🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰
حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ!
تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاهها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود.
دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ،
و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنهاش هم شده بود.
به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد.
بعد از آسمانی شدن #پدر، قلب مادر هم ایستاد!
یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشهی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از #بنیاد_شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد.
از روزی که مشغول کار شده بود،
کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلیها از همهی لذتهای دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود.
_آبجی مریم!
صدای زهرایش بود. خواهرکش!
ِ+جان آبجی؟
زهرا: _امروز میریم حرم؟
مریم به فکر رفت.
مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید:
_مامان که خوابید میریم.
زهرا با شوق کودکانهاش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت.
مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد.
زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست،
محمد صادق پشتسرشان ایستاده بود.
مرد بود دیگر! #غیرت داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی میشوی روی خواهرهایت! مرد که باشی
گرگ میشوی برای دریدن گرگهای دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد!
نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد :
" السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بیپناهها! سلام انیس جان!
اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمدهام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمدهام سوی گنبدت! آقای شهر بیسروسامان روزگار!
آقای خستهتر ز من و همرهان من!
ای صحن تو شده سامان قلب من!
آقا نگاه میکنی که چگونه #شکستهام؟ آقا نگاه میکنی که مرا #زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم #پنجه میکشند؟
آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بیسروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم!
#حرمت_شکن_نبودهام که مرا هجمه کردهاند! #بیآبرو_نبودم و رسوای عالم و آدم نمودهاند! آقای خستگی من و اهل خانهام! دردانهی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که #حق بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانیات!"
صدای نقارهها بلند شد.
مریم چشمهای خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر #شفا گرفت! این صدای نقارهها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود!
" آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این همآواییات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟
حقم بگیر ای تو تمنای بیکسان!
حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان!
آقای خستهتر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!"
مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد.
محمدصادق اخم کرده و برای امام،
از امروز مریم میگفت،
از دردهای مادر میگفت،
از اشکها و هقهقهای زهرا میگفت!
" امروز جمعه بود... جمعههای دلگیر!
امروز جمعه بود... جمعهای که بوی #انتظار میداد؛ جمعهای که بود #درد میداد، بوی درد بیکسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر #تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همهیِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو #درمان درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! "
گریههایش که تمام شد،
به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر
از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشههایی که با پدر میآمد.
مثل همیشههایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشههایی که میآمد و میرفت.
دلش زیارتنامه میخواست.
دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانهی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امینالله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست.
اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید ،
و به حرفهای رها و سایه و سیدمحمد فکر کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
*************
مریم نگاهی به خانه انداخت.
از خانه بیبی و سید بهتر بود. همهی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کردهاند.
از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بیبی را میخواست.. پدریهای سید...
دلش تنگ بود برای حاجی یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس
و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درسهای محمدصادقش را دوره کرد.
ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی #مادرش عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسههای #پدر که هنوز حس میکرد.
به روزهایی که گذشت فکر کرد.
به مسیحی که پابهپایش میآمد. به مسیحی که سایهاش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختیها بود. مرد بود و مردانگی خرج تنهاییهایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان،
کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از #جانشان مایه میگذارند هم از #اموالشان؛ اصلا چرا اینگونهاند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هرکس میخواهد از دیگری بِکَند برای خودش، این جماعت چرا وصلهی ناجور شدهاند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟
صورتش میسوخت و نمیدانست ،
زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهاناند یا این جماعت وصلهی ناجور زمانه؟
سایه را دوست داشت...
پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، میآمد؛ پا به پای تنهاییهای مریم میآمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصههایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنیتر از دیگران بود؛ شاید چون همسنوسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛
سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پابهپایش آمده... میگفت آیهی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سیدمهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینیبندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچهها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچهها با ارابهاش میآمد و میگفت چینیبندزنه..چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛
کاش آیه دلش را دست چینیبندزن بدهد،
تا دوباره آیهی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیهی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود:
" که بعد از رفتن منم، توئم دختر شهرآشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همهی ما بسه!"
به آیه میگفت دختر شهرآشوب ،
و مریم به آشوبی میاندیشید....
ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد...
آیهای که عصبانی بود...
زینبسادات بغض کرده...
حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار...
محبوبه خانم پریشان...
مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده...نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را...
این خانه عجیب بود؛
بهتر بود دنبال
کاری باشد تا زودتر از دست این عجیبها راحت شود...
***************
شب دیر زمانی از راه رسیده بود.
ارمیا هنوز روی شنزار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره
باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود.
هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل #میشکست و دل #میسوزاند و دل #میلرزاند.
تلفن همراهش زنگ خورد...
تلفنی که هیچگاه نام آیه زینتبخش آننشد و چقدر حسرتهای کوچک دارد دل این مرد!
با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد...
باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرفهایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی #قول داده؟ چرا نمیفهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: _تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر
ارمیا: _سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون
میشی؟
سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق #آسمون شی و تو هم آسمونی بشی؛ اونوقت....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
نمیدانست چرا آن حرف را زده بود.
از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟
لعنت به تمام عقده ها!
لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود!
هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و ناامیدیهایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار میکرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت!
امیر با تعجب به احسان نگاه کرد:
_اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟
احسان پرسید:
_مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟ میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟
امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد:
_تو خودت این روزها از من هم پر مشغلهتر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته!
احسان: _این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید!
امیر ابرو در هم کشید:
_چی شده شاکی اومدی سراغ من؟
احسان: _داری خونه رو میفروشی؟
امیر: _صدرا گفت بهت؟
احسان: _چرا به من نگفتی؟
امیر: _به صدرا گفتم به تو بگه.
احسان: _سخته با پسرت حرف بزنی؟
امیر: _تو از خونه رفتی!
احسان: _تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟
امیر: _حرف زدن با تو سخته احسان!
احسان: _پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟
امیر: _چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم.
احسان گفت:
_بخاطر #کارهای_شما بود که من اینجوری شدم. بخاطر #بیمحبتیهای شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حاال چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟
روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست:
_چی گفتی به رها؟
احسان: _دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه.
از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد:
_کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقدهای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من #مادر میخوام! من #پدر میخوام! من #بچگی میخوام!
روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید. در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد:
_احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت.
به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت. احسان زمزمه کرد:
_ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. از دهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید.
صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت:
_تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی!
امیر خندید:
_اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟
احسان غرید:
_بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه.
صدرا رو به احسان گفت:
_احسان! پدرته! احترام نگه دار!
بعد رو به امیر کرد:
_خوب بودن خیلی سخت نیست!
دست احسان را گرفت:
_بیا بریم خونه. رها نگران شده.
احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچهدار شود، هرگز نمیگذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود!
رها مثل اسپند روی آتش بود.
دلش شور احسان را میزد. احسانی که بیهوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بیتابی خبر کرد. با نگرانیهای مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد.صدرا از شنیدن حال و روز و حرفهای احسان، دلش گرفت از #ظلمی که به کودکی های این بچه روا شده.
واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟
مهدی بیپدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر-مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد!
تقصیر بچهها چیست که #ما آنها را به دنیامیآوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما #خود را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچهها چیست که #مادر بودن را بلد نیستیم و #پدری را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟
زینب سادات از مهدی پرسید:
_چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟
مهدی آه کشید:
_احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما #محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر میآورد یا #مستقیم مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست #پدر میگذاشت...
اما من اینجا چند ماه در خانهای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و #به_رویم_نیاوردند.
که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی #مهر و #محبت داشت.طوری که بدتر من را #جذب میکرد!
این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم.
_خوبی دختر گلم؟
به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم مینشیند.
+متشکرم شما خوبین ؟
_سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت
+نوش جان
_دوست فرشته جون هستی؟
+تقریبا
_حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه
+خب…خب چون تازه دوست شدیم
_آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟
+چند ماهی میشه
_عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست
~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن
_وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟
~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا
_اما بازم عجیبه عمه جان
~•چرا؟
_چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد
~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن
_اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم
~•پناه عمه جون،نه پگاه
_آره؛ببخشید
~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها
_خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچهها کرمان
~•بله یادمه
_کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه
+لطف دارین مرسی
فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش میافتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم.
کنار گوشم پچ پچ میکند
_گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال!
نگاهم را زوم میکنم روی حسام.
راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.
میخندم و میگویم :
+چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟
_بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟
میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم.
اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی میافتد که منزل عمویش پیش آمد….
میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخمهای در هم کشیدهی شهاب.
عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمهاش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود!
اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانهی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد!
اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود…
انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم.
هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم:
_شما خانوما کلا ماشالاتون باشه
+چرا داداش؟
_از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین
+ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟
_لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟
+وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟
_بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟
+نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟
_من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله
+عمه چی؟
_هیچی،بده به من اون سینی رو
+دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشهست. منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی
_چه فرقی؟
+چه میدونم..
_مرد باش حرفتو تا ته بزن
+زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو میبوسه
_بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷ و ۸
تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.راحله دردانه پدر بود.شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقیش او را تبدیل به دختری محجوب، صبور و منطقی کرده بود.البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که #حسادت بقیه را برانگیزد.به هرکدام از دخترهایش جداگانه و بطور #خاصی عشق میورزید.از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد.در پدر بودن مردی بود بی نظیر.
آنشب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانیهای همیشگی اش بود.راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند.
خوردن صبحانه در زمستان،دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمیتوانست از آن دل بکند.در خانواده شکیبا پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن میکرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها میگفت:
-به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه #برکت میاره...
بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود.مادر بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت میگذاشت برای #پدر و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر میاورد و کنار خودش میگذاشت برای #مادر و به شوخی میگفت:
-شاه بی وزیر کی دیده؟
هیچوقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه معصومه سوالش را از مادر پرسید.مادرش لبخندی زده بود و گفته بود:
- #احترام مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه
این جواب برای معصومه پانزده ساله آن روز، وقت لازم بود تا معنی عشق را بشناسد.
همه دور کرسی مینشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود.خوبیاش این بود که هیچکس علاقه ای به تلویزیوننداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود.
بعد از صبحانه،شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند. معصومه در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی.
-دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود؟
-تقریبا!
-با کی؟
راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت:
-مهم نیست!
چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت. دوباره چندتایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت:
-راحله؟ دانشگاه خوبه؟ اصلا ارزش داره که ادم اینقد به خاطرش سختی بکشه؟
راحله لبخندی زد و جواب داد:
-ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه!
- محیطش چی؟ خوبه؟ منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه؟ آخه یجوریه آدم با پسرا سر یه کلاس بشینه!
- نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین که!بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه.وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره.مث مهمونی هست دیگه.تو مهمونی هم همه هستن
-خب آخه بعضی پسرا خیلی موذین!هر چقدرم تو حواست باشه بازم یه کاری میکنن که صدای آدم دربیاد!
راحله کتابش را بست و گفت:
- پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی.
معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!!
فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.دعوا با استادی سوسول و ازخودراضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخرسر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد..راحله که در حین صحبتهایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید:
-حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی؟
و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد،از خنده منفجر شد و صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند:
-چه خبره دخترا؟ چی شده؟
راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفسهایی منقطع گفت:
-این..این...برام شوهر..پیدا کرده... اونم... چه کسی!
مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که گیج بود و شرمنده لحظهای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید:
- شوهر پیدا کرده؟ یعنی چی؟
راحله که سعی می کرد آرام باشد گفت:
-پارسا!میگه فکر کرده منو پارسا...
اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد:
-آره معصومه؟
معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و اینبار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده!
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۰۷ و ۳۰۸
_کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی...
از همه عجیب تر همین اعتقاد به وجود امامه و حاضر بودنش
درکش خیلی سخته!
نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم:
_ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی!
+اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن
_ولی به نظر من احساسات و توهمات به کمک عقل کاملا قابل تشخیص هستن
درسته که عقلانیت و منطق
مهمترین دلایل پذیرش هر چیزی هستن اما از احساسات حقیقی هم نباید غافل شد
یادته روز اول چی گفتم؟
گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست
محبت، عامل محرک و تدوام دهنده ست
خودت هم الان اعتراف کردی که من از منطق و استدلال اسلام کم نگفتم
من تمام منطق ولایت رو، که کامل ترین منطق در توجیه هدف خلقته
براتون کامل شرح دادم
من شیش ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟!
این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت
نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند:
_من میخوام بیشتر آشنا بشم
تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سندهای تاریخی، مستندها کتابها
همه رو چک کردم
ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد
که هست ولی...
یکم غریب و جدیده
دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم
دستش رو گرفتم:
_عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم
اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه
+میدونم
ممنون که جواب میدی
نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد:
_اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟!
نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم:
_یه جورایی
بارگاهه... مزار ما بهش میگیم حرم
+مزار کی؟! کجاست؟
_مزار امام علی
توی نجف یکی از شهرهای عراق*
دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ
ناباور لب زد:
_بازهم علی!
دوباره چشم دوخت به من:
_چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم
شاید ذهنم حساس شده!
سری تکون دادم:
_چی بگم
میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم!
لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: _چای میخوری؟!
سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت:
_عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟!
کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم
چند ثانیه نگاهش کردم
ندانسته چه دعای قشنگی کرد دلش خواست #زائر باشه!
همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه...
همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم:
_اره دارم
برو توی درایو D پوشه اول...
پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره پوشه شماره ۳ رو باز کن
همش عکسای حرم امیرالمومنینه
مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید
کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت:
_سلام
ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟
کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم
اینهمه زنگ زدم جوابم که نمیدی!
هینی کشید:
_ببخشید کتی
یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای!
امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم
گوشیمم تو اتاقه
بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم
کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟!
ژانت با من و من جواب داد:
_خب خواستم استراحت کنم من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم!
کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت:
_توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟!
ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش:
_هیچی
ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین!
+خب چه عکسی؟!
احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم:
_بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین!
بجمب چای یخ میشه...
کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس
من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم:
_خب ببینم کجایی؟!
صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت:
_ببین
این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن
کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی
_این عکسا همشون اینترنتی ان
من خودم عکسی از اینجا ندارم یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت
با ذوق مضاعفی گفت:
+مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟!
آهی کشیدم:
_خیلی سال پیش
+خب... چجور جاییه؟!
_آرامش محض
اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته
انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته
+ #پدر... پس تو هم حسّش میکنی!
_چی رو؟
+حس پدرانگی
این شخصیت به من حس پدرانگی میده
_اینکه فقط حس نیست امام واقعا پدره برای امت
_ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم
+امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک! چه برسه به آدمها
قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۳۹ و ۴۰
🍃سوجان
با نازنین به ورودی حرم رسیدیم
ضریح آقارو از دور بهش نشون دادم. نگاهش به ضریح افتاد یه نگاه به من کرد و گفت:
🔥_واقعا قبرامام رضا(ع)اونجاست؟
_بله عزیزم . برای اولین بار هر دعایی بکنی ان شاالله برآورده میشه تمام عزیزانت رو دعا کن منم التماس دعا دارم.
نگاهش رو ازم گرفت روبه ضریح گفت:
🔥_بریم جلوتر؟
_بریم
یه جای خوب پیدا کردیم که مزاحم بقیه نباشیم وجلوی ضریح آقاهم بودیم
من زیارت نامه رو برداشتم شروع کردم به خوندن
نازنین گفت:
🔥_میشه کمی بلند بخونی منم تکرار کنم ؟
_حتماجان دلم
شروع کردم به خوندن زیارت نامه آروم میخوندم و نازنین تکرار میکرد نگاهش به ضریح بود و گاهی اشکش رو پاک میکرد.
بعد از تموم شدن زیارتنامه گفت:
🔥_به نظرت خدا همه رو می بخشه؟
_پیامبراکرم(ص)گفتند:
"بابُ التّوبَهِ مَفتُوحٌ"درب توبه همیشه باز است.
وجای دیگه گفتند:
اَلتّائِبُ مِنَ الذّنبِ کَمَن لاذَنْبَ لَهُ.
کسی که از گناه توبه کرده مانند کسی است که گناهی نکرده است.
پس خداوند بسیار بخشنده و توبه پذیره
هرگز از رحمت خداوند ناامید نباش.
🍃محمد
قسمت خروجی حرم منتظر خانم ها ایستاده بودیم که چشمم به روحانی آشنایی افتاد.
نیاز نبود زیاد فکر کنم.
سریع یادم اومد این آشنا همون هادی پسر همسایمون هست.
هیچ وقت نمیتونستم از محله ی قدیمیمون دل بکنم اونجا رو خیلی دوست داشتم گاهی وقتا برای زنده شدن خاطراتی که با پدرم داشتم به اون محله و مسجد سر میزدم البته نه برای نماز فقط برای زنده نگه داشتن خاطراتم.
همون جا بود هادی رو با لباس روحانی دیدم و متوجه شدم که روحانیه مسجد شده.
خوب یادم هست یه بارکه به مسجد رفته بودم از مسجد دزدی شد.
چون من با افراد خلافکار رفت اومد داشتم و اون شب تو اون محله بودم همین هادی و چند نفر دیگه دزدی رو گردن من انداختند.
همون موقع از روحانی و که چنین شخصیت کینه ای داره متفر شدم.
سرم رو پایین انداختم تا چشم تو چشم این آدم نشم.
باخودم زمزمه وار گفتم:
"پس کجا موندن"
از دور نازنین و دختر حاجی رو دیدم به طرفشون رفتیم تا باهم راهی شویم
به نازنین که نگاه کردم حس کردم حالش خوب نیست کم حرف و بی صدا شده بود.
( نازنین از سر #کمبود_محبت به این وضع افتاده بود اگر #پدر او دست محبت روی سر دخترش کشیده بود آینده دخترش جور دیگه رقم میخورد
ولی افسوس همین خود خواهی برخی والدین باعث تباهی زندگی فرزندشون میشه و هیچ راه جبرانی باقی نمی مونه...)
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
_...حالا که فهمیدی برو بسلامت نیاز به دلسوزیهات ندارم!
صادق به جای ناراحت شدن چشمانش را باز کرد و خیره به رفیقش زل زد:
_اول که سلام رفیق گل. بیمعرفتیه اگه بگم دوباره دارم میرم ماموریت نمیتونم یه سر با مامان بیام خونتون. ولی خب دیگه میدونی که کلا شغل ما هیچ چیزش دست ما نیست. از بعد ازدواجت نتونستم بهت سر بزنم.
از سکوت سیدحسین استفاده کرد و جملهای گفت که نباید...
_سادات خانم چطورن؟ بهترن؟
سیدحسین به محض شنیدن نام همسرش با خشم چشم باز کرد و سر برگرداند.
سریع از جا بلند شد و به حیاط رفت. صادق که حدس زده بود مشکلش از کجاست قبل از اینکه از در ورودی مسجد بیرون رود دستش را گرفت و سیدحسین ایستاد...
_اومدم دو رکعت نماز بخونم. نمیدونستم اینجایی. من میرم وضو بگیرم. مثل قدیما بیا باهم بخونیم. شرمنده سید جان حلال کن ناراحت شدی!
دستش را رها کرد و به سمت وضوخانه رفت. سیدحسین از جملات صادق ماتش برد.
از حرفهایی که خودش زده بود بیشتر شرمنده شد. وضو داشت. کمی مکث کرد. صادق که وارد مسجد شد.
پشت سرش آرام به راه افتاد. نزدیک محراب مسجد شدند.
صادق از جیبش مهر تربتش را درآورد و روی زمین گذاشت. دستهایش را برای تکبیرالاحرام بالا برد که حس کرد دو دست دیگر هم کنار او برای نماز بالا رفت.
دقایقی از تمام شدن نمازشان میگذشت اما هر دو سکوت کرده بودند.
صادق نگاهی به ساعتش کرد. مهر و تسبیحش را در جیبش گذاشت. دستی روی پای رفیقش زد و گفت:
_التماس دعا رفیق. یاعلی
بلند شد که برود، که با صدای سیدحسین ایستاد...
سیدحسین:_نمیدونم چجوری میتونی حال منو بفهمی؟ نمیفهمی چی میگم چون هنوز پدر نشدی! کلا از مرکز منو بذارن کنار حق دارن. بس که یه خط در میون میرم اداره! از اونجا هم عذرمو بخوان. هرکار کنن حق دارن!
صادق سر جایش برگشت و دو زانو مثل رفیقش نشست. سر پایین انداخت و نگاه نکرد به چهرهای که درد و غمش را فریاد میزد..
سیدحسین:_از خونه زدم بیرون که نکنه حرفی بزنم کاری کنم که بعد پشیمون بشم!
صادق آرام گفت:
_خدا خیرت بده
+از وقتی فهمیدم دارم خورد میشم صادق. چیزی تا له شدنم نمونده.
_یادمه عاشق بچه بودی.
سیدحسین با سر تایید کرد
_پس هنوزم هستی
و باز با سر تایید کرد
_یه جاهایی خدا دست میذاره رو نقطه ضعف بندهش که بگه تو هیچی نیستی بندهی من. هر چی هست ذات ازلی و ابدی من هست. منو قبول کن و #تسلیم باش!
سر بلند کرد و خیره به کاشیکاری بالای محراب مسجد ادامه داد:
_سخت نگیر رفیق. فقط یه چی میگم بهش فکر کن. #مادر مثل نخ تسبیح میمونه. سر و ته این نخ دست #پدر خانوادهس. امام رضا شد امام مهربانیها.. پیامبر شد پیامبر رحمت..اول تا اخر دین رو ورق بزنی فقط میگه محبت.. میگه خوش اخلاقی.. بشین حدیث کسا بخون ببین حضرت زهرا سلاماللهعلیها چطور بچههاشون رو صدا میزدن. با معنی بخون سید!
نگاهش را به چشمان غمدیده سیدحسین چسباند:
_ببین چطور در حدیث با پدرشون، با همسرشون.. حرف میزدند.. "میوه دلم" میدونی یعنی چی؟ پیامبر در جایی دیگه فرمودند:"بضعه" میدونی چی گفتن؟ اینا رو در عمل انجام بدی همه چی حل میشه. خب؟
هنوز سیدحسین ساکت بود
ناراحت روی دو زانو نشسته بود و با دستانش تسبیح را بین انگشتانش میلغزانید.
صادق نگاهی دوباره به ساعت کرد. دست روی شانه رفیقش گذاشت و بلند شد.
سیدحسین همانطور که سرش پایین بود، دستش را روی دست او بر روی شانه گذاشت:
_شرمنده داداش این روزا بد قاطی کردم. دمت گرم که موندی.
صادق آهسته شانه سید را فشرد و نجوا کرد:
_دشمن اهلبیت شرمنده باشه عزیز داداش
از در مسجد وارد حیاط میشد که سیدحسین کمی بلند گفت:
_مراقب خودت باش. خودتو جلو گلوله پرت نکن فقط!
صادق خندید. از پشت سر دستی تکان داد و از در آهنی و مُشبّکی مسجد بیرون رفت...
سیدحسین همانجا که چند لحظه پیش رفیقش نشسته بود، نشست. به تک تک حرفهایش فکر کرد.
از نظر او بعید بود مرد جنگی مثل صادق از عشق و محبت بگوید...
اصلا او که زندگی متاهلی را تجربه نکرده! او که چیزی از همسرداری نمیداند.. پس چرا حرفهایش مثل آبی روی آتش بود برای او؟
چقدر خراب کرده بود. داد و بیداد راه انداخته بود بخاطر جنینی که ناخواسته بعد از چند روز سقط شده بود.....
چقدر سخت بود برایش عذرخواهی کردن. این غرورش هم اخر کار دستش داده بود...
در همین فکرها بود که صدای لرزشی خفیف او را وادار کرد دست سمت گوشی برد..
حلماسادات:_الوو...حسین جانم...کجایی کی میای خونه؟ نگرانتم...الو حسینم...
صدای خش دار و گریان بانویش را بیشتر نتوانست تاب بیاورد. لحظاتی....
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۱ و ۲
عصبانی از خونه زدم بیرون...
واقعا نمیفهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچهی کوچلو رفتار میکنن! خسته شدم انگار نه انگار هجده و نوزده سالمه....!
وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد... فکر کردم بابامه... با خودم گفتم:
ولش کن بعدش جواب میدم!
شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه! آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه!
اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه...گوشی رو وصل کردم...
مهدی:_الو سلام مرتضی خوبی؟ چقدر دیر جواب دادی پسر...!
گفتم:_سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو ....
+مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته!
_چیز خاصی نیست! یه کم با مامان و بابام بحثم شده!
+پسر چرا تو آدم نمیشی!!! مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!! عاق والدین میشی، دستت میمونه تو پوست گردو...
عصبانی گفتم:
_بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...!
+خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟!
در حالی که بلند، بلند صحبت میکردم گفتم:
_مهدی تو چه میفهمی درد من چیه! شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!!
+مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟
_ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم....
+ههه! ههه! مگه بلدی!!!!
_مهدی ولش کن!!! اگه کاری نداری بیخیال خداحافظ!
+مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم...
چاره ای نبود!
اگه نمیدیدمش بیخیالم نمیشد!
قرار شد بیاد دنبالم... نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد... مهدی بود با عبا و قبا و عمامه!
گفت: _بفرما بالا آقا مرتضی ...
جرقه ای توی ذهنم زد! کی بهتر از یه طلبه! اصلا شاید واقعا مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره!
سوار شدم...
محکم زد روی شونهام و گفت:
_خوب حالا بگو ببینم چطوری؟!
نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونهاش گفتم:
_حاج آقا حقالناس بخداااا! اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!!
سری تکون داد و گفت:
_بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!!
نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم:
_نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...!
مهدی با خنده گفت:
_خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!!
نگاه معنی داری بهش کردم...
نگاهم کرد و گفت:
_خوب چیه! دروغ میگم! تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی! داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی #پدر و #مادرت گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمره ی قبولی بگیری! با این حساب شما نیومده رفوزه ای برادر... بعد هم چه فرقی میکنه! دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری...
عصبانی گفتم:
_نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم! شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!!
محکم زد روی ترمز... نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت:
_مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری! باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزه ی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه! حتی توی حوزه ی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!!
یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_باشه بابا!!! شیخ مهدی تو که بیجنبه تر از من هستی! مگه چی گفتم!!!
بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم...
مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!!
دیدم جدی جدی رفتا!!!
با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ...
چند کیلومتری رفت...
منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره!
همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...!
رسید بهم گردنش رو گج کرد و از پنجره ی ماشین گفت:
_آقا مرتضی چقدر پاک کردی!!
عصبی گفتم:
_چیوووو !
لبخندی زد و گفت:
_گناه های من رو و با تموم آخوندا !!!
بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم...
و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم...
+یعنی نمیخوای سوار شی! برم!؟ برم رفتمااااا....
بعد با همون جذبه اش گفت:
+ناز نکن بیا بالا...
من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم...
ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی #پدر نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است.
تنها خودش در زیر زمین گوش میکند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش میداد
و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین میشد آنقدر که رگهایش متورم میشد و تا چند ساعت نمیشد با او حرف زد.
همگی چای را مینوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام میکند.
مادر لیلا را در آغوش میگیرد و سپس به سراغ من میآید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر میکند. پدر قرآنش را درمیآورد و از لایه آن عیدی را بهمان میدهد.
فاطمه که پول را به دست میگیرد روی پایش بند نمیشود و غرق شادی میشود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی!
البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف میکند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست میگیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم.
سفره که پهن میشود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچههای کوچک شروع به غذا خوردن میکند.
من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن میکنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم.
با دقت بیشتر قاشقی در دهانش میگذارم و قاشق بعدی را خودم میخورم.
وقتی همه سیر شدند #پدر از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش میتوان فهمید.
♡از مادربزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچگاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، #حجاب و #رفتارهای متین و عفیفش عاشقش میشود.
دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشتبامها مشغول قالیبافی میشوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را میبیند و یک دل نه صد دل عاشقش میشود.
پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت میکند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کمکم کوتاه میآید و این وصلت سرمیگیرد.
چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد میآورد تا درس حوزه بخواند.
♡خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر میکند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین میشود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر میکند و خود را مدیون او میداند.
مادر گالُنی را آب میکند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال میآورد. من و لیلا آماده شستن میشویم.
در بین چندین بار فاطمه پیش ما میآید و شیرین زبانی میکند.
مادر که دلش قنج میرود قربان صدقهاش میرود و به لیلا میگوید:
_این بچه درست مثل بچگیهای خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده!
چشمانم گرد میشود و میگویم:
_مگه من چمه؟
مادر لحن درمانده ای به خود میگیرد و میگوید:
_چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو.
باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم.
از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود!
_لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست میداد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست میداد.
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از #اخلاق و منش #آقاجانت خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن.
من کلافه بودم از حرفهای مادر و لیلا ریز ریز میخندید.این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفتهام.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه!
با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشادتر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد.
معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلمها که میفهمند من مذهبی ام به من کم میدهند و می گویند:
"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد."
ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد میآید اما آقاجان همیشه میگوید:
"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده."
کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک میکند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است.
فانوس را خاموش میکنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز میکشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است.
چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را میشکنند.
پنجره را کمی باز میکنم اما طولی نمیکشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم.
نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم.
کم کم پلک هایم سنگین میشوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم.
_پاشو دختر نمازت قضا میشه!
گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم میکشم.
مادر وارد اتاق میشود و با دیدن من هین بلندی سر میدهد.با لحن پر از غُر اش میگوید:
_هنوز که خوابی!
لگدی را نثار بالشتم میکند که جستی میزنم و از جا بلند میشوم.
وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!نمیدانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟
دستانم را درون تشت آب میبرم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار میشوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم.
آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است!
بدو بدو میروم و دستانم را خشک میکنم خودم را جلوی بخاری نفتی جا میدهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا میکنیم.
بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر میکنم.
بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت میکنم. حمد و سوره را شمرده میخوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید.
بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و...
از بچگی یادم است #پدر جلویمان نماز میخواند و یادمان میداد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی میکردیم. او آقاجان میشد و منم نمازگزار...
یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم.
از آن وقت میتوانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم.
کمی که سپیده دم بالا میآید مادر، محمد را برای خرید نان میفرستد. من هم آب میگذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند میشود و قوری را پر از آب میکنم و روی بخاری نفتی می گذارم.
آقاجان در حال قرآن خواندن است.کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا میدهم.
آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و میگوید:
_میخوای تو بخونی؟
من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان میدهم و به دنبالش میگویم:
_نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی میگیرم.
آقاجان وقتی جوابم را میشنود، اصرار نمیکند و ادامه اش را میخواند.
مادر در را می بندد و به آشپزخانه میرود. تخممرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه میگذارد تا آب پز شود.
آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود.
تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
خبرهای خوب یکی یکی از راه میرسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس میکردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامشمان نابود شود.
آن شب هم تمام میشود و به خانه میروم.
دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانهی سازمان دفاع میکند.
به آشپزخانه میروم و سلام میدهم.جوابم را میدهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه میگوید:
_کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار میکنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی! یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه!
دایی با خونسردی خاصی لب برمیچیند و میگوید:
_منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خونهایی که میریزه درخت انقلابمون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خونهایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن. همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمیفهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! #شهادت چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده.
حرفهای دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور میکرد.
بیصدا گوشهای نشستهام و گوش میدهم. آقامرتضی میگوید:
_من حرفهاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد.
چای تعارف میکنم و این بار من پا به میدان سخن میگذارم.
_به نظر من #جمعیتی که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره. گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد. شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره!
آقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من میکند؛ باعث میشود سکوت کند.
چای میخوریم و بعد نیمرو درست میکنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا میخورد و به به میکند.
صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون میزنم.چند خیابانی میروم و به چند مغازه سرک میکشم.
توی بعضی از مغازهها اعلامیه میگذارم و بیرون میآیم. وارد یک مغازهی پوشاک میشوم و چرخی میزنم.
اعلامیه را کنار ویترین میگذارم اما همین که سرم را بالا میآورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را میبینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را میبینم.
چهره ام را با چادر میپوشانم و خودم را از مغازه بیرون میاندازم.
مرد غرغر کنان دنبالم میدود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع میکنم و مثل برق و باد فرار میکنم.
یک کوچه میبینم و وارد میشوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود.
هر که مرا میبیند کناری میپرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر میکشد.در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد میشوم.
با دیدن بن بست در بهت فرو میروم و اشکم درمیآید.هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند.
چشمانم را میبندم و به یاد #پدر، در لحظات سختم از #امام_زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) کمک میخواهم.
هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را میگیرد و وارد خانه ای میکند.
اضطراب و پریشان درحالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه میکنم که چشمم پیرزنی مهربان را میبیند.
پیرزن سلام میکند و مرا به کنار حوض میکشاند.مشتش را از آب پر میکند و به صورتم میپاشد. نگرانی در چشمانش هویدا میشود با لحن زیبا و روستایی اش میپرسد:
_چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گلگاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد.
دستش را میگیرم و نفس زنان میگویم:
_من باید برم وگرنه براتون دردسر میشم.
لبخندی میزند و دهان بی دندانش باز میشود. آب دهنش را قورت میدهد و میگوید:
_مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟
یکهو صدای مرد در کوچه بلند میشود و با داد نشانی مرا میگوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.پیرزن با نگاهش به من اطمینان میدهد و با خنده میگوید: