😢دلگویه های مادرشهیدرضااسماعیلی😢
🍃شهربانو سابقی فضلی مادر شهید و ایرانی است، همسرش را 13 سال پیش از دست داده و در این سالها برای دو فرزندش هم مادر بوده هم پدر.
مثل خیلی از مادران شهدا، هم یک دل بزرگ ❤️دارد و هم یک ایمان محکم👌، آنقدر که طاقت آورده این همه مدت، دوری تنها پسرش را...فرزندی که #اولین_ذبیح_فاطمیون لقب گرفتهاست؛
🍃رضا جوانی است که بدون سر به آغوش مادر بازگشته😔سرش، به دست تکفیریها مظلومانه از بدن جدا شده
🍃مادر شهید میگوید: اوائل سال 92، آن موقع هنوز بحث مدافعان حرم اینقدر مطرح نبود، رضا جزو اولین گروه اعزامی فاطمیون به سوریه بود. آن موقع اولین گروه، 22 نفر بودند که دور هم جمع شدند به فرماندهی شهید علیرضا توسلیزاده که به ابوحامد معروف بود، تیپ فاطمیون را تشکیل دادند.
#رضا و #دامادم_جوادخاوری آن موقع عضو همین گروه شدند و همگی با هم رفتند تهران و از آنجا اعزام شدند به سوریه. دوماه سوریه بودند بعد برگشتند ایران.
#دامادم درهمان ماموریت اول #جانباز شد و دیگرنتوانست برود و الان #اولین_جانبازفاطمیون است. اما رضا تا دوسال مدام میرفت سوریه و برمیگشت.
🍃مادر میگوید:اولین بار که اعزام شد 19 ساله بود. دیدم میلش به رفتن است، دلش آنجاست، مخالفتی نکردم...فقط یک بار برگشتم گفتم نمیشود نروی؟😞
گفت
👣مادر تو خودت #خواهر_شهیدی، چطور چنین چیزی از من میخواهی؟ همانجا دهانم بسته شد...دیگر چیزی نگفتم.
🍃تازه فهمیده بودیم رضا دارد #پدر میشود، خیلی ها به او گفتند که تو اگر #رسالتی هم داشتی ، تا حالا انجام دادی، دیگر سوریه نرو...داری پدر میشوی.اما رضا #طاقت نیاورد... انگار جوری شده بود که دیگر اصلا #نمیتوانست اینجا دوام بیاورد. در آن چند روزی هم که به مرخصی برمیگشت مدام دلش #هوای_سوریه را داشت.
🍃فرزندش، مدت کوتاهی
#بعدازشهادتش بهدنیا آمد. بعدها دوستانش گفتند که آن موقع که رضا اعزام شده بود، چون هنوز جنسیت و اسم فرزندش معلوم نبوده،
به او میگفتند ابو سهنقطه!☺️ما اسم پسرش را به #وصیت خود رضا، محمدرضا گذاشتیم.😍
✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع؛
http://jamejamonline.ir/online/2927117699646022830
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم محمد اينانلو:📜
((عرایضی خطاب به برادران و خواهران،اقوام و دوستان،همرزمان و همسنگران خود دارم .
👈در مرحله اول از همه شما #حلالیت می طلبم و امیدوارم از خطاها و بدی هایی که در حق شما کردم بنده را عفو بفرمائید،
بنده در جایگاهی نیستم که بخواهم به شما وصیت ونصيحتي کنم فقط و فقط عاجزانه #تمنا دارم پاسدار حرمت خون شهیدان باشید و تنها راه حفظ حرمت آن #پشتیبانی_مطلق و #بدون_قیدوشرط از # ولایت_فقیه و رهبری فرزانه انقلاب است.
امروزه همه به وضوح میبینیم در دنیا و به خصوص #منطقه چه خبر است و #ناامنی در اکثر بلاد مسلمین بیداد می کند...
و حتی تا مرزهای کشور عزیزمان هم رسیده است و با تمام دشمنی ها و حرکات مزدورانه دشمنان اسلام و این مرز و بوم به #فضل_الهی و در سایه #رهبری فرزانه و مقتدر کشور و #نایب بر حق امام زمان، همه دنیا از #امنیت و #اقتدار ایران 🇮🇷💪عزیز در شگفت هستند
لذا به عنوان برادر کوچکتر به همه شما عزیزان #وصیت می کنم ولی فقیه و نایب امام زمان خود را تنها نگذارید...
که #عزت و #عاقبت_بخيري ما و کشورمان در #اطاعت_بی_چون_وچرا از ولی امرمان است.
امید است سربازان جان برکف این فرزند خلف رسول الله باشیم و به فضل و مدد الهی و در سایه رهنمود های این عزیز زهرای مرضیه پرچم اسلام را با صلابت به #صاحب_اصلی آن امام زمان عجل الله تعالی فرجه تحویل دهیم انشاءالله.))
#خدایا_ختم_عمر_ناقابل_و_پرازگناه_ونمک_بحرومی_ماروهرچه_سریعتر_ختم_بشهادت_بفرمااا😭🙏
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۲
حجت بلافصل پیامبر آه کوتاهی کشیدند و ادامه دادند:
_حتی عبارت«حی علی خیرالعمل » را از اذان برداشت و #ترک ان را سنت قرار داد و مردم هم در این مسئله نه تنها اعتراض نکردند بلکه از او پیروی هم نمودند.!
و دیگر اینکه دربارهٔ مردی گمشده، حکم کرد که «مهلت برای زنش چهارسال است و بعد چهار سال ازدواج کند و اگر شوهرش آمد اختیار دارد که زنش را ببرد و یا مهرش را بگیرد» و شما مردم اینگونه حکم کردن برایتان خوش آمد و از روی نادانی و بیاطلاعی به کتاب خداوند و سنت پیامبر، آن را قبول کردید و سنت قرار دادید.!
و چه عمل قبیحی عمر انجام داد که همهٔ عجمها را از مدینه بیرون کرد و به این کار اکتفا ننمود و ریسمانی به طول پنج وجب برای نمایندگانش در بصره فرستاد و گفت :
«هر عجمی را گرفتید که قدش به طول این ریسمان رسید گردنش را بزنید.»...و نیز برگردانیدن اسیران شوشتر درحالیکه از مسلمانان حامله بودند... و نیز فرستادن ریسمانی برای اندازه گیری اطفالی که در بصره دزدی کرده بودند که گفته بود:«هر یک از آنان به درازی این ریسمان برسد دستش را قطع کنید..»و شما مردم تمام این #بدعتها و بیش از این دیدید و دم بر نیاوردید...!!!
فضه که از پشت درب سخنان مولایش را میشنید، بغض چندین سالهاش را فروخورد و آرام زیرلب زمزمه کرد...به راستی از اسلام جز نام چیزی به جا نمانده
مولا علی علیه السلام که سالها سکوت کرده بود، اینک مواردی را بیان میکرد که همگان بر صحتش مهر تایید میگذاردند، او در ادامه سخنانش فرمودند:
_و عجیبتر از اعمال آنها، این است که دروغگویی را زن دروغگویی سنگسار کرد و عمر هم قبول کرد و مردم نیز قبول کردند، آنان گمان کردند که فرشته با زبان عمر سخن میگوید و مطالب را به وی تلقین میکند!! عجبا از این جهل ملت...!
و از تمام اینها عجیب تر آنکه، پیامبر صلیاللهعلیهواله ورقی خواست برای نوشتن #وصیت و عمر کسی بود که جلوگیری کرد از آوردن ورقی که رسول خدا خواسته بود و مردم خواستهٔ رسول الله را شنیدند و عمل عمر را هم دیدند، و این موضوع در نظر انها ضرر و نقضی برای عمر محسوب نمیشد.!
و بدانید عمر همان کسیست که روزی از نزد او میگذشتم که گفت:«محمد میان اهلبیتش مانند درخت خرمایی ست که در محل زبالهای روئیده باشد.!»..چون این حرف به گوش پیامبر صلیاللهعلیهواله رسید خشمگین شد و بیرون آمد و بالای منبر رفت...انصار هم وحشتزده بودند درحالیکه غرق در اسلحه بودند از شدت خشمی که از پیامبر دیده بودند...پیامبر بالای منبر فرمود: «چه شده است که گروههایی مرا در مورد خویشاوندانم سرزنش میکنند!! درحالیکه از من آنچه در فضل انها شنیدید و خداوندآنها را برتری داد و آنها به دوری از ناپاکی و پلیدی اختصاص داد، خداوند انان را پاک نمود. درحالیکه رساندم کلامی را درباره برترین و بهترین اهل بیتم گفتم. همان کلامی که خداوند به وسیله آن علی علیهالسلام را تخصیص داده و گرامی داشته به کسانی که بر آنان سبقت در اسلام دارند برتری داده است، نیز به خاطر گرفتاری هایی که به سبب اسلام به او رسیده و خویشاوندی که به من دارد و نسبت او به من همانند هارون به موسی است....بعد از اینهمه فضیلت گمان می کنند که من میان اهل بیتم مانند درخت خرمایی هستم که در زباله روییده باشد، آگاه باشید:«خداوند بندگانش را خلق کرد و آنان را به دو فرقه گروه بندی کرده و مرا میان بهترین آنان قرار داده و سپس آن فرقه را هم به سه فرقه تقسیم کرده ،اعم از شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها، مرا در بهترین شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها قرار داده است،سپس آنان را در خانواده های مختلف قرار داد و مرا در بهترین خانواده ها قرار داده و همین است که خداوند می فرماید:(«اراده خداوند بر این است که ناپاکی و پلیدی را از شما خانواده بردارد و پاک گرداند شما را پاک کردنی.» احزاب ایه۳۳) پس من و برادرم علی بن ابی طالب محصول و خلاصه و ثابت میان اهلبیت و عترت هستیم.
کلام مولا علی به اینجا و روایت خاطرات کشید، همهٔ جمعیت از شرم،سر به زیر انداختند....
و علی گفت انچه را که از یاد برده بودند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
علیِ مظلوم ، مأمور بود برای عمل به #وصیت پیامبرش ،
وصیت اول را که همان غسل وتدفین وخواندن نماز بر پیکر او ،توسط امیرالمؤمنین علی (ع)، عمل نمود
و حالا نوبت اجرای دومین سفارش بود.
پیش بینی پیامبر(ص) از اقدامات قریش پس از ارتحالش ،مانند تمامی سخنان ایشان ،درست از کار درآمد و حالا نوبت دومین سفارش بود و صدای محمد(ص) در گوش او می پیچید :
«اگر یارانی پیدا کردی ،برای احقاق حق خود و اجرای حکمی که خداوند به عنوان ولایت برمسلمین، به تو عطا کرده ،قیام کن ....»
و چه سخت بود برای این مردترین مرد دوران ، چه طاقت فرسا بود برای این ولیِّ تنها....چه نفس گیر بود برای این نَفسِ عالمِ خلقت....
علی ، نزد زهرایش زانو زد ،
اشک از دیدگان یارش پاک نمود، او با مهربانی نگاهش ،با شرم در حرکات و مظلومیت سیمایش ، با زبان بی زبانی حرفش را زد و زهرا(س) ،
این همسر و همزبان علی(ع)، ناگفته های مردش را شنید ، به خاطرسنگینی باری که در شکم و غمی که در دل داشت ، دست علی (ع) را تکیه گاه نمود و از جا برخاست .
حسن و حسین هم که کودکانی بیش نبودند،پشت سر مادر برخاستند و علیِ مظلوم هم در پی آنان روان شد.
اینان می بایست، می رفتند تا تصویری از غربت و مظلومیت را خلق کنند ، می رفتند تا بهانه ای به دست بهانه جویان ندهند...میرفتند تا حجت را تمام کنند....تا در روز رستاخیز برای کسانی که ادعای دوستی شان را داشتند روزنه ای نباشد که بگویند....نیامدی...نگفتی....روشن نکردی....سکوت کردی و ما سکوتت را علامت رضایت دانستیم....
علی و زهرا و حسنین باید حجت تمام می کردند...
هر چند که دلشان داغدار بود....
هرچند که هنوز عروج پدر را باور نکرده بودند....
هر چند که هنوز کسی برای عرض تسلیت نزدشان نیامده بود...
هرچند....
علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه های تاریک و غریب کش مدینه روان شد .
مهتاب از آن بالا بر این غربت و بی کسی، خون گریه می کرد و علی همراه ستون های عالم خلقت ،
میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او واولادش زده بود را گوشزد کند، میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند،
میرفت تا شاید کسانی را که خود را به خواب زده اند، بیدار نماید...
می رفت تا دیگر بهانه ای به دست بهانه جویان نباشد....
تا فردا نگویند ...علی تو نگفتی....
تو مارا به جهاد نخواندی...
تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی....
علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خفه کند ...
علی، درب خانه ی تمام مهاجرین و انصار و اصحاب بدر و خیبر را یکی یکی میزد....
اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمی شد ، اهل خانه صدای خود راخفه می کردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند ....
آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند ، درب را نمی گشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی(ع) شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند.
درب بعضی از خانه ها که زده می شد ، صاحب خانه بی خبر از زننده ی درب ، می گفت :
_کیستی؟
و علیِ تنها ، نمیگفت من علی ام، داماد پیامبرتان ، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد(ص)،
بلکه آرام می فرمود :
_باز کنید دختر پیامبر(ص) پشت در است
و وای بر مدینه ....
وای بر این یاران بی وفا....
به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریه ی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی، مظلوم و مظلومه ی عالم را به کوچه ها کشانیدند و کاش این ظلم همین جا پایان می گرفت و غصه های دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمی آمد....
علی(ع) درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر توای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!! وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!!
و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علیِ و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی....
مگر علی ابوتراب نیست؟؟ مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟ چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت ،از ابو تراب ،حرکتی نکردی و با زلزله ای این شهر مظلوم کُش را کن فیکون نکردی؟
بالاخره درب آخرین خانه هم زدند، آنطور که بر می آمد ، همگان سخنان علی (ع) را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی(ع) جواب مثبت و قول یاری دادند.
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🖤«اللّٰهُمَّ الْعَن اوَّلَ ظاٰلم، ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد»
🖤یا رب الفاطمه بحق الفاطمه إشف صدر الفاطمه بظهور الحُجّة
🌹رمان بصیرتی و معرفتی #سقیفه
🌹قسمت ۳۱ و ۳۲
علی علیه السلام نگاهی از سر عطوفت به مقداد رحمة الله علیه ،انداخت و فرمود :
_ای مقداد، دست نگه دار و به یاد #عهد پیامبر و #وصیت او باش!
در این هنگام سلمان نیز برخاست و فرمود :
_قسم به آنکه جانم به دست اوست، اگر میدانستم که میتوانم ظلمی را دفع کنم و یا دین خدا را عزت بخشم، شمشیر بر دوش میگرفتم و قدم به قدم جنگ میکردم ، آیا به برادر پیامبر صل الله علیه واله وسلم و وصی و خلیفهٔ برحق او میان امت و پدر فرزندان پیامبر صل الله علیه واله وسلم، حمله میکنید؟! همانا منتظر بلا باشید و در امید خوشی نباشید!
سلمان رحمة الله علیه، که اینچنین رجز خوانی نمود ، ابوذر رحمة الله علیه، هم از جا بلند شد و فرمود:
_ای امتی که پس از پیامبرش متحیر مانده و به سبب گناهانتان خوار شده اید ، خداوند در کتابش می فرمایند:
« پروردگار، آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر عالمیان برگزید، نسل هایی که بعضی از بعض دیگر هستند و خداوند شنونده و داناست. سورهٔ آل عمران آیات۳۴_۳۳»
بدانید که آل محمد از آخرین نسل های آل نوح است و آل ابراهیم از نسل ابراهیم هم اینانند، برگزیدهٔ فرزندان اسماعیل و عترت پیامبر صل الله علیه واله وسلم ،یعنی اهلبیت علیه السلام؛ همانا جایگاه پیامبری و محل رفت و آمد ملائکه هستند. آنان همچون آسمانی بلند و کوه هایی استوار، همچون کعبه پوشیده و چشمهٔ زلال و ستارگان راهنما و درختی مبارک که نورش روشنی می دهد و مادهٔ روشنی اش ، پر برکت است. محمد خاتم پیامبران و سرور فرزندان آدم و علی وصی اوصیاء و امام پرهیزکاران و پیشوای غرالمحجلین
(نشانداران نورانی) است. به خدا قسم که اوست صدیق اکبر و فاروق اعظم و وصی محمد و وارث علم او...حکومت علی بر مردم ،از خود آنان بیشتر است ،همانگونه که خداوند در قرآن می فرمایند:
«پیامبر بر مؤمنین از خود آنها بیشتر حکومت دارد و همسرانش مادر مؤمنین اند و نزدیکان بعضی بر بعض دیگر در کتاب خدا مقدم اند . احزاب آیه۶»
پس طبق گفته ی خداوند آن را که خدا مقدم کرده، مقدم و آنکه خدا مؤخر داشته ، مؤخر بدارید، و ولایت و وراثت پیامبر را به کسی واگذار کنید که خداوند قرارداده است و برعهده ی او نهاده است
این رجز خوانی ابوذر و کلام حقیقت و مستند او ولوله ای در جمع انداخت ...
در این هنگام که #روشنگری ابوذر به اوج خود رسید ، عمر که سخت خشمگین و هراسان بود ، از جا بلند شد
و در حالیکه رویش را به سمت ابوبکر که بر منبر خانهٔ خدا تکیه زده بود، می کرد، گفت : _چرا روی منبر نشسته ای و این مرد (علی علیه السلام) نشسته و با تو روی مخالفت دارد و برنمیخیزد تا با تو بیعت کند، آیا دستور نمیدهی تا گردنش زده شود؟!
عمر هم خوب میدانست که محال است از پس قهرمان خیبر ، پهلوان عرب وکشنده ی عمروعبدود، همو که ندای آسمانی چنین خواندش «لافتی الا علی و لا سیف الاذوالفقار» ، برآید ، اما چون اسدالله را دربند و به دور از ذوالفقارش میدید ، چنین جسارتی پیدا کرده بود .
امام حسن و امام حسین علیه السلام که کودکانی بیش نبودند و مانند جوجه هایی دو طرف پدر را گرفته بودند با شنیدن این سخن شروع به گریه نمودند.
علی علیه السلام آن دو بزرگوار را به سینه چسپانید و فرمود :
بگریه نکنید عزیزانم،
و با اشاره به ابوبکر و عمر ادامه داد :
_این دو نمی توانند پدرتان را بکشند.
در این هنگام که قحطی مردان زمانه بود، ام ایمن که روزگاری قبل پرستار پیامبر صل الله علیه واله وسلم ،بود و حقیقت را با چشم و گوش خود دیده و شنیده و با عمق جان حس کرده بود،از جا برخاست و جلو آمد و رو به ابوبکر گفت :
_ای ابوبکر، چه زود حسد و دورویی خود را ظاهر کردید!
هنوز حرف در دهان ام ایمن بود که عمر به اطرافیانش دستور داد که او را از مسجد خارج کنند و بلند گفت :
_ما را با زنان کاری نیست.
حال که عزمشان را جزم کرده بودند تا حقیقت را مکتوم دارند، حقیقتی که همه از آن باخبر بودند و هرکدام به دلایلی سعی در فراموشی آن داشتند،
با حرکت ام ایمن، خون مردانگی بعضی از یاران حیدر کرار به جوش آمد و «بریدهٔ اسلمی» برخاست وگفت :
_آیا به برادر پیامبر و پدر فرزندانش حمله میکنید درحالیکه تو همان کسی هستی که از میان قریش ،شما را خوب می شناسیم
و رو به ابوبکر و عمر کرده و ادامه داد:
_آیا شما همان دو نفری نیستی. که پیامبر صل الله علیه واله وسلم به شما فرمان داد تا خدمت علی علیه السلام بروید و به ریاست و امیر بودن او بر مؤمنین سر تسلیم فرو آورید؟
یادتان است که شما در جواب این حکم رسول الله ،گفتید :
آیا این امر ، دستور خدا و رسول است؟
و آن حضرت فرمودند :آری...
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍 #از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵۵ و ۵۶
_....تمام عشقش به این بود که #آقا اجازه داده! غرق لذت بود که #رهبرش اذن داده! برای مردن نرفت! برای #آزادی_حرم رفت! میگفت باید #آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه #امن و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم!
آیه حرف میزد و هق هق میکرد....
رها نوازشش آیه حرف میزد و سایه کنارش
اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست.
صدرا در خود میپیچید!
چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیهی زندگی سیدمهدی است،
چرا آیهاش را میشکنند؟
آیه که به خواب رفت،...
هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود. حرفهای مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب #درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
اذان که گفتند،
حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید!
🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا
مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه گره نخوره، حالا نگاه نگیر
که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من!
آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت:
🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظهام که بانوی قصهام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه دلبری کرد:
_دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خستهاش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید!
َ آه کشید. جایت خالیست مرد...
روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند.
ارمیا اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباسها و کلاه سبز کجش...
حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد:
_نمی دونستم همکار سید مهدی هستین!
ارمیا: _ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکتتر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت.
**********************
حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند.
حاج علی: _امانتیهای سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما!
آیه نگاه به پاکتها انداخت. دستخط زیبای سید مهدی بود:
"برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد.
🕊✍بانوی صبورم سلام!
شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت #وصیت کنم؛ بایدبدانی که من بدون فکر، تو را رها نکردهام بانو!چند شب قبل، خوابی دیدم که وادارم کرد به نوشتن این نامهها...بانو! من شهادتم را دیدهام! یادت نرود بانو، #صبرکن در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو #برابر با شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید. میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که #چادرت را هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایستهی خداست! از من داشته باش که #ایمانت بهترین #محافظ تو در این دنیاست!
بانو... من دخترکم را در خواب دیدهام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیدهام. نگران من نباش! من تمام لالاییهایی که برایش خواهی خواند را شنیدهام! من تمام شبهای بیتابیات را دیدهام... من لحظهی تولد دخترکم را هم دیدهام!
بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیدهام! مردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو #بال_پرواز من بودی بانو، اما کسی هست که #ایمانش را از تو خواهد داشت!
بانو نکند به #ایمانت غرّه شوی که به مویی بند است! به #مالت غَرّه نشو که به شبی بند است! به #دانستههایت.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ (قسمت آخر)
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد: این عرف #ازکجا اومده؟ از رفتار #غلط امثال شما! عرف شما با
شرع در #تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بیشوهر باشه! توی بیغیرت باید عقدش میکردی!!
سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که #حرمت_میشکنن!
عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمتشکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟
سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زن
داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.
همهی نگاهها متعجب شد....
صدای هقهق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق
فراوانی داشت.
فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانهشان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه #عمل بود.
🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم...
محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت #امانت!
محمد: _من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی #نیستم؛ بگو #وصیت برادرمه!
محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ
شدی برادر من!
🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخرهتر از این؟مگه دست اونه؟
حاج علی: _بیمنطق نباشید!
عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده!
فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت....
و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند.
ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: _گریه چرا خانوم؟
آیه: _دیدی گفتم؟
ارمیا: _میگن و تموم میشه.
آیه: _ #درد داره.
ارمیا: _میدونم.
آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: _میریم.
آیه: _حرفا میمونه.
ارمیا: _ #خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بتپرست بودیم!
آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟
ارمیا: _ناهنجارشکنی!
آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: _یتیمی درد داره؟
ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: _میخوام برم خونه.