eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۱ 🏴پرتو اول🏴 پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى دویدى... بغض، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود وگلویت خشک شده بود.... دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود زدى. پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: _✨چه شده دخترم ؟ تو فقط گریه مى کردى... پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت : _✨حرف بزن زینبم! عزیزدلم! حرف بزن! تو همچنان گریه مى کردى. پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت: _✨یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشناى چشمم! گرماى دلم! هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد... پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید: _✨حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن! قدرى آرام گرفتى، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى، لب برچیدى وگفتى: _✨خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم. دیدم که به پا شده است. طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانى که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد.ناگهان در آن وانفسا چشم من به افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه اى محکم آویختم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه اى دیگر متوسل شدم. آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.... من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم... کلام تو به اینجا که رسید، ترکید. حالا او گریه مى کرد و تو و متحیر نگاهش مى کردى. بر دلت گذشت این خواب مگر چیست که پیامبر، سؤ ال تو را در میان گریه پاسخ گفت: _✨آن درخت کهنسال ، توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به ، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا و ، تنها مى گذارند. *** اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند،... اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد،... اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند،... اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیکتر مى شود،... یک لحظه را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک است... و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۴ ... اوست که ، و دوباره مى کند مى بخشد و برمى انگیزد... من که از من بود، زندگى را گفت. که از من بود، با دنیا وداع کرد. و که از من بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. باید بود، باید ورزید، باید داشت... تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که: _✨برادرم! تنها زیستنم! تو بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو بودى براى من و حضور تو از جنس پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت. وقتى که رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى،👈این پیامبر من است که مى رود، 👈این زهراى من است ، 👈این مرتضاى من است ، 👈این مجتباى من است. این من است که مى رود.... با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو منى ، تو تنها همه گذشتگانى و تنها همه بازماندگان... حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد.... سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ را جرعه جرعه در کامت مى ریزد: _✨خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى از توست . در کلاس تو درس مى خواند، در محضر تو تلمذ مى کند، در دستهاى تو پرورش مى یابد و دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را مى دهند. باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود. در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است ، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها مى تواند چاره ساز باشد. پس بایست !... قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن . 🌟نماز، از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . 🌟نماز، از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . 🌟تنها نماز مى تواند این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد. انگار نیز به این دست یافته اند.... خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى و آواى به گوش مى رسد. 🚩سپاه دشمن غرق در است ، صداى ، صداى هاى مستانه ، صداى و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد. به خود مى آمدند؛... کاش از این فتنه مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند. اگر کشتن حسین است..، با این سپاه هم حادثه محقق مى شود.... مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت نامشان را در زمره اسلام ثبت مى کنند؟ نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است. این چه است که دامن دلشان را گرفته است؟ این چه است که سرمایه را به غارت برده است ؟ چرا را بسته اند؟ چرا را گرفته اند؟ انگار مى تواند آنان را از این ورطه برهاند. .... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۲۳ نه فقط که تیر را رها کرده است.. بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا تو و برادرت را تماشا کند و و و را در چهره هاتان ببیند. و بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به مى پاشد.... کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند: نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند. این است که در هم مى شکند و این تویى که جان دوباره مى گیرى... و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند،... آنچنان که وقتى نگاه مى کنى از خون را بر زمین ، چکیده نمى بینى. 🏴پرتو نهم🏴 خودت را مهیا کن زینب.... که حادثه دارد به خودش نزدیک مى شود... اکنون هنگامه فرارسیده است.... اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از مى دهد. خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد.... همه که تاکنون کرده اى ، بوده است ، همه ، بوده است... و همه و ، این لحظه ! نه آنچه که تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از تاکنون سپرى کرده اى ، براى بوده است. وقتى روح از تن ، مفارقت کرد... و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ، زار زار گریه کردى و خودت را به آغوش انداختى و با نفسهاى او گرفتى... ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى و طعم تسلى را تجربه مى کردى. از میان در و دیوار فریاد کشید که _✨فضه (14)مرا دریاب! خون مى چکید از پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید... و دود و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت. اگر نبود... و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت، تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز.... وقتى ، را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت : _✨زینب جان ! بیاور آن کافور بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است.. تو مى دیدى... که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند.. که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى در هم بپیچد و استوارى خود را از کف بدهد. تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است.. و فریاد مى زند: _✨الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است. تو دیدى که بر پدر، حسن و حسین، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش دیگرى حمل مى شد.. و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود. و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، پدید آمد که روى آن نوشته بود: 🌟(این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان.)🌟 ، یک به یک آمدند،... پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، گفتند. اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه ، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى،... احساس کردى که زمین گرفت و آفرینش از ایستاد. آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است... و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است. همیشه ملاحظه تو را مى کرد. ابتدا وقتى نیش بر جگرش فرو نشست،... بى اختیار صدا زد... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۲۵ پس خودت را مهیا کن زینب... که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود. این است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند: _✨اى زینب! اى ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سلام جاودانه من بر شما! از کلام و سلام در مى یابى که این،... وداع با توست و کلامهاى با عزیزان دیگر: _✨خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى و بدانید که حافظ و حامى شما است. و هم اوست که شما را از شر ، نجات مى بخشد و کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع دچار مى سازد. و در ازاء این بلیه، انواع و را نثارتان مى کند. پس مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و در نزد خدا بکاهد... هم به وضوح بوى و را از این کلام استشمام مى کند. اما نمى خواهد با از پشت پرده اشک وداع کند.... چرا که خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند که گریه او با چه مى کند. ، راه گلویش را بسته است و سیل اشک به پشت سد پلکها هجوم آورده است. اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز در سینه فرو مى برد، به اسب سرکش اشک مهار مى زند و با صداى شکسته در گلو مى گوید: _✨پدر جان ! تسلیم مرگ شدى ؟ پیداست که چنین آتشى پنهان کردنى نیست. با همین یک کلام شرر در خرمن وجود حسین مى افکند. حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است... گداختگى قلب حسین ، از درون سینه پیداست اما با پاسخ مى دهد: _✨دخترم ! چگونه تسلیم مرگ نشود کسى که هیچ و براى او نمانده است !؟ نشترى است انگار این کلام بر بغض فرو خورده سکینه... که اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سکینه در زیر این فشار بترکد... و نبضش از حرکت بایستد. سکینه صیحه مى زند، بغضش گشوده مى شود و سیل اشک ، سد پلکها را درهم مى شکند. احساس مى کند که فقط با بیان آرزویى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو کند: _✨پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان! او خوب مى فهمد که این آرزو یعنى برگرداندن شیر به سینه مادر. اما وقتى بیان این آرزو، نه براى محقق شدن که براى نشان دادن است ، چه باك از گفتن آن... حسین دوست دارد بگوید: _✨با قلب پدرت چنین مکن سکینه جان ! دل پدرت را به آتش نکش. نمک بر این زخم طاقت سوز نریز. اما و مى گوید: _✨اگر این مرغ خسته را رها مى کردند.. نه، کلام نمى تواند، هیچ کلامى نمى تواند آرامش را به قلب سکینه برگرداند، مگر فقط ! وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود... و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد، آه و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد. و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى... و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه. اما اگر هر کدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند، این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى. این دو آغوش هم فقط کار توست. دختران دیگر هم سهمى دارند. این ، این ، این که به پهناى صورتش اشک مى ریزد.... و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد، اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند. اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى آورند، اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند.. اما نگاههایشان غرق تمناست. سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى گشوده باشى. براى ماجرا است .... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۴۵ چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید... و با و بر شتر مى نشانید. تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد.... سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.... هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن و چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد. فریاد مى زند: _غل و زنجیر! و همه به او نگاه مى کنند که : _براى چه ؟! اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: _ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند. عده اى .. و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند. بغض آلوده مى گویى: _✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟! آنها اما کار خودشان را مى کنند.... را به گردن مى آویزند و را باز با زنجیر از به هم قفل مى کنند. شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى... و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را. از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ، را با همه وجودت لمس مى کنى. دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید... اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن مى کند. دست سکینه را مى گیرى.. و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى: _✨سوار شو! سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان! اما شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد. اکنون مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و... کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست. نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است... چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟! شب هنگام... وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، دستور مى داد که را خاموش کنند، در ... و در ،... گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا به بیفتد.... و ، زینب على را بیازارد.... اکنون.... اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟ تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد. اما چگونه ؟! پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله پیش مى دوید، زانو مى زد و رکاب مى گرفت... و تو با تکیه بر دست و بازوى بر مى نشستى. در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،... دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، زانو بر زمین نهاده بود، پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى. آرى ،... پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست.... و اکنون ... و مانده اند تا تو را ببینند... و براى ناگزیر تو، پاسخى از یا یا بیاورند. 🌟خدا هیچ عزیزى را در طوفان قرار ندهد. 🌟خدا هیچ را دچار نکند. 🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21) چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟ هم او در گوشت زمزمه مى کند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۴۷ زمزمه مى کنى : _✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که حکام جابرند و شهره ترند تا در زمین ، که به و این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را کنند و و این جسدهاى پاره پاره را کنند و براى پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، بر افرازند که و یاد و خاطره اش در ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در آن ، و آن گیرد و پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خود به کفن و دفنشان نگران است. این کلام تو.... انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى گوید: _✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان! تو مرکبت را به مرکب سجاد، مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : _✨على جان ! این حدیث را خودم از شنیدم و آن زمان که به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در همین ، دچار و شده اید و در از مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد ! ! ! شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست... از در مى یابى... که هر کلمه این حدیث ، دلش را و روحش را مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، مى دواند. همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که : (هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !) تو خودت مى فهمى که... باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى: _✨ چنین گفت: عزیز دلم و کلام بر تمام گفته هاى او مهر زد: من آنجا بودم آن روز که به منزل دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم. رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به کرد و ابر بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به کرد. همه و به او مى نگریستیم و او . سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما. فرمود: عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را و نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، مى گفتم که ناگهان فرود آمد... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۵۵ و ماءموران در مى مانند که چه باید بکنند... با این چهره هاى پنهان و گریان، با این کجاوه هاى لرزان و با این صیحه هاى ناگهان... سجاد، مرکبش را به تو نزدیکتر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى کند: _✨بس است عمه جان! شما بحمدالله اید و استاد کلاس ندیده. خدا شما را به علم و الهى پرورده است. و تو با جان و دل به ، سر مى سپرى ، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى. اما نه ، این صحنه را دیگر نمى توانى تحمل کنى. زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است ، و به سر بر نیزه حسین ، اهانت مى کند،... زباله مى پاشد و ناسزا مى گوید. زن را مى شناسى ، از بازماندگان خبیث است. ،... دلت به سختى از این مى شکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى : _✨خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن! هنوز کلام تو به پایان نرسیده،... ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، ارکان ساختمان فرو مى ریزد و زن را به درون خویش مى بلعد. زن ، حتى پیدا نمى کند.... خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سایه مى افکند و بیش از آن ، بر جان همگان مسلط مى شود. پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم ، صاحب چنین قرب و قدرتى است ؟ بى جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت ؟ این زن مى تواند به نفرینى، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل مى کند؟ چه حکمتى در کار این خاندان هست ؟! کاروان ، همه را در بهت و حیرت فرو مى گذارد.... و به سمت دارالاماره پیش مى رود. به سرعت باد در کوچه پسوچه هاى مى پیچد. ماموران تا خود دارالاماره جرات نفس کشیدن پیدا نمى کنند. کاروان به آستانه دارالاماره مى رسد... هر چه کاروان به دارالاماره نزدیکتر مى شود از حضور مردم کاسته مى گردد... و بر تعداد ماموران و حاجبان افزوده مى شود. وقتى که در منظر چشمهایت قرار مى گیرد، باز به یاد مى افتى.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۷۸ (قسمت آخر) اکنون به جا نمى آورند.... باور نمى کنند که تو همان باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى.... باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض ... بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،.. بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند،... بتواند رنگ صورت را برگرداند... و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند.... تازه آنها مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است... و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است. در میان ازدحام مردم ،... از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،... براى مردم مى خواند،... خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،... آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند: _✨همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما ، بدتراز آنچه که کردند نبود. مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند.... وقتى چشم تو به مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى: _✨مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا «ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.» به حرم پیامبر که مى رسى ،... داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : _✨یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام. و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید. و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى... افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،... خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى... و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى.. و به یادش مى آورى را که او براى تو تعبیر کرد... انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند: _✨آن درخت کهنسال، توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به ، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترك این جهان مى گویند و تو را با ، تنها مى گذارند. - خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام... ✨✨پايان✨✨ ✨✨تقديم به خاك پای پيامبر كربلا، حضرت زينب سلام الله عليها✨✨ 🌴پایان🌴 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳ بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم... ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. ۱ مثلا مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد تا من مجبور باشم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود. میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم وکلاس و استاد را زیر نظر بگیرم. میتوانستم به بهانه ای نامشخص ازکلاس بیرون بروم و احتیاج نبود حتما دستشویی رفتن را بهانه کنم و برای ترک کلاس اجازه بگیرم. چند هفته ای گذشت.... کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند.... سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم... نمیدانم احساسم چقدر درست بود اما هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود. این در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود... تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛ 🍃بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکرات مذهبی و سیاسی شان دفاع میکردند، 🍃بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با دسته ی اول مخالفت میکردند 🍃و گروه سوم هم چند نفری مثل من که سکوت میکردند و این وسط سرگردان بودند. پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم نبود،... همه شان گاهی درست میگفتند و گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم میدادند. دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد. از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فردآشنا به چنین مسائلی را اطرافم نمی یافتم. میدانستم که اگر با هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل می شوم و تلاشم نتیجه ای نخواهد داشت... در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی وجود داشت... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۴ دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند.. اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شد انواع گران ترین های دنیا بود. در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم بالاتر از هجده سال شده و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد.در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند... ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر میکردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم " آنها خانواده ام هستند، چیزی را توصیه نمیکنند که به صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی میشوند. من بزرگ شده ام و همه‌ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود دفعه‌ی بعد نمی خورم..."هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم.... گر گرفته بودم...صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش میکنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. مادر نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت : " هروقت تشنه اش بشه میخوره. " دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : "نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت میکرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. " دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع به دست زدن کردند و باتمسخر تشویقم کردند... من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت...چشمهایم را بستم.... ناگهان بوی گلابی که بعد از شستشوی قبر شهدای گمنام فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید...بلافاصله تصویر آن دختر چادری جلوی چشمم آمد : "ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن نیروی درونی و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا حس کردنیه..." چشمهایم را باز کردم... و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد.داد زدم و گفتم : _" ولم کنین میخوام تنها باشم". و شروع کردم به دویدن.... احساس می کردم سینه ام تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم.آنقدر دویدم تاکنار ساحل رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود.بغضم ترکید. نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان دیدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت : _چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟ ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی میفروخت.وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری‌ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم : + با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار میکنین؟ _ کاسبی میکنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. با خانوادت حرفت شده؟ + تقریبا... میخواستن مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواست. ولی من نتونستم. ادامه👇
🌹از زبان مادر شهید🌹 سوم راهنمایی بود.. که بیماری پدرش پیش آمد.. و این شهید بزرگوار.. از .. ترک تحصیل کرد..! پدرش که مریض شد.. می گذاشتش پشتش.. و جا به جاش می کرد..هر وقت که پدرش میخواست بلند شود.. بالای سرش بود.. و ازش میکرد.. پدرش که چشم باز میکرد.. میدید جواد بالای سرش نشسته میگفتم: مامان شما دیگه خسته شدی، برو استراحت کن. میگفت : نه مطالب بیشتر😭👇 https://www.habilian.ir/fa/vije/vijenameha/Vijenameha/v013_rahyaftegan/page02_06.html https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰ صدرا فکر کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه‌ی شکسته‌ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ 💭به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! 🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه‌ی آیه بی‌قراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای می‌جنگید. مردش گفته بود اگر در بودی چه میکردی؟ جزو بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست. حال چه میگوید مرد من؟ من شوم؟ من پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد:‌ " یا زینب کبری (سلام‌الله‌علیها)..." مردش زمزمه‌اش را شنید. لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دست‌های لرزانش را مشت کرد؛ مردش خواست: _مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره! لبخند مردش عمیق‌تر شد "راضی شدی مرد من..!؟ " مادرشوهرش ابرو در هم کشید: _اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد! _مادرش چرا نیومده؟ حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد: _حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم. آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت : "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!" -آیه! پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: +جانم؟ _تو از پسش بر میای! +برمیام؛ باید بربیام! _به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیه‌گاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره! +شما هم میگید دختره؟ _باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود. +بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه! _تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم! رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش! آیه لبخندی زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۶۱ و ۶۲ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیه‌اش بود. همه جوان بودند... بچه‌های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه‌شان دو سه بچه داشتند، بچه‌هایی که تا همیشه از شدند... مراسم برگزار شد، و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانواده‌ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده‌اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد! آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس‌العملی نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید. +حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی زد: _خوب؟ معنای خوب را گم کردم آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود. روز بعد همکاران سیدمهدی ، برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ‌یک از همکارانش نبود. "چه کرده‌ای با این مرد سید؟ تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده‌ی شهدای رفتند. آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما... حاج علی از مهمانها تشکر میکرد، از مردانی که هنوز خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند... _شما تو عملیات با هم بودید؟ «باوی» که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه‌ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچه‌هایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقه‌ی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حمله‌ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپی‌جی رو برداشت... ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه‌ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه‌ها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه‌های آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد... َ آیه لبخند زد "یعنی میتونم ببینمت مرد من؟! " _الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه می‌دانستند که دیدن آخرین لحظه‌های مردش هم لذت‌بخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه‌ی آخر هم باهم باشند. "چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به عهدت وفا کردی! " _بله. گوشیاش را از جیبش درآورد ، و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاه‌ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ، و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشه‌ای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه‌اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن ، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه‌ی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی‌ها از همه‌ی لذت‌های دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. _آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش! ِ+جان آبجی؟ زهرا: _امروز میریم حرم؟ مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه‌اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست، محمد صادق پشت‌سرشان ایستاده بود. مرد بود دیگر! داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی می‌شوی روی خواهرهایت! مرد که باشی گرگ میشوی برای دریدن گرگ‌های دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد : " السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بی‌پناه‌ها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده‌ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمده‌ام سوی گنبدت! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! آقای خسته‌تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه ؟ آقا نگاه میکنی که مرا میزنند؟ در شهر تو روی دلم میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! که مرا هجمه کرده‌اند! و رسوای عالم و آدم نموده‌اند! آقای خستگی من و اهل خانه‌ام! دردانه‌ی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانی‌ات!" صدای نقاره‌ها بلند شد. مریم چشم‌های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر گرفت! این صدای نقاره‌ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود! " آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم‌آوایی‌ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی‌کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته‌تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!" مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد. محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر میگفت، از اشک‌ها و هق‌هق‌های زهرا میگفت! " امروز جمعه بود... جمعه‌های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه‌ای که بوی میداد؛ جمعه‌ای که بود میداد، بوی درد بی‌کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همه‌یِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! " گریه‌هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه‌هایی که با پدر می‌آمد. مثل همیشه‌هایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشه‌هایی که میآمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانه‌ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امین‌الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰ سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد: _دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه! آیه روی تختش دراز کشید ، و به حرف‌های رها و سایه و سیدمحمد فکر کرد. آن‌هایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند... ************* مریم نگاهی به خانه انداخت. از خانه بی‌بی و سید بهتر بود. همه‌ی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده‌اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بی‌بی را میخواست.. پدری‌های سید... دلش تنگ بود برای حاجی یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختن‌هایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیک‌های نرم و لطیف را میخواست... دلش درس و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درس‌های محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند. غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه‌های که هنوز حس میکرد. به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه‌پایش می‌آمد. به مسیحی که سایه‌اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختی‌ها بود. مرد بود و مردانگی خرج تنهایی‌هایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان، کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از مایه میگذارند هم از ؛ اصلا چرا اینگونه‌اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هرکس میخواهد از دیگری بِکَند برای خودش، این جماعت چرا وصله‌ی ناجور شده‌اند؟ چرا از خود میکنند و زخم‌ها را التیام میدهند؟ صورتش می‌سوخت و نمی‌دانست ، زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهان‌اند یا این جماعت وصله‌ی ناجور زمانه؟ سایه را دوست داشت... پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، می‌آمد؛ پا به پای تنهایی‌های مریم می‌آمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصه‌هایش دل می‌سوزاند؛ سایه دوست‌داشتنی‌تر از دیگران بود؛ شاید چون هم‌سن‌وسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛ سایه می‌گفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پابه‌پایش آمده... میگفت آیه‌ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سیدمهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینی‌بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه‌ها نمی‌آید؛ همانکه روزگاری در کوچه‌ها با ارابه‌اش می‌آمد و میگفت چینی‌بندزنه..چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست چینی‌بندزن بدهد، تا دوباره آیه‌ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیه‌ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود: " که بعد از رفتن منم، توئم دختر شهرآشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همه‌ی ما بسه!" به آیه میگفت دختر شهرآشوب ، و مریم به آشوبی می‌اندیشید.... ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیه‌ای که عصبانی بود... زینب‌سادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار... محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده...نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را... این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنبال کاری باشد تا زودتر از دست این عجیب‌ها راحت شود... *************** شب دیر زمانی از راه رسیده بود. ارمیا هنوز روی شن‌زار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود. هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل و دل و دل . تلفن همراهش زنگ خورد... تلفنی که هیچگاه نام آیه زینت‌بخش آن‌نشد و چقدر حسرت‌های کوچک دارد دل این مرد! با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد... باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرف‌هایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمی‌فهمیدند ارمیا به سیدمهدی داده؟ چرا نمی‌فهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟ تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید: _چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو... ارمیا: _تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟ صدای خنده آمد: _سلام برادر ارمیا: _سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون میشی؟ سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق شی و تو هم آسمونی بشی؛ اون‌وقت.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نمیدانست چرا آن حرف را زده بود. از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟ لعنت به تمام عقده ها! لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود! هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و ناامیدی‌هایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار میکرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت! امیر با تعجب به احسان نگاه کرد: _اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟ احسان پرسید: _مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟ میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟ امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد: _تو خودت این روزها از من هم پر مشغله‌تر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته! احسان: _این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید! امیر ابرو در هم کشید: _چی شده شاکی اومدی سراغ من؟ احسان: _داری خونه رو میفروشی؟ امیر: _صدرا گفت بهت؟ احسان: _چرا به من نگفتی؟ امیر: _به صدرا گفتم به تو بگه. احسان: _سخته با پسرت حرف بزنی؟ امیر: _تو از خونه رفتی! احسان: _تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟ امیر: _حرف زدن با تو سخته احسان! احسان: _پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟ امیر: _چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم. احسان گفت: _بخاطر بود که من اینجوری شدم. بخاطر شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حاال چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟ روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست: _چی گفتی به رها؟ احسان: _دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه. از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد: _کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقده‌ای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من میخوام! من میخوام! من میخوام! روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید. در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد: _احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت. به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت. احسان زمزمه کرد: _ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. از دهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید. صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت: _تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی! امیر خندید: _اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟ احسان غرید: _بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه. صدرا رو به احسان گفت: _احسان! پدرته! احترام نگه دار! بعد رو به امیر کرد: _خوب بودن خیلی سخت نیست! دست احسان را گرفت: _بیا بریم خونه. رها نگران شده. احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچه‌دار شود، هرگز نمیگذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود! رها مثل اسپند روی آتش بود. دلش شور احسان را میزد. احسانی که بی‌هوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بیتابی خبر کرد. با نگرانی‌های مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد.صدرا از شنیدن حال و روز و حرف‌های احسان، دلش گرفت از که به کودکی های این بچه روا شده. واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟ مهدی بی‌پدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر-مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد! تقصیر بچه‌ها چیست که آنها را به دنیامی‌آوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچه‌ها چیست که بودن را بلد نیستیم و را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟ زینب سادات از مهدی پرسید: _چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟ مهدی آه کشید: _احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما نبینه! پدر و مادرش چند ساله..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۹ و ‌۷۰ مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر می‌آورد یا مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست میگذاشت... اما من اینجا چند ماه در خانه‌ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و . که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی و داشت.طوری که بدتر من را میکرد! این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می‌نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه +خب…خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست ~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ ~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان ~•چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد ~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم ~•پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید ~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه‌ها کرمان ~•بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش می‌افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم. کنار گوشم پچ پچ میکند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم میکنم روی حسام. راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام. میخندم و میگویم : +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟ میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم. اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی می‌افتد که منزل عمویش پیش آمد…. میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم‌های در هم کشیده‌ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمه‌اش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود! اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانه‌ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود… انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم: _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشه‌ست.‌ منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه میدونم.. _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می‌بوسه _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷ و ۸ تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.راحله دردانه پدر بود.شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقیش او را تبدیل به دختری محجوب، صبور و منطقی کرده بود.البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که بقیه را برانگیزد.به هرکدام از دخترهایش جداگانه و بطور عشق میورزید.از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد.در پدر بودن مردی بود بی نظیر. آنشب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانیهای همیشگی اش بود.راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند. خوردن صبحانه در زمستان،دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمیتوانست از آن دل بکند.در خانواده شکیبا پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن میکرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها میگفت: -به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه میاره... بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود.مادر بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت میگذاشت برای و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر می‌اورد و کنار خودش میگذاشت برای و به شوخی میگفت: -شاه بی وزیر کی دیده؟ هیچوقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه معصومه سوالش را از مادر پرسید.مادرش لبخندی زده بود و گفته بود: - مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه این جواب برای معصومه پانزده ساله آن روز، وقت لازم بود تا معنی عشق را بشناسد. همه دور کرسی مینشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود.خوبی‌اش این بود که هیچکس علاقه ای به تلویزیون‌نداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود. بعد از صبحانه،شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند. معصومه در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی. -دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود؟ -تقریبا! -با کی؟ راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت: -مهم نیست! چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت. دوباره چندتایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت: -راحله؟ دانشگاه خوبه؟ اصلا ارزش داره که ادم اینقد به خاطرش سختی بکشه؟ راحله لبخندی زد و جواب داد: -ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه! - محیطش چی؟ خوبه؟ منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه؟ آخه یجوریه آدم با پسرا سر یه کلاس بشینه! - نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین که!بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه.وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره.مث مهمونی هست دیگه.تو مهمونی هم همه هستن -خب آخه بعضی پسرا خیلی موذی‌ن!هر چقدرم تو حواست باشه بازم یه کاری میکنن که صدای آدم دربیاد! راحله کتابش را بست و گفت: - پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی. معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!! فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.دعوا با استادی سوسول و ازخودراضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخرسر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد..راحله که در حین صحبتهایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید: -حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی؟ و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد،از خنده منفجر شد و صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند: -چه خبره دخترا؟ چی شده؟ راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفسهایی منقطع گفت: -این..این...برام شوهر..پیدا کرده... اونم... چه کسی! مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که گیج بود و شرمنده لحظه‌ای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید: - شوهر پیدا کرده؟ یعنی چی؟ راحله که سعی می کرد آرام باشد گفت: -پارسا!میگه فکر کرده منو پارسا... اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد: -آره معصومه؟ معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و اینبار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده! 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۰۷ و ۳۰۸ _کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی... از همه عجیب تر همین اعتقاد به وجود امامه و حاضر بودنش درکش خیلی سخته! نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم: _ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی! +اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن _ولی به نظر من احساسات و توهمات به کمک عقل کاملا قابل تشخیص هستن درسته که عقلانیت و منطق مهمترین دلایل پذیرش هر چیزی هستن اما از احساسات حقیقی هم نباید غافل شد یادته روز اول چی گفتم؟ گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست محبت، عامل محرک و تدوام دهنده ست خودت هم الان اعتراف کردی که من از منطق و استدلال اسلام کم نگفتم من تمام منطق ولایت رو، که کامل ترین منطق در توجیه هدف خلقته براتون کامل شرح دادم من شیش ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟! این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند: _من میخوام بیشتر آشنا بشم تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سندهای تاریخی، مستندها کتابها همه رو چک کردم ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد که هست ولی... یکم غریب و جدیده دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم دستش رو گرفتم: _عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه +میدونم ممنون که جواب میدی نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد: _اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟! نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم: _یه جورایی بارگاهه... مزار ما بهش میگیم حرم +مزار کی؟! کجاست؟ _مزار امام علی توی نجف یکی از شهرهای عراق* دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ ناباور لب زد: _بازهم علی! دوباره چشم دوخت به من: _چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم شاید ذهنم حساس شده! سری تکون دادم: _چی بگم میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم! لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: _چای میخوری؟! سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت: _عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟! کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم چند ثانیه نگاهش کردم ندانسته چه دعای قشنگی کرد دلش خواست باشه! همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه... همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: _اره دارم برو توی درایو D پوشه اول... پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره پوشه شماره ۳ رو باز کن همش عکسای حرم امیرالمومنینه مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت: _سلام ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟ کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم اینهمه زنگ زدم جوابم که نمیدی! هینی کشید: _ببخشید کتی یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای! امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم گوشیمم تو اتاقه بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟! ژانت با من و من جواب داد: _خب خواستم استراحت کنم من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم! کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت: _توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟! ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: _هیچی ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین! +خب چه عکسی؟! احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم: _بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین! بجمب چای یخ میشه... کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم: _خب ببینم کجایی؟! صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: _ببین این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی _این عکسا همشون اینترنتی ان من خودم عکسی از اینجا ندارم یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت با ذوق مضاعفی گفت: +مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟! آهی کشیدم: _خیلی سال پیش +خب... چجور جاییه؟! _آرامش محض اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته + ... پس تو هم حسّش میکنی! _چی رو؟ +حس پدرانگی این شخصیت به من حس پدرانگی میده _اینکه فقط حس نیست امام واقعا پدره برای امت _ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم +امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک‌! چه برسه به آدمها قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳۹ و ۴۰ 🍃سوجان با نازنین به ورودی حرم رسیدیم ضریح آقارو از دور بهش نشون دادم. نگاهش به ضریح افتاد یه نگاه به من کرد و گفت: 🔥_واقعا قبرامام رضا(ع)اونجاست؟ _بله عزیزم . برای اولین بار هر دعایی بکنی ان شاالله برآورده میشه تمام عزیزانت رو دعا کن منم التماس دعا دارم. نگاهش رو ازم گرفت روبه ضریح گفت: 🔥_بریم جلوتر؟ _بریم یه جای خوب پیدا کردیم که مزاحم بقیه نباشیم وجلوی ضریح آقاهم بودیم من زیارت نامه رو برداشتم شروع کردم به خوندن نازنین گفت: 🔥_میشه کمی بلند بخونی منم تکرار کنم ؟ _حتماجان دلم شروع کردم به خوندن زیارت نامه آروم میخوندم و نازنین تکرار میکرد نگاهش به ضریح بود و گاهی اشکش رو پاک میکرد. بعد از تموم شدن زیارتنامه گفت: 🔥_به نظرت خدا همه رو می بخشه؟ _پیامبراکرم(ص)گفتند: "بابُ التّوبَهِ مَفتُوحٌ"درب توبه همیشه باز است. وجای دیگه گفتند:  اَلتّائِبُ مِنَ الذّنبِ کَمَن لاذَنْبَ لَهُ. کسی که از گناه توبه کرده مانند کسی است که گناهی نکرده است. پس خداوند بسیار بخشنده و توبه پذیره هرگز از رحمت خداوند ناامید نباش. 🍃محمد قسمت خروجی حرم منتظر خانم ها ایستاده بودیم که چشمم به روحانی آشنایی افتاد. نیاز نبود زیاد فکر کنم. سریع یادم اومد این آشنا همون هادی پسر همسایمون هست. هیچ وقت نمیتونستم از محله ی قدیمیمون دل بکنم اونجا رو خیلی دوست داشتم گاهی وقتا برای زنده شدن خاطراتی که با پدرم داشتم به اون محله و مسجد سر میزدم البته نه برای نماز فقط برای زنده نگه داشتن خاطراتم. همون جا بود هادی رو با لباس روحانی دیدم و متوجه شدم که روحانیه مسجد شده. خوب یادم هست یه بارکه به مسجد رفته بودم از مسجد دزدی شد. چون من با افراد خلافکار رفت اومد داشتم و اون شب تو اون محله بودم همین هادی و چند نفر دیگه دزدی رو گردن من انداختند. همون موقع از روحانی و که چنین شخصیت کینه ای داره متفر شدم. سرم رو پایین انداختم تا چشم تو چشم این آدم نشم. باخودم زمزمه وار گفتم: "پس کجا موندن" از دور نازنین و دختر حاجی رو دیدم به طرفشون رفتیم تا باهم راهی شویم به نازنین که نگاه کردم حس کردم حالش خوب نیست کم حرف و بی صدا شده بود. ( نازنین از سر به این وضع افتاده بود اگر او دست محبت روی سر دخترش کشیده بود آینده دخترش جور دیگه رقم میخورد ولی افسوس همین خود خواهی برخی والدین باعث تباهی زندگی فرزندشون میشه و هیچ راه جبرانی باقی نمی مونه...) 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ _...حالا که فهمیدی برو بسلامت نیاز به دلسوزی‌هات ندارم! صادق به جای ناراحت شدن چشمانش را باز کرد و خیره به رفیقش زل زد: _اول که سلام رفیق گل. بی‌معرفتیه اگه بگم دوباره دارم میرم ماموریت نمیتونم یه سر با مامان بیام خونتون. ولی خب دیگه میدونی که کلا شغل ما هیچ چیزش دست ما نیست. از بعد ازدواجت نتونستم بهت سر بزنم. از سکوت سیدحسین استفاده کرد و جمله‌ای گفت که نباید... _سادات خانم چطورن؟ بهترن؟ سیدحسین به محض شنیدن نام همسرش با خشم چشم باز کرد و سر برگرداند. سریع از جا بلند شد و به حیاط رفت. صادق که حدس زده بود مشکلش از کجاست قبل از اینکه از در ورودی مسجد بیرون رود دستش را گرفت و سیدحسین ایستاد... _اومدم دو رکعت نماز بخونم. نمیدونستم اینجایی. من میرم وضو بگیرم. مثل قدیما بیا باهم بخونیم. شرمنده سید جان حلال کن ناراحت شدی! دستش را رها کرد و به سمت وضوخانه رفت. سیدحسین از جملات صادق ماتش برد. از حرف‌هایی که خودش زده بود بیشتر شرمنده شد. وضو داشت. کمی مکث کرد. صادق که وارد مسجد شد. پشت سرش آرام به راه افتاد. نزدیک محراب مسجد شدند. صادق از جیبش مهر تربتش را درآورد و روی زمین گذاشت. دستهایش را برای تکبیرالاحرام بالا برد که حس کرد دو دست دیگر هم کنار او برای نماز بالا رفت. دقایقی از تمام شدن نمازشان میگذشت اما هر دو سکوت کرده بودند. صادق نگاهی به ساعتش کرد. مهر و تسبیحش را در جیبش گذاشت. دستی روی پای رفیقش زد و گفت: _التماس دعا رفیق. یاعلی بلند شد که برود، که با صدای سیدحسین ایستاد... سیدحسین:_نمیدونم چجوری میتونی حال منو بفهمی؟ نمیفهمی چی میگم چون هنوز پدر نشدی! کلا از مرکز منو بذارن کنار حق دارن. بس که یه خط در میون میرم اداره! از اونجا هم عذرمو بخوان. هرکار کنن حق دارن! صادق سر جایش برگشت و دو زانو مثل رفیقش نشست. سر پایین انداخت و نگاه نکرد به چهره‌ای که درد و غمش را فریاد میزد.. سیدحسین:_از خونه زدم بیرون که نکنه حرفی بزنم کاری کنم که بعد پشیمون بشم! صادق آرام گفت: _خدا خیرت بده +از وقتی فهمیدم دارم خورد میشم صادق. چیزی تا له شدنم نمونده. _یادمه عاشق بچه بودی. سیدحسین با سر تایید کرد _پس هنوزم هستی و باز با سر تایید کرد _یه جاهایی خدا دست میذاره رو نقطه ضعف بنده‌ش که بگه تو هیچی نیستی بنده‌ی من. هر چی هست ذات ازلی و ابدی من هست. منو قبول کن و باش! سر بلند کرد و خیره به کاشی‌کاری بالای محراب مسجد ادامه داد: _سخت نگیر رفیق. فقط یه چی میگم بهش فکر کن. مثل نخ تسبیح می‌مونه. سر و ته این نخ دست خانواده‌س. امام رضا شد امام مهربانی‌ها.. پیامبر شد پیامبر رحمت..اول تا اخر دین رو ورق بزنی فقط میگه محبت.. میگه خوش اخلاقی.. بشین حدیث کسا بخون ببین حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها چطور بچه‌هاشون رو صدا میزدن. با معنی بخون سید! نگاهش را به چشمان غمدیده سیدحسین چسباند: _ببین چطور در حدیث با پدرشون، با همسرشون.. حرف میزدند.. "میوه دلم" میدونی یعنی چی؟ پیامبر در جایی دیگه فرمودند:"بضعه" میدونی چی گفتن؟ اینا رو در عمل انجام بدی همه چی حل میشه. خب؟ هنوز سیدحسین ساکت بود ناراحت روی دو زانو نشسته بود و با دستانش تسبیح را بین انگشتانش میلغزانید. صادق نگاهی دوباره به ساعت کرد. دست روی شانه رفیقش گذاشت و بلند شد. سیدحسین همانطور که سرش پایین بود، دستش را روی دست او بر روی شانه گذاشت: _شرمنده داداش این روزا بد قاطی کردم. دمت گرم که موندی. صادق آهسته شانه سید را فشرد و نجوا کرد: _دشمن اهلبیت شرمنده باشه عزیز داداش از در مسجد وارد حیاط میشد که سیدحسین کمی بلند گفت: _مراقب خودت باش. خودتو جلو گلوله پرت نکن فقط! صادق خندید. از پشت سر دستی تکان داد و از در آهنی و مُشبّکی مسجد بیرون رفت... سیدحسین همانجا که چند لحظه پیش رفیقش نشسته بود، نشست. به تک تک حرف‌هایش فکر کرد. از نظر او بعید بود مرد جنگی مثل صادق از عشق و محبت بگوید... اصلا او که زندگی متاهلی را تجربه نکرده! او که چیزی از همسرداری نمیداند.. پس چرا حرف‌هایش مثل آبی روی آتش بود برای او؟ چقدر خراب کرده بود. داد و بیداد راه انداخته بود بخاطر جنینی که ناخواسته بعد از چند روز سقط شده بود..... چقدر سخت بود برایش عذرخواهی کردن. این غرورش هم اخر کار دستش داده بود... در همین فکرها بود که صدای لرزشی خفیف او را وادار کرد دست سمت گوشی برد.. حلماسادات:_الوو...حسین جانم...کجایی کی میای خونه؟ نگرانتم...الو حسینم... صدای خش دار و گریان بانویش را بیشتر نتوانست تاب بیاورد. لحظاتی.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۱ و ۲ عصبانی از خونه زدم بیرون... واقعا نمی‌فهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچه‌ی کوچلو رفتار میکنن! خسته شدم انگار نه انگار هجده و نوزده سالمه....! وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد... فکر کردم بابامه... با خودم گفتم: ولش کن بعدش جواب میدم! شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه! آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه! اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه...گوشی رو وصل کردم... مهدی:_الو سلام مرتضی خوبی؟ چقدر دیر جواب دادی پسر...! گفتم:_سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو .... +مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته! _چیز خاصی نیست! یه کم با مامان و بابام بحثم شده! +پسر چرا تو آدم نمیشی!!! مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!! عاق والدین میشی، دستت می‌مونه تو پوست گردو... عصبانی گفتم: _بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...! +خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟! در حالی که بلند، بلند صحبت میکردم گفتم: _مهدی تو چه می‌فهمی درد من چیه! شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!! +مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟ _ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم.... +ههه! ههه! مگه بلدی!!!! _مهدی ولش کن!!! اگه کاری نداری بیخیال خداحافظ! +مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم... چاره ای نبود! اگه نمیدیدمش بی‌خیالم نمیشد! قرار شد بیاد دنبالم... نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد... مهدی بود با عبا و قبا و عمامه! گفت: _بفرما بالا آقا مرتضی ... جرقه ای توی ذهنم زد! کی بهتر از یه طلبه! اصلا شاید واقعا مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره! سوار شدم... محکم زد روی شونه‌ام و گفت: _خوب حالا بگو ببینم چطوری؟! نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونه‌اش گفتم: _حاج آقا حق‌الناس بخداااا! اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!! سری تکون داد و گفت: _بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!! نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم: _نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...! مهدی با خنده گفت: _خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!! نگاه معنی داری بهش کردم... نگاهم کرد و گفت: _خوب چیه! دروغ میگم! تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی! داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی و گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمره ی قبولی بگیری! با این حساب شما نیومده رفوزه ای برادر... بعد هم چه فرقی میکنه! دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری... عصبانی گفتم: _نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم! شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!! محکم زد روی ترمز... نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت: _مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری! باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزه ی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه! حتی توی حوزه ی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!! یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: _باشه بابا!!! شیخ مهدی تو که بی‌جنبه تر از من هستی! مگه چی گفتم!!! بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم... مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!! دیدم جدی جدی رفتا!!! با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ... چند کیلومتری رفت... منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره! همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...! رسید بهم گردنش رو گج کرد و از پنجره ی ماشین گفت: _آقا مرتضی چقدر پاک کردی!! عصبی گفتم: _چیوووو ! لبخندی زد و گفت: _گناه های من رو و با تموم آخوندا !!! بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم... و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم... +یعنی نمیخوای سوار شی! برم!؟ برم رفتمااااا.... بعد با همون جذبه اش گفت: +ناز نکن بیا بالا... من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم...
ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است. تنها خودش در زیر زمین گوش میکند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش میداد و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین میشد آنقدر که رگهایش متورم میشد و تا چند ساعت نمیشد با او حرف زد. همگی چای را مینوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام میکند. مادر لیلا را در آغوش میگیرد و سپس به سراغ من می‌آید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر میکند. پدر قرآنش را درمی‌آورد و از لایه آن عیدی را بهمان میدهد. فاطمه که پول را به دست میگیرد روی پایش بند نمیشود و غرق شادی میشود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی! البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف میکند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست میگیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم. سفره که پهن میشود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچه‌های کوچک شروع به غذا خوردن میکند. من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن میکنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم. با دقت بیشتر قاشقی در دهانش میگذارم و قاشق بعدی را خودم میخورم. وقتی همه سیر شدند از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش میتوان فهمید. ♡از مادربزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچگاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، و متین و عفیفش عاشقش میشود. دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشت‌بام‌ها مشغول قالیبافی میشوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را میبیند و یک دل نه صد دل عاشقش میشود. پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت میکند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کم‌کم کوتاه می‌آید و این وصلت سرمیگیرد. چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد می‌آورد تا درس حوزه بخواند. ♡خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر میکند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین میشود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر میکند و خود را مدیون او میداند. مادر گالُنی را آب میکند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال می‌آورد. من و لیلا آماده شستن میشویم. در بین چندین بار فاطمه پیش ما می‌آید و شیرین زبانی میکند. مادر که دلش قنج میرود قربان صدقه‌اش میرود و به لیلا میگوید: _این بچه درست مثل بچگی‌های خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده! چشمانم گرد میشود و میگویم: _مگه من چمه؟ مادر لحن درمانده ای به خود میگیرد و میگوید: _چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو. باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم. از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود! _لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست میداد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست میداد. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: _زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از و منش خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن. من کلافه بودم از حرفهای مادر و لیلا ریز ریز میخندید.این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفته‌ام. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه! با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشادتر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد. معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم‌ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم میدهند و می گویند: "تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد." ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می‌آید اما آقاجان همیشه میگوید: "کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده." کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک میکند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است. فانوس را خاموش میکنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز میکشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است. چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را میشکنند. پنجره را کمی باز میکنم اما طولی نمیکشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم. نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم. کم کم پلک هایم سنگین میشوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم. _پاشو دختر نمازت قضا میشه! گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم میکشم. مادر وارد اتاق میشود و با دیدن من هین بلندی سر میدهد.با لحن پر از غُر اش میگوید: _هنوز که خوابی! لگدی را نثار بالشتم میکند که جستی میزنم و از جا بلند میشوم. وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!نمیدانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟ دستانم را درون تشت آب میبرم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار میشوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم. آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است! بدو بدو میروم و دستانم را خشک میکنم خودم را جلوی بخاری نفتی جا میدهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا میکنیم. بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر میکنم. بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت میکنم. حمد و سوره را شمرده میخوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید. بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و... از بچگی یادم است جلویمان نماز میخواند و یادمان میداد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی میکردیم. او آقاجان میشد و منم نمازگزار... یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم. از آن وقت میتوانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم. کمی که سپیده دم بالا می‌آید مادر، محمد را برای خرید نان میفرستد. من هم آب میگذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند میشود و قوری را پر از آب میکنم و روی بخاری نفتی می گذارم. آقاجان در حال قرآن خواندن است.کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا میدهم. آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و میگوید: _میخوای تو بخونی؟ من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان میدهم و به دنبالش میگویم: _نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی میگیرم. آقاجان وقتی جوابم را میشنود، اصرار نمیکند و ادامه اش را میخواند. مادر در را می بندد و به آشپزخانه میرود. تخم‌مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه میگذارد تا آب پز شود. آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود. تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ خبرهای خوب یکی یکی از راه میرسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس میکردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامش‌مان نابود شود. آن شب هم تمام میشود و به خانه میروم. دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانه‌ی سازمان دفاع میکند. به آشپزخانه میروم و سلام میدهم.جوابم را میدهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه میگوید: _کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار میکنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی! یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه! دایی با خونسردی خاصی لب برمیچیند و میگوید: _منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خونهایی که میریزه درخت انقلابمون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خونهایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن. همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمیفهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده. حرفهای دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور میکرد. بیصدا گوشه‌ای نشسته‌ام و گوش میدهم. آقامرتضی میگوید: _من حرف‌هاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد. چای تعارف میکنم و این بار من پا به میدان سخن میگذارم. _به نظر من که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره. گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد. شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره! آقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من میکند؛ باعث میشود سکوت کند. چای میخوریم و بعد نیمرو درست میکنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا میخورد و به به میکند. صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون میزنم.چند خیابانی میروم و به چند مغازه سرک میکشم. توی بعضی از مغازه‌ها اعلامیه میگذارم و بیرون می‌آیم. وارد یک مغازه‌ی پوشاک میشوم و چرخی میزنم. اعلامیه را کنار ویترین میگذارم اما همین که سرم را بالا می‌آورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را میبینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را میبینم. چهره ام را با چادر میپوشانم و خودم را از مغازه بیرون می‌اندازم. مرد غرغر کنان دنبالم میدود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع میکنم و مثل برق و باد فرار میکنم. یک کوچه میبینم و وارد میشوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود. هر که مرا میبیند کناری میپرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر میکشد.در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد میشوم. با دیدن بن بست در بهت فرو میروم و اشکم درمی‌آید.هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند. چشمانم را میبندم و به یاد ، در لحظات سختم از (عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف) کمک میخواهم. هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را میگیرد و وارد خانه ای میکند. اضطراب و پریشان درحالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه میکنم که چشمم پیرزنی مهربان را میبیند. پیرزن سلام میکند و مرا به کنار حوض میکشاند.مشتش را از آب پر میکند و به صورتم میپاشد. نگرانی در چشمانش هویدا میشود با لحن زیبا و روستایی اش میپرسد: _چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گل‌گاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد. دستش را میگیرم و نفس زنان میگویم: _من باید برم وگرنه براتون دردسر میشم. لبخندی میزند و دهان بی دندانش باز میشود. آب دهنش را قورت میدهد و میگوید: _مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟ یکهو صدای مرد در کوچه بلند میشود و با داد نشانی مرا میگوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.پیرزن با نگاهش به من اطمینان میدهد و با خنده میگوید: