eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۳ و ۵۴ لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم رفتم پایین. مامان تو آشپزخونه بود. -سلام مامان:_سلام،صبح بخیر -مامان جان، نرگس جون و آقارضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش. مامان:_باشه گلم، فقط رها جان، روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی. -الهی قربون جفتتون بشم، دستش درد نکنه،‌ فعلا خدانگهدار. مامان:به سلامت از خونه بیرون رفتم، ماشین اقارضا دم در خونه بود، نرگس هم جلو نشسته بود. سوار ماشین شدم. -سلام آقارضا:_سلام نرگس:_سلام عروس خانم، (برگشت به سمتم): _ببخش رها جون، طبق دستور آقاداداش،‌ تا‌ محرم نشدین جلو‌ نیای. خندم گرفت. آقارضا:_عع، نرگس جان نرگس:_جان دلم، ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهرشوهر و زن‌داداش تفرقه ننداز. همه خندیدیمو حرکت کردیم سمت آزمایشگاه. بعد از آزمایش دادن، یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه. دلشوره داشتم،میترسیدم جواب مثبت نباشه،۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم، خودم از اینکارم خندم گرفته بود. ولی دلم نمیخواست آقارضا رو از دست بدم. بعد از دو ساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جوابو بگیره بیاد. نرگس:_از قیافه‌ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی -دیونه نرگس:_ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن، چته تو! نترس بابا، این داداشمون کمپلت مال خودته -زشته نرگسی، کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم نرگس:_فعلا که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده -عععع ،،،پس آقامرتضی چی میشه این وسط (نرگس سرخ شد و چیزی نگفت) -ای شیطون، نرگس:_بفرما، داداش رضا هم داره میاد، ولی قیافه‌اش چرا اینجوریه؟ -نمیدونم ،یعنی..... قلبم داشت می‌اومد تو دهنم، آقارضا سوار ماشین شد. من و نرگس:_خووووب! اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه. یعنی دلم می‌خواست اون لحظه بزنمش (نرگس با برگه آزمایش زد تو سرش) یکی از طرف من، دو تا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد. -دستت دردنکنه نرگس جون نرگس:_فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا -دیگه نمیخواد دقو دلی بچگی تا الانتو رو کنی آقارضا، رو کرد سمت من: _شرمندم -خواهش میکنم، لطفا دیگه تکرار نشه آقارضا:_چشم نرگس:_ای زن‌زلیل از همین اول بسم‌الله شروع کردی؟ همه خندیدیمو رفتیم سمت بازار. بعد از خرید لباس و حلقه، شامو بیرون خوردیم، آقارضا و نرگس منو رسوندن خونه. وارد خونه شدم، همه تو پذیرایی نشسته بودن. با دیدن وسیله‌ها مامان و هانا اومدن سمتم مامان:_مبارکت باشه رهاجان -خیلی ممنونم هانا:_خواهر جون میزاری ببینم لباستو -اره،بریم بالا بهت نشون بدم. بابا رو به روی تلوزیون نشسته بود، حتی نگاهمم نکرد. رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم. هانا اومد تو اتاق هانا:_ببینم لباس عقدتو لباسو درآوردم بهش نشون دادم.‌ یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقارضا ساده و باحجاب گرفته بودم. هانا:_ساده‌است ولی خیلی شیکه، مطمئنم خیلی بهت میاد، مبارکت باشه. -قربونت برم، مرسی قرار شد عقد توی محضر بگیریم. صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه.نزدیکای غروب بود که آقارضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود، نتونستم ببینم با کت‌وشلوار چه شکلی میشه.البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من، مدلش با آقارضا بود، انتخاب رنگش بامن،فقط صداشو میشنیدمو قدمای جلوی پاهامو میدیدم.در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم.حرکت کردیم. توی راه هیچ حرفی نزدیم. رسیدیم به محضر آقارضا در و برام باز کرد.منم مثل بچه کوچیکا یواش‌یواش راه میرفتم. نرگس به دادم رسیدو اومد بازمو گرفتو با هم از پله‌های محضربالا رفتیم. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶ مهمونای زیادی نیومده بودن، چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون. نشستم کنار سفره عقد.حاج‌آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد. بار اول نرگس گفت: _عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن بار دوم گفت، عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن.از گفتن حرفاش خوشم اومده بود. دیگه بار سوم رسید نرگس:_آقا دوماد عروس خانم زیرلفظی میخوانااا خندم گرفت. بعد آقارضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد. آقارضا:_بفرمایید -خیلی ممنونم حاج‌آقا:_برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم؟ -با اجازه پدر و مادرم بله بعضیا دست میزدن، بعضیا صلوات میفرستادن. بعد حاج‌آقا از آقا رضا پرسید: _ وکیلم +با اجازه‌ی آقا امام زمانم و عزیزجونم بله یه لحظه دستی دستمو لمس کرد.دست آقا رضا بود.گرمای دستاش آرومم میکرد.زیر گوشم زمزمه کرد: _مبارک باشه خانومم خندمگرفت: _مبارک شما هم باشه آقا بعد از تبریک گفتن‌های جمع، چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته، رفتم سمتش، روبه‌روش نشستم -بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی؟ من که جز شما کسیو ندارم. (بابا یه نگاهی به چشمای اشکبارم کرد، با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد) بابا:_خوشبخت بشی دخترم (بغلش کردمو گریه میکردم، بعد از مدتی آقا رضا هم اومد کنارمون، با بابا روبوسی کردو رو کرد سمت من) آقارضا:_خانومم قیافه‌اتو دیدی؟ -نه چیشده مگه؟ (رفتم سمت نرگس) نرگس:_یاخدااا این چه قیافه‌ایه درست کردی واسه خودت -یه آینه بده نرگس:_رو سفره عقد آینه هست برو نگاه کن، حالا موقع آبغوره گرفتن بود دختر. رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم،.. واااییی آقارضا با دیدنم فرار نکرد خوب بود، لعنت به من آقارضا:_اشکال نداره برو داخل سرویس صورتتو بشور، اینجوری خیلی بهتره -چشم آقارضا:_چشمت بی‌بلا خانومم صورتمو شستم درو باز کردم، اقا رضا دم‌در بود. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. آقارضا:_حالا خوشگل شدی. لبخندی زدمو رفتیم پیش مهمونا. مامان اومد نزدیکم: _رها جان چند دست لباس گذاشتم تو یه ساک دادم به خواهرشوهرت، که رفتی، لباستو عوض کنی -دستتون درد نکنه مامان:_کاری نداری،ما دیگه بریم (بغلش کردم): _بابت همه چی ممنونم مامان:_ان‌شاءالله که خوشبخت بشین یکی یکی مهمونا داشتن میرفتن.آقارضا اومد سمتم. آقارضا:_خانومم بریم یه جایی؟ -بریم از همه خداحافظی کردیمو رفتیم سوار ماشین شدیم.آقا رضا از نایلکس پشت ماشین چادرمو درآورد. آقارضا:_عزیزم چادرتو عوض کن -چشم آقارضا:_چشمت بی‌بلا روسریمو حجاب کردمو چادرمو سرم کردم. راه افتادیم.توی راه آقارضا هی نگاهم میکردو میخندید. -چیشده، هنوزم صورتم سیاهه؟ آقارضا:نه خانومم، دارم از دیدنت لذت میبرم (یعنی یه قندی تو دلم آب شد که نگو،منم نگاهش میکردمو لبخند میزدم) آقارضا:_چیزی شده؟ -نه، دارم از دیدنت لذت میبرم هردومون خندیدیم. آقارضا:_خیلی دوستت دارم رهاجان -منم آقارضا:_منم چی؟ -منم دوستت دارم آقارضا:_این شد،حرف نصفه نداریم -چشم آقارضا:_الهی قربون،چشم گفتنت بشم -آقارضا؟ آقارضا:دیگه آقارضا نیستم بانو، رضا جانم برات -چشم، رضاجان رضا:_جان دلم -کجا داریم میریم؟ رضا:_گلزار،رفتی تا حالا؟ -نه نرفتم رضا:_الان بری عاشقش میشی -من فقط عاشق یه نفرم رضا:_اینکه صدالبته، ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو تا برسیم، رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد، که مسافت برام مثل برق‌گذشت. رسیدیم به گلزار،رضا دستمو گرفتو حرکت کرد. در کنارش قدم زدن حس خوبی بود، انگار دنیا رو به من بخشیدن.چه برسه به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود. اول رفتیم سر مزار بابای رضا، یه فاتحه‌ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار. روی سنگ قبرها رو میخوندم، نوشته بود شهید، شهید، شهیدگمنام،شهید مدافع‌حرم تا زمانیکه رضا ایستاد.نشست کنار قبر شهید گمنام. شروع کرد به حرف زدن: رضا:_سلام‌ دوست‌ من، با رهاخانم اومدم، دستت دردنکنه که کمکم کردی بهش برسم. رها جان، این دوست شهیدمه. خیلی وقته که باهم دوستیم.اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم، تو رو مثل نرگس میدیدم.تا وقتیکه تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی، نمیدونستم چی میخواستی از شهدا، ولی وقتی دیدمت، فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم.هر روز که گذشت قلبم بیشتر می‌تپید برای بدست آوردنت. نمی‌دونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه،از دوست شهیدم خواستم که کمکم کنه تو مال من بشی. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸ (رفتم روبه‌روش نشستم، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد) رضا:_دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه‌هااا -چشم رضا:چشمت بی‌بلا بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون.در حیاطو باز کردیم، یه نگاهی به هم انداختیمو خندیدیم رضا:_ناسلامتی ما عروس و دوماد بودیماا، چه استقبالی شد از ما -خوب، تو کلید داشتی دیگه، کسی که خبر نداشت ما داریم میایم، به نظرم الان بریم با هم تو خونه همه ذوق زده میشن. رضا:_چشم -چشمت بی‌بلا درو باز کردیم وارد خونه شدیم.همه با دیدنمون اول جا خوردن بعد شروع کردن به دست زدن. نرگس:_کجا بودین تا حالا -رفته بودیم گلزار. نرگس:_ععع،،میگفتین منم می‌اومدم دیگه، خیلی لوسی -ان‌شاءالله دفعه بعد همراه آقامرتضی،۴تایی میریم نرگس:_هییییسسسسس!لال شی دختر مامانش اینا هم اینجان -ععع،،بی‌ادب، عشق ادبم ازت گرفته‌هااا یه دفعه یکی از خانوما گفت: _نرگس جان، این عروس خانمو ول کن بزار ما هم یه کم ببینیمش نرگس:_ببخشید، رها جان برو. رضا رفت یه اتاق دیگه که آقایون بودن، خانوما هم یه اتاق دیگه بودیم.بعد از خوردن شام یکی یکی رفتن. خیلی خسته بودم. عزیزجون:_رها جان، دخترم برو تو اتاق رضا، خسته شدی -چشم نرگس:_زن‌داداش، ساکت هم تو اتاق داداش گذاشتم. -دستت دردنکنه نرگس جون. در اتاقو باز کردم، باز همون اتاق، باز همون آرامش، یه دفعه رضا زیرگوشم آروم گفت: _دنبال کسی میگردی؟ (خجالت کشیدم با این حرفش، که نرگس اومد) نرگس:_داداش،دایی یوسف کارت داره رضا:_الان میام رضا رفت و منم چادرمو برداشتم.لباسای راحتیو از داخل ساک بیرون آوردم پوشیدم. موهامو باز کردم. لباسامو گذاشتم داخل کمد رضا. بعد روی تخت نشستمو این بار بادقت به اطرافم نگاه میکردم. در اتاق باز شد و رضا اومد داخل،با چشمام براندازش میکردم.اومد کنارم نشست.موهامو نوازش کرد. رضا:_چقدر موهای قشنگی داری.راستی لفظی سر عقدتودباز کردی ببینی چی بود؟ -نه رضا:عع،،چه بی‌ذوق -وقتی بهترین هدیه زندگیم بودن کنار توعه، چیز دیگه‌ای نمیخوام رضا:_ولی بازش کنی بهتره‌هااا -چشم،الان میرم میارمش رفتم از داخل کیفم، جعبه کوچیک کادو شده رو آوردم کنارش نشستم. بازش کردم، خیره شده بودم بهش. باورم نمیشد همون تسبیح فیروزه‌ای که دیدمش تودراه شلمچه. -از کجا میدونستی من اینو میخواستم؟ رضا:_اون روز که تو اون مغازه بودیم، دیدم چشمت بهش خیره شده بود،همون روز نخریدمش قبل اینکه‌ بیایم خواستگاری رفتم خریدمو برگشتم -یعنی رفتی همونجا خریدی؟ رضا:_اره -واااییی خیلی ممنونم رضا:_خوشحالم که تو اینجایی و مال من شدی -من خوشحالم که تو مال من شدی و من الان اینجام توی اتاق تو بعداز خوندن نمازصبح خوابیدیم. باصدای در بیدار شدم نرگس:_رها خانم، بیدار نمیشی؟ (چشمام به زور باز میشد، یه نگاهی به کنارم کردم، رضا نبود) -چیزی شده؟ نرگس:_خانم خانما، من مرخصی قبل عقد به شما دادم نه مرخصی بعد عقد -وااییی نرگس توروخدا یه امروز ههم مرخصی باشم، قول میدم از فردا از تو زودتر بیدار شم، قول قول نرگس:_مثل بچه کوچیکا قول دادی که ،باشه فردا نیای، اخراجی -چشم، رییس بداخلاق 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۹ و ‌۶۰ با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم -سلام رضا:_سلام خانومم خوبی؟ چه زود بیدار شدی -مدیرمون بیدارم کرد (صدای خنده‌اش بلند شد، چقدر دلنشین میخندی) رضا:_نرگسو میگی؟ -اره رضا:_هیچی خواهرشوهر بازیش شروع شده پس -تو کجا رفتی؟ رضا:_با مرتضی اومدیم سپاه بعدم یریم کانون. -ناهار میای؟ رضا:_برای دیدن یار حتما میام -خیلی ممنونم رضا:خیلی دوستت دارم رهای من -منم خیلی دوستت دارم رضا:_برم که مرتضی داره صدام میزنه. -باشه مواظب خودت باش رضا:_تو هم همینطور، یاعلی دیگه خوابم پریده بود،تختو مرتب کردم. موهامو شونه زدمو گیس کردم. رفتم ازاتاق بیرون.دستو صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه. عزیز جون داشت غذا درست میکرد -سلام عزیزجون:_سلام به روی ماهت، بیا بشین برات چایی بریزم -نه نمیخواد خودم میریزم عزیزجون:_باشه (عزیزجون سفره رو پهن کرد روی زمین، وسایل صبحانه رو روی سفره چید، منم یه لیوان چایی برای خودم ریختمو کنار سفره نشستم. به عزیزجون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه) بعد از خوردن صبحانه، سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم. و به گلای کنار حوض نگاه میکردم. کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم. واقعا کسی از حکمت خدا سر در نمیاره." خدایا‌ به خاطر همه چی شکر " عزیزجون:_رها مادر -جونم عزیز عزیزجون:_رها جان گوشیت زنگ میخوره -چشم الان میام بدوبدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم، مامان بود. -سلام مامان جون خوبی مامان:سلام رها جان، خواب بودی؟ -نه، رفته بودم تو حیاط نشسته بودم. مامان:_آها، خودت خوبی؟ آقارضا خوبه؟ -شکر خوبیم مامان:_رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقارضا بیاین اینجا -بزارین، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم، شاید تا دیروقت سرکار باشه. مامان:_باشه، باز خبر بده بهم -چشم مامان:_فعلا،میخوام برم بازار، تو چیزی نمیخوای؟ -خوش بگذره نه مامان جون، به همه سلام برسون. مامان:_تو هم سلام برسون، خداحافظ حوصله‌ام سر رفته بود، رفتم سمت قفسه کتاب‌ها، کتاب شهیدمرتضی‌آوینی رو برداشتم. روی تخت دراز کشیدمو شروع کردم به خوندن. بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد. با صدای اذان گوشیم بیدار شدم واییی خدای من چقدر خوابیدم من.شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر رفتم وضو گرفتم،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزه‌ای افتاد، لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع کردم به خوندن. دو رکعت نمازشکرانه هم‌ خوندم.بعد از خوندن نماز، رفتم سمت ساک لباسام یه دست لباس بیرون آوردم. رفتم یه دوش گرفتم. برگشتم توی اتاقم. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲ موهامو خشک کردمو گیس کردم. رفتم توی پذیرایی. بوی غذای عزیز جون همه خونه رو پیچیده بود. -ببخشید عزیزجون، کمکتون نکردم. عزیزجون:_این چه حرفیه دخترم. صدای زنگ دراومد. چادرمو سرم کردم رفتم دم‌در درو باز کردم. نرگس بود. نرگس:_سلاااام، عروس تنبل -سلام مدیر بداخلاق وارد خونه شدیم. نرگس:_به‌به چه بویی میاااد، عزیزجون، عروس خانم ناهار درست کرده؟ عزیزجون:_نرگس جان، رها رو اذیت نکن. نرگس:_چشم عزیزجون منم یه لبخندی زدم براش. نرگس:_بخند، بخند، فردا تو کانون جواب این خنده‌اتو میدم -بدجنس، تلافی نداشتیماااا نرگس:_باشه بابا، تو درست میگی. سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد.رضا اومده بود و تو دستش سه تا شاخه گل داشت. نرگس:_سلام داداشی +سلام رضا:_سلاااامم بر خانوم‌های عزیز این خونه نرگس:_داداش داری به در میزنی دیوار بشنوه دیگه. رضا:_ععع، نرگس خندم گرفت. رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون. عزیزجون:_دستت درد نکنه مادر بعد رفت سمت نرگس: _بفرمایین تقدیم به خواهر گلم نرگس هاجوواج مونده بود. نرگس:_داداش رها اونجاستااا، من نرگسم رضا:_نمک نریز دختر، بگیر. نرگس:_دستت درد نکنه بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم.تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد. رضا:_بفرمایید +خیلی ممنونم رضا:_خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه. بعد از خوردن ناهار، با نرگس سفره رو جمع کردیمو شستیم.‌ بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق. رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش. +ببخشید حوصله‌ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم. رضا:_عع،ببخشید چرا؟ کل اتاق واسه شماست خانوووم. حالا خوشت اومد؟ +زیاد نخوندم ولی‌ تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود....رضا جان؟ رضا:_جانم +مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد، میریم؟ رضا:_چرا که نه!مگه میشه به مادرخانوم گفت نه -دستت درد نکنه (به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم) ساعت ۷ بود که رضا اومد دنبالم باهم رفتیم سمت خونه ما. رسیدیم خونه ما زنگ در و زدیم. در باز شد. رضا:_حیاط‌تون چقدر قشنگه -مگه اونشب اومدین ندیده بودی؟ رضا:_نه اونشب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیز و نمیدیدم -چه جالب ، یعنی اونشبم چایی نصفه تو فنجونتو هم ندیدی؟ رضا:_چرا اون چون‌ تو دستای زیبای تو بود و که دیدم،‌ البته چایی خالیو ندیدم، لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت، انگار مثل من بودی -جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت. مامان:_نمیخواین بیاین داخل؟ رضا:_سلام -سلام مامان‌جون، چشم‌ الان میایم مامان:_سلام وارد خونه شدیمو بعد از احوال‌پرسی رضا رفت‌ سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم. بابا هنوز نیومده بود. لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا. هانا تا منو دید جیغ کشید. -دیونه اون هدفونو بردار از گوشت،‌ صدای جیغتو خودت هم بشنوی. هانا پرید تو بغلم: _کی اومدی؟ -سه چهار روزی میشه هانا:_لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود -منم همینطور هانا:_آقارضا هم اومده؟ -اره هانا:_امشب میری همراش؟ -اره هانا:نمیشه نری؟ -نوچ (هانا زد به بازوم): _آها همین دو روزی فهمیدین -اره دقیقا، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم، ولی اتاق رضا، بوی زندگی میده، بوی آرامش میده، حرفاش، خنده‌هاش، مثل ویتامین میمونه هانا:_خانم ویتامین، باشه، حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست -دیونه رفتم پایین کنار رضا نشستم. رضا هم با نگاهش براندازم میکرد. مامان:_رها جان،یه لحظه بیا -چشم (لبخندی به رضا زدمو بلند شدم) همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه. رفتم بغلش کردم: _سلام باباجون بابا:_سلام بابا، خوبی؟ _مرسی بابا رفت سمت رضا و‌ منم رفتم تو‌ آشپزخونه. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴ -جانم مامان مامان:_بیا این‌چایی رو ببر -چشم سینی چایی رو برداشتم. داشتم میرفتم که مامان گفت: _رها میدونی نوید به‌هوش‌ اومد؟ (تمام تنم یخ کرد و بی‌حس شد، سینی ازدستم افتاد زمین، استکان‌ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپزخونه،) بابا و رضا هم تندتند اومدن آشپزخونه. بابا:_چیشده؟ رضا:_رها جان خوبی؟حرکت نکنیاا، شیشه میره تو پات (من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم) مامان که فهمید حالمو: _چیزی نشده، سینی‌ یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب، شما آقایون برین تو پذیرایی ما خودمون تمیز میکنیم. رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: _اگه میشه بدین رها بپوشه، شیشه داخل پاهاش نره. مامان:_چشم، شما برین، الان چایی میارم براتون. مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد، منو برد سمت میز ناهارخوری، صندلی رو کشید بیرون. نشستم روی صندلی. مامان:_چت شده تو یه دفعه، بهوش اومده که اومده. (اشک از چشمام جاری شد): _مامان اگه‌ بیاد سراغمون چی؟اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم؟ مامان:_ای بابا، نمیزاری آدم حرفشو‌ بزنه، بهوش اومده ولی فلج شده -یعنی چی؟ مامان:_دیروز رفته بودم بیمارستان، زن‌عموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده، واسه همین فلج شده. -یعنی خوب نمیشه مامان:_دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره، مگه اینکه معجزه‌ای بشه (یه نفس عمیقی کشیدم) مامان:_پاشو صورتتو یه آبی بزن، برو بشین، میدونم آقارضا دل تو دلش نیست الان ببینتت. -بزار کمکت کنم بعد میرم مامان:_نمیخواد، خودم تمیز میکنم. بلند شدمو رفتم سمت پذیرایی، رضا با بابا داشت صحبت میکرد. رفتم روی یه مبل نشستم. از نگاه رضا دلشورهاشو میتونستم بخونم، لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه. بابا:_خوبی رها؟ چیشد یهو؟ -هیچی سینی از دستم سر خورد. رضا:_خودت که چیزیت نشد؟ -نه خوبم رضا:_خداروشکر موقع شام فقط با غذام بازی میکردم. بابا:_رها چرا چیزی نمیخوری؟ مامان:_آشپزخونه چند تا شیرینی خورده‌ حتما سیره...رها،دانشگاه نمیخوای بری؟ -نه میخوام برم، همون کانونی که قبلا در موردش باهاتون صحبت کردم مامان:_آها، موفق باشی -مرسی بعد خوردن شام، زود بلند شدیمو خداحفظی کردیمو رفتیم. توی راه، رضا هیچی نگفت. رسیدیم خونه،برقا خاموش بود. آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون. چادرمو لباسامو درآوردمو آویز کردم. رفتم دراز کشیدم. رضا اومد کنارم نشست. رضا:_اتفاقی افتاده خانومم -نه رضا:یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چیشده -چیز خاصی نیست رضا:_آها چیز خاصی‌ نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن، چیزی‌ خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟ (اشکام جاری شد) 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶ رضا:_الهی قربونت برم، مگه نگفتم حق نداری گریه کنی -میشه باهم نماز بخونیمو بعدش تو دعا بخونی؟ رضا:_چراکه نمیشه،‌ پاشو بریم وضو بگیریم بعد از خوندن نمازشب،‌ سجادهمو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم. تسبیحو تو دستم گرفتمو سرمو گذاشتم رو شونه رضا. رضا شروع کرد به خوندن دعا. بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: _حالا هم نمیخوای بگی چیشده، رها جان -نوید به هوش اومده رضا:_خوب خداروشکر -مامان میگه الان فلج شده رضا:_انشاءالله که خدا‌ شفاش بده، خوب؟ -خوب؟میدونستی اگه خوب بود، الان چه کارایی میتونست بکنه؟ رضا:_عزیزدلم، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود، از همین حالا هم مواظبمون هست، به خدات باشه -میشه عروسی کنیم؟ رضا خندش گرفت: _خوب الان‌عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟ -اره، نمیدونم، شاید، گیج شدم. رضا:_پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی‌میشه،‌ دیگه اخراجت میکنه -اره راست میگی صبح باصدای رضا بیدار شدم رضا:_رها جان، بیدار شو، الان خانم مدیر بیدار‌ میشه‌هااا (چشمام به زور باز میشد) -خوابم میاد رضا رضا:_پاشو دستو صورتتو یه آب بزن، خوابت میپره -چشم رضا:چشمت بی‌بلا بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم، برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم.رفتم تو آشپزخونه، عزیز جونو رضا داشتن صبحانه میخوردن. -سلام عزیزجون:_سلام دخترم! بشین کنار رضا -چشم رضا تو چشمام نگاه میکرد، میخندید -چیشده؟ رضا:_میسوزه چشمات؟ -از کجا فهمیدی؟ رضا:_خوب تابلوعه دیگه، قرمزه چشمات عزیزجون:_خوب رها مادر نرو امروز -نه عزیزجون باید برم حتما، از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم.رضا جان پاشو بریم. رضا:خو یه چیزی بخور اول، بعد بریم تندتند چند تا لقمه برداشتمو خوردم، چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم. -تمام شد بریم،یاعلی رضا و عزیزجون هر دو تا خندیدن رضا:_یاعلی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم -رضاجان فکر کردی؟ رضا:_درباره چی؟ -درباره عروسی؟ رضا:_چشم، یه کم فرصت بهم بده یه خونه پیدا کنم، هزینه عروسیمونم جور کنم -من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه. (رضا یه نگاهی به من انداخت، دستشو گذاشت روی سرم) رضا:_تبم نداری آخه! -عع،،جدیامااااا رضا:_خوب خانواده‌ات چی؟ قبول میکنن؟تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟ از اون مهمتر جهیزیه نمیخوای بیاری . -اولا، خانواده‌ام با من دوما، نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه، میریم ماه‌عسل مشهد، تا حالا نرفتم. سومأ، شما زن میخواستین یا لوازم خانگی. رضا:شوخی کردم بابا، چشم با خانواده‌ات صحبت کن، هرچی گفتن من قبول میکنم. -عاشقتم چشم، پس دو هفته دیگه میریم مشهد؟ رضا:_دو هفته دیگه؟ چرا؟ -تولد امام رضاست بریمو برگردیم زندگیمونو شروع کنیم. رضا:_واییی از دست تو ، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی، که من متوجه نشدم -ما اینیم دیگه رضا منو رسوند کانون، بعد خودش رفت سپاه. وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم. -سلام آقامرتضی! مرتضی:سلام زن‌داداش -میخواستم راجبه یه موضوعی با شما صحبت کنم. مرتضی:_بفرمایید درخدمتم -من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم، به نظرم این همه سکوت دیگه جایز‌ نیستااا (آقامرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود ) مرتضی:_خوب، من نمیدونم نرگس خانوم.... -بله نرگسم به شما فکر میکنه، البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه مرتضی:شما مطمئنین؟ -بله، لطفا به مادرتون بگین با عزیزجون صحبت کنه مرتضی:_چشم حتما، دستتون دردنکنه که کمکم کردین. -خواهش میکنم، من دیگه برم فعلا مرتضی:_یاعلی وارد سالن شدم، زهرا خانم با دیدنم اومد سمتم. زهراخانم:_سلام رهاجان تبریک میگم، انشاءالله به پای هم پیرشین. -سلام،خیلی ممنونم زهراخانم:_نرگس جان نیومد؟ -چرا میان، تو راه هستن،‌ فعلا من برم تو اتاقم. زهراخانم:_منم برم پیش بچه‌ها وارد اتاقم شدم،پشت میز نشستم -خوب من باید چیکار کنم؟ حوصله‌ام سر رفته بود. رفتم سمت سالن نشستم کنار پیانو، -من اینجام که آهنگ بزنم، نه اینکه بیکار بشینم تو چهار دیواری اتاق. شروع کردم به پیانو زدن. کمکم بچه‌ها از در وارد شدنو دویدن سمتم.دورم حلقه زده بودن و یکی یکی میپریدن توی بغلم. واقعا خوشحال بودم، در کنار این بچه‌هایی که عشقو دوستداشتنو به راحتی آدم هدیه میدن. مریم خانم:_بچه‌ها، رها جونو اذیت نکنین -سلام مریم خانوم مریم خانم:_سلام گلم،تبریک میگم، بچه‌ها خیلی بهونه‌اتو گرفته بودن، هی میگفتن رها جون کی میاد 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸ -الهیی عزیزم، از این به بعد هر روز میام بچه‌ها مرتب ایستادن مریم‌خانم:_ رها جون بچه‌ها میخوان یه چیزی بهت بگن. -خوب میشنوم مریم خانم:_ ۱،۲،۳ بچه‌ها:_رها جون‌ تبریک میگیم (بعد همه شروع کردن به دست زدن) گریه‌ام گرفته بود،بهترین تبریک زندگیم بود -خوب بچه‌ها، منم امروز میخوام براتون پیانو بزنم شما هم بخونین برام، موافقین؟ بچه‌ها:_ببببببببللللللله شروع کردم به پیانو زدن، بچه‌ها هم شعر ایرانو میخوندن. بعد از تمام شدن، صدای دست زدن از ته سالن و شنیدم. برگشتم نگاه کردم،نرگس بود. نرگس:_به، رهاخانم صبحت بخیر -سلام خانم مدیر، صبح شما هم بخیر مریم‌خانم:_خوب بچه‌ها بریم به ادامه درسامون برسیم نرگس اومد سمتم: _کاره خوبی کردی اومدی اینجا، واسه روحیه بچه‌ها عالی بود. -پس جبران غیبتام شده نرگس:_بله -راستی یه خبر داغ بدم بهت؟ نرگس:_عع تازه از تنور دراومده پس -صددرصد نرگس:_خوب بگو ببینم با شنیدنش آتیش میگیرم یا نه -ما دو هفته دیگه میخوایم بریم مشهد. نرگس:_خوب به‌سلامتی،الان این داغ بود؟ -نه خیر، خبر بعدیم اینه که، ما نمیخوایم عروسی بگیریم بعد اومدن از مشهد میریم سر خونه زندگیمون. نرگس:_نه بابا -داغترش اینه که میخوام تو همون اتاق زندگیمونو شروع کنیم نرگس:_این تصمیم تو بود یا رضا؟ -من نرگس:_میگم دیگه، این دیونه بازیااا از تو فقط برمیاد -دیونه خودتی، که از آقامرتضی خوشت میاد و چیزی نمیگی! از تو دیونه‌تر اون آقا مرتضی‌ست که اونم تو رو دوست داره ولی چیزی نمیگه نرگس:_هیییبیسسسس ، زشته دختر میشنون بچه‌ها، میخوای این یه کم آبرویما بره -آبرو چرا؟آخر هفته که اومدن، دیگه میشه مایه افتخار نرگس:_باز چه دیونه بازی تو درآوردی دختر -هیچی نرگس:_من برم تا باز با خبرای داغت خودکشی نکردم -برو بابا، راستی واسه آخرهفته چی بپوشم خوبه؟ نرگس:_رهاااااااا کارامو رسیدم رفتم سمت اتاقم در و باز کردم خشکم زده بود. نگار بود. -وااییی نگار تو اینجا چیکار میکنی؟ نگار:_سلام به دوست بی‌معرفت، منو باش فکر کردم گموگور شدی رفتی (بغلش کردم): _وایی که چقدر دلم‌برات تنگ شده بود. (دستمو نیشگون گرفت): _آییی چته دیونه؟ نگار:_تو الان باید زیر مشتو لگدم له بشی، اینکه چیزی نبود. یعنی نباید میگفتی، برگشتی، واااییی از اون بدتر، زلیل شده نباید میگفتی شوهر کردی؟ (خندم گرفته بود از حرفاش یه نفس داشت‌میگفت): _شرمندتم نگارجون نگار:_کوفتو شرمندم، بشین تعریف کن برام کل ماجرا رو -چشم (همه ماجرا رو واسه نگار تعریف کردم) نگار:_خوب احیانا یه برادرشوهر نداری بیاد ما رو بگیره -شرمنده، یه خواهرشوهر دارم، اونم واسه یه نفر دیگه‌است نگار:_ولی خدا خیلی بهت کرد،حقش‌ بود اون نوید عوضی -بیخیال، از خودت بگو، چیکارا میکنی؟ نگار:_هیچی از وقتی تو غیب شدی، منم زیاد دانشگاه نمیرفتم، البته بیشتر از ترس نوید بود، احتمالا همه درسا رو ترم بعد با هم برمیداریم. -من دیگه نمیخوام ادامه بدم نگار:_چرا ؟ -دلم میخواد اینجا باشم، پیش بچه‌ها، اینقدر شیرینن که نگو نگار:_دیونه‌ای به خدا -خواهر شوهرمم میگه نگار:_حالا عروسیت دعوتم میکنی دیگه؟ -عروسی نمیخوام بگیرم، ولی اگه یه مهمونی ساده گرفتیم حتما خبرت میکنم. نگار:_چقدر این شاه‌دوماد تغییرت داده، مهره‌مار داره حتما 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۶۹ و ‌۷۰ -اره خیلییییی نگار:_باشه، من دیگه برم، دیدمت خیالم راحت شد. -قربونت برم، بازم شرمندم که خبر ندادم نگار:_باشه، تلافی میکنم اینکارتو -بازم بیا اینجا ببینمت نگار:_شعور نداری دیگه، یه دعوت نمیکنی بیام خونت، میگی بیااینجا -وای از دست تو نگار:_فعلا خداحافظ -به سلامت نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد، رضا بود. -جانم رضا:_جانت سلامت بانو؟ خوبی؟ -با شنیدن صدای شما عالی رضا:_باش، خودم میام دنبالت بریم خونه -رضاجان میخوام برم خونه، با مامانو بابا صحبت کن مواسه عروسیمون رضا:_رهاجان، جدی جدی‌ بود حرفای صبح؟ -نه گلوم خشک شده بود، گفتم یه کم حرف بزنم خوب بشه رضا:_آخه تو اینقدر خوابت می‌اومد گفتم حتما، داری ادامه خوابتو تعریف میکنی برام -ععع،،یعنی تا اینقدر خلو چلم رضا:_دور از جونت خانوم، باشه بمون خودم میرسونمت خونتون -باشه منتظرت میمونم رضا:_فعلایاعلی -علی یارت وسیله‌هامو جمع کردم رفتم سمت دفتر نرگس در و باز کردم. نرگس:_بابا مثلا‌ ما مدیریماااا، یه در بزن بیا تو -چشم خواهر شوهر عزیز نرگس:_خوب کاری داشتی؟ -میخواستم بگم، رضا داره میاد دنبالم، میتونم زودتر برم. نرگس:_صبر کن با هم بریم خونه دیگه -من میخوام برم خونه مامانم نرگس:_آها باشه، رفتی زود‌بیا -ببینم چی میشه نرگس:_لوووس، برو رفتم تو حیاط منتظر رضا شدم.دیدم بچه‌ها یه گوشه از حیاط دارن بازی میکنن. رفتم نزدیکشون -بچه‌ها منم بازی؟! بچه‌ها:_ببببلله زهراخانم:_خوب بچه‌ها دستای دوستاتونو بگیرین -آفرین بچه‌ها زهراخانم:_حالا بچرخیم، میخوایم عمو زنجیربافت بازی کنیم -عمو زنجیر‌ بافت بچها:_بهههله -زنجیر منو بافتی بچهها:_بهههله (یه دفعه رضا اومد دست یکی از بچه‌ها رو گرفت) رضا:_پشت کوه انداختی؟ بچه‌هاومن:_بههههله رضا:_بابا اومده بچه‌ها:_چیچی آورده؟ رضا:_نخود، لوبیا بچهها:_بخورو بیا بعد یه کم بازی کردن رفتیم. رضا منو رسوند خونمون. رضا:_رها جان غروب بیام دنبالت؟ -تو دوستداری بیام؟ رضا:_از من بپرسی که میگم همینجا میمونم تا تو بری صحبتاتو بکنی بیای بریم خونه -الهی فداتشم، غروب بیا دنبالم رضا:_چشم -چشمت بی‌بلا رضا:_فعلا، یاعلی وارد خونه شدم -ماماااان؟ مامان:_تو اتاقم رها از پله‌ها رفتم بالا. در اتاقو باز کردم -سلام، دارین چیکار میکنین؟ مامان:_دارم یه کم تمیزکاری میکنم. -جدی ،معصومه خانمو چرا نگفتی بیاد مامان:_معصومه خانم، دخترش تصادف کرده رفته پیشش بیمارستان -آخییی، خدا انشاءالله شفا بده مامان:_الهی آمین،، چیزی شده این موقع اومدی اینجا؟ -بابا میاد ناهار؟ 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲ مامان:_اره گفت ساعت دو میام -باشه، من میرم تو اتاقم مامان:_نگفتی چیشده -بابا اومد میگم بهتون مامان:_ازدست تو، باز معلوم نیست چی در انتظارمونه بابا اومد و نشستیم دور میز. همین لحظه هانا هم وارد خونه شد. هانا:_سلام مامان:_سلام دخترم بابا:_سلام بابا -سلام،بچه درسخون هانا:_مشکوک میزنی رهااا، اینجا چیکار میکنی -وااا یعنی اینقدر تابلوام که همه فهمیدین مشکوک میزنم اینجام. (همه با هم خندیدن) مامان:_هانا برو لباستو عوض کن بیا هانا:_باشه مامان:_خوب رهاخانم، بابات هم اومده، بگو چیشده؟ -اوممممم، منن میخوامدعروسی بگیرم، میخوایم دو هفته دیگه بریم مشهد، ماه‌عسلمون بشه مامان:_وااا، این خل بازیااا چیه، آقا رضا این پیشنهادو داده؟ -نه، من خواستم! مامان:_اصلا حرفشو نزن، دختر بزرگ نکردم، همینجوری بفرستمش بره، مگه بی‌کسی تو -عع،مامان چه ربطی داره، من دلم نمیخواد هزینه الکی کنم بابا:_با این شرایطی که الان نوید داره، و زبونزد کل فامیل شدیم، به نظر منم کار درستیه مامان:_نمیدونم چی بگم، هرچی بگم باز تو کاره خودتو میکنی -خیلی ممنونم مامان:خوب تو این دو هفته‌ای، خونه پیدا کردین؟ -نه دلم میخواد با عزیزجون زندگی کنم مامان:_وااییی رها، توروخدا، میرم سرمو میکوبم به دیوارااااااا بابا:_نمیخواد من خودم یه آپارتمان براتون میخرم -نه بابا جون، رضا خودش هم میخواست یه خونه بگیریم ولی من نزاشتم، کلا دوست دارم همونجا باشم. مامان:_پس جهازتو کجا میخوای بزاری؟ -چیز مهمی نمیخوام، یه کم وسیله‌های جزئی میخوام بابا:_پولشو بهتون میدیم، بعد هرموقع اگه خواستین، مستقل بشین، بری بخری واسه خودت -قبول مامان:_واییی خدای من، مردم چی میگن -مردم، همون مردم قدیما مامان، حرفاشون هیچوقت تموم شدنی نیست، الهی قربونتون بشم، مهم خوشبختی منه که خوشبخت میشم در کنار رضا مامان:_ان‌شاءالله تو اتاقم دراز کشیده بودم، گوشیم زنگ خورد، نرگس بود -جونم خواهرشوهر نرگس:_رها، تو میدونستی؟ -چیوو؟ نرگس:_قضیه خواستگاری آقامرتضی؟ -واااییی مامانش زنگ زد؟ نرگس:_پس میدونستی، مگه اینکه دستم بهت نرسه! -چرا، مگه دلت پیش آقامرتضی نبود؟ نرگس:_چرا بود، ولی تو نباید میگفتی بهش زنگ بزنه -وااا، دوتا دیونه از هم خوششون میاد، تردید دارن که اون یکی میخوادش یا نه، چه کاریه بابا، من شدم مسبب کار خیر نرگس:_کووفت،یه مسببی نشونت بدم من -حالا کی میان؟ نرگس:_امشب -واییی، آقامرتضی چقدر هول بود، میدونستم زودتر میگفتم، تا از شرت خلاص شم. نرگس:خیلی بی‌مزه‌ای، امشب زودتر بیا -نمیام نرگس:_چرا؟ بیا دیگه، میمیرم از استرس تا شب -نه خیر بیام، کتک میخورم از دستت نرگس:_حالا فکرکن من جلو داداشم بزنمت، یکی بزنم که شیش تا از داداشم کتک میخورم که -باشه میام پس نرگس:قربونت برم، زودتر بیا -رضا میاد دنبالم، تازه به رضا گفتی؟ نرگس:_نه نگفتم، یعنی روم نمیشه، الانم ناهارشو خورد رفت. -باشه خودم میگم بهش، اگه چیزی میخواین بگو داریم میایم بخریم نرگس:اره اره،، شیرینی،میوه،شکلات بخرین -چیز دیگه نمیخوای؟ نرگس:_نه دیگه، اینقدر استرس دارم، نمیتونم تا سرکوچه برم، قربون دستت -فداتشم، باشه نرگس:_من برم کلی کار دارم -باشه برو عروس خانم بعد از خداحافظی با نرگس، زنگ زدم به رضا. رضا:_جانم خانومم -سلام رضا جان رضا:سلام گل بانو -رضاجان، امشب واسه نرگس میخواد خواستگار بیاد رضا:_جدی؟، کی هست این داماد بدبخت ؟ -آقامرتضی! رضا:_شوخی میکنی!میگم این مرتضی صبح تا الان آفتابی نشده پیشم -بیچاره، حالا رضا جان یه کم زودتر بیا باید بریم یه کم وسیلهدبخریم واسه امشب رضا:چشم بانووو -کاری نداری؟ رضا:نه عزیزم، مواظب خودت باش -چشم چند دست لباس برداشتم گذاشتم داخل ساک، نزدیک‌های غروب بود که رضا اومد دنبالم. از مامانو هانا خداحافظی کردمو رفتم، سوار ماشین شدم. -سلام رضا:_سلام عزیزم (یه گل از روی داشبورد ماشین برداشت به سمت من گرفت) رضا:تقدیم به خانوم خودم -خیلی ممنونم، خودتون گلین چرا زحمت کشیدین رضا:اینکه صد البته -بریم که نرگس تا الان صد بار از استرس غش کرده 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴ رضا:خوب، خواهر شوهرتو شناختیااا (گوشیم زنگ خورد) -بیا حلال‌زاده‌اس،،جونم نرگسی نرگس:_کجایی رها، خوبه گفتم زود بیای، نکنه همراه طرف دوماد میخوای بیای -داریم میایم نرگس جون، تو راهیم نرگس:_وسیله‌ها یادتون نره -چشم گلم، تو حرص نخور، واسه پوستت خوب نیست. نرگس:_دیونه، زود بیاین -رضاجان، بریم وسیله بخریم، یادمون بره نرگسه منو کشته رضا:_خریدم صندلی عقب ماشینو نگاه کن -ای وااایی، اصلا متوجه نشدم رضا:_از بس که من اینقدر جذابم، فقط محو تماشای من شدی -نکن بابا، اعتماد به نفست داره میخوره به سقف ماشین رسیدم خونه عزیزجون، در حیاطو باز کردیم، نرگس داشت تو حیاط رژه میرفت. -یعنی تو سرگیجه نگرفتی اینقدر راه رفتی تو دختر. (نرگس یه نگاهی به رضا کرد و خجالت کشید، آروم گفت): _سلام (رضا خندید): _علیک سلام نرگس خانم نرگس از خجالت فرار کرد رفت تو خونه. وسیله‌ها رو آشپزخونه بردیم، رضا هم رفت توی اتاق. منم رفتم توی اتاق نرگس. -وااییی فکر نمیکردم اینقدر خجالتی باشی تو دختر نرگس:_مگه تو فکرم میکنی😄 -نه پس، داداشتو از داخل لپ‌لپ برداشتم پس😜 نرگس:ععع، باشه اگه به داداش نگفتم😄 -نرگس جون این شتریه که دم در خونه هرکسی میخوابه، استرس نداشته باش.😁 نرگس:_پرفسور، انیشتین، گراهامبل، احیاناً این مثالو واسه مردن نمیزنن؟ -عع،، ولی واسه هر دو جا کاربرد داره‌هااا نرگس:_پاشو، برو تا منو مثل خودت دیونه نکردی -خودتی نزدیکای ساعت۹ بود که صدای زنگ در اومد. رضا رفت در و باز کرد آقامرتضی به همراه مادر و پدرش اومده بود. بعد سلام و احوال‌پرسی رفتم تو آشپزخونه به نرگس سر بزنم که نکنه از خوشحالی پس بیافته -نرگس چرا نشستی؟پاشو سینی چاییو آماده کن. نرگس:_رها،تمام تنم میلرزه -خوب طبیعیه دیگه،من خودم اینقدر میلرزیدم چایی تا برسه دست داماد نصف شده بود. نرگس:_جدی؟ اگه منم بریزم چی؟آبروم میره -مگه آبروی من رفت نرگس:چه میدونم، فکر کنم دارم چرت و پرت میگم. -من میرم تو هم چند دقیقه دیگه رضا صدات کرد بیا. نرگس:_نه‌نه، رضا صدام کنه، که سکته میکنم، خودت صدام کن😬 -باز به من میگه دیونه😂 رفتم کنار عزیز نشستمو بعد چند دقیقه نرگسو صدا زدم. نرگس هم وارد پذیرایی شد. چایی روددور زد به همه چایی داد به جز من. از استرس نشمرد چند تا چایی باید بریزه. نرگس یه نگاهی به من کرد (آروم گفت): _واایی دیدی آبروم رفت. -دختره خل استکان کم اومد یا چاییت تمام شد نرگس:_هیسسس -برو بشین بعد چند دقیقه نرگس و آقامرتضی رفتن داخل حیاط تا حرفاشونو بزنن.ولی من چشمم آب نمیخورد از این دو نفر حرفی دربیاد. نزدیک ۴۵دقیقه گذشت، رضا یه نگاهی به من انداخت، از چهره‌اش فهمیدم که میگفت چرا نیومدن،منم بلند شدمو از پنجره نگاه کردم. وااییی باورم نمیشد فقط دارن دور و برشونو نگاه میکنن. درو باز کردم. -ببخشید احیاناً دارین میگردین یه لنگ کفشم گمشده پیدا نکردین نرگس:_وااییی، رها جان، زشته، این حرفا چیه میزنی. -حاضرم شرط ببندم که هیچدحرفی تو این ۴۵دقیقه نزدین آقامرتضی و نرگس شروع کردن به خندیدن -به نظر من این سکوتتون نشونه تفاهمه زیاده، تشریف بیارین داخل، خانواده‌ها خسته شدن آقامرتضی:_چشم نرگس:_باشه وارد خونه شدیم همه به هم نگاه میکردن بابای آقامرتضی گفت: _خوب چیشد؟ نرگس و آقامرتضی به هم نگاه میکردن (منمگفتم) _مبارکه همه شروع کردن به صلوات کشیدن. چون ما دوهفته دیگه میخواستیم بریم مشهد، قرار شد آقامرتضی و نرگس زودتر عقد کنن با همدیگه بریم این زیارت. یه عقد ساده برگزار کردیمو آقامرتضی و نرگس شدن محرم همدیگه.یعنی از خجالت نرگس یه بارم همراه آقامرتضی بیرون نمیرفت، فقط به هم پیام میدادن تو کانون هم زیاد صحبت نمیکردن با همدیگه.با دیدنشون حرصم میگرفت، آخه آدم تااین حد خجالتی. تو این مدت هم یه کم جهیزیه خریدم به اصرار مامان، وسیله‌هایی که خریدمو کل خونه چیدیم، مبل، فرش، وسایل‌برقی، ظرف... عزیزجون اصرار داشت که وسیله‌ها رو باز نکنم ولی من تصمیمو گرفته بودم کجا بهتر از اینجا که بوی زندگی، بوی عشق میده. چمدونا رو بستیم. -نرگس آماده‌ای؟ نرگس:_اره اره ،،الان میام رضا:_زود باشین خانوما، دیر شد -رضا جان چمدونو بزار صندوق! رضا:_چشم از عزیزجون خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم. رفتم دم خونه آقامرتضی تا اونم سوار کنیم. اینقدر این مدت از دست این دو تا حرص خوردم.از قبل با رضا هماهنگ کردیم که من جلو بشینم آقامرتضی و نرگس عقب ماشین. -نرگس جان یه زنگی بزن ببین این آقات کجا مونده؟ یه ربعه اینجاییمااا 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۵ و ۷۶ نرگس:_رهاجان حتما داره وسیله‌هاشو جمع میکنه -خوبه یکی پیدا شد دستما خانوما رو از پشت بست نرگس:_عع،، رهااا داشتیم! (در خونه باز شد آقامرتضی اومد بیرون) رضا:_بالااخره شازده تشریف فرما شدن، مرتضی داداش اگه باز کاره دیگه‌ای داری برو انجام بده ما همینجا هستیم. (آقامرتضی، از خجالت یه دستی به موهاش کشید): _سلام، شرمنده رضا:_سوار شو بریم آقامرتضی یه نگاهی به من کرد. رضا:_چیه داداش، نگاه میکنی، برو عقب پیش خانومت بشین. آقامرتضی:_چشم توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس -نرگس، پوست بکن با آقامرتضی بخورین (نرگسم یه چشم غره‌ای برام رفت ) از داخل کیفم تسبیح فیروزه‌ای‌مو درآوردم شروع کردم به ذکر گفتن. وسط‌های راه رضا ایستاد.و جاهامونو بانرگس و آقامرتضی عوض کردیم. سرمو گذاشتم رو شونه رضا و خوابیدم. چشمامو باز کردم، یه گنبد طلایی روبه‌رو بود. با اینکه اولین باری بود که می‌اومدم امام رضا، با دیدن گنبد اشکم سرازیر شد. تو دلم سلامی دادم به آقا. بعد از چند دقیقه رسیدیم به هتل. رضا از قبل دو تا اتاق نزدیک حرم رزرو کرده بود. منو رضا رفتیم توی یه اتاق، مرتضی و نرگس هم رفتن تو یه اتاق که کنار اتاق ما بود. بعد از کمی استراحت، یه غسل زیارتی کردیم رفتیم پایین هتل منتظر نرگس و آقا مرتضی شدیم، رفتیم سمت حرم.با هر لحظه نزدیک شدن به حیاط حرم توی دلم غوغایی بود که هیچکس نمی‌فهمیدش غیر از خود آقا. رضا گوشیشو بیرون آورد یه آهنگی گذاشت.... «آمدم‌ ای‌ شاه‌ پناهم‌دبده، خط‌ امانی‌ ز گناهم‌ بده» «ای‌ حرمت‌ ملجأ درماندگان، دور مران از در و راهم بده» «ای گل بی‌خار گلستان عشق، قرب مکانی چو گیاهم بده» «لایق وصل تو که من نیستم، اذن به یک لحظه نگاهم بده» «ای که حریمت مثل کهرباست، شوق و سبک‌خیزی کاهم بده» «تا که ز عشق تو گدازم چو شمع، گرمی جان‌سوز به آهم بده» «لشکر شیطان به کمین منند، بی‌کسم ای شاه پناهم بده» «از صف مژگان نگهی کن به من، با نظری یار و سپاهم بده» «در شب اول که به قبرم نهند، نور بدان شام سیاهم بده» «ای که عطا بخش همه عالمی، جمله حاجات مراه مبده» «آنچه صلاح است برای حسان، از تو اگر هم که نخواهم بده» اشکام مهمون صورتم شده بودند. یه گوشه‌ای ایستادیمو فقط گریه میکردیم. من شکر میکردم به خاطر اینکه آقا ما رو برای تولدش حرم. دستای رضا رو گرفتمو به گنبد نگاه میکردم. " شکر که این آقا شده سایه‌سرم، شکر که این آقا شده تمام نفسم، شکر که این آقا شده زندگی من..آقا جان خودت مواظب این زندگیم باش. " رضا آروم زیر گوشم زمزمه کرد: _شکر که‌ این خانم شده تاج سرم. شکر که این خانم شده بندبند دلم برگشتم سمتش و نگاهش کردمو اشک از چشم‌های هر دومون جاری شد. رضا:_بریم زیارت؟ -بریم من و نرگس رفتیم وارد حرم شدیم. الله‌اکبر به این ازدحام. نرگس:_رهاجان نمی‌تونیم بریم زیارت -ولی دلم میخواد یه بارم شده دستم به ضریح بخوره. نرگس:_رها جان امشب شب تولد آقاست، واسه همین خیلی شلوغه، بزار فردا بیایم شاید خلوت باشه. -ولی من سعی خودمو میکنم، شاید تونستم نرگس:_باشه، پس من میرم روی اون فرش میشینم، نماز و قرآن میخونم تا تو بیای. -باشه نرگس:_رها، دیدی نمیتونی بری برگرد، زیر دست و پا له میشی -باشه مواظبم وارد محوطه ضریح شدم. نمیدونستم کجا باید برم.جسمم در بین ازدحام این سمت و آن سمت میرفت. ولی من چشم دوخته بودم به ضریح. " آقا جان بعد از ۲۳ سال اومدم حرمت، بزار دستم به ضریحت بخوره، یکبار فقط، یکبار در آغوش بگیرم ضریحتو برام کافیه.." نفهمیدم چیشد که یه دفعه دستم کشیده میشد. یه خانمی بود انگار عرب بود، زبونش رو نمی‌فهمیدم. نزدیک ضریح بود، دستمو میکشید. و منو بهدسمتدخودش میکشوند. نفسم بند اومده بود، یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه. آخ که چقدر تو مهمان‌نوازی. مهمان‌ نوازی‌ات شهره شهر شده. اما من گناهکار، کر بودمو نشنیدم. " یا امام رضا، آمدم تا برایت بگویم رازهای بزرگ دلم را. بر ضریحت دخیلی ببندم، تا کنی چاره‌ای مشکلم را. آمدم با دلی تنگ و خسته، تا به پای ضریحت بمیرم. یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم. خودت مواظب زندگیم باش آقاجون." خودمو از جمعیت رها کردمو از ضریح دور شدم. رفتم سمت نرگس، نرگس درحال نماز خوندن بود. منم یه مهر برداشتمو اول دو رکعت نماز خوندم بعد دورکعت نماز . بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون. آقامرتضی و‌ رضا، بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن، رفتیم کنارشون. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸ (رضا نگاهی به من کرد): _زیارت قبول بانو. -زیارت شما هم قبول، آقااا یه کم تو حیاط حرم نشستیمو چند تا عکس هم گرفتیم، من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا، که نرگس میگفت: _رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی -عع،،مثلا اومدیم ماه‌عسلمونااا، به جای اینکه بریم هزینه کنیم، از گوشیمون عکس میگیریم. رضا:_اره عزیزم بیا عکس بگیریم، اینا حسودن بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل، ناهار خوردیمو یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم. چون پنجشنبه هم بود، مراسم دعای کمیل برگزار میشد. اینقدر خسته بودم که خوابم برد. رضا:_رها جان، خانومم (چشمام نصفه باز شد): _جانم رضا:_پاشو بریم نزدیک اذانه‌هاا (یعنی مثل موشک بلند شدم از جام) -وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم، زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟ رضا:_خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن -ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟ رضا:_دلم نیومد، الان بخاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میذاشتم بخوابی -چقدر تو ماهییییی زود آماده شدم چادرمو سرم کردم، تسبیح فیروزه‌ای رو دور دستم پیچیدم رفتیم.صدای اذان می‌اومد. تندتند راه میرفتیم.نفس نفس میزدیمو همدیگه رو نگاه میکردیمو میخندیدیم. وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود، رضا اول منو برد یه جایی. رضا:_رهاجان، تو همین جا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت. -چشم نشستم با تسبیح‌ام ذکر میگفتم. صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم. چند قدم اون طرف‌تر دیدم یه بچه‌ داره با مهر بازی میکنه. رفتم نزدیکش شدم -خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم؟ (با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم): _بفلما -خیلی ممنونم عزیزم برگشتم سرجام، نمازمو اقتدا کردمو الله‌اکبر گفتم. بعد از خوندن نماز جمعیت بلند شدنو رفتن، بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم ازصحن حیاط خارج میشدن. بعد از مدتی رضا اومد سمتم. رضا:_قبول باشه -قبول حق باشه نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد، شروع کردیم به خوندن زیارت امین‌الله، بعد هم زیارت عاشورا خوندیم. بعد مراسم دعای کمیل شروع شد. رضا میگفت، حاج‌مهدی‌ میرداماد میخواد بخونه، ولی من نمی‌شناختمش. بندبند دعای کمیلو که میخوند، دلمو به آتیش میکشوند.تو بندبند دعاش از حسین و کربلا گفت.از حسین و قتلگاه گفت. از زینب و اسارتش گفت. هر حرفی که میزد بیشتر میشدم که چقدر گناهکار بودم. که چقدر راهو اشتباه رفتم.هر دفعه الهی‌العفو که میگفت، انگار به سویم میشد. انگار بود توی تاریکی دلم. بعد از گفت، با آوردن اسمش صدای زجه‌های رضا رو میشنیدم... 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰ حتما یاد دوستاش افتاده، بعد از تمام شدن دعا، رضا رو کرد به من رضا:_خانومم -جان دلم رضا:_میشه برای منم دعا کنی؟ -من دعا کنم، من که پر از گناهم؟ رضا:_اره تو دعا کن، تو دلت پاکه، از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده -چه حاجتی؟ رضا رو کرد سمت گنبد، و اشک میریخت: _اینکه منم برم -کجا بری؟ رضا: سوریه (انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بودمو همراهیش میکردم، ولی راست میگفت، و باهم فرق میکنه، من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه، چطور اومد سراغم) چشمامو بستمو رو به سمت حرم کردم: " یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش، خودت حکم رفتنشو صادر کن." دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد -رضا چه سخته بین حرفو عمل یکی باشی، چه سخته از یه طرف دلت همراه بی‌بی‌ باشی، از یه طرف دلت . عشقتو راهی این سفر کنی رضا پیشونیمو بوسید: _الهی قربون اون دلت بشم، دستت درد نکنه که دعا کردی برام. زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت دردآور. ای کاش میشد هرموقع دلتنگت میشدم مثلا بین کبوترای حرم پرواز میکردمو می‌اومدم روی گنبدت می‌نشستمو یه دل سیر نگاهت میکردم. افسوس که هیچ چیزی امکانپذیر نیست " آقا جان باز بطلب، بیایم به پا بوست. اما دفعه بعد سه نفری..." حالم زیاد خوب نبود، سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو بیرون تماشا میکردم که کم‌کم خوابم برد. چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه. به عقب نگاه کردم، نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن -رضاجان، بزن کنار یه کم استراحت کنی رضا:_نه فعلا که هنوز چشمام خسته نشده. یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام. دوباره حرکت کردیم. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم. عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید. بابا و مامانو هانا هم اومده بودن.از یه طرف خیلی خوشحال بودم، زندگیمون شروع شده، از طرفی نگران... چند ماهی گذشت... و به خاطر کار‌ رضا، هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت، خیلی بود ولی برای و کشور باید میرفت، هردفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره. باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره... دو هفته‌ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت.. من هم هر روز میرفتم کانونو سرمو با بچه‌ها گرم میکردم. روزی سه-چهار بار رضا زنگ میزد برام. چون از نگرانیم باخبر بود، میدونست که چقدر سخته این جداییها.. به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه‌ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن. من با کمک مریم‌خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه‌ها بتونن همراه آهنگ بخونن. روز آخر تمرین بود واقعا بچه‌ها با استعداد بودن. روز جشن رسید، صبح زود از خواب بیدار شدم. دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه. -سلام عزیزجون عزیزجون:_سلام دخترم بیا صبحانه‌اتو بخور -چشم، نرگس اومده؟ 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲ عزیزجون:_اره دیشب، آقامرتضی رسوندش صبحانه‌مو خوردم رفتم تو اتاق نرگس، تو عمق خواب بود. محکم به در کوبیدم. مثل سربازایی که تو پادگان برپا میزدن پرید. نرگس:_ها ها ها، چیشده -پاشو، پاشو، دشمن حمله کرده یعنی مثل موش و گربه دور خونه میچرخیدیم، یه بالشت گرفت تو دستشو مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم. عزیزجون:_ای وااای از دست شماهااا، زشته، در و همسایه میشنون نرگس:_عزیزجون ببین عروس دیونه‌اتو، نمیزاره بخوابم -به جای این حرفا، پاشو بریم دیرم یشه مراسم نرگس:_کوفت و دیر میشه، الان آماده میشم رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم، مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندمو رفتم. به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم. یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم. ولی به روی خودم نیاوردم.فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم. گوشیم زنگ خورد. رضا بود -سلام رضا جان رضا:_سلام به عزیزتر از جانم -خوبی؟ رضا:_مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟ (نرگس با صدای بلند میخندید و میگفت): _داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسماً دیونه شده. رضا:_رها جان. بهش بگو دیونه اون آقا مرتضی‌است که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر جاش نیست. (با حرفش خندم گرفت ) نرگس:_چی میگه داداش، رها بزار رو اسپیکر بشنوم -بابا، شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده، بزار حرف بزنم باهاش دیگه. نرگس:_آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه -رضا جان، اینو ول کن،کی میای؟دلم برات تنگ شده! رضا:الهی قربون اون دلت بشم -خدا نکنه، نرگس:_رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچه‌ها؟ -اره گفتم, ولی ای کاش اینجا بودی رضا رضا:_ان‌شاءالله، دفعه بعدی -ان‌شاءالله رضا:کاری نداری خانومم؟ -نه عزیزم، مواظب خودت باش رضا:تو هم همینطور، یاعلی -علی یارت رفتیم کانون، بچه‌ها رو سوار اتوبوس کردیمو حرکت کردیم. بعد نیم‌ساعت رسیدیم به محل مراسم. وارد سالن شدیم. از سمت سالن همایش، رفتیم داخل یه اتاق. لباسای بچه‌ها رو عوض کردیم، یه لباس ست براشون پوشیدیم. لباس خودمم با بچه‌ها ست بود نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو. جمعیت زیادی اومده بودن. منم رفتم کنار پیانو نشستم. پیانو رو روبه‌روی بچه‌ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن. هم ذوق داشتم هم استرس. چون اولین تجربه بچه‌ها توی جمع بود. یه لبخندی به بچه‌ها زدم. -عزیزای دلم آماده‌این؟ بچهها:_بهههههله شروع کردم به آهنگ زدن، بچه‌ها هم شروع کردن به خوندن. مادر من! مادر من!...● ♪ ♫ تو یاری و یاور من...● ♪ ♫ مادر چه مهربونه...درد منو میدونه...● ♪ ♫ بی‌عذرُوبی‌بهونه؛ قصه برام میخونه● ♪ ♫ مادر من! مادر من!● ♪ ♫ تو یاری و یاور من...● ♪ ♫ مادر مهربونم؛ قدر تو رو میدونم...● ♪ ♫ تو، بامنی همیشه...● ♪ ♫ من؛ برگمو تو ریشه...● ♪ ♫ مادر من! مادر من!● ♪ ♫ تو یاری و یاور من... بعد از تمام شدن، همه ایستادنو برای بچه‌ها دست زدن. منم رفتم کنار بچه‌ها ایستادمو شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم. تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن باورم نمیشد، رضا بود آخر سالن. تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد. اشک از چشمام جاری شده بود، چه غافلگیری قشنگی. بعد از در پشتی رفتیم بیرون. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴ چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد. بچه‌ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش.رضا هم به هر کدوم از بچه‌ها یه شاخه گل داد. بعد اومد سمتم رضا:_روزت مبارک بانوی من. (با مشت آروم زدم رو سینه‌اش): _خیلی دیونه‌ای نرگس:_داداش رضا، پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟ رضا:_مگه تو روز خواستگاریت، خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟ نرگس:_ععع، داداشیی، من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم. رضا:_خوب پس برو از همون آقامرتضی گل بگیر بچه‌ها رو برگردوندیم کانونو خودمون رفتیم سمت خونه. یه جشن کوچیک هم خونه عزیزجون گرفتیمو مامانو بابا و هانا هم اومده بودن. اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم. شب که همه رفتن، رفتم توی اتاقمون سجاده‌هامونو پهن‌ کردم. رفتم وضو گرفتمو چادر نمازمو سرم کردم منتظر‌ رضا شدم. رضا وارد اتاق‌ شد رضا:_فکر نمیکردم با این همه خستگی که داری، بازم این کارو بکنی -این کار لذتبخش‌ترین کار دنیاست، خستگیم، در کنار تو بودن، در‌ کنار تو نماز خوندن، همه‌شون تمام میشه. بعداز خوندن نمازشب و دعا، تا اذان صبح با هم صحبت کردیم، با اینکه تو چهره‌رضا خستگی بیداد میکرد. با تمام وجودش برام صحبت میکرد، از دلتنگی‌هاش، از اتفاق‌هایی که براش افتاده بود. منم با جونو دلم گوش میکردم. چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر. دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت. دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطب دکتر. دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: _احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه. منم هاجوواج نگاهش میکردم -یعنی چی خانم دکتر؟ دکتر:_یعنی اینکه، اگه شما خارج از رحم باردار باشین، باید بچه رو سقط کنین. (تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف) دکتر:_البته، من گفتم شاید، براتون سونوگرافی مینویسم، برین انجام بدین، بیارین ببینم، بهتون دقیق بگم توان راه رفتن نداشتم، چه نقشه‌ها داشتم واسه همچین روزی. چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره‌اش فیلم بگیرم.. چقدر.... تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم، ،_رضا بود. نفهمیدم که این جان بی‌روحمو چه‌جوری به مزار کشوندم. نشستم کنار قبر. یه کم آب ریختم روی سنگ قبر. و دستمامو روی آب حرکت میدادم و اشک میریختم... " سلام دوست اقا رضا. رضا همیشه از کرمو لطف شما میگفت. شما برام دعا کنین من چه‌جوری به رضا بگم..." چند ساعتی مزار بودم. کردم به خدا، گفتم حتما اینم یه امتحانه دیگه، به رضای خودش حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم. سجاده‌مو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندنو نماز خوندن. حال خرابمو همه فهمیدن. منم انگار لال شده بودمو زبونم حرفی برای گفتن نداشت. فقط روزو شبم شده بود، نماز خوندنو دعا کردن. رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت. بعد از چند روز، تصمیمو گرفتمو رفتم سونوگرافی انجام دادم. رفتم مطب دکتر، تا نوبتم بشه صد بار مردمو زنده شدم. فقط تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم. بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم. دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت: _نمیدونم چه‌طور شد ولی خوشبختانه خارج رحم بارداری نیست (با شنیدن این حرف، انگار زندگی دوباره به من بخشیدن). خیلی خوشحال بودم. توی راه فقط خداروشکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده. رفتم سمت خونه، عزیز جون توی حیاط بود، داشت به گلها آب میداد. -سلام عزیزجون عزیزجون:_سلام دخترم، کجا بودی، چرا گوشیتو نبردی، رضا همه جا رو دنبالت گشت. -واااییی ببخشید، فکر کردم گوشیمو برداشتم رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بی‌پاسخ از رضا 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶ میدونستم خیلی نگرانم شده بود، از ترس واسش زنگ نزدم.اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم. بعد رفتم دراز کشیدم، اینقدر این چند روزی حالم بد بود، خوابو خوراکم به هم ریخته بود. نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم. چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم. رضا درو باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم. سجاده‌هامونو پهن کرد. رضا:_خانومم نمیایی بندگی کنیم از نگاهش چشمامو باز کردم.انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم، اشکام جاری شد. رضا اومد کنارم نشست. رضا:_چت شده رها جان، چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟ به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم (خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه‌هام بلند شد، عزیز جونو نرگس، یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل) عزیزجون:_چیشده؟رها مادر، چرا گریه میکنی؟ (نرگسم یه گوشه ایستاده بودو گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،) بعد از کلی گریه کردن، آروم شدم. رضا:_خانمی حالا نمیخوای بگی چیشده -رضا جان من حامله‌ام! رضا:_یعنی به خاطر اینکه حامله‌ای ناراحت بودی؟ (کل ماجرا رو براش تعریف کردمو رضا هم اشک میریخت) رضا:_چرا همون اول چیزی به من گفتی؟یعنی اینقدر نامحرم بودیم؟ -من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی رضا:_عزیزم، این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد. خانومم، ، هست از طرف خدا، هر موقع این امانتو و هر موقع صلاح بدونه این امانتو از ما -ببخش منو رضا:به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم، بعد هم بریم غذاتو بخوری -چشم رضا:_من عاشق این چشم گفتناتم رفتم وضو گرفتمو چادرمو سرم کردم. ایستادیم برای خوندن نماز بندگی. رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیزجون گفت. نرگسم با جیغوهورا اومد توی اتاق. نرگس:_یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه‌گیش به تو نره -نه پس به عمه خلوچلش بره خوبه؟ نرگس:الهیی قربونش برم، ولی خیلی بدی ای کاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی. -به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو نرگس:_واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم -ععع،،نرگسس.....دختره خل باز به من میگه دیونه. جشن ولادت امام علی، عروسی نرگسو آقامرتضی بود.با رفتن نرگس، اتاق نرگسو کردیم اتاق بچه‌مون. رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقع‌ها هم که میرفت، دو هفته‌ای برمیگشت آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه‌مون دختره. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸ به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم.با کمک نرگس و مامان و هانا،اتاقو آماده کرده بودیم برای گل دخترمون.همه روزشماری میکردن تا بچه دنیا بیاد. بالاخره این قندنبات بابا،«فاطمه خانم» دنیا اومدن. با دنیا اومدن فاطمه، و پا گذاشتن به دنیای منو رضا،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود. فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود.هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیزتر و بامزه‌تر میشد رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید. روزهایی که رضا مأموریت میرفت.روزهای سختی بود برای فاطمه،رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد. حتی شب‌ها گوشی رو میذاشتم روی بلندگو، رضا براش غصه میگفتو فاطمه خوابش میبرد. منم اینقدر دلتنگ رضا بودم، هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش ماه رمضان از راه رسید. فاطمه دو سالو نیمش شده بود.هر سال شبهای قدرو میرفتیم مزارشهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم. حالو هوای عجیبی داشت در کنار شهدا، راز و نیاز کردن، چه واسطه‌ای بهتر از شهدا. همه لباس مشکی پوشیدیم. آماده شدیم. حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب رضا:_بریم، آماده شدین؟ عزیزجون:_اره مادر بریم رضا:_رها جان، نبات بابا بیاین! چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط رضا:_فاطمه پس کجاست؟ -نمیدونم فکر کردم اومده بیرون؟ با ترس، منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم.یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده. فاطمه:_بلیم، دیل میسه منو رضا خندمون گرفت. رضا رفت فاطمه رو بغل کرد رضا:_نبات بابا، دوست داری چادر؟ فاطمه با همون زبون شیرینش خندید و گفت: _آله رضا:_الهی قربون دخترم برم، این چادر عزیزجونه، بیا بریم برات یه چادر خوشگل‌تر بخرم (فاطمه چادرشو انداخت، میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه، انجامش میده) فاطمه پرید تو بغل رضا: _باسه رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه.بعد سوار ماشین شدیمو اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن. بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود. که همون جا یه خیاط بود و قد چادرو براش کوتاه کرد. منو عزیزجون داخل ماشین نشسته بودیمو از دور فاطمه رو نگاه میکردیم. عزیز جونم هی زیرلب صلوات میفرستاد فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود‌. رضا هم با دیدن فاطمه ذوق میکرد. اول رفتیم سرخاک بابای رضا،یه فاتحه‌ای خوندیم عزیزجون همون جا نشست: _رضا مادر، من همین جا میشینم شما برین (انگار عزیزجونم حرفا داشت با معشوقش) رضا:_باشه، بعد تمام شدن مراسم میایم دنبال‌تون جایی نرین! 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰ عزیزجون:_باشه، رها مادر مواظب فاطمه باشین -چشم رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم. صدای مداحی کل مزار شنیده میشد. فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرفو اونطرف میرفت. رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر. بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید. مراسم کم‌کم داشت شروع میشد. هر سال باشکوه‌تر و لذت‌بخش‌تر از سال قبل.کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودنو امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن. فاطمه توی بغلم خوابیده بود. رضا:_خانومم؟ -جانم رضا:_برگه اعزامم اومده -اعزام چی؟ کجا؟ رضا:_سوریه (با گفتن این حرف، چشمم به فاطمه افتاد) -یعنی میخوای فاطمه رو تنها بذاری بری؟من چیکار کنم در نبودت با فاطمه رضا:_رها جانم، از براش تعریف کن، از براش تعریف کن،از براش تعریف کن. (با شنیدن این حرف‌ها بغض خفم کرده بود) -حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد، فاطمه هم... رضا:الهی قربونت برم، از خوده بی‌بی‌ میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه. (پس دل من چی میشه بی‌معرفت ) مراسم قرآن به سر شروع شده بود. رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من،یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش. وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد. بندبند دلم لرزید. یاد حرم افتادم. یاد عهدی که با آقا بستم مگه میشه آقا امانت‌مو به من برنگردونه مگه میشه آقا زیرقولش بزنه اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه!همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم،چون میدونستم خدا بهتریناشو بهم نمیده. اما امشب منم حاجت دارم، امشب منم درد دارم امشب منم آرامش میخوام چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله‌های این جمع بغضمو رها کردم الهی به علی‌بن‌موسی.... بعد از تمام شدن مراسم، رضا فاطمه رو بغل کرد. رفتیم دنبال عزیزجونو با هم رفتیم سمت خونه. فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم. رفتیم توی اتاق خودمون حالم خیلی خراب بود.رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست. مثل همیشه سجاده‌هامونو پهن کردنه توی اتاق برد حیاط زیر دل آسمون شب. شب شهادت امیرالمؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود. رضا اومد داخل اتاق رضا:_خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟ منم از خدا خواسته، سرمو به علامت مثبت تکون دادمو رفتم وضو گرفتم. چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط. شروع کردیم به خوندن نمازشب. بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهامو به آسمون نگاه میکرد رضا:_رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو. خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو، خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیه‌ای مثل فاطمه به من. اما رها جانم، حرم بی‌بی‌ زینب هم الان در خطره، بی‌بی الان تنهاست، دلت میخواد ما هم مثل باشیمو سکوت کنیم. (اشکداز چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه ) رضا:_چه بارون قشنگی داره میاد‌ امشب نه؟ -رضا جان، با حرفات آتیشم نزن، برو، من کیم که اجازه ندم (رضا نشستو پیشونیمو بوسید) رضا:خیلی دوستت دارم رها -منم خیلی دوستت دارم، جان جانانم تا اذان صبح توی حیاط نشستیمو حرف زدیم. بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲ با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.به اطرافم نگاه کردم، رضا نبود. فاطمه اومد کنارم دراز کشید. موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه. زمان رفتن رضا رسید... مامانو بابا و نرگسو آقامرتضی برای خداحافظی اومده بودن. فاطمه با دیدن ساک، فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت. ساکو کشان‌کشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا بابا شب از سفر نره. اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه.افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه، بعد با هم از اتاق بیرون اومدن. لحظه رفتن رضا، لحظه‌ی سختی بود. فاطمه گریه‌میکردو ساکو از دست رضا میکشید، همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن. رفتم فاطمه رو بغل کردمو نگاهی به رضا کردم. -رفتی پیش بی‌بی‌زینب، از طرف من و دخترت هم زیارت کن. اشک از چشمای رضا سرازیر شد رضا:_مواظب خودتون باشین با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم. صدای بسته شدن در حیاطو شنیدم. فاطمه رو روی سینه‌هام فشار میدادمو بغضمو قورت میدادم. فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد.فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم. همه سکوت کرده بودن.آقامرتضی، رضا رو برده بود فرودگاه. نرگس اومد سمتم، یه فلش داد به من نرگس:_اینو داداش رضا داد بدم بهت فلشو گرفتم رفتم توی اتاق. زدم به لپتاب صدابود. صدا رو پلی کردم. با شنیدن صدای رضا، صدای گریه‌ام بلند شده بود. رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود. که در نبودش فاطمه هر شب قصه‌های رضا رو گوش کنه و آروم شه. دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن.همه اومدن داخل اتاق. منو بغل میکردن تا آروم شم. ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد. جز صداهای رضا. چند روزی فاطمه بی‌تابی میکرد. فلشو به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا، هم فاطمه بی‌تابی‌هاش کمتر بشه. بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچه‌ها بازی کنه. بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد. فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی‌ رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید: _بابایی،،بابایی 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۹۳ و ۹۴ اینقدر هیجان‌زده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا. بعد از کمی صحبت کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی به عزیزجون نگاه کردمو گفتم: _عزیزجون برین شما‌ صحبت کنین عزیزجون رفت گوشی رو گرفت، شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا، بعد من رفتم گوشیو برداشتم. -الو رضا:به خانوم خانومااا، خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما -چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟ رضا:_شرمندم، اینجا‌ نمیشه زیاد‌ تماس گرفت -فاطمه اوایل خیلی بهونه‌اتو میگرفت، الان یه کم بهتر شده، ولی مادرش همیشه بهونه میگیره رضا:_الهی فدای‌مادر و دختر بشم من -خدانکنه، تو فقط مواظب خودت باش رضا:_چشم، الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم، کاری نداری؟ -نه عزیزم، برو در امان خدا رضا:_خانومی خیلیییی..... بقیه‌اشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت -منم خیلیییییی..... آقا رضا:_پس توهم کلک. فعلا یاعلی -یاعلی روزها در حال سپری شدن بودن و دلشوره‌هام بیشتر. رضا خیلی کم تماس میگرفت. هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بی‌تابی دیدنشو میکرد. یکروز فاطمه خیلی بی‌طاقت شد. از صبح شروع کرد به بهونه گرفتن تا غروب. یعنی‌ با بهونه گرفتن فاطمه بغض تنهایی و دلتنگی‌های منم شکسته شد. و هم نوای فاطمه گریه میکردم. عزیزجونم هی میگفت رها جان تو آروم باش، فاطمه با دیدنت بیشتر گریه میکنه. (اما کسی از دلشوره‌هام خبری نداشت، چه‌طور میتونم آروم باشم درحالیکه دخترم، عزیز دوردونه باباش جلو چشمام بی‌تابی پدرشو میکنه ) بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه. نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون. صدای گریه‌های فاطمه از حیاط میشنیدمو گریه میکردم. نیم‌ساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش‌ تاب میداد. کم‌کم دخترم، از بی‌تابی کردن زیاد، چشماش بسته شد و خوابید. نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست نرگس:_رها، چیشدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟ -نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد،‌ برد تا تنها نباشه، برد تا دوری زنو بچه‌اش کمتر دلش بگیره. نرگس:_الهی قربونت برم، به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق خوابیده‌هااا، دلت واسه اون میسوزه، دلت واسه بی‌قراری‌هاش هم بسوزه -نبودی ببینی بچه‌ام از گریه داشت تلف میشد. نبودی ببینی چه‌طور باباشو صدا میزد. نبودی نرگس، نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه. نبودی نرگس..😭😭 (نرگس بغلم کرد و گریه میکرد) نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید. صبح بادصدای نرگس بیدار شدم نرگس:_اهالی خونه بیدار شین، بیدار شین در اتاق باز شد 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶ فاطمه و نرگس وارد شد. نرگس:_میبینی فاطمه جون، این مامان جونت چقدر تنبله. پاشو دختر یه کم از این فاطمه یاد بگیر. (فاطمه اومد کنارم دراز کشید) نرگس:_ای بابا، فاطمه، تو هم رفتی بخوابی که خندمون گرفت. به اصرار فاطمه، بلند شدم. دست و صورتمو شستمو رفتیم سمت آشپزخونه. نرگس:_تنبل خانوماا بیاین صبحانه -سلام عزیز جون! عزیزجون:_سلام به روی ماهت نرگس:_الان منم چغندرم اینوسط دیگه؟ (فاطمه با شنیدن حرف نرگس، دستشو گذاشت روی صورتشو ریز میخندید) نرگس:_ای خدااا، من بخورم این جوجه کوچولو رو بعد صبحانه آماده شدیم رفتیم کانون. من و فاطمه رفتیم سمت سالن بزرگ. نزدیک پیانو شدیم. یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم. فاطمه رو بغلش کردم گذاشتم روش بشینه. خودمم نشستم کنارش شروع کردم به پیانو زدن. فاطمه هم با دستای کوچولوش شروع کرد به دست زدن. بچه‌های کانون هم، اومدن داخل سالن. فاطمه با دیدن بچه‌ها خوشحال شد و از صندلی خودشو انداخت پایین. بدو بدو رفت سمت بچه‌ها. بچه‌ها دورش حلقه زدنو شعر میخوندن. نزدیک ۱۵ روز بود که از آخرین تماس رضا میگذشت. دلم آشوب بود. تسبیح و برداشتم شروع کردم به ذکر گفتن، ولی باز از آشوب دلم کم نشد. سجاده‌امو برداشتم و رفتم توی حیاط.شروع کردم به نماز خوندن. بعد از نماز دراز کشیدم و به آسمون پر ستاره نگاه میکرم.خوابم برد خواب عجیبی دیدم.... 💤روز عاشورا بود، دشت نینوا بود،چشمم به یه نفر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود. صورتش اینقدر پر خون بود که نمیتونستم بفهمم کیه. خواستم کمکش کنم.خواستم دستشو بگیرم و ببرمش جایی تا نجاتش بدم اما دستی تو بدن نداشت جیغی کشیدمو از خواب بیدار شدم... نفس نفس میزدم.با دیدن خواب دلشوره‌ام زیاد شد. با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خوندن بعد از خوندن نماز رفتم تو اتاق فاطمه، کنار فاطمه خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، فاطمه رو بردم کانون سپردم دست نرگس، خودمم تصمیم گرفتم برم سپاه، یا جایی که بتونم خبری از رضا پیدا کنم تا کمی این دل آشوبم آروم بشه. ولی کسی چیزی بهم نمیگفت، انگار خودشون هم خبری ندارن. توی شهر سرگردون بودم. کجا بگردم دنبال عشقم، کجا بگردم دنبال یه نشونه برای زنده بودنش. یاد محرم افتادم، رفتم دو تا بلیط هواپیما گرفتم برای مشهد، ساعت پروازش ۸ شب بود. رفتم سمت خونه، عزیز جون تو آشپزخونه در حال غذا درست کردن بود. -سلام عزیز عزیزجون:_سلام دخترم -عزیزجون، واسه امشب دو تا بلیط هواپیما گرفتم واسه مشهد، میخوام با فاطمه برم زیارت آقا. عزیزجون:_خدا پشت و پناهتون رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک برداشتم، شروع کردم یه کم وسیله و لباس برداشتن. موقع ظهر، نرگس و فاطمه اومدن خونه. فاطمه بدو بدو دوید تو بغلم -الهی قربونت برم، عمه رو که اذیت نکردی فاطمه:_نه نرگس:_مامانش بیشتر اذیت میکنه تا بچه ، کجا رفتی؟ -رفتم دو تا بلیط واسه مشهد‌ گرفتم نرگس:_مشهد واسه چی؟ -زیارت دیگه نرگس:_نمیگفتی، فکر میکردم داری میری دور دور. حالا یکی اضافه‌تر میگرفتی ورشکست میشدی خسیس؟ -نه خیر، خواستم مادر و دختری بریم. نرگس:_ست لباس مادر و دختری شنیده بودم ولی زیارتی رو نه -دیونه نرگس:_حالا کی‌ میری 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ -امشب ساعت ۸ نرگس:_باشه پس‌خودم میبرمتون -باشه قربون دستت نرگس:_فدات، من برم خونه، که الان آقا مرتضی میاد خونه -باشه برو ساعت ۶ نرگس اومد دنبالمون، ازعزیزجون خداحافظی کردیم بعد رفتیم خونه مامانم، بابا نبود از مامانو هانا هم خداحافظی کردیم. بعد رفتیم سمت فرودگاه، از ماشین پیاده‌ شدیم. نرگس هم شروع کرد به بوسیدن فاطمه -ول کن دختر کشتی بچه رو نرگس:_به تو چه، دارم از سهمیه خودم استفاده میکنم. -مگه بنزینه دخترم نرگس:_کوفت، نخند!فاطمه، عمه مواظب مامان دیونه‌ات باش! باشه؟ فاطمه:باسه -عع،حرفای غیراخلاقی به دخترم یاد نده نرگس:_قربون اخلاق، دربه‌داغون خودت برم من، برین که دیر میشه از نرگس خداحافظی‌کردیم رفتیم داخل فرودگاه.یه کم داخل سالن نشستیم بعد سوار هواپیما شدیم. اولش فاطمه یه کم ترسید. بعد تسبیحامو دادم دستش که حواسش پرت بشه. بعد ۴ ساعت رسیدیم مشهد. اول رفتیم یه هتل نزدیک حرم، برای دو شب اتاق رزرو کردیم. وسیله‌ها رو گذاشتیم داخل اتاق. و چادر فاطمه رو سرش کردمو راهی حرم شدیم. با دیدن گنبد حرم، یاد اولین دیدارم افتادمو اشکم جاری شد. بعد از بازرسی وارد حرم شدیم. دست فاطمه رو محکم گرفتم تا گم نشه روبه‌روی گنبد ایستادیم، به نشانه ادب سلامی کردم. فاطمه هم با دیدن سلام کردن من دستشو گذاشت روی سینه‌اشو سلام کرد نشستیم روی فرش داخل حیاط. یه مهر گرفتمو تسبح خودمو دادم دست فاطمه که جایی نره، بتونم نمازمو بخونم. بعد از خوندن نماز فاطمه سرشو گذاشت روی پاهامو خوابش برد. منم شروع کردم به دردودل کردن "-سلام آقا جان، دلم میخواست بار دومی که میام اینجا همراه بچه‌امون باشم ولی این بار، یه فرقی هست، بچه‌امو آوردم، ولی باباشو نیاوردم، شما میدونین کجاست؟ البته که میدونین، چون سپردمش دست شما..شما همه میشین. مگه میشه کسیکه ضامن خوبیه امانتدار خوبی نباشه آقا جان،تو رابه جوادت، رضامو برگردن.. تو را به جوادت‌ به دخترم‌ رحم‌ کن.. تو را به چشم‌انتظاری خودت که منتظر جوادت بودی، منو بیشتر از این چشم‌ انتظارم نزار.." دو روز مثل برق و باد گذشت.... موقع رسید. چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف. با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم. رسیدم به پنجره فولاد. دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح -فاطمه، مامانی، از آقا بخواه بابا رضا هر چه زودتر برگرده (فاطمه سرشو تکون داد و گفت): _چش فاطمه سرشو گذاشت رو یپنجره و زمزمه میکرد، به زبون خودش. بعد رو به سمت حرم کردیمو دوباره سلام دادیم، و رفتیم. ساعت ۱۱ پرواز داشتیم. نرگس و آقامرتضی اومده بودن دنبالمون. نرگس بغلم کرد: _زیارتت قبول رها جان -خیلی ممنون فاطمه هم رفت بغل آقامرتضی نرگس:_بده به من این حاج‌خانم کوچولو رو، زیارتت قبول باشه عزیزززم همه حرکت کردیم سمت خونه.وقتی رسیدم، مامانو بابا هم اومده بودن خونه عزیزجون. با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود، وقتی فاطمه رو با چادر دید. چشماش برق میزد و میخندید مامان:_الهیی مامان زیبا فدات بشه، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم. فاطمه هم دوید رفت بغل مامان. منم رفتم تو آغوش پدرم. خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست. اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم. بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه‌شون ولی من دلم به همین اتاقی خوشه که بوی رضا رو میده. قرار بود به خاطر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی. بچه‌های کانون شعر ایرانو اجرا کنن.هر روز با فاطمه میرفتیم کانون و با بچه‌ها تمرین میکردیم. روز جشن رسید. یه پیراهن صورتی با یه ساپرت سفید با یه روسری گلدار واسه فاطمه پوشیدم. خودمم لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم. که دیدم فاطمه هم چادر آورده و میخواد بزار سرش نمیتونه. خندم گرفت، هی میگفت، اه نیسه، اه نیسه رفتم چادر و رو سرش مرتب کردم که صدای بوق ماشین نرگس اومد. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۹۹ و ۱۰۰ رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم. سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت، خیلی‌هاشون هستن چقدر چهره‌هاشون بود، چقدر خدا به اینا داده، توی دستاشون قاب عکسی بود.. واااای خدای من، چقدر هم حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد. وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی. بعداز نیم‌ساعت، مراسم شروع شد. مجری برنامه، کمی صحبت کرد، درباره ، درباره ، درباره‌ی .. بعد از کلی صحبت رسید به‌ نوبت ما.از جام بلند شدمو به همراه بچه‌ها رفتیم بالای سکو. فاطمه هم همراه من اومد بالا. یه صندلی کنار خودم گذاشتمو فاطمه نشست کنارم. شروع کردم به پیانو زدن. بچه‌ها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن. بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچه‌ها ایستادنو دست میزدن منو فاطمه هم بلند شدیمو ایستادیم. یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن. _بابایی،،بابایی،،بابایی دستشو از دستم جدا کرد و رفت. منم مات و مبهوت نگاهش میکردم. چند باری از پله‌ها خورد زمین نرگس اومد جلوتر و بلندش کرد. ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کرد و دوید. چشم دوخته بودم به قدم‌های فاطمه. فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم. باورم نمیشد. رضای من بود، باز هم غافلگیر شدم. باز هم هاجوواج مونده بودم به دیدنش. منم از پله‌ها پایین رفتم. چقدر این راه طولانی شده بود امروز. نرگس شروع کرد به گریه کردن. رفتم نزدیک رضا اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد. فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه. یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد لمسش کردم. دستی نبود، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم.. چشممو باز کردم توی اتاقم بودم. رضا هم کنارم نشسته بود. دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد. اشکام جاری شد، یاد خوابم افتادم. ولی خداروشکر کردم، که باز هم کنارمه و نفس میکشه -کجا بودی بی‌معرفت، ما که مردیم از دلتنگی رضا:_سلام خانومم ،شرمندم، خودم خواستم که چیزی بهتون نگن -داشتیم آقا رضا؟قرار نبود هرچی اتفاق افتاده به هم‌ بگیم؟ رضا:نه دیگه، الان یک، یک مساوی شدیم، از این به بعد چشم بلند شدمو رفتم و‌ضو گرفتم. سجاده‌هامونو پهن کردم. نگاهش کردم. -آقایی نمیای بندگی کنیم رضا:_چشششم (با اینکه دست‌هایت را، در سرزمین عشق جا گذاشتی، باز هم خداروشاکرم که کنارم هستی، باز هم عاشقانه‌تر از قبل دوستت دارم مرد من) 🌱««پایان»»🌱 ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
✍ لیست ✍با لینک قسمت اول ۸۱)🍃 فانتزی(تخیلی)، عاشقانه، شهدایی (۱۰۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27172 ۸۲)🍃 امنیتی، گاندویی، بصیرتی (۵۳ قسمت) (چون کتاب چاپ شد مجبوریم حذفش کنیم. نویسنده راضی نیست.🥺🙏) ۸۳)🍃 کوتاه، تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین (۱۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27422 ۸۴)🍃 فانتزی ، تخیلی و عاشقانه (۱۷۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27453 ۸۵)🍃 فانتزی، امنیتی، ویژه متاهلین (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27771 ۸۶)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی (۲۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27878 ۸۷)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی، بصیرتی(۱۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27952 ۸۸)🍃 👈جلد اول امنیتی، گاندو، مستند داستانی، واقعی (۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27999 ۸۹)🍃 👈جلد دوم مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۲۳۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28250 ۹۰)🍃 فانتزی، عاشقانه، پلیسی(۱۰۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28766 ۹۱)🍃 👈جلد سوم(سری ۳) مستند داستانی، امنیتی، گاندو (نسخه pdf) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29059 ۹۲)🍃 واقعی، شهدایی، معرفتی، رمان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29069 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29072 ۹۳)🍃 عاشقانه، فانتزی، خانوادگی، ویژه متاهلین (۳۰قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29147 ۹۴)🍃 👈جلد چهارم(سری چهارم) مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۷۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29229 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29226 ۹۵)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی(۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29450 ۹۶)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی(شهدای مدافع حرم) (۷۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29545 ۹۷)🍃 رمان ، امنیتی، سیاسی، انقلابی، اعتقادی، بصیرتی عاشقانه (۲۹۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29671 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29668 ۹۸)🍃 فانتزی، آموزنده، معرفتی و کمی عاشقانه (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30052 ۹۹)🍃 فانتزی، عاشقانه، آموزنده(۱۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30114 ۱۰۰)🍃 رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی، ویژه نوجوان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30322 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️