eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ لیست ✍با لینک قسمت اول ۸۱)🍃 فانتزی(تخیلی)، عاشقانه، شهدایی (۱۰۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27172 ۸۲)🍃 امنیتی، گاندویی، بصیرتی (۵۳ قسمت) (چون کتاب چاپ شد مجبوریم حذفش کنیم. نویسنده راضی نیست.🥺🙏) ۸۳)🍃 کوتاه، تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین (۱۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27422 ۸۴)🍃 فانتزی ، تخیلی و عاشقانه (۱۷۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27453 ۸۵)🍃 فانتزی، امنیتی، ویژه متاهلین (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27771 ۸۶)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی (۲۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27878 ۸۷)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی، بصیرتی(۱۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27952 ۸۸)🍃 👈جلد اول امنیتی، گاندو، مستند داستانی، واقعی (۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27999 ۸۹)🍃 👈جلد دوم مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۲۳۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28250 ۹۰)🍃 فانتزی، عاشقانه، پلیسی(۱۰۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28766 ۹۱)🍃 👈جلد سوم(سری ۳) مستند داستانی، امنیتی، گاندو (نسخه pdf) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29059 ۹۲)🍃 واقعی، شهدایی، معرفتی، رمان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29069 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29072 ۹۳)🍃 عاشقانه، فانتزی، خانوادگی، ویژه متاهلین (۳۰قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29147 ۹۴)🍃 👈جلد چهارم(سری چهارم) مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۷۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29229 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29226 ۹۵)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی(۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29450 ۹۶)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی(شهدای مدافع حرم) (۷۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29545 ۹۷)🍃 رمان ، امنیتی، سیاسی، انقلابی، اعتقادی، بصیرتی عاشقانه (۲۹۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29671 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29668 ۹۸)🍃 فانتزی، آموزنده، معرفتی و کمی عاشقانه (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30052 ۹۹)🍃 فانتزی، عاشقانه، آموزنده(۱۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30114 ۱۰۰)🍃 رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی، ویژه نوجوان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30322 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
💟رمان شماره👈 هشــــتاد و پنـــج🤔 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ سیده زهرا بهادر ❤️چند قسمت؛ ۴۰ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱ و ۲ وقتی بهم گفتند قراره با چه کسی مصاحبه کنم جا خوردم ! به سر دبیر گفتم: _یک زن اینجا ! جهاد نکاح! چطور ممکنه!اصلا مگر تو ایران همچین آدم‌هایی هم داریم؟ سردبیرمون با حالت خاصی گفت: _بله دیگه مدافعان حرم رو میگن ولی این آدمها رو که دیگه نمیان بگن که! به ‌خاطر همین این سوژه خیلی خاصه باید تا اتمام مصاحبه به کسی چیزی نگید یه وقت سوژه نپره...متوجه هستید که! کمی ابروهامو کشیدم تو هم و با بی رغبتی گفتم: _نمیشه این مصاحبه رو «خانم امجد» انجام بدن؟ شما که می دونید من اصلا از اینجور مصاحبه ها خوشم نمیاد... با همون حالت خاصش گفت: _من میدونم شما از چه مصاحبه هایی خوشتون میاد و از چه مصاحبه هایی خوشتون نمیاد! اتفاقا بخاطر همین گفتم شما این مصاحبه را انجام بدین تا بدونید همه‌ی اونهایی که رفتن سوریه مدافع حرم نبودن! جالبه بدونید یکی از بچه هایی که سوریه بود پیشنهاد این سوژه را داد که تا حالا شکار رسانه نشده... از طرز صحبت کردنش اصلا خوشم نیومد... دلم میخواست سرش رو بکوبم توی دیوار مردیکه ی... حیف ،حیف که به این کار نیاز داشتم والا یه لحظه هم زیر بار همچین مصاحبه‌ایی نمی رفتم.... ولی واقعا برای خودم سوال شده بود چنین کاری از یک خانم چطور ممکنه! جهاد نکاح! جهاد نکاح! حتی فکر کردن بهش هم وحشتناک بود با اون داعشی های آدمخوار.... وای مو به تن آدم سیخ میشه... در هر صورت چاره ایی نبود من باید مصاحبه را انجام میدادم زمان و محل قرار مصاحبه را بهم گفتند. سه شنبه ساعت ده صبح .... دو روز دیگه مونده بود تا با این سوژه ملاقات کنم. حالا مگه فکر من آزاد میشد... از موضوع این مصاحبه....از سوژه ایی که قرار بود ببینم....از اینکه اصلا چجوری روش میشه مصاحبه کنه... از محل کارم که رسیدم خونه بدون اینکه استراحتی کنم رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن که یک مقدار اطلاعات بیشتری راجع به جهاد نکاح داشته باشم. این که قراره با چه نوع تفکری مصاحبه کنم آشفته ام کرده بود وقتی تحقیق کردم آشفته تر هم شدم... نکته قابل توجهی که به چشم میخورد این بود که از کشورهای متفاوتی مثل تونس، تاجیکستان، افغانستان، روسیه هلند، و .... زنهایی بودند که خاطراتی از آن روزهای وحشتناک گفته باشن ولی از ایران کسی اشاره ایی به این مطلب نکرده بود شاید سردبیر مون درست میگفت که این خانوم سوژه خاصیه که هنوز شکار رسانه ها نشده... با خودم گفتم ... خدا به داد من برسه که قرار بود من اولین نفری باشم چنین مصاحبه ای میگیرم وقتی داشتم خاطرات این طیف از زن ها را می خواندم قلبم داشت کنده میشد آخه آدم چقدر میتونه زی شعور باشه که برای رسیدن به بهشت دست به همچین حماقتی بزنه!!! هر عقل ناقصی هم با یک دو دو تا چهار تا می ‌فهمید که این ره که می روند به ترکستان است نه بهشت.... البته خیلی هاشون هم به هوای پول سر از خرابه های داعش در آورده بودند که این درست باهمون دو دو تا چهار تا که براشون گفتن باعث راهی شدنشان بود و حالا دستشان در پوست گردو مانده بود و روحشان در گودالی از وحشت ... ذهنم درگیر شده بود یعنی خانمی که قرار بود من باهاش مصاحبه کنم... سودای بهشت در سر داشته! یا طمع پول او را به سمت بیابان های سوریه کشانده .... نکته دیگری که وجود داشت زن هایی که درگیر این توهم شوم شده بودن یا بی سواد بودند یا سطح سواد کمی داشتن یعنی حتی دریغ از یک دیپلم و دقیقاً همسرانشون همه دارای همین ویژگی بودند به علاوه ی تعصبی که نمیدونم از کدوم مذهب نشأت گرفته ؟؟؟ همه اینها سرنخ‌هایی به من میداد که بدونم سوژه ی مصاحبه من چه ویژگی هایی داره تا بتونم کارم را راحت تر انجام بدم. چیزی که من را نگران می کرد اکثر کسانی که در حین مصاحبه بودن به دلیل یادآوری خاطرات زجر آور و وحشتناک حالشون وسط مصاحبه بد میشد و این برای من که قرار بود مصاحبه بگیرم استرس ایجاد می کرد... عجب گرفتاری شده بودم! چی میشد این مصاحبه را خانم امجد بگیره وقتی که عاشق هم چنین سوژه هایی هم هست؟؟ بعضی وقت ها سر از کارهای سردبیرمون درنمیارم! حرفهایی که امروز زد با سپردن این مصاحبه به من! شاید می خواست حال من رو بگیره که اگر نیتش این بود دقیقا زده بود وسط خال... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳ و ۴ هرچی با خودم کلنجار رفتم نمیتونستم با این مصاحبه کنار بیام...گفتم فردا که میرم سرکار خیلی جدی به سردبیرمون میگم من این مصاحبه را انجام نمیدم! هنوز نرفته استرس تمام وجودم رو گرفته مگه دیوانه شدم ذهن خودم را درگیر کسی کنم که هیچی از شرافت و غیرت حالیش نیست ... این همه آدم خوب توی این مملکت داریم هیچکس اصلاً نمی شناستشون بعد من برم از یه خانومی که .....لا اله الا الله! مصاحبه بگیرم! ته تهش اینه که اخراجم میکنه که بکنه! اصلا مهم نیست .... بهتر ازاین که مصاحبه‌کننده همچین فردی باشم و اعصاب و روانم رو داغون کنم....ولی کارم چی ...خدایا خودت کمک کن.....چه پروژه ایی... با همین افکار شب را صبح کردم . صبح راهی محل کارم شدم تا رسیدم دفتر خانم امجد رو دیدم پیش خودم گفتم بهترین فرصته برم باهاش صحبت کنم که این مصاحبه رو خودش انجام بده... وقتی سوژه رو بهش گفتم چنان ذوق زده شد که انگار قراره با چه شخصیت شخیصی مصاحبه کنه !!!همون موقع سردبیرمون هم رسید با هم رفتیم تا باهاش صحبت کنیم من گفتم : _آقای جلالی متاسفانه من نمیتونم برای مصاحبه فردا برم با خانم امجد صحبت کردم ایشون هم قبول کردند... هنوز حرفم تموم نشده بود که خیلی عصبانی گفت : _مگه من نگفتم راجع به این سوژه با کسی صحبت نکنید!؟ مگه من نمیدونستم خانم امجد در این مجموعه هست ؟؟خوب حتما یه چیزی بوده که به شما گفتم این مصاحبه رو انجام بدید .... بعد در حالی که نگاهش به خانم امجد بود گفت : _تنها شما دو نفر مطلع شدید تحت هیچ شرایطی نباید موضوع این مصاحبه به بیرون درز کنه ! اگر از بیرون چیزی بشنوم و سوژه بپره جز شما دو نفر شخص دیگه ایی مقصر نیست... در این صورت هم دیگه خودتون برید حسابداری برای تسویه حساب..... خانم امجد که خیلی ناراحت و مضطرب شده بود گفت : _چشم آقای جلالی چشم از طرف ما مطمئن باشید خیالتون راحت... آقای جلالی نگاهی به من کرد و گفت : _قرار فردا ساعت ۱۰ یادتون نره منتظر گزارش کارتون هستم... باحالت عصبی رفتم پشت میزم نشستم شروع کردم طرح کردن سوالهای مصاحبه ی فردا... ۱_خودتون را معرفی کنید... یعنی واقعا چطوری میخواد خودش رو معرفی کنه؟؟؟اصلا چی می تونه بگه! ۲_از گذشتتون بگید از تفکرتون... چه توقعی میشه داشت! اصلا این آدمها فکر هم می کنند که تفکر داشته باشند! ناگفته پیداست تفکر کشت و کشتار...خون و خونریزی...تفکر کنیز و برده فروشی.... آخه خدای من این چه سوالیه من می‌خوام بپرسم؟ ۳_چی شد از سوریه سر درآوردید؟انگیزتون چی بود؟ انگیزه ...انگیزه...انگیزه... داشتم با خودم فکر میکردم واقعا انگیزه امثال این زن ها چیه؟چه چیزی اونها را به چنین سمت و سویی می کشونه؟؟؟ در همین حین «فرزانه» که همون خانم َاَمجدمون هست با یک آب و تابی گفت: _نگاه کن چه مقاله‌ایی برات پیدا کردم با خوندنش کلی میتونی راجع به زنهای جهاد نکاح شناخت پیدا کنی خیلی کمکت میکنه... بعد هم با یک لبخند ملیح به من گفت: _سخت نگیر به نظر من که چنین مصاحبه ای خیلی هم جذابه.... نیم نگاهی کردم و گفتم: _زحمتت فرزانه جان برام بخونش.... شروع کرد ... _نقش زنان در داعش تنها به جهاد نکاح محدود نمیشود از ارائه کمک‌های لجستیکی و انتقال مخفیانه و قاچاق عناصر گروه از جایی به جای دیگر گرفته تا گردان الخنساکه به زنان تک تیرانداز داعشی مشهور است که در ساخت کمربند های انتحاری و انواع بمب ها بسیار زبده اند... یکدفعه برگشت گفت : _خداوکیلی از جهاد نکاح بگذریم هیجان انگیز نیست تک تیرانداز! کلی هورمون دوپامین رو توی بدن آدم بالا می‌بره... بعد ادامه داد : _وای فکر کن برای هر جابه جایی خودرو بمب گذاری شده بیست هزار دلار بهشون میدن راستی بیست هزار دلار به پول خودمون چقدر میشه؟؟؟ و بدون اینکه منتظر جواب من بشه , گفت حالا جالبه اینجا نوشته بیشتر عملیات‌های انتحاری توی کشورهای اروپایی توسط چنین زن هایی انجام میشه! نه دیگه خوشم نیومد زن چه شه به انتحار! واقعا عقل نباشد جان در عذاب است... میگم فردا میری خیلی مواظب خودت باش جدی میگما! گفتم:_فرزانه میتونی یه مقاله رو بدون نظر دادن بخونی؟؟؟ گفت:_بله چشم ! نوشته که این گردان یک ماموریت مهم دیگه ایی هم دارن...کارشون وصل کردن بُوَد نِی فصل کردن...ماموریت مهم ماورای وظایف گفته شده کتیبه الخنسا یافتن همسرانی برای عناصر و سر کردگان گروه بوده و این انتخاب به طرف مقابل تحمیل میشه و فرد منتخب باید به این ازدواج تن بده!!! آقا الان این کجاش جهادِ این که تحمیلی و زوره... گفتم:_فرزانه میدونی تو نمیتونی!
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۵ و ۶ ➖سیترلینا بیتالو ـ ۱۸ ساله ـ اهل هلند «سیترلینا بیتالو» یک دختر ۱۸ ساله و یک کاتولیک بسیار معتقد بود. او به همراه خانواده‌اش در شهر ماستریخت یک زندگی معمولی را تجربه میکرد. سیترلینا یک روز به صورت پنهانی و بدون اطلاع خانواده اش، ماستریخت را به مقصد استانبول ترک کرد تا خودش را به سوریه برساند. نام او در بدو ورود به «رقه» به «عایشه» تغییر پیدا کرد.و با شخصی به نام «عمر یلماز» ازدواج کرد. تا اینجا همه چیز برای سیترلینا خوب بود تا اینکه شوهرش مجبور شد، همسر خود را به «امیر» داعش دهد. ازدواج او با امیر هم چندان دوام نیاورد و او در مدت کوتاهی مجبور به ۷ ازدواج شد و این در حالی بود که داعش اجازه ترک خاک «رقه» را نیز به سیترلینا نمیداد. داعشی ها معتقدند که مهاجران صرفا برای جهاد به آن ها می پیوندند و نه برای عیاشی و این ازدواج های مکرر را هم نوعی جهاد برای زن می دانند. تحمل مادر سیترلینا در این یک سال تمام می شود و تصمیم میگیرد با حمایت پلیس ضدتروریسم هلند راهی ترکیه شود تا دختر جوانش را از داعش پس بگیرد. همه برنامه‌ها به درستی پیش میرود و این مادر و دختر در استانبول با یکدیگر دیدار می کنند تا راهی هلند شوند. ستیرلینا پس از ورود به خاک هلند به اتهام همکاری با داعش، بازداشت، اما پس از دو روز به شرط عدم ترک شهر خویش و با قرار وثیقه به صورت موقت آزاد شد. با این حال از آن روز دیگر هیچ اطلاعی از او و خانواده اش وجود ندارد و به نظر می رسد به زندگی مخفیانه روی آورده اند. ➖سالی جونز ـ ۴۷ ساله ـ اهل انگلیس «سالی جونز» نوازنده یک گروه موسیقی راک انگلیسی بود نه به دینی معتقد بود و نه تعصب جهاد نکاح داشت او در برهه‌ای دچار مشکلات فراوان شد و مسیر زندگی‌اش تغییر کرد. یکی از مشکلات سالی جونز در آن سال ها بیکاری و بی پولی شدید بود که باعث شد او بیشتر وقتش را در فضای مجازی بگذراند. او در همین گشت و گذارهای اینترنتی اش عاشق پسری به نام «جنید حسین» شد. جنید یک دورگه انگلیسی ـ پاکستانی بود که در ارتش سایبری داعش فعالیت می کرد. جنید، سالی جونز را مجاب کرد که برای داشتن یک زندگی مرفه راهی رقه شود. سالی جونز در بدو ورود به رقه نام خود را به «سکینه» تغییر داد و با جنید ازدواج کرد. او یکی از افراد گردان الخنسا شد و پس از مدتی هواداران سالی جونز،نوازنده مورد علاقه خود را با ردا و پوشیه در شبکه های اجتماعی دیدند و آن هم در حالی که این فرد به «زن خون خوار داعش» مشهور شده بود.او قسم خورد سر همه کسانی را که به داعش نپیوندند ببرد... ➖آفیناد اسکانووا- اهل روسیه  «آفیناد اسکانووا» درباره عزیمت خود به مناطق تحت تسلط تروریست ها گفته است: "مبلغان داعش از طریق اینترنت من را متقاعد کردند که خانواده خود را ترک کنم و به خاورمیانه بروم و با «زندگی ایده آل» آشنا شوم و در واقع من را به عنوان همسر داعشی انتخاب کرده بودند. آفیناد طی بازجویی در کشورش اعلام کرد: پس از ورود به سوریه من را به مقر زنان داعشی فرستادند تا سرنوشت بعدی ام را تعیین کنند. وی می افزاید: ازدواج با تروریست هایی که می دانستیم به زودی کشته می شوند سرنوشت زنان اردوگاه بود و بازهم از این مقر سر در می آوردند. در این مقر تعداد بسیار زیادی از زنان روسی و قزاقستانی و از کشورهای دیگر حتی آمریکا هم هستند که همراه فرزندان و حتی نوزادان خود در آنجا به سر می برند.  آفیناد همراه پسر خردسال خود توانسته با خودروهای عبوری با فرار به مرز سوریه و ترکیه و سپس به شهر استانبول فرار کند... برگه ها رو روی میز گذاشتم ، دیگه مغزم یاری نمی‌کرد ادامه بدم چه سرنوشت های تلخی! یکی به زندگی مخفیانه روی میاره... دیگری میشه یکی مثل خود داعش... یکی هم پا به فرار میگذاره البته اگر جان سالم به در ببره... نمیدونستم خانمی که قراره فردا ببینم چه مسیری از این طیف رو رفته؟ هر چند که هر کدومش باشه تلخه... توی همین افکار بودم که آقای جلالی در اتاق در زد و گفت: _من برای فردا بچه های فیلمبرداری رو کنسل کردم ظاهراً سوژه راضی نشده مصاحبه تصویری بگیریم دیگه همه چی دست خود شماست ... گفتم:_یعنی من تنها برم؟ آقای جلالی با تعجب گفت: _مگه مصاحبه های قبلی کسی همراهتون بود! گفتم:_نه ولی خوب این فرق می‌کنه! اگه امکانش هست حالا که خانم امجد هم میدونن ایشون هم با من بیان ولی مصاحبه رو خودم انجام میدم...در همین حین فرزانه با چشمهای متحیر نگاهی به من انداخت... آقای جلالی سری تکان داد و گفت: _چی بگم والا با شرایطی پیش اومده و بچه های فیلمبرداری نیستن باشه مشکلی نیست بعد هم دوباره تاکید کرد خبرش بیرون درز پیدا نکنه ! بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت: _چیه ترسیدی فردا تنها بری خانمه انتحاری بزنه!
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۷ و ۸ ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم : _در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم. خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ... رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه... چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه... از وسط اردو گاه داعش سردرآوردم مردانی با هیکل‌های درشت، ریشها‌ی بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن... چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ... از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم... تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ... با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟ سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه... و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ... آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظه‌ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمیتونستم صحبت کنم ... سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم گفت: _جواب سلام واجبه ها! مِن مِن کنان پرسیدم : _چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟ زد زیر خنده گفت: _نه بابا ... گفتم: _پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟! با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: _مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی... گفتم: _تو دیوانه‌ایی فرزانه! یه رو بندم می‌زدی بایداز تو مصاحبه می‌گرفتم! گفت : _سِت مصاحبه زدم دیگه! گفتم: _سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم! گفت: _جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه.... سری تکون دادم و گفتم: _چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ... رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود. فرزانه با تعجب گفت: _تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟ گفتم:_فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم.... با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار... خانمی از پشت آیفون گفت: _کیه؟ گفتم:_از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم. گفت:_بله بله بفرمایید داخل ... و تق در باز شد.... فرزانه بهم گفت: _تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی برنمیداره... رفتیم داخل... از پله ها داشتیم می‌رفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: _نمیدونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن ! خندم گرفت وگفتم: _خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها میرفتن پایین! فرزانه میدونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! گفتم: _اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض می‌کنی... در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ... فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بودو نمای قالی فیروزه آیی رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ... بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت: _بفرمایید من حاضرم... انتظار نداشتم این فرد ،خانمِ مجاهد مصاحبه ی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه... خدایش چهر ه ی زیبایی داشت با خودم گفتم " حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته..." فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!! وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود... قبل از شروع گفتم: _ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟ سری تکون داد و گفت: _فقط خودتون گوش کنید مشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۹ و ۱۰ فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد و گفت: _برای رسیدن به بهشت! مگه برای رسیدن به بهشت،راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود شما از چنین راهی رفتین؟! خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت: _بهرحال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم درک درست از مسائل نداشتن میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم.... من گفتم: _بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره... خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت: _بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست... و دوباره سکوت کرد... هر بار سکوت کردنش نشان از خاطره‌ی تلخی میداد که دلش نمیخواست به خاطر بیاره....ولی چاره ایی نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم گفتم: _کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید... گفت: _مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم گذشت توی بچه ها موج میزد واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن .... فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل میگیره .... پرسیدم:_یعنی چی تک بعدی؟ گفت:_خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ... هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد...فرزانه هراسان پرسید: _منتظر کسی بودید؟؟؟ خانم مائده گفت: _نه منتظر کسی نبودم! ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در را باز کنم برمیگردم خدمتتون... بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت: _وای دو تا دختر تنها تو خونه ی یه داعشی یا خدا خودش رحم کنه ... بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش... منم استرس گرفتم گفتم: _فرزانه این چیه آوردی بیرون؟ گفت: _اسپریه گاز فلفله! بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد.... گفتم: _چاقو! چاقو برا چی همرات آوردی دختر! مگه بار اولت میای مصاحبه بگیری؟ همون‌طور که اضطراب داشت گفت: _بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه میکنیم شاید لازم بشه ... بهت زده داشتم نگاش میکردم! یه لحظه به خودم اومدم گفتم: _فرزانه چرا همه چی رو بهم میبافی؟ آقای جلالی هماهنگ کرده میدونه ما اینجایم این کارا چیه میکنی؟ در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ...داشت با خانم مائده بحث میکرد میگفت: _من کاری بهشون ندارم .... نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد... دیگه نمی تونستیم حرف بزنیم فقط با نگاه‌های مبهم به در خیره شدیم... فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپریه گاز فلفل! از شدت استرس تمام بدنش مثل بید می لرزید...البته حال منم دست کمی از اون نداشت... همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد.. رنگ صورت فرزانه عین گچ سفید شده بود... ازصدای پاها معلوم بود چند نفر دارن بالا میان... در اتاق پذیرایی باز بود اولین مرد از جلوی در رد شد ... دومی... سومی.... فرزانه گفت: _چه خاکی تو سرمون کنیم؟؟ من هم مستاصل گفتم: _الان زنگ میزنم جلالی... فرزانه گفت:_تا جلالی بیاد... اشک از گوشه چشمش سرازیر شد روی گونه هاش... توی دلم گفتم خدایا ما دختریم... خدایا تورو به حضرت زهرا ... به اون لحظه توی کوچه.... خدایا بلایی سرمون نیاد... اشک روی صورتم چکید روی کاغذها... تو اون لحظات زجرآور که داشتیم به تمام هویتمون فکر میکردیم از استرس و ترس فقط نگاه های خیس بود که بین من و فرزانه رد و بدل می شد... بعد از چند لحظه فرزانه چاقو را از توی کیفش در آورد بیرون... گفت: _به مولا بیان داخل با همین چاقو میکشمشون!!! بعد گریه اش شدت گرفت و گفت اگه نتونم خودمو میکشم... منم در حالی که اشک میریختم با سر کارش رو تأیید کردم... با این حرف فرزانه یاد شهیده معصومه آرامش افتادم... دختری که سال ۶۹ برای حفظ عفت و حیا حاضر شد بدنش تکه تکه بشه ولی عفت و تقواش را نفروشه ... خدایا...خودت مواظب ما باش... با توجه به مکانی که بودیم و افرادی که اونجا بودن همه چی توی اون شرایط طوری بود که خطر و کامل احساس می کردیم... گاهی زمان فقط چند دقیقه است ولی انگار قرار نیست تموم بشه چه لحظات سختی برای من و فرزانه می گذشت... بعد از چنددقیقه خانم مائده اومد داخل اتاق، نفس نفس میزد... بریده بریده گفت: _ببخشید معطل شدید...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۱ و ۱۲ سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه... اوه....چه وضعیتی!!! یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون... خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش میگفت: _رسول خوبی رسول... به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود... فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: _خوب زنگ بزنید اورژانس و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: _من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه‌ی کمک‌های اولیه دارید؟ خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک می‌ریخت. رفت جعبه کمک های اولیه آورد... فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار! درحالیکه درد زیادی میکشید و تو خودش میپیچید گفت : _ نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه... فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمیتونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم: _پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه... با هق هق گفت: _ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمیخواد این یخچال رو ببری تعمیرگاه! گفت من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه میبریمش تموم ... همونطور اشک‌ میریخت گفت : _اومد ثواب کنه کباب شد .... خداحافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد. قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: _ببخشید خانم‌ها برنامه ی امروزتون خراب شد ... سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت: _عجب روزی بود ها... ترکیدیم... گفتم:_فرزانه صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!! فرزانه گفت: _آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو می‌گرفتی که.... گفتم:_ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟ یکدفعه زد پشت دستش گفت : _وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!! گفتم :_جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه... چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپریه گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟ فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت: _ ببخشیدا یادت رفته زن‌های داعشی کمربند انتحاری میساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! جرات داره یه چیزی راجع به اسپریه گاز فلفل بگه والا!!! گفتم: _باشه قبول حالا کجا انداختیش؟ گفت: _همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیا و خوبی کن... گفتم:_در هر صورت چاره‌ایی نیست باید بیخیالش بشیم... فرزانه گفت: _نمیشه دوباره بریم خونشون مصاحبه؟! گفتم: _فرزانه نگاه اسپریه گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا میزاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو این خونه نمیذارم... فرزانه اخماشو کرد تو هم گفت : _نمیدونی که چقدر التماس داداشم کردم تا برام جور کرد بفهمه خیلی بد میشه... گفتم:_در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپریه فلفل برگردیم تو اون خراب شده !؟ فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت: _باش بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن... گفتم: _خانم امجد عزیز غر نزن فعلا هم نمیخواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده هیچی میگه یا نه....حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی... رسیدیم دفتر آقای جلالی توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم رفتیم داخل ... با دیدن ما از جایش بلند شد و گفت : _چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟ اتفاقاتی رو که افتاده بود و گفتم البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم.... گفت:_خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه همین فردا خوبه!
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۳ و ۱۴ بعد از رفتن جلالی گفتم: _فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: _دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم:_ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن؟ تو فکر میکنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر میکنه اینا شستشوی مغزی داده‌شدن اینطوریم که میبینی رفتار میکنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه.... فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت: _بهرحال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه... گفتم: _بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بیخود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: _ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! گفتم: _فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: _اَه از این پروژه مسخره!!! فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته میدونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه... نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: _واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد: _جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! یه نگاهی بهش کردم گفتم: _خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: _میخوای اذیتم کنی؟؟ گفتم:_من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم _بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: _چیو اذیت کردنو! !! گفتم: _نه خانم تفکرات یک بعدی رو...من فکر میکنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد می‌کنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر میدیدین آخرش چی؟ فرزانه گفت: _خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! سری تکون دادم و گفتم: _رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمیخوره چه برسه به رفتن به بهشت... فرزانه نیش خندی زد و گفت: _خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبرنگار رو بریدین؟!...گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمیگیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه ایدئولوژی!! خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟ گفتم: _دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از درآوردن! اصلا چرا جای دوری بریم نمونه اش رو تو اسلام داریم ! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن.... فرزانه ادامه داد : _آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه؛؛ یک وقت می‌گوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت می‌گوییم "چه" کُشت؟ اگر بگوییم علی را "که" کُشت؟! البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می‏کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است....نوشته بود ابن ابی الحدید میگه:..اگر می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب‏ نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم.....الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند.... .یک مشت خشک مغز، خون آشام.... نگاهش کردم و گفتم:_
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۵ و ۱۶ در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در اتاق رو زد آمد داخل گفت: _خانما امروز جلسه‌ی مهمی دارم زودتر تعطیل میکنیم... فرزانه چنان برقی تو چشمهاش زد که یعنی جلالی قشنگ متوجه این شادی نامحسوس شد... وسایل مون رو جمع و جور کردیم آماده رفتن شدیم داشتیم از دفتر میرفتیم بیرون چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که فرزانه با یه حالت خاصی محکم زد به شونه ی من... گفت: _نگاه کن! نگاه کن! این دوتا پسره همونایی نبودن تو خونه ی خانم مائده برا جابجایی یخچال اومده بودن! گفتم: _آره خودشون اینجا چکار میکنن؟؟ اومدن پیش جلالی!!! فرزانه گفت: _ما تو دهن شیر بودیم و خودمون خبر نداشتیم... بگو چرا ما رو تعطیل کرد وگرنه دلش برا ما نسوخته.... حتما میخواست متوجه نشیم فرستادمون دنبال نخود سیاه.... عه! عه! ما چقدر ساده‌ایم دختر..! گفتم :_فرزانه مجالی بده یه بند نرو تو تراژدی! شاید اصلا قضیه این شاید اومدن اینها مکمل مصاحبه ی ما باشه چمیدونم! شدیم مثل پلیس های جنایی! ولش کن به ما چه کی با کی میاد و میره!ما کار خودمون رو انجام بدیم والا.... فرزانه با اخم گفت: _خیر سرت خبرنگاری یعنی انگیزت متلاشیم کرد! ملت از هیچی کلی سوژه درست میکنن! اونوقت ما سوژه ها جلومون رژه میرن خانم میگه ولش کن مشغول کار خودت باش ! گفتم: _خانم امجد الان به نظر شما دقیقا چکار کنیم سوژه ها رو از دست ندیم؟خوب منم دوست دارم بدونم چه خبره! ولی دیدی که جلالی گفت کار تعطیل! فرزانه گفت: _خوب به بهونه‌ی جا گذاشتن یه چیزی برمیگردیم داخل دفتر...اونوقت می فهمیم چه خبره و این دوتا آقاه قضیشون با جلالی چیه و اونجا چکار میکنن ! حس کنجکاویم باعث شد به حرف فرزانه گوش کنم و برگشتیم سمت دفتر... در اتاق آقای جلالی مثل همیشه باز بود روی میز که همیشه پر از کاغذ و کلی وسیله بود ایندفعه تمیز و مرتب برق میزد.... یکی از آقاها به صندلی تکیه داده بود و یکی دیگشون که اسلحه کلت به کمرش بسته بود با دقت داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد... با دیدن اسلحه آروم آب دهنمون رو قورت دادیم! داشتیم مثلا میرفتیم سمت اتاق خودمون که آقای جلالی با یه سینی که سه تا لیوان چایی داخلش بود از آبدارخونه اومد بیرون با دیدن ما چنان شوکه شد که میخواست سینی از دستش بیفته! گفت: _خانما شما اینجا چکار میکنید؟! مگه نگفتم امروز زودتر تعطیلین...نمی بینید مهمون دارم ... فرزانه مِن مِن کنان گفت: _ببخشید یه وسیله جا گذاشتیم برمیداریم زود میریم... گفت:_وسیله باشه برا بعد بفرمایید بیرون... بفرمایید.. خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی می‌مُردیم... فرزانه گفت: _وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن ! گفتم:_نکته جالبش میدونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس میکنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بیخیالش می‌شدیم ! فرزانه نگام کرد و گفت: _تو که میخواستی بیخیال بشی! جلالی اصرار کرد... بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد: _ولی خدایش سوژه‌ی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ... گفتم: _بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه! فرزانه گفت : _بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمیذارم! سری تکون دادم و گفتم: _آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو.... فرزانه گفت: _حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟ گفتم: _اتفاقا فکر خوبیه بریم، منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تا شب بخیر کنه ... بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود. نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ ‌کدوممون حرف نمیزدیم .... بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت میگفت: _آخیش یه کم حالمون جا اومد هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر... گفتم: _فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ... مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم... فرزانه گفت: _چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟! گفتم: _چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن! چه خبره اینجا.... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۷ و ۱۸ با دیدن این صحنه بین اون چیزی که میدیدم و چیزهایی که فکر میکردم دچار شدم ! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد یه چیزی این وسط می‌لنگید آخه چطور ممکنه..... گفتم:_فرزانه کاش زودتر صبح میشد می‌رفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه ؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟! فرزانه گفت: _من یه پیشنهاد بدم؟ گفتم:_نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت رفتیم ضایع شدیم کافی بود! بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم: _خانم امجد عزیز بالاخره فردا همه چی معلوم میشه، کی دوسته! کی دشمن! فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: _حیف شد پیشنهاد خوبی بود ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد.... با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.... به سمت خونه راه افتادم. داشتم تو مسیر فکر میکردم چطور ممکنه توی یکی ،دو روز اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟ رسیدم خونه.. بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن تفکر جهاد در داعش ... مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در بود با داعشی ها... اینطوری نوشته بود که.... گروه‌های تکفیری مانند جریانهای داعش، و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار داده‌اند. همگی به عیان می‌بینند و می‌شنوند که هدف و عملکرد این گروه‌ها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد زیرا: اولا جنگهای این گروه‌ها برعلیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به معروف اند اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را میکشند!!! ثانیا بر جنگهای این گروه‌ها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمی‌کند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام می‌گیرد چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور (ص) و معصومش دارد جواز پیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد. بنابراین گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد. ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیرمردان، کودکان را با بی‌رحمانه ترین وجه میکشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است. افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند...جهاد نکاح....جهاد نکاح...جهاد نکاح... دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ... در لپ تاپ رو بستم روی تختم دراز کشیدم .... خانم مائده...جهاد نکاح...رسول و دوستاش... حمل اسلحه... جلالی....ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریخته ایی! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن.... سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل بلند شدم نشستم ... گفت: _دخترم میخوای استراحت کنی ؟ گفتم:_نه مامان جون استراحت کردم ذهنم درگیر مصاحبه ی فردا صبحمه... اومد کنارم روی تخت نشست...دستی به سرم کشید و گفت: _الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم، یه کم هم به آینده خودت فکر کن یه چیزی می‌خوام بگم نه نیاری... گفتم: _مامان تو رو خدا بیخیال دوباره خواستگار...من که شرایطم رو قبلا گفتم.... دستم رو گرفت و گفت: _آخه دختر این شرایطی تو میگی باید از تو آسمون بیارن ! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟ تا وقتی گل با طراوته خریدار داره یه کم عاقل باش مادرم من خیرت رو می‌خوام هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه... امروز فاطمه خانم زنگ زد همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ... تا می تونست از پسرش تعریف کرد میگفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست! منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه... خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بسته ی سفارشی شما بود... لبخندی زدم و گفتم:
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۹ و ‌۲۰ از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاک‌های من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.... ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می شد .... بالاخره فردا صبح شد ، و من سر قرار با فرزانه راهی خونه‌ی خانم مائده شدیم دوباره جلوی در استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود. آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود.... از پله ها رفتیم بالا .... خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی ، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم خانم مائده با یه سینی چایی اومد لبخندی زد هنوز ما حرفی نزده بودیم گفت: _واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد... گفتم: _نه اشکال نداره برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید ؟ فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: _به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟ با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم... خانم مائده گفت : _نه بخیر گذشت آسیب جدی ندید فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه... فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: _یعنی الان داداشتون تو خونه است ؟ خانم مائده گفت: _بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ... آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...کاری نمیشد کرد گفتم: _خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ... خانم مائده گفت : _بله به کجا رسیدیم؟ فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت: _با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهیم خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد. گفتم: _داشتید از دوران نوجوانی تون می‌گفتید از عاشق جهاد و گذشت بودن از تعصب و وجه ی مذهبیتون...اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید.. نفس عمیقی کشید و گفت: _آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ...یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما میشد... توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه!اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه...در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد...ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر اتفاقاتی داشت می افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم...خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می رفتیم هر کدوم از بچه هامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان می‌دون که ثانیه ها رو هم از دست ندن همچین حسی داشتن... فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید: _خوب این کارها که خیلی خوبن ! پس چرا آخرش شدین این؟! من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!! ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند..‌.. خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلویش رو گرفته بود گفت: _چون رو درست نشناختم... رو درست نشناختم.... رو درست نشناختم... رو درست نشناختم... اشک‌هاش سر خوردن روی گونه هاش... سرش رو بلند کرد و با دست اشک‌ها رو پاک کرد و ادامه داد : _خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گل‌هایی می‌سازه!! ولی نمی‌دونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور.... فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد... من گفتم : _از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟ خانم مائده درحالیکه آه عمیقی کشید.. نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد... فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه‌ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد! خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۲۱ و ‌۲۲ گفت: _به اونجا هم می رسیم هنوز زوده ... فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد. من گفتم: _خوب داشتید میگفتید ادامه بدید... خانم مائده گفت: _توی اون تایم زمانی که ما میگذروندیم روزگار بر وفق مراد ما بود. شب‌های چهارشنبه دعای توسل ... شب‌های جمعه دعای کمیل ... صبح های جمعه دعای ندبه... قرار همیشگیمون بود...ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هولش می‌دادیم که بره جلو ! البته بی تأثیر هم نبود چند قدمی حرکت میکرد ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه مگه چقدر آدم توان داره هولش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد... حرفهای خانم مائده.... من رو یاد تحلیل‌هامون با فرزانه انداخت... اینکه یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح... اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رومیکشه... داشتم فکر میکردم...دین ما رو در بر میگیره چرا یه عده از اینور میفتن یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه حالا یا برای خودشون یا برای جامعه... با حرف زدن دوباره فرزانه رشته ی افکارم پاره شد...فرزانه گفت: _دوستانتون هم همینطور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: _یعنی هیچکس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین! خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: _ هرکسی هم تم و هم گرایش همون فردن ...معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم..توی دوره ی و که اوج شور و هیجان انسان هست وقتی در قالب یه گروه یا تیم میشه با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش می بنده... فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: _البته اگر تفکری باشه! خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت : _بله کاملا درست میگید اگر تفکری باشه و به فکر فرو رفت و ساکت شد... روی برگه برای فرزانه نوشتم: "میشه لطفاً اینقد نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی طرف دیگه نمیتونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم..." فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه اش رو گذاشت رو چشمش ...یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم... خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت: _تا شما چایی تون رو بخورید من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره... از اتاق که بیرون رفت، برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم دستها‌ش رو برد بالا گذاشت روسرش گفت: _تسلیم دیگه حرف نمیزنم ... با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم... چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل گفتن: _عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده برم عوضش کنم... فرزانه زیر لب به من گفت: "توقع داره خونه یه داعشی ما از خودمون پذیرایی کنیم! الان اینجا نشستیم امنیت نداریم فرض کن چایی ام بخوریم اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی!!!" گوشه ی لبم رو گزیدم و آروم گفتم: _فرزانه الان گفتی دیگه حرف نمیزنی... خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد گفت: _اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگه ایی بیارم؟ من گفتم: _نه دستتون درد نکنه حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمیخوریم چون همینجوریشم وقت کم میاریم... شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم... گفت: _هر جور راحتید و آروم نشست روی صندلی ... گفتم: _رسیدیم به اینجا که با تیم دوستانتون مرتب روی معنویاتتون کار میکردید ... گفت: _درسته اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل میگرفت باعث میشد من فکر کنم که خیلی کاربزرگی دارم میکنم اینکه نافله هام ترک نمیشه یا دعا و مناجاتم همیشه به راه ...عشق به و هر روز تو وجودم بیشتر می شد دلم میخواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم... بعد ادامه داد : _البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره خیلی... فرزانه با حرص برگشت گفت:
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۲۳ و ‌۲۴ _فکر میکردم دارم راه درست رو میرم و خیلی شخصیت خاصی هستم این ماجرا ادامه داشت با همون روال و روحیه ایی که داشتم خیلی از هم سن و سالهای من یا هنوز مشغول عروسک بازی بودن یا دنبال چشم و ابرو اومدن برا جنس مخالف! ولی من هدف هام رو مقدس تر از این حرفها و رفتارها می دیدم هر چند از دید خیلی ها این نوع رفتار ها یه جور افراطی گری محسوب میشد....ولی من با اینکه دختر بودم همچنان مصمم روحیه مبارزه و جهاد رو داشتم دیگه هجده و نوزده ساله شده بودم که خوب مثل هر دختر دیگه‌ایی اون موقع اوج خواستگارهام بود...با یکی که بیشتر ازهمه به ایده آل هام نزدیک بود نامزد شدیم...همیشه با خودم فکر میکردم کسی که با من ازدواج کنه خوشبخت ترین مرد دنیاست و کجا دیگه میتونه یه دختری با این همه ویژگی های مثلا خوب پیدا کنه!... اما واقعیت چیز دیگه ایی بود من اون روز نمیدونستم چه اتفاقاتی برام در آینده میفته!... به هر حال من با همون گرایش‌هایی که داشتم و کمال گرایی هام ازدواج کردم....پسر خاصی بود فکر میکردم مثل خودمه ولی اینطوری نبود! اهل مبارزه و جهاد بود ولی نه مثل من! این رو بعد ازدواجمون فهمیدم... چیزی که من راجع به ازدواج فکر میکردم با چیزهایی که میدیدم زمین تا آسمون تفاوت داشت ! قبل از ازدواج فکر میکردم این آقا یکی از خاص ترین وجهه های مذهبیه ولی این توهم فقط تا شب عروسی همراه من بود...من مثل خیلی از دخترها که ازدواج را فقط تو لباس عروسش می بینن و ماه عسلش نبودم...به هر حال هم خونده بودم هم شنیده بودم که با ازدواج نصف دین انسان کامل میشه و من هم شدیداً به دنبال این تعالی... ولی شنیدن کی بود مانند دیدن... عروسی مون شب جمعه بود من که توقع داشتم برای اولین بار با همسرم که دیگه نصفه نداشته ی دینم رو کامل می کرد بعد از رفتن مهمونا و توی خونه ی خودمون دعای کمیل بخونیم با اولین ضربه ایی که مثل پاتک رو سرم خراب شد رو به رو شدم...و این تازه اول قصه بود اون شب به اندازه هزار سال تو جهنم زندگی کردن برام گذشت ... به هق هق افتاد و اشکهاش روی صورتش جاری شد... نمیدونم چرا توی اون لحظات دلم براش سوخت فرزانه هم دیگه فقط گوش شده بود... خانم مائده ادامه داد : _از اونجایی که توی دوران نوجونیم تمام سعی ام این بود گذشت داشته باشم و ببخشم... روزهای سختی بدون حرف زدن راجع به هدفهای مقدسم و اتفاقاتی که می افتاد به همین منوال میگذشت...و من به حساب خودم خیلی روحیاتم رو کنترل میکردم و زجری که تقریبا دو سال طول کشید رو پنهان کردم...احساس میکردم تمام برنامه های زندگیم بهم خورده نصف دینم که کامل نشد بماند! همون نصفه ایی هم که داشتم نابود شد! با اینکه مخالفتی نداشت ولی نمیشد مثل قبل به تمام دعاها و مناجات هام برسم زندگی رویایی که من فکرش رو میکردم تبدیل شده بود به یک کنیز برای شستن و پختن و... خودم رو مدام دلداری میدادم و بابت گذشت و صبری که تو ذهن خودم داشتم جایگاه مقربها رو تصور میکردم! ولی دیگه این آقای خاص مذهبی تو ذهن من در اون موقعیت به چنان قهقرا و پستی سقوط کرده بود که هیچ جوره نمیتونستم درستش کنم... پریدم وسط حرفش و گفتم: _چرا؟ اذیتتون میکرد؟ حرفی! کتکی! یعنی اینجوری بود؟ درحالیکه امتداد نگاهش به قاب روی دیوار بود گفت: _نه اصلا اینطوری نبود ... بدتر از این باهام رفتار میکرد شما فکر میکنید بدتر از کتک زدن یه فرد چه کاری میتونه باشه؟ من و فرزانه نگاهی بهم انداختیم و سرمون رو تکون دادیم و چیزی نگفتیم. خانم مائده که چشمهاش پر از اشک بود گفت: _میگم براتون تا خودتون قضاوت کنید این نوع اذیت کردن سخت تره یا کتک خوردن!! خصوصا از وقتی که سوریه رفتیم.. خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت: _آبجی خانم یه لحظه میشه بیاید؟ خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همینطور بلند بلند داشت صحبت میکرد: _ای وای رسول چرا از جات بلند شدی!چیزی شده چیزی نیاز داری؟ گفت: _آبجی به خدا شرمنده هفت و هشت نفر از بچه ها تازه خبر شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست بیخیال نشدن و گفتن تو راهیم اصرار من هم بی فایده بود میشناسیشون که! صدای صحبت هاشون کاملا واضح بود من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم: _انگار این مصاحبه تمومی نداره! تازه داشتیم میرسیدیم به اوج ماجرا... فرزان شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _چی بگم این حکایت ظاهراً سر دراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهتره ها والا!!! هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت: _خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۲۵ و ‌۲۶ رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم خانم مائده گفت: _ببخشید من فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم زود برمیگردم خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون... فرزانه گفت: _اووف چه خبره اینجا... چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ...پسره رو دیدی همین آقا رسول چطوری برنامه هامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم می‌کنه ! گفتم :_ولش کن خیلی جدی نگیر امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن بعد بلند شدم یه نگاهی به کتابها انداختم برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشی ها اینقدر اهل مطالعه ان؟! عنوانهای کتابها رو که می‌خوندم از حیرت داشتم شاخ درمیاوردم گفتم: _فرزانه نگاه چه کتابهایی میخونن ؟! فرزانه گفت: _بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی میکنه بعد که فهمید کیه شروع می‌کنه نقطه های حساس رو هدف قرار دادن... فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت ! خوب معلومه هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمیکنه! اول نگاه میکنن ببینن نقطه های حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانم ها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن... اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم صفحه ی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود:" تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است.." گفتم: _فرزانه چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن... داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ...کمی هول شدم کتاب را گذاشتم سر جاش گفتم: _ببخشید بدون اجازه دست زدم کتابخونه ایی به این بزرگی آدم رو وسوسه می‌کنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: _اشکال نداره برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: _خوب داشتید میگفتید با صبر کردن روزهای سختی رو می گذروندید... سری تکون داد و گفت: _بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر میرفت سختتر هم میشد. بعد از دو سال بچه ی اولمون که به دنیا اومد شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود...شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده...خودم رو یه ورشکسته می دیدم که روزهای عمرم بر فنا می‌رفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود. حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم مثل جهاد مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمی ام رو تحت تاثیر قرار میداد افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم... اینکه اونی من فکر میکردم تو نبودی من دنبال هدفهای مقدس بودم من دنبال رسیدن به خدا بودم دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی همش خونه همش کار....شوهرم که کم کم داشت زاویه های پنهان وجود من براش آشکار میشد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدف های من رو فهمیده بود پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد...بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟ دوست داری برای خدا کار کنی؟ دوست داری به بهشت برسی؟ من هم مشتاق گفتم: معلومه! اینها اهدافم هستن ...آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم... گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم یه راهی پیشنهاد دادن ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی... شروع کرد برام کتاب گرفتن...اوایل هفته ایی یک کتاب برام می آورد من با وجود بچه و کارهای زیاد به خاطر رسیدن به آرزوهام تمام سعی ام رو می کردم کتابها رو بخونم ولی خیلی وقت کم می آوردم.بعد از یه مدت متوجه شد من نمیرسم کتابها رو بخونم در نتیجه با نصفه و نیمه خوندن هیچ تغییری در روحیات من بوجود نیومده بود! برنامه های کاریش را با اینکه سنگین بود و بیشتر مواقع خونه نبود طوری تنظیم کرد تا مواقعی خونه هست شرایط رو برای من فراهم کنه تا کتابها رو تموم کنم. معتقد بود با خوندن این کتابها اتفاقات مهمی برای من و زندگیمون رخ میده و درست حدس زده بود... گفتم: _محتوای کتابها بیشتر چی بود که باعث تغییر شما شد؟ خانم مائده گفت: _بیشتر کتابهایی که محتواشون راجع به و بود را برام می آورد و کم کم روی من خیلی اثر گذاشت فرزانه متعجب گفت: _تفکر ! فکر کردن! خانم مائده با یه لبخند خاصی به فرزانه گفت: _بله دقیقا همون دولیتر بنزینی که ماشین من نداشت! فرزانه هم کم نیاورد و گفت:_
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۲۷ و ‌۲۸ گفتم:_فرزانه حرفهایی که داره میزنه تمام معادلات و اطلاعات ما را داره بهم میریزه!من واقعا گیج شدم... هنوز حرفم تموم نشده بود خانوم مائده اومد داخل عذرخواهی کرد و نشست. بدون معطلی گفتم: _لطفاً میشه این جمله تفکر پشت هر عمل را باز کنید! دقیقا منظورتون چه جور تفکر و چه جور عملیه؟ سری تکون داد و گفت: _ببینید من قبل از ازدواجم هم اهل دعا و مناجات بودم هم اهل صبر و گذشت ولی چون پشتش نبود بعد از ازدواجم و گذشت زمان همراه با دیگه نه خبری از دعا و مناجات بود نه خبری از صبر و گذشت و مهربونی! چون احساس میکردم هدفم نابود شده ولی وقتی کتابها را می خوندم متوجه شدم که همراه با باشه در مقابل یه بار اذیت دو بار اذیت سه بار اذیت و هر چند بار... دچار خشم نمیشه دنبال راهکار برای حل مسئله میره نه اینکه خودش رو ورشکسته حساب کنه!...خوب یادمه بعد از دوسال که دیگه کم کم با همسرم راجع به این مسائل صحبت می کردم یه بار بهم گفت: "مائده جان فکر میکنی بدن انسان برای زنده موندن به چی نیاز داره؟ منم نگاه نامفهومی بهش کردم گفتم: معلومه آب و غذا! گفت: برای اینکه انرژی بیشتری داشته باشه نشاط پیدا کنه چه تقویت‌کننده‌هایی خوبن؟ گفتم: چه سوالهایی میپرسی! خوب مثل میوه و نوشیدنی‌های مفید خشکبار و از این جور چیزها...دستم را گرفت تو دستش و گفت: حالا اگه به جای آب و غذا مدام بهش از این مدل تقویت کننده ها بدیم چی میشه؟! دستم تو دستش بود و گرمی دستاش حالم را خوب کرده بود گفتم: خوب مریض میشه دیگه!.. چشم هاش خیره شد به چشمهام لبخندی زد و گفت: قربون چشمای خوشگل و معصومت برم، حالا روح ما برای ادامه حیات هم به آب و غذا به سبک خودش که میشه انجام واجبات و تر ک محرمات نیاز داره، تقویت کننده هاش هم برای انرژی بیشتر و نشاطش مستحباته که خوب هر کدومش جای خودش لازمه، ولی اگه قرار باشه به جای فقط مستحبات بهش بدیم خوب طبیعیه مریض میشه، خسته میشه...من که تازه متوجه شدم چی داره میگه گفتم: قبول ولی چرا وظیفه ی من باید یه کاری باشه که نه ادامه‌ی حیات روحمه! نه تقویت کننده اش! من بدم میاد چون روحم را داره متلاشی می‌کنه! دور از اهداف منه و من را به اون چیزی می‌خوام نمیرسونه؟ دستم را محکم فشار داد و سرش رو انداخت پایین.... نمیدونم شاید اون لحظه به خودش فکر کرد شاید هم به من! به دوسال نقش بازی کردن از انجام کاری که دوست نداشتم!بعد از چند لحظه سرش رو آورد بالا گفت: خانومم دوست نداشتن شما به خاطر نحوه ی فکر کردن به کاری که انجام میدادی هست، حالا بیا این بار یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم ... بعد خانم مائده نگاهی به ما کرد و گفت: _البته تا جایی که حیا اجازه بده سعی میکنم بگم چون شاید کسی قبل از خوندن این مصاحبه مثل من دچار مشکلات اوایل ازدواج باشه و با شنیدن این حرفها متوجه اشتباهش بشه من سری تکون دادم و گفتم: _بفرمایید ادامه داد همسرم گفت: _مائده جان حتما میدونی خدا برای چه کارهایی گفته قبلش وضو بگیرید بعضی‌هاش مثل نماز، واجبه و بعضی‌هاش هم مثل مسجد رفتن مستحب درسته؟. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.‌ گفت: عزیزدل من حتما باز هم میدونی این کارها مقدس هستن که خدا چنین توصیه ای کرده که با طهارت بریم سراغشون؟ گفتم: بله. گفت: حالا شما میدونستی تاکید شده قبل از روابط زناشویی توصیه کردن وضو بگیرید! من چشمهام رو گرد کردم و گفتم جدی میگی! لبخندی زد و گفت: صبرکن هنوز مونده...درست کلمه به کلمه را یادمه دستی کشید روی سرم و گفت: عشق من شما که اهل دعا و مناجات بودی حتما میدونی چه چیزهایی باقیات و صالحاته! چیزی نگفتم و صبر کردم ادامه بده..گفت: مثل حفر چاه آب، کاشت درخت و ... یکیشون درسته! خوب حالا شما برا هر کدوم از قبلی ها که تلاش میکنی فکر میکردی عمل صالح داری. ولی به فعلی که ابتداش را با وضو توصیه کردن و بعد هم به اذن خدا فرزند صالح را در بر میگیره و در انتهاش هم کلی از گناهانه که برای بخشیده شدن هر یه دونه گناهمون چقدر باید اشک بریزیم و‌ کنیم ولی خدا در همین یک فعل از ابتدا تا انتهاش رو برای شما ثواب می‌نویسه باقیات و صالحات عنایت میکنه و گناهان رو میبخشه تا حالا اینجوری بهش نگاه کرده بودی؟!. سرم رو انداختم پایین و به جهل روزگاری که سخت برام گذشت فکر کردم چه فرصت های که من زجر روحی میکشیدم و چه فکرها که راجع به همسرم نکردم درحالیکه همش میتونست من را پله پله به خدا کنه... فرزانه رو به خانم مائده گفت:
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ کیفم را گذاشتم روی میز... هنوز ننشسته بودم فرزانه گفت: _حالا طرف کی هست؟ می‌شناسیش؟ گفتم:_نه نمی‌شناسم پسر یکی از دوستای مامانمه...بنده خدا مامانم گفت...شاید این آقا پسر همون بسته ی سفارشی شما باشه از طرف خدا! منم گفتم حالا دلش را نشکنم... فرزانه گفت: _شایدم حرف مامانت درست از آب دربیاد از کجا میدونی؟ گفتم: _چم، شاید؟ هر چند که من معیارهام سختگیرانه نیست ولی تا حالا کسی که معیارهام را داشته باشه پیدا نکردم... فرزانه با کنجکاوی گفت: _معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه! لبخندی زدم و گفتم: _ایمان و چشمهاشو گرد کرد گفت: _همش همین! یعنی خاک تو سر داعش! هیچکس نبوده بین این همه خواستگارهات ایمان و عقل داشته باشه عجب! من فکر کردم با توجه به خانواده ات توقع خونه آنچنانی، ماشین آنچنانی... گفتم : _فرزانه جان به نظرت ایمان داشته باشه یا عقل داشته باشه یعنی چی؟ اخم هاشو کشید تو هم و گفت: _یعنی ایمان داشته باشه و عاقل باشه گفتم: _زحمت کشیدی نابغه! مشکل همین جاست! هر کسی از چیزی که میگه یه تصوری داره، به نظر بعضی ها ایمان یعنی همین که طرف نمازش رو بخونه میشه داشتن ایمان، از نظر بعضی دیگه همین که خوش اخلاق باشه و اهل دروغ و دغل نباشه میشه ایمان، از نظر یه نفر دیگه اگه اهل نافله و دعا باشه میشه اهل ایمان و یه عالمه نظر دیگه که هر کدومش فقط یه جزئی از ایمان را دربرمیگیره ...برای عقل هم همینجوره بعضی ها عقل را در داشتن خونه و مادیات میبینن و تدبیر در معاش، بعضی ها در نحوه ی برخورد با افراد، بعضی ها هم در درک و شعور توی موقعیت های مختلف و...ولی من یکی را میخوام به عنوان همسر انتخاب کنم که هم ایمان و هم عقل درستی داشته باشه یعنی مجموع چیزهایی که گفتم نه اینکه از هر کدومشون یه ذره... فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت: _یا خدا! خوبه سخت گیرم نیستی! بعید میدونم تو آسمون هم همچین کسی پیدا بشه! من پیشنهاد میدم ملت رو معطل نکن زنگ بزن بگو نیان چه کاریه؟ بعد یکدفعه گفت: _ببینم نکنه یکی را زیر سر داری! هی برای این و اون بهانه میاری؟ کلک عاشق شدی؟ دستامو گذاشتم زیر چونم و گفتم: _تو بعد از این همه سال هنوز من رو نشناختی؟ جان من بگو چند بار این جمله را از من شنیدی؟! عاقلانه انتخاب کنیم عاشقانه زندگی! یه خورده لبهاشو کج و کوله کرد و گفت: _راست میگی اصلا به رنگت هم عاشقی نمیاد! رنگ رخساره خبر میدهد از حال درون دختر! بعد هم با آب و تاب این ابیات را خوند... _در وصل هم، زعشقِ تو اي گل در آتشم عاشق نميشوي که ببيني چه ميکشم با عقل آب عشق به يک جو نميرود بيچاره من که ساخته از آب و آتشم... گفتم: _نگا فرزانه الکی ادعای عاشقی نکن! تو منو نمیشناسی ولی من، تو را بزرگت کردم تو بعد ازدواج هم عاشق بشی کار خداست باور کن... نگاهی بهم کرد و گفت: _آره درست میگی به قول خانم مائده آدم دوستهایی را انتخاب میکنه که هم فکر و گرایشش باشن منم از این قضیه مستثنی نیستم! گفتم: _فرزانه این حرفها را رها کن به نظرت تفکری که خانوم مائده میگه باید همراه عمل باشه ممکنه به خطا بره حتی با وجود استفاده از عقل؟َ! خیلی جدی گفت: _آره چرا نمیشه! اتفاقا همین دیروز بود یه مطلبی از خوندم خیلی دقیق به همین نکته اشاره میکرد گفتم:_چی بود مطلبش یادت هست؟ رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت:
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ گفتم: _شکر که واقعا داره... شاید خیلی راحت تر از بقیه جاها اینجا دسترسی به این منابع باشه! ولی مگه همین چند وقت پیش نبود که حمله کردن مجلس! با اینکه ایرانی بودن ولی تو وجودشون رخنه کرده بود! به نظرم مهمتر از در دسترس بودن منابع اینه که انسان فکرش را در دسترس چه کسی قرار بده! اگر همه منابع هم باشه ولی آدم فکرش را به جای دیگه سپرده باشه توی منبع هم نشسته باشه فایده‌ایی نداره! این جمله ایی که از حاج قاسم گفتی به نظرم باید با آب طلا نوشت، خیلی مهمه! که اگر نباشه می بینی به اسم اسلام در مقابل اسلام می جنگن بعد با یه کج فهمی راه را پیدا نمی کنی و دچار اشتباه میشی؟! فرزانه گفت: _اصلا مشکل همینجاست از فهم این خانمه! همون جهت ماشین به قول خودمون! صحبتهاش ذهن من را مشغول کرده! از یه طرف خودش اعتراف می‌کنه مجردیش یک بعدی بوده! از طرف دیگه بعد از ازدواجش تفکراتش عوض شده و رفتارش بر اساس تفکر و منطق و فهمه! در صورتی که سوریه رفتنش را با حس خوبی بیان میکرد که خوب متناقضه! البته باید راجع مدل تفکر و نوع فهمیدنش سوال بپرسیم اینکه واقعا چه جوری اصلا جهاد را فهمیده که راضی به چنین کاری شده؟ یعنی شوهرش اینقدر قوی رو ذهن این خانم کار کرده! گفتم: _دقیقا مصاحبه ی بعدی ما این پیچیدگی را باز میکنه ... فرزانه گفت: _البته اگر آقا رسولشون بذاره و دوباره یه پروژه درست نکنه! بعد ادامه داد: _راستی چرا داداشش خونه ی ایناست چرا نرفته پیش خانوادش؟ اصلا شوهر این خانم مائده کجاست که داداشش اومده بود یخچالشون را ببره تعمیرگاه؟! بعد یه نگاه به من کرد گفت: _تو نمیخوای یه دستی به سر و صورتت بکشی فردا شب خواستگاری دارین؟ من که با سوالهای فرزانه حسابی رفته بودم تو فکر با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم: _فرزانه خدا خوبت کنه از کجا به کجا میپری ؟ لبخندی زد و گفت: _یه خانم در آن واحد حواسش به خیلی چیزها می تونه باشه! گفتم: _خوب خانم حواس جمع چشمهات را خوب باز کن زیبایی های من را ببین!اتفاقا به مامانم هم گفتم دست نکشیده به سر و صورتم اینم دست بکشم چی میشم! گفت: _چقدر سخت میگیری خواستگار بیچاره چه گناهی کرده؟ یه کم دلبری کن دختر! گفتم: _فرزانه جان دلبری جاش فقط برا دلبره! و این آقا نمی دونم کی فقط خواستگار منه از کجا معلوم شوهرم بشه؟! بذار شوهر کنم بعد می بینی، راستی نمی‌بینی چون این زیبایی ها فقط خاص آقامونه... هنوز حرفم تموم نشده بود «سمیرا» از در اومد داخل گفت: _سلام چه خبره اینجا کی قراره دل ببره! کی دلبره! کی شوهر کرده ما بیخبر موندیم؟ فرزانه بدون معطلی گفت: _آخ چه خوب شد اومدی سمیرا کار، کار خودته! این خانم خوشگله فرداشب خواستگار داره بیا و یه دستی به سر و صورتش بکش تا روح خواستگارش شاد بشه! من که زورم بهش نمیرسه! دیدیم اوضاع خیلی خرابه مقاومت هم فایده نداره! فرار را بر قرار ترجیح دادم برگه مرخصی را برداشتم و گفتم : _تا شما ویس ها را پیاده کنید روی کاغذ من یه سر پیش جلالی برم مرخصی بگیرم... رفتم پیش جلالی برگه مرخصی را گذاشتم روی میزش، هرچند که با اون شلوغی میز جایی برای برگه من نبود... برگه را برداشت نگاهی کرد گفت: _نمیشه مصاحبه را تمام کنید بعد برید مرخصی؟ گفتم: _مجبورم کار مهمی پیش اومده نفس عمیقی کشید و گفت: _باشه چکار میشه کرد! از خبرنگارهای خوب ما هستید دیگه ! یه کم این پا و اون پا کردم سوالم رو بپرسم یانه؟ حالا که بحث مصاحبه شده دل زدم به دریا و گفتم: _ببخشید آقای جلالی این دوتا آقایی که باهاشون جلسه داشتید، ما خونه ی این خانم دیدیمشون ارتباطی با روند مصاحبه دارن! گردنش را کج کرد درحالیکه با خودکارش بازی میکرد یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: _درسته خبرنگارید و آفرین به دقتتون ولی دلیل نمیشه تو کار سر دبیرتون هم سرک بکشید! بعد برگه را امضا کرد و داد سمت من... از خجالت آب شدم، از اتاقش به سرعت اومدم بیرون... لجم گرفته بود از حرفش پیش خودم گفتم.. درسته سردبیری ولی بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! کاش زودتر این مصاحبه تموم میشد می فهمیدم کی به کیه! داشتم با خودم غر میزدم همین الان باید سر و کله این خواستگار پیدا بشه وسط همچین پروژه ایی در هر صورت کاریش نمی شد کرد... رفتم داخل اتاق فرزانه هنوز داشت با سمیرا کَل کَل میکرد سر من! گفتم: _فرزانه تمومش کن هزار تا کار داریم... جدیتم را که دید
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ تفت گرمای تابستون صورتم رو میسوزاند... با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبه ایی بود درونم را به آشوب کشیده بود انگار توی دلم رخت می شستند... رسیدم خونه ، احساس خستگی زیادی میکردم ولی نه خسته ی کار، خسته از افکار وحشتناک... کمی استراحت کردم حالم بهتر شد ، اومدم تو آشپز خونه کمک مامانم...مشغول شدم بعد از چند لحظه مامانم دستم را گرفت با هم پشت میز غذاخوری نشستیم... گفت: _دخترم حواست باشه فاطمه خانم از دوست های صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد بهش نگو نمیدونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره!..من به بابات گفتم برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش میگم باشه عزیز دل مامان... دستم را گذاشتم روی چشمام گفتم: _چشم مامان جان... یه نگاه بهم کرد گفت: _مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون میخواد عروسی دخترمون را ببینیم! لبخندی زدم و دوباره گفتم: _چشم یه خورده چشمها‌ش را ریز کرد و گفت: _ای دختر بلا با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش میبری از دست تو... بلند شدم مثل همیشه وسط پیشونیش را بوسیدم... گفت: _خودت را لوس نکن... گفتم:_قربونت بشم من خریدار بهشتم!خودش گفته بهشت میخواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین... نفس عمیقی کشید و گفت: _الهی عاقبت بخیر بشی مادر یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ... منم خریدار بهشتم... خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بیراه برم! نکنه حرف حاج قاسم یادم بره، و مثل خیلی‌ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم! گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج اینم مثل بقیه... کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام را باز کردم با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم. جدا گذاشتمشون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون میدادم بدون آرایش هم میشه زیبا بود زیبایی از جنس صداقت و معصومیت! وای معصومیت ... انگار هر کلمه‌ایی از ذهنم رد میشد من را یاد خانم مائده می‌انداخت و شعله‌ی این آتش درونی را بیشتر میکرد... یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که میگفت: _همنشین روی همنشین اثر می‌ذاره گاهی حتی یک همنشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد می‌مونه! پس تو همنشین هاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید. و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس میکردم... و چه حس تلخی... زنگ گوشی موبایلم حواسم را از این افکار جدا کرد نگاه کردم شماره ی فرزانه بود... +سلام فرزانه جان _سلام خوبی خوشگل خانم +جانم چیزی شده؟ _شاید باورت نشه اومدم خونه مامانم گفت:پس فردا شب خواستگار داری! فکر کن به این تفاهم! طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم... گفتم:_بسلامتی کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست میشناسیش؟ _گفت: _خیلی بد جنسی! نه نمی‌شناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن... ذوق کردم و گفتم: _وای چه سعادتی ان‌شاالله که خیره... _گفت:_جلالی را چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من! گفتم:_نگران نباش یه کاریش میکنیم دیگه... بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم. حرف‌های فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بسته ی سفارشی خدا از آسمون باشه... حال روحیم بهتر شد ، ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود. باورم نمیشد چی دارم می بینم... اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید می‌لرزید... نفسهام به شماره افتاده بود به سختی روی پاهام ایستاده بودم... رعشه ایی عصبی تمام بدنم رو گرفته بود البته حق داشتم هر فرد دیگه ایی هم جای من بود همینطور میشد... یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونه ی خانم مائده دیدم!! آخ خدایا چرا من ... چرا من... با همان حال خرابم بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپز خونه... حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم می گفتم اصلا راهشون نمیداد داخل ! نه نمیشد شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباط! دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد... خانواده ها حسابی با هم گرم گرفته بودن و مشغول صحبت...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ با تردید و ترس پرسیدم: _شما چکار میکنید یعنی شغلتون چیه؟ یه دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش را پاک کرد و گفت: _بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم... گفتم: _همکار! خوب همکار در چه کاری؟ سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...نفسم بالا نمی اومد ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم... از نوع نگاهش دلم می خواست بشینم زار زار گریه کنم خدایا من چقدر بدبختم خواستگار من کیه! خواستگار فرزانه کیه! خدایا میدونم که هیچ کارت بی نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی ندارم... دستی به محاسنش کشید و گفت: _من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و میدونم هر دختری حاضر نیست این جور سختی ها را تحمل کنه... بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد : _با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس میکنم لطف خدا شامل حالم میشه اگر شما توی زندگی همراهم باشید..‌. ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ... فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ... خیلی خودم را کنترل کردم ، ولی چند قطره اشک‌ که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشه ی چشمم سرازیر شد روی گونه هام... سکوت کردم..‌. سکوتم که طولانی شد و گفت: _شما چیزی نمیخواید بگید؟ باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه ! هر چند که دلم میخواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه... ولی به خاطر مامانم چاره ایی نبود... گفتم: _من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم... با کمی تعجب پرسید: _نمیخواید ملاک هاتون را بگید یا شرایط من را بدونید؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _اگر به نتیجه رسیدم جلسه‌ی دیگه‌ایی راجع به بقیه ی موارد هم صحبت می کنیم ... توی دلم گفتم... البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی... ناچار بلند شد و گفت: _باشه چشم پس منتظرم... لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانواده ها... تا نشستیم فاطمه خانم گفت: _چقدر زود حرف هاتون تموم شد خوب حالا دخترم نظرت چیه؟ خیلی سخته همه ی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی می خوای بگی ... سعی کردم لرزش دستم را با محکم گرفتن چادرم مهار کنم... با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: _توکل بر خدا بعد هم سرم را انداختم پایین ... مامانم به دادم رسید و گفت: _فاطمه خانم هرچی خیره... بعد هم خیلی حرفه ایی بحث را برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسوم های آن زمان... تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنونده ی از هر دری سخنی در جلسه ی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آرام ولی دلی آشوب... او هم ساکت نشسته بود با همان جذبه ی خاصش! انگشت های دستش مدام بهم گره میخورد و باز می شد انگار درونش متلاطم بود نمیدونم شاید احساس کرد بود که جوابم منفیه... بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن. رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم... مدام رفتارهای خودم را بررسی میکردم ، که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد... از اون آدم های هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم... میدونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیه و باید متوجه خطام می شدم یا امتحان و با صبر ارتقا می گرفتم و رشد میکردم... دلم آرامش می خواست، سجادم را باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود... فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونه ی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه را تموم کنم... و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا می رسه! فرزانه که مرخصی بود تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهرم نمایان بود رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده صدای آقا رسول اومد : _بفرمایید کیه؟ کمی هول شدم و جا خوردم خیلی جدی گفتم: _از خبرگزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم گفت: _بله بله بفرمایید بالا و در باز شد... کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه! به خودم گفتم... آدم عاقل ریسک نمیکنه! دوباره آیفون را زدم دوباره رسول برداشت کمی با استرس گفتم: _میشه لطف کنید بگید خانم مائده بیان دم در گفت: _چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا! گفتم: _ممنون میشم بگید بیان پایین کارشون دارم... گفت: _باشه پس کمی صبر کنید... چند دقیقه ایی ایستادم ترجیح دادم صبر کنم و تحلیل های فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم!
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ متعجب گفت: _یعنی شما در جریان نیستید خوب برای ! یه لحظه احساس کردم سقف روی سرم خراب شد! با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم : _ با داعش یا به داعش! متحیر نگام کرد و گفت: _منظورتون رو نمی‌فهمم! من همسرم پاسدار بود البته قسمت خاصی از سپاه کار میکرد که خوب نمیشد علنی گفت..چرا چنین فکری کردید؟ با لکنت گفتم: _جلالی... یعنی آقای جلالی گفتن موضوع مصاحبه ی ما جهاد! اونم از نوع نکاحش! لبخندی زد و گفت: _خوب این چه ربطی داره به داعش پیوستن! گفتم: _چطور سوریه بودید و نمیدونید جهاد نکاح ربطش به داعش چیه؟ ابروهاش گره خورد بهم و گفت : _خانمم ، با جهاد نکاح فرقش بین حق تا باطل...جهاد نکاح که سقوط محضِ اما ، شروع رسیدن به بهشته! مگه شما ماجرای اسما با پیامبر (صلی الله علیه و آله)را نشنیدین؟! هنوز توی بهت بودم وبا همون حالت گفتم: _نه! گفت: _توی یکی از همون کتابهایی که همسرم برام گرفته بود مطلب جالبی نوشته بود اجازه بدین کتاب را بیارم از رو بخونم کتاب را آورد.. و شروع کرد به خوندن... _ بعد از بعثت پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) زني به نام اسماء از گروه انصار به نمايندگي از جانب زنان مدينه، به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) شرفياب ميشود...درحاليكه آن حضرت در ميان ياران خود نشسته بود، عرض ميكند پدر و مادرم فدايت باد من به عنوان نماينده زنان مدينه پيامي آورده ام و يقين دارم همه زنان دنيا در اين پيام با من هماهنگ مي باشند و آن اين كه: خداوند تو را براي همه مردان و زنان دنيا به حقّ مبعوث كرده است و ما هم به تو و به پروردگارت كه تو را فرستاده ايمان آورده ايم. اي پيامبر، طائفه زنان در خانه هاي شما مردان زندگي كرده و در اطاعت و فرمان شما هستيم، فرزندان شما را حضانت مي­كنيم و... و در مقابل، شما گروه مردان در بخشي از برنامه اسلام بر ما برتري داريد از آن جمله مسأله جنگ و جهاد كه فضيلت زيادي دارد و ما از آن بي نصيب و محروم هستيم. شما به ميدان جهاد و دفاع از حريم اسلام ميرويد و پاداش جهادگران را به دست مي آوريد، ولي طائفه زنان از آن محروم مي باشند، در حالي كه امور زندگي خانه را ما تأمين مي كنيم، اموال شما را پاسداري و... در اين هنگام پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) رو به ياران خود كرد و فرمود: _آيا سخني بهتر از سخنان اين زن درباره امور مربوط به دين تا به حال شنيده ايد؟ ياران آن حضرت پاسخ دادند: _يا رسول الله ما گمان نميكرديم كه زني مانند او اين چنين مطالب شگفت و حقائق والا و بلند را بر زبان جاري نمايد!! آن گاه پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) آن زن را مخاطب قرار داد و فرمود: _اي زن برگرد و به همه زنان اعلام كن:(انّ حسن تبعّل احداكنّ لزوجها، و طلبها مرضاته، و اتّباعها موافقته يَعْدل ذلك كلّه) هر فرد فرد شما از شوهرتان و به دست آوردن خوشنودي آن ها و تبعيت از آنان، و همه آن ويژگيها و برتري هايي است كه براي مردان بيان كرديد. سپس آن زن با يك دنيا خوشحالي در حالي كه تهليل (لا اله الاّ اللّه)و تكبير مي گفت بازگشت. با دست کوبیدم به پیشونیم و گفتم : _پس منظور شما از جهاد این بود که میگفتید؟ کتاب را بست و امتداد نگاهش به قاب عکس روی دیوار خیره شد و گفت: _البته قبل ازدواج اینجوری فکر نمیکردم همونطوری براتون گفتم جهاد کردن را یه کار ویژه میدیدم! ولی تازه بعد از دو سال زندگی با کتابهایی که خوندم کم کم یاد گرفتم مجاهد کیه؟ اصلا جهاد برای ما خانم ها چیه! و کجاست! اون لحظه فقط دلم میخواست جلالی را خفه کنم با این تیتر زدنش برای موضوع مصاحبه!!! ♨️واای که چه فکرها راجع به خانم مائده نکردم! خدا منو ببخشه... گفتم: _حلال کنید ما هم در گیر تیتر مصاحبه شدیم و فکرمون خطا رفت... لبخندی زد و گفت : _اشکالی نداره اینم از جذابیت‌های شغل شماست. با هیجان گفتم: _خوب الان همسرتون کجاست؟ اشکی آروم روی صورت معصومش لغزید لحظه ایی سکوت کرد بعدگفت: _به قول شهید یوسف الهی است... و همسرم خوب اجرش را گرفت... من من کنان گفتم : _یعنی شهید شد؟؟؟ با دست اشکهاش را پاک کرد با اشاره سر گفت: _آره دیگه واقعا اگر سرم را به دیوار می کوبیدم جا داشت... ♨️چه تحلیل ها که نکردیم! چه قضاوت‌ها که نگفتیم .... سرم را انداختم پایین هیچی برای گفتن نداشتم! خانم مائده هم که متوجه حال من شد رفت تا یه لیوان شربت برام بیاره...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳۹ و ۴۰ سرش رو انداخت پایین و ادامه داد: _همسرم میگفت..چه بسا تاکید بیش از حد مستحبات و بی توجهی به واجبات که انسان را می کنه و منجرب میشه از مسیر اصلی بشه! و بعد هم به مرض دچار شه! بدترین حالتش هم مثل همین هاست! بعدها فهمیدم حتی بعضی کارهای ساده که گاهی فکر میکردم هیچ ارزشی نداره و من فقط وقتم را هدر میدم از ثواب این دعا و نافله ها نه تنها کمتر نیست که بیشتر هم هست درست مثل روایتی که پیامبر اکرم (ص) فرموده‌اند: اگر یک لیوان آب به دست همسرت بدی ثوابش از یک سال عبادت و روزه داری و شب زنده داری و نافله و... بیشتره، به همین سادگی ! وقتی این روایت ها را می خوندم برای دو سالی که بعد از ازدواج زجر بی خودی تحمل میکردم و لحظاتی که از دست دادم خیلی ناراحت می شدم... ولی باز هم جای شکر داشت خدا دوباره بهم فرصت داد... دلم می خواست حرفهای خانم مائده تموم نشه... ولی حیف نگاهش به قاب عکس گره خورد اشک امانش نداد... برای ادامه ی صحبت کردن... بعد از اتمام مصاحبه دوباره از خانم مائده حلالیت طلبیدم ... و با توجه به اطلاعاتی که بدست آورده بودم هم از جهاد نکاح هم از جهاد با نکاح ! اجازه گرفتم با همین تیتر گزارش را بنویسم. از خونه ی خانم مائده اومدم بیرون... در را که بستم، روز اولی که وارد این خونه شدم برام تداعی شد... ♨️چقدر دلهره و چقدر استرس کشیدیم! ♨️چه فکرها که نکردیم! حالا که تموم شده بود، چقدر همه چیز واضح بود! داشتم فکر می کردم چقدر خانم مائده شبیه اسطوره هاش بود! باید زودتر می رسیدم خونه تاقبل از اینکه مامان جواب نه، من را به حسام بگه! باید حسام را می دیدم ... کلی سوال توی ذهنم بود... رسیدم خونه ... مامان داشت با تلفن صحبت میکرد با چشم و ابرو گفتم کیه؟ با اشاره لبهاش گفت: فاطمه خانمه آب دهنم رو قورت دادم... نمیتونستم مستقیم بگم روی برگه نوشتم: _مامان بگو دخترم گفته باید دوباره با هم صحبت کنیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم... مامانم وقتی نوشته روی کاغذ راخوند با نگاهش خیره شد به چشمهام! برای اینکه از سنگینی نگاهش فرار کنم وسط پیشونیش را بوسیدم فوری رفتم توی اتاقم ... با هماهنگی مامانم با فاطمه خانم دوباره حسام جلوم نشسته بود آرام و با همان جذابیت! چادرم را کمی شل تر گرفته بودم، روسری یاسیم دیده میشد ولی او همچنان خیره به گل‌های قالی... نفسم دوباره بالا نمی‌اومد ولی این بار نه از ترس که ازشوق! قلبم پر ازشعف بود... حس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود... گفت: _من در خدمتم با استرس و خجالت گفتم: _اگر اجازه بدید من چند تا سوال راجع به همسر خانم مائده بپرسم بعد بریم سراغ روحیات و تفکرات خودمون... با حجب و حیای خاصی سرش را آورد بالا لبخندی روی لبش نشست و گفت: _بله حتما بفرمایید... گفتم: _شما گفتید خانم مائده را از مجاهدتهاشون می شناسید؟ چه جور مجاهدتی ؟چکار میکردن؟ گفت: _وقتی ما سوریه بودیم ایشون به خاطر کار همسرشون همونجا زندگی میکردن و خیلی از دوستان دیگه هم همینطور بودن. من تا قبل از شهادت همسرشون اصلا ایشون را ندیده بودنم فقط تعریفشون رو شنیده بودم از فعالیت هاشون با اینکه دو تا بچه داشتن برای بچه‌های سوری کلاس قرآن میذاشتن کمکشون میکردن حالا شده خیاطی، آشپزی، سرگرمی بچه ها خلاصه اینکه قدرت تبلیغ دینی با رفتارشون بالا بود مثل روحیات همسرشون... یادمه یک بار با حاج حسین (همسر مائده خانم) و بعضی از دوستان دور هم نشسته بودیم و حرفِ زن گرفتن و ازدواج شد یکی از بچه ها گفت: آدم ازدواج کنه دست و پاش بسته میشه! اسیر میشه! تازه از کجا اصلا خانم خوب گیر بیاریم توی این دوره زمونه؟که یکدفعه حاجی گارد گرفت گفت: اخوی این چه حرفیه! ازدواج سنت پیغمبر، دین آدم را کامل میکنه! خانم خوب همراه آدمه! برای اینکه به کمال برسه ! اصلا یکی از نعمت‌هایی که خدا توی این دنیا برای آرامش قرار داده زنه! خیلی حرفه بچه ها! تازه اگر همسر خوبی هم نصیب آدم نشه با صبر و تحملی که می کنه حکم و اجر شهید را داره یعنی در هر صورت باختی در کار نیست! حواسمون باشه به مسائل درست نگاه کنیم ! بنده خدا به شوخی گفت:حاجی حتما خانمتون آشپزی و همسر داریش خوبه! حاج حسین خیلی جدی گفت: مهمتر از آشپزی و همسر داری نوع تفکر و نگاهش به آشپزی و همسر داری برای من قابل ستایشِ! اصلا هیچ فرصتی را برای بدست آوردن رضایت خدا از دست نمیده...👈یه قاشق جابه جا میکنه،👈 یه ادویه تو غذا میریزه، 👈ظرف میشوره، 👈پوشک بچه عوض میکنه و همسرداریش و کمک به بچه های سوری ، همه و همه به قول خودش در راستای رسیدن به هدفشه ...