✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۸
✨کاروان محرم
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ...
و من هفت ماه #درچنین_وضعیتی زندگی کرده بودم ...
حتی تمام مدت #تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی #خوابگاه مونده بودم ... .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ...
شده بود #مثل_پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ...
حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .
.
در میان این حال و هوای من،...
💚 #محرم هم از راه رسید ...
از یک طرف به شدت #کنجکاو بودم #شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ...
از طرف دیگه، فکر دیدن #قمه_زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ...
این وسط هم می ترسیدم،...
شرکت نکردنم در این مراسم، باعث #شک بقیه بشه .
.
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ...
هر چه باداباد ...
دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ...
موقعی که برمی گشتن #یواشکی چکشون می کردم ...
همه #سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .
.
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند....
و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ...
سخنران درباره #جریان_های_فکری و #سیاسی حاضر در #عاشورا صحبت کرده بود ...
خیلی از دست خودم عصبانی شدم ...
می تونستم کلی مطلب درباره #عاشورا و #امام_حسین یاد بگیرم که به خاطر یه #فکراحمقانه بر باد رفته بود ...
.
.
💚همون شب، #لباس_سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۵۳
🌟دنیای بدون مرز
کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... #رفتارهادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... .
هر چه می گذشت،
احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون #بزرگواری و #تواضع برام جدید و غریب بود ...
برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ...
سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ...
داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ...
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ...
این حس غریب #صمیمیت ...
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ...
خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ...
داستان های کوتاه اسلامی ...
و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم #شهادت بیگانه بودم
اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ...
چرا بعد از قرن ها، هنوز #عاشورا بین مسلمان ها زنده است ... و #علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ...
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ...
تغییر رفتار من شروع شد ...
تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ...
تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... .
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ...
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ...
یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ...
و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ...
_بقیه اش رو نمی خوری؟ ...
سری تکان دادم و گفتم ...
_نه ...
برق چشم هاش بیشتر شد ...
_من بخورم؟ ...
بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ...
_اشکالی نداره ولی ... .
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ...
در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ...
حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۱۴
پدرم خیلی زود یک #روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود.
بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه, وقت رفتن,هرکارکردم نتونستم از جام بلند بشم,احساس میکردم دونفر دوطرفم رامحکم گرفتن وبه زمین دوختنم,
میخواستم به بابا بگم که فلج شدم ناگاه صدای مردی ازگلوم درامد که اینبار با زبان ارمنی صحبت میکرد,
پدرومادرم خیلی ترسیده بودند...
مادرم موند پیشم وبابا زنگ زد به اخونده که فامیلش «موسوی» بودو براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده...
👈اقای موسوی یک سری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم.
حالا دیگه خودمم خسته شده بودم ,
گاهی یک درد توبدنم میپیچید ازپامیگرفت میومدتودستم بعدش سرم ,همینطور میچرخید....
دوباره به یاد خدا افتادم,...
حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد و پام رابه این محافل بازکرد حتی باعث شد بااجنه ارتباط برقرارکنم...
ازخودم بدم میومد...,
تصمیم گرفتم هرطور شده بااین ارواح خبیث #بجنگم...
👈اقای موسوی گفته بود #قران راازش جدا نکنه,مدام #دعابخونه و #نماز به جا بیاورد.
چندبارسعی کردم وضوبگیرم...
اما یک نیرویی نمیذاشت,وقتی میخواستم اب رو دستم بریزم ,دستهام خشک میشد, انگارفلج میشدند,مامان راصدامیزدم تا برام وضوبگیره,
روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهرغیب میشد,سجاده خودبه خوداز زیرپام کشیده میشد...
حالا میدونستم واقعا اجنه احاطه ام کردند...
مامان برام غذامیاورد ,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه,انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن...
اما ازهیچ کدام این اتفاقات باپدرومادرم حرف نمیزدم,اخه غصه میخوردن.
توهمین روزها بیژن زنگ زدگفت:
_چی شدی خانم خوشگلم؟چرااحوالی نمیگیری, زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم...
با عصبانیت دادزدم :
_گورت راگم کن ابلیس ,شیطان کثیف...
بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت:
_خانم کوچلو چه بخوای وچه نخوای اومدی تو جمع ما #ابلیسان, توالان همسر یک شیطانی......
باصدای بلندی خندید...
عصبی ترشدم وگفتم :
_دیگه نمیخوام صدات رابشنوم..
بیژن:
_جشن دو روز دیگست,یعنی روز #عاشورا, اگه بیای که با اغوش بازمی پذیریمت واگر نیای من دوستام رامیفرستم پیشت تا جشن بگیرند😈
گفتم:
_تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن...
اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم.....
امروز روز تاسوعا بود وعلی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان #نیروی_شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم ,
👈اما بابا رافرستادم #ادارهی_آگاهی و موضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند.
قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اونا رادرجریان بگذارم,اما من اصلا تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم,
هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار انها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم.
از دم غروب ۱۳تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۴۱
🎤_مابرای رسیدن به اهدافمان باید برخاورمیانه تسلط کامل داشته باشیم,فعلا که خیلی ازکشورهای منطقه ,به گونه ای تحت تسلط ما هستند و دو نقطه ی مهم خاورمیانه ,یکی کعبه قبله ی مسلمین ودیگری بیت المقدس,سرزمین برگزیده, کاملا تحت سیطره ی ما هستند. #فقط_کشورایران است که باید یا #ازمیان برداشته شود و یا #تغییر رژیم حاصل شود و اگر این دو ناموفق بود باید باحداکثر توان سعی در #ناامن_کردن این کشورداشته باشیم ,از هر راه ممکن دراین کشور #اغتشاش ایجاد کنیم ,یکی از مهم ترین پایه های مقاومت واتحاد ایران, #رهبری انهاست ,ما باید باترفند وحیله رهبریشان را #تضعیف کنیم, باید ذهن جوانانشان رانسبت به رهبری #مکدر کنیم, اگر رهبری انها یا باصطلاح خودشان ولایت فقیه در اذهان عمومی بد جلوه داده شود ,تضعیف ودرنتیجه یکی از پایه های استقامت ایران فرو میریزد,
در مرحله ی دوم ذهن مردم را نسبت به مقوله ی #مهدویت وانتظار فرج امام زمانشان, #منحرف کنیم , #شهادت_طلبی راکه از #محرم و #عاشورا ریشه در خون شیعیان ایران دارد از آنها بگیریم
👈واین برقرار نمیشود مگراینکه جوانانشان رابه #انحطاط کشانیم واز دین دورشان نماییم,ما باید دربین ,فرقه ها وقومیتهای ایران رخنه کنیم وبین انها #تفرقه بیاندازیم واینگونه ما بر کل منطقه احاطه ی کامل خواهیم داشت....
^^^^^
خیلی پست وحقیر بودند
که باحیله ,اهدافشان را عملی میکردند,
از همه ی سخنرانیهایشان فیلم گرفتم، و عزمم راجزم کردم تا در کشور عزیزم #روشنگری کنم وتاجایی میتوانم جوانان ساده انگار ودهن بین را روشن کنم.
بالاخره تمام شد,
بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم,
فردا برای یهودیان عید(پوریم)یاهمان جشن کشتارایرانیان بود وحتما مراسمات خاصی داشتند.
خداراشکر که تابه حال به خیر گذشته بود, اما خبرنداشتم,فردا چه روز سخت و پر از ترسی درپیش دارم و چه اتفاقات ناخوشایندی, قراراست برایم رخ دهد.
امروز,روز پوریم است ,
اول صبح,ماراسوارماشین کردند تا به جایی دیگه انتقال دهند.
در ماشین ,مهرابیان ,کنارمن نشست,بقیه هم مشغول صحبت باهم بودند.
ازمهرابیان سوال کردم:
_به نظرتان کجا میبرنمان؟
مهرابیان:
_احتمالا ,بیت المقدس...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
#استوری
🖤 #سقیفه منشأ جنایات #کربلا
علاوه بر این مجالس عزاداری برای سیدالشهدا علیهالسلام، مناسب است که مجلس عزاداری برای خودِ حضرت امیر علیهالسلام منعقد کنند.
👈اگر آنجا حق غصب نمیشد 👈اینجا هم #عاشورا پیدا نمیشد.
#آیت_الله_بهجت
❤️حداقل برای یک نفر بفرست
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
sticker_mazhabi(19).mp3
7.31M
🎧 صَــلّــى عَــلَــيــكَ مَــلـيـكُ الـسَّـمـاء
ای کــــشتهی حــــسادت دنــــیا 😭
🎙 کربلایی #نریمان_پناهی
❤️ #مداحی #عاشورا
🖤🖤 #با_حال_مناسب_گوش_کنید
💢 حجم: ۶.۹ مگابایت
⏰ زمان: ۷:۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاشورا
📽تذکر #اهل_بیت علیهمالسلام و علما در روز #عاشورا
👈حواسمون باشه تو این دو ماه #محرم و صفر لحظه به لحظه قلبهامون باید با #امام_زمان عجلاللهفرجه باشه و ثواب قدمهامون در عزاداری #امام_حسین علیهالسلام رو نذر #فرج مولا کنیم.
کلیپ "چطور تسلیت بگیم؟" تقدیم نگاهتان
⚫️ببینید و انتشار دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰
عزیزجون:_باشه، رها مادر مواظب فاطمه باشین
-چشم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم.
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد.
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرفو اونطرف میرفت.
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر.
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید.
مراسم کمکم داشت شروع میشد.
هر سال باشکوهتر و لذتبخشتر از سال قبل.کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودنو امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن.
فاطمه توی بغلم خوابیده بود.
رضا:_خانومم؟
-جانم
رضا:_برگه اعزامم اومده
-اعزام چی؟ کجا؟
رضا:_سوریه
(با گفتن این حرف، چشمم به فاطمه افتاد)
-یعنی میخوای فاطمه رو تنها بذاری بری؟من چیکار کنم در نبودت با #دلتنگیهای فاطمه
رضا:_رها جانم، از #عاشورا براش تعریف کن، از #بیبی_زینب براش تعریف کن،از #حضرت_رقیه براش تعریف کن.
(با شنیدن این حرفها بغض خفم کرده بود)
-حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد، فاطمه هم...
رضا:الهی قربونت برم، از خوده بیبی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه.
(پس دل من چی میشه بیمعرفت )
مراسم قرآن به سر شروع شده بود.
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من،یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش.
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد.
بندبند دلم لرزید.
یاد حرم افتادم.
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیرقولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه!همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم،چون میدونستم خدا
بهتریناشو بهم نمیده.
اما امشب منم حاجت دارم،
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در نالههای این جمع بغضمو رها کردم
الهی به علیبنموسی....
بعد از تمام شدن مراسم،
رضا فاطمه رو بغل کرد. رفتیم دنبال عزیزجونو با هم رفتیم سمت خونه.
فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم.
رفتیم توی اتاق خودمون
حالم خیلی خراب بود.رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست. مثل همیشه سجادههامونو پهن کردنه توی اتاق
برد حیاط زیر دل آسمون شب.
شب شهادت امیرالمؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود.
رضا اومد داخل اتاق
رضا:_خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟
منم از خدا خواسته، سرمو به علامت مثبت تکون دادمو رفتم وضو گرفتم.
چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط.
شروع کردیم به خوندن نمازشب.
بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهامو به آسمون نگاه میکرد
رضا:_رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو. خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو، خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیهای مثل فاطمه به من.
اما رها جانم، حرم بیبی زینب هم الان در خطره، بیبی الان تنهاست، دلت میخواد ما هم مثل #شامیا باشیمو سکوت
کنیم.
(اشکداز چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه )
رضا:_چه بارون قشنگی داره میاد امشب نه؟
-رضا جان، با حرفات آتیشم نزن، برو، من کیم که اجازه ندم
(رضا نشستو پیشونیمو بوسید)
رضا:خیلی دوستت دارم رها
-منم خیلی دوستت دارم، جان جانانم
تا اذان صبح توی حیاط نشستیمو حرف زدیم.
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
💥چقدر به هم نزدیکند...
💫عید #قربان
💫عید #غدیر
💫روز #عاشورا
✨قربان : تعریف عهد الهی
✨غدیر : اعلام عهد الهی
✨عاشورا : امتحان عهد الهی
⚡️خدایا ما رو در راه بندگی #خالصانه خودت قرار بده،هدایت مون کن و ثابت قدم نگهدار🤲
⭐️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃🍃🍃🍃
#عید_ولایت #عید_غدیرخم
#انتخاب_اصلح