها بیرون کشیده بود، او مرد خانهاش بود دیگر! زهرای کوچک مریم هم، با مهدی و زینب کوچولو مشغول بود.
مسیح چشمانش را غلاف کرده بود ،
و یوسف هم سر به سرش میگذاشت؛محبوبه خانم لبخندی به حجاب و حیای مسیح زد. مریم را دختر برازندهای دیده بود و دلش میخواست مادری کند.
مادر که باشی، مادری را خوب بلدی.
سیدمحمد نیامده بود، اما سایه بود و دلتنگی برای همسر شیفت در بیمارستان داشته که عجیب نیست؛ عشق که بیاید، لحظههایت همه دلتنگی است.
بیچاره فخر السادات!
چه میکشد از دوری همهی خانوادهاش؟ آن هم تنها در آن شهر و دور از تنها باقیماندهی خانوادهاش! بیچاره هیچوقت نمیتوانست ازدواج کند؛ اگر روزی قصدش را میکرد، باید به عقد برادر شوهرش درمیآمد که او خود زن و بچه داشت. ازدواج برای فخر السادات چیزی محال بود و محال؛ ولی تنهاییهای او را چه کسی پر میکرد؟ باید سر فاصله تصمیمی گرفته میشد.
دورهمی خوبی بود؛....
و حداقل دلتنگی مسیح را کم کرد.
آیه را از بیحوصلگی درآورد.
و زینب را از گوشهنشینی و سکوت نجات داد.
آخر شب که همه رفتند آیه به رها گفت:
_چند روزه میبینم وقتی داره با اسباببازیها بازی میکنه همهش دعواشون میکنه، گاهی دست و پای عروسکاشو میکنه، یکی از عروسکا رو کچل کرده. همهی موهاشو کنده!
رها سری به تأسف تکان داد:
_خودت باید فهمیده باشی که دخترت #افسردگی گرفته؛ تا دیر نشده به خودت بیا و به ارمیا زنگ بزن برگرده!
آیه اخم کرد:
_هر کی رفته خودش برگرده!
به سمت راهپله رفت تا به خانهاش برود که حرف رها میخکوبش کرد:
_اگه بره و مثل سیدمهدی هیچوقت برنگرده، میتونی خودتو ببخشی؟
آیه چشمهایش را بست ،
و نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.هنوز در خانه را باز نکرده بود که صدای زنگ بلند شد.
زینب که در آغوش مادر خواب بود چشم باز کرد. مسیح و یوسف که به همراه صدرا در حیاط ایستاده و مشغول
خداحافظی بودند، نگاه متعجبی به هم انداختند؛
صدرا در را باز کرد.
معصومه پشت در بود. کنارش آن به اصطلاح همسر هم بود. صدرا ابرو در هم کشید و گفت:
_اینجا چیکار داری؟
رامین مداخله کرد:
_اومدیم پسرمون رو ببینیم!
ابروهای صدرا به آنی بالا پرید:
_پسرتون؟مگه پسرتون اینجاست؟
معصومه که گارد گرفتنهای دو مرد را دید خودش را جلوتر کشید و
مقابل رامین ایستاد:
_ببین صدرا، دعوا که نداریم! اون زمان من شرایط نگهداری از بچهمو نداشتم، شما لطف کردید و بزرگش کردید. الان دیگه میخوام خودم بچهمو بزرگ کنم. این خواستهی زیادی نیست، هست؟! تا عمر دارم مدیونتم؛ لطفا بچهمو بده!
صدرا پوزخندی زد و رویش را به سمت خانه کرد، صدایش را بالا برد:
_مامان... مامان محبوب؛ بیا ببین این خانوم چی میگه نصف شبی!
صدای صدرا همه را به سمت در کشاند.
محبوبه خانوم: _چی شده؟ نصف شبی چی میگی؟! کی دم دره؟
معصومه صدرا را هل داد و وارد حیاط شد:
_سلام مامان جون، منم؛ اومدم دنبال بچهم!
رها خود را از بین جمعیت جمع شده در حیاط جلو کشید:
_بچهت؟! اونوقت کدوم بچه؟
_من با شما حرف نزدم؛ دخالت نکنید!
صدرا کنار رها قرار گرفت:
_اتفاقا با من و همسرم صحبت کردی، خودت خبر نداری؛ اون بچهای که اومدی دنبالش، هم پدر داره هم مادر. تو هم برو دنبال زندگی خودت، همونجوری که یک ساعت بعد از زایمان بچهت انداختیش تو بغل ما و رفتی دنبال شوهر کردن؛ اونم چه شوهری! تو با قاتل برادرم ازدواج کردی،
توقع داری بچه رو بدم بهت؟
معصومه: _اون یک اتفاق بود؛ رامین تقصیری نداره، سینا دعوا رو شروع کرد.
محبوبه خانم اشک چشمانش را پاک کرد:
_حالا شد تقصیر سینا؟! با این حرفا خامش شدی و زنش شدی؟اونموقع که خودت و بابات پاتونو گذاشته بودید رو گلوی صدرا که قصاص و یکهو تغییر عقیده دادید که خونبس باید گرفت و تا آخر عمر عذابشون داد، اون موقع سینا بیتقصیر بود؛ حالا چی میگی؟ از خونهی من برو بیرون!
رامین به دفاع از معصومه قدم در حیاط گذاشت که صدای فریاد محبوبه خانوم پیچید:
_پا تو خونهم بذاری ازت شکایت میکنم! هیچوقتِ هیچوقت، نبینم که دور و بر بچههای من و این خونه بچرخی!
داغ پسرمو تو رو دلم گذاشتی؛ داغ
بزرگ شدن یه بچه در آغوش مادرش رو تو رو دل میوهی عمر من گذاشتی؛ پسرم بچهشو ندید و رفت، تو این داغ رو روی دلش گذاشتی؛ الهی که خدا جواب این کارهات رو بده! الهی که دلت از داغ خالی نشه! الهی داغ بچهت رو ببینی!
حاج علی و زهرا خانوم مداخله کردند.
حاج علی: _اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶
حاج علی: _اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم توبه کرده باشه و پشیمون شده باشه.
زهرا خانوم: _محبوبه جان نگو!
دل زهرا خانوم مادری میکرد برای این مرد همیشه سرد و سنگی.
رامین: _حرف باد هواست؛ هرچی میخوای بگو؛ اگه اینجام چون زنم دلتنگ بچهش شده!
محبوبه خانوم: _این پشیمون باشه؟! اینی که هیچوقت از ما یه معذرتخواهی هم نکرد؟ این با این چشمای حق به جانب؟ از خونهی من گم شید بیرون!
معصومه: _من ازتون شکایت میکنم.
صدرا: _آدرس دادگاه رو داری یا بدم بهت؟
رامین: _تو دادگاه میبینمت جوجه وکیل!
معصومه که رفت، یوسف در خانه را بست.
رها دست بر سرش گذاشت:
_خوب شد بچهها خواب بودن!
آیه: _میتونه مهدی رو ازتون بگیره؟!
رها ناگهان مضطرب شد:
_صدرا، بچهمو...
صدرا: _هیچ کاری نمیتونه بکنه!مردک عوضی حقش بود ببرمش بالای دار!
صدرا نگاهی به زهرا خانوم کرد:
_شرمنده حاج خانوم. میدونم پسرتونه!
زهرا خانم: _چی بگم؟رامین کاری کرده که منو رها تا عمر داریم شرمنده شماییم.
محبوبه خانم: _شما چرا؟ما شرمنده شماییم که گول حرفای عموی بچه هارو خوردیم. رها برای ما رحمت الهی بود و هست.
حاج علی: _حبس عمومیش چند سال بود؟
صدرا: _چهار سال!تازه تموم شده و آزاد شده. افتاده به جون ما دوباره.
مسیح و یوسف خداحافظی کرده و رفتند. مریم هم بهتر دید دست محمدصادقش را بگیرد و زهرای خواب رفته در آغوشش را بیشتر اذیت نکند:
_محمدصادق داداشی!
_بله
_یه وقت از جریان امشب به بچه ها چیزی نگی؛ مواظب باش مهدی نفهمه!
_چشم آبجی، حواسم هست.
رها اشک میریخت.
سردرد امان آیه را بریده بود.
محبوبه خانوم را با آرامبخش به خواب بردند.
زهرا خانوم دخترش را در آغوش داشت. حاج علی و صدرا دربارهی کارهایی که
معصومه میتوانست انجام دهد و کارهایی که صدرا باید انجام میداد حرف میزدند؛
فقط بچهها آرام و بیخبر از دنیا در خواب ناز بودند.
رها: _صدرا... بچهمو نگیرن!
صدرا لبخندی به مادرانههای خاتونش زد: _نگران نباش! مهدی فقط پسر
خودته؛ نمیتونه کاری انجام بده.
رها: _اون مادرشه و تو عموش!
صدرا: _حضانت بچه بعد از ازدواج مادر با خانواده پدریه، در صورت نبود جد پدری، عمو حضانت رو بر عهده داره. در ثانی اون با قاتل پدر بچه ازدواج کرده، میتونم ثابت کنم بچه امنیت جانی نداره! چرا نگرانی؟ از
نظر قانون حضانت و قیومیتش با منه، نگرانیت بیخوده!
زهرا خانوم بوسهای بر سر رها زد و آرام زیر گوشش گفت:
_یه کمی به فکر بچهی خودت باش! این همه بیتابی براش سمه، چرا با خودت و بچهت اینجوری میکنی؟!
رها هقهق کرد و گفت:
_مهدی هم بچهی خودمه؛ خودم بزرگش کردم! مگه یادت نیست؟! همهش یه روزش بود که من مادرش شدم!
آیه که چشمانش را بسته بود ،
و کلافه از سردرِد بیموقع بود، خیالش از
بابت رها و مادرانههای زهرا خانوم و خواب بودن محبوبه خانوم که راحت شد،
بلند شد:
_من دیگه میرم خونه. رها جان الکی داری اعصاب خودت و شوهرتو خرد میکنی؛ بهتره بری استراحت کنی، صبح هم نیا مرکز؛ خودم به خانوم موسوی میگم مراجعاتو لغو کنه و یه نوبت دیگه بده.
شب بخیری گفت و به خانه برگشت؛
خانهای که مدتها بود گرمایی نداشت..مدتها بود تنها بودن را مشق میکرد. دلش مرهم میخواست؛ کسی که شبها با او از کارهای کرده و نکرده و ای کاشهایش میگفت؛ کسی که صبح نگاهش را بدرقهی راهش
کند؛ کسی مثل سید مهدی تمام عمرش؛ کسی شاید اندکی شبیه ارمیای
این روزها. ارمیایی که خودش هم نمیدانست میشناسدش یا نه؛
ارمیای شاید خسته از لجاجتهای آیه...
شب بدی بود ؛...
و بدتر از همه رها که همهی وجودش در بند عشق به مهدی کوچک صدرا بود. رها مادر بودن
را خوب مشق کرده بود.
آیه میدانست که رها از خود مادر شده و کودک
زادهاش هم، بیشتر مادری میکند، بهتر مادری میکند.
رها با همهی بد و خوبهای صدرا ساخت؛ با همهی دوستنداشتنیها ساخت. رها اول مادر شد و مادری آموخت و بعد همسر شد و عاشقی آموخت.
چقدر #فرق است بین رها و آیه...
آیهای که همه چیز داشت و رهایی که هیچ... حالا رهایی که همه چیز دارد و آیهای که... نه؛ آیه هنوز هیچ نشده بود.
مادرانههایش برای زینب ساداتش قشنگ بود، خودخواهانه نبود.
به خاطر دل دخترکش ازدواج کرد.
حالا کمی بدخُلق شده، کمی ارمیاآزاری در
خونش جولان میدهد، کمی به خاطر دلش دل زینب کوچکش را میشکند، اما این که خودخواهی نیست، هست؟!
مادر است دیگر...
از خود میگذرد برای بچهاش، لقمه از دهان خودش میزند برای بچهاش؛
اما زن است دیگر،...دلش بند یک مرد.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸
اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟
رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه گفت؟
راستی، اگر ارمیا هم
مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟
نه... امکان ندارد!
ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟
ارمیا و این حرفها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی
مقایسه کنند؟
سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونهی دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سیدمهدی دیگر به خواب آیه #نمیآید. ارمیا مزاحم خلوتهای ذهنیاش با یاد سیدمهدی است!
چشمانش بسته شد ،
و همانجا روی مبل و وسط #خوددرگیریهای ذهنیاش به خواب رفت... خوابی که سیدمهدی مهمان آن بود و نه ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج...
ساعت یک و نیم بعدازظهر بود ،
که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد،
ده دقیقهای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش خورد.
این مدل در زدن دکتر صدر بود.
آیه بلند شد و در را برای دکتر باز کرد.
آیه: _سلام استاد، چیزی شده؟
صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره کرد که بنشیند:
_مگه باید چیزی شده باشه؟
آیه همانطور که مینشست:
_تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید.
صدر خندهای کرد:
_حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم.
آیه لبخندش پر درد شد:
_کارم به اینجا کشید؟
+به کجا؟
_که دست به دامن شما بشن؟
+خودت بهتر میدونی که همهی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و #گوشهگیری و #فرار از #واقعیت میخوای به کجا برسی؟ به فکر #زینبت هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع #روحی زینب اصلا خوب نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟ ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود!
آیه: _سه سال؟ شما که تازه...
صدر میان کلامش آمد:
_چند ماه بعد از شهادت سیدمهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بم این بچه آشنام.
+چرا میومد؟
_اینا دیگه جزء اسرار مراجع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی!
+اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم.
_بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟
+نه.
_میدونی کجاست و کی میاد؟
+بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم.
_برنامه آیندهت چیه؟ وقتی اومد؟
+نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم!
_مهدی برمیگرده؟
+نه!
_اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه!
صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد:
_من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید!
صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریشهای چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت:
_سلام؛ رسیدن به خیر!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید.
+تو خسته نباشی مرد خدا!
_مرد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرد خدا بالش برای پریدن باز بازه!
صدر: _لطفا تو قصد #پرواز نکن. داغ مهدی برای همهمون بس بود!
ارمیا: _بعضی داغها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن!
صدر: _خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره.
ارمیا: _اون خانوم چی شد؟
صدر منظور ارمیا را فورا فهمید:
_بستری شد، تو بیمارستان رازی.
ارمیا: _کجا هست؟
صدر: _به امینآباد مشهوره.
ارمیا: _خطری برای ما نداره دیگه؟
صدر: _خیالتون راحت.سابقهی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه.
ارمیا: _ممنون دکتر!
صدر: _به امید دیدار
صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانهاش را به آیه دوخت:
_سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه!هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمندهی #اخلاق_خوب و #آرامش و #صبر ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟باور کن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همهش #خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_من امروز رو نبین. اتفاقا....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_منِ امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی #بداخلاق بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سیدمهدی شماست. من همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزهی خدا برای من بود؛ خدا منو کوبید و از نو ساخت.
+کاش منم میکوبید و از نو میساخت!
_شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید #مقاومت میکنید.
+درد داره؟
_خیلی...
+منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم.
_چرا؟
آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد:
+حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خودگذشتگیش خیانت کردم.
_بیشتر به خودت، احساست و آیندهی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت.
+دقیقا همینه؛ حالا من با ازدواجم نشون دادم رفتنش ارزشی نداشت.
_اشتباه میکنی آیه. تو نشون دادی زندگی هست... امید هست... آینده هست؛ اگه #سیدمهدی و #سیدمهدیها رفتن فقط برای این بود که #آیندهای برای ما وجود داشته باشه. آیه خانوم، میدونم سیدمهدی تک بود، لنگه نداشت، اما میگم بیا با بدیهای من بساز، به خدا دارم خوب بودن رو کنارت مشق میکنم. من کنار تو و زینب سادات یه دنیا آرامش دارم؛ من کنار شما خوب میشم و بدون شما گم میشم؛ مگه #بال_پرواز سیدمهدی نشدی؟چرا منو بیبال و پر رها میکنی؟ منم میخوام پرواز رو تجربه کنم!
آیه اخم کرد:
_فقط همینم مونده بری شهید بشی!
ارمیا بلند خندید:
_پس زیادم از من بدت نمیاد؟ چشم شهید راه خدمت به شما میشم خانوم!
ارمیا جلوی در خانه پارک کرد:
_بریم ببینیم دختر بابا چیکار میکنه!
_دختر بابا با همه قهره. دلتنگه و گریه میکنه؛ همهی اسباببازیاشو خراب کرده و بابا میخواد.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا نگفتی اینقدر اوضاع اینجا به هم ریخته؟
_در اصل منم قهر بودم؛ خب من تصادف کرده بودم، حالم بد بود زنی که شوهرم رو دوست داره میخواست منو بکشه؛ چه انتظاری از من داشتی؟
ارمیا: _اون قسمت شوهرم رو که گفتی رو دوست داشتم؛ خوبه منم یه خاطرخواه دارم که شما از رو حسادت یه کم ما رو ببینی!
_بله... خاطرخواه دیوونه.
این را گفت و ازماشین پیاده شد و نشنید که ارمیا گفت: "
همین که باعث شد منو ببینی بسه!"
**************
زینب به ارمیا نگاه کرد و باز مدادشمعیاش را روی کاغذ کشید. ارمیا به آیه نگاه کرد:
_قهره؟
_نمیدونم.
زینب را مخاطب قرار داد:
_زینب مامان؛ بابا اومده ها.
زینب عکسالعملی نشان نداد.
ارمیا به سمت زینب رفت و دست روی موهای دخترکش کشید:
_دختر بابا... قربونت برم. بغل بابایی نمیای؟ دلم برات تنگ شده ها!
زینب سرش را روی پای ارمیا گذاشت؛ مداد شمعی از دستش رها شد:
_بابا...
صدایش بغض داشت.
ارمیا دخترکش را از روی پاهایش بلند کرد و در آغوش کشید:
_جان بابا؟ خوشگل بابا...
صورت اشکآلود زینب را بوسید:
_گریه نکن بابا؛ اینجوری هق هق نکن قربون چشمات بشم!
آیه بهتر دید پدر و دختر دلتنگ را تنها بگذارد؛ به آشپزخانه رفت تا سفرهی نهار را آماده و غذاها را گرم کند.
ارمیا را که صدا زد، دقایقی صبرکرد.
ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانهاش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد.
ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست:
_خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم.
زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت.
نگاه آیه به زینب ساکت شدهی این روزها بود؛
نگاهش به مظلومیت نوظهور زینبِ پر جنب و جوشش افتاد، این تغییرات سریع #خُلقی، این کنارهگیریهایش، ناخن جویدنهایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛
دلش برای دخترکش شور میزد،
مادر است دیگر... هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ،دلشوره جزء جدانشدنی وجود مادرانهاش است.
غذای نصفه نیمه خوردهی زینب ،
دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانههایش از دیدن این زینب به درد آمده بود؛
این زینب همیشه هایش نبود.زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه میانداخت.
آیه کلافه
شد و سردرد _مهمان همیشهی این روزهایش_ دوباره آمد و دستمالی که به سرش بست و روی مبلهای راحتی دراز کشید. ی دراز کشید.
ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند..
و رهایی که خودش زنگ خانه را زد. زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست:.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲
مقابل آیه و ارمیا نشست:
_خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست.
ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید:
_چی؟! چرا افسرده؟
رها: _این #تنش بین شما، این عدم اطمینانی که روی موندن یا نموندن
شما داره، همه براش تنش و اضطرابآوره که در نتیجه افسرده شده. هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید.
آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن.
رها: _تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم.
آیه دلجویانه گفت:
_ببخشید رها، حالم خوش نیست.
رها: _حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه.
آیه: _از کجا فهمیدید؟
رها: _صدرا گفت، انگار براشون بپا گذاشته.
ارمیا: _اتفاقی افتاده؟
آیه: _بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم.
زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود:
_صدای جیغ و داد زینب بند دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟!
ارمیا: _ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم.
سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت:
_کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر.
ارمیا دست سید محمد را گرفت:
_ممنون.
رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانهاش در واحد پایین رفت.
سیدمحمد جویای احوالش شد و در آخر گفت:
_بهت گفتم زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کشمکشای تو و احساست از بین بره.
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت:
_مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛نمیتونم.
سیدمحمد عصبانی میان کلام آیه پرید:
_بس کن آیه! چرا همهی شما
مردهپرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟ بین همهی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه.
آیه اخم کرد:
_مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت!
_جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدِم عادی. #همهی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی.
ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد:
_دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم.
سیدمحمد: _به فکر زینب باشید!
سید حمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت:
ِ _آیهی خودتو بساز برادر من!
ارمیا لبخندی به برادرانههای سیدمحمد زد:
_من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد. طوری که کوه باشه #درهرشرایطی
***********
رها، مهدی را روی پایش نشانده بود ،
و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را،
شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریهی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالا و پایین میشد:
_پسر مامان، چقدر مامانی رو دوست داری؟
مهدی: _این قد
دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازهی زیاد را دیده یا نه.
رها: _انقدر زیاد؟
مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همهی عاشقانههای مادر-فرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد و اوهومی گفت.
رها با همه عشقش، مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود.
و دلش یک بغل و بوسهای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقههها و مامان نکنهای نصفه نیمه میخواهد.
صدرا که وارِد خانه شد،
دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا
واقعی بیریا و بهدور از تظاهر و تفاخر.
بودن رها در زندگیاش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ.محو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگیاش بود ..
که صدای مهدی او را به خود آورد:
_بابا... بابا... کمک...
رها نگاهش را به صدرا داد.
" خدایا... دلت میآید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانهی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟! "
محبوبه خانم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۳ و ۹۴
محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خندهها و شیطنتهای این خانوادهی خوشبخت کرد:
_الهی همیشه بخندید!
صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت:
_الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی!
محبوبه خانوم: _تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟
صدرا خندید:
_انتظار چی داشتی؟ باخت مادر من... باخت!
رها: _برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟
صدرا خندهاش رفت و اخم کرد:
_زنگ زد؟
رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد.
صدرا: _همهش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه ارثیه رو بگیره. چشمشون دنبال نصف سهام شرکته!
رها: _مطمئنی؟
صدرا: _آره. رامین همهی سرمایهی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب
کاراشو میخوره.
رها: _بیچارهها!
صدرا: _لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود.
رها: _خب گناه دارن.
صدرا: _گناه رو تو داری که گوشت نداشتهی تنتو هی آب میکنن!
محبوبه خانوم: _حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده.
وسط نهار بودند که رها گفت:
_آیه اینا امروز رفتن قم.
صدرا خوشحال شد:
_واقعا؟! کی برمیگردن؟
_معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو به خاطر بیاره.
صدرا: _هر دوشون سختی زیاد کشیدن.
_به داشتههاشون میارزه. در ضمن منم باهات کار دارم.
رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد:
_چی شده رها جان؟
رها: _همه فکر میکنن مهدی برام یک وظیفهست، یه باره رو شونههای زندگیمون. فکر میکنن اگه خودمون بچهدار بشیم بینشون فرق میذاریم.
_من میدونم اینطور نیست.
رها: _مهدی با بچهی خودم فرق نداره؛ اصلا بچهی خودمه! من بزرگش کردم و اون مادری کردن یادم داد.
_چیشده رها؟
رها: _میترسم که فکر کنن از مهدی خسته شدم!
_چرا؟
ِ رها: من حاملهام! من مهدی رو پسر خودم میدونم.
صدرا لبخند زد:
_شیرینی مادر شدنت رو با غصهی حرف مفت مردم به دهنت زهر نکن! تو بهترین مادر دنیایی؛ دوباره مادر شدنت مبارکت باشه!
رها خندید...
به وسعت همهی ترسها و نگرانیهای مادرانهاش برای هر دو بچهاش خندید. مرد زندگیاش مرد بودن را خوب بلد بود.
شیرینی خریدن و شادی کردنهای مهدی و صدرا، قربان صدقه رفتنهای محبوبه خانومی که لبخند و شادیهایش از ته دل بود.
شب که شد،...
باز بساط دورهمیهای خانهی محبوبهخانوم به راه بود. زنها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودند. جای خالی آیه حسابی حس میشد.
مریم و خواهر برادرش از خوشحالی مرخص شدن مادر و بهبود چشمگیر حالش خوشحال بوده و مدیون این جمع.
میگویند پول که همه چیز نیست،
اما بیپولی گاهی قیمتش میشود یتیمی... بدتر از بیپولی، بیکسی است و امروز مریم میدید، این جمع
بیربط به خودش و خانوادهاش، چطور کس شدند، چطور کار شدند.
آخر شب که محبوبه خانوم ،
مریم را از مادرش صفیه خانوم خواستگاری کرد، حتی مسیح هم غافلگیر شده بود. جای برادرش ارمیا خالی بود ،و این برای بیکسیهای مسیح سخت بود.
این بچهی از راه نرسیدهی صدرا،
قدمش برای عمو مسیحش خوش بود که لپهای گل انداختهی مریم و عرق پیشانی مسیح گواه بر آن است.
مریم فرصت خواست برای آشنایی بیشتر و این را میشود یک بلهی ضمنی دانست برای تازه داماد تنها مانده در این دنیا.
************
ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست،
کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست.
زینب بین قبرها راه میرفت ،
و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکهی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود.
مثل کودکیهای خودش ،
که گاهی سعی میکرد پایش داخل موزاییکها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛ انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از نسلی به نسل بعد منتقل میشود.
آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت:
_منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگا بذارم، مردهها دردشون میاد.
ارمیا خندید:
_ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو میکردم. من باید پاهامو بین موزاییکهای حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛
اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم
ارمیا تکان خوردن شدید آیه را از زیر چادر دید:
_چی شده؟ میخندی؟
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم
ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید:
_نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم.
آیه: _دلم براش تنگه.
ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه.
آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم.
ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم.
آیه: _مرد خوبی بود!
ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش.
آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟
ارمیا: _بپرس
آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟
ارمیا خندید:
_تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب!
آیه لبخند زد:
_چرا خب؟
ارمیا:
_مسئول پرورشگاه عشق اسمهای پیامبرا رو داشت. مارو آوردن
پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود.
آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟
ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم #خرمشهر. احتمالا توی #بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم.
آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.!
ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال.
آیه سرش را به چپ و راست تکان داد:
_نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته.
ارمیا: _مردم #حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات #نمیدونن! اونا دنبال یه اتفاقن که دربارهش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که #نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونههاشون میپوسونن. آیه باش! #الگو باش! #مقاوم باش! بگو زندهای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم #به_ظاهرمسلمون که #تفریحشون نقد مردمه و تو کار هم #سرک میکشن و حق خودشون میدونن #قضاوت کنن و #رای بدن. یادته قصهی مریم خانوم که #بیگناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟
*************
مسجد شلوغ بود...
دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ،
صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار سالهی آیه برای پدرش شعر میخواند:
🎙مامانم گفته
واسهم از بابا
آقا گفت برو
بابا رفت به جنگ
مامان گریه کرد
بابا رفت حرم
بابا شد شهید
زینب گریه کرد
بابایی نداشت
تا برن سفر
بابایی نداشت
تا برن حرم
#حرم شد #آزاد
بابایی #نبود
زینب #تنها بود
بابایی نبود
مامان #گریه کرد
زینب نگاه کرد
عکس بابایی
با روبان #مشکی
بالای دیوار
داشت میکرد نگاه
زینب گریه کرد
مامان گریه کرد
بابا میخنده
بابا خوشحاله
آخه عزیزه
بابا شهیده
بعد گفت:
_من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همهش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم
صدای هقهق آیه به گریههای بلند بلند تبدیل شد. ضجههای فخرالسادات دل زنها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سیدمهدی را به آغوش کشید و بوسید.
مراسم که تمام شد،
آیه صدای پچپچهایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد،
همه او را شماتت میکردند.
بغضش سنگینتر شد.....
" چه کنم با این نامردمیها سید؟
چه کنم که راحت دل میشکنند.
گاهی سر میشکنند،
گاهی خنجر از پشت میزنند. "
بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشکهای پر از دلتنگی میزدند.گاهی دل میسوزاند.
ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی ،
و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بیاهمیت است اما حالا
وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیهای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاههای سنگین نصیبش میشد.
آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود....
که زنعموی سیدمهدی گفت:
_رسم خانوادهی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بیخبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟
فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد:
_چرا شرم زنعمو؟ خلاف شرع کردیم؟؟
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد:
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ (قسمت آخر)
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد: این عرف #ازکجا اومده؟ از رفتار #غلط امثال شما! عرف شما با
شرع در #تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بیشوهر باشه! توی بیغیرت باید عقدش میکردی!!
سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که #حرمت_میشکنن!
عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمتشکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟
سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زن
داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.
همهی نگاهها متعجب شد....
صدای هقهق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق
فراوانی داشت.
فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانهشان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه #عمل بود.
🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم...
محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت #امانت!
محمد: _من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی #نیستم؛ بگو #وصیت برادرمه!
محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ
شدی برادر من!
🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخرهتر از این؟مگه دست اونه؟
حاج علی: _بیمنطق نباشید!
عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده!
فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت....
و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند.
ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: _گریه چرا خانوم؟
آیه: _دیدی گفتم؟
ارمیا: _میگن و تموم میشه.
آیه: _ #درد داره.
ارمیا: _میدونم.
آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: _میریم.
آیه: _حرفا میمونه.
ارمیا: _ #خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بتپرست بودیم!
آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟
ارمیا: _ناهنجارشکنی!
آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: _یتیمی درد داره؟
ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: _میخوام برم خونه.
Shekastehayam Bade To_novelbaz.pdf
1.5M
🍃نسخه پی دی اف ( pdf)
🍃رمان 👈 #شکسته_هایم_بعد_تو
🍃 (جلد دوم👉 از روزی که رفتی)
✍نویسنده: سنیه منصوری
📖تعداد صفحات: ۱۵۴
#عاشقانه #مذهبی #رمان #رمان_عاشقانه
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5