eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۹ و ‌۷۰ مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر می‌آورد یا مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست میگذاشت... اما من اینجا چند ماه در خانه‌ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و . که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی و داشت.طوری که بدتر من را میکرد! این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می‌نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه +خب…خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست ~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ ~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان ~•چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد ~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم ~•پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید ~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه‌ها کرمان ~•بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش می‌افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم. کنار گوشم پچ پچ میکند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم میکنم روی حسام. راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام. میخندم و میگویم : +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟ میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم. اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی می‌افتد که منزل عمویش پیش آمد…. میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم‌های در هم کشیده‌ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمه‌اش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود! اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانه‌ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود… انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم: _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشه‌ست.‌ منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه میدونم.. _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می‌بوسه _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و ۱۰۷ نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد... - الهی به دلخوشی، الهی خوشبخت بشید کنارگوشم گفت: - زهراجان حق طلاق را که گرفتی؟! ببین من هشدار هایم را دادم دیگر کم کاری از جانب خودت هست. صدای بی بی بلند شد - نرگس چه میگویی بگذار بنشینند تا ببینیم چی شده؟ _بی بی جان من که کاری ندارم خودشان از خجالت میخ کوب شده اند. بی بی روبه سید گفت: _سید مادر به توافق رسیدید؟ سید خیلی ملایم و آرام مثل همیشه گفت: - بی بی جان امیدوارم همسفر خوبی برایشان باشم، مشکلی نیست. نمی دانم چرا خجالت می کشیدم به بی بی و ملوک نگاه کنم دستانم یخ کرده بود آرام گفتم: - نرگس بگذار بنشینم. نرگس دستم را گرفت و با شوخی و خنده گفت: - مجلس خیلی سوت و کور هست بابا یه عکس العملی، بی بی دستی، کِلی، نقلی بپاشید... عروس برایتان آوردم. همان طورکه روی مبل می نشستم گفت: - چقدر دستت یخ کرده دختر...ای بابا تو که خجالتی نبودی بروم برایت آب قند بیاورم فشارت افتاده نرگس که رفت. ملوک نزدیکم نشست و نگران نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم: - خوبم مشکلی نیست. مادرانه گفت: - عزیزم ان شاالله خیر است. نقاشی کردن را دوست داشتم و چند روز بود که به محض بیکار شدن بوم نقاشی را برمیداشتم و ادامه‌ی طرح را کار میکردم. طرح خانه ی خدا ؛ که چند روزی مهمان اتاقم بود دلم را روشن می کرد. دلگرم بودم به کشیدن کعبه، به طواف عاشقانه ای که برایش دل، دل می زدم. برای مناجاتی که قرار بود ، در کنار سیاهی کعبه بخوانم و برای تمام داشته هایم باشم. که دنیایم را داد ، باعث شد در راهی قرار بگیرم که صراط است. خدا را با تمام وجودم حس می کردم. چند روزی گذشته بود و در این مدت به کلاسهایی برای سفر حج رفتیم تا آشنایی بیشتری پیدا کنیم . قرار بود امروز برای عقد هماهنگ کنیم. توی اتاقم بودم که ملوک با اجازه واردشد - زهراجان می توانیم باهم صحبت کنیم؟ - بله حتما روی مبل کنارهم نشستیم وشروع کرد - درسته من مادرت نیستم ولی به اندازه ی ماهانم برای من ارزش داری و آینده‌ات مهم است. این را هم می دانم که تو دختر عاقلی هستی ولی مادرانه باید صحبت هایی را باتو داشته باشم. سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط شنونده باشم. - امروز که برای محرمیت میرویم. دیگر بین تو و آقاسید یک سری چیزها ت میکند. سعی کن ایشان را داشته باشی. حرفشان را کن و بهتر است فقط از سفرت لذت ببری... ملوک چیزی میخواست بگوید که نمیتوانست مشخص بود دست، دست میکرد. - چیز دیگری هم هست که بخواهید بگویید؟ - راستش حرف اصلی ام چیز دیگریست - گوش می کنم... - همیشه خانم جون می گفت: - خدا جوری مهر و محبت را در دل دو طرف قرار میدهد که ریشه اش محکم تر از هر عشقی هست. نگذاشتم بیشتر ادامه دهد با خنده گفتم: - حاج آقا و عشق و عاشقی...ملوک جان این بنده ی خدا تا ما برگردیم ده کیلویی وزن کم میکند بس که خجالت میکشد. احتمالا کل سفر را هم برای من از بهشت و جهنم میگوید، به جای زمزمه های عاشقانه...خیالت راحت از این خبرها نیست. همان طور که بلند میشدم و به طرف بیرون می رفت با لبخند گفت: - از من گفتن بود...حالا هم تماس بگیر ببین چه ساعتی برای مراسم برویم. دلم میخواست خطبه را در مسجد برای ما بخوانند همیشه حس خوبی از آن مسجد داشتم. هم در کودکی ام، هم وقتی که بی پناه بودم پناهم شد.. و چه زیبا من را به خود برگرداند. جا داشت تک تک لحظه های زندگی ام را دراین مکان مقدس رقم بزنم. حالا این عقد مصلحتی هم جزئی از زندگی ام بود. بهتر بود خودم با عموی نرگس صحبت کنم ولی نه حرف زدن با او زیاد راحت نبود. پیام بدهم بهتر است. گوشی را برداشتم و سریع تایپ کردم ... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ تفت گرمای تابستون صورتم رو میسوزاند... با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبه ایی بود درونم را به آشوب کشیده بود انگار توی دلم رخت می شستند... رسیدم خونه ، احساس خستگی زیادی میکردم ولی نه خسته ی کار، خسته از افکار وحشتناک... کمی استراحت کردم حالم بهتر شد ، اومدم تو آشپز خونه کمک مامانم...مشغول شدم بعد از چند لحظه مامانم دستم را گرفت با هم پشت میز غذاخوری نشستیم... گفت: _دخترم حواست باشه فاطمه خانم از دوست های صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد بهش نگو نمیدونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره!..من به بابات گفتم برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش میگم باشه عزیز دل مامان... دستم را گذاشتم روی چشمام گفتم: _چشم مامان جان... یه نگاه بهم کرد گفت: _مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون میخواد عروسی دخترمون را ببینیم! لبخندی زدم و دوباره گفتم: _چشم یه خورده چشمها‌ش را ریز کرد و گفت: _ای دختر بلا با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش میبری از دست تو... بلند شدم مثل همیشه وسط پیشونیش را بوسیدم... گفت: _خودت را لوس نکن... گفتم:_قربونت بشم من خریدار بهشتم!خودش گفته بهشت میخواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین... نفس عمیقی کشید و گفت: _الهی عاقبت بخیر بشی مادر یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ... منم خریدار بهشتم... خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بیراه برم! نکنه حرف حاج قاسم یادم بره، و مثل خیلی‌ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم! گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج اینم مثل بقیه... کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام را باز کردم با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم. جدا گذاشتمشون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون میدادم بدون آرایش هم میشه زیبا بود زیبایی از جنس صداقت و معصومیت! وای معصومیت ... انگار هر کلمه‌ایی از ذهنم رد میشد من را یاد خانم مائده می‌انداخت و شعله‌ی این آتش درونی را بیشتر میکرد... یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که میگفت: _همنشین روی همنشین اثر می‌ذاره گاهی حتی یک همنشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد می‌مونه! پس تو همنشین هاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید. و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس میکردم... و چه حس تلخی... زنگ گوشی موبایلم حواسم را از این افکار جدا کرد نگاه کردم شماره ی فرزانه بود... +سلام فرزانه جان _سلام خوبی خوشگل خانم +جانم چیزی شده؟ _شاید باورت نشه اومدم خونه مامانم گفت:پس فردا شب خواستگار داری! فکر کن به این تفاهم! طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم... گفتم:_بسلامتی کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست میشناسیش؟ _گفت: _خیلی بد جنسی! نه نمی‌شناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن... ذوق کردم و گفتم: _وای چه سعادتی ان‌شاالله که خیره... _گفت:_جلالی را چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من! گفتم:_نگران نباش یه کاریش میکنیم دیگه... بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم. حرف‌های فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بسته ی سفارشی خدا از آسمون باشه... حال روحیم بهتر شد ، ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود. باورم نمیشد چی دارم می بینم... اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید می‌لرزید... نفسهام به شماره افتاده بود به سختی روی پاهام ایستاده بودم... رعشه ایی عصبی تمام بدنم رو گرفته بود البته حق داشتم هر فرد دیگه ایی هم جای من بود همینطور میشد... یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونه ی خانم مائده دیدم!! آخ خدایا چرا من ... چرا من... با همان حال خرابم بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپز خونه... حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم می گفتم اصلا راهشون نمیداد داخل ! نه نمیشد شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباط! دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد... خانواده ها حسابی با هم گرم گرفته بودن و مشغول صحبت...
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ _چه خبر؟ به اجبار جواب میدهم: _خبری نیست. روزنامه‌هایش را جابجا میکند. _چطور خبری نیست؟ امروز رفتی خونه‌ی اونا. خونم به جوش می‌آید.حالا برایم بپا میگذارند! _خبری نبود. توقع ندارین همین بار اول همه چی ازشون بدونم.حالا آخر شب میام گزارش رو بهت میدم. معطل نمیکنم. بہ راه می‌افتم.از همان لحظه‌ی اول که پا به خانه میگذارم قرآن را باز میکنم.عربی خواندن برایم کمی سخت است و از معانی شروع میکنم. "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾ به نام خداوند بخشنده بخشایشگر الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۲﴾ ستایش مخصوص خداوندی‌است که پروردگار جهانیان است. الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ﴿۳﴾ بخشنده و بخشایشگر است. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ﴿۴﴾ (خداوندى که) صاحب روز جزا است. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿۵﴾  (پروردگارا) تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم. اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ ﴿۶﴾ ما را به راه راست هدایت فرما! صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ ﴿۷﴾  راه کسانی که آنان را مشمول نعمت خود ساختی، نه راه کسانیکه بر آنان غضب کردی و نه گمراهان." هرچه پیش میروم چیز جدیدتری کشف میکنم.با خواندن "اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ" انگار وجودم سراسر آرام میگیرد.همین است! انگار خواسته‌ام را پیدا کرده‌ام.خدایا! من راهی را میخواهم که است. راهی که به و نرسد و تو باشی و تو...ساعتها پای قرآن نشستم.به ساعت نگاه میکنم از ۱۰ گذشته! کمی از امروز مینویسم.یک جلسه‌ی معمولی و خانه‌ای ساده.هرچه از خانہ دیده‌ام را با جزئیات مینویسم.چادر رنگی را سر میکنم. در را که باز میکنم از سر کوچه شوهر خانم موسوی را میبینم.تواضع و رفتار خوبش با مردم مرا مجذوب میکند.دکه درحال بسته شدن است.مرد داخل دکه مرا میبیند و با حرکت چشم نشان میدهد گزارش را کجا بگذارم. و سریع به طرف خانه می‌آیم.آن شب تا سحر بی‌توه به زمان و مکان قرآن میخوانم.انگار باید همین امشب جواب سوالاتم را پیداکنم.آیه بہ آیه‌اش برایم است از بس با دلیل و منطقی است.صدای اذان در محله میپیچد." اشهد أَن لااله الا الله... اشهد أَن..." اذان وجودم را در گهواره‌ی آرامش تکان میدهد.به طرف شیرآب حیاط برای وضو میروم.هنوز خوب بہ سوره‌ها و ذکرها وارد نیستم.کاغذ می‌آورم و سوره‌ها و ذکر را مینویسم. سنگی از حیاط برمیدارم.چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و رو بہ قبله‌ای که نمیدانم کدام طرف است می‌ایستم.لذتی را بر من قالب میکند که دوست دارم ساعتها در رکوع و سجده‌اش بمانم.بعد از نماز خوابم میگیرد و با همان چادر میخوابم.صبح برمیخیزم نیمساعت وقت دارم تا ۹ شود.لبخندزنان از خانه خارج میشوم.با دیدن مرد دکه‌ای که دارد کوچه را میپاید اخم میکنم.زنگ درشان را فشار میدهم.خانم موسوی در را باز میکند.سلام و احوالپرسی مفصلی با من میکند.هنوز کسی نیامده و میگویم: _هنوز نیومدن؟ چادرش را درمی‌آورد: _نه ولی میان دیگه. _اها... من چقدر زود رسیدم. لبخند میزند و چای برایم می‌آورد.تشکر میکنم و کنارم مینشیند. _شما تنها زندگی میکنی ثریا جان؟ _بله... _سلامت باشی. منم همین سه تا بچه رو دارم.فاطمہ خانم، محمد و علے هم دوتا پسرامن. _خدا حفظشون کنه. میخواهم اطلاعات از او بگیرم و مجبورم ابتدا خودم یک‌سری اطلاعات بدهم. _تنها زندگی میکنم. چند سال پیش شوهرم فوت شد. ناراحت میشود. _چه بد! خدا رحمتشون کنه. _ممنون. یه چند صباحی هم توفیق شده پیش شما باشم.واقعا کلاس قرآنتون‌ عالیه! از تعریفم خجالت میکشد. _لطف داری عزیزم. ما اسمشو گذاشتیم دورهمی قرآنی. برای اینکه باورکند مجبورم چند دروغ دیگر هم پشت ببندم.از اینکه دروغ گفته‌ام سخت دارم.خانمها میرسند.از ادامه‌ی دیروز میخوانند.تفسیر خانم موسویی بدجور شیرین است و مفاهیم را برایم ساده میکند.خدا را کم‌کم میشناسم.خانم موسوی میگوید خدا به واسطه‌ی عشق گنهکاران را میبخشد به شرط و ترک گناه. چقدر به این جمله نیاز داشتم.همه‌اش میترسیدم بخاطر سازمان، بخاطر جهلم نتوانم به خدا برسم. وقت بحث گریه‌ام میگیرد. به سختی بغضم را میبلعم. یعنی چنین خدایی بوده و من به پوچی رسیدم؟ خانمها برمیخیزند و میروند اما من دل و دماغ رفتن ندارم.خانم موسوی همه را بدرقه میکند. بی‌آنکه چیزی بپرسد با صمیمیت میگوید: _یه چای دیگه هم بخوریم ثریا جان؟ از خداخواسته قبول میکنم. من شوهر خانم موسوی را نمیشناسم اما میدانم خود خانم موسوی آزارش به مورچه‌ای نمیرسد. سینی چای و بیسکویت را میانمان قرار میدهد. _خانم موسوی خدا چقدر رحمانه؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛